انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان طنز و عاشقانه مخاطب خاص - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان طنز و عاشقانه مخاطب خاص (/showthread.php?tid=288061)

صفحه‌ها: 1 2 3


RE: رمان طنز و عاشقانه مخاطب خاص - LUGAN - 23-11-2020

ساعت ۷
بعد از ماهی گرفتن زمین بازی بچه ها رو از اون دور دیدم.عاشق زمین بازی و پارکم.
دست بچه ها رو کشیدم و بردم سمت زمین بازی.
سوار تاب شدم.به پریا گفتم هلم بده.همینجور داشت هلم میداد که احساس کردم داره تند میشه سرعتش. دیدم پریا کنارمه و با چشمش داره به پشتم اشاره میکنه.برگشتم و دیدم اروین داره با تمام زورش هلم میده.
جیغ زدم و گفتم:استاد بسه!خیلی تندهل میدید.بسه!من میترسم.پریا بیارم پایین!
ترنم مرده بود از خنده.ازم فیلم گرفتن.
سرعت تاب بیشتر شد .دیگه طاقت نیاوردم و یه جیغ بنفش کشیدم و گفتم:بببیییاارررممم پپایییینننن!!!!
خنده ای کرد که تا حالا ندیده بودم.از ته دل بود.
بالاخره تاب رو نگه داشت و گفت:یکم هیجان خوب بود.
خندم گرفت.نمیدونم چرا.
از تاب پیاده شدم و گفتم:استاد کارتون خیلی خطرناک بود.
شونه ای بالا انداخت.
با هم به سمت چرخ و فلک رفتیم.۴ تایی سوار شدیم.انقدر چرخیدیم که حالم بد شد.
گیج و منگ ازش پیاده شدیم و ب۶ سمت دکه رفتیم.یه اب خوردم که حالم بهتر شد.

به سمت بچه های دیگه رفتیم که ارمان اومد سمتم.
-اوا خانم حالتون خوبه؟شنیدم بیهوش شدید؟
از اینکه اسمم رو گفت یکم احساس بدی داشتم.
من-من به فلفل حساسیت دارم.هواسم نبود یدونه خوردم حالم بد شد.
-ناراحت شدم اینو شنیدم.حواستون باید باشع.
دیگه حرفی نزد و رفت .چون یکی از دانشجو هاش صداش میزد.



ساعت۸
رفتیم به سمت اتوبوس.اروین اومد پیشم و گفت:برو ردیف اول ردیف صندلی من بشین.
من-نمیخوام استاد
-همین که گفتم .تا موقعی هم که برگردی تهران پیش خودم میمونی!
من-وا استاد مگه من بچم؟
-ههممیینن که گفتم.
به حرفش اهمیت نداادم و رفتم پیش پریا نشستم.
بعد از چند دقیقه اومد تو اتوبوس .منو پیش پریا دید عصبانی شد اومد سمتم.
-مگه من نگفتم برو تو ردیف من بشین؟
من-استاد اخه دلم نمیخواد
-مگه دل بخواهیه؟برو بشین تو ردیف من.
دیگه بحث نکردم و رفتم تو ردیفش.اومد نشست کنارم.
-تا خود موقعی که برسیم تهران پیشم میمونی و جم نمیخوری.
اخم کردم و هیچی نگفتم.
کنار ی رستوران نگه داشتیم.خدایا دیگه حالم داره از غذای رستورانی به هم میخوره.
پیاده شدیم و رفتیم داخل.بوی گوشت پخته که اومد ناخواسته گشنم شد.
اروین بیا اینجا بشین.
من-استاد حداقل بذارید شام رو پیش دوستام باشم.
-نه نمیشه
پامو به زمین کوبیدم و جلوش نشستم.
ارمان اومد کنارمون.
-میشه پیش شما بشینم؟
شیطون شدم و گفتم-بفرمایید.
نشست پیشمون.
ارمان-خوب اوا خاان وم چی میخورید؟
من-پیتزا فلفلی
دوتاشون برگشتن سمتم.
اروین-فلفل؟حساسیت داری.دوباره من حوصله اوضاع ندارم.
من-میخوام بخورم برای اینکه از دستتون خلاص شم.
خندید و زیر لبی گفت:حالا حالا ها من کارت دارم.
منظورشو نفهمیدم.ولی یکم ترسیدم.نکنه بخواد با من کاری کنه؟

سپاس بده Heart


RE: رمان طنز و عاشقانه مخاطب خاص - LUGAN - 24-11-2020

غذامون رو خوردیم و رفتیم سوار اتوبوس شدیم.و باید پیش اروین عنتر بشینم.
وای خدایا !فردا چند ساعت تو راهیم.من چجوری پیشش بشینم اخه.
نشستم رو صندلی.
اروین هنوز سوار اتوبوس نشده بود.یه دختر که به نظر میومد یکی از دانشجو های ارمانه اومد سمتم.
دختره-خانم خانما بلند شو میخوام کنار عشقم بشینم!
اعتراف میکنم یکمکی که نه ...خیلی حسودیم شد.ولی چرا؟تو داری به یه عنتر حسودی میکنی؟
من-دخترجون قربون دستت!بیا بشین سر جای من که دیگه حوصلشو ندارم.
خندید .رفت سر جام نشست.خوشحال و خندون به سمت بچه ها رفتم.
پریا-خوب خب!اوا خانم !خوب لاو میترکونی با استاد!
یکی زدم پس کلش .
اروین اومد تو اتوبوس.سریع ریفتم پایین صندلی تا منو نبینه.
صدای قدماش که به ما نزدیک میشد میومد.
بالا سرم واایساده بود.
اروین-برو بشین!
دیگه چیزی نگفتم و رفتم اونجا نشستم.
اومد کنارم نشست.چه عطر خوشبویی داشت!تلخ نبود ولی اونقد خوشبو بود که بازم ادم مست میشد.
تا خود هتل حرف نزدیف با هم.



در سوییت رو باز کردم و خودمو پرت کردم تو.پریا هم از من خسته تر.
قرار شد ساعت ۶ پایین تو لابی هتل باشیم.
لباسامو کندم و پریدم رو تخت.

ساعت گوشیم زنگ خورد.ساعت ۵
پاشدم و پریا روبیدار کردم.
وسایلامون رو جمع کردیم.


RE: رمان طنز و عاشقانه مخاطب خاص - LUGAN - 28-11-2020

سوار اتوبوس شدیم.چون حوصلهه اخم و تخم های اروین رو نداشتم پس خودم رفتم و نشستم کنارش.
اروین:فکر میکردم دوست نداری پشیم بشینی!
من-هنوزمم علاقه ای ندارم.
شونه ای بالا انداخت.انگار نباید این حرفو میزدم.فکر کنم ناراحت شد.
راه افتادیم.با تکون تکون های ماشین خوابم برد.
یه چشمم رو باز کردم که متوجه شدم اروین داره نگام میکنه.
من-مشکلی پیش اومده؟
امگار که یکم دست پاچه شده بود گفت:هیچی!
خودمو جمع و ججور کردم و نشستم.

اروین:میشه یه سوال ازت بپرسم؟البته اگر ناراحت نمیشی.
یکم تعجب کردم.ایطوری مظلوم ندیده بودمش.
من-بله بپرسید
اروین:بعد از اون موقع که رفتی بیمارستان برای مامانت چه اتفاقی افتاد؟البته اگه دوست نداری نگو!
دلم میخواست با یکی حرف بزنم.
...................
اروین

شروع کرد به تعریف کردن:
اوا-نه مشکلی نیست.راستش بعد اینکه رفتم بیمارستان فهمیدم که حال مادرم اصلا خوب نیست.قرار شد برای ادمه درمان مادرم برن انگلیس.خیلی ناراحت شدم.قرار شد خواهرم پیشم بمونه.ولی گفت که منم میرم.پولشم قرار شد خونه رو بفروشیم و برای من یه خونه کوولو اجاره کنن و با بقیش برن انگیلیس.
مثل اینکه خونه رو هم فروختن و یه خونه برای اجاره دیدن.



حرفش خیلی غم انگیز بود.
..........

اوا

احساس کردم خالی شدم.
من-حالا کی میرسیم؟
اروین:رسیدیم.ولی هنوز نرسیدیم دانشگاه.
سری تکون دادم و هندزفریم رو گذاشتم تو گوشم.
بعد از حدود 30 دقیقه رسیدیم دانشگاه.
با بچه ها خداحافظی کردم.رفتم سر خیابون تا اژانس بگیرم.ساعت حدودا 12 ظهر بود و خیابونا خلوت.هیچ اژانسی نبود.همشون از کنارم میگذشتن.
یه دویست و شیش اومد سمتم.چند تا پسر بودن.
-خوشگل خانم 3 نفریم.چند تومن؟
بدو بدو از اونجا دور شدم.ولی انگار اینا قصد رفتن ندارن!دنبالم میومدن.
صدای بوق از کنارم اومد.دیدم پریاس.
بدو بدو رفتم و سوار ماشینش شدم.
من-برو برو!
(چیه ؟نکنه توقع داشتید اروین باشه؟)
ازشون دور شدیم که یه نفس راحت کشیدم.
پریا-نزدیک بودا!عوضی ها
من-پریا نگه دار تاکسی میگیرم.
پریا:عمرا!دوست داری دوباره مزاحمت شن؟
سرمو به نشونه منفی تکون دادم و باهاش موافقت کردم که برسونتم.

..............

کلید و انداختم و از در رفتم تو.با صورت قرمز از گریه باران مواجه شدم.
من-باران!
سرشو اورد بالا.اومد و بغلم کرد.منم ناخواسته گریم گرفت.
باران-دلم برات تنگ شده بود
من-همش سه روز بود.
باران-بیا بشین
مانتو و شالم رو کندم و نشستم پیشش.
باران-برات یه خونه اجاره کردیم.خلی دلم میخواست بمونم ولی نمیتونم.
من-اشکالی نداره.درکت میکنم.
باران-هفته بعد قراره خونه رو تحویل بدیم و از اونور مستقیم بریم فرودگاه.وسایل خونه هم از همینجا برات میبریم اونجا.
بوسش کردم و گفتم:ممنونم
باران-عصر بریم خونه رو نشونت بدم
من:باشه



سپاسسس پلیز


RE: رمان طنز و عاشقانه مخاطب خاص - LUGAN - 30-11-2020

رفتم تو اتاقم و وسایلم رو جا به جا کردم.باران:اوا غذا خوردی؟
من-نه
باران-پس بریم بیرون غذا بخوریم؟
من:باران نه تو رو خدا!دیگه حالم داره از غذای بیرون به هم میخوره.
خندید و گفت:پس من زنگ میزنم به دایی ابراهیم ناهار بریم اونجا.پریناز و پرستو هم از سفر برگشتن(دختر دایی هامون)
قبول کردم و رفم سمت کمدم.شال و مانتویی تنم کردم و با باران به راه افتادیم.


از ماشین پیاده شدیم.زنگ درو زدیم.
زندایی:بله
من-سلام زندایی ماییم.
زنداییم:اها.سلام خوشگلا بیاین بالا.
درو زد.وارد خونشون شدیم.
زنداییم اومد طرفمون:سلام گوگولیا خوبید؟
من-ممنون زندایی.دایی کو؟
زندایی:رفته سر کار هنوز بر نگشته.بیاین پریناز و پرستو تو پذیرایی هستن.
رفتیم تو پذیرایی.من،باران،پریناز و پرستو هر سه از خوشحالی جیغی کشیدیم و پریدیم بغل هم.خیلی با هم صمیمی بودیم.پرستو هم همسن منه و پریناز و همسن بارانه.

پریناز زد پپس کلم و گفت:دلم برات تنگ شده بودا!
خندیدم و بیشتر فشردمش.
از هم جدا شدیم که زندایی گفت:همو له کردید!بیاید ناهار کشیدم براتون.
سفره ای انداختیم .غذامون رو که خوردیم محکم کوبیدم رو دلم و فتم:وای خدا خیرت بده زندایی!3 روز بود غذای خونگی نخورده بودما!
پرستو:انقد محکم نزن الان کل محتویات معده برمیگرده.
من-ای چندش
خندیدیم و سفرمونو جمع کردیم.
پرستو:راستی دوستمم قراره بیاد اینجا.موافقید ساعت7 بریم بیرون یه بستنی بزنیم؟نه نه نه شیک نوتلا!
اسم شیک نوتلا که اومد اب دهنم سرازیر شد.عاشق شیک نوتلا بودم.
من-من که 4 پایتم ولی نمیدونم اینا گشادیشون میکشه یا نه.
باران:منم پایم
پریناز:منم هستم.
من-خوب من ساعت 6 و نیم اینجام که بیام دنبالتوناا.!
پریناز:خوب میموندین!
من-با این سر و وضع که نمیتونم بیام.
خندید و گفت:باشه
خداحافظی کردیم و به سمت خونه رفتیم.

کلید انداختیم و وارد شدیم.ساعت 4 بود.


RE: رمان طنز و عاشقانه مخاطب خاص - LUGAN - 03-12-2020

قرار شد زودتر راه بیافتیم تا اول باران خونم رو بهم نشون بده.
یه شلوار تنگ قد نود مشکی.با مانتو چهارخونه قرمز مشکی جلو باز.با شال مشکی.
یه خط چشم نسبتا کلفت با ریمل سیاه زدم با برق لب صورتی.
من:باران اماده شددی؟
باران:اره .بیا دم درم.
رفتم سمت در.کفش ال استارم رو پوشیدم و رفتیم سوار ماشین شدیم.
باران:اوا تو بیا برون.
سوییچ رو ازش گرفتم و وارد ال نود خوشگلم شدم.بابام دو سال پیش هدیه بهم داد.باران همینجور راهنمایی میکرد که از کجا برم.
بعد از حدود 30 دقیقه رسیدیم.جلوی یه اپارتمان حدودا نوزده طبقه ای نگه داشتم.
من:باران اینه؟
باران:اره
من:خداییش چه بلنده!
باران:بیا بریم.
وارد ساهتمون شدیم.یه لابی بسیار زیبا داشت.با سرایدار که انگار باران رو میشناخت سلام کردیم و طبقه 15 رو زدیم.
من:اینجا که پولش از پول خونه خودمون زیاد تر ممیشه!
باران:بیا حالا تو
به سمت خونه ای رفتیم.باران کلید رو انداخت و واردش دیم.
یه خونه نسبتا کوچیک.از ساهتارش خیلی خوشم اومد.نقلی و تو دل برو.
من:واووووووووو وری نایس!
باران خندید و گفت:3 روز بعد هم که قراره وسایل خونه رو بیاریم اینجا.
لبخندی بهش زدم.رفتم سمت پنجره.احساس میکردم خونم رو کوهه.
باران:بریم؟
من:بریم


سوا ر ماشین شدیم به سمت خونه داییم ایا روندیم.بعد از حدود40 دقیقه رسیدیم.زنگشون رو زدم.من:پریناز و پرستو بدویین بیاین پایین.
پریناز و پرستو با تیپ های پسر کش اومدن و سوار ماشین شدن.
من:جوون!بخورمتون.
پریناز:برو بچه!
پرستو:دوستمم قراره بیادا!
من:گفتی
پرستو:بریم پس.
بعد از 30 دقیقه رسیدیم کافه.من:پرستو جا رزرو کردی؟
پرستو:اره. رفتیم و جایی که رزرو شده بود رو پیدا کردیم و نشستیم.من:پرستو دوستت کی میاد؟ پرستو:اینا اومدش فکر کنم.
یه دختر خوشتیپو دیدم که از ماشینی اشنا پیاده شد.ماشین کی این بوده؟سانتافه!کی سانتافه مشکی داشت؟
دختره خیلی به دلم نشست.وارد کافه شد.پرستو براش دست تکون داد.اومد و کنارمون نشست.دختر خوشگلی بود.خیلی هم اشنا به نظر میومد.چشمای سبز عسلیش منو یاد یه نفری مینداخت که هر چی بهش ففکر میکردم به ذهنم نمیومد.
دختره:سلام.خوب هستین.!
من:سلام گلم تو خوبی؟
پرستو:اوا و باران!ایشون ارنیکا هستن.ارنیکا اینا هم باران و اوا هستن.دختر عمه هامون.
ارنیکا:خوشبختم عزیزم.همونطور که پرستو گفت ارنیکا هستم.ارنیکا لطیفی.20 سالمه.امیدوارم دوستای خوبی بشیم.
اسم لطیفی که اومد خیلی جا خوردم.ماشینی که ازش پیاده شد،چشماش و صورتش،فامیلیش.نکنه....اره خودشه.
من:ارنیکا جون شما برادر داری؟
ارنیکا:اره اوا جون!اسمش اروینه!29 سالشه.
من:واقعا؟
ارنیکا:میشناسیش؟
من:اره استاد دانشگاهمون هستن.
ارنیکا:واقعا؟ لبخندی زد و گفت:چه تصادفی!
پیشخدمت اومد سر میزمون.
من:من یه شیک نوتلا
پرستو و پریناز و باران:ماه م شیک نوتلا
ارنیکا:منم پس همون.
پیشخدمتا که رفت شروع کردیم به فک زدن.بعد از 10 دقیقه شیک هامون رو اوردن.
یه سره خوردمش اینقد خوشمزه بود.
من:خوردین؟پاشین بریم.
پریناز:بریم.
ارنیکا:بریم.
پاشدیم و رفتیم.بیرون از کافه.


RE: رمان طنز و عاشقانه مخاطب خاص - LUGAN - 08-12-2020

رفتم سمت ماشین.سوییچ رو زدم.من:اه روشن نمیشه!شانسه داریم؟
پرستو:وایسا ببینم کسی تو خیابون کمک میکنه؟
........
(اروین)
رفتم دنبال ارنیکا.اومد و سوار شد.من:سلام
ارنیکا:سلام داداش.راستی اری نگفته بودی دانشجو های به این خوشگلی داریا!
من:هیشکی تو کلاس من خوشگل نیست.
تو ذهنم گفت:هیچکس جز اوا.
ارنیکا:مگه تو اوا درخشان تو کلاس نداری؟
برق سه فاز از کلم پرید.یعنی الان ارنیکا و اوا با هم دوستن؟
من:چرا داریم.
ارنیکا:خوب دیگه!
از اینه بغل نگاه کردم دیدم اوا و اون یکی دوست ارنیکا دارن برای مردم دست تکون میدن.کاپوت ماشینشون هم بالا بود.من:ارنی ماشینشون چش شده؟
ارنیکا:چه میدونم.برو ککشون.
بدون حرف اضافه زدن از ماشین پیاده شدم و رفم سمتشون.اوا که منو دید خلی تعجب کرد.
اوا:عه سلام استاد.خوبید؟
من:سلام.ماشینتون چش شده؟
اوا:نمیدونم.روشن نمیشه!
رفتم سمت کاپوت.
..............
(اوا)
بعد از حدود 40 دقیقه تموم شد.اروین ماشین رو درست کرد و بعد از خداحافظی سوار ماشین شدیم.
پرستو :نگفته بودی استاد به این جیگری داری!
باران:اوا خانم رفتیم خونه توضیح میدی!
پریناز:ولی یکم عجیب نیست؟اینکه تو و اروین فقط احتمالش یه درصده که اینجا همو ببینین.حالا هم که با خواهرش دوستی!
من:وای بچه ها ول کنید دیگه .ای بابا!
پرستو:عین این رمانا!دختره و پسره خیلی به صورت اتفاقی تو جاهایی که انتظارشو ندارن همدیگه رو میبینن بعد عاشق میشن و بعدش ازدواج میکنن!
من:پرستو میبندی یا ببندم.؟
راه افتادیم. و رفتیم سمت خونه.پرستو و پریناز رو هم تو راه رسوندی خونشون.



ببخشید اگه پارتا کوتاهه


RE: رمان طنز و عاشقانه مخاطب خاص - محمد ارسلان - 10-12-2020

(10-08-2020، 0:59)աօռɖɛʀ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
پارت 2-سفر خانواده به انگیلیس

تو راه بیمارستان همینجوری گریه میکردم.چند بار هم نزدیک بود تصادف کنم.وقتی رسیدم بیمارستان رفتم به بخش اورزانس .باران و پیدا کردم و بقلش کردم.داشت  گریه میکرد.خیلی ناراحت بودم.
-بابا کجاست؟
-هنوز نرسیده.
-دور خواهر خوشگلم  بگردم گریه نکن.
همون موقع بابا رسید و گفت:حالش چطوره؟
-نمیدونم
بعد از 20 دقیقه دکتر اومد بیرون و گفت:خداروشکر حالشون بهتره .ولی...
داشتم ممیمردم از نگرانی.د جون بکن گو دیگه.
-شما باید برای ادامه درمان همسرتون برید به خارج کشور.
همون موقع  چشمام سیاهی رفت و افتادم.
وقتی چشمام روباز کردم تو یه بخش دیگه بودم و سرم بهم وصل بود.
باران کنارم نشسته بود و داشت با یه تسبیح ذکر میگفت.
-چی شد؟
بابا با دکتر صحبت کرد و قرار شد من و مامان و بابا برای ادامه درمان بریم انگلیس.به مدت 3 ماه
-تو برا چی بری. من تنها میشم
هبچ جوابی نداد.من تونستم بااین قضیه کنار بیام.ولی انگار باران نتونسته کنار بیاد برای همینم رفته.البته برای یک بچه 18 ساله عادیه.
ولی خداروشکر من دوستام هستن.
فردا صبح وقتی بیدار شدم تو اینه به خودم نگاه کردم.از بس گریه کرده بودم چشام پف کرده بود.یکم اب به دست و صورتم زدم تا پفش بخوابه.
من ادمیم که خیلی به خودم میرسم.ولی اون روز اصلا حال ارایش کردن نداشتم.
فقط یه خط چشم و ریمل زدم تا شبیه عقب مونده ها نشم. لبامم که خود به خود قرمز بودن.ولی بازم خوشگل شدم.
یه مانتو سرمه ای ساده با یه شلوار جین تنگ پوشیدم و زدم بیرون.
وقتی رسیدم دانشگاه طبق معمول پریا برام جا گرفته بود.
-سلام اواجونم خوبی!مامانت خوبه !
با حاللتی ناراحت گفتم:اره ولی قراره مامان و بابام و باران برای ادامه درمان برن انگلیس.
تبسم که داشت شاخ در میاورد.
همون موقع استاد وارد شد.
-سلام به همه.دیروز نتونستم خودم رو معرفی کنم و قوانین رو بگم.من اروین لطیفی هستم و تا یکترم استادتون هستم.من فقط دوتا قانون دارم.
اینکه تقلب نکنید و بیشتر از 4 جلسه غیبت نکنین.وگرنه حذفید.
شروع کردیم.وقتی داشتم مطالب روی تخته رو یادداشت میکردم.متوجه یک نگاه سنگین رو خودم شدم.
ولی انگار دو نفر بودن.
بیخیال شدم و یادداشت کردم.
وقتی کلاس تمام شد یکی از پسرای خوشتیپو جذاب کلاس اومد سمتم و گفت:سلام خانم درخشان!خوب هستین؟
-بله ممنون!امری داشتید؟
-بله لطفا اگه میشه جزوه هاتون رو به من غرض بدید.اخه دیدم شما خیلی با دقت و کامل نت برداری میکنین.
پس بگو کی نگام میکرد.ولی دومی کی بود؟
پسره ی هیز خودش خواهر و مادر نداره!
با بیمیلی جزوه هارو دادم بهش و گفت که تا فردا میاره.
ساعت 5 رسیدم خونه.باران خونه بود.گفت که قراره هفته بعد عازم انکیلیس بشن.پرسیدم پولشو از کجا میاریم؟
-خونه رو میفروشیم و برای تو یه خونه کوچیک اجاره ای میگیریم و با بقیش میریم انگیلیس.

شام خوردیم و بعدش انقد خسته بودم که خوابم برد.


دوستان عزیزم اگه دوست داشتید نظر و سپاس بدید.
اگه دوست داشتید بقیش رو بزارم بگید.
راستی عشق اوا و اقای......... از پارت 3و 4 شروع ممیشه Heart  Heart

واقعا عالی بود ❤


RE: رمان طنز و عاشقانه مخاطب خاص - LUGAN - 23-01-2021

شلام به کسایی که این رمانو دنبال میکنن
باید بهتون بگم شاید چند روز دیگه شما نسخه ویرایش شده و متفاوت این رمان و البته اصلیشو میبینین.
پارت گذاری هم میخواد دوبار شروع بشه انشاالله