انجمن های تخصصی  فلش خور
داستان عاشقانه طعم عشق تا طعم درد - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: داستان عاشقانه طعم عشق تا طعم درد (/showthread.php?tid=267235)



داستان عاشقانه طعم عشق تا طعم درد - αԃηєѕ - 29-08-2017

رمضان پارسال بود که تو خونه بودم یه سره پشت سیستم و کارای بیکار و علاقی و گشت تو اسکینک و…. حال خوصله بیرون رفتن رو نداشتم..

تو اون موقع ها هم یه رفیق داشتم که خیلی باهم فاز بودیم رفیق تو این انجمن هم هست نام کاربریش نمی گم شاید راضی نباشه

خب یه روز خدا ناخاسته از خونه بهم گفتن برو مغازه دوغ بگیر واسه افطار منم گفتم چشم. رفتم..

تو راه چند تا از همکلاسی هامو دیدم رفیقای صمیمی قبلانم…. سلام و احوال پرسی کردیم و..

بهم گفت مهدی یه چیز بهت بگم ؟؟ گفتم : بگو ؟

گفت من شماره فلان دختر رو پیدا کردم؟؟

گفتم کدوم ؟ گفت : فاطمه…

گفتم : واقعا راس میگی؟؟ گفت اره

فهمیدم باهاش دوسته و فلان ، این دختره دختر عموی یکی از بچه های محل بود و خونشون تو محله ما نبود ولی اینجا میومدن من

از بچگی که میدیمش خوشم میومد ازش و اونم چند بازی نامه واسم میداد.. نامه های چرت..

خب گفتم شمارش نمیخوام مال خودته راحت باش … فقط بهش بگو مهدی سلام رسوند..

خب رفقتیم خونه … دیدم گوشیم اس اومده! دیدم رفیقم هست عباس… اس دادم جانم عباس؟؟

گفت : فاطمه دبه کرد شمارتو میخواد ؟؟

منم از خدام بود یه سری بهونه آوردم گفتم بده بهش..

خب داداش اون شب بهم نه زنگی زد و نه اس ام اس ..

صبح ساعت ۱۲ بیدار شدم.. دیدم یکی اس داده سلام مهدی ؟؟

خودش بود و یه روز کامل باهاش حرف زدم…

که این حرفا تبدیل شد به یک عشق قوی….

خب بهم علاقع داشتیم و…. اون رو بهش گفتم بیا بریم لب دریا دور بزنیم..

خب موافقت کرد… رفتیم دست تو دست هم بودیم و… من سیم کارتش عوض کردم…

و درد و دل کردیم… اون شب برا من خوب گذشت.. واسه اون بیشتر…

رفتیم خونه….

آقا این خانوادش شر بودن … بهم خیلی علاقه داشتیم…خدایشش خیلی ها…

تا اینکه یک روز همون شماره فاطمه پیام داد مهدی فرار کن برو بد میشه واست.. گفتم واسه چی؟؟ گفتم خانواده فهمیده…

گفتم بفهمن من دوست دارم از بس عصابم خورد بود گوشیم خاموش کردم…

رفتم بیرون خواهرش دیدم اون ۱۳ سالش بود اون از قضیه ما خبردار بود … بهم گفت مهدی توروخدا برو نزار واسه تو و فاطمه بد بشه

گفتم : خب کجا برم جایی ندارم ? ؟؟

خلاصه شب شد شماره فاطمه اس داد مهدی بیا پشت خونه من اونجام؟؟؟؟؟؟؟؟

سرد بود یکم پولیور پوشیدم رفتم دیدم داداشش و پسر عموهاش بودن…

گرفتن چند نفری ریختن سرم بدجور کتک خوردم بعدش اومدن پیش خانواده و….

ازم شکایت کردن…

یک دو هفته علاف بودم که رضایت دادن و….

عصابم خیلی خورد بود …. بدجور دیگه سیمکارتم عوض کردم….

دیگه از اون موقع تا حالا ندیدمش تا امروز صبحی….

تو چشام زل زد.. منم نگاش نکردم رفتم……..