♥♥☻رمان زیبای♦رقص مرگ♦به قلم...☻♥♥ - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: ♥♥☻رمان زیبای♦رقص مرگ♦به قلم...☻♥♥ (/showthread.php?tid=270899) |
♥♥☻رمان زیبای♦رقص مرگ♦به قلم...☻♥♥ - s.macany - 28-09-2018 رمان○رقص مرگ○ به قلم◘نگار موحدی◘ دستم درد میگیره تایپش کنم حداقل سپاس بدین روحم شاد شه دیگه☺☺ RE: ♥♥☻رمان زیبای♦رقص مرگ♦به قلم...☻♥♥ - s.macany - 28-09-2018 تو اینه نگاهی به خودم کردم موهام خیلی به هم ریخته بود...الان اگه مامان اینجا بود کلی غر میزد و میگفت دختر تو شونزده سالته دوسال دیگه باید ازدواج کنی این چه وعضشه اخه؟؟پووفی کشیدم از اتاق بیرون اومدم و از روی نرده ها اومدم پایین -من اومدمممم مامان با اخم اومد سمتم -ارزو چن دفه بگم اینطوری از نرده ها نیا پایین؟!دختر تو دیگه بزرگ شدی -پوووف مامااان بیخیال دیگه بعد بدون توجه به مامان سمت اشپزخونه رفتم و پریدم بغل بابام -سیلامممم عشقممم بابا خندید -سلام عزیزم بیا بشین یه چیزی بخور کنار بابا نشستم که مامان با اخم اومد تو اشپزخونه....اینجور مواقع معلومه که مامان میخواد تنبیهم کنه از روی صندلی بلند شدم و سمت مامان رفتم و گونشو بوسیدم -اهم اهم...مامانی جونممم؟!ارزو فدای اخمات بشه چیشده؟ -دختر تو ادم بشو نیستی...چن دفه بگم اتاقتو مرتب کن؟ -اهههه مامان بعدا جمع میکنم دیگه -خیلی خب پس وقتی ما با امید و دایی هات میریم خونه ی اقا جون تو میمونی خونه و اتاقتو جمع میکنی بعدم یه ابروشو داد بالا با تعجب نگاش کردم...ینی امید اومده؟؟؟ -مگه امید برگشته؟ -اره -کی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟پس چرا به من نگفتین؟ -دیروز...بده میخواستیم سوپرایزت کنیم؟ سریع دویدم سمت پله ها مامان گفت -کجا میری -برم اتاقمو جم کنمو یه زنگ به امید بزنم و دیگه منتظر نموندمو دویدم تو اتاقم ولی صدای خندشون میومد سریع سمت گوشیم رفتمو شماره ی امیدو گرفتم -بله؟ -سلامممممممممممممم -شما؟؟ -منو نمیشناسی دیگه؟؟خونه ی اقاجون حالیت میکنم -ارزو تویی؟؟فقط تویی که اینجوری حرف میزنی لبخندی زدم -دلم برات تنگ شده بود -منم دلم تنگ شده بود واست♥چخبر -هیچی...امیددددد جونممم؟! -تو هر وقت اینجوری حرف میزنی ینی یه چیزی میخوای....چی میخوای؟ ابروهام بالا پرید -نمیدونستم انقد خوب منو میشناسی -ما اینیم دیگه...حالا نمیخوای بگی چی میخوای کار دارما -اوممم...میگممم....سوغاتی که یادت نرفته؟ با خنده گفت -خیر بانو...امر دیگه ای ندارین؟ -اوومممم نه دیگه برو به کارت برس -خدافظ -اودافززز امید پسر داییم بود اما قبل از اینکه به دنیا بیاد داییم فوت کرد و زنداییم هم موقع به دنیا اومدنش مرد از وقتی یادم میاد ما کنار همیم و مثل داداشمه و واقعا دوسش دارم از فکر بیرون اومدم و سریع اتاقمو مرتب کردم یه شلوار لی یخی یه مانتو لی پوشیدم ارایشم که کلا نمیکنم...شالمو روی سرم انداختم و گوشیمو برداشتم با عجله رفتم پایین -مامااااان -چیه دختر چرا داد میزنی با شنیدن صدای مامان کنار گوشم جیغی زدم و برگشتم سمتش وختی اخم غلیظشو دیدم بیخیال سوالم شدم و سمت حیاط رفتم و تو ماشین نشستم خب مرسی که انقد سپاس میدین RE: ♥♥☻رمان زیبای♦رقص مرگ♦به قلم...☻♥♥ - s.macany - 28-09-2018 سمت خونه ی دایی حامد رفتیم اخه قرار بود نگین و نگار(دختر دایی هام)با ما بیان نگین نوزده سالش بود نگارم چهارده سالش بود با هم سمت خونه ی اقا جون رفتیم که تو اصفهان بود...راهش طولانی بود اما وقتی با ماشین خودمون میرفتیم بیشتر حال میداد شبا کنار جاده نگه میداشتیم تا بخوابیم دلم واسه اقا جون و خانوم جون تنگ شده بود ولی از همه بیشتر دلم واسه امید تنگ شده بود که تا دیروز کانادا بود امید هیجده سالشه و خیلی پسر خوبیه بعد ازاینکه رسیدیم با عجله پیاده شدم و سمت خونه ی اقا جون رفتم -سلاممممممممممممممممممممممم عشقتون اومددد اقا جون با خنده سمتم اومد خیره شدم تو چشای ابیش که مهربونی توشون موج میزد و بعدش محکم بغلش کردم -به به ارزو خانومممم....مارو تحویل نمیگیری بر گشتم سمت امید و بی توجه به حرفش گفتم -پس سوغاتیه من کو؟ همه زدن زیر خنده -به شرطی سوغاتیتو میدم که تو مسابقه منو ببری امید تکواندو بلد بود و هر وقتم همو میدیدیم بهم یاد میداد و با هم تمرین میکردیم اما الان دو ماهی میشد که تمرین نکرده بود یکم شک داشتم اما با اطمینان قبول کردم و بازیم بردمو سوغاتیو گرفتم . . . . . . چن روزی خونه ی اقاق جون موندیم.... خب خب...به یکی از جاهای اصلیه رمان رسیدیم RE: ♥♥☻رمان زیبای♦رقص مرگ♦به قلم...☻♥♥ - s.macany - 29-09-2018 یه وخت سپاس ندین؟؟ RE: ♥♥☻رمان زیبای♦رقص مرگ♦به قلم...☻♥♥ - s.macany - 29-09-2018 بعدش تصمیم گرفتیم بریم من و نگین و نگار وامید با دایی حامد رفتیم مامان و بابا هم با هم اومدن هنزفری مو تو گوشم گذاشتم که خواستم چشامو ببندم که متوجه شدم دایی حامد خیلی سریع حرکت میکنه ...کلا وقتی اهنگ گوش میکنم حواسم به هیچی نیست...با هیجان هنزفریمو از تو گوشم در اوردم همونطوری که حدس میزدم...البته صد در صد دایی حامد میبره اخه ماشینش نو تره...هرچی بهشون میگم این ماشینو عوض کنین قبول نمیکنن نمیدونم از چیه این ماشین خوششون اومده اخه؟! با صدای بلندی که اومد از فکر بیرون اومدم....تو شک بودم...نکنه... هنوز همینطوری به روبه روم خیره بودم همه با استرس پیاده شدن نگاهی به نگار انداختم که با گریه بهم نگاه میکرد با بهت از ماشینن پیاده شدم باورم نمیشد...ماشین ما بود که به یه کامیون خورده بود و... اطرافم خیلی سر و صدا بود ولی من انگار هیچی نمیشنیدم یه ربع بعد امپولانس رسید و چون حال مادرم بهتر بود اول پدرم رو از توی ماشین بیرون اوردن با دیدن صورت خونیش انگار تازه از شک بیرون اومدم دستمو جلوی صورتم گذاشتم و گریه کردم اگه پدرم بمیره...من..من... با این فکرا صدای گریم بیشتر شد و روی زمین افتادم امید اومد سمتم -هیششش اجی نگران نباش اتاقی نمی افته -اتفاقی نمی افته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟اگه بابا بمیره من چیکار کنم؟؟؟؟من بدو.... با صدای بلندی که شنیدم سمت ماشین برگشتم....باورم نمیشد ماشینمون داشت توی اتیش میسوخت...مادرم... جیغی زدم و سمت ماشین دویدم و نذاشتن زیاد نزدیکش بشم -ولمم کنیدددددد....ماماااااااااااااااااااااان نگین با چشای اشکی اومد سمتم و بغلم کرد.... ده سال بعد... RE: ♥♥☻رمان زیبای♦رقص مرگ♦به قلم...☻♥♥ - s.macany - 29-09-2018 دستی به قاب عکس مامان که روی پاتختی بود کشیدم چقد دلم براش تنگ شده بود....برای غر زدناش...برای خنده هاش... بغض کردم....ده سال میشد که دیگه مامان کنارمون نبود جای خالیش همیشه هست تو این چن وقت هرچی به بابا گفتم ازدواج کنه قبول نکرد خب حق داشت...واقعا عاشق مامان بود با صدای در از فکر بیرون اومدم امروز باید با بابا صحبت کنم...درسام واقعا سنگینه و نمیتونم کارای خونه رو انجام بدم از طرفی هم دلم نمیخواد خونه به هم ریخته باشه...یا بابا غذای درست و حسابی نخوره قاب عکسو رو میز گذاشتم و از جام بلند شدم سمت پله ها رفتم...نگاهم به نرده خورد...نفس عمیقی کشیدم و بغضمو غورت دادم از پله ها پایین رفتم و لبخند زدم -به به عشق خودممممم چخبر اونم متقابلا لبخندی زد...اما مثل همیشه یه غمی تو چشاش بود -سلام عزیزم..هیچی -بابا میشه باهات حرف بزنم؟! -حتما رفتم سمت اشپزخونه و با دو تا چایی برگشتم...اخه تو رمانا دخترا چایی میبرن با استرس و بعدشم بر خلاف انتظار دختره جوابی که دوست داره میگیره گفتم شاید الانم همینجوری بشه -اممم باباجون راستش...ناراحت نشین اما فک کنم حالا بهتر باشه ازدواج کنین اخه من درسام خیلی سنگینه و دیگه نمیتونم کارای خونه رو درس انجام بدم بعد سرمو پایین انداختم ای بابا کل رمانو دارم تو دو روز مینویسم یه سپاس نمیدین؟؟؟؟ |