بزرگمهر دانا - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: تاریخ (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=34) +--- موضوع: بزرگمهر دانا (/showthread.php?tid=269579) |
بزرگمهر دانا - Doory - 11-07-2018 یک روز بهاری بود . انوشیروان با بزرگمهر در باغ قصر قدم میزد . انها در باره اوضاع مملکت حرف می زدند بوی گل همه جا را پر کرده بود و پرنده ها اواز می خواندند. شاه مثل همیشه مروارید گرانبها و سفیدش را در دست داشت و با ان بازی می کرد. گاهی هم مثل بچه ها ان را جاوی نور خورشید می گرفت و ذوق میکرد . او این مروارید را خیلی دوست داشت و هییچ وقت انرا از خودش دور نمی کرد . این مروارید گرانبها را پادشاه هندوستان به او داده بود. ان دو قدم زنان رفتند تا به استخر رسیدند . چندین قو توی اب شنا می کردند . شاه و بزرکمهر به همدیگر نگاه کدند وبی اختیار خندیدند. ناگهان یکی از قو ها بال هایش را باز کرد و به هوا پرید. اب به سر و روی شاه و وزیر ریخت. شاه هول شد و مرواریدی که در. دستش بود درر اب افتاد. بزرگمهر برای یک لحظه دید که قویی مرواید را بلعید و بعد به میان دووستان خود بازگشت . پادشاه با ناراحتی سرش را به این طرف و ان طرف چرخاند و گفت دیدی چی شد؟ مرواریدم توی اب افتاد . باید هر طور شده ان را پیدا کنی. این را گفت و با ناراحتیی دور شد . بزرگمهر با خود گفت اگر بگویم که یکی از قو ها انرا بلعیده همه قو ها را می کشند . تازه معلوم هم نیست که بتوانند ان را پییدا کنند. ان وقت کنار استخر رفت و تک تک قو ها را نگاه کرد . ساعت ها انجا ایستاد . انگار خشکش زده بود . همه قو ها مثل هم بودند همه شنا کی کردند دنبال هم می دویدند و غاغا می کردند غیر از یکی او نه شنا می کرد و نه می دوید و فقط بی حال گوشه ای نشسته بود انگار مریض بود بزرگمهر زیر لب گفت « فهمیدم» او فراشان را صدا زد و ان قو را بیرون اوردند . مروارید داخل شکم قو بود. انو شیروان تعجب کرد . از وزیرش پرسید از کجا فهمیدی مروارید داخل شکم قو است؟ بزرگمهر لبخندی زد و گفت: قبله عالم به سلآمت باد ،فقط خوب نگاه کردم انوشیروان سری تکان داد و مروارید پاکیزه شده با گلاب را در دستش چرخاند و بزرگمهر فهمید که مثل همیشه شاه چیزی از حرف های او نفهمید است. |