انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) (/showthread.php?tid=27373)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9


رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) - ^BaR○○n^ - 25-01-2013

]خب بچه ها اینم رمان بعدی امیدوارم از اینم خوشتون بیاد!سپاس و نظر یادتون نره!!Smile


هلک و هلک داشتم از پله ها میومدم بالا...خدا خفه کنه این اقای رحیمی رو که یه فکری واسه این اسانسور وامونده نمیکنه.کیفم رو روی زمین داشتم میکشیدم که یهو صدای پای یه نفر رو از پشت سرم شنیدم.برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم.اه بخشکی شانس.هم هر وقت من داشتم این پله های ترقی رو طی میکردم این سعید هم باید یه عرض اندامی میکرد.با اینکه فهمید دیدمش اما بازم خودم رو به نفهمیدن زدم و رومو بر گردوندم و به جون کندن و بالا رفتنم ادامه دادم.
سعید-سلام خانوم کیهانی
یه پوفی کردم و زیر لب گفتم بر پدرت صلوات رحیمی که یه اسانسور رو درست نمیکنی.برگشتم به سمتش و خودمو کاملا متعجب نشون دادم....
من-اااا...شمایید سعید اقا؟؟ببخشید اصلا متوجه حضورتون نشدم.(اره جونه خودم)
سعید-ایرادی نداره.خسته نباشید از دانشگاه برگشتید؟
در کمال پرویی نشوندمش سر جاش
من-باید براتون توضیح بدم؟
بنده خدا یکه خورد.به روی خودش نیورد و سریع گفت مثل اینکه شما خیلی خسته ایید.اگه اجازه بدید من کیفتون رو براتون میارم.طفلی وقتی چشماش به نگاه وحشت ناک من افتاد سریع گفت:البته اگه دوست دارید.
من-نخیر اقا.برید زنبیله ننه بزرگتون رو براش ببرید.با اجازه
با حرص ادامه ی پله ها رو تا دم در خونه رفتم.خونه ی دانشجویی من و بهترین دوستام نسیم و بهنوش.چون دانشگاهمون تو تهرانه اما خونه ی سه تامون تو کرجه اینجا رو مشترکی خریدیم.روز ثبت نام دانشگاه هم با هم اشنا شده بودیم.
در رو باز کردم و کیف رو پرت کردم وسط حال.بوی خوب غذا رفت تو کلم.نسیم از تو اتاق اومد بیرون و کیفم رو پرت کرد جلوم و گفت:اولا سلام دوما اینجا خونه ی ننه بابات نیست که کیفت رو پرت میکنی.
من-سلام نسیم.جونه من یه امروز رو بیخیال شو.استاد نمره نداد.ماشینم پنچر شد.اتوبوس که دیر اومد.اسانسور که خراب بود.شاخ به شاخ این سعید قراضه هم شدم دیگه حوصله ی تو رو ندارم.
نسیم خنده ی بلندی کرد و به سمته اشپزخونه رفت و گفت:پس امروز حسابی خر کیفی.پاشو لباسات رو عوض کن و بیا برات شامی کباب درست کردم.
مقنه ام رو از سرم کشیدم بیرون و رفتم پشت میز نشستم.چه غذایه توپی درست کرده بود.برعکس منه بی عرضه که حتی نیمرو هام رو هم میسوزونم این نسیم همه جور غذایی یاد داره.هر دو تامون بچه ی اخریم وخل و چل ولی اون خیلی خانوم تر از منه.
غذا که تموم شد به هزار بدبختی ظرفا رو شستم و بعدش رفتم یک دل سیر خوابیدم.وای که خواب چه چیز خوبیه.
وقتی بیدار شدم نسیم نبود.پیام که به گوشیش زدم گفت رفته خرید.حوصلم سر رفت.رفتم پای ماهواره شانس خیلی خوبه من همه ی کانالا قطع بود.
رفتم تلوزیون خودمون و دیدم فوتبال داره.چه عجب امروز یه چیزه خوب به پست ما خورد.تخمه ها رو از تو کابینت اوردم بیرون و رو کاناپه دراز کشیدم و شروع کردم به تخمه خوردم و فوتبال نگاه کردن.همیشه عشق فوتبال بودم.
طرفدار پیروزی ام.نمیگم استقلال بده ها ولی پیروزی یه چیزه دیگس.اخرای نیمه ی دوم بودم که در باز شد و نسیم اومد تو.ای خدا باز الان داد و قال میکنه.سریع رو مبل سیخ شدم.نسیم تا چشمش به من افتاد صورت سفیدش قرمز شد.
اومد طرفم و یه نگاه به من و یه نگاه به پوستای تخمه ی روی زمین کرد و سرم داد کشید:شیرین به مرگ مادرم اگه امشب اینا رو جارو نکنی نمیذارم کله ی بی مغزت به بالش برسه.
مثل دخترهای کوچولو لبام رو غنچه کردم و گفتم چشم مامانی.
نسیم خریداش رو برداشت و رفت اشپزخونه.چقدر نگران تمیزی خونه بود.نمیدونم چرا.هیچوقتم بهش فکر نکردم.
فوتبالم که تموم شد مثل بدبخت بیچاره ها افتادم به جونه پوست تخمه ها و جاروشون کردم.وای که جارو کردن چه کار سختیه....
ساعت 8 بود که دیدم نه دیگه کلا خوده قابلمه ی حوصلم هم داره از سر رفتن کلافه میشه.رفتم تو اتاق و دیدم نسیم پای لپ تابشه.
من-نسیم من حوصلم سر رفته
نسیم-خب زیرشو خاموش کن
من-یه راه حل بهتر نداری؟
نسیم لپ تابشو خاموش کرد با یه لخند کج و کوله بهم خیره شد.
نسیم-چرا...میتونیم بریم شام بیرون
من-اخ جون بپر بریم
نسیم-کی حساب کنه؟
من-به حسابه من از جیبه تو
نسیم-خاک بر سر بی ابروت کنن بابایه تو مایه داره
من-یعنی شما دستتون به دهنتون نمیرسه؟
نسیم-تو چیکار به ما داری؟
من-اه اه اه.کنس خسیس.پاشو دنگی دونگی حساب میکنیم.
با نسیم حاضر شدیم و با ماشین نسیم رفتیم یه پیتزا فروشی که همیشه همه جفت جفت میرفتن اونجا.حالا منو نسیم رو نگاه کن .
پشت میز که نشستیم به نسیم گفتم:
خاک بر سر بی عرضه ی منو تو بکنن که نمیتونیم یه جفت واسه خودمون تور کنیم که حداقل این جور جاها دست تو جیبمون نکینم.
نسیم-میخوای زنگ بزنم بهنوش هم با فرهاد بیان اینجا که ما پول پیتزا رو ندیم؟
من-اره زنگ بزن.اصلا بذار ببینم چه معنی میده این بهنوش هر روز با عره و عوره پا میشه میره وسط کافی شاپ ها جفتک پرونی؟
نسیم در حالی که با گوشیش درگیر بود گفت:چون مثه من و تو بی عرضه نیست.
بعد از اینکه نسیم به بهنوش زنگ زد گفت که بهنوش با اقا فرهادشون کافی شاپ نزدیکه ما بودن قبول کردن بیان.
این بهنوش هر روز با یکی بود.اما خداییش دختر خیلی خوبی بود.
بهنوش و فرهاد که اومدن سفارش پیتزا رو دادیم.نفری یه پیتزا مخصوص.چون میدونستیم تا وقتی فرهاد هست لازم نیست ما دست تو جیب های مبارکمون بکنیم.
به صورت بهنوش نگاه کردم.چشم و ابروی مشکی و صورت سبزه.کاملا معمولی بود.اما وقتی یه رژ صورتی با یه مداد چشم کم رنگ میکشید خیلی ناز میشد.امروز هم با اون مانتوی یشمیش واقعا خوشگل شده بود.
مخصوصا هیکل رو فرمش واقعا به چشم میخورد.فرهاد هم خیلی دوس داشتنی بود.از خوده بهنوش شنیدم که گفت فرهاد با دوست پسرای قبلیش فرق داره و اون کم کم داره عاشقش میشه.حق داشت.فرهاد خیلی قیافه ی با نمکی داشت.
نسیم اروم داشت پیتزاش رو میخورد.چشمای قهوه ای درشت با صورت سفید.بینیش رو هم عمل کرده بود که باعث شده بود خیلی خوشگل تر بشه.قد بلند و هیکل خوبی داشت.چقدر من بهنوش و نسیم رو دوست داشتم.
بهنوش-پسندیدین اقدس خانوم؟
من-اره دیگه اعظم خانوم نسیم جون دیگه شدن یه میوه ی رسیده و وقتشه براش جواد اقا بنا رو بفرستم.
بهنوش-خدا خیرتون بده اینطوری این دختر فکرای ناجور مثل دانشگاه هم نمیکنه
فرهاد قهقه ای زد و گفت:بچه ها من دیرم شده دیگه باید برم.
من-باشه برو ما هم میخوایم حرفای زنونه بزنیم.
فرهاد-خیلی رو داری به خدا
من-ایییش.با یه خانوم درست رفتارکن.
بعد از رفتن فرهاد ماهم 5 دقیقه ای نشستیم و بلند شدیم بریم که یک دفعه فروشنده گفت:خانوما حسابتون
با تعجب برگشتم ودیدم همه دارن به ما نگاه میکنن.گفتم:مگه اون اقایی که تی شرت سورمه ای تنش بود حساب نکرد؟
فروشنده-نخیر خانوم
رفتم نزدیکش و گفتم:اما اون که اومد جای صندوق
فروشنده:اره اومد و فقط پیتزای دو نفر رو حساب کرد
برگشتم با حرص به بهنوش نگاه کردم و گفتم: اینقدر خسیسه؟
بهنوش خندید و گفت:با اقای من درست صحبت کنید اقدس خانوم.
یه نگاه به نسیم کردم و گفتم:بیا بالا اون چرکای کف دستتو
پولا رو گذاشتم رو جلوی فروشنده و گفتم:بفرمایید
فروشنده:حالا خوشگله میتونی از راه دیگه ای هم حساب کنی
کیفم رو اوردم بالا و محکم کوبوندم تو سرش و بلند داد زدم:سگ خور
و با بچه ها بدو بدو اومدیم بیرون و سوار ماشین نسیم شدیم و بعد از1 ساعت دور زدن تو خیابونا برگشتیم خونه.
صبح جمعه بود برای همین میخواستم تا جایی که جا داشت بخوابم.البته این فقط تصور خودم بود.چون دقیقا داشتم به قسمت های هیجانی خوابم میرسیدم که یهو صدای دلنگ و دولونگ اومد.
یک آن فکر کردم زلزله شده.اخه کله ی صبح که ادم مغزش نمیرسه زلزله دلنگ و دولونگ نداره.واسه همین فکر مسخرم سریع نشستم سر جام و دستام رو گذاشتم روی سرم.که یک دفعه صدا قطه شد. تعجب کردم.سرم رو بالا اوردم که تو اون تاریکی ببینم چه خبره....
خدایا به همین لحظه ی مقدس مرگ این دو تا جونور رو بده تا منم بتونم راحت بخوابم.
همونطور که داشتم میگفتم تا سرم رو اوردم بالا یهو یه نور نارنجی اوفتاد تو جفت چشمام و مردمکای چشمام رو از ریشه سوزوند.بیا کور شدم رفت.
وقتی حالم اومد سر جاش چشمم به اون دوتا مارمولک افتاد که وسط زمین پخش شده بودند و میخندیدن.
تنها کاری که از دستم بر میومد این بود که دهن مبارک رو باز کنم و اونا رو به باد فحش بگیرم چون چشمام هنوز داشت میسوخت.
بعد از اینکه جو اروم شد و منم یه نقشه ی درست و حسابی واسه جفتشون کشیدم از نسیم ساعت رو پرسیدم
نسیم-پنج و نیمه
من-خب خدا خفتون کنه حداقل این عملیات کنسرت و نور افشانی تون رو میذاشتین برای نیم ساعت دیگه اونطوری دلم خوش بود روزه جمعه ای تا 6 خوابیدم.
بهنوش درحالی که داشت میخندید گفت:
به خدا همش زیره سر همین نسیمه.دیشب گفت فردا زود بیدار بشیم بریم کوه.منم قبول کردم.اما تنها مشکلی که داشتیم بیدار کردن جناب عالی بود که پیشنهادش رو نسیم داد.
من-پیشنهاداتون بخوره تو سرتون.خب حالا بلند شین حاضر شین تا یه تپه ای دامنه ای چیزی رو بریم فتح کنیم.
نسیم رفت توالت و بهنوش هم گفت میره صبحانه رو اماده کنه تا بالایه کوه بخوریم.منم دست به کار شدم.وقت تلافی بود.رفتم سوسک خوشگلم رو که دیروز پیداش کردم و کردمش تو یه شیشه رو از زیر تختم اوردمش بیرون.چون شیشه سوراخ داشت زنده بود.
خیلی نازبود.از اون شاخ دار گنده ها.مارمولک خشک شدم رو هم که به بدبختی گیرش اوردم و کشدمش و خشکش کردم رو کردم تو جیب شلوارم.رفتم دم در توالت و از شانس خوبه من در رو قفل نکرده بود.یهو در رو باز کردم.اون بدبخت هم قافل گیر شد و سریع از جاش بلند شد.منم سوسک رو انداختم روش و اومدم بیرون و در رو قفل کردم.
وای جاتون خالی صحنه ای بود واسه خودش.جیغ و دادی بود که نسیم میکرد.بهنوش هم اومد که ببینه چه خبر شده.منم پریدم تو اشپزخونه و مارمولک رو کردم تو ظرف صبحانه ی بهنوش.
نسیم اومد بیرون و کلی موهام رو کشید اما من فقط میخندیدم.فقط مونده بود عکس العمل بهنوش.
رفتیم دربند.دو ساعت تمام داشتیم راه میرفتیم.کولم رو از رو دوشم برداشتم و دستم گرفتم و لخ و لخ رو زمین کشیدمش.شر وشر عرق داشت ازم میریخت.سه تا پسر که از اول راه پشت سر ما بودن قدم هاشون رو با ما میزون کردن واونی که از همه به من نزدیک تر بود گفت:
خوشگله اگه خیلی خسته شدی بده کولت رو برات بیارم
نمیدونم تو این دنیا چرا همه دوست دارن کوله ی من رو برام بیارن
رومو بر گردوندم بهش و گفتم:تو عرضه نداری شلوارت رو بکشی بالا اونوقت میخوای کوله ی من رو برام بیاری؟؟
پسره-میخوای امتحان کن
من-چی رو؟
پسره-اینکه میتونم شلوارم رو بکشم بالا یا نه
اول یکم تعجب کردم.بهنوش هم گفت که جوابشو نده اما مگه اون وجدان دخترانم میذاشت که روشو کم نکنم؟
من-امتحان میکنم
پسره کپ کرد.موند چیکار کنه.بهش نمیخورد تو این همه شلوغی شلوارشو بکشه پایین.
پسره-تو بیا امتحان کن
اولش گفتم ولش کن ارزشش رو نداره....اما بعدش رفتم جلوش واستادم ونگاهم رو انداختم تو چشمای گرد شدش گفتم:خودت خواستی
ولی نمیدونین وقتی این حرف رو زدم چقدر پشیمون شدم.پاهام داشت عین بید میلرزید.
همه ایستاده بودن ما رو نگاه میکردن.هول شده بودم.
گفتم چیکار کنم چیکار نکنم که اخر تصمیم گرفتم انجامش بدم.نشستم و شلوارشو با تمام قدرت کشیدم پایین.وسریع چند قدم اومدم عقب.یه نفس راحت کشیدم و به پسره گفتم:من از تو پروو ترم.خودمم میتونم کیفم رو بیارم.
پسره شلوارک پاش بود.اما نمیدونین چقدر مردم بهش خندیدن چون شلوارکش قرمز بود.
بعد از اینکه به راهمون ادامه دادیم نسیم گفت:اخه دختره ی بی عقل این چه کاری بود؟اگه شلوارک پاش نبود میخواستی چه غلطی بکنی؟
شونه هامو انداختم بالا
من-به من چه خودش خواست.
بهنوش-ایول به جراتت.ابرومونو خریدی
بعد از نیم ساعت راه رفتن رفتیم تو یه کافی شاپ و مثل این دهاتیا هیچی سفارش ندادیم و صبحانه ی خودمون رو در اوردیم.هممون ظرفامون رو باز کردیم و شروع کردیم به خوردن.
بعد از چند دقیقیه بهنوش از جاش بلند شد و به سمت دستشویی دوید و منم زدم زیر خنده.حالا نخند کی بخند.چون مارمولک خدا بیامرزم رو زیر نونش گذاشته بودم باید یکم میخورد بعد میدیدش.
چیزی که عوض داره گله نداره.بهنوش با یه صورت بنفش اومد سر میز نشست و ظرف غذاش رو هول داد طرف من.
بهنوش-خاک بر سر.تو بدت نمیاد از اینا
من-چی شده خانوم داد و قال نمیکنن؟؟
بهنوش-نکنه میخوای جلوی این همه ادم هر چی که لایقشی بهت بگم؟
من-نه پس بذار وقتی تنها شدیم.
و دوباره شروع کردم به خنده.همه میدونن که اگه با من شوخی میکنن باید منتظر تلافی هم باشن.اما مثه اینکه این دو تا یادشون رفته بود.
ساعت دو بود که از دربند دل کندیم و رفتیم باشگاه بدن سازی.
یک ساعت تمرینمون رو هم کردیم.همیشه یه جوری تمرین میکردیم که هیکلامون مثل این زنای کشتی کج نشه که حالت بهم میخوره بهشون نگاه کنی.ساعت سه بود.سه تایی سر ظهر تو جز گرما داشتیم خیابونا رو با ماشین متر میکردیم.کلا جمعه ها ما تو خونه طاقت نمیاوردیم.
من-دقت کردین ما نهار نخوردیم؟
نسیم-تنهایی فکر کردی؟
من-نه با شهاب پیامکی به این نتیجه رسیدیم.
نسیم-دلم واسه شهابتون تنگ شده
من-دل تو بی جا کرده مگه از خودت داداش نداری که دلت برای داداش من تنگ میشه
نسیم-اخه خیلی خوش تیپه
من-خب به خواهرش رفته
بهنوش-اه اه اه.باز این خودشو انداخت وسط
من-بچه ها بریم یه ساندویچی چیزی بخوریم
نسیم-منم موافقم
بهنوش-اره بریم
به پیشنهاد من یه ساندویچ فروشی کثیف رفتیم و ساندویچ کالباس خوردیم.
برگشتیم خونه.ساعت نزدیکای چهار بود.
رفتم پای لپ تاپم و یه گشتی تو اینترنت زدم.بچه ها هم پای تلوزیون بودن.ساعت هشت هم باز مثل این دیوونه ها از خونه رفتیم بیرون و قرار شد بریم سینما.یه فیلم عاشقانه بود که داشت خوابم میگرفت.
خونه که اومدیم مثل جنازه افتادیم رو تخت.قبل از اینکه بخوابم به پس فردا که اولین امتحانم بود فکر کردم.اینکه چقدر دلم واسه داداشم شهاب تنگ شده.اینکه فرهاد و بهنوش چقدر بهم میان.و نمیدونم دیگه داشتم به چه چرندیاتی فکر میکردم که خوابم برد.
من معماری میخونم و نسیم و بهنوش برق.اون دو تا درساشون خیلی از من بهتره.اما خب من کلا از همون اول به معماری علاقه داشتم.اول میخواستم برم تربیت بدنی اما منصرف شدم و رفتم معماری.
نسیم یه داداش داشت به اسم میلاد که 16 سالش بود.با یه مامان و بابای ماه که من همیشه عاشقشون بودم.سطح خانوادگیشون خوب بود.یعنی میتونستن خرجایی مثه خریدن یه ماشین زانتیا واسه دخترشون بکنن.
حالا من رو نگا.با اینکه بابام مهندس عمران و مامانم یه ماما اما بازم باید یه پی کی زیر پای من باشه.ای خدا از همون بچگی شانس با من قهر بود.
و بهنوش که تک بچس.وضع خونوادش هم از من و نسیم بهتره اما اون از من بدبخت تره و با اتوبوس باید اینور و اونور بره.
امروز یکشنبس و منه بدبخت تو اتوبوس نشستم و دارم سعی میکنم یه سری فرموله اجق وجق رو تو مخم فرو کنم.
دیگه خسته شدم از درس.کم اوردم.به خدا نمیکشم.مگه ادم چقدر ظرفیت داره؟؟این همه درس خوندیم اخرش نمیتونیم با یه خط از همون کتابا کوچیکترین مشکل زندگیمون رو حل کنیم.ای بابا چقدر من امروز غر زدم.
سرمو بالا کردم و به خانوم بغلیم که داشت خودشو بهم میچسبوند نگاه کردم.خوابش برده بود.سرشو گذاشت رو شونم.اتوبوس وایستاد و یه خانوم دیگه ای سوار شد و بغل من وایستاد.یه دبه گذاشت جلوی پای من گفت:اشکال نداره این اینجا باشه؟
من-نه خانوم راحت باشین
یهو یه بویه تند و تیزی زد تو کلم.وای خدا نه تو دبش سرکه بود.صدای گریه یه نوزاد تو اتوبوس پیچیده بود و چون پنجره ها بسته بود ها خیلی گرم بود.راننده صدای رادیوش رو جوری تنظیم کرد که بقیه هم اخبار کله ی صبح رو گوش کنن.
داشتم به روزه خوبی که شروع کرده بودم فکر میکردم.شونم درد گرفته بود و دلم نمیومد کله ی خانومه رو پرت کنم اون ور.از شدت بوی سرکه سردرد گرفته بودم و گرما حالمو داشت بهم میزد.
هر کار کردم نتونستم فرمول ها رو حفظ کنم چون صدای ونگ ونگ بچه و مجری رادیو نمیذاشتن تمرکز کنم.کتاب رو با حرص بستم و از پنجره به بیرون نگاه کردم.اگه پنچری ماشینم رو میگرفتم الان اینجوری نمیشد.چراغ قرمز بود.
یه بی ام او مشکی کنار اتوبوس واستاد.توش رو نگاه کردم.یه دختر و یه پسر جوون توش نشسته بودن و داشتن میخندیدن.ای خدا یکی از اینا هم پرت کن تو تور من.مردم چه شانسایی دارن.
یه ایستگاه قبل از دانشگاه پیاده شدم.چون ایستگاه بعدی اتوبوس دقیقا روبروی دانشگاه بود.خب میدونین یکم ضایع بود با اون همه افه ای که میذارم از اتوبوس پیاده شم.تا دانشگاه رو پیاده رفتم.رو یه نیمکت نشستم و منتظر سحر شدم.اخه تا شروع امتحان یه رب دیگه مونده بود.
داشتم دور و ورم رو دید میزدم که چشمم به محسن افتاد.چه ناز شده بود.داشت با چند تا از دوستاش صحبت میکرد.خدا جونم این محسن هم وعضش خوبه خوشتیپ هم که هس.همین رو بنداز تو تور من که منم به یه نوایی برسم.
سحر-خاک تو سرت کنن نشستی اینجا داری دولوپی پسر مردم رو قورت میدی.
من-ااااا.....سحر اومدی؟؟
سحر-په نه په هنوز تو راهم
من-بی مزه باز تو یه چیزی یاد گرفتی
سحر کنارم نشست و گفت:راستی سلام
-علیک
سحر-داشتی چه نقشه ی شومی واسه محسن ناناز میکشیدی؟
من-محسن ناناز؟؟
سحر-راه خب.خیلی خوشگله
من-تو که وضعت از من بدتره.داشتم به این فکر میکردم اگه خودم رو به محسن قالب کنم دیگه لازم نیس این همه راه رو با اتوبوس بیام.دیگه نمیخواد پوله ناهار و شامم رو خودم حساب کنم.هر وقت اراده کنم منو میبره بیرون.بعدش نازمم میکشه.فقط کافیه یکم عشوه خرکی بیام.
سحر-فقط همین؟
من-اره دیگه.به نظره تو پسرا به درده دیگه ای هم میخورن(اهم اهم...به کسی بر نخوره.حقیقت تلخه)
سحر-راس میگی اما من اگه جای تو بودم کلی خودم رو قالب میکردم
من-من دنباله اقا بالا نیستم.فقط دنبال یه راننده تاکسی بودم که پیداش کردم
سحر-مطمئن باش اون کرایشم باهات حساب میکنه
من-غلت کرده پسره ی چلغوز.
سحر-خره به جاش بعدش کلی پول بهت میده
من-سحر یا خودت ساکت شو یا بیام ساکتت کنم
سحر-جوش نزن الان هرچی خوندی از مخت میپره
دوباره به محسن نگاه کردم.اوف چه جیگری بود.امتحان رو گند زدم.چون دقیقا از همونایی امتحان گرفته بود که من یه کلمش رو هم نخونده بودم.
***
در خونه رو باز کردم و تا خواستم ببندم در اپارتمان روبرویی باز شد و سعید اومد بیرون.با سرعت برق در رو بستم.زنگ در زده شد.خدا لعنتت کنه سعید.
در رو باز کردم و بی حوصله گفتم:
سلام امرتون
سعید-سلام.ببخشید باز من مزاحمتون شدم
من-خواهش میکنم این حرفا چیه من عادت کردم
نسیم اومد دم در و به من و سعید سلام کرد و رو به سعید گفت:
کاری داشتید؟
سعید یه نگاه به من کرد و گفت:
ام...بله...مادرم خونه نیستن منم میخوام غذا درس کنم اما بلد نیستم گفتم بیام مشکلام رو از شیری...نه از شما بپرسم.
بعدش نگاهش رو به من دوخت.انگاری منتظر بود الان دستم رو بندازم دور گردنش و بگم بیا بریم خودم برات درس میکنم
نسیم-شیرین جان تو خسته ای برو من مشکلشون رو حل میکنم
بعدش یه چشمک به من زد.قربونت برم نسیم که نجاتم دادی.
من-باشه خدافظ سعید اقا
سعید ناراحت نگام کرد و اروم گفت خدافظ
رفتم تو اتاق و ریز خندیدم.اومده از کی بپرسه!!!یکی مثه من!!!
وقتی صدای در رو شنیدم رفتم پیش نسیم
من-فدای جیگر خودم بشم که همش به داد من میرسه
نسیم-فدا شدن تو چه به دردم میخوره.واسه تشکر برو لباسام رو اتو کن
من-باز به روت خندیدم
رفتم تو اشپزخونه.نسیم ترکونده بود.واسم سوپ درس کرده بود.میدونس من عاشقشم(منم خیلی دو دارم)سوپ رو که خوردم از نسیم سراغ بهنوش رو گرفتم
نسیم-با اقاشون رفتن دَدَر...گفت تا 10-11 هم بر نمیگرده
من-غلت کرده مگه اون بزرگتر نداره؟زنگ میزنی بهش میگی تا 6 خونس.حالا کجا رفتن؟
نسیم-چیه ؟داری حسودی میکنی؟نمیدونم به من چیزی نگفت
من-امروز محسن رو دیدم.ووووی نمیدونی چه تیکه ای شده بود.
نسیم-اه اه بدم میاد ازش.پسره فکر کرده پسر اوباماس
من-حالا هر چی اما خوش به حاله زنش...پولدار و خوشتیپ
نسیم-شیرین خودم میرم واست ماشین میخرم تا اینقدر زجه نزنی
من-خب چیکار کنم منم ماشین میخوام.ارزو بر جوانان عیب نیست.
ساعت 12 شب بود.اما هنوز بهنوش نیومده بود.نگرانش بودم چون گوشیش هم خاموش بود.زیاد به فرهاد اعتماد نداشتمو این دیر کردن بهنوش هم تشدیدش کرد.
یه کم از لیوان شیرم رو خوردم و دوباره از پنجره به چراغ های روشن خیابون خیره شدم.خونه ی ما سه تا تویه اپارتمان 7 طبقه بود.و ما هم دقیقا طبقه ی 7 بودیم.یه خونه ی نقلی اما باصفا.
از در ورودی که وارد میشدی مستقیما تویه حال بودی و سمت چپ اشپزخونه ی اپن و سمت راست یه راهروبود که شامل توالت و حمام و اون اخرش یه دونه اتاق بزرگ میشد.خونه رو با سلیقه ی خودمون چیدیم.تو همون یه دونه اتاق سه تا تخت رو جا کردیم.یه تخت وسط اتاق و دوتا تخت دیگه که ماله من و نسیم بود کنار دیوار.یعنی بهنوش وسط بود.یه کتابخونه که روبه روی تخت بهنوش بود.به لطف نسیم همیشه مرتب بود.اکه به من و بهنوش بود توش گم میشدی.و کمد لباسمون که لباسایه سه تامون توش به زور چپونده شده بودن!!و یه اینه ی قدی.اتاق ما فقط همینا رو داشت.البته عروسکای پشمالوی بهنوش رو یادم رفت.
سالن هم که یه کاناپه و تلوزیون ال سی دی که من خودم نصف پولش رو دادم تا بتونم مسابقه های فوتبالم رو توش بهتر ببینم. خونه ی ما بیشتر شبیه مسجد بود تا خونه.
به دیروز فکر کردم.به وقتی که نسیم جریان خواستگاری بهروز پسر داییش رو برام تعریف کرد.چقدر از خوشگلیش برام گفت.میگفت قدش یه کم از نسیم بلند تره و هیکلش ورزشکاری.چشمای قهوه ای تیره و بینی خوش فرم.و در اخرم از لباش گفت که چقدر وسوسه انگیزه.مهندسه عمرانه و 26 سالشه و تو شرکت باباش کار میکنه.با تعریفایی که از بهروز شنیدم به نظرم واقعا لیاقته نسیم رو داشت.چقدر خوش حال شدم.چون نسیم گفت دوسش داره و میخواد جواب مثبت بده چون خانوادش هم تاییدش کردن.تابستون هم رسما میان خاستگاریش.
بهنوش هم که اعتراف کرد واقعا عاشق فرهاد شده و اگه ازش خاستگاری کنه قبول میکنه.فرهاد هم برق میخونه و 23 سالشه .وضع مالیشون در حد بهنوشه.هردوشون اخلاقاشون عین همه.خون گرم و مهربون
چه راحت دوتاشون دارن سر و سامون میگیرن.اما من تمام زندگیم شده فوتبال و فوتبال.تمام در و دیواره اتاقم پره از فوتبالیستای مطرح دنیا.چقدر مامانه عزیزم تو این راه حمایتم میکنه.یه مدت هم باشگاه فوتبال میرفتم و وقتی تمام تکنیک هاش رو یاد گرفتم و بعدش واسه خودم کار کردم.تابسونا که خونه ام هر روز راس ساعت 2 ظهر شهاب رو به زور میکشونم تو حیات خونه تا تو جز گرماها باهام فوتبال بازی کنه.البته یه جوری وانمود میکنم که انگاری من هیچی حالیم نیس.
چون فقط منو مامانم از تمرینای فوتبالم خبر داریم.برعکس بابام مخالفه.همبشه میگه نمیدونم تو دختری یا شعبه ی دو شهاب؟
نسیم پای تلوزیون بود و من تو اتاق غرق فکر..صدای کلید و پشت سرش باز شدن در ورودی باعث شد برم تو سالن.
بهنوش با اون لپای گل افتادش منو از نگرانی در اورد.
من-کجا بودی تا الان؟
بهنوش پرید بالا و بلند داد زد:ازم خواستگاری کرد.فرهاد ازم خواستگاری کرد
چشمام چهارتا شد.دقیقا همین الان تو همین فکر بودم.چه جالب دیروز نسیم و امروز بهنوش.نکنه فردا هم من؟
نسیم از اومد نزدیک من و بهنوش و گفت:پس بالاخره خودتو بهش قالب کردی؟
بهنوش-غلت کن.اون از اول دنبال من بود.
من-وای بهنوش جونم خیلی واست خوشحالم عزیزم. و پریدم بغلش کردم.
سه تایی رو مبل نشستیم.
من-بهنوش میشه راز موفقیتت رو هم به من بگی؟
بهنوش-اگه بگم که دیگه راز نیس
من-همین لوس بازیا رو در میاری من الان ترشیدم
نسیم هم موضوعه خاستگاریه بهروز رو برایه بهنوش تعریف کرد چون اون نمیدونس
من-اعظم خانوم این دخترتون هم که پرید به سلامتی
بهنوش-اره والا اقدس جون.خدا رو شکر این یکی هم تموم شد.دیگه از شر فکرای فاسد مثه دانشگاه و موبایل از این جور چیزا هم راحت شدم.حالا باید بریم سراغ اون 7-8 بعدی که اونا هم دارن به فساد کشیده میشن
تا ساعت 2 داشتیم چرت و پرت میگفتیم و میخندیدیم.به چه چیزای مزخرفی هم میخندیدیم.
بچه ها رفتن خابیدن و من هم رفتم مسواک بزنم.تو اینه به خودم خیره شدم.
چشم و ابروی مشکی داشتم.چشمام نه به ریزی بهنوش بود و نه به درشتی نسیم.سر بینیم رو با دست دادم بالا.خدا جون اگه فقط یه کوچولو اینو میدادی بالا الان مثه این عملیا بود.لبام با نمک ترین عضو صورتم بود.کوچولو و صورتی.شاید تمام جذابیت صورتم تو لبام خلاصه میشد.نسیم میگفت خیلی نازم و بهنوش میگفت با نمکم.اما خودم هم میدونستم اونقدری نبودم که به خودم بگم وای تو باید ملکه ی زیبایی میشدی دختر.موهام تا سر شونه هام میومد.رنگشون خیلی خاص بود.خرمایی تیره بود.
باز ذهنم رفت پیش فوتبال و تابستون.چقدر داشتم به تابستون نزدیک میشدم.فقط 25-26 روز دیگه مونده بود.اما تا اون روزه موعود من 30 روز.دلم واسه شهاب تنگ شده بود.2هفته ای میشد که ندیده بودمش.اون هم دانشگاهش تو تهران بود.اما اون تو خوابگاه زندگی میکرد.باید فردا میرفتم میدیدمش.
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم.کوک کرده بودم تا هم برم پیشه شهاب و هم به امتحان فردام برسم.
بهنوش و نسیم خواب بودن.مانتو خاکستریم رو با شال ذغال سنگیم سرم کردم و هول هولکی چند تا لقمه نون و پنیر خوردم و زدم بیرون.چون شهاب ساعت 11 کلاس داشت باید زود خودم رو بهش میرسوندم.انگاری ایه نازل شده بود من همین امروز باید شهاب رو ببینم!!
دم در خوابگاه بهش زنگ زدم که بیاد پایین من منتظرشم.شهاب با یکی از دوستاش خوش تیپ کرده بودن و داشتن به سمت من که رویه یه پله نشسته بودم میومدن.شهاب تی شرت قرمز با شلوار مشکی پاش بود.الهی قربونش برم که اینقدر خوش تیپه.دوستش رو نمشیناختم.تا حالا ندیده بودمش.یه تی شرت مشکی با شلوار مشکی پوشیده بود.اوف چقدر باز این نازه.
شهاب-به به خواهر کوچولویه من چیه باز پولات تموم شده اومدی اینجا؟
من-اگرم تموم بشه دستم رو پیشه تو دراز نمیکنم
دوستش-اما شهاب چیزه دیگه ای میگه
شهاب-سابقت خرابه شیرین خانوم
من-دیگ به دیگ میگه روت سیا
شهاب-سهیل بیا جلو با این خاهر دوقولویه من اشنا شو
من و شهاب واقعا دوقلو نبودیم اما به خاطر شباهت زیادی که داشتیم همه فکر میکردن دوقولوییم.
سهیل-خوشوقتم شیرین خانوم.من سهیلم
به خاطر تلافیه حرفی که بهم زد خاستم روشو کم کنم
من-اسمتون رو که شنیدم.خوشوقتم هم که یه جمله ی تکراریه چیزه جدیدی واسه گفتن ندارین؟
سهیل-شاید اگه شهاب جان اینجا نبود جمله های جدید زیادی بلد بودم
من-من فکر نمیکنم شهاب غریبه باشه
سهیل-منم فکر نمیکنم تو کارای دو نفره لازم باشه
به شهاب نگاه کردم.داشت میخندید.فکر نمیکردم اینقدر بی غیرت باشه
من-داری بهم پیشنهاد میدی
سهیل-چرا اینقدر سریع به خودت میگیری؟
من-چون تو بهم پیشنهاد دادی
سهیل-فعلا که تو داری خودتو بهم بند میکنی
میتونم اعتراف کنم کم اورده بودم.چقدر حاضر جواب بود.قربون سیب زمینی بی رگ خودم هم بشم که فقط داشت به مشاجره ی ما میخندید
من-من نیومدم اینجا وقتمو واسه تو بذارم
سهیل-یعنی کم اوردی؟
من-من همچین حرفی نزدم
سهیل-اما بحث رو عوض کردی
من-چون ارزش بحث رو نداری
و برای اینکه دوباره یه چیزی بگه تا من کم بیارم رومو کردم به شهاب و گفتم امسال تو چطوری میری کرج؟
شهاب-با ماشینم دیگه
من-منم با بچه ها میام.ماشینم رو همینجا میذارم
شهاب-حالا چیکارم داشتی اومدی اینجا؟
اعصابم خورد شد.چه بی احساس بود
من-اومدم دوست پسرم رو ببینم گفتم یه سری هم به تو بزنم
شهاب که میدونست من اهل این حرفا نبودم گفت: باشه بفرمایید
ودستش رو به سمت در خوابگاه دراز کرد.کیفم رو محکم کوبوندم تو سینش و با دستم محکم دوستش رو پس زدم و به سمته ماشینم به راه افتادم.منو بگو اومده بودم این چلغوز رو ببینم.از تو اینه به شهاب خیری شدم.تنها تفاوت ما دوتا لبامون بود و بینیمون.از هر نظر دیگه مثه هم بودیم.اون 23 سالش بود و من 22.شاید به خاطر اینکه شهاب تو بچگیمون همیشه با من فوتبال بازی میکرد منو از عروسکای صورتیم متنفر کرد و به جاش منو به سمت یه توپ گرد قلنبه کشوند.به توریکه شبا با توپم درد و دل میکردم!!
با عصبانیت گاز دادم و به سمت خیابون اصلی حرکت کردم.
یک پیام به گوشم اومد.شهاب بود.نوشته بود:"نی نی کوچولو امروز چت بود که اینقدر زود قهر کردی؟منم دلم واست تنگ شده بود.راستی سهیل گفت چه خاهر جسوری داری.من به تو افتخار میکنم"
این حقه شهاب نبود که تمام زحمتاش بر باد بره.اما خب چیکار میتونستم بکنم؟عشقم به فوتبال چشمام رو کور کرده بود.

20 روز مثه برق و باد گذشت و من امتحانام رو تند تند گند میزدم
بچه ها میگفتن با این روش این ترم افتادنم 100 درصده.من میمیرم واسه این روحیه دادناشون.هر روز که میگذشت قلبه منم ضعیف تر میشد.فقط 5 روز دیگه مونده بود.
رو کاناپه نشسته بودم داشتم خیار واسه خودم پوست میکندم.نسیم از اتاق اومد بیرون و رفت تو اشپزخونه و و تو کابینتا دنبال یه چیزی گشت و دورباره رفت تو اتاق.بعد از 5 دقیقه بهنوش هم از اتاق اومد بیرون و یه لبخند پخش و پلا بهم زد و رفت تو کابینتا یه چیزی برداشت و رفت تو اتاق.5 دقیقه ی بعد دوباره نسیم اومد.بعدش باز بهنوش اومد.کلا امروز خیلی بیرون میرفتن و با هم پچ پچ میکردن.
از کارای مشکوکشون عصبی شدم و رفتم تو اتاق که ببینم چه خبره........گوشم رو گذاشتم رو در که ببینم چه خبره اما صدایی نمیومد.دستم رو گذاشتم رو دستگیره و به سمت پایین کشیدمش.ولی هر کار کردم باز نشد
من-شما دو تا اونجا دارین چه غلطی میکنین؟
نسیم-زیاد مهم نیست تو برو تام و جریتو نگاه کن
من-باز کنین این در وامونده رو
بهنوش-الان ساعت چنده؟؟......اها 6.....ما 7 میایم بیرون
من-اگه 7 این در باز بود که هیچی اگه نبود در رو خورد میکنم
نسیم-باز که گاز گرفتی.باشه بابا 7 بیا باز میکنیم
یه ساعت تو یک وجب جا دور خودم دور زدم تا اینکه ساعت 7 شد.رفتم پشت در و در رو ناگهان باز کردم که در باز شد و منم پرت شدم تو اتاق.
از صحنه ای که میدیدم تعجب کرده بود.تمام گوشه و کنار اتاق پر بود از بادکنک های رنگی و شر شره.
من-اینجا چه خبره؟
وبه چهره ی شنگوله بچه ها نگاه کردم.دو تاشون در حال ذوق مرگ شدن بودن.دلم واسه شوهراشون میسوخت.طفلیا این رویه این دو تا رو ندیده بودن.دو تاشون یهو به سمتم اومدن و با هم گفتن:تولدت مبارک
و شیپور رو تو صورتم به صدا در اوردن.وووی چه ناز.خدای من
من-مگه امروز تولدمه؟
بهنوش-په نه په یه ماهه دیگس ما گفتیم بریم پیشواز تا تو امادگیشو کسب کنی
و منو به سمت کیک رو میز بردن و اهنگ گذاشتن.کیک نقلی و خوشملی بود.تمام کاکائو که روش با سفید نوشته بود:"تقدیم به بزغاله ی خودمون" اه اه اه سلیقشون همنقدره دیگه منو به بزغاله تشبیه کردن.
من-بزغاله؟؟؟؟
نسیم-گفتیم یه چیزی بنویسه که در شرح کامل تو باشه
من-بهتر از این بلد نیستین ابراز احساسات کنین؟
بهنوش-اونا رو نگه داشتیم واسه اقاهامون
بعد از کلی رقصیدن و شوخی و خنده دور کیک نشستیم و من بعد از اینکه ارزویه چندین سالم رو کردم شمع ها رو فوت کردم.
نسیم به عنوان کادو یه گرمکن ورزشی خردیده بود و بهنوش خل و چل هم یه گاو پشمالویه گنده.نمیدونم اینو کجا گذاشته بود که من تا حالا ندیده بودمش.
اون شب خیلی بهم خوش گذشت.چون بهم ثابت شد واقعا نسیم و بهنوش دو تا از بهترین دوستای تموم عمرمن.
امتحانا رو با هزار و یک بدبختی تموم کردم.قرار شد یه روز بیشتر تو تهران بمونیم تا با بچه ها یه ولگردی بکنیم بدش برگردیم.
از ساعت 6 بعد از ظهر تا 2 شب با بچه ها بیرون بودیم و خوش میگذروندیم.چقدر لذت بردن از لحظه ها کیف میده.
شهاب بهم زنگ زد و گفت رسیده کرج.منم بهش گفتم که فردا ظهر راه میفتیم.شب با بچه ها تو سالن و رو زمین خوابیدیم.اینقدر جا تنگ بود که صبح که بیدار شدم دیدم شست بهنوش نزدیک دهنمه و پای نسیم رو شکم.خاک بر سر منه بی فکر بکنن که دیشب واسه وسط خوابیدن داوطلب شدم.
با ارامش و التماس و فحش و داد بیداد و مشت و لگد و پارچ اب و هرچی که به مغزم خطور میکرد رو اوردم تا این دو تا تن لش رو بیدار کنم.دیشب که میخواستیم بخوابیم به هم میگن وای فردا این شیرین رو چطوری بیدار کنیم؟؟حالا خودشون رو نگاه....
ساعت حدودا 10 صبح بود.بالاخره بیدارشون کردم.بعد از خوردن صبحونه چمدونا رو بستیم.اینقدر با خودشون لباس اورده بودن که دو ساعت داشتیم لباسایه خانوما رو تا میکردیم.البته تا که چه عرض کنم میچپوندیم تو چمدون.
از خونه اومدیم بیرون و خیلی خوشحال جلوی اسانسور وایستادیم.بعد از دو سه دقیقه متوجه شدیم که 7 طبقه رو باید بارکشی کنیم.منه بدبخت خاک بر سرم اخر از همه از پله داشتم میومدم پایین.
سعید-شیرین خانوم
وااااااای...خداجون وقتی داشتی شانس رو تقسیم میکردی من کدوم قبرستونی بودم؟؟حتما داشتم فوتبال نگا میکردم.
برگشت به سمته سعید-اه سلام سعید اقا
به بچه ها هم سلام کرد و به من گفت
سعید-دارین میرین خونه؟
معلوم نبود امار ما رو از کجا در اورده بود که حتی میدونست سایز کفش مامان بزرگمم چنده!!
من-بله...
سعید اول یه نگاه عاشق و معشوقی به من انداخت و بعدش که دید من کم کم دارم سگی میشم خودشو جمع کرد و مثلا تعارف زد:
اگه چمدونا سنگینه من میتونم براتون بیارم
یه نگاه به هیکل نی قلیون سعید انداختم...اول دلم واسش سوخ اما بعدشم متوجه شدم انقدر چمدونم سنگینه که بچه ی نداشتم داره سقط میشه.
من-باشه حالا که خودتون این همه اصرار دارید حرفی نیست...
چمدونم رو گذاشتم زمین و چمدونای بچه ها رو هم گرفتم و گذاشتم چفت چمدونه خودم و به چشمای متعجب سعید خیره شدم
من-ببخیشد دیگه راضی به زحمت شما نبودیم...اما خب خودتون خیلی اصرار کردید
رو به بچه ها گفتم بریم پایین...دسته اون دوتا رو کشوندم و اوردم پایین
نسیم-گناه داشت بنده خدا
بهنوش-حالا یه تعارف زد ها
من-به من چه وقتی خودش میدونه عرضش رو نداره بی جا میکنه تعارف بزنه
10 دقیقه ای میشد که کلافه کنار زانتیای نسیم وایستاده بودیم تا سعید بیاد.همیشه پی کی من تهران میموند و با زانتیای نسیم میرفتیم و میومدیم.
سعید عرق ریزون چمدونا رو اورد و جلوی پای من گذاشت و مشتاق به من نگاه کرد.
:بفرمایید
نسیم و بهنوش تشکر کردن.منم رفتم چمدونا رو تو صندوق ماشین گذاشتم و برگشتم پیش بچه ها و رو به سعید گفتم:
دستتون درد نکنه چمدونا رو اوردید اما فکر نکنید با این کارا و حرفا و تعارف ها جواب خواستگاریتون مثبت میشه...من نظرم رو همون اول دادم.
و رفتم سوار ماشین شدم.رسما دلم براش سوخت.اما خب به من چه میخواس اینقدر سیریش نباشه.بچه ها هم سوار ماشین شدن و هیچکی هیچ حرفی نزد.
اگار اونا هم از رفتار من ناراضی بودن.
دراز کشیدم و به اهنگ گوش دادم.چیکار باید میکردم...فقط 5 روز دیگه مونده بود.
هیچوقت بچه ها تو جاده ماشین رو به من نمیدادن چون یه بار که دادن با یه سوزوکی که 4 تا پسر کله خراب توش بودن کل انداختم و نزدیک بود با یه اتوبوس تصادف کنیم اما من جاخالی دادم و اون سوزوکیه باهاش تصادف کرد.اینقدر که ترسیده بودیم که حتی وای نستادیم ببینیم چیکارشون شده!!!
چشمام گرم شد خوابم برد.وقتی بیدار شدم تو کرج بودیم.واای خدای من باورم نمیشه رسیدیم کرج....دلم واسش تنگ شده بود.
من-اخ جونم
نسیم-باز تو کلت رو برداشتی.نمیدونی وقتی تو خواب بودی تو ماشین چه ارامشی بود.
من-اره کاملا از صداهای نحس شما دوتا معلوم بود چقدر ارامش تو ماشین بوده!!
بعد از یه ربع رسیدیم درخونه ی ما.هر سه تایی از ماشین پیاده شدیم و یه بغله لوسه سه نفره کردیم.اه اه اه چقدر بدم میاد از این رمانتیک بازیا
من-خیل خب دیگه بسه
بهنوش-خاک بر سر بی احساست
خنده ی مستانه ای کردم وگفتم:دو روزه دیگه زنگ میزنم نقشم رو بهتون میگم بعدش باید بکوب کار کنیم.اوکی؟
بهنوش-باشه.حتما رو ما حساب کن
من-نمیگفت هم باز میکردم
چمدونم رو برداشتم و از بچه ها خدافظی کردم.تتا ته کوچه به زانتیای سفید نسیم خیری شدم.بعدش کلم رو بالا گرفتم و به نمای سنگ خونمون خیری شدم.خونه ی گنده ی خودمون که یه حیاط گنده داش.اما در برابر خونه ی بقلیمون خونه ی ما یه الونک به حساب میومد.وای اخ جون پسر همسایمون چقدر دلم واسش تنگ شده بود.فکرای خفن نکنین ها.همش 17 سالشه.اما خب خیلی با من جوره
زنگ در خونه رو زدم و دستم رو گذاشتم رو ایفون.
شهاب-کیه؟
صدام رو کلفت کردم و گفتم:
من-اقا جان بیا همین عیدی ما رو بده که سر ماهه
شهاب-مگه سر ماه عیده؟
من-نه حاج اقا اما خب مِدانی این کلک ماهیانه دیگه از مد رفته همه ی همکارام رو اوردن به عیدی گرفتن.حالا شما هم بیا همین عیدی ما رو بده که کار داریم
شهاب-باشه عمو جان صبر کن اومدم.
بعد از چند دقیقه شهاب در رو باز کرد و یه 2 تومنی گرف جلوم.منم سریع پول رو گرفتم و گفتم:اخ جون پوله شارژم در اومد
شهاب-ااااا....سلام کله پوک تویی؟
من-سلام...فعلا که تو کله پوکی چون گول خوردی
شهاب که قصد داشت خودشو نبازه گفت:کی؟من؟من از اولشم فهمیدم تویی اما به روی خودم نیوردم تا تو سر خورده نشی.بعدشم عقده ای میشی و میری معتاد میشی و باید از تو جوبا جمعت کنیم
من-من اگه عقده ای میشدم که نمیرفتم معتاد شم...این همه راهه عاقلانه مگه خرم برم معتاد شم.حالا هم بکش کنار دلم واسه مامان و بابا جونم تنگولیده
شهاب-ادبیات جدیده؟
من-تو از دنیا عقبی مشکل من چیه؟
مسیر حیاط تا خونه رو با شهاب کل کل کردم و تا رسیدم جلو در دستم رو گذاشتم رو دهنه شهاب که داشت حرف میزد و گفتم:هیس...چقد حرف زدی
شهاب همیشه از این کار بدش میومدواسه همین منم اذیتش میکردم.چه حالی داره نقطه ضعف یه نفر دستت باشه!!
قبل از اینکه شهاب چیزی بگه در رو باز کردم و داد زدم:مامان جونم...بابای گلم کجایین که دختر ته تغاری اومده خونه.....
مامان از تو اشپزخونه در اومد و با لبخند اومد سمتم و بغلم کرد و گفت:سلام دختر عزیزم.
من-سلام عزیزم.دلم واست تنگ شده بود.
و به چهره ی جذاب مامانم چشم دوختم.اگه به جز لبام اجزای دیگه ی صورتم به مامانم میرف الان دافی بودم واسه خودم.خدا جونم بازم ممنونتم.چون من از خیلیا بازم خوشگل ترم.
چشمای قهوه ای با بینی کوچولو و لبای عین خودم.فقط چین و چروک ناشی از 45 سال سن صورتش اون زیبایی اولیه رو ازش گرفته بود.اما بازم معلومه که سال ها پیش چیز نازی بوده واسه خودش.تنها عیبش قد مامانمه که نزدیکای 55/1.اگه یکم بلند تر بود یه زن بی عیب میشد.
بابا-وای این نی قلیون کیه اومده خونه ی ما؟؟
من-این نی قلیون ته تغاری خونس
بابا دستاش رو باز کرد و منو تو بغلش گرفت.تو دستای بابام احساس امنیت میکردم.سرم رو اوردم بالا و اروم گفتم عطر جدید خریدی؟
بابا-ای وای خاک بر سرم اصلا از تو یادم نبود
من-دستت درد نکنه بابا مگه قرار نبود تمام عطر و ادکلنات رو من بخرم؟؟
بابا-ببخش همین یه دفعه رو دیگه
من-دیگه تکرار نشه
سر میز نهار نشسته بودم و به شهاب زل زده بودم.چیکارش میکردم؟؟فقط 5 روز دیگه مونده بود.ای خدا جونم خودت یه راهی جلوم بذار که حسابی گیر کردم.
شهاب-چیه باز اینجوری زل زدی
من-حالا کی به تو نگاه میکرد من دارم به رنگ چشمات نگاه میکنم
شهاب-باز تو کم اوردی چرت و پرت گفتی؟؟
بابا-بچه ها امروز رو شروع نکنین
من-فقط به خاطر بابای گلم
شهاب-اه اه اه خود شیرین
بعد از غذا رفتم تو اتاقم.چقدر دلم واسش تنگولیده بود.اتاق مشکی قرمز خودم.
دیوار اتاقم مشکی بود و روش تیکه های رنگ قرمز پاشیده شده بود.تختم مشکی قرمز بود و کنار پنجره ی گنده ی اتاقم بود.میز کامپیوترم مشکی بود و روی مانیتورم یه سگ قرمز بود.کمد لیاسم مشکی بود. عروسکای سفید و قرمز هم اطاف اتاقم بود.و پوسترای فوتبال عزیزم هم که تمام اتاقم رو پر کرده بودن.من عاشقه اتاقمم.خیلی نازه.شهاب هیچوقت از اتاق من خوشش نمیومد.میگفت خیلی خوفه.اصن مثه اتاق دخترا نیست.
رو تختم دراز کشیدم.تو فکر پیچوندن شهاب بودم.باید یه راهی پیدا میکردم تا شهاب رو دک میکردم و خودم به جاش میرفتم به اون باشگاه و تمرینای فوتبال رو میکردم.و اون مسابقه ی نهایی که 3 ساله منتظرشم.چشمام داشت گرم میشد که یهو صدای داد یه نفر رو از طبقه ی پایین شنیدم.دوییدم رفتم پایین.شهاب پایینه پله ها نشسته بود و مچ پاش رو گرفته بود.مامان و بابام پیشش نشسته بودن و مامانم میگف شاید پاش در رفته باشه.ته دلم داشتم ذوق میکردم.اما خب کلی به این ذوق کردنام لعنت فرستادم.خاک بر سرت شیرین اون داداشته.مامان و بابام شهاب رو بردن دکتر و بعد از 4 ساعت شهاب رو با پای گچی اورده بودن.پقی زدم زیر خنده.
من-هوووو....اقای فوتبالیست رو نگاه....
شهاب-شیرین دهنتو ببند حوصله ندارم.....از باشگاه عقب موندم.
دلم براش سوخت...اون چه گناهی داره.رو مبل دراز کشید و من از فرصت استفاده کردم و رفتم تو اتاقش و تمام مدارکی که برای ورود به باشگاه لازم بود رو برداشتم و رفتم تو اتاقه خودم.به نسیم و بهنوش زنگ زدم و بهشون خبرا رو دادم و ازشون خواستم فردا بیان خونمون.
صبح رفتم تو اتاقه شهاب.خواب بود.ساعتای 9 نسیم و بهنوش اومدن خونمون.تو اتاقم رفتیم و دور هم نشستیم تا نقشه بکشیم.
بهنوش-دختر تو که نمیتونی با این قیافت بری تو باشگاه .همه میفهمن
نسیم-خب باید قیافت رو عوض کنی
من-خب باید یه ارایشگاه اشنا داشته باشیم
همه داشتیم فکر میکردیم که نسیم با شک و ترردید گفت:پسر خالم گریمور فیلماس.اما خب اول باید ببینم تو مشکلی نداری با این قضیه که اون پسره.
با خودم فکر کردم.خدا جونم من که قصد و قرضی ندارم که.حالا یه بار اشکال نداره.
من-نه اشکالی نداره.
بهنوش دستاش رو بهم کوبید و گفت:اخجون پس پاشو بریم پیشش
من-راست میگه الان وقت ازاد داره؟؟
نسیم-اره بابا اما باید بریم خونش
من-اشکال نداره
با بچه ها حاضر شدیم و رفتیم پایین.موضوع رو به مامان گفتم و خیلی خوشحال شد.
ماشین رو جلوی یک اپارتمان نگه داشت
زنگ در خونه رو زدیم و رفتیم بالا.اسمش حمید و 26 سالشه.نسیم میگه خیلی تو کارش خبرس
در رو باز کرد و با نسیم خوش و بش کرد و به ما سلام کرد.قد متوسطی داشت و دماغش عملی بود.ابرو هاش پهن بود اما زیرش تمیز بود.لبای باریکی داشت و ته ریشش جذاب ترش میکرد.چشماش عین نسیم بود.خدایا این پسرای جذابت رو کجا قایم کرده بودی که ما پیداشون نمیکردیم.

[/size]


RE: رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) - SANY - 25-01-2013

زحمت کشیدی عزیزم ...ممنون!!!!!!!!BlushBlush


RE: رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) - omidmj - 25-01-2013

خیلی دوست داشتم واقعا ممنون:cool:


RE: رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) - LOVE KING - 25-01-2013

قشنگ بود


RE: رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) - ^BaR○○n^ - 26-01-2013

بچه ها شما که خوشتون اومده سپاس هم بدین دیگه!


بعد از سلام و احوال پرسی دعوتمون کرد تو خونش.وارد خونش شدیم.چه خونه ی لوکسی داشت.اصلا بهش نمیخورد ماله یه پسر مجرد باشه.سه تایی رو مبل نشستیم.
من-نسیم خاک بر سر بی عرضت کنن.من دارم میترشم اونوقت تو این پسرخالت رو تو فریزر نگه داشتی خراب نشه؟؟
نسیم-لیاقتت همینقدره دیگه.پسره هفته ای 6 تا دختر میاره خونش
من-خب بیاره.مهم بعد از ازدواجه
نسیم-اگه تو عقل داشتی الان ما اینجا نشسته بودیم
پسر خالش با یه سینی شربت اومد تو سالن و رو میز گذاشت.مبل روبروی من نشس و به من خیری شد و گفت:
میخوای بری باشگاه پسرا؟
من-درسته
اون-نسیم پیامکی بهم گفت
من-میخوام یه شکلی بشم که هیچکس نفهمه دخترم
از جاش بلند شد و ازمون خواست بریم اتاق کارش.اتاق کارش دقیقا مثه یه ارایشگاه کاملا مجهز بود.ازم خواست بشینم و بچه ها هم بالای سرم ایستادن و از تو اینه خیره شدن به من.
پسرخالش اومد روبروم ایستاد و به تک تک اجزای صورتم نگاهی انداخت.
اون-موهات رو پسرانه میزنم.یه ریش مصنوعی هم لازم داری....و....لبات خیلی ضایس....با رژ حل میشه.
من-کی بیام؟
اون-یه روز قبل از اینکه میخوای بری بیا تا امادت کنم
با بچه ها رفتیم لباس فروشی و دنبال لباس هایی میگشتیم که برجستگی هام تو چشم نباشه.
چشمم افتاد به لباس صورمه ای که روش نوشته های انگلیسی سفید داشت.واقعا مناسب بود.به غیر از اون چند دست لباس دیگه هم خریدیم که خیلی ضایع نباشه.با 3 تا کفش فوتبالی.ساعت 1 شده بود واسه همین رفتیم یه پیتزا فروشی.
من-منکه حساب نمیکنم.همین الان 200 هزار تومن سرفیدم
بهنوش-باشه من حساب میکن
نسیم-اگه حتی اون لباس ها رو هم بپوشی اون بالاتنه ی گنده ی تو بازم میزنه بیرون
من-خب چیکار کنم
نسیم-زن داییم همیشه یه نوار هایی دور باسنش میپیچه که کوچیک به نظر برسه.باید از همونا هم برای تو بخریم
بعد از خوردن پیتزا به هر بدبختی که بود اون نوار هایی رو که نسیم میگفت پیدا کردیم.وسایل رو بهنوش برد خونشون و قرار شد 3 روز دیگه هم ارایشگاه بریم و هم من تیپم رو عوض کنم....


تو این سه روزیی که خونه بودم شهاب خیلی افسرده و ناراحت بود.حقم داشت.تمرینای این فصل خیلی براش مهم بود.به بابا و شهاب گفتم که میخوام تا اخرای تابستون برم خونه ی مامان بزرگم که تو تهران زندگی میکنه.
مامانه مامانمه که مریضه و هر تابستون یکی خونش میمونه.من هیچوقت نرفتم برای همین بابام مخالفتی نکرد.مامانمم هم همش داش بهم سفارش میکرد که چیکار کنم.
یه روز مونده به رفتنم ماشین شهاب رو برداشتم و رفتم دنبال بچه ها.با هم رفتیم ارایشگاه.پسر خالش در رو با خوش رویی وا کرد و ما رو برد به سمته اتاقه کارش.
پسرخالش-اول از موهات شروع میکنم
من-پس مثه داداشم بزن که با هم فرقی نداشته باشیم
عکس شهاب رو ازم گرفت و یه ساعت افتاد به جونه موهام.برام مهم نبود که موهام کوتاه میشه.مهم فوتبال بود.
بعدش ابروهام رو مداد کشید و یه ته ریش چسبوند به روی چونم.
من-وای نه ترو خدا خیلی بی ریخ شدم.
نسیم-دیوونه دختر کش شدی
من-جدی؟پس بذار باشه
موقعی که داش رو لبام کار میکرد یه جوری بهشون خیره شده بود که انگاری بعد از کارش قراره بخورشون.وقتی کارش تموم شد تو اینه خودم رو نگاه کردم.وای خدای من شدم کپی شهاب.لبام دقیقا همون لبا بود.با اون ته ریش ینقدر صورتم جذاب شده بود که دوس داشتم واقعا پسر میبودم.
من-مرسی.واقعا کارت عالیه
پسرخالش-خواهش میکنم.کاری نکردم
بعد از کلی تشکر از خونه ی اون اومدیم بیرون و رفتیم خونه ی بهنوش.هیچکی خونشون نبود.رفتم جلوی اینه و به خودم خیره شدم.موهام رو مدل شلوغ درس کرده بود.وووی که چقدر ناز شده بودم.
نسیم-لخت کن ببینم
من-چی؟نکنه راستی راستی فکر کردی من پسرم و حالا میخوای بهم تجاوز کنی؟
نسیم-تو که از خداته شب رو با من بگذرونی
من-خدا به دور.خدا جون امروز رو با دوتا دختر دست نخورده به خیر بگذرون
بچه ها اون نوار هایی رو که اسمشو رو هم نمیدونم اوردن و پیچیدن دور بالا تنه ی من.داشتم خفه میشدم.اصن نمیشد نفس بکشی.لباس صورمه ای رو تنم کردم.با یه شلوار جین مشکی.تو اینه خودم رو نگاه کردم و سوتی کشیدم
من-از اولشم دافی بودم واسه خودم
نسیم-نخیرم.تو الان شکل شهاب شدی واسه همینم اینقدر جذاب شدی
من-شهاب شکل منه
رفتیم تو حیاط بهنوششون و سه تایی داشتیم تمرین میکردیم که چجوری تف کنیم!!چه کار سختیه.بعدشم راه رفتنم رو درس کردن.وصدام رو هم تنظیم کردم.
شب رفتم خونه و یراس رفتم تو اتاقم.هیچکی منو ندید.چون بابام کتابخونه بود و مامانمم هم سرگرم اشپزی.یه دوش گرفتم تا موهام به حالته طبیعیش برگرده.بعدش به همه سلام کردم و در مقابل چشمای متعجبه همه گفتم موهام رو کوتاه کردم.تمام شب رو پیش شهاب بودم.و اروم اروم داشتم تکنیکای فوتبال رو از زیر زبونش میکشیدم بیرون.شب ساعت 10 خوابیدم تا صبح سرحال باشم.خوابم نمیبرد.خیلی استرس داشتم.یعنی فردا چه اتفاقی واسم میوفتاد؟؟
صبح مامانم صدام کرد و کمکم کرد چمدونم رو ببندم.با کلی گریه و زاری از مامان خدافظی کردم.بابا هم یه عابر بانک پر از پول بهم داد.شهاب هم بوسم کرد.چقدر امروز ناراحت بود.
سوار ماشین نسیم شدم و جیغ بلندی کشیدم و گفتم:
بریـــــــم
نسیم-هی اینجا مثه اتاقت تویله نیس ها
من-شعبه دوش که هس
نسیم-چرا تو هروقت استرس میگیری زبونت وا میشه؟
تا تهران کلی فک زدم واسشون.وقتی رسیدیم تهران رفتیم خونه ی مامان بزرگم و بچه ها رو بهش معرفی کردم و گفتم تابستون اینا پیشتن.اونم قبول کرد.از اون ور رفتیم خونه ی دانشجویی خودمون و من اماده شدم.ساعت 4 بود.چون ورزشگاهش خارج از تهران بود باید راه میوفتادیم..سوار ماشین شدم و کل راه رو صلوات فرستادم.خدا جون خودت کمکم کن.یعنی چه اتفاقی برام میوفته....




وقتی رسیدیم جلوی باشگاه قلبم گروم گروم میکرد.کف دستام عرق کرده بود.بچه ها هم حالشون از من بهتر نبود.پیاده شدیم و با هم به عظمت باشگاه خیره شدیم.ووووی خدا جونم چقدر گنده یه.هیچکی قدم از قدم برنمیداشت.پسرا را رو میدیدم که ساک به دست وارد ورزشگاه میشدن.اما من حتی جرات نزدیک شدن هم نداشتم.نسیم کولم رو برداشت و داد به دستم.ودوباره به ورزشگاه خیره شد.بهنوش هم هیچی نمیگفت.
فکر نمیکردم اینقدر سخت باشه.داشتم به سمت در ماشین میرفتم که دستای بهنوش و نسیم جلوم رو گرفتن.برگشتم.از بچه ها خدافظی کردم و با قدمای لرزون به سمت ورزشگاه رفتم.یهو دویدم تا پشیمون نشم و برگردم.جلوی نگهبانی کارتم رو نشونش دادم و وارد شدم.
یا حضرت فیل چه گندس اسنجا.چه ورزشگاه ولنگ و بازیه.
به پسرا نگا کردم.همه خوشتیپ و خوش هیکل.به سمته اب سرد کن رفتم و اب سرد خوردم و دوباره به همه جا نگا کردم.خدا جووون غلت کرد.گه خوردم.من میخوام برگردم.داشتم به سمته در خروجی میرفتم که یه نفر صدام کرد.
شهاب
در جا واستادم و عین جن زده ها برگشتم ببینم کیه.
من-سلام
اون-وای پسر چقدر تغییر کردی.
و اومد نزدیک و بغلم کرد.وقتی از بغلم اومد بیرون به سینه هام زل زد.خاک عالم تو گورم الان میفهمه.
اون-اینجا خیلی گرنه بیا بریم تو خوابگاه
من-باشه بریم
اون-راستی شهاب میدونی شماره ی خوابگاهت چنده
من-اتاقه 156
اون-پس با هم نیستیم
یکی از پسرا به سمتون اومد و رو به پسره ی کناریم گفت:
رضا اقای کریمی صدات میکنه
رضا-شهاب تو برو اتاقت رو پیدا کن منم میام پیشت
من-باشه برو
وارد یه سالنی شدم که بزرگ روش نوشته بود:خوابگاه....رفتم طبقه بالا.خیلی بزرگ بووووود.اتاقه 156 رو پیدا کردم.یه تقه به در زدم و وارد شدم....



در رو اروم باز کردم و مثه احمقا کلم رو کردم تو....
من-همسایه
جوابی نشنیدم واسه همین خودمو پرت کردم تو اتاق.یه تخت کنار پنجره و بود ویکی هم کنار دیوار.یه کیسه بوکس گوشه ی اتاق و یه میز تحریر هم روبرو ی تختا.هیچکس تو اتاق نبود.
خودمو پرت کردم رو تخت کنار پنجره.چاکرتم اوس کریم که اتاقم ماله خودمه فقط.پنجره رو باز کرد و به پایین نگاه کردم.ووووی چه همه پسر...این همه پسر اینجا ریخته اونوقت من دارم میترشم.داشتم سینه های پسری رو که لباسش رو در اورده بود دید میزدم.خاک تو گورت شیرین اینجا هم ول نمیکنی.همه جا من چشم چرونم.
صدای بسته شدن در رو که شنیدم قلبم افتاد تو جورابم.گلوم خشک شد.یعنی کیه؟نکنه من هم اتاقی دارم.وای خدا بدتر از اینم میشه؟؟اره مطمئنن میشه.
اون-سلام
برگشتم به سمتش و بهش خیره شدم.کلش تاس بود و صورتش 10-20 تیغه ای بود.دماغش تو افسایت بود.لباش باریک بود چشماش سبز بود.اینقدر چهرش معمولی بود که سبزی چشماش به چشم نمیومد.یه گرمکن ورزشی تنش بود که خیلی بهش میومد.(اخه گرمکن ورزشی اومدن داره؟؟)
من-سلام
اون-من کسری هستم
من-منم شیــ.....شهابم
کسری0خوشوقتم
من-همچنین
کسری-تا اخر تابستون منو وتو با همیم
من-درسته
گرمکنش رو در اورد و من مثه ندید پدیدا زل زدم به بازوهاش....اووووف چه بدنی داره لامصب
تا شب تو اون اتاق با این برج زهرمار پوسیدم.این پسرا چجوری همو تحمل میکنن.نه حرفی نه چیزی....شاید این زیادی کم حرفه
اگه الان با بچه ها بودم مطمئنن کله ی هم رو خورده بودیم.یا داشتیم درباره ی درس میحرفیدیم یا درباره ی بهروز و فرهاد یا هم دسته جمعی فکری به حال ترشیدگی من میکردیم....
به کسری نگاه کردم.داشت کتاب میخوند.خاک بر سر انگار نه انگار من تو اتاقم.ساعت 11 بود.داشتم از دسشویی میترکیدم
از اتاق رفتم بیرون و به سمته دسشویی که اخر سالن بود براه افتادم.صدای پای یه نفر رو پشت سرم شنیدم.برگشتم دیدم یه بچه سوسوله.اما عجیب ناز بود.فقط یکم تیپش ضایع بود.
شکل این دختر بازا.رومو برگردوندم و به راهم ادامه دادم.رفتم تو دسشویی.کارم که تموم شد یرم رو انداختم پایین و از دسشویی اومدم بیرون.اما با یه چیزه گنده برحورد کردم.تا سرم رو بردم بالا لبام به لبای یه نفری خورد.با اینکه قد من بلند بود اما اون بازم از من بلند تر بود.به چشماش خیره شده.قهوه ای روشن بود.چه چشمای شیطونی داشت.اونم به من خیره شده بود.یه قدم اومدم عقب و گفتم عذر میخوام حواسم نبود
اون-نه بابا اشکال نداره پیش میاد
دلم نمیخاس از پیشش برم واسه همین گفتم:من شهابم
اون-منم کوهیارم
دستش رو اورد جلو تا بهم دست بده.دستای سردم رو گذاشتم تو دستاش و اونم فشار خفیفی به دستم داد.
کوهیار-چه دستای ظریفی داری
من-اره...چون...به خانواده ی مامانم رفتم.
کوهیار-چه جالب
من-اینجا چه ورزشی کار میکنی؟
کوهیار-فوتبال
میخواستم بگم ووووی عسیسم منم فوتبالیم اما دیدم موقعیت پسرانس
من-او چه جالب منم فوتبال کار میکنم
کوهیار-پس فردا همدیگه رو میبینیم
من-درسته
کوهیار-شماره اتاقت چنده؟
من-156
کوهیار-منم 157م....روبروی اتاقه تو
من-وای چه خوب...پس نزدیکه همیم
کوهیار-همینطوره...ببین شهاب من دارم منفجر میشم
من-اوه ببخشید....از ریدنت خوشحالم
کوهیار با تعجب بهم نگاه کرد.دستم رو گذاشتم رو دهنم.وای خدای من این چی بود که من گفتم!!!
من-وای ببخشید.از دیدنت خوشحالم
کوهیار لبخند مامانی زد و گفت همچنین.با قدمای بلند رفتم تو اتاقم.کسری خوابیده بود.پنجره رو باز کردم و سرم رو بردم بیرون.باد خنکی به صورتم زد.خاک تو سرت شیرین که اینقدر جلوش سوتی دادی.اخ جون فردا هم میبینمش.وای شیرین از دست رفتی.مگه دیدن اون گودزیلا با اون کتونی های زردش خوشحالی داره؟؟
یکی زدم تو گوشه خودم که حال و هواش از سرم بپره.وچه جالب که پرید.پنجره رو بستم و رفتم تو تختم.فردا....قرار با چندتا پسر تمرین فوتبال کنم.سه سال تمام منتظر همین لحظه بودم....خدایا شکرت که اون لحظه رسید....



صبح با هزار بدبختی و فلاکت بیدار شدم.وای خداجونم از بیدار شدن اونم ساعت 6 صبح کار سختری هم وجود داره؟؟(نه به خدا)کسری خواب بود.دیشب ازم خواس اونم بیدار کنم.قبل از اینکه بیدارش کنم رفتم سراغ کولم.خالیش کردم و دنبال لباس ورزشیم گشتم.خیلی وقت بود که موهای دست و پام رو نزده بودم.اه اه اه به نکبت کشیده شده بودم.شلوارک ابی رو پام کردم و لباس تیشرت سفید رو هم روش.لباسام در حدی بود که جلب توجه نکنه.
اون تن لش رو هم که شبیه برج زهرمار بود بیدار کردم و رفتم سالن غذا خوری تا صبحانه بخورم.رفتم یه چای گرفتم و پپشت یکی از میزا نشستم.کوهیار هم وارد سالن شد و رفت کنار 2 تا پسر دیگه نشست.
مردمکام رو زوم کردم روش.چشمای درشت و قهوه ای با دماغ عین خودم.یعنی اونم اگه فقط یکم سر دماغش بالا میبود میشد عین عملیا.لباش قلوه ای بود.موهاش فشن بود.مدل شلوغ و پلوغ درست کرده بود.یه ته ریش هم زیر لبش داشت.خیلی قیافش سوسولی بود.
نگاهم رو ازش برداشتم و به دوستاش نگاه کردم.دوستاش خیلی اقا بدون.خاک تو سرش که هم نشین هم توش تاثیری نداره.
-سلام شهاب جون
من-سلام رضا
وای خداجون این از کجا پیداش شد؟؟
رضا-تنهایی؟
من-په نه په با بچه ها نشستم
رضا خندید و روبروم نشست....وای خداجون این چقدر کنه است
رضا چایی رو از جلوم برداشت و شروع کرد به خوردن.خم شدم و چایی رو از دستش گرفتم.با تعجب بهم خیره شد.منم بهش نگاه کرد و گفتم:اگه تو پرویی من از تو بدترم
رضا-فکر کردم منو تو با هم دوستیم
من-اره خب
رضا-پس چایی رو بده
من-چقدر تو پرویی پسر...برو واسه خودت یکی بگیر
با خودم فکر کردم یعنی این شهاب اینقدر گاگوله که دوستاش اینکارا رو میکنن؟؟
یه نفر وارد سالن شد که به نظرم مربی اومد.
مرد-همه ی فوتبالیست ها تا 2 دقیقه ی دیگه تو زمین فوتبال باشن
از جام بلند شدم که برم اما دیدم همه نشستن سر جاشون.اوه خدای من یه لحظه داشت فراموشم میشد که پسرا دقیقه ی نودن.نشستم سر جام و با استرس دستمو دور لیوان خالی چاییم بردم.گرمای باقی موندش باعث شد از سردی دستام کم بشه.خدایا خودت به خیر بگذرون.



بعد از انکه چند نفر از پسرا از جاشون بلند شدن تا برن سر زمین منم بلند شدم.رضا هم پشت سرم راه افتاد.وای خداجون شر اینو از سره من کم کن.
سر زمین که رسیدم به اطرافم نگاه کردم.یه زمین فوتبال بزرگ.ورزشگاه مجهزی بود.مربیمون رو از روی کارتش تشخیص دادم.قد متوسط.با یه دماغ کوفته.و چشمای مشکی.کلش کم مو بود.درسته قیافش معمولی بود اما از این مردایی بود که دوس داری بغلش کنی.چون خیلی خوش خنده بود و چهره ی مهربونی هم داشت.اما از روی صحبتایی که بچه ها دربارش میکردن فههمیدم چون سر تمرین خیلی جدی میشه هیچکی ازش خوشش نمیاد.مرد به این ماهی.
همه ی بچه ها اومده بودن.یه دایره شدیم و مربی وسطمون.
مربی-همتون میدونین محبی هستم.تمرینا مثه هر ساله اما سخت تر.به دو تیم تقسیم میشین و با هم رقابت میکنین.7 تا 8 هر روز تمرین دارین.یه ساعت استراحت بعدش یه مسابقه دو تیم با هم میدن.ساعت 6 هر روز هم تو باشگاه بدنسازی منتظرتونم.این مسابقه ایی که پیش رو داریم خیلی برام مهمه.همه باید سخت کار کنن.کاپیتانتون هم که کوهیاره.
توضیحاش که تموم شد حضور و غیاب کرد و نوبت به من که رسید اومد نزدیکم و زوم شد روم.ووووی خداجون چرا اینطوری نگام میکنه.
محبی-بعد از تمرین بیا دفترم کارت دارم
من-حتما
رفتیم سر تمرین.یه ربع اول که گذشت عرقی بود که از سر و روم میبارید.اما بقیه خیلی طبیعی بودن.متتوجه نگاه های تمسخر بار کوهیار میشدم.کاپیتانه.خاک تو سرش با این تیپش.حالا خوبه موهاش رو رنگ نکرده!!!
یه ساعت که تموم شد تن خیس عرقم رو کشوندم تا دفتر محبی.
من-کاری باهام داشتید؟
محبی-مگه پات نشکسته بود؟
یا ابولفضل این از کجا میدونه؟حالا چی بهش بگم.مغز آکبندتو رو به کار بنداز شیرین
من-من؟نه به جونه شما
محبی-خودت زنگ زدی
حالا این شهاب خود شیرین رو نگا.حتما مثه این خاله زنکا زنگ زده گفته محبی جون فلج شدم.اه اه اه
من-منکه چیزی یادم نمیاد....شاید کاره اون خواهر سرتقم بوده
محبی-مگه خواهرت چند سالشه
من-16
محبی-واقعا باید رو تربیت این بچه بیشتر وقت بذارین.برو شهاب جان یه دوش بگیر.برو که حسابی خسته شدی
من-باشه...با اجازتون
تمام اتاق رو بوی عرق من برداشته بود.طفلی حتما الان از اتاق فار میکنه.تو رو خدا نگا خودم به خودم فوحش میدم.فکر کن!!!
رفتم تو اتاقم.کسری داشت به لپ تاپش ور میرفت.
من-سلام
کسری-سلام
رفتم رو تختم نشستم و با گوشیم بازی کردم.بعد از 5 دقیقه کسری شروع کرد به فین فین کردن.بعدش اروم گفت:شهاب بعد از تمرینت حمام نرفتی؟
حتی روم نمیشد سرم رو بیارم بالا.اب شدم رفتم تو مرکز زمین.خاک تو سره بو گندوم کنن که اتاق رو به گند کشیدم.
من-وای دیدی یادم رفت.من برم یه دوش بگیرم.
از اتاق اومدم بیرون و رفتم تو محوطه.میخواستم از همه جاش سر دربیارم.رفتم پشت ساختمون خوابگاه.وای چه ناز بود.پر بود از گل های شقایق.به جای دیوار نرده بود.و پشت نرده ها یه دشت سبز بود.یعنی خارج از تهران این جور جاها هم پیدا میشده و من نمیدونستم؟به اسمون ابی نگاه کردم و دستامو از هم باز کردم و چشمام رو بستم و یه نفس عمیق کشیدم.چه سکوت خفنی بود.شاید روحیم یکم پسرانه بود اما بازم دختر بودم و احساساتم لطیف بود.اینم یه چشمش!!
دستی محکم خورد رو شکمم.چشمام رو باز کردم و به رضا مه با یه لبخند مسخره جلوم واستاده بود با حرص نگاش کردم.چقدر این لج دراور بود.
من-رضا تو اینجا چیکار میکنی؟
رضا-داشتم دنبالت میومدم
من-مگه بیکاری؟
رضا-اره خب....تو دوش نگرفتی؟
من-رضا میشه بری تو اتاقت؟
رضا-اره چرا که نه
در حالی که داشت میرفت برگشت و گفت:حتما یه دوش بگیر




یهو چراغ ها روشن شد ومن کپ کردم.به معنای واقعی کلمه مغزم هنگ کرد.
سرم رو اوردم بالا و چشمام تو نگاه متعجب کوهیار قفل شد.فقط به هم نگاه میردیم و من اینقدر که هول کرده بودم هیچ عکس العملی نشون نمیدادم
یهو به خودم اومدم.من لخت لخت جلوش ایستاده بودم.دستم رو گرفتم رو بالا تنم و سریع نشستم رو زمین.کوهیار تازه از شوک در اومده بود
نگاهش از روی بدنم شروع به لغزیدن کرد.داشتم اب میشدم.حتی مامانمم هم تا حالا منو لخت ندیده بود.چه برسه به یه پسر...اونم غریبه
کوهیار با دهن باز چند قدم اومد جلوتر و بالای سرم ایستاد...فکش اروم شروع به حرکت کرد
کوهیار-تو دختری؟
من-فعلا که اینجور به نظر میرسه
کوهیار-تو چجوری اومدی اینجا؟
من-به کسی ربطی نداره.در ضمن تو با اجازه ی کی اومدی اینجا و به یه دختر لخت زل زدی؟
کوهیار-من هر جا که دلم بخواد میرم و در مورد زل زدن هم اختیارم دست خودمه
من-برو گمشو بیرون پسره ی هیز
کوهیار-پس اسمت شهابه؟؟نمیدونم اگه محبی بفهمه که شهاب یه دختره چه عکس العملی نشون میده؟
من-اون نمیفهمه
کوهیار-شاید فردا صبح بفهمه
من-چطور دلت میاد بگی؟
کوهیار-خیلی ساده
من-تو غلت میکنی
کوهیار- ای ای ای....عفت کلام داشته باش چون کارت پیشه من گیره ها.اگه میخوای نفهمه یه شرط داره
من-چی؟
کوهیار-خواهش کن
من-بخشکی شانس.عمرا
کوهیار به سمته لباسام رفت و حولم رو برداشت و به دستم داد و پوزخندی زد
کوهیار-خب خواهشت چی شد؟
من-تو کفش بمون
کوهیار شونه ای بالا انداخت و به سمته در رفت و گفت:خود دانی
دو دل شده بودم.یعنی باید خواهش میکردم؟اونم از یه پسر
نه پس غروره دخترانم کجا رفته؟اه چاره یه دیگه ای ندارم
من-هی چلغوز
کوهیار وایستاد و گفت:شد یه عذر خواهی و یه خواهش...زود باش من منتظرم
من-.......ببخش......خواهش میکنم
کوهیار-خب از کی خواهش میکنی؟جملت رو کامل بگو
با عصبانیت به چشمای قهوه ای شیطونش چشم دوختم وگفتم:کوهی ازت خواهش میکنم....ببخشید
کوهیار خندید و پیروزمندانه بهم نگاه کرد و گفت:درسته اسمم رو کامل نگفتی و افا رو هم به اخرش نچسبوندی اما خب اشکال نداره نمیخوام بیشتر از این بهت فشار بیارم
من-دیگه چیزی نمیگی؟
کوهی-تا صبح فکرام رو میکنم و خبرش رو بهت میدم.به سمتش دویدم و گلوش رو با دو تا دستم گرفتم.حولم از دورم باز شد و افتاد زمین.کوهیار میخواست به بدنم نگاه کنه اما دستم رو گذاشتم رو چشماش.
من-به خدا اگه نگات جاهایه بی جا بره مادرت رو عزا دار میکنم
کوهی-باشه بابا اروم باش
حوله رو دورم گرفتم و یه قدم از کوهی دور شدم.کوهیار دستش رو اورد جلو و گفت:
چون غرورت رو شکستم حاضرم قبول کنم که چیزی نگم
دستم رو اروم بردم جلو و گفتم:فکر نکن قسر در میری.بلایی به سرت میارم که از کارت پشیمون میشی
کوهی-بذار خرت از پل بگذره بعدش تهدید کن
دستم رو تو دستای گرمش گذاشتم و با تمام قدرت به دستش فشار وارد کردم و پیچوندمش و دستش رو بردم پشتش و دهنم رو بردم نزدیکه گوشش.اینقدر سریع این کار رو انجام دادم وقت دفاع از خودش رو پیدا نکرد.در حای که از نالش لذت میبردم گفتم:
این تازه یه چشمشه.جرات داری فردا حرفه اضافی بزن.
دستش رو ازاد کردم و جلوش ایستادم و گفتم:خب بازم میخوای چیزی بهشون بگی
با چشمای به خون نشستش بهم نگاه کرد و گفت:گفتم که فکرام رو بکنم
با عصبانیت پام رو اوردم بالا و با زانوم به پاهاش یه ضربه ی جانانه زدم و گفتم:مثل اینکه ادم نمیشی
از درد به خودش پیچید و با ناله گفت:پدر سگ تلافی میکنم.برو گمشو چیزی نمیگم
خوشحال لباسام رو برداشتم و به سمته اتاقم به راه افتادم.خب اینم از این پسره



صبح تو دسشویی بودم و داشتم صورتم رو میشستم که کوهی وارد دسشویی شد.از تو اینه بهش نگا کردم.
کوهیار-سلام
من-سلام به روی نشستت
کوهیار-ماه ش رو نگفتی
من-لازم نیس بگم....چرا باید اعتماد به نفس کاذب بهت بدم؟
کوهیار-با من در نیفت
من-اگه در بیفتم چی میشه مثلا؟
کوهیار-اتفاق خاصی نمیوفته فقط از اینجا شوتت میکنن بیرون
من-مطمئن باش همچین اتفاقی نمیوفته
کوهیار-منکه شک دارم
اومد نزدیکم و از پشت زل زد به اندامم
چقدر عوضی و هیزه این بشر.با عصبانیت برگشتم طرفش و گفتم:
هوی چیکار میکنی؟
کوهیار-اختیار چشمام دسته خودمه
من-من بهت اجازه نمیدم
کوهیار-همچین حرف میزنی انگاری چه تیکه ای هستی
من-هرچی باشم از تویه گودزیلا که بهترم
کوهیار-برو خونتون با عروسکات بازی کن
من-چرا هروفت پسرا تا کم میارن بحث عروسک رو وسط میکشن؟
کوهیار-چون حقیقته
داشت رو مخم راه میرفت.صبح به اون قشنگیم رو خراب کرد.
به شلوار ورزشیش نگا کردم.سفید بود.وای جون میداد واسه این کار
با ناز رومو برگردوندم و شیر اب رو باز کردم.
من-کوهیار تو چرا اینقدر با من بد تا میکنی؟
کوهی که از کارای من سردرگم شده بود گفت:چون تو حق نداشتی خودتو پرت کنی وسط یه عده پسر.میدونی اگه مسابقمون رو خراب کنی چی میشه؟
من-کوهیار جوووونم با من اینطوری صحبت نکن من از پسش بر میام
کوهیار خیلی تعجب کرده بود.همینو میخواستم یه قدم بهم نزدیک شد و دقیقا پشت سرم ایستاده بود.مشتم رو پر اب کردم و تویه حرکت سریع برگشتم و اب رو روی شلوارش ریختم.
کوهیار با تعجب به من خیره شد و یه لحظه قرمز شد.شایدم ابی.نمیدونستم افتاب پرسته.یه قدم بزرگ برداشتم و داشتم از دستش در میرفتم که دستای قویش مچ دستم رو گرفت و منو سریع به طرف خودش کشید
انقدر زور داشت که پرت شدم تو بغلش.اینقدر صورتم نزدیکش بود که وقتی به چشماش میخواستم نگاه کنم دوتا چشماش رو یه دونه میدیم!!صورتم رو ازش دور کردم اما اون بدنم رو بین بازوهاش قفل کرده بود.با عصبانیت بهم خیره شده بود.
کوهی-یا یه دست بلیز و شلوار ورزشی بهم میدی یا اینکه استخونات رو خورد میکنم.
جدنی دستام داشت درد میگرفت.اما بازم نمیخواستم تسلیم بشم
من-مگه فقط همین یه دست لباس رو داری؟
کوهی-اینطور به نظر میرسه
من-اخی طفلی پول نداری واسه خودت بخری؟؟تولدت کیه برات بخرم
کوهی-همه ی این کارا رو کردی که سنم رو بپرسی
من-مگه خودت حرف رو تو دهنم بندازی
کوهیار هر لحظه حلقه ی دستاش رو تنگ تر میکرد.و من هر لحظه به مرز خفگی نزدیک تر میشدم
من-احمق دیوونه ولم کن
کوهی-چیزی که عوض داره گله نداره
دستام دیگه خیلی درد گرفته بودن برای همین تسلیم شدم
من-باشه بهت میدم
کوهیار دستاش رو از هم باز کرد و من از مرگ 100% نجات پیدا کردم.چون میدونست جنس من خرابه دستم رو تو دستاش گرفت و منو به سمت اتاقم برد.یه دست دیگه لباس داشتم برای همین بهش دادم.
کوهی-خانم خانما1-1 مساوی
من-منتظر تلافی باش....من ولت نمیکنم.تقاص درد دستام رو باید پس بدی



بچه ها تازه وارد بحث های اصلی داریم میشیما!
پس سپتسا بره بالا تا ادامش بدم که تازه اولشه!!Smile



RE: رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) - ♥h@di$♥ - 26-01-2013

HeartHeartHeartHeartHeartHeartHeart
خیلی قشنگ بود.واقعا ممنون.لطفا زودتر بقیشو بزار.RolleyesRolleyesRolleyesRolleyesRolleyes


RE: رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) - ○○ باران○○ - 26-01-2013

خیلی قشنگ بود ادامشم بزار


RE: رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 26-01-2013

ممنون گلم خیلی توپ بودش مث رمان قبلیه نشه دیر دیر بذاری شیطونکHeartHeartHeartHeart


RE: رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) - ^BaR○○n^ - 30-01-2013

واسه نهار رفتیم سالن غذاخوری و من از عمد امروز زفتم سر میزه کوهیار و دوتا از دوستاش.
دوستاش خیلی باهام گرم گرفتن اما کوهیار هیچی نمیگفت فقط بهم خیره شده بود و منتظر بود یه آتو ازم بگیره.
اما کور خونده پسره ی چلغوز.ساندویچی که خواسته بودم اماده شد.رفتم گرفتمش و نشستم یر میز.دوستاش داشتم با ترحم نگام میکردم.معلوم نیس باز این کوهیار چی در گوش این دو تا ساده وز وز کرده که اینا اینجوری نگام میکنن.
سس رو از روی میز برداشتم و ریختم رو ساندویچم و شروع کردم به خوردن.
کوهی-شهاب جون چنو وقته ساندویچ نخوردی؟
به دوستاش نگا کردم که بازم داشتن مثه احمقا نگام میکردن
من-خیلی وقت نیس...اما تو چند وقته ادم ندیدی؟
کوهیار با نفرت به پوزخندم نگاه کرد و گفت:از وقتی نسلش منقرض شده
من-واسه همینه داری اینجوری منو نگا میکنی؟بهت حق میدم.چون تو روستاتون همش باید گاو و گوسفند ببینی.
حالا دوستاش به جای من به کوهیار خیره شده بودن.
کوهی-چند وقت اونجا زندگی کردی که از اهالیش هم خبر داری؟
من-منکه زندگی نکردم تو برام تعریف کردی.
حالا بهنرین موقع برای انجام نقشم بود.سس سس رو به سمته کوهیارگرفتم و با تمام زورم فشارش دادم.سس های قرمز تو صورت کوهیار پاشیده میشد و من ذوق میکردم
اما نمیدونم یهو چی تو صورتم ریخته شد که حتی نمیتونستم نفس بکشم.چشمام رو باز کردم و قوطی سس سفید رو دست کوهیار دیدم که به سمتم نشونه گرفته.اما من بازم سسم رو ول نکردم.داشتم از سس هایی که تو دهنم میومد خفه میشدم.سس هام تموم شد.ماله کوهیار هم تموم شد.اون از کجا اون قوطی سس رو اورده بود؟
رویه میز افتضاحی به بار اومده بود که حد نداشت.یه ترکیبه رنگ صورتی بوجود اومده بود که تمام میز رو پر کرده بود.لباسای من و کوهیار پر شده بود.دو تا دوستاش هم از روی صندلیاشون پاشده بودن و ایستاده بودن.همه زل زده بودن به ما.به کوهیار نگاه کردم.اونم داشت به من نگا میکرد.میخواست دهنش رو باز کنه که چیزی بگه اما صدای عصبانی محبی بهش اجازه نداد.
محبی-شما دوتا همین الان میرین تو دفتر من.
پشت سر محبی وارد دفترش شدیم.یهویی محبی زد زیر خنده و به ما نگا کرد.
نگاهی به کوهیار انداختم و اونم به من.هر دو با هم زدیم زیر خندهواینقدر که صورتامون داغون شده بود.
محبی-شما دوتا چه قدر بامزه اید.تا به خال همچین چیزی تو عمرم ندیده بودم
محبی بی وقفه میخندید.حالا ما فقط داشتیم بهش نگاه میکردیم.
در گوش کوهیار اروم گفتم:طفلی خیلی وقته نخندیده
کوهی-نزن تو ذوقه بچه بذار راحت بخنده
بعد از چند دقیقه بهمون گفت که ناراحت از دفتر بریم بیرون و به همه بگین که اون مارو کلی دعوا کرده.با کوهیار اومدیم از دفترش بیرون و به سمته اتاقای خودمون به راه افتادیم.
لباسام رو عوض کردم.و نشستم رو تخت.تو اینه ی روبروم خیره شدم به خودم.رژ لبام پاک شده بود.دوباره شده بودن همون لبای صورتی خودم.مردمک های مشکی چشمام برق میزد.چشمایی که نه ریز بودن نه خیلی درشت.اما به خاطر کشیده بودنشون خیلی خوشگل به نظر میومدن.به موهام نگاه کردم.وای تا اینا بلند بشن من پیر شدم.اگه برام خواستگار بیاد و من جواب بدم اونوقت روز عروسیم مجبور میشم کلاه گیس بذارم بعد همه به هم میگن عروس کچل بوده کلاه گیس گذاشت براش
محکم زدن تو گوش خودم و به خودم بد وبیراه گفتم.خاک بر سرت شیرین مثه این عقب مونده ها داری به ملاه گیس فکر میکنی.
از وقتی با این کوهی سر و کله میزنم پاک عقلم رو از دست دادم.یه زنگ به بهنوش زدم و ازش خواستم بیاد دنبالم.از ورزشگاه اومدم بیرون و منتظر بچه ها شدم
اما یه سری صداهایی میشنیدم واسه همین خیلی کنجکاو شدن ببینم کیه.کله ی گندم رو تکون میدادم تا ببینم گیرنده هام صدا رو از کجا دارن دریافت میکنن.
یکم اونور تر کوهیار رو دیدم که داره با گوشیش صحبت میکنه.
کوهیار-خواهش میکنم فقط یه روز با من بیا بیرون
-........
کوهیار-اما اخه منکه همیشه اونجوری نیستم
-.......
کوهیار-دیوونه من دوست دارم
با خودم فکر میکردم این کیه که کوهیار داره بهش میگه دوست دارم؟؟اما صدای بوق اهن قراضه ی نسیم باعث شد کوهیار هیکل ناقص منو ببینه که دارم با تمام وجود فضولی میکنم.....




رنگ صورت کوهیار هی عوض میشد.باز این خاصیت افتاب پرستیش گل کرد.قدم به قدم عقب میرفتم و اونم قدم به قدم جلو میومد.
کوهی-داشتی به حرفای من گوش میکردی؟
من-نه کی گفته؟
کوهی-پس اینجا چه غلتی میکردی؟
در حالی که برگشتم و شروع کردم به دویدن داد زدم:به حرفای تو گوش میکردم
پریدم تو ماشین و در رو قفل کردم و بلند گفتم:برو نسیم...برو که وضعیت رنگین کمونه
نسیم گاز داد و جیغ چرخا بلند شد .کوهیار برام داشت خط و نشون میکشید....فکر نمیکردم از فال گوش واستادن بدش بیاد....نکه خودم خیلی خوشم میومد
نسیم-این کی بود ورپریده
من-کوهیار
بهنوش-دروغ میگی
من-اره شوخیم گل کرده
بهنوش-خفه شو این که خیلی جیگر بود
نسیم-نه بابا شکل بچه غرتی ها بود
من-حالا کی از شماها نظر خواست....برو یه جایی که فاز بده بهم.تا6 هم باید ورزشگاه باشم
نسیم ما رو به یه پارکی برد که توش پرنده پر نمیزد.خاک بر سرش با این سلیقش
من-اینجا که بیشتر دلم میگیره
نسیم-خب حوصله ی شولوغی ندارم
من-با اون پیرزن طفلکه من چیکار کردین؟
نسیم-ما که با اون کاری نداریم اون کله ی مارو میخوره
من-اره جونه خودت...اون نصفه شماس بعد بیاد کله ی خربزه ای شمادوتا رو بخوره؟
بچه ها ساعت 5 منو گذاشتن دم ورزشگاه و خودشون رفتن.تو سالن بدنسازی کوهیار رو ندیدم.بهتر شرش کم.
تو تخت خواب دراز کشیده بودم و به فردا فکر میکردم.قرار بود فردا همه ببرن یه اردویه دسته جمعی.باید کلی نقشه برای کوهیار میکشیدم.جونش رو باید میگرفتم پسره ی غول بیابونی رو.
صبح کسری بیدارم کرد و گفت بچه ها دارن میرن.منم مثه فرفره وسایلام رو جمع کردم و رفتم پایین پیششون.همه سوار اتوبوس شدیم.چقدر بیرون رفتن با پسرا مزخرفه.شایدم اینا اینقدر بی بخارن.همه داشتن یا باهم حرف میزدن یا خواب بودن یا اهنگ گوش میدادن.حالا اگه نصفه همینا دختر بودن اینجا رو سرشون میذاشتن.
کوهیار داشت با تلفنش میحرفید.صندلی جلویی من نشسته بود وصحبتاش رو واضح میشنیدم.
کوهیار-مگه من چمه؟
-.................
کوهیار-بابات قبول میکنه تو باهاش صحبت کن
-.................
کوهیار-خیلی بی معرفتی
وگوشی رو قطع کرد.این کی بود که کوهیار اینقدر دوسش داشت.ای بابا مردم چه شانسایی دارن تو رو خدا نگا پسره داره التماسش رو میکنه اونوقت طرف ناز میاره.خدا شانس بده
یه ساعت تو راه بودیم تا اینکه به اون کوهی که میخواستیم رسیدیم.اطراف همه کوه بود و ما تو دامنه ی یکی از کوه ها که نسبت به جاهای دیگه سرسبز تر بود نشستیم.بچه ها کمک کردن و وسایل رو گذاشتن پایین.
منو کوهیار و یکی دیگه از بچه ها مسول نصب چادرا بودیم.12 چادر بود.
11 تاش رو با موفقیت نصب کردیم اما واسه اخریش یه چیزی قلقکم میداد که یه بلایی سر کوهیار بیارم......



ز کوهیار خواستم بره تویه چادر و چادر رو از داخل نگه داره.اما اون میگفت نیازی برای این کار نیست
من-من یه عمر تو کوه زندگی کردم.من میگم باید چیکار کنیم
کیارش-کوهیار برو تو چادر دیگه حتما یه چیزی میدونه که میگه
کوهیار کلافه دستش رو پشت گردنش کشید و رفت تویه چادر ایستاد.از کیارش خواستم برام چوب بیاره.اونم به این هوا دک کردم.چون دور و برم خلوت بود کسی چیزی نمیفهمید
چوبی که نزدیکم بود رو برداشتم و اروم چادر رو جمع کردم.با یه حرکت خیلی ساده کوهیار تو چادر گیر افتاد.شروع کرد به داد وبیداد.چوب رو به بدنش کشیدم تا پشت پاهاش پاهاش روپیدا کنم.چوب رو بردم عقب و با سرعت زدم به پشت زانوهاش.این ته بی رحمی بود.مطمئنن اگه بیرون از چادر بود من اینجوری وای نمیستادم بهش بخندم.ناله ی ارومش رو شنیدم.اما توجه نکردم و چوب رو انداختم و از اونجا دور شدم.کیارش رو از دور دیدم که داره به سمته کوهیار میره.چوب هایه اطرافم رو برداشتم و خودم رو کیارش رسوندم
کیارش کوهیار رو از چادر بیرون کشید.دوباره افتاب پرست شده بود.صورتش بنفش شده بود و پشت پاهاش رو جوری گرفته بود که انگاره پاهاش میخوان در برن.خندم رو طوری قورت دادم که به سرفه افتادم
من-کیارش این چرا اینجوری شده؟
کیارش-والا نمیدونم تو پیشش بودی
من-منم رفته بودم چوب جمع کنم
کوهیار ناله ای کرد و به من زل زد و گفت:من این چادر رو به اتیش میکشم که منو اینجوری کرد
کیارش-مگه چی شدی؟
کوهیار-مهم نیست....مهم چادره
کیارش سر از حرفای کوهیار در نیاورد و دیگه پاپیچش نشد.اما من خوب میدونستم چادر کیه.حالا این کج سلیقه نمیتونست منو به یه چیزه دیگه ای غیر از چادر تشبیه کنه؟به چادر نگاه کردم.مچاله شده بود رو زمین.مگه من این شکلیم؟
کار چادر اخری رو هم تموم کردیم و کیارش گفت که ما سه تا تو همین چادر بخوابیم....وقتی چشمم به نیشه باز کوهیار خورد اشهدم رو خوندم و به اسمون نگاه کردم.
با بچه ها والیبال بازی کردیم.اخرایه بازی کوهیار توپ رو از عمد کوبوند تو سر من.چون هم تیمیم بود فکر نمیکردم قراره توپ فورود بیاد تو سر من.چون بازیش خوب بود.
همه ی بچه ها دورم جمع شده بودن و کوهیار مسخره هم هی میگفت:حالا که کاری نشده
فکر میکردم با اون ضربه ای که من به پاش زدم تا چند روز نتونه از جاش جم بخوره.ولی ککش هم نگزدید.اینقدر که سگ جونه.




تا نهار نزدیک اتیش نشسته بودم و والیبال بچه ها رو نگا میکردم.چون سرم خیلی درد میکرد.چقدر اونجا به خودم فشار اوردم تا گریه نکنم.
همه ی اون فشارا باعث شد یه ربع دنبال دسشویی بگردم.محبی کنارم نشست و درباره ی مسابقات و امتیازات و از این جور چیزا باهام حرفید.چه مرد خوش صحبتیه.واسه نهار بچه ها کباب درست کردن.گندشون بزنه با اون کباب درست کردنشون.
اینقدر مثافت کاری کردن که دلم نمیومد حتی بهش ناخونک بزنم.اما از اونجایی که در نقش شهاب پلشت بودم مجبور بودم یه کباب رو به زور نوشابه بخورم.
اما بعدش همش هوق میزدم.عجب ضایع بازی در اوردم چون همه به من نگاه میکردن.
بعد از نهار همه رو زمین نشستیم و گول یا پوچ بازی کردیم.از اونجایی که من دکترای این بازی رو از خارج گرفته بودم همش تیم ما برنده میشد.همه ی بچه ها روهم شاید 25 نفر میشدیم.تعدادمون اونقدری بود که تو بازی خر تو خر بشه و همه تقلب کنن.
بازی که تموم شد هرکی یه کاری کرد.منم رفتم تو چادر خوئمون تا کپم رو بذارم.
بیدار که شدم هوا تاریک شده بود.ساعت 10 شود.اینقدر خوابیدم؟
از تو چادر اومدم بیرون و بچه ها رو دیدم که دور اتیش جمع شدن.هر چی نزدیک تر میشدم صدای قشنگتری میشنیدم.یکی از بچه ها ساز دهنی تو دستش بود و اهنگ خیلی قشنگی رو میزد.
کیارش بهم اشاره کرد که کنارش بشینم.پیشش نشستم و کیارش یکم از پنوش رو به من داد و دنه داغش رو چسبوند به من.به یاشار که ساز دهنی رو با مهارت خاصی میزد خیره شدم.
با چشم دنباله کوهیار گشتم که نگام تو نگاش گره خورد و اون دهنش رو برام کج کرد.منم چشمام رو لوچ کردم و صورتم رو واسش تکون دادم.طرف راستم کنار دوستش نشسته بود.اهنگ یاشار خیلی سوزناک بود.خمیازه ای کشیدم.کاشکی به جای ساز دهنی تنبک میزد!!

اینجوری بچه ها هم به یاد دوست دخترایه رنگ و وارنگشون از خود بی خود نمیشدن.اهنگ که تموم شد همه واسش دست زدن.میخواست یه اهنگ دیگه بزنه که من برای دفاع از جونه خودمم که شده گفتم:بیاین یه بازی بکنیم....موافقید؟




همه گفتن اره بگو ببینیم چیه
من-یه بطری رو میذارم وسط و یه نفر میچرخونش.سر بطری به طرفه هر کی که افتاد اون میشه نوکر و تهش میشه شاه.شاه باید به نوکرش یه دستور بده.و نوکرش هم باید هر چی که ازش خواسته شده انجام بده
همه ی بچه ها خوششون اومد.بطری نوشابه رو برداشتم و چرخوندمش.من شدم شاه و یکی از بچه ها شد نوکرم.
یکم فکر کردم وبه لباسش نگاه خمصانه ای انداختم.همین دیروز لباسش رو خریده بود و داشت به دوستاش میگفت مه خیلی از لباسه خوشش اومد.کلی هم بولف واسه قیمته بالاش اومد.البته فکر کنم فقط خودش باورش شده بود. گفتم:یقه ی لباست رو جر بده
محسن با تعجب بهم خیره شد و گفت:چی؟
من-نوکر جان اگه انجام ندی مجبور میشم بگم شلوارت رو هم جر بده
محسن با تردید به لباسش خیره شد و گفت:نمیشه یه چیزه دیگه بگی؟
من-گفتم که شلوارت رو جر بده
شلوارش از لباسش خوشگل تر بود.واسه همین لباسش رو انتخاب کرد
یقه ی لباسش رو گرفت و از وسط با تمام زورش جرش داد.صدای جر خوردن لباسش باعث شد همه بهش بخندن.چقدر ناراحت شده بود.به درک.این محسن خالی بند هرچی بکشه حقشه
5 دور گذشت .همه ی بچه ها عقده هاشون رو روی هم خالی میکردن.دورششم بود.همه به بطری چشم دوخته بودیم.
که یهویی اسمون پاره شد و شانس قلنبه ی من افتاد رو فرق سرم
کوهیار شاه شد و بنده ی حقیر هم نوکرش.کوهیار با غرور به من نگاه کرد و خنده ی بلندی کرد.همه چشم به دهنش دوخته بودیم که ببینیم عالی جناب چی امر میفرمایند
کوهیار-اممممم.....خب بذار ببینم.....
نگاه وحشتناکش رو به چشمای پر اضطراب من دوخت و گفت:شورت و شلوارت رو در بیار
اب چشمام خشک شد و مردمکام موند روی دهن کوهیار.الهی خودم با همین دستای خوش ترکیبم کفنت کنم.حالا چه گلی به سره کچلم بگیرم؟شیرین مغز اکبندت رو بکار بگیر.یه کاری بکون.
باید برای اولین بار تو زندگیم یه کار + انجام میدادم.شیرین بجنب دیگه.مغزم از شدت هیجان نمیتونس کار کنه.بیا اینم از مغز بی خاصیت من.
از جام بلند شدم و یه جیغ نمیدونم ابی یا قرمز شایدم سبز کشیدم و بلند داد میزدم:عقرب....عقرب.....فرار کنید
همه از جاشون بلند شده بودن الا کوهیار.برگشتم و بهش نگاه کردم.چقدر عوضیه.با یه لبخند مسخره داشت بهم نگاه میکرد.فقط اون میدونست چه چرتی گفتم!!!!
همچنان ادامه داره.......



فکر نمیکردن اینقدر پسرا ترسو باشن.یه جیغایی میکشیدن که بیا و ببین.همه رفتن تو چادراشون و دیگه هم بر نگشتن.رفتم تو چادر خودمون و پیشه کیارش نشستم.کیارش داشت از دوس دختر جدیدش تعریف میکرد که خانمی از سر و روش میریزه.
یا خودم فکر کردم که اون اگه خانم بود نمیومد با تو یا هر کس دیگه ای دوس بشه.کوهیار هم وارد چادر شد و باز از اون لبخندای کج و کولش رو تحویله من داد.
سه تایی نشسته بودیم و به در دیوار نه نه چادر که در ودیوار نداره....به پارچه های چادر نگاه میکردیم.
من-بچه ها میاین زنگ بزنیم دخترا رو سر کار بذاریم؟
کیارش یا به حالت لوسی گفت:نکن این کار رو باهاشون گناه دارن
منو کوهیار بهم نگاهی انداختیم و دوتایی زدیم زیر خنده.تو لیسته شماره هام گشتم دنبال پایه ترین دختری که سراغ داشتم.اهان خودشه.فریبا.کی از اون بهتر
من-کوهیار یادداشت کن....اسمه دختره نازنینه
کوهیار شماره ی فریبا یا همون نازنین رو وارد گوشیش کرد و زنگ زد بهش.زد رو ایفون.بعد از چند دقیقه فریبا گوشی رو برداشت.کوهیار تا جایی که جا داشت با فریبا لاس زد.دیگه حالم داشت بهم میخورد.
با اشاره ازش خواستم تمومش کنه.کوهیار هم با چند تا فحش اب دار به فریبای بدبخت تلفن رو قطع کرد.بعدش به دو نفر دیگه هم زنگیدیم و ایندفعه سرکارشون میذاشتیم.
وای که چقدر سرکار گذاشتن دخترا اونم از نوعه لوسشون حال میده.
ساعت 12 بود و همون خسته بودیم.با اینکه عین خرس خوابیده بودم اما بازم میخواستم بخوابم.من وسط کیارش و کوهیار گیر کرده بودم.کیارش که داش به دوس دختر مونگولش اس میزد.کوهیار هم دستش رو گذاشته بود زیر سرش و به بالای چادر خیره شده بود.(منظور همون سقفه)
خیلی دوس داشتم بدونم اون کسی که کوهیار بهش میگفت دوسش داره کیه؟چرا دختره اینقدر عشوه شتری واسش میاد؟
صبح با صدای چه چه بلبل از خواب بیدار شدم.میگم چه چه بلبل فکر نکنین بالای چادرمون بلبل نشسته مجانی واسمون کنسرت گذاشته ها....نه....
با دست دنبال عامل صدا میگشتم که دستم محکم خورد رو صورت کوهیار و اونم بیدار شد.تو جام نیم خیز شدم و گوشی وامونده ی کیارش رو دیدم که داره زنگ میخوره.
من-الووووو
یه دختره بیکار و علاف با صدای مزخرف و لوسی گفت:کیارش جوووونم خودتی؟
من-اره بنال
دختره-جاااان؟چیزی گفتی؟
من-اره گفتم نفله بنال
دختره-با من درست صحبت کن
من-ساعت 8 صبح زنگیدی و ناز و عشوه میای و منو از کار وزندگی انداختی اونوقت میخوای قربون و صدقت برم؟
دختره مثلن داشت گریه میکرد...خر خودتی...من این ترفندا رو کهنه کردم...الان تو داری با یه ریش سفید میحرفی....
من-زر زر نکن واسه من
دختره-همه چی بین ما تموم شد کیارش
من-قربون دهنت....حرفه دلم رو گفتی....عزت زیاد
تماس رو قطع کردم و شماره ی دختره رو پاک کردم و دوباره سر جام دراز کشیدم
کله ی کوهیار روی صورتم ظاهر شد که باعث شد از جام بپرم و محکم بخورم به صورتش...اخی گفتم و که اون سرش ناپیدا
من-چه خبرته؟
کوهیار-خودت چه خبرته.مگه نفهمیدی من بیدارم؟
من-اگرم فهمیده باشم تو غلت کردی کلتو کشیدی رو صورتم
کوهیار-دهن منو باز نکن
من-خوب شد گفتی.نکنه تازه از خواب بیدار شدی ممکنه اینجا رو بو برداره
کیارش داری کشید و گفت-خفه شید دیگه.نمیذارن دو دقیقه ادم بخوابه
سر جام دراز کشیدم و پشتم رو کردم به کوهیار.
پسره ی احمق
کوهیار-حالا کی بود؟
من-منت کشی ممنوع
کوهیا-چی به خودت میگیری سریع...گفتم کی بود؟
من-دوس دختر ننرش بود که دیگه با هم بهم زدن به سلامتی
کوهیار-امیدورام کیارش چیزی نفهمه
برگشتم طزفش و گفتم:برا چی؟
کوهیار-منت کشی ممنوع
من-گمشو جواب منو بده
کوهیار-چون دختره هرزه بوده.کیارشم کلی بهش پول داده تا یه هفته باهاش باشه.اونوقت تو با اون بهم میزنی؟
با تعجب به چهره ی مظلوم کیارش تو خواب نگاه کردم.عجب کثافتیه.به قیافش نمیخوره.
من-به درک.حالا مگه چی شده؟
از سره جام بلند شدم و رفتم بیرون.بیشتریا بیدار بودن.همه دور هم نشسته بودن و داشتن صبحونه میخوردن.فردا صبح راه میوفتادیم.این اردو هم فقط واسه یه ان تراک بود.
تا باشه از این ان تراک ها که من هی توش گند بالا بیارم.
از چادر تا جای بچه ها صلوات میفرستادم تا کیارش چیزی نفهمه.یا حداقل اون چلغوز گالنش رو باز نکنه چیزی بهش بگه.



بچه ها منو که دیدن سلاماشون رو به سمتم شلیک کردن.یا باید جاخالی میدادم یا اینکه جوابشونرو بلدتر از خودشون بدم.از اونجایی مه روحیم خیلی لطیفه راه دوم رو انتخاب کردم.
برام جا باز کردن و من نشستم به صبحونه خوردن.صبحونه که تموم شد قرار شد یه دست فوتبال بزنیم تو رگ.
بازم من گند زدم به تیم.ای بخشکی شانس.باز من اومدم خوب بازی کنم تر زدم تو بازی
تا شب هیچ اتفاق خاصی نیوفتاد
البته اگه ریختن یه لیوان اب بالایه سر من و نرسیدن نهار فقط به من و دوبار افتادن به خاطر زیر لنگی بچه هارو اتفاق خاصی ندونیم....اره هیچ اتفاقی نیوفتاد
شب شده بودو من به خاطر اینکه ظهر خیلی خوابیدم دیگه خوابم نمیبرد.کوهیار هنوز برنگشته بود تو چادر و من کنجکاو شده بودم که بدونم کجاس
هیکل ناقصم رو از تو چادر کشیدم بیرون و گیرنده هام رو بکار انداختم.مردمکام به سمته اتیش زوم شدن و مغز اک بندم چلغوز رو تشخیص داد.
تنها نشسته بود و داشت با گوشیش صحبت میکرد.خسته شدم از بس مچ اینو موقع صحبت با گوشیش گرفتم.نمیشد صحنه های هیجانی تری میبودن؟مثه....یا وقتی داره با دوس دخترش.....استغفرلا(شیرین چشم و گوش بچه ها رو وا نکن)
کوهیار-خسته شدم دیگه
-............
کوهیار-اخه چرا مشکلت رو بهم نمیگی
-............
کوهیار-باشه خدافظ



گوشیش رو قطع کرد و نفسش رو با حرص داد بیرون.تی شرت راه راه قرمز و خاکستریم باعث شد سردم بشه.دستام رو دور خودم حلقه کردم و نزدیک کوهیار شدم.
دستم رو گذاشتم رو شونش.برگشت به سمتم نگاه کرد و لبخند خسته ای زد
من-هی اینجا چیکار میکنی پسر؟
کوهیار-خوابم نمیبورد
من-منم همینطور
کنارش رو کنده چوب روبروی اتیش نشستم و به کوه های اطرافم نگاه کردم.
کوهیار-چرا اینجایی؟
من-چون خوابم نمیبورد
کوهیار-اونو که میدونم میگم چرا اینجایی
من-چون خوابم نمیبورد
کوهیار- خر نشو دیگه میگم چرا اینجایی؟
زیر چشمی بهش نگاه کردم و جملمو تند گفتم
چون خوابم نمیبورد
کوهیار حرصش در اومده بود.اما معلوم بود حوصله ی کل کل نداره.به من چه که اون تو اتش بسه.من باید کرم خودمو بریزم
کوهیار-چرا بین این پسرایی؟
من-چون خوابم....
کوهیار-جونه من
خنده ای کردم و لهاف رو از روی شونه ی کوهیار به سمته خودم کشیدم و نصفش رو دور خودم کشیدم.چون لهاف کوچیک بود مجبور بودم خودم رو به کوهیار بچسبونم.اونم حرفی نزد پس منم به روی خودم نیوردم
من-چون رقابت با جنس تو رو دوس دارم
کوهیار-اسمت چیه؟
من-خانوم خوشگله
کوهیار-نمیخوای بگی؟
من-اسمم زیاد مهم نیس.یه روز بت میگم
کوهیار-هرجور راحتی
چند دقیقه ساکت شدیم و دیگه طاقت نیوردم واسه همین گفتم:تا حالا تو زندگیت عاشق شدی؟



کوهیار نگاهی بهم انداخت و دوباره به بازی با دستاش مشغول شد.بعد چند ثانیه گفت:
چرا این سوال رو ازم میپرسی؟
من-دلیلی نداره.فقط میخوام بدونم
کوهیار-دلیلش اون تلفنا که نیس
من-امممم....نه...حالا چراطفره میری؟جواب منو بده
کوهیار-شاید
من-اونم دوست داره؟
کوهیار-نمیدونم
نمیخواستم بیشتر از این ازش سوال کنم.شاید دوس نداشته باشه جواب بده.
نمیدونم چند دقیقه شده بود.اما هیچکدوممون حرف نمیزدیم و تو دنیای خودمون بودیم.کم کم خمیازه هام شروع شد.از جام بلند شدم و شبخیر ارومی به کوهیار گفتم و به سمته چادر رفتم.حالا دیگه کاملا مطمئن شدم که یه نفر رو دوس داره.اما چرا دختره دوسش نداره؟خل دیوونه.
خودم رو گذاشتم جای اون دختره.کوهیار همه چیش خوب بود.فقط مشکلش این بود که تیپش داغون بود.از داغونم اون ور تر.
از این شانه به اون شانه شدم.اما بازم خوابم نمیبرد.اینقدر به فوتبال فکر کرده بودم خوابم پریده بود.محبی بهم گفت اگه همینجوری پیش برم منو تو تیم رام نمیده.شایدم ذخیره بذارتم.اون لحظه خیلی بهم ریختم.این همه سعی و تلاش همش باد هوا؟؟!!
کیارش صبح بیدارم کرد و گفت که میخوایم حرکت کنیم.بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم.وسایل که چه عرض کنم....گوشیم بود و اِم پی تِریم.
چادر ها رو با کمک بچه ها جمع کردیم و منتظر اتوبوس شدیم.وقتی اتوبوس اومد توقع داشتم همه هجوم بیارن به سمته در تا برن اون ته جا بگیرن.اما همه در کمال ارامش سوار میشدن.نه هول دادنی بود نه فحشی و نه افتادنی.تو راه بچه ها اهنگ گذاشتن و من رفتم وسط رقصیدم.
چون میدونستم الان همه با خودشون میگن با اینکه پسره ولی چقدر قشنگ میرقصه!!
وقتی رسیدیم ساعت 10 شده بود.خسته و کوفته رفتم تو اتاقم.باید یه فکری واسه این فوتبال میکردم.اگه منو به مسابقه نبرن من داغون میشم.
چند روز همینطور میگذشت و من هیچ پیشرفتی تو کارم نداشتم.منو کوهیار از هر فرصتی واسه ضایع کردن هم استفاده میکردیم.
چند بار دیگه هم میدیدم که با اون دختره میحرفه اما اون دختره بازم واسش ناز میکرد.
قبل شروع مسابقه ی بین دو تیم دور از چشم مربی دو تیم با هم مسابقه گذاشتیم اون تیمی که باخت باید تیم برنده رو شام مهمون کنه.همه این پیشنهاد رو قبول کردن.
لحظه ی مسابقه همه استرس داشتن.تا نیمه ی اول تیم اونا خوب پیشرفت اما نیمه ی دوم گلی که من زدم باعث شد باهاشون 1-1 مساوی بشیم.دقیقه های اخرم که یکی دیگه از بچه ها گل زد و بازی به نفع ما تموم شد.همه ی بچه ها خوش حال بودن.یه چیزی میگم و یه چیزی میشنوین.بچه ها واقعا خوشحال بودن.چون این اولین برد ما بود.چه برد خوشمزه ای چون جایزش شام بود
خوشحال و خندون برگشتیم به اتاقامون.بچه های اون تیم خیلی دمغ بدن.حقد دارن چون تعدادمون کم نبود.
ساعتای 8 شب بود که دیگه میخواستیم جیم کنیم از ورزشگاه.هر 2 دقیقه یه نفر از ورزشگاه خارج میشد.یه جوری میرفتیم که کسی شک نکنه!(چقدر این جمله اشناس)
وقتی همه با هم جمع شدیم دور ماشینا هر کسی سوار یه ماشین شد.6 تا ماشین بود و تو هر ماشین 4 نفر نشست.
فکر میکنم از اول رمان کاملا شیرفهم شدین که من خیلی خر شانسم.
بله همونجور که داشتم میگفتم به خاطر اینکه من مثه بز وایستاده بودم و بچه ها رونگا میکردم که یکی یکی دارن میرن سوار ماشینا میشن فقط من موندم.حالا حدس بزنین ماشین کی خالی بود؟
افرین ماشین گودزیلا یا همون چلغوز خودمون خالی بود.
یه نگا به پرشیای سفیدش کردم.باید میرفتم سوار میشدم؟به گورم و گورش بهتر از اینه که دنبال ماشینا بدوم.

رفتم در ماشینش رو وا کردم و عقب نشستم......



.از اینه بهم نگاهی کرد و گفت:هوی من رانندت نیستم رفتی عقب نشستی.
من-مطمئنی؟
کوهیار-یا میای جلو میشینی یا میپری پایین
من-ترجیح میدم پیاده شم
در ماشین رو با شدت بهم زدم و به ماشینه بچه ها که داشت میرفتن نگاه کردم.گندت بزنن کوهیار.
جلو نشستم و رومو کردم اونور
کوهیار خنده ی بلندی کرد و گفت:با من در نیفت خانم خانما
من-اتیشش بزن بریم و اینقدر زر زر اضافی نکن
کوهیار-حواست باشه سواره ماشینه منی ها.درست صحبت کن
حوصلش رو نداشتم واسه همین چیزی بهش نگفتم.اهنگش رو تا جایی که جا داشت زیاد کرد.اگه بشه این بشز اینقدر رو مخ نباشه چقدر خوب میشه.
رسیدیم رستوران.ساکت و اورم از ماشین پیاده شدمونمیدونم باز چه مرگم شده بود؟مثه یک هیئت وارد رستوران شدیم.همه داشتن به ما نگا میکردن.
شام اون شب رو تا جایی که تونستم گرون سفارش دادم.حقشونه بذار یکم اب ازشون بچکه.
شب خیلی خسته بودم.شام خوش مزه ای بود.البته یه مو تو غذای من بود.رستوران خیلی معروف و شیکی بود.اما میدونین که من خیلی خوش شانسم.مشکل از رستوران نبود.
هر کار کردم خوابم نمیبورد واسه همین رفتم ساختمون پشت خوابگاه.ماه امشب باریک بود و نور خیلی کم بود.واسه همین هیجا رو نمیتونستم ببینم.نشستم رو زمین و پشتم رو به دیوار ساختمون تکیه دادم.زانوهام رو بغل کردم.سرم رو تو زانوهام فرو کردم.
صدای نفس عمیقی که شنیدم باعث شد یه متر از جام بپرم.با وحشت به اطرافم نگاه کردم.

یه نفر اروم گفت:نترس منم.....



RE: رمان دختر فوتبالیست(خیلی جالبه!!!) - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 30-01-2013

ممنون گلی جوووووووووووووووووووونHeartHeartHeartHeart