انجمن های تخصصی  فلش خور
شعر های فریدون مشیری - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+--- موضوع: شعر های فریدون مشیری (/showthread.php?tid=282150)

صفحه‌ها: 1 2


راست میگفتند... - Ɗєя_Mσηɗ - 21-04-2020

شعری از زنده یاد فریدون مشیری در رثای احمد شاملو :

راست می گفتند

همیشه زودتر از آن که بیندیشی اتفاق می افتد

من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم

زمانی که از دست می رفت

و پاهای خسته ام توان دویدن نداشت

چشم می گشودم همه رفته بودند

مثل "بامدادی" که گذشت

و دیر فهمیدم که دیگر شب است

" بامداد" رفت

رفت تا تنهایی ماه را حس کنی

شکیبایی درخت را

و استواری کوه را

من به همه چیز این دنیا دیر رسیدم

به حس لهجه "بامداد "و شور شکفتن عشق

در واژه واژه کلامش که چه زیبا می گفت..
.
.
نظر و سپاس فراموشتون نشه..((:


طُ نیستــی کـــ ببینـی.. - Ɗєя_Mσηɗ - 21-04-2020

تو نیستی که ببینی ،

چگونه عطر تو در عمق لحظه ها جاریست

چگونه عکس تو در برق شیشه ها پیداست

چگونه جای تو در زندگی سبز است

هنوز پنجره باز است

تو از بلندی ایوان به باغ می نگری

درخت ها و چمن ها و شمعدانی ها

به آن تبسم شیرین

به آن تبسم مهر

به آن نگاه پر از آفتاب می نگرند

تمام گنجشکان

که در نبودن تو

مرا به باد ملامت گرفته اند

ترا به نام صدا می کنند

هنوز نقش ترا از فراز گنبد کاج

کنار باغچه

زیر درخت ها

لب حوض

درون آینه پاک آب می نگرند

تو نیستی که ببینی چگونه پیچیده است

طنین شعر تو در ترانه من

تو نیستی که ببینی چگونه میگردد

نسیم روح تو در باغ بی جوانه من

چه نیمه شب ها کز پاره های ابر سپید

به روی لوح سپهر

ترا چنانکه دلم خواسته است ساخته ام

چه نیمه شب ها وقتی که ابر بازیگر

هزار چهره به هر لحظه می کند تصویر

به چشم همزدنی

میان آن همه صورت ترا شناخته ام

به خواب می ماند

تنها به خواب می ماند

چراغ آینه دیوار بی تو غمگینند

تو نیستی که ببینی چگونه با دیوار

به مهربانی یک دوست از تو می گویم

تو نیستی که ببینی چگونه از دیوار ...

جواب می شنوم !

تو نیستی که ببینی چگونه دور از تو

به روی هرچه در این خانه است

غبار سربی اندوه بال گسترده است

تو نیستی که ببینی دل رمیده من

بجز تو ، یاد همه چیز را رها کرده است

غروب های غریب

در این رواق نیاز

پرنده ساکت و غمگین

ستاره بیمارست

دو چشم خسته من

در این امید عبث

دو شمع سوخته جان ، همیشه بیدارست ...

تو نیستی که ... ببینی ...

شاعر: فریدون مشیری


نظر و سپاس فراموشتون نشه..((:


تـــو نباید "دعای مـن" باشی ! - Ɗєя_Mσηɗ - 21-04-2020

تـــو نباید " دعای مـن " باشی !

از خـدا خواستم ، مـوافق بود !

مـیـتوانی خــدای من باشی ... - ؟ -

اگر ازت دور نباشم

چه جوری برایت دلتنگی کنم ؟

گل قشنگم !

اگر کنارت نباشم

بوی گل و طعم بوسه هات

یادم می رود

بودن یا نبودن

پلک زندگی ماست

در یکی تاب میخوریم

در یکی بی تاب میشویم

و من

در هر پلکی

یکبار دیدنت را میبازم ...

شاعر: فریدون مشیری

نظر و سپاس فراموشتون نشه..((:


به تو می اندیشم... - Ɗєя_Mσηɗ - 21-04-2020

به تو می اندیشم

تک و تنها به تو می اندیشم

من مناجات درختان را هنگام سحر

رقص عطر گل یخ را با باد

نفس پاک شقایق را در سینه کوه

صحبت چلچله ها را با صبح

بغض پاینده هستی را در گندم زار

گردش رنگ و طراوت را در گونه گل

همه را میشنوم

می بینم

من به این جمله نمی اندیشم

به تو می اندیشم

ای سراپا همه خوبی

تک و تنها به تو می اندیشم

همه وقت

همه جا

من به هر حال که باشم به تو میاندیشم

شاعر: فریدون مشیری

نظر و سپاس فراموشتون نشه..((:


گـــرگـــــ... - Ɗєя_Mσηɗ - 21-04-2020

گرگــــ

گفت دانایی که: گرگی خیره سر،

هست پنهان در نهاد هر بشر!

لاجرم جاری است پیکاری سترگ
روز و شب، مابین این انسان و گرگ

زور بازو چاره ی این گرگ نیست
صاحب اندیشه داند چاره چیست

ای بسا انسان رنجور پریش
سخت پیچیده گلوی گرگ خویش

وی بسا زور آفرین مرد دلیر
هست در چنگال گرگ خود اسیر

هر که گرگش را در اندازد به خاک
رفته رفته می شود انسان پاک

وآنکه از گرگش خورد هردم شکست
گرچه انسان می نماید گرگ هست

وآن که با گرگش مدارا می کند
خلق و خوی گرگ پیدا می کند

در جوانی جان گرگت را بگیر!
وای اگر این گرگ گردد با تو پیر

روز پیری، گر که باشی هم چو شیر
ناتوانی در مصاف گرگ پیر

مردمان گر یکدگر را می درند
گرگ هاشان رهنما و رهبرند

اینکه انسان هست این سان دردمند
گرگ ها فرمانروایی می کنند

وآن ستمکاران که با هم محرم اند
گرگ هاشان آشنایان هم اند

گرگ ها همراه و انسان ها غریب
با که باید گفت این حال عجیب؟...

شاعر: فریدون مشیری


اِی بَهـــــــآر ... - Ɗєя_Mσηɗ - 21-04-2020

ای بهار

ای بهار

‌ای بهار..

تو پرنده‌ات‌‌ رها

بنفشه‌ات به بار

می‌وزی پر از ترانه

می‌رسی پر از نگار

هرکجا رهگذار تست

شاخه‌های ارغوان شکوفه ریز

خوشه اقاقیا ستاره بار

بیدمشک زرفشان

لشکر ترا طلایه دار

بوی نرگسی که می‌کنی نثار

برگ تازه‌ای که می‌دهی به شاخسار

چهره تو در فضای کوچه باغ

شعر دلنشین روزگار

آفرین آفریدگار

ای طلوع تو

در میان جنگل برهنه

چون طلوع سرخ عشق

چون طلوع سرخ عشق

پشت شاخه کبود انتظار

ای بهار

‌ای همیشه خاطرات عزیز!

عاقبت کجا؟

کدام دل؟

کدام دست؟

آشتی دهد من و ترا؟

تو به هر کرانه گرم رستخیز

من خزان جاودانه پشت میز

یک جهان ترانه‌ام شکسته در گلو

شعر بی‌جوانه‌ام نشسته روبرو

پشت این دریچه‌های بسته

می‌زنم هوار

ای بهار‌ ای بهار ‌ای بهار

صدا همون صدا بود

صدای شاخه‌ها و ریشه‌ها بود

بهار بهار

چه اسم آشنایی؟

صدات می‌اد... اما خودت کجایی

وابکنیم پنجره‌ها رو یا نه؟

تازه کنیم خاطره‌ها رو یا نه؟

بهار اومد لباس نو تنم کرد

تازه‌تر از فصل شکفتنم کرد

بهار اومد با یه بغل جوونه

عید آورد از تو کوچه تو خونه

حیاط ما یه غربیل

باغچه ما یه گلدون

خونه ما همیشه

منتظر یه مهمون

بهار اومد لباس نو تنم کرد

تازه‌تر از فصل شکفتنم کرد

بهار بهار یه مهمون قدیمی

یه آشنای ساده و صمیمی

یه آشنا که مثل قصه‌ها بود

خواب و خیال همه بچه‌ها بود

آخ... که چه زود قلک عیدیامون

وقتی شکست باهاش شکست دلامون

بهار اومد برفارو نقطه‌چین کرد

خنده به دلمردگی زمین کرد

چقد دلم فصل بهار و دوست داشت

واشدن پنجره‌ها رو دوست داشت

بهار اومد پنجره‌ها رو وا کرد

من و با حسی دیگه آشنا کرد

یه حرف یه حرف، حرفای من کتاب شد

حیف که همش سوال بی‌جواب شد

دروغ نگم، هنوز دلم جوون بود

که صبح تا شب دنبال آب و نون بود

شعر بهاری از فریدون مشیری و محمد علی بهمنی


RE: شعر های فریدون مشیری - Ɗєя_Mσηɗ - 09-05-2020

من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت



RE: شعر های فریدون مشیری - Ɗєя_Mσηɗ - 10-05-2020

عمری به هر کوی و گذر گشتم که پیدایت کنم

اکنون که پیدا کرده ام ، بنشین تماشایت کنم

الماس اشک شوق را تاجی به گیسویت نهم

گل های باغ شعر را زیب سراپایت کنم

بنشین که با من هر نظر،با چشم دل ،با چشم سر

هر لحظه خود را مست تر ، از روی زیبایت کنم

بنشینم و بنشانمت آنسان که خواهم خوانمت

وین جان بر لب مانده را مهمان لبهایت کنم


RE: شعر های فریدون مشیری - آمین - 13-06-2021

بی تو ، مهتاب شبی باز از آن کوچه گذشتم
همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم
شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم
شدم آن عاشق دیوانه که بودم !


در نهانخانه جانم گل یاد تو درخشید
باغ صد خاطره خندید
عطر صد خاطره پیچید


یادم آید که شبی با هم از آن کوچه گذشتیم
پر گشودیم و در آن خلوت دلخواسته گشتیم


ساعتی بر لب آن جوی نشستیم
تو همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت
من همه محو تماشای نگاهت
آسمان صاف و شب آرام
بخت خندان و زمان رام
خوشه ماه فرو ریخته در آب
شاخه ها دست برآورده به مهتاب
شب و صحرا و گل و سنگ
همه دل داده به آواز شباهنگ


یادم آید : تو بمن گفتی :
ازین عشق حذر کن !
لحظه ای چند بر این آب نظر کن
آب ، آئینة عشق گذران است
تو که امروز نگاهت به نگاهی نگران است
باش فردا ، که دلت با دگران است
تا فراموش کنی ، چندی ازین شهر سفر کن !


با تو گفتنم :
حذر از عشق ؟
ندانم
سفر از پیش تو ؟
هرگز نتوانم
روز اول که دل من به تمنای تو پَر زد
چون کبوتر لب بام تو نشستم
تو بمن سنگ زدی ، من نه رمیدم ، نه گسستم
باز گفتم که : تو صیادی و من آهوی دشتم
تا به دام تو درافتم ، همه جا گشتم و گشتم
حذر از عشق ندانم
سفر از پیش تو هرگز نتوانم ، نتوانم … !


اشکی از شاخه فرو ریخت
مرغ شب نالة تلخی زد و بگریخت !
اشک در چشم تو لرزید
ماه بر عشق تو خندید


یادم آید که دگر از تو جوابی نشنیدم
پای در دامن اندوه کشیدم
نگسستم ، نرمیدم


رفت در ظلمت غم ، آن شب و شبهای دگر هم
نه گرفتی دگر از عاشق آزده خبر هم
نه کنی دیگر از آن کوچه گذر هم !
بی تو ، اما به چه حالی من از آن کوچه گذشتم

مرحوم فریدون مشیری


RE: شعر های فریدون مشیری - _sehun_ - 13-06-2021

“من اینجا ریشه در خاکم
من اینجا عاشق این خاک اگر آلوده یا پاکم
من اینجا تا نفس باقیست می مانم
من از اینجا چه می خواهم،نمی دانم
امید روشنائی گر چه در این تیره گیهانیست
من اینجا باز در این دشت خشک تشنه می رانم
من اینجا روزی آخر از دل این خاک با دست تهی
گل بر می افشانم
من اینجا روزی آخر از ستیغ کوه چون خورشید
سرود فتح می خوانم
و می دانم
تو روزی باز خواهی گشت”