انجمن های تخصصی  فلش خور
از داستان های ناتمامی که تمام نشد. - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+--- موضوع: از داستان های ناتمامی که تمام نشد. (/showthread.php?tid=266075)



از داستان های ناتمامی که تمام نشد. - PhilosophiasScientiae - 28-06-2017

تو را گذاشته بودم روی طاقچه برای مبادا. تو کنار گلدان ای بودی که گل هایش برگ های سبزی بودند که گل نداشتند. تو را گذاشته بودم لای کتاب قطوری که کسی از ابتدا تا انتها یک نفس نخوانده بودش و فقط گاهی انگشتی روی شیرازه اش قرار می گرفت و با مکثی صفحه ای از میان انبوه صفحه های قبل و بعدش انتخاب می شد. تو بین یکی از این صفحه ها بودی آن چنان نازک و ظریف که انگار اگر دستی بخواهد برش دارد پودر و نابود می شود.

تو را لوله کرده بودم و از انتهای خودکار فرو کردم در استوانه ی بی رنگ و هر بار که می نوشتم تو با دست های چسبیده به شیشه ی بی رنگ به بالا و پایین رفتن دنیا برای نوشته شدن کلمات نگاه می کردی تا اینکه روزی تو را، جوهره ی تو را، چکاندم توی جوهری که قلم چوبی ای توی آن می رفت و قیژ قیژ کنان می نوشت.

باید همان جا می ماندی، باید توی آن خط شکسته و شیب دار می نشستی و از روبرو تحسین آدم ها وقت خواندن و زیر لب زمزمه کردن را نگاه می کردی. تو را گذاشته بودم برای روز مبادا، که هرکسی ضمایر سوم شخص مرا می دید، بی اختیار رویش را به سمت تو می کرد.

مادربزرگت که آن همه قصه می گفت وقتی موهای حنا بسته اش را می بافتی، نگفت عاشق یک نویسنده نشوی؟ که نویسنده توی هپروت است و آدم ها را قصه می بیند و قصه ها را آدم؟ اصلا تا حالا قصه ی دختری که جوهر قلم یک خط نویس شده باشد را گفته بود؟ از شیشه ی عمر دیو و طلسم چه؟ گفته بود؟

نویسنده : فَرنوش


RE: از داستان های ناتمامی که تمام نشد. - PhilosophiasScientiae - 31-08-2017

شاید باید بلند تر صحبت می کردم.و کمی هم به چشم هایت نگاه می کردم که جلوی من دراز کشیده بودی و ملحفه را تا گلو کشیده بودی روی خودت.باید شمرده تر حرف می زدم.شاید این طوری الکی چشم هایت را نمی بستی که یعنی خوابیده ای و با دقت بیشتری به حرف هایم گوش می دادی.اصلا ببینم تو به این جور حرف ها علاقه داری؟! اینکه سیر تا پیاز اتفاق های اطرافم را برایت تعریف می کنم.به گمونم علاقه داری.اگر نه، وقتی نگاهم را بهت می دوختم زودی چشم هایت را نمی بستی و خودت را نمی زدی به خواب که یعنی خوابیده ای،می خواستی من را گول بزنی نه؟!که یعنی حرف هایم را دوست نداری و از این همه پر حرفی خسته می شوی.من می دانم که تمام حرف هایم را می شنیدی . حتی وقتی که چشم هایت را می بستی و وا نمود می کردی که خوابیدی.می دانی؟! راستش حرف دیگری نداشتم برای زدن.فقط برای انکه چند دقیقه سر خودم را گرم کنم دنبال بهانه ای می گشتم تا با تو حرف بزنم. و مجبور شدم درباره دگمه های لباسم با تو حرف بزنم. و می دانم تو با دقت به تک تک حرف هایم گوش می دادی.تو چیزی نگفتی، اما من می دانم که از دگمه های لباسم خوشت می اید.گیرم زیاد یا کم.حالا خیلی فرقی نمی کند...

می دانی؟! وقتی به اینده های دور فکر می کنم مغزم سوت می کشد.همان اینده ای که حالا تو در مشت هایت گرفته ای و نمی دانی چه کارش کنی.

این چند روزکه می ایم به دیدنت خودت را می زنی به خواب یا وانمود می کنی که سر درد داری و حوصله هیچ کس را نداری حتی خودت را ! قبول.من سعی می کنم کمتر برایت حرف بزنم.اما کاش تو هم یک جمله به زبان می اوردی تا این همه حرف زدن من را تلافی کرده باشی...

این روز ها به گلدان های حیاط خانه تان که نگاه می کنم یک نگاه هم به بالا سرم می اندازم.اسمان حیاط شما انگار ابی تر ازاسمان های دیگر است.به گل هایتان حسودی می کنم که اینقدر سبز هستند.تو هم سبز هستی.من هم؛ اما...ان چیزی که این روز ها دارد زردم می کند گرمای تابستان و خورشید نیست.سکوت مبهم توست که هر روز بزرگ و بزرگ تر می شود و سطح وسیع تری از من را در بر می گیرد...

می دانم هنوز نخوابیده ای و داری به حرف هایم گوش می دهی.می دانم من که بروم بلند می شوی و به این همه حماقت من می خندی و این که چقدر خوب بلدی سر کارم بگذاری...

من می روم و برای دوباره دیدنت می ایم.مهم نیست خواب باشی یا بیدار.همین که برایت حرف می زنم و تو هیچ سوال مسخره ای نمی پرسی، همین که مطمئنم نیمی از حرف هایم را نمی شنوی و نیم دیگر را می شنوی، همین که خسته می شوی و وسط حرفم نمی پری و می خوابی، کافی ست برای اینکه دوباره و سه باره و هزار بار دیگر بیایم به دیدنت...

نه! بیدار نشو! من دارم می روم.دوباره می ایم...

+نوشته فرنوش