انجمن های تخصصی  فلش خور
×عشق~ ناگریز× - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: ×عشق~ ناگریز× (/showthread.php?tid=279505)

صفحه‌ها: 1 2 3


×عشق~ ناگریز× - پایدارتاپای دار - 08-03-2020

حوب ی رمان عشق اوردم براتون ک اگه اهل رمان باشین حتما خوشتون میاد:
?????
رمان

#پارت1

روز مادر بود و همه رفته بودیم خونه مادر بزرگم برا تبریک عید یکی یکی خاله ها و دایی ها میومدن برا تبریک

منم خیلی نگران امتحانات و درسهام بودم و همش استرس داشتم نکنه نمره بدی بگیرم و معدلم پایین بشه
مادر بزرگم هم که همه عزیزاش پیشش بودن بهشون گفته بود محاله بذارم شام نخورده برید و همه رو نگه داشته بود تا دخترا و عروسا خودشون ترتیب شام رو بدن..
منم تو اتاق نشسته بودم تا به درس هام برسم
هر جا میرفتم کتابم همرام بود نه که عاشقش باشم .. اصلا..
بیشتر از ترسم که نکنه نمره بدی بگیرم و به نتیجه دلخواهم نرسم

سرگرم درس بودم البته اتاقم خیلی خلوت نبود و مثه کاروان سرا میرفتن و میومدن
سرم تو کتاب بود متوجه نمیشدم کی هست که هی میره و  میاد و یه چی زیر لب میگه
بعد یکی دو بار دیدم رفت و امدا خیلی زیاده و داره تمرکزمو بهم می زنه این بار که اومدن داخل بعلت نداشتن تمرکز بیشتر دقت کردم


-خر خون....... کتابو کشتی...... من ضامن اون کتاب بد بخت....

سر بالا اوردم دیدم بله پسر خاله متلک پرون روبروم وایساده

-چی میگی تو؟

-هیچی من ضمانت اون کتاب بدبختو کردم ولش کن یه دقیقه بذاریش کنار بخدا در نمیره زشته اون بیرون مهمونا نشستن تو تو اتاقی

-اون بیرونیا مهمون من نیستن که زشت باشه بعدم تو که تنبلی چه می‌فهمی درس و معدل بالا چیه؟

-او اوه بگیر منو پس رفتم
ببینم نکنه اگه 19/75 بشی میشینی مثه نی نی ها گریه میکنی نه؟!

-نخیرم ولی 19/5 اره

-حالمو بهم زدی چقدر لوسی تو

یهو دیدم دختر خاله وسطی اومد داخل اتاق....
عاشقش بودم دوستش داشتم اندازه همه دنیا بخاطر دل دریاش و قلب پاکش همه جوره پایه بود


-سلام...

?????
رمان

#پارت2
-سلام
من-وای سلام عزیزم خوبی

-خوبم چخبرا عیدت مبارک

-عید تو هم مبارک خانومی

پسر خاله ام که پارسا اسمش بود همین جور چپ چپ نگامون میکرد

رو به ویدا دختر خاله ام گفت

-بهت سلام کردن به بزرگتر یاد ندادن

ویدا-از کی تو بزرگتر کجا شدی من نفهمیدم؟

پارسا-بزرگتر این جمع ی که تو اتاقن منو تو این بچه خر خون

..
همه بلند خندیدیم

کتابو بستم و تو کیفم گذاشتم  با ویدا رفتم بیرون به جمع ملحق بشیم اخه هر چی باشه ویدا پایه ی من بود تو مهمونیا
**

تمام مدت نگاهای سنگین پارسارو رو خودم احساس میکردم ولی بدم میومد از این حسایی که اکثر دخترا دارن که فکر میکنن تو جمع همه بهشون توجه میکنن و حتما شاخی هستن

هر وقتم همچین احساسی میکردم باهاش مقابله میکردم و به دلم هی میزدم که از این فکرای مسخره نکن
.
.
.
.
.
ولی اون شب واقعا نگاهش به من بود


ویدا -سحر این چرا امشب اینقدر ساکت شده؟

من(سحر)-کی؟

ویدا-پارسا رو میگم

-چمیدونم شاید عاشق شده!!

هر دوتامون خندیدیم

بعد از کلی بگو بخند و شام مفصل مامان جون
موقع خداحافظی بود همه شروع کردن به لباس پوشیدن منم رفتم تواتاق تا لباسامو بپوشم کیفمو که برداشتم رفتم سمت دراتاق که پارسا رو پشت سرم دیدم

-هیع...


RE: ×عشق~ ناگریز× - پایدارتاپای دار - 08-03-2020

رمان

#پارت3
با وحشت گفت
-چیه؟

-ترسیدم!

-عادتت هست دختر ناز نازیه خاله پخ ت کنن میترسی!

گوشه چشمی نازک کردم گفتم-دلتم بخواد به این ماهی

پوزخندی زد و گفت..
-دلم که میخواد رو ندیدم ازش هنوز

با تعجب و چشمای گرد شده نگاش کردم..
وای چه حرفی بود زدم اخه

...
فوری به سمت در رفتم که گفت

-کتابتو گذاشتم تو کیفت
.
گفتم -مگه برداشته بودی؟

-اره میخواستم ببینم چه تحفه ای هست که ازش دل نمیکنی

-بهت یاد ندادن دست تو کیف کسی نکنی ؟مخصوصا دختر خانوما؟

-ببخشید نصفش از کیفت بیرون بود

-جیب بر ها هم همین استدلالو دارن!!

با دلخوری گفت:

-دست شما درد نکنه ... ببخشید بدون اجازه بود .. خوب شد؟

-بهتر شد

داشتم میرفتم که گفت :
-راستی یه چیزی هم وسط کتابت هست نگاش کن!!!!!!

.......


RE: ×عشق~ ناگریز× - پایدارتاپای دار - 09-03-2020

خو اگ میخونین یچی بفرستین ادم مطمئن شه برا درو دیوار پارت نمیزاره


RE: ×عشق~ ناگریز× - Ɗєя_Mσηɗ - 09-03-2020

تا اینجا قشنگ بود
ادامه بده عزیزم


RE: ×عشق~ ناگریز× - Sirvan10_a - 09-03-2020

خوبه....

(09-03-2020، 0:18)پایدارتاپای دار نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خو اگ میخونین یچی بفرستین ادم مطمئن شه برا درو دیوار پارت نمیزاره



منم همین نظر رو دارم


RE: ×عشق~ ناگریز× - پایدارتاپای دار - 09-03-2020

(08-03-2020، 15:57)پایدارتاپای دار نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
رمان

#پارت3
با وحشت گفت
-چیه؟

-ترسیدم!

-عادتت هست دختر ناز نازیه خاله پخ ت کنن میترسی!

گوشه چشمی نازک کردم گفتم-دلتم بخواد به این ماهی

پوزخندی زد و گفت..
-دلم که میخواد رو ندیدم ازش هنوز

با تعجب و چشمای گرد شده نگاش کردم..
وای چه حرفی بود زدم اخه

...
فوری به سمت در رفتم که گفت

-کتابتو گذاشتم تو کیفت
.
گفتم -مگه برداشته بودی؟

-اره میخواستم ببینم چه تحفه ای هست که ازش دل نمیکنی

-بهت یاد ندادن دست تو کیف کسی نکنی ؟مخصوصا دختر خانوما؟

-ببخشید نصفش از کیفت بیرون بود

-جیب بر ها هم همین استدلالو دارن!!

با دلخوری گفت:

-دست شما درد نکنه ... ببخشید بدون اجازه بود .. خوب شد؟

-بهتر شد

داشتم میرفتم که گفت :
-راستی یه چیزی هم وسط کتابت هست نگاش کن!!!!!!

.......

رمان

#پارت4

پارسا این جمله رو گفت و سریع از اتاق بیرون رفت

چی گفت؟!

لای کتابم!!!

دست بردم سمت کتابم و از تو کیفم درش آوردم..

تا میخواستم بازش کنم دختر دایی اومد داخل تا اونم لباساشو بپوشه برن خونه
ترجیح دادم اصلا بازش نکنم آخه خیلی تو این موارد ترسو بودم

از اتاق زدم بیرون کتابم تو دستم بود با همه خداحافظی کردم

دل تو دلم نبود ببینم چی لای کتابم گذاشته؟!

از مامان جون خداحافظی کردم و دوباره روز مادرو بهشون تبریک گفتم .

کفاشمو پوشیدم و از در زدم بیرون تو کوچه خلوت بود ولی نسبتا تاریک بود لای کتابو باز کردم گوشه ی. کاغذ سفیدیو دیدم

تا اومدم درست نگاش کنم شوهر خاله ام(بابای ویدا) از در اومد بیرون

-خدا حافظ همه، ببخشید مزاحم شدیم مادر روزتون مبارک

نگاهی به من کرد:

-خدا حافظ

من-خداحافظ شما

همین جور انگشتمو لای کتاب نگه.داشته بودم
بابا از در اومد بیرون


؟ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت5

بابا-برو تو ماشین عزیزم

درو برام باز کرد
منم به سمت ماشین رفتم و زود نشستم
خیلی دوست داشتم نگاش کنم

ولی همین لحظه مامان اومد تو ماشین و برادرم (سعید) نشست کنارم

دیگه نمیشد نگاهش کنم همین جور تا خونه دلشوره داشتم

تا بالاخره رسیدیم
زودی رفتم پایین از ماشین و کفشامو در اوردم رفتم تو اتاقم
کتابمو باز کردم

کاغذ نبود یه کارت پستال بود عکس دوتا قلب و گل روش کشیده بود کارتو باز کردم دیدم نوشته
گر من به غم عشق تو نسپارم دل
دل را چه کنم بهر چه میدارم دل
(سحر دوستت دارم )
پارسا
.
.
دستام یخ کردن نمیدونستم حالا اینو چکار کنم؟!

اصلا چجور دیگه باهاش صحبت کنم؟!!!

از طرفی فامیل بودیم و از طرف دیگه خانواده ام که خیلی رو این جور مسایل غیرتی بودن
.
اصلا حالا با این کارت چکار کنم:!؟
اگه ببینن ش که بیچاره شدم
کاغذم نیست که همه جا بشه قایمش کرد
دلم هم نمیومد پاره اش کنم
.
اصلا گیج گیج شده بودم دنبال سوراخ موش میگشتم برا کارت پستاله...
.
.


RE: ×عشق~ ناگریز× - Ɗєя_Mσηɗ - 09-03-2020

من جای دختره بودم اگه خیلی کنجکاو میشدم میرفتم تو دستشویی میخوندم...کسی هم نمیومد Telegh_01
ادامه بده گلم


RE: ×عشق~ ناگریز× - **MAHAK - 09-03-2020

باحاله
اگه تا اخرش همین جوری ادامه بدی خیلی قشنگ میشه
من خودم اهل رمان و کتاب خونی نیستم ولی از داستانت خوشم اومد
ادامه بدی اخرش یک چیزی میشی ها.. 29


RE: ×عشق~ ناگریز× - پایدارتاپای دار - 09-03-2020

رمان

#پارت6

بالاخره یه جای نسبتا امن پیدا کردم براش و رفتم تو تختم
حالا مگه کسی خوابش میبره
همش داشتم تو سرم امشبو مرور میکردم نگاش.. متلکاش.. (دلم میخواد رو ندیده ام ازش)...
. همش یه معنی داشت

پارسا پسر خوشکلی بود از نظر اندام متوسط بود ولی از نظر خانواده تو چشم فامیل ما خوب بودن
پدرش خارج بود و یه داداش و یه خواهر دیگه داشت
که هر دوتاشون ازدواج کرده بودن
دیگه نفهمیدم کی صبح شد و صدای مهربون مادرمو شنیدم که میگفت
-سحر پاشو عزیزم مدرسه ات دیر میشه ها

بسختی چشمامو باز کردم انگار یه مشت خاک تو چشمام پاشیده بودن داشتم چشمامو میمالیدم که بابا گفت

-مثه بچه ها نشستی داری چشماتو از جا در میاری !!!!

من-ن بابا چشمام می سوزه

-یه اب به صورتت بزن خوب میشه

-باشه

به هر بدبختی بود بلند شدم و رفتم فردا امتحان داشتم و هرچی دیشب خونده بودم فراموش کرده بودم

بعد از مدرسه رسیدم خونه و به درس هام رسیدم


****
امتحان بدی نبود ولی میتونستم بهتر امتحان بدم تمرکزم کم شده بود

دختر داییم یه نی نی تو راهی داشت
خاله بزرگم قرار بود براش آش آرمه درست کنه به مامان منم گفته بود برن کمکشون

مامان-سحر دارم میرم کاری نداری؟

-نه سلام برسونید!

-سلامت باشی حواست به خودت باشه خداحافظ!!

-چشم خداحافظ!!
مامان که رفت برادرم هم مدرسه بود اون شیفت بعد از ظهر داشت

بابا هم که رفته بود برامون زحمت بکشه شب بیاد خونه

داشتم درسامو مرور میکردم که زنگ تلفن به صدا در اومد

-الو

پارسا -سلام

ـــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت7

-سلام اون چه کاری بود کرده بودی؟

-کدومش؟

-کارت رو میگم

-تو هم کتابو مثه بچه بغل کرده بودی نکنه گم بشه!

-من اون موقع حتی نگاشم نکرده بودم..

-بله بله شما راس میگی!!

-تو باور نکن چیزی عوض نمی شه!

-باور بکنم و نکنم حسم بهت عوض نمیشه

-چی میگی تو واضح حرف بزن جواب بشنو

-واضحش تو کارت نوشتم..

قفل کرده بودم حالا چی جواب بدم؟

پارسا-الو کجایی؟!!!؟

-هستم!

-پایه هم هستی؟

-پایه چی؟

-دوستی!

-نه اسمشم نیار

-چقدر تو ضد حالی

-همینه که هست

-ببین سحر بخدا من خیلی تورو دوست دارم از بچگی ، جدیدا احساسم بیشتر شده!

-هوس قاطیش شده؟!

-نه نه.... عاشقتم!

-عاشقا پیشنهاد دوستی میدن؟

احساس کردم الان اون قفل کرده ...

بهر حال حقیقتو گفتم ...

من-کاری نداری؟؟؟؟

-بخدا اون چیزی که فکر میکنی نیست!

-چه جوریه پس!!

-دوستی ساده نه.
ـــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت8

-دیگه بدتر

-من آدم پستی نیستم!

-تو عادت داری با همه دخترای فامیل میجوشی!.. قاطیشون دوست انتخاب کرده باشی معلومه برا چیه!!!!
ولی عزیزم اشتباه انتخاب کردی

-نه اون دوستی،.

-مگه چند مدل دوستی داریم؟!

صدای زنگه ایفون خونه اومد سعید رسیده بود خونه
-من باید برم سعید اومد!!

-باشه خداحافظ عزیزم!

گوشیو قطع کردم درو برا سعید باز کردم


-سلام

-سلام ،

-مامان کو؟!

-خونه خاله

-خبری بوده؟

-برا نازی آش درست میکنن

-اها چیزی هست بخورم؟

-دستتو بشور برات بیارم
*****
-مامان من نمیام

-زشته عزیزم خاله تعارف کرده

-حوصله ندارم

-زود برمیگردیم

-سعید خوابه فعلا ببینم اون نظرش چیه؟!!!


-اون نظرش چیه چیه؟! خاله برا شام گفته بیاین من قبول کردم   بابا که اومد باهم.میاین شام میخورین برمیگردیم

-چشم !!

- چشمت روشن!همون اول بگو .. خدا حافظ!!

-خدا حافظ !

گوشیو قطع کردم

.
وای حالا چکار کنم بشرطی این پارسای توهمی باز فکر کنه از خدام بوده که زود تا دعوت کردن منم بدو بدو رفتم
این مامان ما هم اصلا دموکراسی سرش نمیشد
سعید بیدار شد..

-سلام

-سلام لباس بپوش بابا اومد بریم خونه خاله!

-جدی!
-اره .

-وای اصلا حوصله ندارم

-بیا خودت زنگ بزن مامان بگو حوصله ندارم

-نه نه اصلا .. حالا که فکرشو میکنم خیلیم حوصله دارم

هر دو خندیدیم
رفتم تو کمد لباس انتخاب کنم
نمیدونم چرا این بار از دفعه های قبل سخت تر بود انتخاب لباسم
سعید -حاضری ؟؟؟

-نه!

-چرا خب؟
-نمیدونم چی بپوشم..

رمان

#پارت9

-اه اه بدم میاد از این سوسول بازیا

اومد یه مانتو کرمی و یه شلوار لی ابی که اصلا بهم نمیومدن و رنگش کنار هم زشت بود انداخت رو تختم گفت اینو بپوش بریم بابا پایین منتظره..



-چیه این بپوشم اخه؟!

-اشاره به مانتو کرد و گفت برا همین مانتو چقدر مارو پر دادی تو بازار؟!

-خندیدم گفتم کنار این زشته!

-کنار کدوم شلوار خوبه:!؟؟

-یه شلوار لی قهوهای برداشتم و مانتو کرمی هم پوشیدم با شال کرم و کفش قهوه ای


از تیپم خوشم نمیومد ولی بهر حال پوشیدم و رفتم یه کتاب هم بردم اونجا بیکار. نباشم بشینم روبرو پارسارا بر و بر نگاش کنم یا گلای قالیشو چک کنم !

خاله-کیه؟!

،سعید-سلام خاله!!

در باز شد و رفتیم داخل

خاله -سلام بفرمایید!!

من-سلام خاله جان حالا حتما باید مزاحمتون میشدیم؟

-شما مراحمی عزیزم به دلم میموند اگه آش و غذا درست کنم مامانتم بیاد کمک ولی شما شام غذای ظهر بخورین!!

بابا-خب میدادین بیارن خونه به زحمت نمیافتادین..،سلام عرض شد..

ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت10

خاله- سلام خوش امدید...اونوقت که باید برا فردا ظهرم میدادم بیارن چیزیش برا خودمون نمیموند!!

-میخواین بگین شما نخوردین؟

-ما فقط درست کردیم فرستادیم رفته!

-مگه میشه خانوما غذا درست کنن خودشون مزه نکنن از غذا؟؟

-نه ما همچین عادتهایی نداریم

-اخی پس یا شوره یا بینمک!

-نه خیلی هم خوشمزه شده!

-شما که نخوردی!!!!

-نه اونقدر ها که سیرمون کنه!!

-یعنی شما کوفته سبزی رو نصف نکردین ببینید خوب شده یا نه؟

-خب چرا!!!

مامان-بس کن دیگه بد شد خواهرم زحمت کشید دعوتمون کرد؟؟؟؟؟.. سلام علیکم

بابا-سلام خانم .. گفتیم تو زحمت نمیافتادن

-خب حالا که افتادن چه میشه کرد

-والا به خدا ما راضی نیستیم هنوزم این قابلمه غذای مارو بدید بریم لطفا

خاله -اگه بحث قابلمه هست که گربه خورده

بابا-وای گربه بوده یا هیولا چجور قابلمه خورده

-غذاشو خورده

-دهنی گربه داریم امشب؟ عب نداره بدید بریم

-کجا حالا ؟!... صبر بدید.. بفرمایید بشینید صندلی هامون سوزن نداره ها

-ولی انگار صندلی های  ما داره

-چطور؟! ایقد از مهمون بدتون میاد؟!

-نه ما که ندیدیم ولی انگار واقعا داشته که شما نمیاین اونجا

-اها...پس بحث گلگیه

-نه بابا مگه ما حریف یارون زن میشیم مظلوم تاریخ داماد

مامان-اخی چقدرم ظلمت میکنن میگن بیا شام پیشمون

.
وای داشتم کلافه میشدم همیشه از این کل کل های بابا و خاله خوشم میومد ولی الان استرس تمام وجودمو گرفته بود نمیدونم این پارسا کجاست؟! خدا کنه با دوستاش شب گردی باشه

سعیدم که توگوشیش غرق شده نمیدونم باکی چت میکنه اصلا تو این عالما نیس
.
.
بابا-پس ما ظلم میکنیم که نمیان ؟!
خاله-کی گفته نمیایم اتفاقا ما دعوتیمون رو زود پس میگیریم
شب جمعه بیایم خوبه یا جمعه !؟؟؟!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
رمان

#پارت11

واای بد بخت  شدم
همین مونده

بابا-اونش به من ربط نداره با خواهرت هماهنگ باش!!

-شما دعوت کردی به خواهرم مربوط نیس باید خوراک از بیرون بگیری خواهرم تو زحمت نیافته ها

-شما مهمونید یا قوم الظالمین:!؟

-فعلا که میزبانیم

بعد با یه سینی چایی میان داخل سالن و تعارف میکنن

-حالا فعلا گلوتو تازه کن بتونی یکم غر بزنی

-دست شما درد نکنه

یه چایی برمیدارن

بابا-کو شام پس این همه کشوندیمون اینجا

-میارم خدمتتون پارسا رفته آش و غذا ها رو برسونه دست خانم باردار

وای پس امشب هستش یکم اروم شده بودم ها
دلخوش کرده بودم به نبودش
نگو اقا داره میاد تازه اخر هفته هم انگار هستن

صدای باز شدن در با کلید اومد و دل منم خالی شد!
صداهاشون میومد

پارسا-سلام

مامان -سلام خاله جان

خاله-سلام زحمت کشیدی

-نه بابا خونشون سر راسته

زود اومد سمت پذیرایی
تا چشمش به ما افتاد خشکش زد...


RE: ×عشق~ ناگریز× - پایدارتاپای دار - 09-03-2020

رمان

#پارت 12

پارسا-سلام بابای سحر...سعید.. ببخشید اقای مسعود

بابا با خنده ای نگاش کرد و گفت

-تورو هم خسته کردن این دوتا ظالم؟!.. هذیون میگی انگار

دستی تو موهاش کشید و گفت
- نه تعجب کردم تشریف آوردید نمیدونستم اخه
-این مادرت راحتمون نمیذاره از صبح که زن مارو گرفته به کار حالا هم مارو مجبور کرده بیایم غذاهایی که رو دستش باد کرده رو بخوریم

-اختیار دارید اصلا هم باد نکرده فقط یکم شفته شده

-همون!! تازه گربه هم رفته سراغ  خوراکا!

-جدی!؟

پارسا چشماش گرد شد و گفت مامان خوراکا خراب شده؟! برم بخرم؟!
خاله -پارسا هنوز به شوخی های ما عادت نکردی؟!

خندید و گفت
-هان !!! نه !!شما خیلی از ما جلو ترین ما هنوز کامل اموزش ندیدیم

-پس برو دستتو بشور تا میزو بچینم
.
اوف خدارو شکر شوخی های بابا وقت برانداز کردن و خیره شدن بهم رو از پارسا گرفت
***
بعد شام داشتیم ظرفا رو میبردیم تو اشپز خونه همش میومد جلوم و یه ظرف میداد دستم تا می‌گذاشتم تو اشپز خونه بعدیو میاورد
من -زحمت نشه برات اینقدر کار میکنی؟؟؟!!
ـــــــــــــــــــــــــــ
?????
رمان

#پارت13

پارسا-چکار کنیم وقتی دخترا جدیدا اینقدر تنبل شدن ما مجبوریم..
قدیما دخترا همه کارای خونه رو تو سن 9سالگی فول بودن
ولی الان با شستن دوتا ظرف دیسکشون رگ به رگ میشه

-عوضش خانم دکتر تو جامعه زیاد میشه

-همینش بده خب دکتر که زن باشه تا مریض یه هذیون بگه بهش بر میخوره یه امپول هوا مهمونش میکنه

-نه بابا .. نمونش خودت اگه راسته چرا حالا زنده ای با این همه چرت و پرتی که تو طول روز میگی!!

-چون تو هنوز مجوز امپول زدنم نداری

مامان یه ظرف شیرینی داد دستم و گفت


-ماشالا همه زبون دارن چهل و چهار گز
پاشین برین اون طرف مخ همو تیلیت کنید

پارسا-اخه خاله این دختره تربیت کردی؟؟

-نه اصلا این دختر نیست پسره ولش کن دیگه!!

-وا خاله خسته ای ها!!

-والا .. ول کن نیستین !!!

-چشم

بعد خوردن شیرینی و چای قصد رفتن کردیم از خوشحالی اینکه دوباره حرفی پیش نیومد بینمون زودی از در زدم بیرون ماشالا به مامانا از صبح با هم بودن بازم حرف دارن

تو درگاه در کوچه شون ایستاده بودم منتظر ملت غیور تا اینکه دیدم پارسا به بهونه ی پارک کردن ماشین توی حیاط اومد بیرون
تا خواست بره تو کوچه من رفتم کنار به سمت در هال که پشت سرم صدام زد

رمان
#عشق_ناگزیر
#پارت13

پارسا-چکار کنیم وقتی دخترا جدیدا اینقدر تنبل شدن ما مجبوریم..
قدیما دخترا همه کارای خونه رو تو سن 9سالگی فول بودن
ولی الان با شستن دوتا ظرف دیسکشون رگ به رگ میشه

-عوضش خانم دکتر تو جامعه زیاد میشه

-همینش بده خب دکتر که زن باشه تا مریض یه هذیون بگه بهش بر میخوره یه امپول هوا مهمونش میکنه

-نه بابا .. نمونش خودت اگه راسته چرا حالا زنده ای با این همه چرت و پرتی که تو طول روز میگی!!

-چون تو هنوز مجوز امپول زدنم نداری

مامان یه ظرف شیرینی داد دستم و گفت


-ماشالا همه زبون دارن چهل و چهار گز
پاشین برین اون طرف مخ همو تیلیت کنید

پارسا-اخه خاله این دختره تربیت کردی؟؟

-نه اصلا این دختر نیست پسره ولش کن دیگه!!

-وا خاله خسته ای ها!!

-والا .. ول کن نیستین !!!

-چشم

بعد خوردن شیرینی و چای قصد رفتن کردیم از خوشحالی اینکه دوباره حرفی پیش نیومد بینمون زودی از در زدم بیرون ماشالا به مامانا از صبح با هم بودن بازم حرف دارن

تو درگاه در کوچه شون ایستاده بودم منتظر ملت غیور تا اینکه دیدم پارسا به بهونه ی پارک کردن ماشین توی حیاط اومد بیرون
تا خواست بره تو کوچه من رفتم کنار به سمت در هال که پشت سرم صدام زد