انجمن های تخصصی  فلش خور
شعر قصه دیوار و دخترکان معبد شیوا - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+--- موضوع: شعر قصه دیوار و دخترکان معبد شیوا (/showthread.php?tid=277668)



شعر قصه دیوار و دخترکان معبد شیوا - ☪爪尺.山丨几几乇尺☪ - 13-12-2019

تمام قصه دیوار
زندگی من است.
من آرزوی روزنه را
در عمقِ دخمه چشمانم
به قتلگاهِ نگاهِ شهوتِ شب بردم.
من سقفِ کاذبِ زندانم
و هیچگاه
خیالِ آرامِ میله های عزیز را
با داستانِ پوچِ رهایی
بر هم نمی زنم.
ای غرقه در توهمِ کابوسِ ابرها
از من مخواه
که در خوابِ خیره پلک
به میهمانی رؤیای رنگها بروم.

از من بترس
چلچله مغموم
من برای د یوِ سکوت
بستری نرم دوخته ام
از بالهای صدا.
********
من از تصورِ مرگ ِمسیح
بر چلیپای نور
زنده می گردم.
و سالهاست
که با اعتبارِ مرگ
از حجره های کوچک بازارِ زندگی
هر روز
آرزوی روزِ دگر را
نسیه می برم.
و چو بخطِ هوسهایم
هنوز پر نشده.
مرا با شما
صاحبانِ فروشگاهِ عشقهای زنجیره ای
که آبروی نقد می خواهید
و دیگر هیچ
هیچ حسابی نیست.

ای دوره گردِ عشق فروش
با طپشهای اشتیاق
مرا به خویش مخوان
مشتری نقدِ قلبِ تو
در جمعه بازارهای هرزه دری
پرسه می زند.
********
تمام وحشتِ گورستان
در رودِ روحِ یاغی من
جاریست.
من
با مرده های بی شمار
پیوند خورده ام.
و هرشب
با پای شو مِ خیالِ ولگردم
تابوتِ تازه تری را
تا ما ورای قصه گیسوی کهکشان
تا جامِ قبرِ شهوتِ ناهید
تشعیع می کنم.

از من فرار کن ای ماهِ نرم موی
ورنه در شبِ رؤیای پوچِ نور
ترا به بی شماره ترین پیوندهای مرده خود
پیوند می زنم.
********
بیهوده داستانِ سبزِ گلستان را
در گوشِ من مخوان.
از دستهای سنگی خود
بر ساقه های لاغرِ تندیسِ یک درخت
شاخه می سازم.
آنگاه
در سپیده گاهِ طلوعِ برگ
قصه پوچِ اطلسی ها را
به حکمِ غیر قابلِ برگشتِ دادگاهِ خزان
بر شاخه های سنگی خود
دار می زنم.
********
از انتهای خواب می ایم
و یک تیمارستان مجنون
دست در دست
یک عالمه جنون.
در کوله بارِ پارهِ عقلم
می رقصند.
ای خفته بر بالهای بیداری
در کو چه باغهای خوابهای دیوانهُِ من
قدم مزن.
مباد اینکه
رقاصگانِ کولی عقلم
فرشهای فلسفه ات را
با کفشهای بی قرار و خکی خود
پاره تر کنند.
********


همزادِ خکسترِ زرتشتم
و تک تک سلولهای خکستریم
آبستنِ آتشدانِ آتشکده ای خاموش.
موبد بزرگ
در شعله های سوختهِ بهرام
غسلم داد.
دخترکانِ معبدِ شیوا
با پنجه های طلاییتان
بر زهدانِ ذراتِ پوستم
ضرب مگیرید.
مباد اینکه شما را
هندو وار
در خکسترِ وفای پاروتی
بسوزانم.
مباد اینکه شعله بی عشقتان
سیاهمشقِ قصه دیوار را
در طرحِ دود
بسوزاند
و قصه دیوار
نا تمام
تمام شود.

اقبال ولی پور هفشجانی