انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد) - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد) (/showthread.php?tid=28219)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10


رمان من یه پسرم (قسمت اخر تموم شد) - Mason - 09-02-2013

نگاهی بهش انداختم و بادیدنش دلم هری پایین ریخت...خیلی جذاب و خواستنی شده بود.دستش رو جلوی صورتم تکون دادوگفت:
-آدم ندیدی؟
بالبخند گفتم:
-به خوشگلی تو نه...!
هلیا-اگه توی خر هم قبول میکردی بیای،الان مثل من میشدی...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
-من همینجوریش هم از همه خوشگل ترم!
هلیا-اوه اوه...یادم نبود کوه غرور جلوم وایساده.
-خداروشکر یادت افتاد
نگاهی به لباسام انداخت و گفت:
-خدایی چیه تو خوشگله با این لباسات؟
-خیلی هم دلت بخواد.
هلیا دوستم بود.از ابتدایی با هم بودیم وحالا،سال آخر دبیرستان،رشته محترم علوم تجربی...
دوتا از درسخون ترین(یا به قول بروبچ خرخون ترین)بچه های مدرسه!
اون روز هم تولد ترانه،یکی از همون برو بچ بود...!هلیا رفته بود آرایشگاه و قرار بود من برم دنبالش..هرچی اصرار کرد من نرفتم.به نظرم همینطوری از همه بهتر بودم(غروره دیگه)فکر میکردم این چیزا مسخره بازیه...حتی لباسامم مثل بقیه نبود؛یعنی دلم نمیخواست توی هر فرصتی که دستم میاد،لباسای باز بپوشم و خودمو آرایش کنم...مدل لباسام پسرونه و موهام همیشه خدا کوتاه...
هلیا_چته؟معتاد شدی؟
-برو بابا
هلیا-ماهان...لباسام خوشگله خدایی؟
-ای بمیری تو که همش بلدی منو حرص بدی.اون از خریدنش که دو هفته توی کل شهر می چرخیدیم،اینم از الان...اصلا نخیر...خیلی هم زشته!
با بغض نگام کرد و روشو ازم برگردوند.فهمیدم زیاده روی کردم...سرشو به طرف خودم چرخوندم و گفتم:
-اینهمه پول آرایشگاه دادی حیف میشه ها...
نگاهش رو ازم گرفت و به زمین دوخت.
-باشه بابا...غلط کرد. معذرت میخوام عزیز دلم...تو لنگم بپوشی بهت میاد.خوشگلی لباست اصلا مهم نیست.با این حال،خوشگلترین لباس جشن،توی تن توئه...
با لبخند گفت:
-راست می گی ماهان؟
سرمو تکون دادم و دستش رو گرفتم و گفتم:
-زودتر بریم،دیر میشه...
وبا خودم فکر کردم:
-خدایا...دروغ مصلحتی که میگن،اینه؟
با ورودمون بچه ها ساکت شدن و به سمتمون اومدن
شبنم-سلام،چه عجب...تشریف فرما شدید
-سلام معذرت...کار آرایشگاه یکم طول کشید
شبنم-تو چرا پاسوز این میشی؟ولش میکردی،خودش می اومد.
هلیا-به تو ربطی نداره
ترانه-باز شمادوتا دعواتون شد؟
هلیا-تقصیر اینه می پره به آدم
با لبخند سری به ترانه تکون دادم و گفتم:
-سلام...تولدت مبارک عزیزم...
ترانه-علیک سلام...بیا لباستو عوض کن
و دستم رو گرفت و منو به سمت خودش کشید
هلیا چپ چپ نگاهمون کرد و گفت:
-منم میخوام لباسام رو عوض کنم
ترانه-خب تو هم بیا
با بی میلی باهامون راه افتاد.شبنم چیزی کنار گوشش زمزمه کرد که نشنیدم...
حواسم به ترانه معطوف شد:
-دیگه چطوری تو؟
-خوفم...میسی...چه خبر؟
ترانه-هیچی بابا..سلامتی!
-کیا رو دعوت کردی؟
ترانه-بچه های کلاس و چند تا از فامیلا رو
-پسر هم توی جمعمون هست؟
ترانه_پسر عمو و پسر عمم هستن..دوست نداری؟
-نه بابا...به من چه ربطی داره؟؟!
ترانه-آخه نظر تو خیلی واسم مهمه...
-بی خیال بابا!
هلیا-اگه میشه سریعتر برید...حوصله ام سر رفته
ترانه به اتاق جلومون اشاره کرد و گفت:
-همین جاست...مردم چه کم حوصله شدن...
و به من لبخندی زد وگفت:
-نوی سالن اصلی منتظرتم
و رفت..
وارد اتاق شدم.هلیا داشت با موهاش ور میرفت.بهش گفتم:
-مگه نگفتم با شبنم دعوا نکن؟
هلیا-دلم میخواد..به تو چه؟
-خیلی بدی هلیا
اومدم برم بیرون که به طرفم دوید و دستم رو گرفت و گفت:
-خب چه کار کنم؟اونا به خاطر تو با من حرف میزنن...اگه تو نبودی،حتی منو دعوت هم نمیکردن...با این کار هاشون هم میخوان منو از چشم تو بندازن
توی آغوشم گرفتمش و گفتم:
-ولی با این کارا خودشونو کوچیک میکنن.عزیزم،من تو رو اندازه خودم دوست دارم.مثل خواهر من میمونی...اونا هر کاری کنن،نمی تونن منو از خواهرم جداکنن که...
هلیا-یعنی دوسم داری؟
بوسه ای روی گونه اش کاشتم و نگاهی به چشمهای قهوه ایش کردم وگفتم:
-بیشتر از هر وقت دیگه ای...
دست هلیا رو گرفتم وبه سمت سالن اصلی راه افتادیم...
هلیا_حالاتو چرا اینطوری لباس پوشیدی؟
نگاهی به لباسام انداختم؛یه لی تنگ با تی شرت سفید...
-مگه چشونه؟
هلیا-اخه اینا لباس مهمونیه؟
-انگار اومدم فشن شو..یه جشن ساده است ها...!
هلیا-منکه فکرمیکنم تو برا عروسیت هم لباس درست وحسابی نمی پوشی...چشمم آب نمیخوره
-کوفت...تو فکر نکنی سنگین تری!
هلیا-رفتیم داخل منو تنها نذاریا
-واسه چی؟
هلیا-بهم طعنه میزنن
نگاهش کردم و با لخند گفتم:
-چشم...امر دیگه ای نیست؟
هلیا-عرضی نیست
در رو باز کردم و با همدیگه وارد شدیم...خونه ترانه اینا خیلی بزرگ بود..هم بزرگ،هم شیک...بچه ها داشتن می رقصیدن...ترانه با دیدنمون گفت:
-ماهان...بیا بشین پیش من...
نگاهی به مبل کنارش انداختم؛یه نفره بود...به خاطر هلیا گفتم:
-نه...میشینم پیش بچه ها...مرسی..
به زور لبخندی زد وروشو برگردوند.
هلیا-باهات قهر میکنه...برو بشین پیشش
-ماهانه و قولش...بی خیال...!
هلیا-مرسی...
با صدای مرسده،به عقب بر گشتم:
-به به...سلام...خوبی؟
-مرسی...تو چطوری؟
مرسده-داغونم هیچ کس نیست باهاش برقصم...
-هلیا پایه رقصه..باهاش برقص
مرسده اشاره ای به دستم کرد وگفت:
-اگه تو ولش کنی،حتما...
دستم رو از دست هلیا بیرون آوردم و گفتم:
-بفرما...مال شما..
مرسده-ممنونم
هلیا-یکی نظر منو نپرسه!
مرسده-من میدونم تو مثل چی برا رقص جون میدی....
-برو..منم میشینم پیش بچه ها
لبخندی زد و با مرسده رفت
نگاهی به بچه ها انداختم...طبق معمول شقایق داشت چرت و پرت میگفت وبقیه می خندیدن.شقایقو خیلی دوسش داشتم...مثل خودم بی خیال بود وهرچی باداباد...با دیدنم گفت:
-وای ماهان...اومدی؟چه به موقع چرت و پرتام ته کشیدن...
بچه ها زدن زیر خنده
-فکر کردی منم مثل توام؟
شقایق با لحن باادبی که ازش بعید بود گفت:
-نخیر...شما که سرور مایی
دوباره بچه ها خندیدن
-حالا چی می گفتید؟
شقایق-داشتم خط و نشون میکشیدم
-چرا؟
شقایق به اونطرف سالن اشاره کرد وگفت:
-اومدیم تولد،بگیم،بخندیم...حالا اینا هیچی...کادو آوردیم،آرایشگاه رفتیم،کلی هم کالری مصرف میکنیم...آخرش چی؟اگه جای اون دوتا نره غول دو تا پسر دیگه بود،آدمو گونی سیب زمینی حساب نمیکردن...یکی دیگه تولد بگیره،پسرایی رو که از دماغ فیل افتادنو دعوت کنه،خودم جرش میدم..!
دوباره بچه ها خندیدن...
-اه..بس کنید شماهم...تا ملاقه می خوره تر تر تر!بذارید یه نتیجه ای بگیریم...!
ترانه-دست شما درد نکنه...دیگه چی؟
شقایق-هیچی دیگه...برای سلامتی فسفری ها صلوات...
ترانه داد زد:
--مسعود،علی...پاشید بیاید اینور...
شقایق-بذار راحت باشن...
ترانه-آره که تو هم با راحتی از پشت سرشون بگی؟
همزمان با علی و مسعود،هلیا ومرسده هم اومدن...
مرسده-خوب رقصیدم؟
لبخندی زدم وگفتم:
-عالی..شما باید مسابقه رقص شرکت کنید.
مرسده که انگار کله قند نو دلش آب کردن،لبخند دندون نمایی زد و خواست چیزی بگه که هلیا گفت:
-تو غلط کردی؛یه نیم نگاه به ما ننداختی،دروغم میگی؟
اومدم جوابشو بدم که متوجه شدم همه دارن نگامون میکنن...
ترانه-حتما لیاقت نداشتی عزیزم...
شقایق با ناراحتی گفت:
-ترانه،تو نمیخواد حالا از آب گل آلود ماهی بگیری...
اخمهای هلیا تو هم بود.کنارش وایسادم و سرم رو خم کردم وتو گوشش گفتم:
-معذرت میخوام..جان ماهان اخم نکن...پوستت چروک میشه..هیشکی خر نمیشه بیاد بگیرت ها...!
هلیا لبخندی زدومنو به عقب هل داد وگفت:
-از اینجور خر ها زیاده..
ترانه-بحث عوض شد..میخواستم مسعود و علی رو بهتون معرفی کنم...به پسر قد بلندتر اشاره کرد وگفت:
-این علی...پسر عمومه...
نگاهی بهش انداختم...پوست سبزه،ابروهای کشیده باچشمهای مشکی ویه ته ریش کوچولو..!
علی-از آشنایی باهاتون خوشبختم..
ترانه به پسر کناریش اشاره کرد وگفت:
-اینم مسعود جان..پسر عمم
مسعود-منم خوشبختم
مسعود چشمهای عسلی با موهای قهوه ای داشت...متوجه شدم زوم کرده رو هلیا..هلیا هم داشت با شقایق می حرفید و اصلا حواسش نبود
ترانه-ماهان با رقص تانگو هستی؟
هلیا-منم هستم
ترانه خواست چیزی بگه که گفتم:
-آره..برو آهنگ بذار...
مرسده با آرنجش به پهلوم کوبید وگفت:
-انگار وزیر صلحی..!
-چه کنیم؟بدبختیه دیگه...
مرسده-خدا بده از این بدبختیا...یعنی تو نمیدونی اینا چرا با هم لجن؟
-حرف ها میزنی مرسده جان...بی خیال بابا..پایه ای برقصیم؟
مرسده-تانگو دوست ندارم...باهلیا برقص...طبق معمول...
نگاهی به هلیا انداختم که روشو ازم برگردوند...اومدم برم طرفش که صدای علی متوقفم کرد:
-افتخار میدین ماهان جان؟
جان؟این چه زود پسر خاله شد...
به طرفش چرخیدم و گفتم:
-برای رقص؟
علی-درسته
ابرویی بالاانداختم وبا مکث گفتم:
-قبوله
باهمدیگه به وسط سالن رفتیم..مثل یه جنتلمن خم شد و دستش رو جلوم دراز کرد..با ناز دستم رو توی دستش گذاشتم..علی هم دست دیگه اش رو دور کمرم حلقه کرد.اهل این برنامه ها نبودم اما نمیدونم اون موقع چم شده بود...علی توی گوشم زمزمه کرد:
-هلیا ومسعود هم اومدن...
این حدسو میزدم.هلیا هم مثل من،جلوی رقص تانگو از خود بی خود میشد...
علی-تعریفتو خیلی از ترانه شنیده بودم.فکر میکردم اغراق میکنه ولی با دیدنت،متوجه شدم همش راسته...
-ترانه لطف داره...
علی-چرااینقدر با بقیه متفاوتی؟تفاوت رو دوست داری؟
-نه...ولی اینطوری راحت ترم..
علی-اما اگه مثل بقیه باشی،از همه زیباتری..
حس کردم گونه هام گر گرفتن..توی آغوشش چرخی زدم وگفتم:
-ممنون...ولی عادت به این کارا ندارم..
دیگه چیزی نگفت.با تموم شدن موزیک ازش جدا شدم...
علی-خیلی خوشحال شدم..ممنونم
-منم همینطور...با اجازه
وبه طرف بچه ها رفتم...
شقایق-تو دوباره حماسه آفریدی؟
-واسه چی؟
شقایق-آخه کی با تی شرت تانگو رقصیده؟
-برو بابا
شقایق به هلیا اشاره کرد وگفت:
-به این میگن یهladyباکلاس!
هنوز اخمای هلیا تو هم بود...خیلی حساس بود و زود ناراحت میشد...باید حتما از دلش در می اوردم..
شقایق-اوهوی..با توام...
-مرض..یواشتر..می شنوم..
شقایق-تو دلت...اصلا دیگه باهات حرف نمی زنم..
-باورم نمیشه...راست میگی؟
شقایق-حالامیبینی...
وبه طرف ترانه رفت...نگام هنوز روی هلیا بود..گفتم:
-از دست من ناراحتی هلی؟
هلیا-کاش نمی اومدم
-بی خیال...به حرفای بقیه توجه نکن..اصلا برات مهم نباشن
هلیا لبخندی زد وگفت:
-خوب علی رو تور کردیا...
-کی؟من؟
هلیا-آره دیگه...علی از مسعود خوشگلتره...
-نه بابا مسعودم خوبه...
هلیا-حالا چی تو گوشت میگفت؟
-آمار تو رو میگرفت...
هلیا-من؟
اومدم بگم پ ن پ من؛که علی از پشت سرم گفت:
-اجازه هست؟
هلیا-بفرمائید...
علی رو به من گفت:
-معرفی نمی کنی؟
-هلیا هستن...بهترین دوست من..
علی دستش رو به طرف هلیا دراز کرد وگفت:
-منم که علیم!
هلیا لبخند مکش نمایی زد وگفت:
-به ترانه نمی خوره همچین پسر عمویی داشته باشه..
علی خنده با مزه ای کرد وگفت:
-اینو پای طعنه بذارم یا تعریف؟
هلیا-هر چی دوست داری...
چشمم به دستاشون افتاد که هنوز با هم قفل بود...دروغ نگم،ناراحت شدم...اما نمیدونم چرا...
ازشون فاصله گرفتم وبه سمت ترانه اینا رفتم.شقایق روی میز میزد وسعی میکرد یه ریتم بسازه...بادیدن من گفت:
-عین غول چراغ جادو،هروقت لازمت دارم میای..
-دوباره چه زحمتی داری بی ادب؟
شقایق-من رحمتم نه زحمت.
-آره جون عمت...حالا چه کار داری رحمت جون؟!!
شقایق-بیا میخوام آهنگ نازنین مریمو بخونم...بزن روی میز...
-خب خره..آهنگشو بذار..از صدانخراشیده تو هم بهتره..
شقایق-اونجوری دوس ندارم..
ترانه-تو کی اومدی اینور؟
-الان...چطور؟
ترانه-به هلیا نمیاد BFدزد باشه...
از دخالتهای ترانه توی دوستی منو هلیا عصبی میشدم...خیلی خودمو کنترل می کردم که چیزی بهش نگم...اونم هر بار بی پروا تر میشد.با ملایمت گفتم:
-علیBFمن نبود...
ترانه-آره..اما اگه هلیا نمیپرید وسط،می شد...
-میشه بس کنی؟اصلا جریان این نبود...
ترانه-از رقص وپچ پچ هاتون معلوم بود...
شقایق باعصبانیت گفت:
-نمی خوای بس کنی ترانه؟
شبنم-تو میخوای بخونی؟
-نه...من میزنم...شقایق میخونه...
شبنم خودشو روی مبل ولو کرد وگفت:
-تو بخون...
آهنگ بعدی رو انشالله...
شقایق-من آماده ام...بریم
جامو درست کردم وروی میز ضرب گرفتم
شقایق-
جان مریم چشماتو واکن/سری بالاکن/در اومد خورشید،شد هوا سپید/وقت اون رسید،که بریم به صحرا/وای نازنین مریم
جان مریم،چشماتو واکن/منو نگاکن/بشیم روونه/بریم از خونه/شونه به شونه/به یاد اون روزا/وای نازنین مریم وای نازنین مریم/باز دوباره صبح شد،من هنوز بیدارم/کاش می خوابیدم،تو رو خواب میدیم/خوشه غم توی دلم زده جوونه/دونه به دونه دل نمیدونه چه کنه با این غم/وای نازنین مریم وای نازنین مریم/بیا رسید وقت درو/مال منی ازپیشم نرو/بیا سر کارمون بریم/درو کنیم گندومارو/بیا بیا نازنین مریم
همه شروع به دست زدن کردن
شقایق-خجالتم ندید...
شبنم-حالانوبت توئه ماهان...
-من؟اصلا فکرشم نکن
ترانه-به خاطر من...کادو تولدم...
-من برات کادو خریدم
ترانه لباشو غنچه کرد و.گفت:
-یعنی نمیخونی؟
-چرا..می خونم..خودت یه آهنگ بگو
ترانه-با گیتار چطوری؟
-ای وای..نه در اون حد
ترانه-قبول دیگه..میخوام حس بگیرم
-باشه...چه کارت کنم؟
چشمم به هلیا وعلی افتاد..داشتن با هم حرف میزدن..فارغ از همه دنیا...هلیا خنده ای کرد ودستش رو روی شونه علی گذاشت..چیزی توی دلم فروریخت..واقعا کاش به این مهمونی نیومده بودیم...
مرسده گیتارروجلوم گرفت وگفت:
-بگیرید استاد...
-بیا بشین پیشم...
پشت چشمی نازک کرد وگفت:
-خواهش کنی شاید..
خیره نگاهش کردم که کنارم لم دادوگفت:
-طاقت این نگاهاتو ندارم...
ترانه داد زد:
-هلیا وعلی...وقت برای حرف زدن زیاده...بیاین اینور
دلم نمیخواست بیان...یه جورایی خودمم حالمو نمیفهمیدم...انگار از روبرو شدن باهاشون میترسیدم...
ترانه-خب بزن دیگه
-آهنگ افتخاریه....هرچی تو بگی میزنم...
ترانه-تو به من نشون دادیه کامران هومن وبزن...
گیتار رو کمی جابه جا کردمو دستم رو روی تارها لغزوندم...
-زندگی یعنی امیدو تو به من نشون دادی/می رسه صبح سپیدو تو به من نشون دادی/دست به دست از ابتدا رو پابه پا تو جاده هارو معنی واژه مارو با توام تا انتها رو تو به من نشون دادی/زندگی یعنی امیدو تو به من نشون دادی/می رسه صبح سپیدو تو به من نشون دادی/تو به من نشون دادی چطور سر پا بمونم/اگرم خوردم زمین پاشم،چه آسون میتونم/تو به من نشون دادی چه طوری از عشق بخونم/احتمالا میدونستی راهشو نمیدونم/تو به من نشون دادی،دوستت دارم چه رنگیه/جمله عاشقتم چه جمله قشنگیه/تو به من نشون دادی،عهد همیشگی چیه/عاشق بی قیدو شرط،قهرمان اصلی کیه...
کف زدن بچه هارو میدیدم،اما چیزی ونمیشنیدم...نمیدونم چه مرگم شده بود...به زور لبخندی زدم و دست مرسده رو گرفتم...
مرسده-ماهان..چرا اینقد سردی
-من همیشه دستام سرده..یادت رفته؟
مرسده-آره...ولینه تا این حد..
-نمیدونم...سرم هم گیج ویجی میزنه..
متوجه هلیا شدم که با نگرانی بهم نگاه میکرد..معلوم بود اصلا حواسش به حرفای علی نیست...لبخندی روی لبم اومد...
مرسده-بیا این آب قندو بخور ....رنگتم پریده...
لیوان رو ازش گرفتم وتشکر کردم...
ترانه-خوبی ماهان؟مرسده میگه حالت بده..
-نه عزیزم....مرسی...
کنارم نشست ودستم رو گرفت وبا نگرانی گفت:
-خیلی ترسیدم...آخه من تورو خیلی دوست دارم...الان خوبی؟
-آره بابا ...جشن رو ادامه بدیم؟
ترانه-الان؟
-آره دیکه..کیکو ببر...کادو هارو باز کن...مردیم از فوضولی..
ترانه-چون تو میگی باشه...
واز جاش بلند شد و گفت:
-بچه ها بیاین میخوام کیکو ببرم
مسعود علی رو صدازد وعلی به طرفش رفت...هلیا به سرعت به سمتم اومد وگفت:
-چی شدی تو؟
ترانه-مگه تو اصلا به ماهان اهمیت میدی؟برو پیش علی جونت...
دوست نداشتم اینقد ترانه هلیا وعلی رو به هم ربط بده...اما نمیدونستم چرا...
هلیا-تو چرا اینقد به من میپری؟مگه چه هیزم تری بهت فروختم؟
ترانه-تو اینطوری فکر میکنی..چون از من خوشت نمیاد...
شقایق با گفتن"شمعها آب شدن"بحث رو تموم کرد...به سختی از جام بلند شدم تا کادوم رو بیارم..به هلیا گفتم:
-کادوی توروهم بیارم؟
هلیا-آره مرسی...
-خواهش میکنم
به طرف در خروجی رفتم...چقد حالم بد بود..وارد اتاق شدم واز تو کوله ام کادوی خودمو برداشتم..کادوی هلیا رو هم همینطور...
جلوی آینه وایسادم..حالت فشن موهام خراب شده بود...دستی بهشون کشیدم و از اتاق خارج شدم که محکم به علی برخورد کردم..منو تو هوا گرفت و باعث شد توی بغلش بیافتم...به سرعت خودمو عقب کشیدم و گفتم:
-تو این جا چه کار میکنی؟
علی-اومدم حالتو بپرسم...
-من خوبم ...خیلی ممنون
اومدم از کنارش رد بشم که بازومو گرفت..
علی-از دست من ناراحتی؟
-ولم کن علی..چه کار میکنی؟
منو به سمت خودش کشید وگفت:
-از دست من ناراحتی؟
در حالی که سعی میکردم خودمو ازش جدا کنم ،گفتم:
-نه.. واسه چی باید ازت ناراحت باشم؟
علی-بگو به خدا..
-این مسخره بازیا چیه؟
علی-تو ازمن ناراحتی من میدونم...
به شدت به عقب هلش دادم و باعصبانیت گفتم:
-منظورت رو نمیفهمم...
علی-دیگه به هلیا نزدیک نمیشم...قول میدم...
پوزخندی زدم وگفتم:
-چرااینقد محدوده فکری شما پسرا کوچیکه؟
و به سرعت کنارش زدم و وارد سالن شدم...
ترانه میخواست کیک روببره...با دیدن من گفت:
-رفتی کادو بسازی؟
شقایق با شیطنت نگاهم کرد وگفت:
-نخیر رفته موهاشو بسازه...
لبخندی زدم وبا چشم دنبال هلیا گشتم...به طرفم اومد ودستش رو دوربازوم حلقه کرد وگفت:
-خوبی؟
-آره بابا..یه لحظه فشارم افتاد...
باناز گفت:
-نگرانت شدم...خدارو شکر الان خوبی...
کادوهامون رو روی میز گذاشتم ..هلیابراش یه خرس خریده بود ومن یه دستبند تیتانیوم...
ترانه-دارم از فوضولی میمیرم...کادو ها رو باز کنیم؟
-باز کن فوضول جان...
خنده ای کرد وبه سمت میز رفت...ما هم دورش جمع شدیم..متوجه شدم علی کنارم وایساده..ازش کمی فاصله گرفتم وبه هلیا نزدیک تر شدم...
هلیا-بیا تو دهن من،خودتو راحت کن...
-دلم میخواد..به تو چه ربطی داره؟
هلیا دستش رو دور شونه ام حلقه کرد و گفت:
-راحت باش...به قول خودت بی خیال...!
ترانه به کادوی من رسیده بود..
ترانه-این مال کیه؟
هلیا-واسه ماهانه...از کاغذ کادوش نفهمیدی؟
ترانه نگاهی به کادو انداخت..من کاغذ کادو های فانتزی رو خیلی دوست داشتم..اون کاغذ کادو هم سفید بود با قلب های صورتی برجسته که با نخ سفید به همدیگه وصل شده بودن..
ترانه با مهربونی نگام کرد وگفت:
-ازت ممنونم
شقایق با لودگی گفت:
-قبول نیست...از ماهان یه جور دیگه تشکر کردی
شبنم-آتیش نسوزون بچه...بذاربقیه کادوهارو باز کنه
ترانه همون موقع دستبند رو به دستش بست و بقیه کادو ها رو هم باز کرد...
حدود یه ساعت بعد،بچه ها یکی یکی رفتن.منم بلند شدم و گفتم:
-ترانه جان..تولدت مبارک..ماهم دیگه بریم...
ترانه-نه...بمون...
-مرسی...باید بریم...خونه منتظرن...
هلیا-امیدوارم1000سال زنده باشی..
ترانه باتبسم گفت:
-تشکر عزیزم!
علی هم از جاش بلند شد وگفت:
-من خانم ها رو میرسونم...
با غرور گفتم:
-راضی به زحمت نیستیم...خودمون ماشین داریم
وارفت.اما با پر رویی گفت:
-بهت نمیاد رانندگی بلد باشی...
-کسی هم نخواست از جنابعالی گواهینامه بگیره...
ترانه وهلیا خندیدن...علی هم اخمهاش توهم رفت...
با هلیا به سمت اتاقی که لباسامون توش بود،رفتیم.ترانه هم باهامون اومد.
ترانه-بد زدی تو برجک علی..
-ولش کن
ترانه-فکر کنم ازت خوششش اومده..
به هلیا نگاهی کردم...صورتش خالی از هر احساسی بود...
-منکه ازش خوشم نمیاد
ترانه-داشت آمارتو میگرفت
-دلیل نمیشه
ترانه-همش تو رو نگاه میکر
-بازم دلیل نمیشه
ترانه اومد حرفی بزنه که گفتم:
-بحثو عوض کن
ترانه-باشه بابا..بد اخلاق...
هلیا-خیلی خوش گذشت مرسی عزیزم
-به منم همینطور
هلیا-با وجود علی،باید هم خوش می گذشت
-وای...مار از پونه بدش میاد،در لونه اش سبز میشه...
هلیا بازیرکی گفت:
-مطمئنی که ازش خوشت نمیاد؟
-مطمئنم...چطور؟
در حالی که دستگیره در رو میگرفت،گفت:
-هیچی...خدافظ
-مواظب خودت باش..بای
پامو روی گاز گذاشتم وبه سرعت ازش دور شدم...صدای موسیقی رو زیاد کردم و بهش گوش سپردم:
-گره خورده با نگاه/تو تموم آرزوهام/تو اگه یه روز نباشی/خیلی من بی کس و تنهام/تو بگو با غم دنیا/چه جور بسازم؟/دل من دل به دلت داد/بده دستاتو تو دستام/آخه هیچ ستاره ای نیست/وقتی نیستی توی شب هام/تو نذار که توی دنیا/به عشق ببازم/گره خورده با نگاه تو تموم....
متوجه شدم ماشین کناریم داره کرم میریزه...صدای آهنگو کم کردم و پامو گذاشتم روی گاز...یه آردی مشکی بود..اونم باسرعت دنبالم اومد...بهم که رسید،از پنجره نگاهی به داخلش انداختم...دوتا پسر جوون بودن..از قیافه شون معلوم بود تازه به دوران رسیده ان...راننده داد زد:
-سلام جیگر..
اه اه اه حالم به هم خورد..
شیشه رو بالا کشیدم وسرعتم رو کم کردم...حوصله شون رو نداشتم..اونا هم سرعتشونو کم کردن..ماشینشونو در امتداد ماشینم نگه داشتن..نگاهشون نکردم..دستشو روی بوق گذاشت ویه بوق طولانی زد...بازم محل نذاشتم...پیچیدم توی خیابون خودمون...اونا هم رفتن...نفسم رو باحرص بیرون دادم وگفتم:
-کره خر ها...!
***
در رو باز کردم و داد زدم:
-سلام به اهل خونه...
جوابی نیومد...
-مانی...کجایی؟مانیییییی؟
مامانم داد زد:
-طبقه بالام بچه...
-سلام
مامان-علیک..بیا کمک..
-نامرد..بذار برسیم...بعد شروع کن..
مامان-حرف اضافه موقوف
-راحت باش مانی
مامان-پس لطفا خفه شو!
-من کشته مرده این ابراز علاقه های شماام!!!
مامان-زود لباستو عوض کن..بیا کمک...
آه عمیقی کشیدم و زمزمه کردم:
-همه رو برق میگیره..منو لنگه دمپایی ننه ادیسونم به زور..!
وارد اتاقم شدم ولی در جا خشکم زد...همه اتاقم عوض شده بود..از پوستر وتابلوهای روی دیوار هم خبری نبود..پاهام شل شدن و با صدای بلندی فریاد زدم:
-کی اتاق منو اینجوری کرده؟
صدای مانی رو از پشت سرم شنیدم که با ذوق گفت:
-چطوره؟خوشت میاد؟
به طرفش چرخیدم وباعصبانیت گفتم:
-پوسترام کو؟
مامان-تو سطل آشغال..
اومدم حرفی بزنم که مانی ادامه داد:
-تو که آبروی هرچی دختره بردی...همه دخترا به اسم فوتبال آلرژی دارن وتو...عاشق فردوسی پوری؟
تو اوج عصبانیت،خنده ام گرفت...
-پس باید اتاق مهیارروهم اینجوری کنی...
چینی به ابروهاش انداخت وگفت:
-تو چرااینقدر حسودی؟؟
-مانی...درکم کن دیگه...آخه چرا اونهمه پوستر نازنینو برداشتی؟دلت اومد؟
مامان-توچی؟دلت اومد اینهمه پول نازنینو بریزی پای این آشغالا؟
-پوسترای من آشغالن؟پس مال مهیار چی؟
مامان-حسود..لباساتو عوض کن...کلی کار داریم..
با حالت ناله(!)به سمت کمدم رفتم ودرش رو باز کردم..وای..یه شوک جدید...لباسای بیچاره ام...حتما اونام الان دستمال شدن...دیگه حوصله داد زدن نداشتم...فقط روی تخت صورتیم ولو شدم...از صورتی متنفر بودم و چقدر این مانی من،سخاوتمند بود..!قید عوض کردن لباسهام رو زدم وبا همون تی شرت سفید وشلوار لی،به کمک مانی شتافتم..
با دیدنم گفت:
-چرا لباستو عوض نکردی؟
-مانتوم رو که در آوردم...
مامان-شلوار وپیرهنت چی؟
-حتما میخوای یه تاپ ودامن کوتاه بپوشم؟
مامان-دقیقا...اگه بدونی چقدر بهت میاد...
غریدم:
-مانی..تو چرااینقدر به من گیر میدی؟میدونی من تاپ دوست ندارم،رفتی هرچی تاپ تو شهره خریدی کردی تو کمد بدبخت من...میدونی از صورتی متنفرم،همه اتاقمو صورتی کردی...
مامان-چندباربهت گفتم به من نگو مانی؟بدم میاد..دوما تاپ خیلی هم خوبه...تو خیلی قدیمی فکر میکنی...همه دخترا عاشق صورتین...
-من بدم میاد..برو اتاق مهیارتو صورتی کن....
مامان-آخی بچم از صبحه خبری ازش ندارم..
دیگه ظرفیتم تکمیل شده بود...با بغض گفتم:
-منم آدمم مانی...یه ذره برا منم دل بسوزون..اصلا من دیگه اتاق نمیخوام...
وبا حالت دو از پله ها پایین اومدم که محکم با یه نفر برخورد کردم وپخش زمین شدم...مهیار باخنده گفت:
-دوباره کی تیر تو پرت کرده خواهر کوچیکه؟
داد زدم:
-ازت متنفرم عوضی..برو گم شو...
انتظار همچین برخوردی رو نداشت...با عصبانیت از جام بلند شدم ووارد حیاط پشتی شدم...عین مار زخمی به خودم میپیچیدم و برای همه خط ونشون می کشیدم..این برنامه هر سال عید ما بود..نمیتونستم توی خونه بمونم..با خشم وارد خونه شدم.مهیارومانی داشتن حرف میزدن که با ورود من ساکت شدن..منم بی توجه بهشون وارد اتاقم(!)شدم و شال و مانتومو با سوییچ ماشینم برداشتم واز خونه زدم بیرون...دوباره ماشینو از حیاط در آوردم و به سمت مقصد نامعلومی روندم...هم چنان زیر لب غر غر میکردم:
-صد بار بهش گفتم به وسایل من دست نزنه..حالا این هیچ همه لباسامم برداشته...
نمیتونستم این نادیده گرفته شدن رو قبول کنم...کنار پارکی توقف کردم وزدم زیر گریه...طاقتم تموم شده بود...
نمیدونم چقدر گریه کرده بودم که با صدای دختر بچه ای به خودم اومدم:
-خاله...کمکم میکنی؟
سرم رو از روی فرمون بلند کردم وبهش نگاه کردم...یه دختر8-9ساله بود.
-آره عزیزم...اتفاقی افتاده؟
سرش رو به نشونه تایید تکون داد وچشمهای آبیش پر از اشک شد...
-بیا از اون طرف سوارشو
دررو براش باز کردم و سوار ماشین شد...دستم رو جلوش دراز کردم وگفتم:
-سلام..من ماهانم
دستم رو گرفت..دستش خیلی سرد بود..گفت:
-سلام..منم بهار هستم..
بخاری ماشینو روشن کردم وگفتم:
-خب...چه کمکی از من بر میاد؟
بهار-من گم شدم...از صبحه دارم تو خیابونا میچرخم...نتونستم با کسی حرف بزنم...اما نمیدونم چرا به تو گفتم..کمکم میکنی خونوادمو پیدا کنم؟
به نظر دختر باهوشی میومد...گفتم:
-حتما عزیزم..آدرسی..چیزی...
بهار-خونه ما این جا نیست...اومده بودیم عروسی...خودمون اصفهان زندگی میکنیم...
بالبخند گفتم:
-نگران نباش عزیزم...پیداشون میکنیم..
با خجالت گفت:
-ماهان جون؟
-بله عزیزم؟
بهار-معذرت میخوام...ولی من..از صبحه چیزی نخوردم...خیلی گرسنمه...
خودمم ناهار نخورده بودم...با مهربونی گفتم:
-خواهش میکنم عزیزم...الان میریم رستوران..
ماشینو روشن کردم که گوشیم زنگ خورد...از جیبم درش آوردم..از خونه بود..
-بله؟
بابا-سلام ماهان..کجایی تو دختر؟چطوری؟
-خوبم بابا..
بابا-کی میای خونه؟
-الان نمیام..حوصله ندارم
بابا-جای لباسات و پوسترات امنه..نگران نباش...
نفسی از سر آسودگی کشیدم وگفتم:
-من اگه شما رو نداشتم،چه کار میکردم؟
بابا-شیرین زبونی بسه...تو اگه این زبونتو نداشتی چه کار میکردی؟!!
-من دارم میرم رستوران..خودتون شام بخورین..
بابا-باشه بابایی...مواظب خودت باش..خدافظ
-بای
وگوشی رو قطع کردم...متوجه بهار شدم که داشت گریه میکرد...توی آغوشم گرفتمش و گفتم:
-چی شده؟
بهار-دلم بر بابام تنگ شده..
-نگران نباش گلم..پیداشون میکنیم...
بهار-امیدوارم...

دوستان قبلی رو به دلایلی نمی تونم بذارم



RE: رمان رها - 0 خرگوش وسویل 0 - 09-02-2013

عالی بودممنونSmileBig Grin


RE: رمان رها - Mason - 09-02-2013

اگه خوشتون نیومد دیگه نمیذارم.....


RE: رمان رها - جیگررر - 10-02-2013

(09-02-2013، 18:55)✖♥♀ LØVЄ !s √♥✖ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
اگه خوشتون نیومد دیگه نمیذارم.....

خیلی جالب بود همین الان بقیشو بذار ممنونBig Grinدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://www.flashkhor.com/forum/images/smilies/biggrin.gif


RE: رمان رها - نهال---- - 10-02-2013

ممنون مرسی


RE: رمان رها - Mason - 10-02-2013

معذرت میخوام ولی به دلایل خاصی نمی تونم رمان رها رو قرار بدم و برای همین یه رمان دیگه قرار میدم ببخشید امکانش نبود قرار بدم این رمان بهتره!

این قشنگ تره درسته؟


RE: رمان من یه پسرم (بخون و قضاوت کن) - Mason - 10-02-2013

خیلی رمان بدیه مگه نه؟!
من بقیشو نمیذارمSad


RE: رمان من یه پسرم (بخونید قشنگه عاشقانه و دوستانه باور کن خیلی عالیه) - FrOzen あHeArt - 10-02-2013

خواهش می کنم بقیشو بزار من منتظرم.


RE: رمان من یه پسرم (بخونید قشنگه عاشقانه و دوستانه باور کن خیلی عالیه) - xoxo gurl:*) - 10-02-2013

خيلى خيلى قشنگ بود!!! خواهشا بقيه شو حتما بذار!


RE: رمان من یه پسرم (بخونید قشنگه عاشقانه و دوستانه باور کن خیلی عالیه) - Mason - 10-02-2013

وارد پارکینگ رستوران(...)شدم وماشینو پارک کردم و رو به بهار گفتم: -بریم؟ بهار-بریم... با ورودمون همه با تعجب نگاهمون میکردن...شاید تا حالا،این موقع شب،دوتادختر،واسه صرف شام،به رستوران نیومده بودن... صندلی رو واسه بهار عقب کشیدم و خودمم رو به روش نشستم.. بهار-این جا خیلی خوشگله.. -آره...منم خیلی اینجا رو دوست دارم،همیشه بادوستام میایم این جا... گارسون اومد ومنوی غذارو بهم داد..روبه بهار گفتم: -چی می خوری گلم؟ بهار-هرچی تو بخوری.. نگاهی به منو انداختم...خیلی دلم باقالی پلو میخواست.. -دوپرس باقالی پلو با مخلفات...نوشابه نه..دوغ بیارین.. گارسون-چشم خانم.. بهار-دل منم باقالی پلو میخواست..خیلی وقت بود نخورده بودم... داشتم با سالادم بازی میکردم که صدای آشنایی رو شنیدم.. -مردم تک خور شدن... سرم رو بلند کردم وبا تعجب گفتم: -سلام...تو اینجا چه کار میکنی؟ اشاره ای به بهار کرد وگفت: -ایشون کی هستن؟ -بهار خانم...دوست من... بهار-سلام خوشبختم چقدر این دختر با ادب وفهمیده بود! -نگفتی؛این جا چه کار میکنی؟ ترانه-برام یه جشن تولد خانوادگی هم گرفتن... -خوش به حال شما... ترانه-شما هم بیاین.. اشاره ای به سالادم کردم وگفتم: -منتظر شام هستیم.. ترانه-بعد از شام بیاین.. -نه...مرسی گلم باناراحتی گفت: -باشه..هرطور راحتی و رفت... چنددقیقه بعد،غذامونو آوردن...ولی از اونجایی که به من نیومده غذای خوش از گلوم پایین بره،متوجه علی وترانه شدم که به سمتمون میان... ترانه-دوباره سلام لبخند زورکی زدم وگفتم: -سلام...بشینید... علی-مرسی اومدیم شما رو ببریم.. دستام میلرزید وحسابی عصبی شده بودم...با دیدن علی اینطوری شده بودم...احساسی که بهش داشتم رو درک نمیکردم...با لکنت گفتم: -نه..مرسی...دیر وقته.. علی با چاپلوسی گفت: -نخیر..به ما افتخار نمیدی... بهار-ماهان جون..من باید برم دستامو بشورم..چرب شدن... ترانه -تو راحت باش من میبرمش... کمی که ازمون دور شدن علی کنارم نشست و با مهربونی گفت: -چرا اینقدر با من بدی؟ -دلیلی برای خوب بودن باهات نمیبینم... علی-توخیلی نامردی... -دلم نمیخواد به حرفات گوش کنم.... علی-واسه چی؟ -به خودم مربوطه.. علی-مربوط به عشق منه..پس منم باید بدونم صداش تو گوشم تکرار میشد...عشق من.. با بی خیالی گفتم: تو همین نصفه روز این نتیجه رو گرفتی؟ علی-تو عشق مدت مهم نیست...مهم عمقه... -یکم دروغ گفتن تمرین کن... علی-نه..باید تو ابراز علاقه تمرین کنم.. -توی این دوره زمونه،همه ابراز علاقه بلدن... علی-پس بشو معلم من.. -متاسفم..وقتم پره... میتونستم عصبانیتو تو چشمهاش ببینم...با لحنی که سعی میکرد آروم نگهش داره گفت: -باید دلیل این کم محلیاتو حدس میزدم... -درباره من چی فکر کردی؟ علی-چند تا دوست پسر داری؟ -هرچی لیاقت خودته به من نچسبون...به تو هم ربطی نداره.. علی-همشونو از زندگی سیر میکنم... -هه...برو بابا..بچه میترسونی؟ علی-می بینی... -فکر میکردم شعورت بیشتر از این باشه که بخوای با تهدید کاراتو پیش ببری... کمی ملایم تر گفت: -آخه من تو رو دوست دارم..چرا نمیفهمی؟ -یکم زوده برای فهمیدن احساست... علی- تو عشق زمان مهم نیست...چند بار بگم؟ -حتما تو هم عاشق منی؟حرفات خنده داره علی-چرا؟ -من عشقو قبول ندارم علی خان...خودتو عذاب نده.. علی-اما... -اما دیگه نداره با دیدن بهار وترانه از جام بلند شدم وگفتم: -دیگه دلم نمیخواد ببینمت... علی-ولی من ولت نمیکنم.. نفسم رو باحرص بیرون دادم ورو به ترانه گفتم: -ما دیگه باید بریم... ترانه-فکر کردم علی راضیت کرده با پوزخند گفتم: -اگه علی نبود،احتمالا می اومدم... دست بهار رو گرفتم وگفتم: -خدافظ بهار-خدافظ ترانه جون ترانه-کاش میموندی..اما با خودته...خدافظ با لبخند سرم رو براش تکون دادم و به سمت صندوق رفتم...پول میز رو پرداخت کردم و با بهار از رستوران خارج شدیم.. بهار-مرسی ماهان...واقعا همه چی عالی بود... -آره...بجز اون قسمت آخرش...حالا پیش به سوی خونه...! مهیار-یعنی چی؟ سرم رو بیرون بردم و به بهار گفتم: -بیا داخل عزیزم... بهار وارد شد وبا صدای بلندی سلام داد...همه تعجب کرده بودن...بابام زودتر به خودش اومد وگفت: -سلام دخترم...خوبی؟ بهار-مرسی عمو... مامان-آین دختر دیگه کیه ماهان؟ بهار به جای من جواب داد: -من بهار هستم...اینجا گم شدم... مهیار دستش رو به سمت بهار دراز کرد وگفت: -منم مهیار هستم..میتونی داداشی صدام کنی.. بااین حرفش همگی خندیدیم.ولی من هنوز از دست مانی ناراحت بودم...بهار با مهیار دست دادو گفت: -تو چقدر شبیه ماهانی.. مهیار-خب من داداش بزرگترشم ها.. بهار-پس چرا داداشی من،شبیه من نیست؟ -آخه ما دوقلوئیم...! بهار با خوشحالی گفت: -وای...نه... مهیار صداشو نازک کرد وگفت: -وای...آره.. دست بهار رو گرفتم وگفتم: -ما میریم لباسامونو عوض کنیم... توی راه چندتا دست لباس واسه بهار خریده بودم..نمیدونستم قراره تا کی پیشمون بمونه...عجیب مهرش به دلم نشسته بود... برق اتاقم رو زدم اما با دیدن وسایل غریبم؛دوباره اخم هام تو هم رفت... بهار-اووووه..اینجا چقدر خوشگله -مال تو... بهار-مگه کسی اتاقشو میده به بقیه؟ -اتاق من این شکلی نبود... بهار-پس چه شکلی بود؟ -بی خیال بهار..بیا زودتر لباسامونو عوض کنیم.. اما با یاد آوری لباسام،از جام تکون نخوردم... بهار-ماهان..خوبی؟ -آره گلم... و به سمت کمدم رفتم..بعد از کلی گشتن،یه شلوارک سفید پیدا کردم وباذوق پوشیدم...از دامن بهتر بود! نگاهی به بهار انداختم..توی اون لباس نارنجی،مثل عروسکا شده بود.توی بغلم گرفتمش وگفتم: -کسی تا حالا بهت گفته که مثل عروسکا میمونی؟ سرش رو به نشونه آره تکون داد. -کی گفته؟ بهار-داداش بهرامم -چند سالشه؟ کمی فکر کرد وگفت: -نمیدونم...ولی داره دکتر میشه... لبخندی زدم وگونه های تپلش رو غرق بوسه کردم..سرش رو عقب کشیدوگفت: -تو هم خیلی خوشگلی... -تو بیشتر وبا هم از اتاق خارج شدیم..همه توی نشیمن بودن و داشتن حرف میزدن..بهار به سمت مهیاردویدو کنارش نشست وبا شیرین زبونی گفت: -من تو رو اندازه داداش بهرامم دوست دارم. مهیار سرش رو بوسید وگفت: -ولی من تو رو خیلی بیشتر از ماهان دوست دارم با اعتراض گفتم: -بهار...قرار نبود دیگه جای منو بگیری.. بابا-ماهان..به پلیس خبر دادی؟ -نه بابایی..گذاشتم واسه فردا..آخه نمیدونم باید چه کار کنم بابا-خوب کاری کردی مامان-راستی تا الان کجا بودی؟ -رستوران مامان-مگه غذای خونه رو ازت گرفتن؟ با بغض گفتم: -چرا دست از سر من بیچاره بر نمیداری؟ بابا رو به مانی گفت: -ولش کن خانم..چرا اینقد به ماهان پیله کردی؟ مامان-آخه رفتاراش درست نیست...در شان یه دختر نیست اینطوری لباس بپوشه وفوتبال نگاه کنه.. -حالا شما پوسترای منو برداشتی،من دیگه فوتبال نگاه نمیکنم؟امشب هم برنامه نوده...میخوام تا دو بیدار بمونم ببینمش... مهیار-پس غزل خداحافظی رو برای پوسترات خوندی؟مسی جونت حیف بود -تو خفه که دلم میخواد کلتو بکنم...خیلی هم دلت بخواد مهیار-کی؟اون مسی کوتوله رو؟ با عصبانیت داد زدم: -خودت کوتوله ای بی شعور..یه فکری واسه هندونه تو گلوی کریست کن...همون رئالو بچسب باد نبرش... مهیار-پرسپولیسو باد برده ته جدول کافیه.. چند نفس پی در پی کشیدم تا از عصبانیتم کم بشه..دلم میخواست زبونشو از حلقش میکشیدم بیرون..اما با خونسردی گفتم: -من تو رو زنده نمیذارم مهیار-باشه..اما شب نیای التماس کنی بذار منم تو اتاقت برنامه نود ببینما... اومدم جوابشو بدم که با فریاد مانی،حرف تو دهنم ماسید... مامان-بس کنید خروس جنگیا... برای مهیار زبونمو در آوردم و به بابا که از خنده سرخ شده بود نگاه کردم وبا حالت الماس گفتم: -یه آنتن جدید برای اتاق من میگیری ؟ مانی غرید: -بس میکنی یا نه؟!! دستام رو دور گردنش حلقه کردم وگونه اشو بوسیدم وگفتم: -همیشه،حتی وقتی بهت فحش میدم و باهات دعوا میکنم،دلم برات پرمیزنه... دستاشو دور کمرم حلقه کرد وگفت: -منم همیشه بااینکه میدونم داری بااین کارات خرم میکنی،دوستت داشتم. -من خرت میکنم؟ آروم گونه امو بوسیدو گفت: -آره دیگه..داری واسه هفته دیگه،جا رزرو میکنی... از خودم جداش کردم وگفتم: -خیلی نامردی...پسره عنتر مهیار-الانم دلت برام پر میزنه؟ -مرده شور ببره دلی رو وکه واسه تو میپره...شب بخیر مهیار-شب تو هم بخیر خواستم در اتاقش رو ببندم اما دوباره سرم رو داخل بردم وداد زدم: -دوستت دارم کله کدو! دررو بستم وبه سمت اتاقم دویدم...صدای بالشی روکه به در خوردوشنیدم...کلا مهیار عکس الملش دیر بود..!!! بی صدا دررو باز کردم و وارد شدم...بهار،مثل یه فرشته کوچولو،روی تختم خوابیده بود..نگاهی به ساعت انداختم.1:40 دقیقه بود ولی اصلا خوابم نمی اومد..وارد بالکن شدم و روی صندلیم لم دادم...بی هوا،اتفاقای امروز تو دلم جون گرفتن که پررنگ ترینشون علی وهلیا بود..دوباره تپش قلبم زیاد شد و دستم شروع به لرزیدن کرد...همیشه وقتی عصبی میشدم ،این علائمش بود اما اونموقع رو نمیدونم... هم از علی خوشم میومد هم ازش متنفر بودم...دلیل کارم توی رستوران رو نمیفهمیدم ودلیل اینکه دلم نمیخواست به هلیا نزدیک بشه...دستمو روی پیشونیم گذاشتم وزمزمه کردم: -خداجونم...کمکم کن... یکی دوهفته ای بود که احساس دلهره و دلشوره ای داشتم که گاهی اوقات پررنگ میشد..گاهی اوقات با یه اتفاق ساده حالم بد میشد و گاهی با یه شوخی گریه ام میگرفت...چل شده بودما..!!! توی همین افکار بودم که با صدای گریه بهار ،به خودم اومدم..به سمتش دویدم..روی تختم نشسته بود وگریه می کرد...توی آغوشم گرفتمش وگفتم: -خوبی بهار؟چی شدی؟ خودشو بیشتر بهم فشرد وگفت: -مامانم رو میخوام... موهاشو نوازش کردم وخوابوندمش...خودمم کنارش دراز کشیدم... بهار-دستتو میذاری زیر سرم؟همیشه مامانم اینطوری پیشم میخوابید... دستم رو زیر سرش گذاشتم و بهار هم دستای ظریفش رو دور کمرم حلقه کرد...چند دقیقه بعد،نفس هاش آروم ومنظم شد؛فهمیدم خوابیده..ولی دلم نیومد از خودم جداش کنم...توی اون لحظه فهمیدم واقعا احساس مادر بودن خیلی شیرینه...بایه لبخند روی لبم،چشمام گرم شدن و خوابم برد... *** سروان-نخیر...گم شدن کسی با این اطلاعات گزارش نشده... -پس چه کار میکنید؟ سروان-ما بهار خانمو این جا نگه میداریم تا خانواده اش بیان دنبالش... بهار با بغض گفت: -من میخوام پیش ماهان بمونم.. -بله جناب سروان...اگه براتون مقدوره،اجازه بدین تا پیدا شدن خانواده اش،با ما بمونه... سروان-ولی باید تعهد بدین.. -هر کاری لازم باشه انجام میدم.. سروان-پس لطف کنید این جا رو امضا کنیدواطلاعاتی که خواستیم رو یادداشت کنید... . . . . بهار-چرا مامانم اینا به پلیس خبر ندادن؟ -حتما از شدت نگرانی یادشون رفته..ولی بالاخره خبر میدن خانمی.... بهار-خداکنه -با یه بستنی چطوری؟ بهار-تو این هوای سرد؟ -آره دیگه بهار-اگه مامانم یا مانی بفهمن کله مونو میکنن..! -بی خیال..با قیفی چطوری؟ بهار-عالی... دو تا بستنی قیفی خریدم وبا بهار تاماشین دویدیم...در رو براش باز کردم و خودم هم سوار شدم... -دوست داری بریم خرید؟ بهار-نه..بریم پیش مانی ومهیار...نگران بودن... -باشه خانم....امر دیگه؟ بهار-خیلی دوستت دارم -ما بیشتر...! . سلام بهار-سلام...کسی خونه نیست؟ مهیار-بالائیم..بیاین کمک... -وای...دوباره دارن اتاق بدبخت منو،بدبخت تر میکنن... بهار خندید وچیزی نگفت...همینطور که زیر لب غرغر میکردم،با بهار از پله ها بالا رفتم ولی با دیدن اتاقم ،یه جیغ از خوشحالی کشیدم... مهیار-بمیری تو..دختره جیغ جیغو..ترسیدم احمق...! -سلام داداشی گلم...چطوری عزیزم؟چقد خوشگلتر شدی...بنازم هیکل ورزشکاریتو...دختر کش شدیا..جان من،کجا باشگاه میری؟اگه قرار باشه... توی حرفم پرید وگفت: -خفه...! -بی شعور،دارم ازت تعریف میکنم... مهیار-داری چاپلوسی میکنی.. -بمیری منحرف...! بهار روبه مانی گفت: -سلام مانی...خسته نباشی.. مامان-علیک سلام دختر خوشگل و رو به من گفت: -سرزبون این بچه هم انداختی؟من از دست تو چکار کنم؟ بی توجه به حرفاش گفتم: -مرسی مانی جونم که اتاقمو درست کردی... با حرص گفت: -من اگه بتونم تو رو درست کنم،هنر کردم.. مهیار-حالاکه خودت اومدی..بقیه اش با خودت... -با کمال میل... . . . شماره هلیا رو گرفتم...بعد از چند تا بوق خودش جواب داد: -بله؟ -سلام..خوبی؟ هلیا-سلام عزیزم...آره..چه خبرا؟ -سلامتی...پاشو بیا پیشم هلیا-دوباره کجا کارت گیر کرده؟ -ناخوشی...دلم برات تنگ شده کره خر هلیا-مطمئنی؟ -آره..چطور؟ هلیا-تو درس ومشق نداری؟کنکور نداری؟ -بی خیال هلیا-بی خیال ومرگ...بی خیال و درد...نیم ساعت دیگه اونجام. وتماس رو قطع کرد..گوشی رو گذاشتم وگفتم: -این دختره پاک قاطیه...! کمد وتختم جابه جا شده بودن...وسایلم هم دوباره برگشته بودن..پوسترام رو برداشتم و روی دیوار چسبوندمشون...هر پوستری رو که به دیوار میزدم،عقب میرفتم و یه بوس براش میفرستادم..زمان از دستم در اومده بود که سنگینی نگاهی رو حس کردم.. با دیدن هلیا گفتم: -سلام...کی اومدی؟ اون اما،بی توجه به من،نگاهی به اطراف انداخت وگفت: -که دلت برام تنگ شده...منم خر...ساده...نفهم... به جاش من ادامه دادم: -گاگول...بوزینه...گاو..بوقلمون ...شتر مر.. با ضربه ای که به سرم خورد،ساکت شدم! هلیا-هر چی گفتی خودتی... -حالا بیا کمکم اینا رو بچین،شاید قبول کردم... هلیا در حالی که داشت مانتوشو در میاورد گفت: -خیلی بی لیاقتی... یه تونیک سفید،مشکی پوشیده بود.خیلی بهش می اومد...متوجه نگاهم شد به سمتم برگشت وسیلی آرومی به گونه ام زد وگفت: -چشماتو میز غضب درآره من راحت شم..! با کمک هلیا دوباره اتاقمو چیدیم.همه چی همونطور شد که دلم میخواست...نمیدونم چرا مانی با اینکه هرسال من دوباره وسایلمو مثل قبل میکردم،دست از این کارش برنمیداشت...شاید فکر میکرد امسال آدم میشم..! -دستت درد نکنه...عالی شد هلیا-ولی من اصلا دوست ندارم -واسه چی؟ هلیا-اینجا شبیه اتاق یه پسره نه یه دختر19 ساله به طرف پوسترام رفت وادامه داد: -مثلا این چیه؟ -چیه نه..کیه..داوید ویاست.. هلیا-دارم مثال میزنم شوتعلی...یا مثلا این عکس لامبورگینیه.. -خب دوست دارم،چه کار کنم؟ هلیا-تو باید عکس باربی تو اتاقت باشه،نه اینا... -اه..اه...حالت تهوع گرفتم... هلیا-خیلی هم دلت بخواد... -حالا که نخواسته...بیا تا دعوامون نشده بریم پایین... هلیا-راستی اون دختره کی بود؟ -یکی تو حواس داری یکی پت ومت...میذاشتی فردا یادت می افتاد...گم شده بود...اصفهانیه..اسمش بهاره هلیا-خونه شما چه کار میکنه؟ -من پیداش کردم هلیا-بهونه نمیگیره؟ -چرا بابا..دیشب کلی گریه کرد هلیا-حق داره...چطور مانیت اینا قبول کردن بمونه؟ از حرفش خنده ام گرفت..مانیت اینا...!اگه مانی می شنید،کله مو میکند هلیا-خنده داشت؟ -نه..به یه چیز دیگه خندیدم...از بس دلشون پاکه دیگه...قرار هم نیست تا ابد پیش ما بمونه که... هلیا-خیلی خوشگله... -بسه دیگه..بریم پایین..بقیه منتظرمونن هلیا-من باید برگردم... -نخیر..باید ناهار بمونی هلیا-نمیشه ماهان...مهمون داریم...الانم دیر شده... -باشه..پس خودم میرسونمت لباسامو پوشیدم و باهم رفتیم پایین. -مانی...من هلیا رو میرسونم خونشون مامان-وا...یعنی چی؟باید ناهار بمونه... هلیا-نه مرسی..مهمون داریم.باید زودتر برگردم مامان-پس یه بار دیگه بیا...خب؟ هلیا-منکه همیشه مزاحم شما هستم.... مهیار-ای گفتی... -تو دوباره تنت میخاره داداشی؟ مهیار-سخن حق تلخه..مگه نه؟ اومدم جوابشو بدم که هلیاگفت: -پس بااجازه...خداحافظ همگی بهار از روی پای مهیار بلند شد وگفت: -منم بیام ماهانی؟ -بدو یه لباس گرم بپوش بیا با حالت دو به سمت پله ها رفت هلیا-مواظب باش نخوری زمین مهیار-بخوره زمینم کسی یقه جنابعال رو نمیگیره.. -مهیار...تو چرا اینطوری میکنی؟حالت خوب نیستا... شونه ای بالا انداخت وچیزی نگفت.هلیا دستم رو گرفت وبه سمت راهرو کشید. -چرا جوابشو نمیدی؟ هلیا-به قول خودت بی خیال... -آخه اون با همه دوستای من اینطوری برخورد میکنه... هلیا-از حسودیشه... نگاهی بهش انداختم وگفتم: -بایدم واسه تو حسودی کنه.. یکی زد تو سرم وگفت: -تو خفه.. با اومدن بهار،سه تایی رفتیم بیرون هلیا وبهار،روی صندلی عقب نشستن بهار-من بهت حسودیم شد هلیا هلیا-واسه چی؟ بهار با دلخوری گفت: -تو که اومدی،ماهان منو یادش رفت هلیا بهار رو توی آغوشش گرفت و با مهربونی گفت: -ببخشید گلم...به خدا داشتیم اتاقو مرتب میکردیم بهار-دیگه ناراحت نیستم...آخه من الان خیلی دوستت دارم هلیا گونه اشو بوسید وگفت: -منم همینطور خوشگل خانم... . . . جلوی خونشون توقف کردم وگفتم: -اگه حرفای عاشقونتون تموم شد،رسیدیم هلیا-چه به موقع -واسه چی؟ هلیا به ماشین جلومون اشاره کرد وگفت: -خالم اینا انگار اونا هم متوجه ماشدن…سه تایی از ماشین پیاده شدیم وبه سمتشون رفتیم…خاله پروین هلیا رو میشناختم… -سلام پروین-سلام دخترم...چطوری؟ -مرسی روبه شوهرش گفتم: -سلام بالبخند سرشو تکون داد...با صدای عرفان به عقب چرخیدم: -سلام...تو چه خوشگلتر شدی -علیک...اما تو خوبتر نشدی هیچ،زشت تر هم شدی... عرفان-زبونتم دراز تر شده -شنیده بودم داری درس میخونی،نمیدونستم چه رشته ای...قصابی می خوندی یا کله پاچه ای که متراژ زبون بقیه رو داری؟ بااین حرفم همه زدن زیر خنده...عرفان که صورتش سرخ شده بود، گفت: -بعدا نشون میدم بهت رشته ام چیه... رو به پروین گفتم: -ما دیگه بریم...مزاحمتون نمیشیم -پروین-باشه...به مامانت سلام برسون روبه هلیا گفتم: --خدافظ هلیا نگاهی به عرفان انداخت و با خنده سرشو تکون داد وگفت: -خدافظ گلم وروی زانو هاش خم شد تا هم قد بهار بشه وگفت: -تو هم مواظب خودت باش عزیزم عرفان با یه لحن مسخره گفت: -حالا بفرمائید داخل در خدمت باشیم با پرروئی گفتم: هدف حال گیری بود،که انجام شد...مزاحم نمیشیم وبا پوزخند ادامه دادم: -خدانگه دار..یه کله پاچه خوب برای ما بذار کنار...! سوار ماشین شدم..بهار هم کنارم نشست...بوقی زدم واز شون رد شدم....خیلی عرفان بدبختو عصبانی کرده بودم...! *** دو هفته ای از ورود بهار به خونمون میگذشت اما هنوز خبری از خونواده اش نبود...خیلی بی تابی میکرد..بچه حق داشت... مدرسه هم که مثل همیشه...درس خوندن واسه کنکور وتشریح مرده های بدبخت! هلیا به سمتم دوید وگفت: -ماهان،میدونی چی شده؟ -نه...تو پیش خانم بودی،از من میپرسی؟ هلیا-باید از خودمون آزمایش هورمون بگیریم... -خب... هلیا-همین؟ -آره دیگه...جالبه... هلیا-مرگ...ضد حال... همینطور که کنارش راه میرفتم،وارد کلاس شدیم... ترانه-بیاین اینجا -درباره چی حرف میزنین؟ ترانه-عید کجا میرید؟ -هنوز تصمیم خاصی نگرفتیم...چطور؟ ترانه-ما میخوایم بریم شمال...شما هم بیاین -حالا ببینم چی میشه... *** -بابایی؟ بابا-بله؟ -عید کجا میریم؟ بابا کلافه دستی توی موهاش کشید وگفت: -معذرت میخوام..اما فکر کنم جایی نریم جا خوردم..با تعجب پرسیدم: -واسه چی؟ بابا-کارهای شرکت خیلی به هم ریخته شده...نمیشه ولشون کنم... آه عمیقی کشیدم وبا خونسردی گفتم: -اشکال نداره..سال دیگه جبران میکنی... مهیار-دنبال سوراخ موش میگشتم... -واسه چی؟ مهیار-گفتم الان همه رو میکشی... -چرا؟مگه خلم؟ مهیار-تا حالا ندیدم منطقی فکر کنی -یه قل توئم دیگه...بایه نگاه به خودت،بایدم از این فکرا بکنی...! خواست جوابمو بده که با صدای خنده بابا ومانی ساکت شد.زبونمو براش در آوردم ورومو ازش برگردوندم. . . . نگاهی به ساعت انداختم وگفتم: -من دیگه برم بخوابم مهیار-دیگه که مدرسه نمیری -خب خوابم میاد بهار هم بلند شد وگفت: -منم خوابم میاد دوتایی شب به خیر گفتیم و به سمت اتاقم رفتیم...مسواکم رو زدم واز دستشویی بیرون اومدم..بهار پتوم رو روی سرش کشیده بود.آباژور رو خاموش کردم وکنارش خوابیدم...متوجه شدم داره گریه میکنه...این برنامه هر شبش بود...خیلی ناراحت بودم...واقعا شرایطش خیلی سخت بود... دستم رو زیرش انداختم و به سمت خودم کشیدمش.خودش رو بهم فشرد وگفت: -ماهان...اونا منو یادشون رفته؟دلم براشون تنگ شده...پس چرا نمیان پیشم؟چرا نمیان دنبالم؟ خودمم گیج شده بودم...موهاشو نوازش کردم و با ملایمت گفتم: -به همین زودی ها میبینیشون عزیزم...غصه نخور توی صورتم خیره شد وگفت: -قول میدی؟ چنان معصومانه نگام کرد که بی هوا گفتم: -قول میدم با خوشحالی بغلم کرد وگفت: -خیلی دوستت دارم...خیلی... زود خوابش برد..اما من به قولم فکر میکردم ودنبال یه راه حل بودم...یه فکری به سرم زد..اگه میشد عملیش کنم،حتما میتونستم به قولم عمل کنم..نگاهی به صورت مهتابیش انداختم وزمزمه کردم: -عید تو بغل مامانتی وپلکام روی هم افتاد. با صدای بهار،چشمام رو باز کردم: -بلند شو ماهان... -سلام..صبحت به خیر... بهار-سلام..مهیار میخواد بره -کجا؟ بهار-شمال.. با ناراحتی از تخت پایین اومدم ودستی به موهام کشیدم وگفتم: -نامرد...با کی میره؟ بهار-نمیدونم...گفت بیدارت کنم تا باهات خدافظی کنه... -خداحافظی اش تو سرش بخوره..! بهار دستم وگرفت وبا خنده گفت: -بریم؟ -بریم از بالای پله ها مهیار رو دیدم که یه شلوار جین آبی با تی شرت سفید وجلیقه قرمز تنش بود وداشت چایی میخورد..از همونجا داد زدم: -توکه از قرمز متنفر بودی... نگاهی به بالاکرد وگفت: -صبح شما هم بخیر..منم خوبم -به چه اجازه ای لباس منو برداشتی؟ مهیار-اذیت نکن دیگه -تک پرشدی...حالا باکی میری؟ مهیار-با بچه ها -خوش بگذره مهیار-ماهان جونم...عزیز دلم بااخم گفتم: -دوباره چی میخوای؟ مهیار-کارت سوختتو میدی بهم؟ -خیلی بی شعوری..عمرا بهت بدم.. مهیار-واسه چی؟توکه جایی نمیخوای بری... -از کجا میدونی؟البته اگه قرار بود خونه هم بمونم بهت نمیدادمش مهیار-کجا میخوای بری؟ در حالی که به سمت آشپزخونه میرفتم،گفتم: -این فوضولی ها به تو نیومده... بهار داشت با مانی سبزی پاک میکرد.. -سلام مامان-سلام..صبحونه رو میزه.. -مرسی مانی گلم.. برای خودم چایی ریختم و روی صندلی نشستم.داشتم چاییم رو شیرین میکردم که مهیار وارد آشپزخونه شد. مهیار-نگفتی میخوای کجا بری؟ -جوابتو دادم...تو نشنیدی.. با حرص گفت: -میشه یه بار دیگه لطف کنی وتکرارش کنید؟ با خونسردی گفتم: -این فوضولی ها به تو نیومده... با عصبانیت گفت: -حتما با اون دوستات؟ -بازم به تو ربطی نداره مهیار-من بهت اجازه نمیدم -کسی هم از جنابعالی اجازه نگرفت مهیار-مامان..تو یه چیزی بهش بگو مانی برای اولین بار ازم دفاع کرد: -اینقد سر به سر دخترم نذار مهیار... مهیار باخشم گفت: -باشه..من رفتم...خداحافظ بهار به سمت مهیار دوید وخودش رو توی آغوشش انداخت وگفت: -کلوچه یادت نره برام بخری مهیار-چشم دیگه چی؟بهار-زود بیا..مواظب خودت هم باش...
-رسیدی بزنگ مهیار-باشه..دیگه چی؟ -آروم رانندگی کن...توی جاده هم با دوستات تعریف نکن.. خندیدوگفت: -عین مامان بزرگا نصیحت میکنی...! -مامان بزرگ عمته... مهیار-اونکه صد البته.. یاد عمه شهلا افتادم..اگه میفهمید مهیار"جونش"بهش میگه مامان بزرگ!! مامان-دیرت نشه پسر... مهیار-اوه..آره..من دیگه برم..بای ساکش رو برداشت وبا حالت دو از خونه خارج شد مامان-خدایا،خودت مراقبش باش.. لبخندی زدم وگفتم: -بابا کجاست مانی؟ مامان-رفته شرکت -کی میاد؟ مامان-معلوم نیست...احتمالا بعدازظهر باید هلیا رو هم از تصمیمم با خبر میکردم..برای همین گفتم: -من وبهار بریم پیش هلیا؟ کمی فکر کردوگفت: -باشه...اما زود بیاین ها... بوسه ای روی گونه اش کاشتم وبا بهار به سمت اتاقم دویدیم . . . بهار-ماهان...بهش زنگ نمیزنی؟ -نه..خونه اشون نمیریم...میریم پارک پشت خونه اشون...از همونجا بهش میزنگم.. بهار-واسه چی؟ -آخه یه بار5دقیقه زودتر از من رسیده بود،چند نفر مزاحمش شده بودن،تا یه هفته باهام قهر بود...از اونموقع به بعد،اول میام تو پارک،بعد بهش خبر میدم! بهار-چه جالب -آره..علافی آدم جالب هم هست ماشین رو پارک کردم وگفتم: -تو بمون تو ماشین،هلیا که اومد پیاده شو..هوا سرده سرش رو به علامت باشه تکون داد منم از ماشین پیاده شدم.گوشیم رو در آوردم وخواستم شماره هلیا رو بگیرم که از دیدن روبه روم،سرجام خشکم زد... باورم نمیشد..یعنی اون هلیا بود؟ خودم رو پشت یه درخت قایم کردم وبهشون خیره شدم...اصلا باورم نمیشد...علی وهلیا،با هم...نفس عمیقی کشیدم وبه حرفهای علی فکر کردم: -دوست پسراتو از زندگی سیر میکنم...تو عشق منی...عشق من...! زمزمه کردم: -دروغگوی پست دیگه کاری اونجا نداشتم...به سمت ماشین راه افتادم وسوارش شدم بهار-خوبی ماهان؟ اصلا یاد بهار نبودم...به آرومی گفتم: -هلیا رفته بیرون...حالا حالا ها هم نمیاد و ماشینو روشن کردم وبا سرعت از اونجا دور شدم بهار-حداقل منو ببر پارک..دلم میخواد بازی کنم -عزیزم،مگه نمیبینی هوا سرده؟سرما میخوری،مامانت یقه منو میگیره... بهار-مامانم؟کی میبینمش؟ -بعدازظهر،باباکه اومد،می فهمیم... بهار-مرسی ماهان جونم دیگه حرفی نزد ومنم با خیال راحت تو فکرام غرق شدم: -علی داره هلیا رو بازی میده...منو هم همینطور....حتما همه حرفایی رو که به من زده،داره تحویل هلی هم میده...علی کثافت،یه بار دیگه ببینمت،میکشمت... . . . مامان-چه زود اومدید -ا...خودت گفتی زود بیام بهار-هلیا نبود..واسه همین زود اومدیم مامان-اشکال نداره -من میخوام یکم درس بخونم مامان-چه عجب...یادت افتاد -مانی..خیلی بدی...یعنی من درس نمیخونم؟ مامان-ماکه ندیدیم بهار-نخیر مانی...من دیدم خیلی هم میخونه بوسه ای روی گونه اش کاشتم وگفتم: -قربون تو برم...من اگه تو رو نداشتم،چه کار میکردم؟ مانی با اخم گفت: -بسه دیگه..برو سراغ کارت به طرفش رفتم وبوسیدمش وگفتم: -قربون تو هم برم...حالا نمیخواد قهر کنی... مانی وبهار خندیدن ومن به سمت اتاقم رفتم.ناهار هم نخوردم..یعنی نمیتونستم بخورم ولی با اون ذهن درگیر،تونستم سه تا فصل رو مرور کنم...دیگه گردن وکمرم داغون شده بود که صدای بابا رو شنیدم.با خوشحالی از جام بلند شدم واز روی نرده ها سر خوردم و وارد پذیرایی شدم... -سلام بابا-سلام..عسل بابا -خوبی؟خسته نباشی بابا-مرسی کنارش نشستم وبراش یه پرتقال پوست کندم بابا-آفتاب از کدوم طرف در اومده امروز؟ اومدم جوابشو بدم که مانی گفت: -آره..منم همین فکر رو کردم...تازه کلی هم درس خونده... بابا دستش رو دور شونه ام حلقه کرد ومنو به سمت خودش کشید.موهام رو بوسید وگفت: -پس سخت به دنبال سمندی -نخیرم..سخت به دنبال دکتر شدنم.... بابا-من اگه تو رو نشناسم،کی رو بشناسم؟ خندیدم وچیزی نگفتم بابا-مهیار زنگ نزده؟ مامان-نه هنوز..خیلی نگرانشم.. -نه بابا...الان خوشن واسه خودشون...بیخیال... الان وقت گفتن تصمیمم بود...به بهار نگاه کردم با نگرانی بهم نگاه میکرد... نفس عمیقی کشیدم وگفتم: -بابا..یه خواهشی ازت داشتم... بابا-چیزی شده؟ -مربوط به بهاره بابا نگاهی به بهار انداخت ودوباره رو به من گفت: -اتفاقی افتاده ماهان؟ -خب...بهار..آدرس خونشون تو اصفهان رو داره...اگه اجازه بدین...من ...من... بابا-خودت تنها بری؟؟؟؟ -مگه مهیار تنهایی نرفت؟ بابا جوابی نداد..معلوم بود داره فکر میکنه... مامان-آره..اما اون پسره... -ببین..داری فرق میذاری...تازه سن ما هم اندازه همدیگه است...فقط اون 3 دقیقه بزرگتره که فکر نکنم خیلی تاثیر داشته باشه... بهار-تو رو خدا...من خیلی دلم برا مامانم تنگ شده اشک توی چشمهاش جمع شد وسرش رو پایین انداخت... بابا نفس عمیقی کشید وگفت: -باشه؛به شرطی که ما رو در جریان بذاری وهمش بهمون زنگ بزنی... -چشم بابایی....مرسی بهار از جاش بلند شد وخودش رو با خوشحالی توی بغل بابا انداخت... مامان-کی راه می افتی؟ -همین الان... مامان-زود نیست؟ -حداقل بهار شب عید پیش خونواده اش باشه... بابا-درسته..اگه خسته نیستی،همین الان برید -نه...سرحالم... و رو به بهار ادامه دادم: -بریم حاضر شیم... و با بهار به اتاقم رفتیم بهار-مرسی ماهان..خیلی خوشحالم -بااینکه اگه بری،همگی ناراحت میشیم،ولی خب تو هم دلت برای خونوادت تنگ میشه... بهار-دلم واسه شما هم تنگ میشه... -عزیزمی....زود لباستو بپوش راه بیافتیم.... . . . مامان-یواش بری ها.... -چشم...حتما مامان-اگه گرسنه تون شد،توی اون پلاستیکه غذا ومیوه گذاشتم..گرسنه نمونید -چشم..حتما مامان-بخاریتو روشن کن...شیشه ها رو هم باز نذار -چشم ..حتما مامان-یادت نره بری... بابا توی حرفش پرید .گفت: -برو به سلامت دخترم..مواظب خودت باش مانی نگاه غضب آلودی به بابا کرد و رو به من گفت: -مواظب خودتون باشین...خدافظ دستم رو براشون تکون دادم وراه افتادم... *** سرعتم رو کم کردم و رو به بهار گفتم: -نظرت چیه یه زیارتی بریم؟ بهار-من تا حالا قم نیومدم -واقعا؟پس جالب شد بریم بهار-باشه ماشینم رو پارک کردم وگفتم: -بذار یه زنگ به خونه بزنیم...حتما مانی تا الان مخ بابا رو خورده... گوشیم رو برداشتم وشماره خونه رو گرفتم.هنوز بوق اول کامل نشده بود که صدای مضطرب مانی تو گوشم پیچید: -ماهان خوبی؟ -سلام مانی جونم..بله،خوبم مامان-الان کجایی؟ -قم..گفتم بریم یه زیارتی بکنیم،یعد راه بیفتیم... مامان-آره..خستگیت هم در میره..بهار چطوره؟ -خوبه.. مامان-گوشی رو میدم به بابات...از من خداحافظ...مواظب خودت باش -چشم مانی جونم...بای... بابا-سلام دخترم...خسته نباشی -مرسی بابا جونم بابا-مزاحمت نمیشم گل بابا...بازم زنگ بزن دخترم...خدافظ -خدافظ بابایی بهار-ماهان...من گرسنمه پلاستیک غذا رو از عقب برداشتم وگفتم: -ببینم مانی چه کار کرده...! چهار تا ساندویچ،با یه عالمه میوه توش بود...با خنده گفتم: -قربون مانی خودم بشم... بهار باسرعت یه ساندویچ برداشت وگفت: -وای...مردم از گشنگی..! . . . چادرم رو تحویل دادم و دست بهار رو گرفتم وبا هم از خیابون رد شدیم... بهار خمیازه ای کشید وگفت: -کاش فردا راه می افتادیم... خنده ای کردم وگفتم: -به این راحتی جا زدی؟ بهار-نه...فقط نگرانم تو راه نخوابی -نه بابا...منمثل جغدم...شبا همش بیدارم بهار-خداکنه سوار ماشین شدیم که متوجه موبایلم شدم که روی داشبورد روشن وخاموش میشد.برش داشتم -بله؟ مهیار-سلام به بانوی گریز پا..چطوری؟ -سلام...مرسی....خوبم مهیار-بایدم خوب باشی...مجری سفر میکنی...کارت سوخت نمیدی...آب حوض میکشی...پیرزن خفه.... -ا...تو دوباره قرصاتو با پوست خوردی؟؟؟ مهیار-کوفت..دختره بی احساس چلمن... جیغ زدم: -با کی بودی بی شعور؟کله تو میکنم عنتر برقی مهیار باخونسردی گفت: -حتما فکر کردی زنگ زدم با تو حرف بزنم؟نخیر؛میخواستم با بهار جونم حرف بزنم که صدای نخراشیده جنابعالی رو شنیدم با حرص گفتم: -غلط کردی..بای وگوشی رو جلوی بهار گرفتم... نمیدونم مهیار چی بهش میگفت که از خنده غش کرده بود...با سر خوشی ماشینو روشن کردم و راه افتادم.بهار هنوز با مهیار می حرفید.با هر خنده بهار،بدون اینکه بدونم به چی میخنده،منم میخندیدم.-چل بودم دیگه-بعد از تقریبا نیم ساعت،دل کند وگوشی رو قطع کرد ونگاهی از زیر چشم،بهم انداخت. -چیه؟باز مهیار چی گفت؟ بهار-گفت اگه بعد از ساعت 12 بیدار باشی،اژدها میشی... -جان؟چی میشم؟ بهار-به خدا من تلخم ماهان -به من میخوره اژدها باشم؟؟ بهار-به من چی ؟به من میخوره خوشمزه باشم؟ قهقهه ای زدم وگفتم: -بهار...دیوونه شدی؟ بهار با خوشحالی گفت: -اگه دیوونه ها رو بخوری،خودتم دیوونه میشیا... -من این مهیار رو میکشم بهار-به جای من،اونو بخور از دستش حرصم گرفته بود.تصمیم گرفتم دیگه باهاش بحث نکنم...همش زیر سر این مهیار ور پریده بود..