![]() |
رمان زیبا و عاشقانه و خشونت بار عوضی های لعنتی. - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان زیبا و عاشقانه و خشونت بار عوضی های لعنتی. (/showthread.php?tid=288333) |
رمان زیبا و عاشقانه و خشونت بار عوضی های لعنتی. - SɪʟᴠᴇʀMɪɴᴅ - 19-08-2020 به نام خالق هستی. 12 جولای سال 1940. خواب. صفحه ای سفید. تمام رمان ها،داستان ها و زندگی نامه ها با از خواب بیدار شدن شروع میشن. اما در این داستان چیزی به جز خشونت و کمی عشق چیز دیگه ای وجود نداره. برلین،اردوگاه کار اجباری قطاری پر از مردم یهود رو خالی کردیم. سرباز یک سیگار بهم داد،روشنش نکردم. مردمی مظلوم ولی عوضی. ژنرال متیو:نزدیک به سیصد یهود اوردیم که به مدت دو سال اینجا باشن. من به دختران مدرسه ای یهود خیره شده بدم و بعد کمی مکث کردن به ژنرال گفتم:کسانی که با نازی شدن موافق نبودن رو زنده زنده میسوزونیم. متیو:درسته نیرو های اس اس جدید رو چیکار کنیم؟ من:نیرو هارو به مدت دو ماه تعلیم بدین تا برای حمله به استالینگراد آماده باشن. پایان پارت یک. توجه:اگه دوست داشتین که زودتر ادامه ی داستان رو بدونین به من پ خ بدین،افرادی که نمیتونن پ.خ بدن در گفت و گو آزاد منو تگ کنن. RE: رمان زیبا و عاشقانه و خشونت بار عوضی های لعنتی. - SɪʟᴠᴇʀMɪɴᴅ - 03-09-2020 پارت 2 متیو:این یهودا یک مشت احمق بی ارزه هستن که از ما بدشون میاد،قربان میخواین بریم محل شکنجه ی زنان؟نگران نباش ما کارمون رو خوب انجام میدیم. اتاق هایی با گچ های از بین رفته و تخت ها برقی برای اعدام و شکنجه. خشن تر از اونی که فکر میکردم. متیو:سرباز ها در اتاق 54 رو باز کنید. در اتاق رو باز کردن و یک دختر زیبای یهود رو روی صندلی نشوندن. متیو:اسم این خانوم دینا ماریانی است. چه خانوم زیبایی. متیو:این خانوم قبلا فرانسوی و برای نابودی نازی ها به لهستان سفر کرد،خب دختر خشگله بگو ببینم بقیه دوستات کجان؟ دینا:به من دست نزن عوضی! متیو:دستاگ رو روشن کنید! من:نه!صبر کنید.بیارینش به اتاق من. متیو:ولی قربان.... من:خفه شو متیو تو یک فرمانده ای نه یک ژنرال. متیو:یعنی چی قربان؟ من:حکم تعویض نشانت رو گرفتم،این خانوم رو به اتاق من بیار! 22:13 سرباز:قربان اون خانوم رو آوردیم. من:ببیارینش اینجا.خودت هم برو بیرون. خیلی آروم روی صندلی نشست،موهای زیباش جلوی چشماش رو میگرفت. میخواستم موهاش رو لمس کنم که از صندلی بلند شد و عقب عقب رفت. گفتم:هی آروم باش،من هیولا نیستم،بهتره که بشینی.کاری باهات ندارم. گفت:من چرا اینجام؟ گفتم:برای اینکه تورو تبدیل به یک نازی بکنیم و بهت نشون بدیم که نازی ادم های بدی نیستن. گفت:اونا یک مشت کثافتن! بر عکس تمام عکس العملام در برابر این جمله اسلحه رو میگرفتم و اونو میکشتم،ولی به حرفام ادامه دادم:نه اصلا اینطوری نیست. ببین این کاغذ رو پر کن،اگه پر نکنی مجبورم تورو بکشم. گفتم:سرباز!این خانوم رو ببر بیرون و وقتی که اون کاغذ رو پر کرد اونو به اتاقش ببر! پایان. RE: رمان زیبا و عاشقانه و خشونت بار عوضی های لعنتی. - SɪʟᴠᴇʀMɪɴᴅ - 11-09-2020 صبح روز بعد ادوارد:اون خانوم رو دوباره بیارین به این اتاق. دینا:چی از جون من میخواین. ادوارد:یک مشت حقیقت. دینا:چه حقیقتی؟ ادوارد:امید وارم که اون کاغذ رو ر کرده باشی. دینا:شما عوضی ها دنبال چهچیزی هستین؟ امروز رفتارم نسبت به اون عوض شده بود. بلند شدم و یک چک خوابودم روی گوشش. ادوارد:تو میدونی که نباید جلوی یک فرشته ای که هر وقت ممکنه تو رو بکشه چرت و پرت بگی. دینا:من هیچ چیزی رو نمیدونم. ادوارد:همه همینو میگن!هزار نفر هزار نفر از اون ور دنیا میاریم اینجا که حقیقت بفهمیم ولی به جاش فوحش میخوریم و مجبور میشیم اون صورت کثافتشون رو له کنیم! دینا:چی از جون من میخواین؟ ادوارد:تا وقتی که چیزی نگفتی جونت بی ارزشه. RE: رمان زیبا و عاشقانه و خشونت بار عوضی های لعنتی. - SɪʟᴠᴇʀMɪɴᴅ - 12-09-2020 سال 1943 12 سپتامبر ادوارد:ببین خانوم سه سال از بودنت داخل این خرابخونه ی کوفیت گذشته! و تو هیچی نگفتی. دینا:چیزی ندارم که بگم. ادوارد:بعد سه سال شنیدن اون جملات مسخره نباید این کوفتی هارو بشنوم! دینا:چرا منو اعدام نمیکنین؟ ادوارد:چون میدونیم که یک چیزی رو. از ما قایم کردی. دینا:شما نازی ها همیشه اینطوری حرف میزنین؟ ادوارد:ببین روس ها دارن جلو روی میکنن،امریکایی ها به جمع دشمنان ما پیوستن،ما فقط ایتالیا و بلژیک رو داریم. دینا:به من چه ربطی داره؟ ادوارد:به تو بیشتر از به ما ربط داره اشغال! روز بعد ادوارد:امروز آخرین روزیه که قراره از تو بازجویی بکنم،ده ها کمونیسم عوضی و یهود رو اونجا گذاشتم و بعد از این که تو به جمعشون پیوستی همتون رو یه جا اعدام میکنیم. RE: رمان زیبا و عاشقانه و خشونت بار عوضی های لعنتی. - H***S - 15-09-2020 عااالیه زودتر بزارید لطفا RE: رمان زیبا و عاشقانه و خشونت بار عوضی های لعنتی. - SɪʟᴠᴇʀMɪɴᴅ - 15-09-2020 یک ساعت قبل از اعدام: ادوارد:یک ساعت وقت داری، شد 59 دقیقه. دینا:با مرگ من حقایق فاش نمیشه. ادوارد:راجب چی حرف میزنی؟ دینا:روس ها تعدادی برگه های سیاه رو به من دادن تا من اونارو به گروه مهاجمان لهستان بفرستم. ادروارد:خب بعدش چی؟ دینا:به اسرائیل رفتم تا برگه ها بعدی رو پیدا کنم،اما گروهی از نازی ها منو دستگیر کردن. ادوارد:توی اون برگه ها چی نوشته بود؟ دینا:نقشه ی جنگ،نام ژنرال های روس... ادوارد:ما قبل باجویی برگه ای پیدا نکردیم. دینا:توی یک کلیسا قایمشون کردم. ادوارد:کدوم کلیسا؟ دینا:یک کلیسای زیرزمینی توی پایتخت لهستان. 57 دقیقه بعد: متیو:قربان بازجوییتون تموم شد؟ ادوارد:اره تموم شد و بعد فرستادمش توی مکان اعدام. متیو:ولی قربان اونجا که نبود! ادوارد:حتما رفته دستشویی. اونا که رفتن،در رو قفل کردم و سریع در زیر زمین رو باز کردم. دینا:مجبور بودی منو توی زیرزمین قایم کنی؟ ادوارد:خب چاره ای نداشتم. دینا:ممنون که نذاشتی اعدامم کنن. ادوارد:با این خلاف کاریات جرمت از اعدام بیشتره ولی من رحم کردم. دینا:خب حالا باید کجا بریم؟ ادوارد:توی زیرزمین یک درب خروجی هست که هیچ سربازی اونجا نیست،ماشین رو برمیداریم و سریع فرار میکنیم. دینا:بهتره که لباس نازی هارو بپوشم . ادوارد:اره فکر خوبیه. و داستان همیجور ادامه پیدا،متیو با وارد شدن به اتاق فهمید که ان دو نفر فرار کرده اند. اما داستان ادامه دارد. وارساو،لهستان: سرباز:هی بچه ها اینجا رو نگاه کنین،اون ادوارد نیست؟ سرباز 2:چرا خودشه،اون خانومه کیه؟ سرباز:اداوارد که هیچوقت همکار زن نداشت. سرباز 2:هی برو داخل خونه یک زنگ به فرمانده متیو بزن. سرباز وارد خانه شد،داشت شماره میگرفت اما ادوارد از پشت به او شلیک کرد. سرباز دوم وارد خانه شد. سرباز 2:هی قربان.. ادوارد:اسلحت رو بزار زمین!گفتم اسلحت رو بزار زمین! دینا از پشت سر به سرباز ضربه وارد کرد و اورا بیهوش کرد. دینا:بهتره دیگه بریم. ناگهان از بیرون صدایی آمد: فرمانده ناشناس:اسلحتون رو بزارید زمین!شما توسط نیرو های نازی دستگیر خواهید شد. فکر کنم تا اینجای داستان شوکه شده باشی،ولی بدون که انها هیچوقت دستگیر نمیشوند. RE: رمان زیبا و عاشقانه و خشونت بار عوضی های لعنتی. - SɪʟᴠᴇʀMɪɴᴅ - 01-10-2020 در رو باز کنین!! در رو باز کنین!!! دینا:چیکار کنیم؟ ادوارد:از پنجره میریم بیرون. دینا:لعنتیا خیلی زیادن. ادوارد:تو برو توی کوچه پشتی و فرار کن،توی کلیسا میبینمت. یک بمب دکمه ای که خودم درستش کرده بودم رو کنار در کار گذاشتم. فرمانده ناشناس:در رو باز کنین!!!! ادوارد:باشه باشه اروم بگیر مرد. در رو باز کردم. فرمانده:قربان شما اینجا چیکار میکنین؟ سرباز:این سربازا رو چرا کشتی؟ رفتم و پشت اشپزخونه پناه گرفتم. دکمه رو فشار دادم و بوم! از پنجره فرار کردم. وقت فراره. 12:15 دقیقه ی شب. کلیسای ورساو. دینا:اینجا زیر زمین کلیساس. ادوارد:چقدر بزرگه. دینا:این یک بمب هست که میتونه استالینگراد رو نابود کنه. ادوارد:خب باید چیکار کنیم؟ دینا:باید استالینگراد رو از سکنه خالی بکنیم و بعد برای نابودی نازی ها بمب رو اونجا فرود بیاریم. یک نقشه دقیق ولی سخت تر از سخت. پایان پارت. |