انجمن های تخصصی  فلش خور
روایت واقعی یک خاطره ی ترسناک - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: روایت واقعی یک خاطره ی ترسناک (/showthread.php?tid=278544)



روایت واقعی یک خاطره ی ترسناک - لاندیا - 11-02-2020

سلام حالا نمی‌دونم قراره بترسید یا نه ولی برای هر کی این به خودش ربط داره که بترسه یا نه. این داستان رو دوستم برای من تعریف کرده.
فامیل دوستم اینا، رفته بودن برای گردش اطراف شهر. اون جا خیلی خلوت بوده یعنی حتی پرنده هم پر نمی زده خلاصه که شبیه شهر ارواح بوده آخه یه رو د خونه داشته که آب داشته اما پر آشغال و یه جای بدون سبزه و علف حتی تمام درخت ها هم خشک شده بود و نزدیکش یه کوه بزرگ بوده که روی کوه دهانه ی یه غار بزرگ بوده. این خانواده سه تا بچه داشتن، دو تا پسر و یه دختر یکی از پسرا اسمش پارسا بود و همش 4سال داشته، پارسا از کنار مامان و باباش بلند می‌شه تا بره بازی کنه. تا اون موقع هیچ کسی اونجا نبوده، وقتی پارسا می‌ره پیش بزرگترین درخت اونجا. همون موقع یه ماشین دیویست شیش می یاد دم درخت و در باز می‌شه و یکی پارسا رو می‌کشه داخل ماشین، مادر پارسا این صحنه رو می‌بینه و جیغ می‌کشه بعدش پدر پارسا به دنبال اون ماشین می‌ره اما اون ماشین در حالی که کسی پشت فرمون نبود ولی ماشین به حرکت در میاد و گاز می‌گیره اما پدر پارسا دنبال ماشین می‌ره که یهو یه گربه ی سیاه رنگ جلوش ظاهر می‌شه و دهنش رو باز می‌کنه و نعره می‌کشه و تبدیل به دود می‌شه و همون دود جلو میاد و پدر پارسا رو هل میده اون طرف. و بعد با یه خنده ی وحشتناک غیب می‌شه بعد مادر و پدر پارسا همون ماشین رو می‌بینن که به سمت غار می‌ره و داخلش می‌شه و وقتی وارد غار می‌شه دودی از غار میاد بیرون و یه صدای جیغ بچه شنیده میشه و بعدش یه سایه سیاه رنگ بزرگ ظاهر میشه و صدای جیغ بیشتر می شه بعد صدای افتادن چیزی میاد و خنده ی وحشتناک. بعد از اون انگار که هیچ اتفاقی نبوده همه چی عادی میشه. بعد از اون اتفاق مادر پارسا دیوونه میشه و به تیمارستان منتقل میشه و هر شب کابوس میدیده و الکی میخندیده و حتی یه بار یک بار طناب رو از دستش با دندون جدا می‌کنه تا فرار کنه. و پدر پارسا هر چی دنبال پارسا می‌گرده پیداش نمی کنه و دختر و پسراشون بی مادری می کشن  و همیشه اون اتفاق تو یادشان می مونه و باعث این می شه که دختر بچه بیماری تشنج بگیره و کلا خانواده از هم میپاشه 68



سپاس یادتون نره#


RE: روایت واقعی یک خاطره ی ترسناک - (ʂէεllმ(R - 11-02-2020

مزخرف بود

ولی ممنون که نوشتی