رمان زیبا و جذاب نا نحس (حتما بخون) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان زیبا و جذاب نا نحس (حتما بخون) (/showthread.php?tid=288050) |
رمان زیبا و جذاب نا نحس (حتما بخون) - mahkame - 09-08-2020 خلاصه داستان بخوری. از » نحس « و د رد وقتی معنا پیدا میکند که در گیرودار افکار پوسیدهی اطرافیان، انگ طوفانهای همهجانبه بریده باشی، از حرفهای بیاساس دیگران و رسومات پوسیده و به دنبال سرپناه، پیش کسی بروی که فکر میکنی همخونت است؛ اما یک جاذبه و نیرو، همهچیز را تغییر میدهد و رازهای زیادی فاش میشود... با تشکر از Nix عزیز که کمک شایانی به من در شروع رمان کرد.بهنام حضرت عشق مقدمه: وقتی که نبض زندگی با من درخون نشست و غم دهن وا کرد چشمانمان درهم گره خورد و آیینه را آیینه پیدا کرد #علیرضا_آذر *** آروم در ورودی رو بستم و به داخل رفتم. صدای پچپچ میاومد، یکم جلوتر رفتم و پشت دیواری که راهروی ورودی رو به نشیمن متصل میکرد قایم شدم. مامان و آقاجون رو مبلای سلطنتی طلاییرنگ نشسته و خیلی آروم مشغول صحبت بودن. حس فضولیم که همیشه کار دستم میداد گل کرد. چادرم رو از سرم برداشتم، مقنعهم رو از روی گوش سمت چپم کنار زدم و تمام تمرکزم رو، روی شنیدن حرفاشون گذاشتم. ». من نمیتونم بهش بگم حاجخانم. کار کارِ خودته « : آقاجون ». من میدونم مخالفت میکنه « : مامان آقاجون کنترل تلویزیون دستش بود و کانالا رو بالا پایین میکرد و در همون حال، حواسش به حرفای مامان بود. - حالا شما باهاش صحبت کن، شاید قبول کرد. - من که چشمم آب نمیخوره؛ ولی چشم. - بیبلا حاج خانم، حالا یه چای به ما میدی؟ مامان بلند شد، سریع مقنعهم رو درست کردم و با سلام بلندی وارد نشیمن شدم. مامان ترسید و هین بلندی کشید. بچه جان « : آقاجون 25 »؟ سالت شده، کی میخوای بزرگ شلبخند دندوننمایی زدم و هردوشون رو بوسیدم: - چاکر حاج آقا کلاه شاپوی خیالیم رو برای احترام برداشتم و دوباره رو سرم گذاشتم. آقاجون خندهای کرد و سری تکون داد. از کنار آشپزخونه گذشتم و دیدم مامان داره ناهار رو آماده میکنه. به طرف تراس بزرگمون که کنار آشپزخونه بود رفتم، اتاقم توی تراسمون بود و جالبیش همینجاست؛ البته قبلاً انباری بوده ولی خب از وقتی که رفتم سوم راهنمایی اینجا رو به اصرار اتاق خودم کردم، برای همین خیلی دوسِش دارم. خوبیش این بود کسی اصلاً طرف اتاقم نمیاومد. مامان که میگفت من اگه بمیرمم پام رو تو اتاقت نمیذارم. البته حق میدم بهش، یه بار اومد تو اتاقم تا یه هفته سرگیجه داشت. آقاجونمم که فقط تو کار نصیحته و قربونش برم به این چیزا کاری نداره. حرفاشون فکرم رو مشغول کرده بود، نکنه باز همون قضایا باشه. نفس کلافهای کشیدم و روی تخت دونفره چوبیم که همرنگ دیوار اتاقم بود نشستم. مشغول باز کردن دکمههای مانتوم شدم؛ به آینهی دراورم که روبهروی تخت بود نگاه کردم. بهخاطر امتحانات و بیخوابیا مثل همیشه زیر چشمای زیتونیم گود افتاده بود. آخرین دکمه رو باز کردم و مانتوم رو درآوردم پرتش کردم پایین تخت و طاق باز خوابیدم، به سقف خیره شدم. عاشق رنگ بنفش بودم. یاد حرف مامان افتادم که میگفت اتاقت تاریکخونهست مادر، چهجوری اینجا میمونی! لبخند عریضی به سادگیش زدم و به روشویی رفتم. آبی به صورت سفیدم که از بیخوابی زرد شده بود زدم و بعدِ تعویض لباسام به آشپزخونه رفتم. آقاجون و مامان دور میز نشسته بودن و پچپچ میکردن. با داخل شدن من به آشپزخونه پچپچاشون قطع شد. نشستم و برای خودم از لوبیاپلوی مامانپز ریختم. - مامان راستی کیارش کجاست؟ - با دوستاش رفته وسائل تئاتر جدیدشون رو تهیه کنه. سری تکون دادم و کمی از ماست بورانی برای خودم ریختم ادامه دارد... RE: رمان زیبا و جذاب نا نحس (حتما بخون) - _leιтo_ - 25-08-2020 لطفا ادامشو بزار مرسی RE: رمان زیبا و جذاب نا نحس (حتما بخون) - H***S - 15-09-2020 ادامشو لطفا بزارید |