انجمن های تخصصی  فلش خور
نامه گمشده - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: نامه گمشده (/showthread.php?tid=267377)



نامه گمشده - αԃηєѕ - 31-08-2017

نامه گمشده
---------------


The Lost Letter
وينسنت بونينا Vincent Bonina
مترجم هادي محمدزاده


در طول زندگى ام دنبال شانس‌ هايى بوده‌ام كه به بهتر شدن موقعيت ‌هايم بيانجامد. اگر چه وضع زندگى ام بد نيست و عموماً‌ شادم، اما هرگز به حد كافي پيشرفتى نداشته ‌ام. هرگز به اندازه كافى پول نداشته‌ام، هرگز به اندازه كافي اوقات فراغت نداشته ام و هرگز از امكانات مادي برخوردار نبوده‌ام. ‌هدفها‌يم كوچك اند و بنابراين هر لحظه دنبال هدف‌هاي جديدي هستم كه البته آن‌ها نيز هدف‌هاي كوچكي هستند. به اين ترتيب من در زندگي ام همواره دنبال چيز‌هايي بوده ام كه نياز‌هاي ضروري‌ام را برآورده كنند. اين نياز‌ها چيست دقيقاً نمي‌دانم اما به هر حال در پي‌اشان هستم. احساسم اين است كه شانس‌هايي هست كه عاقبت به من رو مي‌آورد و اجازه مي‌دهد كه سر و سامان بگيرم و سود يك خوشحالي نهايي نصيبم مي شود. اتفاقاتي را كه مي‌خواهم برايتان شرح دهم ممكن است غير واقعي به نظر برسند، اما بايد كساني وجود داشته باشند كه ما را باور كنند و با اشتياق و ايمان صادقانه آنچه را اتفاق افتاده است بپذيرند. البته اتفاقاتي بسيار باور نكردني كه هر صبح كه از خواب بيدار مي‌شوم فكر مي‌كنم واقعيت ندارند اما واقعيت دارند و واقعاً اتفاق افتاده‌ و جزيي از سرگذشت من شده اند.


تقريباً هر غروب كه روي صندلي‌ام مي‌نشينم, مي‌توانم صداي ساكنان طبقه پايين را كه در مورد ظواهر بي معني زندگي‌اشان مشاجره مي‌كنند بشنوم. امشب هم با شب‌هاي ديگر هيچ تفاوتي ندارد. خانم اولسن فراموش كرده است كه برنامه مورد علاقه آقاي اولسن را از تلويزيون روي نوار ويدئو ضبط كند و حالا دنيا براي آقاي اولسن به پايان رسيده مگر آنكه بتواند آن نوار را ببيند. من معمولاً سعي مي‌كنم با بلند كردن صداي راديو از حجم سر و صداي گوشخراش آن‌ها بكاهم، اما امشب مشاجره‌اشان بالا گرفته است و بنابراين تصميم گرفته ام كمي‌قدم بزنم. 



در طبقه سوم يك خانه قديمي‌كه تقريباً در اوايل اين قرن ساخته شده زندگي مي‌كنم. رواق ورودي بزرگ پيچ در پيچ و نماي سنگ برجستة آن حس احترام را نسبت به طراحان و سازندگان آن بر مي‌انگيزد. زماني اين خانه بزرگ جز‌يي از املاك خاندان برجسته باربر‌ها بود كه ثروتشان را از راه صنعت زغال سنگ به دست آورده بودند. وقتي سوخت به نفت وابسته شد صنعت زغال‌سنگ مرد اما تا مدت‌ها حكمراني خاندان باربر‌ها به طول انجاميد. اين فكر غمگنانه‌اي است كه وقتي آن‌ها كارشان را شروع كردند شايد اين احساس را داشتند كه صنعت زغال سنگ همواره رشد خواهد كرد. هرگز در طول ميليون‌ها سال كسي فكرش را نمي‌كرد كه عناصر بي‌ثباتي چون نفت جاي عناصر با ثباتي چون زغال‌سنگ را بگيرد اما اتفاقي كه نبايد بيفتد, رخ داد. مي‌خواستم بدانم بر سر اين خانواده ها چه آمد چگونه اين همه دگرگوني رخ داد و حالا آن‌ها كجايند؟


همچنان كه به سمت پايين پله‌هاي خانه قديمي‌ مي رفتم و به طبقه اولسن نزديك مي شدم صداي اولسن بلند‌تر به گوش مي‌رسيد اما به ستون پلكان عمودي سالن ساختمان كه نزديك شدم قطع شد. در كريدور ساكت و متروك, نقاشي بزرگي از جاناتان باربر به ديوار آويزان بود. محتملاً وقتي خانه نوسازي شده بود آن را در زير زمين ساختمان يافته بودند و حتي هيچ كس نمي‌دانست مالك آن چه كسي بود. زيبا به نظر مي‌رسيد. طرح مطبوعي از يك مرد جوان كه ملبس به لباس‌هاي زمان خودش تنها در محوطه منزل ايستاده بود.


وقتي در آستانه رواق ورودي كه زيبا‌ترين طرح‌ها روي آن كار شده بود ايستادم تنها صداي ضعيف و مبهم آن همسايگان بي ملاحظه را مي ‌توانستم بشنوم. به سرم مى زند كه همانطور پياده به سمت مركز شهر راه بيفتم. از تماشاي كودكان خندان و اينكه وقتشان به خوشي مي‌گذرد لذت مي‌برم و فكر مي‌كنم كه آن‌ها صاحبان اصلي شهر هستند. وارد محوطه بازار كه شدم مي توانستم صداي همهمه شهر را بشنوم صداي بوق ماشين‌ها و فرياد بچه‌ها را. در گوشه‌اي از خيابان پلت ايستادم به افسر پليسي چشم دوختم كه مشغول گفتگو با گروهي از بچه‌ها بود. او قصد توبيخ آن‌ها را نداشت تنها آنجا ايستاده بود كه با آن‌ها بگويد و بخندد. پليس اينجا حقيقتاً در شهر رفتار خوبي دارد آنها مي‌دانند كه درآمدشان از كجاست و به مردم شهر احترام مي‌گذارند حتي از كارشان لذت مي‌برند. 

خيابان پلت اولين خيابان پررونقي است كه در قسمت غربي شهر با آن مواجه مي‌شويد كسب و كار و داد و ستد از اين خيابان شروع مي‌شود. مي‌توانم بوي همبرگر‌ها و پياز‌هايي را كه در مغازه كباب پزي جانسون در حال سرخ شدن هستند استشمام كنم و ممكن است بروم آنجا و با گوشت‌هاي بريان و سيب زميني‌هاي سرخ كردة نمكينِ كباب پزي جانسون، دلي از عزا در بياورم اما اغلب اين كار را نمي‌كنم و مي دانم كه اعتدال چيز بي‌ضرري است. كبا‌ب‌پزي جانسون، حدود سيزده سال پيش به اين جا نقل مكان كرده بود و قبل از آن، اين ساختمان كوچك محلي براي عمليات نامه رساني به كارگراني بود كه در معادن زغال سنگ كار مي‌كردند و اين كارگران مي‌توانستند از اين محل نامه‌هايشان را هم پست كنند. اين كلبه كوچكِ شبيه به عمارت كه حالا با رنگ سفيد روشن نقاشي شده و با رنگ آبي تيره زينت يافته بود صد‌ها سال قدمت داشت و علي‌رغم گذشت زمان بسيار، همچنان سراپا ايستاده بود. به آن‌طرف خيابان مي‌روم و وارد كبا‌ب پزي مي‌شوم داخل مغازه، همان جمعيت كوچك هميشگي به چشم مي‌خورند كه بيش‌ترشان را دانشجويان تشكيل مي‌دهند. ماشين تحرير مخصوصي كه در وسط مغازه قرار دارد قسمت نشستن مشتريان و قسمت پخت و پز را از هم جدا كرده است.

تا آخر مغازه پيش رفتم و روي يكي از صندلي‌هاي بلند چهارپايه بي پشتي نشستم. باني, صاحب مغازه به سمتم آمد و بدون اينكه نگاهمان با هم تلاقي كند از من پرسيد كه چه ميل دارم. دستور غذا را دادم و بدون معطلي شروع به ورانداز كردن دكوراسيون و تزئينات ديوار‌ها كردم. شخصي قبل از اينكه اين مغازه به كباب‌پزي تبديل شود تعدادي از تصاوير ساختمان قديمي را پيش خود نگاه داشته بود و حالا آن تصاوير دورتادور به ديوار‌هاي كباب‌پزي نصب شده بودند. شباهت اين ساختمان به يك ساختمان‌ قديمي باعث حيرت من بود. روي اولين تصوير, تاريخ 1923 مشخص بود و اين ساختمان از آن زمان هيچ تغييري نكرده بود. كشيدن چند لايه رنگ و نصب تنها چند پنجرة جديد، تنها تغييرات عمده‌اي بود كه در ساختمان ايجاد شده بود. به آهستگي بلند شدم و شروع به قدم زدن كرده و تا مي‌توانستم به تصاوير دقت كردم. تصاويرى هم از رئيس اداره پست آنجا بود كه مرا مطمئن مي‌ساخت اينجا پستخانه بوده و نامه ‌ها در اين مكان به معادن مربوطه تحويل مي‌شده است.

تصور مى ‌كنم اين اداره پست از اهميت خاصى برخوردار بوده است زيرا خيلى از كارگران معدن مى ‌بايد براى ماه ‌ها خانواده‌ هايشان را ترك مى‌كردند و در معادن به سر مي‌بردند. ناگهان توجه‌ ام به نامه ‌اى جلب شد كه بر ديوارِ كنارِ در، قاب شده بود. شگفت زده شده بودم كه چرا اين نامه را هرگز تحويل نداده بودند. نامه به آدرسِ، فيلادلفيا، پنسيلوانيا خيابان سوم، پلاك 2134، خانم جوئن جيميسون پست شده بود. روي آن اين عبارات به چشم مي‌خورد:

26 مارس 1931 
جوئن گراميم 

اين معادن بدون تو تنها هستند. فقط يك ماه, يك ماه و نَه بيش‌تر و شما عروس من خواهيد بود. در مياتبرگ در 29 آوريل به ديدارم بيا. من به همان زنده ام و هر روز در انتظار لبخند روشن تو لحظه‌شماري مي‌كنم. تا من و تو يكي نشويم زندگي برايم معنايي ندارد.
باشد كه باز يك‌ديگر را ببينيم.
جاناتان

نامه از جاناتان باربر بود، يكى از باربر‌ها كه خيلى قبلتر ‌ها، در خانه ‌اى كه من طبقه سوم آن را اشغال كرده بودم زندگى مى ‌كرد. بانى صاحب كبابى بشقاب غذا را روى همان ميزى گذاشت كه من قبلاً نشسته بودم. غذاى من آماده شده بود . به سر جاى اولم برگشتم و دوباره سر همان ميز نشستم. همچنان كه مشغول صرف غذا بودم اصلاً نمى ‌توانستم شگفتيم را از اينكه اين نامه تحويل داده نشده بود پنهان كنم. شايد هزينه ى‌ پستش را نپرداخته بودند و شايد هم به علت نادرستى آدرس, برگشت خورده بود. كسى چه مى ‌دانست اما اينكه خانم جيمسون هرگز آن را نديده بود بسيار غم ‌آور بود. پس بانى را صدا زدم چون فكر مى ‌كردم او شايد جواب سؤال مرا بداند. خاطر نشان كرد كه اين نامه هنگام خريدارى اين ساختمان در سى سال پيش، پيدا شده بود. بر اين باور بود كه نامه در شكافى ميان ديواره ى چوبى طبقه اول كه حالا با يك لايه مشمع فرشى پوشيده شده است، افتاده بود.
پرسيدم چه كسى سعي مى ‌كرد با خانم جيمسون تماس بگيرد؟ و او پاسخ داد كه از اين موضوع اطلاعي ندارد.
نامه روي ديوار بوده وقتي او آنجا را خريده است. 

پس از صرف غذا در حالى كه بلند شدم تا كباب‌پزى را ترك كنم آخرين نگاه را به نامه ى روى ديوار انداختم و سپس به آهستگي و قدم‌زنان به سمت خانه رهسپار شدم.

نمي‌توانستم فكر نامه را از ذهنم بيرون كنم. كلمه به كلمه و حتى نام و آدرس روى آن در خاطرم مانده بود. خيلى به زحمت توانستم عصر آن روز بخوابم و نمى ‌فهميدم كه چرا اين نامه تا اين حد مرا آشفته كرده است. هيچ دليلى وجود نداشت كه اينقدر مته به خشخاش بگذارم اما نوعى آشفتگى و پافشارىِ موثر در درون، مرا مجبور مي‌كرد كه سعي كنم بيشتر ته و توي قضيه را در بياورم. سرانجام صبح شد و من بعدِ آن آشفتگيِ طولانيِ شبانه، تصميم گرفتم اين معما را كه از شب قبل بر من نامكشوف مانده بود به گونه‌اى حل كنم. روز شنبه بود و تعطيل بودم و فارغ از كار، بنابراين قصد كردم به كتابخانه بروم و كمى ‌در مورد جاناتان باربر تحقيق كنم. ساعت حدود 10 قبل از ظهر بود كه به سمت شهر حركت كردم. تا كتابخانه باز شود, مجبور بودم حدود يك ساعت وقت كشى كنم بنابراين سرى زدم به گورستانى كه خاندان‌ باربر‌ها در آنجا مدفون بودند. آنجا سنگ گور بزرگي ديدم كه نام حدود شش تن از باربر‌ها روي آن حك شده بود و يكي از نام‌ها جاناتان بود. آنجا نوشته بود: 

جاناتان ايمس باربر, متولد دهم آوريل 1910, مرگ بيست و هفتم مارس 1931

يعنى درست يك روز پس از نوشتن نامه به جوئن. اين واقعه در سن بيست و يك سالگي برايش اتفاق افتاده بود و اين بسيار باعث تأثر من شد. 

پس از كسب اين اطلاعات به كتابخانه برگشتم و تحقيقاتم را در مورد مرگ او شروع كردم. چندين روزنامه قديمى مربوط به آن زمان كه پر بودند از سرمقاله‌هايى راجع به تولد و مرگ را مورد بررسي قرار دادم تا اينكه به روزنامه‌اى رسيدم كه تاريخ مرگ جاناتان را بر خود داشت. تيتر سرمقاله اين بود:

فرزند زغال سنگ فروش سرمايه‌دار در حادثه حفارى تونل معدن كشته شد.

همچنان كه به خواندن سرمقاله مشغول بودم، دريافتم كه مقاله به جز اشاره به حادثه مرگ او چندان به ماجرا نپرداخته است اما از مقاله چنين متوجه شدم كه اين خاندان, بسيار مورد احترام و علاقه كارگران معدن بودند و جاناتان توسط پدرش به آنجا فرستاده شده بود كه چگونگى كار در معدن را بياموزد زيرا قرار بود تا چندى بعد به همين كسب و كار بپردازد و اينكه نبايد اين نكته را از ياد مى ‌برد كه هنگام كار در معدن چه احساسى به آدم دست مى‌دهد.

با تمام تحقيقاتى كه آن صبح انجام دادم هنوز به جواب اين سؤال نرسيده بودم كه بر سر جوئن چه آمده است. فقط مى ‌توانستم تصور كنم كه به او چه احساسى دست داده بود و نيز اينكه او هرگز آخرين كلمات آن عشق راستين را مشاهده نكرده بود. هنوز احساس سرگشتگى مى ‌كردم، حتى بيش‌تر از قبل، اما هنوز نمى ‌توانستم توضيحى براى آن بيابم. مجبور بودم سعي كنم به گونه اى از طريق تلفن با جوئن تماس بگيرم و ببينم براى او چه اتفاقى افتاده است.

به آپارتمانم برگشتم. اگر جوئن هنوز زنده بود، حالا بايد حدود هشتاد و دو سال مى ‌داشت. اما اين فكر احمقانه‌ اى بود كه او در همان منزل قبلى و با همان نام زندگى كند. گوشى تلفن را برداشتم و شماره اطلاعات راهنماى حوزه ى فلادلفيا را گرفتم. نمى ‌توانستم باور كنم كه نام و آدرسش كه در نامه قيد شده بود با شماره تلفن همخوانى داشته باشد. با هيجان شماره را يادداشت كردم و گوشى را گذاشتم. انديشيدم تا اينجاى كار كه خوب پيش رفته است اما اينكه تماس برقرار شود يا نشود ديگر از اختيار من خارج است. شماره را گرفتم. بعد از چهار بار بوق صداى زن جوانى از پشت گوشى به گوش رسيد. توضيح دادم كه در پى چه كسى هستم. جوئن هنوز زنده بود و آنجا با پرستارى كه به تلفن داشت جواب مي داد زندگى مي‌كرد. پرستار خاطر نشان كرد كه جوئن از لحاظ تندرستى در وضعيت مطلوبى به سر مى برد و هرگز بعد از مرگ جاناتان ازدواج نكرده و چنان در مورد جاناتان صحبت مى كند كه انگار جاناتان زنده است. به او در مورد نامه گفتم و نمى ‌توانستم هيجانم را از اينكه خودم بايد فردا نامه را تحويل آن ها مي دادم مخفى كنم.

تا فيلادلفيا با هواپيما تنها حدود يك ساعت راه بود و من بليطى براى هشت صبح فردا رزرو كردم. سپس به سرعت سوى كباب پزي جانسون دويدم و به بانى اعلام كردم كه جوئن پيدا شده است. او تبسمى كرد و بدون تأمل, قاب نامه را پايين آورده و تمام و كمال آن را تحويل من داد.

صبح سرانجام از پسِ آن شبِ ناآرام سر زد. پرواز فيلادلفيا حدود ساعت نه و ده دقيقه بر زمين نشست. يكي از تاكسي ‌هاى جلوى فرودگاه را فرا خواندم. نشانى خانه به راننده دادم و حدود بيست دقيقه بعد خودم را جلوى يك عمارت سنگكارى بزرگ و نوسازى شده يافتم كه هنوز تاريخ روي خودش را حفظ كرده بود. به نامه و شماره‌اي كه بر ديوار حك شده بود نگاهي انداختم: 2134 آنها كاملاً‌ با هم تطابق داشتند. چهار پله را بالا دويدم و زنگ در را به صدا درآوردم و منتظر ماندم. هر دقيقه‌ به اندازه يك ساعت بر من مى گذشت تا اينكه بانويى ريز اندام و سيه‌ چرده در را باز كرد. تا به چهره‌ام نگاه كرد مرا شناخت, لبخند زد و مؤدبانه مرا به درون دعوت كرد. به محض داخل شدن, به جوئن كه روي يك صندلي كنار پنجره نشسته بود اشاره كرد. احساس كردم او را مى ‌شناسم. روى چهارپايه‌اى مقابلش نشستم و او لبخندى زد. به سر تا پاى من نگاهى انداخت و دوباره لبخند زد. از من خواست اگر خبرى در مورد جاناتان دارم بگويم. به آرامى‌ در مورد نامه‌اى كه آدرس او را بر خود داشت و هرگز تحويلش نشده بود شروع به صحبت كردم.

تحسينش كردم و ديدم كه آشكارا شانه‌ هايش به لرزه درآمده اند. او نامه را بى ‌صدا و آهسته مى‌خواند و متوجه شدم كه چند قطره اشك روى گونه هايش غلتيد. دوباره به من نگاهى انداخت و لبخند زد و گفت حالا زندگى من كامل است. جاناتان دوباره مرا فرا خوانده است و ما با هم خواهيم بود و همه چيز از نو شروع خواهد شد. منکه كاملاً‌ منظورش را درك نكرده بودم به آرامى ‌دستش را فشردم, ايستادم و به سمت در خروجي حركت كردم. مأموريت من كامل شده بود. براي فرودگاه تاكسي ديگري گرفتم و حالا تا هنگام غروب مي‌توانستم به خانه برسم.


هنگام ورود به منزل در دلم احساس موفقيت و پيروزى مى ‌كردم. نمى ‌دانستم چه چيزى مرا به اين كار ترغيب كرده بود و كارى را كه انجام داده‌ام چه بنامم. دوباره قدم در رواق ورودىِ ساختمان باربر نهادم. آنجا تصوير جاناتان جوان سر جاى خودش به ديوار آويزان بود، خودش بود اما تصوير، تصوير عروسى او و جوئن بود. دقيقاً‌ خودش بود شصت و شش سال جوانتر، اما خودش بود. به تصوير خيره شدم هر دو لبخند بر لب داشتند و چشم‌هاى جوئن دقيقاً به من خيره شده بود و انگار مى ‌گفت متشكرم. وقتى به طبقه بالا رسيدم شماره منزل جوئن را در فيلادلفيا گرفتم. اين بار مردى گوشى را برداشت و به من خاطر نشان كرد كه جوئن جيمسون در سال 1931 خانه را به پدرش فروخته است. گوشى را گذاشتم و خنده‌اى بر لبانم شكوفا شد. 

نگاه كنيد! امروز روز 29 آوريل است درست شصت و شش سال پيش جوئن قصد داشت به ملاقات جاناتان اينجا در مياتبرگ بشتابد و به نظر مى ‌رسد كه اكنون اين ملاقات انجام گرفته است.