انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان (/showthread.php?tid=290571)



رمان - :) dαяуα - 21-10-2020

#پارت1


مقدمه:

انگار با من از همه کس ‌آشناتری، از هر صدای خوب برایم صداتری
درهای ناگشوده ی معنای هر غروب، مفهوم سر به مهر طلوع مکرری
هم روح لحظه های شکوفایی و طلوع، هم روح لحظه های گل یاس پرپری
از تو اگر که بگذرم ، از خود گذشته ام، هرگز گمان نمی برم از من ،‌ تو بگذری
انگار با من از همه کس آشناتری، از هر صدای خوب برایم صداتری
من غرقه ی تمای غرقاب های مرگ، تو لحظه ی عزیز رسیدن به بندری
من چیره می شوم به هراس غریب مرگ، ، از تو مراست وعده ی میلاد دیگری
از تو اگر که بگذرم از خود گذشته ام، هرگز گمان نمی برم از من تو بگذری..
“شعری از اردلان سرفراز”  


۲۰20″ ونیز”

بالاخره اسمش را صدا زدند…

صدای کرکننده ی دست ها بالا رفت، صدایی که تلفیقش با بوی عطر و رنگ ها، اصالت عجیبی به سالن بخشیده بود.

بلند شد، قلبم خودش را پشتم پنهان کرد. انگار از دیدنش واهمه داشت. به جایش من خوب نگاهش کردم. خوب دیدم که چطور چرخید، قبل از بالا رفتن از سن، دست روی لبه ی کت مشکی ماتش قرار داد، موقرانه خم شد، صدای تشویق هارا بیش تر کرد و بعد پا روی پله گذاشت.

“دیدمت از دور، خسته بود پاهات.
تا نگات کردم، وای از اون چشمات”

نور فلش دوربین ها، دقیقا روی صورتش افتاده بودند. روی آن ته ریش هایی که حق لمس کردنشان فقط برای من بود، روی چشمانی که خسته بودند اما پربرق، روی آن موهای پرپشت و حالت داده اش!

دسته ی صندلی را چنگ زدم، قلبم هنوز هم پشتم پناه گرفته بود و تند….عجولانه و بی وقفه می کوبید.
نگاهم روی قدم هایش ماند، مردانه…محکم و دوست داشتنی.

بالاخره به سن رسید، با همان لبخند محو لعنتی معروفش، جام ولپی را گرفت، رو به مرد سری تکان داد. چرخید و با قرار گرفتن پشت مایک، برای تشکر کردن ایستاد.

“گفتی از دست این آدما خستم.
زخمات و شستم.بالت و بستم”

دستم را روی لبم قرار دادم، دیدن این صحنه را به خودم قول داده بودم. با خودم عهد کرده بودم اگر کم تر بهانه اش را بگیرد، اگر کم تر دیوانه وار غرق خاطراتم کند او را بیاورم ونیز…درست روی یکی از همین صندلی های سینما پالازو بنشانم و بگذارم، خوب ببیند که او جام ولپی را گرفته.
صدایش که بلند شد، چشمانم را چندلحظه بستم.

“حالا می بینم توی دیوونه
فکر پروازی دور از این خونه”

گوش هایم، ضجه می زدند و مثل قلبم، می خواستند پنهان شوند.



با تسلط کامل، با همان تیپ مردانه ی خاص، همان ته ریش دوست داشتنی، همان ابروهای گره خورده و موهام شلوغ بهم ریخته ایستاده بود و تشکر می کرد. ایتالیایی بلد نبود اما انگلیسی اش، آن قدری روان بود که جبرانش کند. چشمانم پر شدند. نفس عمیقی کشیده و دستم را روی آن ماهیچه ی زبان نفهم قرار دادم. هنوز نفهمیده بود که دیگر نباید برای این مرد این طور بتپد.

نمی دانم چطور شد، این که نگاهش میان آن همه آدم درست و یکباره رویم نشست انگار هم خودم را کشت و هم او را….حرف در دهانش ماند، فلش دوربین ها هنوز روی او بودند و نگاه مات او روی منی مانده بود که با یک خودآزاری خودم را به ونیز رسانده بودم تا این موفقیتش را با چشمانم ببینم. رو به نگاه ماتش، لبخند غم انگیزی روی لب نشاندم و او، نفسش انگار در نمی آمد.

با تذکر مجری جوان ایتالیایی، تازه به خودش آمد. جام ولپی را دست به دست کرد و چشمانش را کوتاه بست.

لبخند تلخ روی لب هایم را کش دادم، برخواستم و با آرامش…نگاه آخرم را سهم چشمان بسته ی او کردم. می خواستم وقتی چشم باز می کرد، دیگر روی آن صندلی نباشم.

“نرو زندونیت کنن باز
گم نشو تو فکر پرواز
نذار بمونه غمت رو دلم عشق دردسر ساز”

از سالن سینما که بیرون زدم، باد که به صورتم خورد..نورهای رنگارنگ جشنواره که درون چشمانم تابید، تازه به خودم آمدم.
آمده بودم کداممان را عذاب بدهم؟

دستم را به نرده ی کوتاه نقره ای آویزان کردم، نفس های بلند کشیدم و بعد….فکر کردم مگر غرق شدن چه شکلیست؟
گمانم ما..هردو غرق شده بودیم.

غرق یک خواستن اشتباه!

“چرا انقدر گرفتار توام؟
نمی دونی؟نمی دونم..
میگی باید برم اما…
نمی تونی..نمی تونم.”

می دانستم بیرون می آید، آن قدری دیوانه بود که بی توجه به موقعیت شغلی اش بیرون بزند و دنبالم بگردد. می شناختمش..مثل خودم بود، یک دیوانه ی خود آزار عاشق.

برای یک تاکسی دست بلند کرده، آدرس هتل را دادم و بعد با تلفن همراهم شماره ی سیو شده در میانبر دو را گرفتم. صدای گرفته اش که در گوشم پیچید، فقط یک جمله روی زبانم آمد.

_دیدمش!

انگار تازه به خودش آمده باشد صدایش هوشیار شد:

_کی و؟

از شیشه ی ماشین به شهر رنگارنگ زل زدم، یاد نگاهش روی سن، جانم را ستانده بود. سرم را به شیشه چسباندم و اشک هایم، روی صورت میکاپ شده ام روان شدند. ما نباید به این نقطه می رسیدیم.

_آقای سوپر استارو..

نفسش پشت خط بند آمد، حسش کردم. گوشی از میان دستانم سر خورد و بعد، چشمانم با اشک بسته شد. دنیای بدون او، خیلی هم دیدن نداشت.
یک روز پشت میز همان کافه ی معروف که آشنایمان کرد ، وقتی دستم میان دستانش بود و چشمانش پر از برق، خواستم قول بدهد هیچ وقت وارد جهان شهرت نشود. من آلوده ی این جهان شده بودم و نمی خواستم، او هم آلوده شود. قول داده بود…بعد از این که یک دل سیر نگاهم کرده و گفته بود شال زرشکی، به صورتم می آید این قول را داد و برایش یک شرط گذاشت. صدایش هنوز میان گوش هایم، مثل یک گنج حفاظت شده، جا مانده بود.

“_خیلی خب دلبر، قول می دم هیچ وقت هوس نکنم مثل آدمای اطرافت دور شهرت پرسه بزنم جز یه مورد.

_اون یه مورد چیه؟

دستم را محکم گرفت، تک تک انگشتانم را با نوک انگشت سبابه اش لمس کرد و برق نگاهش، یک باره افول کرد.

_یه روز اگه این دنیا بی چشم و رویی کرد و تورو ازم گرفت، این قول و می شکنم. کاری می کنم عکسم بره روی تمام بیلبوردای این شهر، طوری که هرجا رفتی و توی هرکوچه و خیابون که پیچیدی، عکسم و ببینی…

***********************************************************************

۲۰۱۸ “تهران”

_خانم دکتر هزینش خیلی زیاد می شه؟

گرافی دندانش را روی میز قرار داده و بعد، با خستگی و خیلی کوتاه چشمانم را بستم:

_تاج دندوت کلا از بین رفته عزیزم، باید پست و روکش بشه. به خاطر قالب گیری پست هم روندش طولانی تره و هم هزینش. توی پرداخت هزینه مشکلی داری؟
شرمگین گوشه ی روسری اش را با دست گرفت و سرش را پایین انداخت:

_می شه قسطی بدم؟

گوشه ی ابرویم را خاراندم و به طرف بیماری که روی یونیت دراز کشیده بود قدم برداشتم:
-خانم شاکری؟

خیلی سریع در چهارچوب در اتاق قرار گرفت و لبخند عریضش را به رویم هدیه داد. عاشق خنده های زیبایش بودم.

_این خانم کار پست و روکش دارن، براشون نوبت بده..برای دریافت هزینه هم باهاشون راه بیا..ببین چطور راحت ترن.

چشمی گفت و زن سریعا، برقی در نگاهش جهید و با تشکر غلیظی همراه شاکری از اتاق بیرون رفت. ماسکم را بالا فرستادم و بعد نشستن روی صندلی ساکشن آبی رنگ را گوشه ی دهان بیمار قرار دادم:

_خب آقای جعفری، این جلسه فقط پر کردن دندونتون باقی مونده. ان شالله دیگه گذرتون فقط برای معاینه به این مطب بیفته.

در همان حال و با دهان باز سعی کرد لبخندی بزند، تابوره را جلو کشیده و بعد کارم را شروع کردم، برای سفت شدن مواد کامپوزیت، از لایت کیور استفاده کرده و هزرگاهی با حرف زدن سر بیمارم را گرم می کردم. خوب می دانستم نشستن روی این یونیت راحت که اغلب، وقت های استراحتم رویش دراز می کشیدم تا چه حد برای بعضی بیماران ترسناک جلوه می کند. بعد اتمام کارم، ماسک را با خستگی پایین فرستادم و خواستم بیمار جوانم دهانش را در کاسه کراشور بشوید. چشمانم را فشرده و با دیدن عقربه های ساعت روی نه…برخواستم. جعفری آخرین بیمارم بود و می توانستم بالاخره بعد شش ساعت مداوم فعالیت به خانه بروم. بعد رفتنش، شاکری برای تمیز کردن اتاق و مرتب کردن وسایل داخل شد و من موبایلم را از کیفم خارج کردم.

پنج تماس بی پاسخ از کامیاب، باعث شد حین درآوردن روپوش و پوشیدن مانتوام شماره اش را بگیرم.

_احوال خانم سلاخ!

سری به تأسف تکان دادم. ترسش از دندانپزشکی با وجود سی و هشت سال سن، باعث شده بود گاهی من را سلاخ صدا کند.

_چیکارم داشتی عمو؟

_هنوز مطبی؟

کیفم را برداشتم و با دست تکان دادنی برای مهدیه شاکری از اتاق خارج شدم. برای مسئول پذیرش هم سری تکان داده و بعد، دکمه ی آسانسور را فشردم:

_دارم در میام. چطور؟

صدای بوق زدنی که آمد، نشان می داد او هم در خیابان است. چندلحظه طول کشید تا جوابم را بدهد:
_لعنتی ها مثل گاو می رونن، هستی؟

لبخندی زدم، آسانسور تازه به طبقه رسیده بود:

_دارم وارد آسانسور می شم، اگه آنتن پرید خودم زنگ می زنم.

طبق پیش بینی ام، همین که درب آسانسور بسته شد. آنتن موبایلم هم ته کشید. چندثانیه ای سرم را به اتاقک آسانسور تکیه دادم تا پلک هایم لحظه ای استراحت کنند. با توقف اتاقک، تن خسته ام را به طرف

پارکینگ کشاندم و بعد پرت کردن کیفم روی صندلی عقب، پشت فرمان نشستم. چراغ ماشین را روشن کرده و بلافاصله شماره ی کامیاب را گرفتم.

_پشت فرمون که نیستی؟

_هنوز درنیومدم از پارکینگ، چی شده عمو؟

_آدرس کافه ای رو می خوام که به داداش گفتی؟

در آیینه ی جلو، به تصویرم خیره شدم. چشمانم بی نهایت خسته بودند و هاله ی تیره رنگ دورشان را گرفته بود

_برای چی؟

باز هم صدای بوق کشداری آمد و در ادامه اش، فحشی که ظاهرا بار راننده ی ماشین مقابلش کرده بود.نفسی بیرون فرستادم:

_بزن کنار خب کامیاب!

لحظه ای ای طول کشید تا کاری که خواستم را انجام داد و سر و صداها کمی کاهش پیدا کردند، حالا مشخص بود تمام حواسش پرت این مکالمه است:

_می خوام برم سر بزنم، داداش می گه یه مورد دیدی اون جا که ظاهرا چهرهش، همونیه که می خوایم.

دست چپم را بالا آوردم، صفحه ی کوچک ساعت طلایی رنگم، ساعت دقیق را نشانم می داد:

_الان می خوای بری؟ بستست.

_حالا تو آدرس و بده، یه سر می زنم.

_برات پیامک می کنم، اما الانم بری بعیده طرف اون جا باشه. طراح لاتشونه، یه تایمای مخصوصی میاد.

نفس عمیق و خسته ای کشید، معلوم بود او هم درست تا همین لحظه درگیر کارهای تمام نشدنی اش بوده:
_اوکی پیامک کن فردا عصر می رم.

باشه ای در جوابش گفته و بعد، موبایل را روی صندلی جلو پرتاب کردم. با ورود دکتر حاتمی به پارکینگ و نزدیک شدنش به سانتافه ی سفید رنگ، خیلی سریع استارت زده و از محوطه خارج شدم. دلم نمی خواست برای یک سلام و احوالپرسی ساده هم، چند دقیقه ای وقت بگذرانم. با وجود نزدیکی ساعت به ده، باز هم خیابان های اصلی پایتخت پر بودند از ماشین های تک سرنشین و شلوغی بیش از حد و آزار دهنده.

گوینده ی رادیویی برای خودش از قشنگی های زندگی صحبت می کرد. صدای پر انرژی اش در این ساعت از شبانه روز، باعث شده بود خواب الودگی به سراغم نیاید. انصاف را هم وسط می گذاشتم، با همه ی شعارهایش صدای دلنشینی داشت. با سنگین شدن چشمانم کمی صدایش را بالا بردم و بعد، با رسیدن به بلوار نزدیک خانه، سرعتم را کم کرده تا ماشینی که در راه اصلی قرار داشت اول عبور کند.

در باغ را که با ریموت باز کرده و ماشین را تا انتهای جاده ی سنگی جلو بردم، حس کردم که تمام انرژیم ته کشید. شبیه یک گوشی موبایل که پیغام باتری ضعیف است را برای بار صدم نشان داده و ناگهانی خاموش می شود. در حقیقت اما تازه جنگ اصلی ام شروع می شد. باید برای آذر بانو کمی وقت می گذاشتم، پیشش می نشستم و گلایه هایش را گوش می کردم، بعد سری به مامان می زدم که این روزها به ضم خودش افسردگی گرفته و سرآخر، کارهای جدید را ایمیل کرده و بعد، تازه می توانستم به استراحت فکر کنم.

در ماشین را آرام بستم و با قدم هایی کوتاه به طرف ساختمان اصلی قدم برداشتم. خانه باغ قدیمی بود و ساختمان اصلی و مرکزی اش قدیمی ترین بخش ساختمان به حساب می آمد. به مرور زمان در دو طرف این ساختمان، دو بنای دیگر ساخته شده بود که یکی از آن ها متعلق به پدر بود و دیگری، متعلق به عمه فروزان.

از زمانی که به یاد داشتم اعضای این خانواده کنار هم بودند، حتی وقتی که شرایط شغلی پدر، ان قدری ویژه شد که نیاز بود برای بهتر دیده شدن مکان زندگی اش را به یک منطقه ی بهتر و به روز تر انتقال بدهد. چیزی که اگر چه آذر بانو با ان مخالفتی نداشت اما خود پدر، سفت و سخت رویش ایستاد و گفت اگر بنا بر پیشرفت باشد در همین خانه باغ قدیمی هم اتفاق می افتد.

در خانه را که باز کردم، پرستار آذربانو به استقابلم آمد، مانتو و شالم را به دستش دادم و دمپایی های مخصوصم را پا زدم:
_اتاقشونن؟

به نشیمن اشاره کرد:

_دارن سریال می بینن.

سرم را تکان داده و به همان سمت حرکت کردم، از پشت سر که نزدیکش شدم کم مانده بود با دیدن سریالی که نگاه می کرد، به قهقه بیفتم. پشت مبل یاسی رنگ ایستادم و بعد دستانم را به طرف گردنش برده و گونه اش را محکم بوسیدم:
_احوالتون بانو؟

کمی چرخید، دستانم را گرفت تا از دور گردنش باز کند و سریعا، غرغرهایش را شروع کرد:

_چه عجب اومدی!

مبل را دور زده و کنارش نشستم، درک آذر بانو کار سختی نبود. فقط کافی بود بنشینی و اجازه بدهی غرهایش را بزند، خالی که شد تبدیل می شد به همان مادربزرگ جذاب و دوست داشتنی که تمام عمر کودکی ام را بیش تر از مادر، پیش او بودم. چشم هایم خسته بود اما می دانستم دلخوشی اش، همین هم زبانی های شبانه است.

_کامیاب که معلوم نیست چه غلطی می کنه که نصفه شب میاد خونه، توهم که تا برسی شده ده. میثاقم که هفته به هفته ببینمش جای شکر داره. مامان و عمت و بابات که اصلا نگم بهتره…از صبح تا شب با این پرستاره تک و تنهام، چندوقت دیگه حرف زدن یومیه ام و هم یادم می ره بس که تنها بودم.

خسته لبخندی زده و به صفحه ی تلویزیون اشاره ای کردم:

_بده مگه؟ می شینین فیلم ترکیه ای می بینین.

پشت چشمی برایم نازک کرد و کنترلی که همیشه در دستانش بود را روی میز قرار داد. با دیدن پاکت پفک روی میز، لبم را گزیدم. معلوم بود سولماز از پسش برنیامده.

_این خاک برسرا که فیلم ساختن بلد نیستن، یه زن گذاشتن وسط با هزار نفر می پره، لعنت بهشون که با اون بازیگرای مردشون، دل من پیرزنم می لرزونن.

دیگر نتوانستم جلوی خنده ام را بگیرم، بلند به خنده افتادم و بعد، گونه اش را بوسیدم. آب دار.. با چندش من را عقب فرستاد و سریعا جایش را پاک کرد:

_هزاربار گفتم آب دهنت و نریز روی لپ من.

_آخه عاشقتونم.

صدای فیلم را زیاد کرد و با دستش گفت بلند شوم و بروم. با محبت کمی نیم رخش را نگاه کرده و بعد بلند شدم. همین که خواستم از ساختمان خارج شوم صدای پیس پیسی از سمت طبقات بالایی، باعث شد سرم را به سمت بالا متمایل کنم. کامیاب بود که خودش را از نرده ها آویزان کرده و قصد داشت من را متوجه خودش کند. نگاهم به طرف آذربانو چرخید. بازهم غرق فیلمش شده بود. آرام و بی صدا از پله ها بالا رفتم و کامیاب هم صاف تر ایستاد. هنوز لباس های بیرونش تنش بود. دنبالش تا اتاقش رفتم و به محض بستن در، زمزمه کردم:

_چرا پس یواشکی اومدی تو؟

به میزش تکیه زد و گوشی موبایلش را مقابلش گرفت، تند و فرز چیزی را تایپ می کرد:

_آذر بانو من و می دید می خواست کلی غر بزنه.

نگاهم روی عکسی ماند که روی دیوار زده بود، عکسی از چهره ی خودش که تا همین سه روز پیش روی دیوار وجود نداشت. ظاهرا این پسر خودشیفتگی مفرط داشت که هرچه در می آورد می داد تا عکاسان ژست های مختلفش را ثبت کنند.

_یکم شبا زودتر بیا خونه، طفلی حق داره..همش تنهاست.

سرش را از موبایلش بالا اورد و چپ چپ نگاهم کرد:

_وقت می کنم؟ خرده فرمایشات پدر جنابعالی مگه وقتی هم برای آدم می ذاره. اصلا جریان این پسره چیه؟

بالاخره موبایل را کامل رها کرده و روی میزش قرار داد، به سمت تخت قدم برداشته و رویش نشستم. هردو دستم را از آرنج خم کرده و زیر چانه ام قرار دادم و محل اتصالشان هم شد آرنج و زانوانم:

_من و میعاد قبلا چندباری اون کافه رفته بودیم. هفته ی پیشم انقدر دلتنگ میعاد بودم و حالم بد بود تنهایی راهی شدم. بابا بهم گفته بود برای کار جدیدش احتیاج به معرفی یه آرتیست جدید با چهره ی شرقی داره. تا به حال دقیق به چهره ی طراح لاته شون خیره نشده بودم. اما اون روز چنددقیقه برای سر زدن به چندتا پسر که میز کناری من نشسته بودند اومد و بهتر دیدمش…تقریبا فاکتورهایی که بابا می خواد و داره. می مونه بحث استعداد و علاقه که صحبت کردنش با خودتونه.

دستی میان موهای بهم ریخته اش فرو برد و جلو آمد:

_امیدوارم فقط تأیید شه و استارت کار زده بشه، بابات رسما رس هممون و کشیده..دیگه برو خونه سلاخ جان. چشمات باز نمی شه.

با لبخندی برخواستم، گونه ام را بوسید، جوابش را دادم و بعد خیلی نرم از پله ها پایین رفتم. فاصله ی بین ساختمان اصلی و ساختمان خانه ی خودمان، دقیقا سی قدم بود. از بچگی آن قدر این مسیر را و تعداد قدم هایم را شمرده بودم که از حفظش بودم. بچه تر که بودم به پنجاه قدم هم می رسید و هرچه بزرگ تر شدم قدم هایم کم تر شدند. به قول آذر بانو آدم ها بزرگ که می شوند همه چیزشان اب می رود، هم آرزوهایشان و هم قدم هایشان؛هم حال خوششان و هم قد لباس هایشان.

قبل از باز کردن در ورودی، چندبار نفس عمیق از هوای نسبتا سرد کشیدم و بعد وارد خانه شدم. سکوت خانه نشان می داد پدر هنوز برنگشته. به طرف اتاق مامان قدم برداشتم. درش را آرام باز کردم و با دیدنش، آن طور خوابیده و مچاله شده روی تخت و سربندی که به سرش بسته بود نفس خسته ای کشیدم.

معلوم بود که باز قرص های مسکن قوی ای خورده که از صدای در، متوجه آمدنم نشده بود. در اتاق را دوباره بستم و به اتاق خودم قدم گذاشتم.

چراغ را روشن نکردم فقط دکمه های پالتوام را باز کرده و بعد پرتابش روی دسته ی صندلی چرخانم، خودم را روی تخت پرتاب کردم.
چشمانم از بی خوابی می سوختند و ایمیل ترانه ها هنوز مانده بود. با انگشت شست و اشاره چشمانم را مالش دادم و بعد، نگاه سربه هوایم را به سقف گره زدم. افکار در ذهنم بالا و پایین شدند و به این فکر کردم فردا را باید به غنچه اختصاص بدهم. یک هفته بود که دیدنش نرفته بودم. دیدن اویی که اگر نگاهش می کردم می فهمید چقدر دوستش دارم.

اصلا حتیاجی به گفتن نداشت. به ثابت کردن هم همین طور….

برعکس آدم های دیگر، برعکس رابطه های دیگر…برعکس رفتنی های دیگر..

برعکس همان هایی که با زبانم هم اعتراف کردم نباشند می میرم، با نگاهم فریاد زدم نباشند می میرم و رفتند.

درست شبیه یک عابر، در دل یک خیابان پاییزی!

******************************

در کافه را باز کرده و هجوم هوای مطبوع، باعث آرامش عضلات صورتم شد. چشم چرخاندم و با دیدنش، پشت یکی از میزهای گرد چوبی، کیفم را از دست چپ به راست انتقال داده و بعد بستن در، به طرفش قدم برداشتم.

سرش در منو بود و کلاه کپ لبه داری، کج روی سر قرار داده بود. صندلی را که عقب کشیدم، سرش را بالا آورد و منو را بست:
_دیر کردیا.

نگاهم را چرخاندم. کافه برعکس همیشه، خلوت بود. کیفم را روی صندلی دیگری قرار داده و بعد، هردو دستم را روی میز درهم قفل کردم.
_اصلا نمی خواستم بیام.

نیشخندی زد و سرش را جلو آورد، بوی عطرش چیزی شبیه قهوه ی داغ اصل بود.
_همه عاشق اینن با آدمای چهره بیرون برن اون وقت تو…

#پارت2



پریدم میان حرفش، از این حرف ها در گوشم پر بود و در حقیقت، از فضای شهرت و اتفاقات داغش بیزار بودم. فضایی که بهترین روزهای زندگی من و میعاد را جهنم کرده بود. از یاداوری اش هم حالم دگرگون می شد. انگار قلبم را با یک سیخ داغ، سوراخ می کردند.

_من خوشم نمیاد کامیاب، یه چیزی سفارش بده تا بیارن، سرتم خیلی بالا نگیر چون به محض این که بشناسنت من می رم.

اخمی کرد و کلاه را با تکان دادن روی سرش جا به جا کرد، لبه اش را جلوی صورتش کشید و سرش را پایین تر انداخت، عینک رنگی روی چهره اش، چیزی در مایع های زرد و سبز بود. عینکی نبود اما در شرایط خاص، روی صورتش قرار می داد تا چهره اش را کاور کند.

با علامت دستم و لبم، به مسئول سفارشات، درخواست دوفنجان قهوه دادم و نگاهم را تا پیشخوان کافه کشاندم. طراح لاته اگر امروز بود، باید آن پشت دیده می شد.

_حالا انقدر اخم نکن، نمی اومدی مکافات داشتم تا پیداش کنم. ساعت شلوغ روزه.
_شانست شلوغم نیست.

پر از شیطنت خندید و موبایلش را دست گرفت، لااقل در این حالت سرش پایین بود و برای من هم بهتر به نظر می رسید. لب های خندانش حین پیامک بازی، باعث تأسفم شد. آذربانو راست می گفت که ما باید آرزوی ماندن کامیاب در یک رابطه ی ثابت و رسمی را به گور می بردیم. سرم را دوباره به طرف قسمت شرقی کافه چرخاندم.

با دست راست، موهای رهای زیر شالم را مرتب کردم و بعد، با نزدیک شدن یکی از پرسنل کافه همراه با قهوه هایمان، همراه با همان لبخند موقرانه ای که یک بار دودمانم را به باد داده بود پرسیدم:
_طراح لاته تون امروز نیومدن؟

مودبانه جواب لبخندم را داد، یکی از دلایلی که میعاد تا این حد این کافه را دوست داشت برخورد پرسنلش بود. چیزی که کم کم من را هم پایبندش کرد.
_ما دوتا طراح داریم، کدوم مد نظرتونه؟

کامیاب همچنان با لبخند مشغول پیامک بازی اش بود، از گوشه ی چشم صفحه ی اپلیکیشنش را نگاه کردم و با دیدن استیکرهای خاصش، سرفه ای کرده و سرم را تکان دادم تا حواسم پرت شود. آذر بانو می گفت به ایرج خان پدربزرگم رفته و در این لحظه…با این تصور خنده ام گرفته بود. طفلک ایرج خان!

_یه آقای قد بلند چهارشونه بودند، چشم و ابرو مشکی و خوش چهره.

سری تکان داد و کمی صدایش را بلند کرد:

_مهدی جان، به عماد بگو بیاد مشتری کارش داره.

پس اسمش عماد بود. کامیاب بالاخره حواسش را از صفحه ی گوشی اش جدا کرده و به من داد. خیلی طول نکشید که فرد مورد نظرم از پشت دکور چوبی خارج و به همان پسر نگاهی انداخت. اشاره ی دست پسر به میز ما، باعث شد نگاه عماد نام هم بچرخد. صدای ریز کامیاب، باعث شد سرم را بچرخانم:

_اینه؟

چشم غره ای نثارش کرده و لب زدم:

_ایشونن.

صاف به صندلی اش تکیه زد و به پسری که داشت نزدیکمان می شد چشم دوخت، جنس نگاهش را می شناختم. رضایت در مردمکش به چشم می خورد و برق چشمانش، آشنا بود. اولین باری نبود که در این شرایط کمکشان می کردم و قطعا آخرین بارش هم نبود. بالاخره به سر میزمان رسید و با قرار دادن یک دستش روی پشتی صندلی خالی زمزمه کرد:

_امری بود؟

کامیاب همان صندلی را عقب کشید، به آن اشاره کرد و لب زد:

_بشینین لطفا!

مردد نگاهمان کرد اما خیلی طول نکشید که پشت صندلی قرار گرفت و حس کردم نوک کفشش، از زیر میز به نوک بوت های زنانه ی من برخورد کردند. کف دستم را روی میز چوبی قرار داده و با دست دیگرم، فنجان قهوه را لمس کردم. خود کامیاب هم مثل اکثر موارد کاری در جلد جدی اش فرو رفت.

_می تونم عماد صداتون کنم؟

نگاه بی پروایی داشت، شاید درشتی چشم ها و یا ابروهای خاصش دلیلش بودند. استخوان فک مربعی، بینی استخوانی و کشیده اما خوش ترکیب و موهایی تماما لخت و تیره…معلوم بود نمی تواند حتی حدس بزند با چه پیشنهادی به سراغش آمده ایم. پیشنهادی که تمامش، از همین ظاهر نشأت می گرفت.

_می شه اول خودتون و معرفی کنین و بگین چه کاری دارین؟

کامیاب نگاهم کرد، پلک روی هم گذاشته و بلند شدم. خودش هم بلند شد و جایمان را پشت میز عوض کردیم. حالا او در نقطه ای نشسته بود که پشتش به همان چهار مشتری اندک کافه بود. نگاه گیج شده ی عماد، قابل درک بود وقتی کامیاب عینک و کلاهش را از برداشت و با لحنی بسیاری جدی زمزمه کرد:

_کامیاب آراسته هستم!

نگاه مات پسر روی کامیاب مانده بود. مدیربرنامه ای که این روزها، به اندازه ی یک سلبریتی محبوبیت داشت. برادر کورش آراسته بودن، یعنی پدرم…تهیه کننده و کارگردان صاحب نام سینما، دو فیلم کوتاهی که بازی کرده بود و فعالیتش در صنعت موسیقی باعث شده بود هم پای بازیگران معاصر شناخته شده باشد. عماد نگاهش را روی هردونفرمان چرخاند و بعد، گنگ سری تکان داد:

_من واقعا گیج شدم.

حالش را می فهمیدم و به او حق می دادم. کامیاب دسته های عینکش را تا و خیلی خونسرد نجوا کرد:

_احتیاجی به گیج شدن نیست، من یه پیشنهاد برای شما دارم که می گم، بعدش هم زحمت رو کم می کنم.

نگاه متعجبش، حالا دقیق روی کامیاب قفل کرده بود.

سعی کردم خودم را در شرایط مشابه او تصور کنم، این که یکی از سلبریتی های فضای هنر، به سراغم بیاید و ناغافل بگوید با من کار دارد قطعا شوکه و گیج کننده بود.دستی که روی صورتش کشید هم همین را نشان می داد.

راحت تر به صندلی ام تکیه زدم و کامیاب هم، مثل خودم اجازه داد او کمی به خودش بیاید.

_ببین عماد جان…من یک کارت بهم می دم که آدرس موسسه ای داخلش نوشته شده. اگه مایلی بدونی باهات چیکار داریم فردا ساعت ده بیا به اون موسسه. قول می دم که اون جا همه ی توضیحات بهت داده می شه.

کارت را از جیب کتش خارج، روی میز به طرف پسر جوان هول داد. نگاه عماد، از روی کارت تا چهره ی کامیاب بالا آمد و با ایستادن کامیاب، سری تکان داد. من هم ایستادم. نیم نگاهی به چهره ی گیج شده ی جوان انداخته و پشت سر کامیاب از کافه بیرون زدم.

_باید پیشنهادت و همین جا می گفتی، از کجا معلوم فردا بیاد؟

به طرف ماشینش قدم برداشت. جنسیس قرمزش، زیر نور خورشید برق می زد.

_خیلی از دیدنم گیج شده بود. الان می گفتم هیچی نمی فهمید. احتیاج به زمان داشت.

کنار جدول خیابان ایستادم، ماشینم کمی بالاتر پاک شده بود و باید راهمان را جدا می کردیم. در اتوموبیلش را باز و به من نگاه کرد، البته از پشت عینکش خیلی دقیق نمی توانستم جهت نگاهش را تشخیص بدهم و این فقط تصور من بود.

_نگران نباش میاد.

شانه ای بالا انداختم، از عصرهای سرد بدم می آمد. مدت ها بود از سرما و هرچیزی که من را یاد یک آغوش گرم می انداخت بیزار بودم. با دست هایم خودم را بغل گرفتم تا این حال بد را خودم از خودم دور کنم.

_نگران نیستم.

سری به معنای خوبه تکان داد، قد بلند و خوش استایل بود. علاوه بر این که یکی از محبوبین فضای شهرت به حساب می آمد خیلی مواقع هم به عنوان یک مدل، جلوی دوربین عکاسان می رفت. زندگی کامیاب درهم و شلوغ بود. در همه کار دست داشت و در کنارش، تفریحات ثابتی هم انتخاب کرده که بخشی از آن به آن استیکرهای خاص ختم می شد.

_فردا شب هستی دیگه؟

از هفته ی قبل خودم را برایش آماده کرده بودم. سری به تایید تکان داده و قبل چرخیدن به طرف ماشینم ایستادم:

_کامیاب؟

در حال سوار شدن بود که متوقف شد، یک پایش داخل بود و یک پایش بیرون. با لبخندی به حالتش چشم دوختم و بعد سرم را کج کردم.

_خیلی بی شعوری که از اون استیکرا استفاده می کنی. توی دلم مونده بود بهت بگم!

بلند خندید، انتظار زیادی بود که خجالت بکشد. سری برایش تکان داده و با قدم هایی آهسته به طرف ماشین حرکت کردم. اولین کارم بعد سوار شدن باز کردن شال گردن تزیینی دور گردنم و زیاد کردن سیستم گرمایشی بود. دستم را به طرف پخش دراز کردم و بعد روشن کردنش، استارت زدم.

صدای آشنای پوریا، لبخندی مهمان لب هایم کرد. ترانه ای را می خواند که خودم سروده بودمش. در واقع اولین همکاری مشترک بین ما دونفر. یادآوری روز سرودن ترانه، یادآوری تلخی بود. به تابش مستقیم نور خورشید در شیشه های ماشین چشم دوخته و عینکم را زدم. سرمای لعنتی آن هم وقتی خورشید می تابید بدترین نوعش بود. با این هوا سال ها بود مشکل داشتم.

از پارک خارج شده و با ولوم دادن به موسیقی، از آیینه پشت سرم را نگاه کردم. خیابان ها شلوغ بودند و چیزی تا غروب خورشید نمانده بود. غروب که می شد خودم را شبیه پرنس فیونا می دیدم، انگار یک دیو در درونم زندانی بود که به محض خوابیدن خورشید رخش را نشان می داد و تا خود صبح، روحم را می جوید.

برو بگو همه ایرادا از من بود
یادگاریات و بوسیدم ریختم دور
باورت کردم منه ساده چشمم کور
هی نمیگیرم دیگه حسی ازت
انتخاب منی اما غلط
تو اومدی منو دیوونه کردی فقط.

به چراغ قرمز که رسیدم ترمزم، با بغض و حرص همراه بود. موزیک را تغییر دادم و به اندازه ی دو دقیقه ای که چراغ قرمز بود پلک روی هم گذاشتم. مشکل از ترانه ی خودم بود یا صدای رفیق قدیمی نمی دانم. شاید اصلا مشکل از من و قلبم بود. قلبی که هرزگاهی دیوانه می شد، افسار پاره کرده و به خاطرات حمله می کرد.

صدای بوق ماشین ها چشمانم را باز کرد.

چراغ سبز شده بود اما من…سال ها انگار پشت قرمزترین و ممنوعه ترین چراغ شهر، جا مانده بودم.

***********************************************************
سینی چای را روی میز کارش قرار داده و نگاه او بالا آمد. عینکش را از روی چشم برداشت و کمی به عقب مایل شد. مشغول خوانش بخشی از فیلمنامه بود و حواسش، پرت کار جدید.

_دستت درد نکنه عزیزم.

لبخندی زدم، به میزش تکیه دادم و عطر برخواسته از چای را نفس کشیدم:

_کارها خوب پیش می ره؟

_امروز اون پسر اومده بود موسسه!

کامیاب گفته بود می آید و حالا به هوشش در این روابط باید ایمان می آوردم، نگاه سوالی ام پدر را مجبور کرد بیش تر توضیح بدهد:
_بهش گفتیم به چهره ای طبیعی و خاص احتیاج داریم و برای چه پروژه ای. شوکه بود اما بدش هم نیومده بود. چندتا تست گرفتیم و قرار شد با گروه روش کار کنیم. بعد خبرش و بدیم.

خوبه ای نجوا کردم و بعد دستم را روی لبه ی سینی کشیدم. باید کم کم اماده می شدم برای برنامه ی شب. وقت تنگ بود و کارها زیاد. زندگی مان انگار بعد افتادن میعاد روی تخت بیمارستان درگیر یک نوع رکود شده بود.

_من امشب نیستم، گفتم شاید بد نباشه بعد مدت ها خونه این با مامان برین بیرون. یه میز توی رستوران میثاق رزرو کردم. جایی که راحت باشین و خیلی دید نداشته باشه که طرفداراتون بشناسنتون. می دونین که مامان….

پرید میان حرفم، با نفسی خسته و حین برداشتن دوباره ی فیلمنامه:

_باشه عزیزم.

به ریش های جوگندمی و موهای پرپشت خوش حالتش چشم دوختم. نگاهم نمی کرد چون مدت ها بود می دانستم در پس نگاهش یک شرمندگی عمیق و حال بد خوابیده. سعی داشت پنهانشان کند و نمی شد. همه ی ما، زهر گذشته را در جانمان داشتیم و من…شاید فقط کمی بیش تر!

_پدر؟

سرش را بالا نیاورد و تنها یک بله نجوا کرد، میعاد بابا صدایش می کرد و من…پدر! از همان بچگی ابهت و نوع رفتارش، باعث یک نوع شکاف بینمان بود. شکافی که حتی طرز صمیمانه ی صدا کردنش را هم از من سلب می کرد.

_یه دسته گل و کیک هم سفارش دادم که میارن سر میزتون. طوری وانمود کنین که ایده ی خودتونه!

نفس عمیقی کشید:

_خیلی بزرگ شدی.

شده بودم و برایش بهای زیادی پرداخت کرده بودم. لبخندم کم جان بود. از اتاق که داشتم بیرون می آمدم صدایم کرد و من ایستادم.

_غوغا!

بلند شد، فیلمنامه ی محبوب و مهمش را روی میز پرت کرد و یک قدم به طرفم برداشت. قد بلند در این خانواده موروثی بود.

_گذشته…

پریدم میان حرفش، با آرامش و لبخند. سال ها گذشته بود از روزهایی که طغیان می کردم و با جیغ و داد کارم را جلو می بردم. حالا بیست و هفت سال سن داشتم. بیست و هفت سال تجربه! تجربه هایی که سخت به دست آمده بودند.

_مدت هاست کم تر بهش فکر می کنم. می دونین چی خوشحالم می کنه؟ که این انتخاب من بود. ممکن بود انجامش ندم و بعدها، یعنی درست تو این زمان حسرتش باهام باشه. حالا اما حسرتی نیست. تجربه هست اما حسرت…نه!

با مهربانی نگاهم کرد، دستم را به لبه ی شال بافتی که دورم پیچیده بودم چسباندم و بعد بوسیدن گونه ی زبرش از اتاق خارج شدم. دستگیره ی در اما میان مشتم فشرده شد. حسرت نبود اما بعضی تجربه ها به مراتب دردناک تر از حسرت بودند.

مامان را به زور راهی حمام کرده بودم. صدای شرشر آب حمام از اتاق مشترکشان می آمد. در آیینه ی اتاقشان به خودم، موهای بلندی که با یک کش ساده از پشت مهارشان کرده بودم و فرق وسط موهایم چشم دوختم. برایش یک دست لباس روشن انتخاب کردم. دکترش می گفت افسردگی، کم کم دارد در جانش نفوذ می کند.

معتقد بود به رنگ های روشن، به فضاهای شاد و حتی خلوت های دونفره با همسرش.

از حمام که خارج شد موهایش را سشوار کشیدم. او به عکس میعاد نگاه کرد و من سعی کردم جهت نگاهم به طرف چشمان داخل عکس نرود. دلتنگش بودیم. همه دلتنگش بودیم و مامان این روزها بیش تر!

ریشه ی موهایش از رنگ درآمده بود، گفتم برایش نوبت می گیرم تا رنگشان کند و هرچه خواست مخالفت کند قبول نکردم. میعاد هنوز زنده بود و ما، نباید جلو جلو به عزایش تن می سپردیم.

آرایشش کردم، بعد مدت ها لبخند زد و خواهش کردم شب را خوش بگذارند. تمام تلاشش را بکند که خوش بگذراند و او، سرسری سر تکان داد. خیالم که از بابتشان راحت شد و با اتوموبیل شخصی پدر از خانه خارج شدند تازه فرصت پیدا کرده تا به خودم برسم.

پالتو ام را کتی طراحی کرده بود. بلند بود و خوش دوخت! بوت های ستش را پوشیدم و کم ترین میزان آرایش را به کار بردم. می دانستم قرار است سوژه ی عکاسان بشوم و فردا تمام صفحات زرد پر شود از عکس هایم و یک تیتر بزرگ بالایشان بخورد” دختر تهیه کننده ی معروف سینما در کنسرت خواننده ی معروف”

فرق وسط موهایم را از بین نبردم. بلکه کش را هم باز کردم تا تمام موهایم شلوغ دورم را بگیرند. یقه ی پالتو کاورشان می کرد و فقط کمی از آن ها در اطراف صورتم می ریختند. صدای بوق های پی در پی کامیاب، باعث شد شیشه ی عطر را روی میز گذاشته و بعد با قدم هایی آهسته به باغ پا بگذارم.
با دیدنم بالاخره دستش را از روی بوق برداشت، از همان داخل در جلو را برایم باز کرد و من حین نشستن، نفس عمیقی از عطر مردانه ی اصیلش کشیدم.

_اهل آرایشم نیستی بگم دیر کردنت برای قر و فرته!

به صفحه ی ساعتم چشم دوختم. آرامشم گاهی کفرش را در می آورد:

_هنوز یک ساعت مونده تا شروع کنسرت!

با ابرویی بالا رفته نگاهم کرد. دوست داشتمش و خودش هم میزانش را نمی توانست حدس بزند.

_ترانه سرای آلبوم جدیدش شماییا. قراره اخر سر برسی؟

_آخر نمی رسیم اگه به جای بحث کردن حرکت کنی عموجان.

با غیظ رو گرفت و زیر لب نجوا کرد”عمو جان و زهرمار” خندیدم و به روی خودم نیاوردم که شنیده ام. روزی که کامیاب وارد حرفه ی هنر شد فقط هجده سال داشت. کارش را با عنوان منشی صحنه در کارهای پدر شروع کرد. کم کم با زبان چرب و نرمش، لم و قلق سلبریتی هارا به دست آورد. نزدیکشان شد و خیلی نگذشت که مدیر برنامه ی بازیگر قدیمی اما پر مخاطب شدنش میان اهالی سینما سر و صدا به پا کرد. برادر کوروش آراسته بودن باعث شده بود موفقیت هایش همیشه زیر سایه ی اسم پدر قرار بگیرد. کامیاب اما

جنگید. برای ارزو ها و اهدافش…آهنگسازی را در کنار کارهایش ادامه داد، وارد صنعت مد شد و شبانه روزش را حرفه اش پر کرد. از یک جایی به بعد، دیگر زیر سایه ی پدر نبود بلکه به تنهایی به جایگاه او، اعتبار هم می بخشید.

میعاد می گفت از لحاظ جنگجو بودن شبیه کامیاب هستم و خودش را، متمایز از ما می دانست. میعاد اهل تلاش نبود، برای او…همه چیز زیر سایه ی اسم و رسم خانوادگی مان بود. چیزی که من از آن فرار می کردم و میعاد با سر به طرفش می دوید.

_به چی فکر می کنی؟

صدای پخش را کم کرده بود. چرخیدم و نگاهش کردم.

_به میعاد!

_میعاد این روزها تو فکر همه ی ماست.

نفس عمیقی کشیدم. کیف دستی کوچکم را محکم تر میان دست هایم گرفتم و به ناخن های لاک نخورده ام چشم دوختم.
_گاهی از خودم می پرسم چرا این طوری شد؟

کوتاه نگاهم کرد، دیگر چشمانش پر شیطنت نبودند.

_برادر جنابعالی بلندپرواز بود.

درست می گفت، روی شیشه ی بخار گرفته از سرما اول اسمش را به لاتین نوشتم. خیلی زود اما شبیه باران، شسته شد و شکلش بهم ریخت:
_نمی تونم حتی ازش دفاعی بکنم.

صدای نفس عمیقش، سکوت بینمان را شکست. صدای پخش را دوباره زیاد کرد. از نظر هردوی ما شنیدن یکی موسیقی آمریکایی، بهتر از صحبت راجع به پسری بود که حتی نبود تا از خودش دفاع کند و این روزها دل تک تکمان را خون کرده بود. تا رسیدن به برج میلاد سکوت کردیم و بعد به محض رسیدن، آفتابگیر را پایین داده و در آیینه اش ظاهرم را چک کردم.

با راهنمایی یکی از نیروهای انتظامات به سمت جایگاه های وی آی پی حرکت کرده و من از دور با دیدن لبخند سرحال، دوست داشتنی و جذاب بانوی دوربین به دست، لبخندی زدم:

_پسرت و کجا گذاشتی که انقدر راحت دوربین گرفتی دستت؟

چرخید، نگاهش که به نگاهم افتاد لبخندش عمق بیش تری گرفت و جلو آمد.

_ببین کی این جاست!

اول با کامیاب احوالپرسی کرد و بعد در آغوش هم فرو رفتیم. مثل هرباری که می دیدمش صاحب یک انرژی مثبت و تأثیر گذار بود:

_دیر کردین!

شلوغی سالن لحظه به لحظه داشت بیش تر می شد. با شرمندگی نگاهش کردم و جواب کامیاب و اعتراضش به دیر کردن من، باعث خنده ام شد. چشم چرخاندم در همان بین تا بتوانم پولاد را ببینم:

_داداشت کو؟

پریزاد هم چشم چرخاند، از بعد زایمانش کمی تپل شده بود و به نظرم، همین صورتش را هزار برابر زیبا نشان می داد:

-اون سمته! پیش مهران.

با دیدنشان سری تکان دادم، کامیاب و پریزاد را تنها گذاشتم و به همان سمت قدم برداشتم و نگاهشان همین که به من افتاد هردو دست در جیب های شلوارشان فرو برده و لبخند زدند. یکی از ویژگی های مد آموزش ژست برای موقعیت های خاص بود.

_سلام آقایون.

جوابم را با لبخند دادند و من به مهران نیم نگاهی انداختم. موهایش را به شکل خاصی کوتاه کرده بود:

_چه خبر از کالکشن جدید؟

سرش تکان آرامی خورد و فاصله یمان را کم تر کرد. حرارت و اشتیاق جمعیت، نمی گذاشت خوب حرف های هم را بشنویم:

_امروز صبح رسید سالن. بچه ها چندتایی رو تن زدن و عکاسی رو شروع کردیم اما طول می کشه که ویدیو های تبلیغاتی حاضر بشه.

_از دوخت و مدل ها راضی بودی؟

لبخندش، پر از رضایت و اطمینان خاطر بود:

_راضی نبودم این همکاری سه ساله نمی شد خانم.


RE: رمان - :) dαяуα - 22-10-2020

#پارت3













لبخند در چشمانم هم پای لب هایم نشست. این بار سرم را به طرف پولاد چرخاندم. چهره اش هرروزپخته تر می شد و بیش تر در این صنعت جا می افتاد:

_باهاتون کار دارم جناب!

خندید و شرم زده دست روی چشمانش گذاشت:

_باور کن یادم رفت!

با مواخذه ای مصنوعی و اخمی به غایت نرم نگاهش کردم. صدای سوت و جیغ جمعیت که بیش تر شد متوجه شدم دیگر چیزی به آمدن پوریا به سن نمانده. به سرجایم برگشتم و بعد از نشستن کنار کامیاب که تازگی ها در مکان های سر بسته هم کلاهش را برنمی داشت و آن را یک نوع مدل می دانست پا روی پا انداختم.

موزیسین ها شروع به نواختن کردند و من چشمانم را از آرامش موسیقی اولش بستم. صدای جیغ ها به نهایت خودشان رسیدند. پلک باز کرده و با دیدنش، آن طور پر انرژی روی سن لبخندی زدم. پوریا نقطه ی شروع روزهای من و برگشت به دنیای قلم بود. وقتی که از همه بریده بودم و دلم فقط….جامی می خواست لبریز از شوکران!

راحت تر در صندلی ام فرو رفتم و سر کامیاب که زیر گوشم آمد، سوالی پرسید که میان صدای پوریا…شبیه یک نوع شوک برقی بود:

_چندتا از این ترانه ها رو به یاد اون نوشتی؟

بماند که خواب و خیال من آشفته کردی..

بماند که با جان و روح و روانم چه کردی.

بماند که چشمان تو جز من عاشق ندارد.

بماند که هیچ عاشقی حال منطق ندارد.

بماند که می شد کنارم بمانی نماندی..

بماند که کار دلم را به حسرت کشاندی

 

واقعا کدامشان را به یاد او نوشته بودم؟ خیره شدم به ژست پوریا و نگاهی که خیره ی همسر عکاسش بود. همه ی ژست هایش برای این یک دوربین بود. به هیچ عکاس دیگری نگاه هم نمی کرد. داشت می خواند. ترانه ی من را، ترانه ای که یک شب در بیست و یک سالگی ام…وقتی باورم شده بود آدم رفته برنمی گردد با یک چشم سنگین شده از اشک نوشتمش.

همین چندماه قبل بود که اتفاقی کاغذ ترانه را پیدایش کردم و به دست او رساندم تا بخواند.

گفتم بخوان و او پرسید به یاد او؟

راستش…خجالت می کشیدم بگوید به یاد او. برای همین چشم دزدیدم و او متأسف نگاهم کرد. حقیقتش حالا از یادش فقط یک خاطره ی تلخ مانده بود. یک خاطره که گاهی همین ترانه های قدیمی ام، عطرها و صندلی بعضی کافه ها زنده اش می کردند.

_به یاد کسی نوشتن بد نیست، به یاد کسی زندگی کردن تلخه!

نگاه کامیاب میان صدای جیغ دخترها و هم خوانی جمعیت با پوریا به نیم رخم خیره شد. دستم را گرفت و من نفس عمیقی کشیدم. خوبی جاهای شلوغ این بود که ادغام عطرها، بینی ات را انقدر گیج می کرد که اگر شبیه عطرش هم کسی زده بود نمی فهمیدی.

_به یادش زندگی نکن غوغا!

همه دلخوری های ریز و درشتم بماند.

غروری که آن را به پای توکشتم بماند.

لبخندی زدم. نگران بودنش حالم را خوب نمی کرد. دستم را از زیر دستش بیرون کشیده و روی دستش گذاشتم. فشردمش و سرم را کج کردم. درونم مثل اسمم غوغا بود و سال ها مشق آرامش کرده بودم.

_فارغم از یادش عمو!

پوزخندی زد و سر چرخاند طرف سن، پوریا همچنان می خواند. صدایش…از ان جنس هایی بود که کم پیدایش می کردی. یک نوع بغض، خش و احساس تلمبار شده میان صدایش به گوش می رسید. فقط می خواستم گوش کنم. احساساتی که روزی روی کاغذ ریخته بودم را بشنوم. به یادشان کمی دلم بگیرد و تهش، ببینم چه از گذشته در روحم مانده.

ترک های پشت سر همش را اجرا می کرد، یکی شاد و یکی غمگین. مردم هم سنگ تمام می گذاشتند و با جیغ، رقص فلاشرهای موبایل و هم خوانی های ریز فضا را پر شور می کردند. بالاخره به آخرین ترک رسید و کمی میانش وقفه انداخت. قصد داشت هنرمندانی که به کنسرتش آمده بودند را معرفی کرده و حین تشکر، از مردم بخواهد تشویقشان کنند.

این جای هیچ کنسرتی را دوست داشتم چون لحظاتی بعد، نورهای فلش دوربین ها روی من هم می افتاد و تا چندروز، حوصله ی سر زدن به صفحات مجازی را از من می گرفت. یکی دونفر از بازیگران و خواننده هایی که هم ردیف با ما نشسته بودند و خیلی هایشان را در مهمانی های رسمی دیده بودم معرفی کرد و بعد نوبت به کامیاب رسید.

عاشق ژست گرفتن هایش بودم. وقتی که می ایستاد، دست لبه ی کتش می گذاشت. با دست دیگر روی قلبش می کوبید و بعد با دراز کردن دستش به طرف همه ی مردم نشان می داد آن ها در قلبش هستند. این بار هم مثل همیشه کمی جلوتر رفت و بعد انجام ژست های همیشگی با پوریایی که لبه ی استیج ایستاده بود دست داد. خوش و بشی کردند و بعد برگشت و سرجایش نشست. حالا نوبت من بود.

نگاه پوریا روی من نشست و پریزاد با شیطنت، نزدیک آمد تا خودش عکاسی کند.

_نوبت می رسه به ترانه سرای آلبوم جدید که افتخار دادن و تشریف آوردن. خانم غوغا آراسته!

صدای جیغ ها و دست ها برای من، به مراتب کم تر از کامیاب بود. همین باعث عمیق تر شدن لبخندم و برخواستن شد. کوتاه به طرف جمعیت چرخیده و با دست زدن به طرفشان تشکر کردم. همان چندثانیه به اندازه ی چندین قرن از من انرژی گرفت. میانه ام با در معرض توجه دیگران قرار گرفتن خوب نبود. همیشه انزوا و تنهایی خودم را ترجیح می دادم. از پوریا هم با حرکت لب هایم تشکر کردم و او با لبخندی پاسخم را داد.

آخرین ترک را هم مثل همیشه با موسیقی معروفش تمام کرد و بعد با روشن شدن نسبی سالن و حرکت جمعیت به طرف خروجی و قسمتی که می توانستند با خواننده اشان عکس بگیرند راحت تر روی صندلی ها لم دادم. دوست داشتم کمی خلوت تر شود و بعد بیرون برویم. مثل همیشه و هر کنسرت!

با نزدیک شدن بازیگر جوان خانمی که در کار قبلی پدر خوش درخشیده بود با خستگی ایستادم. خوش و بش کوتاهی انجام دادیم و بعد از رفتنش پولاد نزدیکم شد. کامیاب به طرف یکی از بازیگران رفته بود و پریزاد هم با خستگی روی یکی از صندلی های خالی شده نشسته و داشت عکس هایش را چک می کرد.

_پرس و جوهای لازم رو انجام دادم.

نگاهش کردم تا خودش ادامه بدهد. روزی که این پسر به عنوان یکی از مدل های مطرح روی استیج های مهم رفت، فکرش را هم نمی کردم انقدر سریع خودش را ثابت کند.

_طراح یه برند ایتالیاییه، ایران زندگی نمی کنه اما هرزگاهی میاد و سر می زنه. اون طورکه راجع بهش شنیدم یه ترنس تغییر جنسیت دادست که بعد عملش از ایران رفته و در حال حاضر جزء تیم اصلیه طراحای برندشه.

با دقت حرف هایش را گوش کردم، اطلاعاتش خوب اما ناقص بود. کمی به استیجی که هنوز نوازنده ها رویش بودند نزدیک شدیم.

_باهاش حرفم زدی؟

سری به علامت منفی تکان داد و یک دسش را روی کف استیج گذاشت.

_فقط از دور دیدمش. قانون مهران و که می شناسین.

مهران دوست نداشت مدل ها و اعضای تیمش، به اعضای تیم های رقیبش نزدیک شوند. سال ها این برنامه ی کاری اش بود و همین حاشیه های اطرافش را کم می کرد. لبخندی زدم. لطف بزرگی در حقم انجام داده بود:

_ممنونم پولاد، باقیش و خودم بررسی می کنم و البته ممکن بازم به کمکت احتیاج داشته باشم.

خندید و دستش را کنار پیشانی اش قرار داد. شبیه سربازهای نظام وظیفه:

_در خدمتم!

با لبخند دور شدنش را نگاه کردم و بعد، چند پله را بالا رفتم تا هم پای ردیفی قرار بگیرم که پریزاد آن جا نشسته بود. با دیدنم دوربین را دور گردنش انداخت و بلند شد:

_ورپریده ی فراری و کم پیدا.

تقریبا تمام صفاتی که گفت لایقم بود. لبخند زدم و دست هایم را دور شانه هایش انداختم. رفاقتمان سال سوم را پشت سر گذاشته بود:

_پاکان خوبه؟

چشم و ابرویی آمد و با نازی تمام نشدنی و تأثیر گذار زمزمه کرد:

_پسر من همه رو دیوانه می کنه اما به خودش بد نمی گذره.

لبخندی زدم، کوچک هفت ماه اش، در مقام شیطنت دقیقا شبیه خودش بود. به دوربینش اشاره کردم و بعد موهای بیرون ریخته از شالم را مرتب کردم:

_ببینم عکسارو!

با شوق سریع دوربینش را دوباره از دور گردنش خارج و به سراغ عکس ها رفت، چندتایی را بالا و پایین کرد و با رسیدن به عکس های من دوربین را دستم داد.

_خوب افتادی!

درست می گفت، عکس های خوبی شده بودند و کیفیت بالا و عدم لرزش دستش، در این خوب بودن بی تأثیر نبود. خواستم دوربین را برش گردانم و به طرف کامیابی که صدایم می کرد و احتمالا برای رفتن اماده بود بچرخانم که با دیدن یک نگاه آشنا در عکس هایم، چشمانم ریز شدند. یک چهره ی آشنا که در عکس و جهتش کاملا مشخص بود نگاهش زوم روی من است:

_چی شد؟

گیج سری تکان دادم. نفسی بیرون فرستاده و با لبخند دوربین را به دستش سپردم. کامیاب حالا خودش را به کنار ما رسانده بود:

_صدات می کنم چرا نمیای؟

چهره اش دقیقا شبیه همان پسر بود. همان پسری که آن روز در کافه به کامیاب معرفی اش کردم و اگر اشتباه نمی کردم اسمش عماد بود. یا خیلی شبیه بودند و یا…یک نفر بودند.

_رفتی توی فضا غوغا؟ چرا جواب نمی دی؟

نفسم را محکم بیرون فرستادم، خم شدم و گونه ی پریزاد را بوسیدم.

_شب عکس هارو برام بفرست پری. فعلا عزیزم. از پوریا نتونستم خداحافظی کنم. بهش بگو شب فوق العاده ای بود.

با لبخند جواب خداحافظی ام را داد. دستش را فشردم و بعد همراه کامیاب از سالن خارج شدم.

فکرم اما پیش آن عکس..بدجوری جا مانده بود.

******************************************************

تازه به خانه رسیده بودیم. کامیاب، من را گذاشت و گفت که جایی قرار دارد و می رود.این که ساعت دوازده شب چه قراری داشت حدسش سخت نبود. با افسوس فقط نگاهش کرده و بعد وارد خانه شدم.

پارک بودن ماشین پدر نشان می داد که برگشته اند. در اتاقشان بسته بود. بدون روشن کردن چراغی پا به آشپزخانه گذاشتم. کمی آب خوردم و با پر کردن دوباره ی لیوانم راهی اتاق شدم. لیوان آب را روی میز گذاشته و شال و پالتوام را روی تخت انداختم.

پاهایم به خاطر پوشیدن بوت های پاشنه دار درد می کردند. وارد سرویس اتاق شده و شیر آب سرد را رویشان گرفتم. با حوله خشکشان کردم و بعد جلوی میز آرایش ایستادم. پنبه را آغشته به شیرپاک کن کرده و روی رد کمرنگ کرمی که روی پوستم زده بودم کشیدم.

صدای پیامک موبایل، چشمانم را چرخاند. روی میز گذاشته بودمش. پریزاد بود که گفته بود عکس هارا ارسال کرده. از سرعت عملش واقعا ممنون بودم. پنبه ای که حالا به رنگ کرم درامده بود همان جا رها کرده و کابل موبایلم را به لپ تاپ متصل کردم. تا صفحه ی لپ تاپ روشن شود کمی خودم را کشیدم تا کش موی رها شده روی کاغذهای ترانه ام را بردارم. موهایم را پشت سرم جمع کرده و به محض بالا آمدن صفحه، وارد کارت حافظه ی موبایلم شدم. عکس هایی که سیوشان کرده بودم باز کردم و با رد کردنشان، بالاخره به همان عکسی که توجهم را در سالن جلب کرده بود رسیدم.

زوم کردم رویش، خودش بود انگار!

عکس بعدی که مربوط به زمان ایستادن کامیاب بود را هم باز کردم. ابرویم بالا پرید و با دست هایی گره کرده روی سینه، به صندلی چرخانم تکیه زدم.

عجیب بود.

در این عکس من نشسته بودم و پشتم به آن پسر بود و نگاه او، باز هم به من!

انگشتم را روی لبم کشیدم و چندعکس بعدی را هم نگاه کردم. آدم ها و جهات عکس تغییر کرده بودند اما جهت نگاه او نه!

گیج شده کف دستانم را پشت گردنم قرار دادم و سرم را کمی چرخاندم. صدای تقه ای که به پنجره خورد خیلی نگذاشت بیش تر از این درگیر بشوم. عکس را بسته و از جا بلند شدم. تا کنار پنجره جلو رفته و با کنار زدن پرده، حیاط خانه باغ را که غرق تاریکی بود برانداز کردم.

سایه ای قد بلند، دقیقا زیر پنجره ام خودنمایی می کرد. قفل پنجره را باز کرده و سرم را بیرون بردم:

_میثاق تویی؟

کمی عقب رفت تا راحت تر ببینمش، هرچند تاریکی خیلی هم اجازه ی دیدن نمی داد:

_خودمم، بیا پایین!

باشه ای گفته و بعد عقب کشیدن پنجره را بستم. شنل بافتم را از آویز پشت در برداشته و دورم پیچیدم. با کم ترین سر و صدا خودم را به پشت ساختمان رساندم و با دیدنش که پشت به من ایستاده بود جلوتر رفتم.

_خواب گرد شدی؟

برگشت و من با دیدن زخم عمیق روی پیشانی و کنار لبش، شوکه دست روی دهان گذاشتم.

_درسته دندونپزشکی اما قطعا به اندازه ی یه پانسمان کردن ازت برمیاد که راهی درمونگاه نشم. هزار نفر بشناسنم و بیا درستش کن.

دستم را از روی لبم برداشتم و جلو رفتم، هنوز مبهوت بودم. نوک انگشتم را که روی زخم تازه ی پیشانی اش گذاشتم چهره اش درهم شد و سر عقب کشید. نفسم را محکم بیرون فرستادم و بدون این که چیزی بپرسم به ساختمان آذر بانو اشاره کردم:

_دنبالم بیا!

_نمی خوام آذربانو ببینه.

پوزخندی زده و بدون برگشتنش راهم را ادامه دادم:

_خوابه.

صدای قدم هایش پشت سرم به گوش رسید. زمین تمام از سنگ بود و قدم ها را خوب پژواک می کرد. در خانه را باز کردم. سرکی داخل پذیرایی کشیده و با دیدن پرستارش که روی مبل خوابش برده بود وارد اتاق آذر بانو شدم. صدای خر و پفش، خیلی بلند بود و معلوم بود همین پرستار بیچاره را راهی پذیرایی کرده. تک اتاق طبقه ی هم کف فقط همین اتاق بود که پرستار مجبور بود در همان سر کند. پتویی برداشته و با کم ترین سر و صدا به پذیرایی برگشتم. میثاق به آشپزخانه رفته بود و در حال سر کشیدن آب نگاهم می کرد. پتو را روی دختر جوان کشیده و به طرفش رفتم:

_بشین!

صندلی میز ناهارخوری را عقب کشید، نشست و نگاه خیره اش را معطوف من کرد. نمی توانستم بازگو کنم که چقدر از این پیچیدگی های خانواده ام بیزار بودم. از این که همه اشان در کار شهرت بودند. از این که پدر، پارتی حضورشان در فضای سینما بود و مارا یک خانواده ی هنری می شناختند.

جعبه ی کمک های اولیه را باز کرده و گاز استریل، باند و بتادین و پنبه را برداشتم. بدون این که بنشینم کنارش ایستادم. کمی بتادین روی پنبه ریخته و روی زخمش ضربه زدم. چهره اش درهم شد و دهان من باز:

_هرروزی که می گذره مردای این خونه ناامید ترم می کنن، میعاد درس عبرت نبود؟ نبود که هنوز پی قلدری کردنین؟

از حرصم کمی پنبه را محکم تر فشردم و آخش، همزمان شد با اخم هایش:

_این سری لازم بود.

نفسی بیرون فرستادم. یقه ی پیراهنش به طرز بدی پاره شده بود:

_تو مثلا الگوی طرفدارات باید باشی!

_یکم یواش تر اون پنبه ی بی صاحاب و فشار بده، انتقام داری می گیری؟

با غیظ نگاهش کرده و سراغ گازهای استریل رفتم. گردنش را چرخاند تا قلنجش را بشکند:

_خوبه که فردا فیلمبرداری ندارم. با این چهره ی ترکیده!

یکی از گازهارا روی پیشانی اش گذاشته و با باند دورش را پوشاندم.

_سرچی دعوات شد؟

موهای همیشه پر و به بالا حالت داده اش بهم ریخته شده بودند و بخشی اش، روی پیشانی اش ریخته بود.

_مزاحم یه دختر بچه شده بودن. رفتم جلو زدم اما کمم نخوردم.

_اگه بلایی سرت می اومد چی پسرعمه؟

تیز در چشمانم زل زد، حرفی که زد باعث شد یک به یک علائم حیاتی ام خاموش شوند.

_دختره معلوم بود از خونه فرار کرده که نصف شب بیرونه. ما هم که تجربش و داشتیم، داشتیم دخترمون از خونه بزنه بیرون و وقتی برگرده دست یه جعلق و بگیره و بگه می خوام شوهر کنم. نداشتیم؟ خواستم قبل از این که این یکی دخترم یکی رو پیدا کنه خودم برش گردونم خونش و بگم بتمرگ سرجات. ته این مسیر خوشبختی نیست.

همان جا ماندم، او از آشپزخانه بیرون رفت و من چشمانم پر شد. نگاه تارم را دوختم به پنبه های سرخ شده و آب دهانم را محکم قورت دادم. مثلا کاش می شد یک جایی از ذهن را جراحی کرد، بیرون کشید و زیر پا لهش کرد. یک جایی که خاطرات را تلنبار کرده. همان جای نحسی که دلم نمی خواست به آن سری بزنم.

پنبه هارا برداشتم، داخل سطل زباله ریخته و بعد شستن دست هایم از خانه ی آذربانو بیرون زدم.

دیگر دلم اتاقم را نمی خواست. لباس هایم را پوشیدم و بعد، بی سروصدا سوار ماشین شده و از خانه باغ بیرون زدم. نیمه شب بود اما تهران، هنوز روح زندگی اش را داشت. به طرف مطب حرکت کردم.

نگهبان با دیدنم سری خم کرد و متعجب راه رفتنم را زیر نظر گرفت. وارد مطبم شدم. در را از پشت بسته و چراغ سالن را روشن کردم.

قدم هایم آهسته بود. زمان زیادی را تا صبح داشتم. به اتاق و تجهیزاتش چشم دوخته و بی رمق کیفم را روی یونیت گذاشتم و بعد روی صندلی مراجع کننده ها نشستم. به ساعت گرد و ساده ی دیوار چشم دوختم و بعد نگاهم را تا پوستری که مربوط به کاشت ایمپلنت بود ادامه دادم.

چقدر در آن حال ماندم را نمی دانستم. فقط وقتی به حال برگشتم که موبایلم در دستم بود و عکسی که آورده بودم داشت جانم را می برد. لحن و صدای میثاق از ذهنم خارج نمی شد. به چشمان درون عکس خیره شدم. قهوه ای های روشن…لبخندی پهن و خاطراتی تلخ.

اون مثل مانکن بود، همش تو زاویه با من بود.

حالتاش تغییر نمی کرد. تکلیف عشقمون روشن بود.

هرقدر طلبکار عشقش شدم اون دورتر می شد.

انگار واسه مرگ این عشق همه چیز جور تر می شد..

عصبی، خسته از غریب به شش سال جنگیدن برای پاک کردن این خطا، موبایل را پرت کردم به گوشه ای و صدای شکستنش، در گوشم نشست. آرامم نکرد اما جلوی نفس نفس زدن هایم را گرفت.

موهایم را محکم عقب کشیدم. شالم سر خورد روی شانه ام و محکم پلک هایم را بستم. صدایم زمزمه بود اما حجم خالی سالن بلند جلوه اش داد.

_خوب گوشات و باز کن غوغا، نه اشک نه گریه….تموم شده اون گذشته ی سیاه مسخره! تموم شده.

غوغایی درون من زندگی می کرد که سال ها، خودش را پشت شخصیت های دیگرم پنهان کرده بود. غوغایی که با این خط و نشان سر بلند کرد. لب هایش لرزید و نجوا کنان گفت.

_همه ی اون سه سال که بد نبود، بود؟

سرم پایین افتاد، نفس هایم آرام گرفتند و صدایم…شکست.

_آدمی که مرده، خاطراتش به دردم نمی خوره. فراموشش کن.

غوغای ساده، خجالتی و معصوم هم سرش پایین افتاد، در درونم پنهان شد. شاید او هم قانع شده بود.

آخر آدم مرده…

دیگر به چه کار دلم می آمد؟

*******************************************************

_به نظرت اگه یکم سر آستینش گشاد تر بشه و حالت دامنش تا زیر باسن تنگ، بهتر نمی شه؟

نگاه فاطمه روی طرح قفل شد، تند و فرز با مداد مخصوص درون دستش، خطوط فرضی را ترسیم و از عقب تر نگاهش کرد:

_بهتر شد!

سری برایش تکان داد. پیراهن شبی که قرار بود طراحی کند، یکی از طرح های فستیوال جشنواره بود. تخصصی در رابطه با طراحی نداشتم اما به عنوان سرمایه گذار و یکی از کارفرماها گاها نظراتی می دادم که اگر می شد بچه ها اجرایشان می کردند. خیالش که از بابت طرح راحت شد، مدل دیگری را بیرون کشید. این یکی را حتی رنگ آمیزی هم کرده بود.

_یقه ی این یکی چطوره؟

یقه ی مدل مردانه برای یک پیراهن کوتاه با برش های انگلیسی. تلفیق جذابی بود. لبخندم را که دید با اشتیاق و راحتی خیال نفسش را بیرون فرستاد. از میزش کمی دور شدم و با زنگ تلفن همراهم، ایستادم. صدایم را بلند کردم:

_شیما دارم میام برای دیدن طرح هات. آمادشون کن کارم تموم شد بیام.

بله ای گفت و من آیکون سبز را لمس کردم.

_چطوری سلاخ؟

_بد نیستم. اومدم سالن به بچه ها سر بزنم.

_خوب کردی؟ یه عکس می فرستم از مجله ی هنر و تجربه. بخونش.

_راجع به…

خندید، بلند و سرحال.




RE: رمان - :) dαяуα - 22-10-2020

#پارت4





_خودت بخون.
تماس را قطع کرد و من وارد پیام رسانم شد. خیلی طول نکشید که عکس هارا فرستاد و من با باز کردنشان، ابرویم بالا پرید. عجب تیتری زده بودند.
“کورش آراسته..کارگردان و تهیه کننده ی معروفی که با آثار همچون شب، سراب و زندگی تلخ می شناسیمش باز هم از حضور یک بازیگر تازه کار و چهره ی جدید در صنعت بازیگری خبر می دهد”
عکس را بزرگ کرده تا بتوانم متن را بهتر بخوانم. عکس پدر، بزرگ بالای سر این تیتر زده شده بود.
“کورش آراسته خبر از ورود یک چهره ی جدید می دهد. پیش از این هم این هنرمند صاحب نام، مستعدان زیادی را وارد حرفه ی بازیگری کرده. ظاهرا عماد عابدینی یکی دیگر از این چهره ها خواهد بود. باید دید این بار هم انتخاب این هنرمند، به کشف یک استعداد منجر می شود یا خیر.”
عماد عابدینی را زیر لب با خودم تکرار کرده و موبایل را به جیم برگرداندم. کامیاب می گفت پدر برایش کلاس های مقدماتی بازیگری خصوصی گذاشته و تا شروع فیلمبرداری برای آموزش او زمان داده و از نظر کامیاب، پیشرفت و یادگیری اش فوق العاده پر سرعت و خوب جلو رفته.
فقط امیدوار بودم انتخابم، شرمنده ام نکند.
_خب شیما، ببینم کارهات.
**********************************************************
با انگشتانم روی فرمان ماشین ضربه زده و با دیدنش که از عرض خیابان عبور می کرد کمی چرخیدم. خوب براندازش کردم. من را یاد بوراک بازیگر ترک می انداخت. خوش چهره بود و هنوز نگاه های درون عکس، برای من سوال بودند.
بالاخره به ماشین رسید، سوار شد و با نفس نفس سلامی داد. جوابش را دادم. به در تکیه زد و با لبخندی محو نجوا کرد:
_کامیاب گفت کارم دارین.
سری تکان دادم. صدای پخش را کم کردم و مثل خودش، به در داخلی اتوموبیلم تکیه زدم.
_به اسم کوچیک صدات کنم؟
با کمی مکث، بله ای گفت و من خوبه ای نجوا کردم. ۶ سال از من بزرگ تر بود با این حال خیلی احساس معذب بودن نداشتم.
 
_خب عماد، تمرینا چطورن؟ به نظرت تا این جای کار حرفه ی بازیگری چطور اومده؟
چشمانش ردی از شیطنت داشتند.
_راستش و بگم؟
شانه ای بالا انداختم. مشخص بود شخصیت منعطفی دارد.
_معلومه.
راحت تر نشست و یک چشمش را بست.
_دهن سرویس کن.
اول با تعجب نگاهش کرده و بعد به خنده افتادم. اصطلاح عالی و به مراتب صادقانه ای را بیان کرده بود. خودش هم به خنده افتاد.
_چندتا خواهر و برادرین؟
دستی میان موهای پرش فرو برد.
_یه برادر و یه خواهر.
گفته اش را زیر لب تکرار کردم. یک دستم را روی فرمان گذاشته و دست دیگرم را روی پایم.
_می دونی معرفت من بودم و من تورو به عنوان چهره ی مورد نظر انتخاب کردم؟
کمی در چشمانم زل زد و ارام سری تکان داد. دیگری اثری از خنده در چشمانش نبود.
_من ممنونم ازتون.
منظورم را اشتباه دریافت کرده بود. با نوک انگشت پیشانی ام را خاراندم. اگر امروز این حرف هارا نمی زدم، قطعا بعدا پشیمان می شدم و عذاب وجدان گلویم را می گرفت.
_نگفتم که ازم تشکر کنی عماد عزیز. فعلا داری آموزش می بینی. بعد فیلم برداری شروع می شه و نهایت چندین ماه زمان داری تا پخش سریال. اما بعد اون، قراره زندگیت تغییر کنه. یه تغییر بزرگ.
گنگ نگاهم کرد، لبخندی زدم. حق داشت نفهمد از چه بلای خانمان سوزی حرف می زدم. از آیینه ی وسط، پیشانی و چشمانم را دیدم و بعد لب هایم لرزیدند.
_تو می دونی غرقاب یعنی چی؟
نفس عمیقی کشید. گیج ترش کرده بودم.
_از غرق شدن میاد؟
سری تکان دادم. به روبرو چشم دوخته و بعد، نگاهم را به دختری که دست در دست پدرش عرض خیابان را طی می کرد بخشیدم. هیچ وقت وقتی بچه بودم، به یاد نداشتم با پدر این گونه بیرون رفته باشم.
_غرقاب یعنی آب عمیق! همون نقطه ای که هر کس دل بهش بزنه غرق می شه. کنایه از غرق شدنه اما معنی اصلیش یعنی عمیق ترین قسمت آب!
داشت با دقت گوش می کرد، سرم را به طرفش چرخاندم.
_غرقاب، اون نقطه ای که اگه پا توش بذاری بی برو برگرد غرقت می کنه.
چیزی نمی گفت، فقط خیلی جدی توجهش را به من داده بود. گذشته، با تمام توان جلوی چشم هایم قد علم کرد. یاد التماس هایم، یاد لحظاتی که خواهش کردم نکند و او…قبل از این که دستم به دستش برسد خودش را غرق کرده بود. غرق یک مسیر اشتباه! بدنم لرز ریزی گرفت و سعی کردم، تلخی این خاطره روی لحنم تاثیر نداشته باشد.
_از بچگیم بین آدم ها معروف بزرگ شدم. پدرم…روابطش، مهمون هایی که وارد خونمون می شدند و مهمونی هایی که می رفتیم. تا دلت بخواد آدم هایی رو دیدم که وارد این عرصه شدند و موندگار نبودند. می دونی چی درد داره؟ طعم شهرت بره زیر دندونت، اما یهو فراموش بشی و کنار گذاشته بشی. دلیل این خیلی چیزاست. روابط و پیچیدگی هاشون، باند بازی یا تلاش کم اما حرف من این نیست. می خوام از بعد شهرت برات بگم.
مکث کردم، زندگی وسط چشمانم مرده بود. این را از آیینه ی جلوی ماشین خوب می توانستم ببینم.
_شهرت خوبه، حس لذت بخشیه مردم دوست داشته باشن. یادت باشن و هرجا می ری مورد محبتشون قرار بگیری اما….خیلی تنها کنندست. خیلی زیاد!
رعدی که زد منجر شد به بارش چندقطره باران روی شیشه. هردو به آسمان گرفته نگاهی انداختیم.
_از بعد پخش فیلمت، وقتی شناخته بشی دیگه نمی تونی با برادر و خواهرت راحت بیرون بری. نمی تونی توی هر مهمونی ای شرکت کنی، نمی تونی راحت توی یک جای عمومی بلند بخندی..نمی تونی راحت توی پارک ها قدم بزنی یا توی شلوغ ترین رستوران شهر، با دختر مورد علاقت یه شام بخوری. همه چیز می شه تلفنی، می شه فرار…چندماه اول جذابه. شاید اصلا از قصد بخوای بری جاهای شلوغ که دورت و جمعیت پر کنه اما بعدش، یکم که بگذره کلافه می شی. باید تلفن بزنی برای خریدای روزمرت تا برات بیارن. باید خلوت ترین مزون و رستوران و انتخاب کنی و همیشه یه عینک دودی بزرگ، حین رانندگی روی چشمت
 
باشه. این تغییر بعد یه مدت تورو درون گرا و تنها می کنه. زندگیت قراره دچار این تغییر بشه. براش آماده ای؟
دستش را از آرنج به لبه ی پنجره تکیه داد و چهار انگشتش را روی لب هایش کشید.
_خیلی بهش فکر کردم!
سری تکان دادم. حرف هایم را زده بودم. اگر فکر هایش را کرده بود دیگر حرفی نمی ماند. با لبخند خیره به نیم رخش لب زدم:
-برات آرزوی موفقیت می کنم عماد عزیز.
سرش را به طرفم چرخاند:
_برادرم، هفته ی قبل یه شب دستم و کشید و برد بام تهران. می دونین جالبیش کجاست؟ اونم حرف های شمارو زد. از تغییر شرایط و این که دیگه نمی شه عادی زندگی کرد.
برادرش قطعا آدم عاقلی بود. کسی که ورای پوسته ی خوش رنگ و لعاب این حرفه، کمی عمیق تر به باطنش نگاه کند از دید من قابل احترام بود.
_به اونم همین جواب رو دادی؟
خندید. ردیف دندان های مرتب و سفیدش پیش چشمم نشست. لمینت نشده بودند، سفیدی اشان طبیعی بود. این را به عنوان یک دندان پزشک راحت می توانستم تشخیص بدهم.
_به اون گفتم فکر می کنم و به شما می گم فکر کردم. تمام این هفته رو فکر کردم.
تغییر فعل در جوابش، دلنشین بود. از آدم هایی که موقع حرف زدن به تناسب واژگان اهمیت می دادند خوشم می آمد.
_عالیه.
نفسی بیرون فرستاد و در را باز کرد تا پیاده شو، یک پایش را بیرون گذاشت و انگار چیزی یادش آمد که چرخید:
_منظورت از غرقاب شهرت و بازیگری بود؟
با تعلل جوابش را دادم. ان هم وقتی دستم روی پایم مشت شده بود و گلویم، از یک حجم سخت و بی انعطاف پر.
_منظورم رسیدن بود…رسیدن به چیزی که نه سهمته، نه آماده ای برای داشتنش.
 
_چطور می شه آماده بود؟
به مقابلم خیره شدم. به بارانی که حالا داشت درست و درمان می بارید و من حتی برف پاک کنم را هم روشن نکرده بود. ان پشت که چیزی برای دیدن نداشت. من خودم همانی بودم که رسیده بودم، اما به آنی که نه سهمم بود و نه برایش آماده بودم.
_اصلت و فراموش نکن. یادت نره قبل شهرت..دنیات چه رنگی داشت.
صدای بسته شدن در ماشین با مکث به گوشم رسید. پلک زدم و بعد شیشه را پایین فرستادم. هنوز از خیابان رد نشده بود:
_عماد؟
چرخید، خیسی باران روی موهایش آن را مشکی تر نشان می داد. خم شد و دستش را روی شیشه ی پایین کشیده شده گذاشت:
_اسم برادرت چیه؟
لبخندش همیشگی بود انگار:
_علی!
اسمش را با خودم زمزمه کردم.همیشه به این اسم حس مثبت و خوبی داشتم.
_توی کارات باهاش مشورت کن، با چیزی که بهت گفته…به نظر میاد نگاه عمیقی داشته باشه.
ابرویی بالا انداخت:
_حتما!
با لبخند سری تکان دادم، شیشه را بالا فرستاده و دور شدنش را نگاه کردم. وارد آموزشگاه که شد
سرم را با خستگی به پشت تکیه دادم و خیره ی قطرات باران ماندم.
باران من بودم، وقتی روی تن بغض هایم می باریدم.
*************************************************
باران تازه بند آمده بود. همیشه در وسط هفته بهشت زهرا خلوت تر از همیشه به چشم می آمد. گل هایی که بالای سر بعضی از آرامگاه ها گذاشته بودند به خاطر باران لحظات پیش، حسابی سرحال شده بودند. اول سری به آرامگاه خانوادگی زدم. به قبر ایرج بابا، پدربزرگم. بزرگ خاندانی که اقتدارش، همیشه زبانزد همه ی
 
فامیل بود. بعد اما راهم را کج کردم به طرف قطعه ای که شاید جز من و مادرش، کسی را برای سر زدن نداشت. پنجشنبه ها نمی آمدم. نمی خواستم مادرش من را ببیند. دوشنبه ها می آمدم..به یاد دوشنبه ای که باهم آشنا شده بودیم.
پای قبرش نشستم. احتیاجی به شستشوی مزارش نبود. باران، زحمتم را کم کرده و حسابی به سنگش جلا داده بود. به اسمش و سن تولد و وفاتش چشم دوختم. ۲۵ سال داشت. فقط ۲۵ سال.
عکسش را نگاه کردم، یک جوان با چشمان قهوه ای روشن و صورت جذاب!
دسته گل نرگسی که میان دستم بود را روی سنگ گذاشته و نفس عمیقی کشیدم:
_سلام عشق قدیمی.
فقط هفده سالم بود که عاشقش شدم. هفده سالم بود که به خاطرش از خانه فرار کردم. هفده سالم بود که بزرگ ترین غلط زندگی ام را با دستان خودم انجام دادم. به اسم عشق!
-شش ساله که نیستی شاهین، شش ساله که این زیر خوابیدی و نمی بینی چطور غرقم، غرق دنیایی که برام سیاهش کردی.
جواب نمی داد، شش سال بود در مقابل تمام گلایه های من سکوت می کرد. وقتی بود، زبان تند و درازی داشت. زخم می زد، جواب می داد و گاهی هم…دلم را می برد. این شش سال اما، سکوت تنها جواب حرف هایم بود.
_کامیاب می پرسه چندتا از ترانه هام به یاد تو نوشته شده! به نظرت باید بهش چی بگم. بگم انقدر دیوونم، انقدر احمقم که بعد این همه سال، بعد اون همه عذاب باز گاهی دلم برات تنگ می شه؟
نرگس هارا پرپر کردم. دور اسمش چیدم و بعد، با انگشت فرو رفتگی اسمش را لمس کردم.
_ امروز رفتم تا با با یکی که قراره برای اولین بار سریال بازی کنه حرف بزنم. کسی که من معرفش بودم. می دونی؟ خیلی من و یاد تو انداخت. یاد روزی که برای اولین بار قرار بود بری جلوی دوربین.
گلویم می سوخت، گمانم سرما خورده بودم. چشم بستم و دلم خواست روی زمین خیس کنارش دراز بکشم. مدت ها بود اما به خواست دلم بها نمی دادم.
_رفتم تا بهش بگم مواظب باشه مثل تو غرق نشه. مثل تو یادش نره اصلش و…که یه روز مثل تو، مادرش نیاد بالای سر قبرش گریه کنه.
صدایم گرفت، عجب سرماخوردگی بی درمانی بود. همیشه بالای سر این قبر خود نشان می داد.
 
_رفتم، تا اگه کسی توی زندگیشه…به حال من نیفته. نیاد بالای سر قبر عشقش و بگه شش سال شد نبودنت.
سرم را به سمت آسمان گرفتم، بعد آن بارش..آرام شده بود. آرام و آبی:
_گفتم بهت بابام شرمندست؟ تقصیر ما بود بیش تر مگه نه؟ اما بازم اون نگاهش شرمندست. پدر بودن فکر کنم همین شکلیه شاهین.
بدم می آمد از سکوتش،از این که دیگر نبود تا حرف بزند. تا کنار هم جوانی کنیم. زود رفته بود. خیلی زود و من دلگیر بودم. از خودش، تصمیمش و اشتباهاتش. حتی از عشقمان. ملودی موبایلم، باعث شد صدایی صاف کنم. بینی یخ زده ام را با دست پوشاندم و بعد به شماره ی کامیاب چشم دوختم. آن قدر نگاه کردم تا تماسش قطع شد. حالا دیگر وقت رفتن بود.
شش سال بود که بی خداحافظی از سر خاکش بلند می شدم.
شش سال برای خودش عمری بود.
سوار ماشین که شدم و بخاری را رویم تنظیم کردم دوباره زنگ زد. بی خیال شدنش محال بود.
چندبار سرفه کردم تا صدایم صاف شود.
_جانم؟
_غوغا می خوام برم پیشونیم و بوتاکس کنم. امروز صبح فهمیدم دوتا خط اخم دارم. دکتر معرفی کن.
خندیدم، خندیدم و بلند و عمیق نفس کشیدم. خوب بود داشتمش، خوب بود که او بود تا وسط این تلخی زهر شده در کامم، باعث لبخندم شود.
_کامیاب تو احتیاجی به بوتاکس نداری.
_خیلی هم دارم، دکترت و معرفی کن. تازه حس می کنم باید دماغمم عمل کنم. به نظرت برای مردها گونه هم می کارن؟
پریدم میان کلامش:
_به نظرم تا کار به تزریق ژل لب نرسیده قطع کن.
با لحن ناله واری ادامه داد:
_برم لیزر کنم؟ فول بادی؟
خدای بزرگ..تصورش هم خنده دار بود.
 
_داری باهام شوخی می کنی دیگه؟
صدایش کلافه بود. نمی دانستم چه کسی این تفکرات را در ذهنش چپانده:
_من با تو شوخی دارم؟
با همان لبخند محو، گوشه ی لبم را به زیر دندان کشیدم. یک نفر چیزی به او گفته بود که تا این حد حساسیتش را موجب شده بود. کسی که کامیاب حرفش را قبول داشت و خب، می توانستم حدس بزنم چه کسیست. کامیاب چهره اش اولویتش بود. همیشه و در هرحالتی بیش تر از همه چیز به صورتش اهمیت می داد.
_شب باهم حرف می زنیم.
_اوکی، فقط قبلش بهم بگو ببینم من از نیم رخ زشتم؟
کم پیش می آمد انقدر حساس ببینمش. صدایش…به دور از هرشوخی و مسخره بازی ای بود.
_کامیاب تو یکی از خوش چهره ترین پسرهایی هستی که من دیدم. با این تفکرات خودت و اذیت نکن.
_انتظار داشتم همین و بشنوم.
تماس را که قطع کردم هنوز هم از حرف هایش رد لبخندی روی لبم خودنمایی می کرد. کامیاب بیچاره ی من، شک نداشتم آذر بانو با دست گذاشتن روی حساسیت های چهره اش اذیتش کرده بود.
مادر و پسر، در شیطنت و سرزندگی چیزی شبیه سیب از وسط نصف شده بودند. پدر اما به او نرفته بود. جدی، تا حدودی مستبد و درگیر چهارچوب های خاص اخلاقی خودش بود. آذر بانو که از اخلاق بابا ایرج تعریف می کرد می شد تشخیص داد او هم مثل خودش اهل شیطنت بوده و اصلا همین نقطه ی مشابه در خاندانشان، باعث عشق بینشان شده بود. عمه فروز هم چیزی بین آن ها بود. گاهی شاد و گاهی هم بلند شده از دنده ای که آذر بانو به آن می گفت برج زهرمار.
می ماندیم ما نوه ها، من، میعاد و…. میثاق، پسرعمه فروز.
استارت زده و حرکت کردم. باید از این مکان دور می شدم. شیشه ی ماشین را پایین داده و با بیرون بردن دستم اجازه دادم باد میان انگشتانم بپیچد. بعد هم تصویر میعاد پیش چشمانم بالا و پایین شد.
میعاد، برادر همیشه خنده روی من!
بچه که بود زیاد سرش را می شکست.
بعدها که بزرگ شدم، وقتی چند موج پشت سرهم حال خوبمان را در خودش غرق کرد فهمیدم سرشکستگی، میراث این خانواده برای ما بود.
************************************************************
پدر، میثاق و کامیاب در حال کباب کردن گوشت های تازه بودند.
عموکامران، همسر عمه فروز داشت گوجه هارا به سیخ می کشید تا برایشان ببرد و مامان، هرچند با دلمردگی و غصه اما هم صحبت عمه شده بود. نگاهم را از منظره ی بالکن و تاریکی هوایی که نور پردازی ها کمرنگش کرده بودند گرفتم. آذر بانو در آیپدی که چندماه قبل کامیاب برایش هدیه گرفته بود در حال دیدن تریلر سریال جدیدی بود که دنبال می کرد.
کنارش نشستم و او کوتاه سرش را بلند کرد:
_چی می خوای؟
شانه ای بالا انداختم، به نظرم لباس تنش کمی برایش تنگ بود و همین باعث سوالم شده بود.
_این لباس اذیتتون نمی کنه؟
آیپد را روی پاهایش گذاشت و با دست لباسش را لمس کرد.
_چرا باید اذیتم کنه؟
_یکم تنگ نیست؟
سری تکان داد و چپ چپ نگاهم کرد.
_لباسیه که پارسال عید خودت برام خریدی. از پارسال تا حالا فقط هفت کیلو وزن اضافه کردم. اون قدری نیست که لباسام تنگ بشه بهم.
ابرویم بالا پرید و با سرفه ای سرم را چرخاندم. پرستارش با سینی حاوی شربت های طبیعی به طرفمان آمد. برای هردویمان برداشتم و آذربانو با کمی مکث صفحه ی آیپدش را به طرفم گرفت:
_می گم..یادم می دی چطور اینستاگرامم رو پر فالوور کنم؟
با بهتی عجیب به صفحه ی آیپد چشم دوختم. صفحه ی اینستاگرامش دویست فالوور داشت. آن هم با عکسی که نمی دانم کی و چطور از خودش گرفته و با نرم افزارهای مخصوص، افکت رویش اعمال کرده بود. آیپد را با همان بهت از دستش کشیده و کمی صفحه اش را بالا و پایین کردم. عکس هایی از خودش گذاشته بود که همه، اسنپ چت رویشان کار شده بود. اسم کاربری اش اما تیر خلاص بود. آذی جون؟
_خدای بزرگ.
آیپد را از دستم بیرون کشید و سرش را جلو آورد:
_هرچند کامیاب و بابات غلط می کنن بخوان به مادرشون حرفی بزنن اما توهم غلط می کنی بهشون بگی مامان آذی جذابشون یک صفحه در اینستاگرام داره.
هنوز از شوک بیرون نیامده بودم.
_آذر بانو، کی برات صفحه زده؟
_خودم، چیه فکر کردی من بلد نیستم؟ عرضم به خدمتت دختر خانم شما یه مادربزرگ بسیار به روز و اهل تکنولوژی داری. یادت نره که من دیپلمه ی زمان قدیمم.
هم خنده ام گرفته بود و هم طوری از شوک گره خورده بودم که نمی توانستم بخندم.
_شما امروز به کامیاب گفته بودین احتیاج به بوتاکس داره؟
خیلی عادی سر تکان داد و به پیشانی اش اشاره کرد:
_ببین پیشونیم و! پر شده از چین و چروک.
_این چه ربطی به کامیاب داره؟
پیروزمندانه نگاهم کرد. انگار با نگاهش داشت می گفت که من بیهوده کاری را انجام نمی دهم دخترجان.
_وقتی اون بره بوتاکس، منم باهاش می رم. چون خودش به عنوان یک مرد داره بوتاکس می کنه دیگه نمی تونه اون دهن گشادش و باز کنه بگه آذربانو تو از سن بوتاکست گذشته.
دهانم باز مانده بود، لبخند روی لب هایش…حال آدم را یک طورهایی خوب می کرد. زنی به سن بانو، این میزان سرزندگی و عشق به زندگی اش جای تحسین داشت.
_تو هم باهامون بیا گونه بکار.
سرم را با لبخند تکان دادم، خیلی طول نمی کشید که از دست کارهایش شاخ در می آوردم.
_نه ممنون احتیاجی ندارم.
با تأسف نگاهم کرد، دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را به چپ و راست مایل کرد:
_قیافت شبیه مامانته. خیره سری هاتم به اون رفته.
به مامان نگاهی کردم. شکسته بود..خیلی شکسته. میعاد گرد پیری روی صورتش نشانده بود.


RE: رمان - :) dαяуα - 23-10-2020

#پارت5


_مامان من آخه کجا خیره سره؟

_هرکی بیاد پسر دسته گلت و تصاحب کنه خیره سر می شه. حالا بعدا می فهمی.

به طرفش چرخیدم. داشت در تلگرام چت می کرد و همزمان جوابم را می داد. در عجب بودم که چرا فقط شیطنت های کامیاب را به بابا ایرج خدابیامرز نسبت می داد وقتی خودش در کمال سلامتی جلویم نشسته و داشت دقیقا کارهای پسرش را تکرار می کرد.

_بابا که تو این خونه پیش شما مونده.

_این حاضرجوابی هاتم به مامانت رفته.

جوابی برای حرفم پیدا نکرده و با ان جمله، خواست ساکتم کند. دستم را روی لب های منحنی شده ام قرار دادم. بوی کباب داشت تا داخل ساختمان هم می آمد.

_من به کامیاب می گم باهاش شوخی کردین تا از فکر بوتاکس بیاد بیرون..بعدم خودم شمارو یه روز می برم کلینیک بوتاکس کنین.
نگاهم کرد، متفکر و در حال سنجیدن این که چه کاری بیش تر برایش نفع دارد. این مادربزرگ بامزه که هیچ وقت هم با مامان سلوکش نمی شد و همیشه ی خدا، غر هایش جلوتر از محبتش سبقت می گرفتند را آن قدر دوست داشتم که برایش هرکاری انجام بدهم.

_صورتم و پاکسازی هم می کنه؟ از اینا که می خوابن روی تخت ماساژشون می دن؟

کنترل کردن خنده ام کار سختی بود.

_به شرطی که نخواین اون لحظه فیلم بگیرین از خودتون و شیر کنید اینستا.

_قبول، توهم بیا گونه بکار شاید میثاق راضی شد بیاد بگیرتت.
لحنم لبریز از اعتراض بود.

_بانو؟

دستش را در هوا تابی داد و ابرویی بالا انداخت.

_خبه خبه، حالا انگار خواستگار براش صف کشیده. بعید می دونم گونه هم بکاری میثاق راضی شه بگیرتت. همون حرف اولم. قیافت کپ مامانته.

لبم را به گونه ی نرمش چسباندم. با مراقبت های پوست و ماسک هایی که او می گذاشت باید هم انقدر پوست نرمی می داشت. دلم می خواست چندین بوسه ی دیگر هم به صورتش بزنم و چون می دانستم بدش می آید انجامش ندادم.

_ولی یادتون نره بانو که مامان من و چهرش، پسر شمارو عاشق کردن.

لبخندی زد. بالاخره از غر، اخم و پشت چشم نازک کردن دست کشیده بود. ایستادم و با پیامی که از جانب پولاد برای موبایلم آمد، چشم به صفحه ی گوشی ام دوختم” من دم درم “

جواب آذربانو اما برای لحظه ای، باعث سکوت دردناک مغزم شد.

_مامانت با عشقش خوشبخت شد، تو این یه مورد…تو به مامانت نرفتی!

لحظه ای که داشتم روی سنگ فرش ها حرکت می کردم تا خودم را به دروازه ی بزرگ برسانم و پولاد را ببینم به آن جمله فکر کردم. مامان خوشبخت بود؟

کودک بودم، شاید تازه الفبارا در مدرسه یاد گرفته بودم. شب ها سعی می کردم کتاب داستان هایم را خودم بخوانم. گاهی می دیدم که مامان، رژ قرمز می زند. موهایش را مدل دار می بندد و از عطری که من اجازه ی استفاده از آن را نداشتم به گردنش اسپری می کند. بعد تمام شب..روی کاناپه منتظر می نشست تا پدر بیاید و او..نمی آمد. فیلمبرداری اش طول می کشید. ان قدر طول که وقتی وارد خانه می شد مامان با رژ لبی که دیگر کمرنگ شده و عطری که بویش پریده، روی کاناپه خوابش برده بود.

شاید در این مورد هم من، به مامان رفته بودم.

دروازه را باز کردم. پولاد از ماشینش پیاده شد و من با اشاره دست خواستم دوباره بنشیند. میله ی پشت دروازه ی قدیمی خانه را بالا کشیدم تا بسته نشود و در صندلی جلوی ماشینش قرار گرفتم. لامپ سقف اتوموبیلش را روشن کرد و به طرفم چرخید:

_می دونم بد موقع بود ببخشید.

مهم نبود. نه آن قدری که بخواهیم سرش بحثی بکنیم.

_چی شده؟

موبایلش را روشن کرد و چند عکس مقابلم گرفت. با دیدنشان ابروهایم درهم گره خوردند.

_جالب نیست؟

نگاهم را از عکس دختری با موهایی که یک طرفشان را تیغ زده بود و تیپ عجیب و البته مد روزی پوشیده بود تا چهره ی او بالا کشیدم.

_فرودگاه امامه؟

سری تکان داد و موبایل را با یک چرخش در دستش، در جیب داخلی کتش سر داد.

_اومده ایران.

انگشت روی لب گذاشته و متفکر به کوچه، درختان تنومند و خلوتی دوست داشتنی شبانه اش چشم دوختم.

_آدرسش؟

_براتون می فرستم. فقط چرا براتون انقدر مهمه؟ این پنجمین نفره!

به جای دادن جواب، با کمی مکث پرسیدم:

_چندوقت ایران می مونه؟

نفسی بیرون فرستاد. کلافه بود از سوال هایی که هر بار بی جواب می ماندند.
_دو سه ماه.

خوبه ای زمزمه کرده و بعد کامل به طرفش چرخیدم:

_ممنونم پولاد، به پری و پوریا سلام برسون.

از ماشین که پیاده شدم هنوز هم متفکر خیره ی صندلی ای بود که چندلحظه ی قبل رویش نشسته بودم. دروازه را بستم، تکیه زدم به آن و آسمان بالای سرم را تماشا کردم.

چیزی به تحقق هدف نمانده بود. صدای پیامک، سرم را پایین انداخت. پولاد بود و آدرسی که خواسته بودم.

آدرس خانه ی ملودی شفق…یا همان محسن شفق سابق. همان ترنس تغییر جنسیت پیدا کرده!

نفس عمیقی کشیده، خودم را بغل کردم و به طرف ساختمان قدم برداشتم.

سنگ ها زیر پایم لرزیدند و صدایشان، گوش هایم را کیپ کرد.

صدای من بود انگار وقتی شش سال پیش، زیر پای روزگار استخوان هایم ترک برمی داشت.
همان وقتی که خودم هم سنگ بودم.

در واقع دل سنگ!
**************************************************************

در ماشین، طرف دیگر خیابان نشسته بود. نگاهم خیره بود به در مشکی رنگی که متعلق به یک آپارتمان مسکونی بود. چشمانم می سوخت. تمام شب قبل را نخوابیده بودم. نوشته بودم..خط زده بودم و سرآخر هیچ کدام از ترانه ها راضی ام نکرده بودند.

بعد هم با همان خستگی به مطب رفته بودم، دو جراحی لثه و سه عصب کشی با دندان هایی که ریشه هایشان اصلا سازگار نبودند چشمانم را به خون انداخته بودند. محکم روی هم فشردمشان و همین که آمدم سرم را به پشتی صندلی ام تکیه بدهم با دیدن ماشین قرمزی که جلوی ساختمان پارک کرد و اویی که از آن پیاده شد و با خوش و بشی با راننده به طرف در خانه رفت از ماشین پیاده شدم. دزدگیر را زده و بعد با نگاهی به خیابان از عرضش گذشتم. تازه در را باز کرده و داشت داخل می شد که صدایش کردم.

_خانم شفق!

ایستاد و چرخید، نگاه خیره اش روی صورتم، داشت نشان می داد برایش آشنا آمده ام. رسیدم مقابلش و به خاطر این سرعت عمل، کمی نفسم گرفت.

_می تونم چندلحظه وقتتون و بگیرم؟

ابروهای تتو خورده اش درهم گره خوردند. نگاهش را دوست نداشتم، لبریز بود از جسارت!

_شما؟

لبم را با زبانم تر کردم. طعم موز روی زبانم نشست. ما هم را دیده بودیم اما آن قدری گذشته بود که چهره ام برایش فقط اشنا بیاید. از آن روزها هردو خیلی تغییر کرده بودیم. دیگر نه من یک دختر بچه ی خام ساده بودم و نه او یک مرد عجیب که گوشواره می انداخت و لحن صحبتش زنانه بود.

_من غوغام. غوغا وارسته!

حیرت نگاهش، پیش بینی پذیر بود. به اطراف نگاهی انداخت و در را تا انتها باز کرد. لبخندی زدم و بعد، پا داخل لابی تاریک و کوچک گذاشتم. تا زمانی که سوار آسانسور شدیم، بالا رفتیم و در خانه اش را باز کرد هیچ کداممان حرفی روی زبانمان نیامد. داخل خانه اش بهم ریخته بود. کوچک و دلگیر!

نگاهم را به رکودی که داخلش موج می خورد دوخته و تا زیرسیگاری پر از ته سیگار و لیوان های زرد شده ی روی میز امتداد دادم. شالش را برداشت. مانتوی جلوبازش را هم درآورد. به سمت آشپزخانه قدم برداشت و بعد مدتی با دو رانی خنک برگشت. به مبلمان راحتی اشاره کرد و خواست بنشینم.

جز موهایی که از یک طرف سرش تراشیده بود و گوشواره ی عجیب روی بینی اش، ظاهر بی نقصی داشت. رنگ شرابی موهایش، دوست داشتنی بود و به پوست سفیدش می آمد.

_اسم خاصی داری. اولین بارم که شنیدم توی ذهنم موند اما…خیلی تغییر کردی.

نشستم، یکی از رانی هارا به طرفم دراز کرد و من با مکثی از دستش گرفتم.

_تغییرات شما عمده تر بودند.

خندید، بلند و رها! پا روی پا انداخت و با چشمکی زمزمه کرد:

_آره خب، ما بهش می گیم پیله. ازش دراومدم و راحت شدم.

برایش خوشحال بودم. به نظرم این تغییر شجاعت بالایی می خواست. آن هم برای یک شهروند ایرانی. رانی خودش را باز کرد و من فقط بدنه ی سرد فلزی اش را فشردم.

_چی می خوای؟

روی میز، کنار تمام فیلترهای سیگار و لیوان های زرد شده پر بود از برگه های طراحی. طراحی هایی بی نقص و چشم نواز. یکی از کاغذهارا برداشته و به برش هایی که روی عکس هم درآورده بود چشم دوختم:

_با مقدمه یا بی مقدمه بگم؟

تنش را جلو کشید و آرنج هایش را روی زانویش گذاشت. کنار مچش یک خالکوبی ریز درآورده بود. یک چیزی شبیه چهره! چهره ای که نیمش پسر بود و نیمی از آن دختر.

_مقدمه واسه اول کتاب هاست. حرفت و بزن دختر جون.

_اومدم با یک پیشنهاد همکاری!

اول با تعجب نگاهم کرده و بعد، بلند خندید. ان قدر عمیق که روی لب من هم لبخند بنشیند. منتظر ماندم تا قهقه اش تمام شود.
_دمت گرم دختر، مدت ها بود انقدر خوب نخندیده بودم.

_لازمه دوباره تکرارش کنم؟
کم کم ته مانده ی لبخندش هم جمع شد، نفس عمیقی کشید و از زیر کاغذها پاکت نصفه ی سیگارش را بیرون کشید. یکی کنج لبش قرار داد و بعد، پاکت را به طرف من گرفت. سری تکان دادم. با ژست بی خیالی پاکت را روی میز پرتاب کرد و فندک طلایی رنگش را زیرش کشید. طوری دود را از بینی اش بیرون فرستاد که خبره بودنش را به رخ بکشد.

_دیوونه شدی دختر؟ می دونی من برای کدوم برند کار می کنم؟

کیفم را باز کردم، قفل طلایی رنگش..دقیقا همرنگ فندک او بود. عکس های چاپ شده را بیرون کشیده و مقابلش روی میز قرار دادم. لحنم محکم بود! نمی خواستم بار دیگر، تزلزل نابودم کند.

_سه ساله برای برند معروف ایتالیا طرح می زنین، حقوق سالانه هشتاد هزار دلار، از بعد عملتون ارتباطتون با ایران و اقوامتون کم تر شده. سه ماه با پسر یکی از مقامات ایتالیا دوست بودین و یک شب رو به خاطر مستی زیاد توی بازداشتگاه گذروندین.

در همایش سپتامبر توی استانبول و از طرف برندتون سه طرحتون معرفی شد. که البته یکیشون لقب بهترین طراحی رو گرفت. سه شب پیش ساعت چهارصبح وارد ایران شدید. بلیط برگشتتون از قبل برای پنجاه و سه روز دیگه رزرو شده.

نگاه گنگش هنوز روی عکس هایش بود. عکس هایی که در ایتالیایی پنهانی از او گرفته شده بود. نفس عمیقی کشیده و راحت به پشتی کاناپه ی خانه اش تکیه زدم.

_و البته…می دونم که مهاجرتتون اجباری بوده.

دست از دیدن عکس ها برداشت، حالا همه چیز برای او هم جدی به نظر می رسید:

_دقیقا بگو چی می خوای؟

با خونسردی باز هم پیشنهادم را تکرار کردم.

_همکاری.

پوزخندی زد، سیگار درون دستش داشت می سوخت و او بی اهمیت به آن، نگاهش را میخ کرده بود روی نقطه ی نامعلومی.
_من از زندگیم راضی ام دختر جون، برنمی گردم ایران.

دوباره دست در کیفم کرده و این بار کارت شرکت را بیرون کشیدم. روی میز به طرفش هول داده و بعد برخواستم. چشم آدم ها، دروغ هایشان را لو می داد. راضی بودنش بوی نارضایتی می داد.

_فردا ساعت پنج عصر یه جلسه قراره برگذار بشه. ترجیح می دم قبل تصمیم گیری توش حاضر بشین.

به طرف در خانه اش قدم برداشتم. آن قدری بزرگ نبود که طول بکشد و همین که دستم به دستگیره رسید با سوالش، نشان داد آدم ها با گذشته یشان تعریف می شوند. نمی شود از گذشته ای که در ذهن های دیگران از تو جامانده فرار کنی.

_آخرین بار یادمه با یه پسری بودی به اسم شاهین. توی مهمونی آخر!



کوتاه به طرفش چرخیدم. نگاهش روی لباس هایم بالا و پایین شد. خیالم راحت بود چون بهترین های شرکت طراحی اش کرده بودند.

_فوت شده.

غمگین ابرویی بالا انداخت، سیگار دیگری آتش زد و بعد دودش را به سمت سقف خانه اش فرستاد:

_چطور کنار اومدی پس؟

دستگیره را پایین کشیدم. می دانستم چرا می پرسید. در اطلاعاتم عنوانش نکردم که می دانم عشقت را به تازگی از دست دادی و برای همین به ایران آمدی تا کمی از آن فضا دور بمانی. قصدم رفتن بود و حالا مصر تر بودم تا از آن فضای دود گرفته خارج بشوم.

_بعضی وقتا هرچقدر هم خودت و گول بزنی و منتظر زنگش بمونی و هی بگی نه، نرفته و برمی گرده، باز یه روزی توی خلوتت به این نتیجه می رسی که رفتن و نبودنش و باور کنی. در واقع قلبت به این نتیجه می رسه.

به جای آسانسور از پله ها پایین آمدم. چشمانم خواب، قلبم آرامش و مغزم استراحت می خواست.

شش سال بود با چشم و قلب و مغزم، با خاطراتش می جنگیدم.

به این که دیگر نخواهمش.

راستش را بگویم؟

روزهای اول مرتب تلفن همراهم را چک می کردم، حتی ایمیل هایم. آخر عادت داشت گاهی در یک ایمیل برایم چندخط عاشقانه می نوشت. حتی گاهی، می رفتم رستوران معروف..می نشستم پشت میز همیشگی، برای هردویمان غذا سفارش می دادم و منتظر می ماندم بیاید. آن قدر منتظر می ماندم تا غذا سرد می شد، گارسون می آمد نزدیکم و می گفت خانم…دیگر تعطیل است. از رستوران تعطیل شده بیرون می زدم. راه می رفتم.
می گفتم حتما یک جایی از این خیابان منتظر من نشسته.

بین خودمان بماند اما بعضی وقت ها، پشت چراغ های قرمز سر می چرخاندم تا شاید سرنشین ماشین کناری ام باشد.
نبود…

هیچ وقت دیگر نه سرنشین ماشین کناری ام بود، نه در یک کوچه ی بن بست منتظرم.

ایمیل ها و تماس ها هم هیچ!

بعد نشستم به فکر کردن.

حقیقت هم همین است، بالاخره تا یک جایی آدم منتظر می ماند، تا یک جایی چشم انتظاری می کند. بعدش می نشیند به فکر کردن، به چرتکه انداختن. به دلخوشی ساختن!

بعد با رفتنش کنار می آید، اشکش خشک می شود و پاییز که می شود دلش نمی ریزد.

دیگر دلش نمی ریزد!
**************************************************************
_میکاپتون تموم شد.

چشمانم را باز کردم، دست هایم را از روی دسته های صندلی برداشته و بدنم را کمی جلو کشیدم. شانه هایم گرفته بودند.

_انقدر تشریفات لازمه؟

به طرف پریزادی که با دوربینش، نشسته بود روی صندلی کنارم چرخیدم.

_وقتی سروکارت با آدماییه که عمرشون توی دنیای مد گذشته بله.

خندید. سادگی دنیایش را دوست داشتم. به خودم و میکاپی که در عین گریم بودن، به طرز تأثیرگذاری تغییرم داده بود چشم دوختم. دوربین اش را بالا آورد و صدای شاترش، در گوش هایم نشست.

_استرس نداری؟

لباس تنم، از لباس هایی بود که صاحبه شخصا برایم طراحی کرده بود. ساحلی خوش رنگ و لعاب خاصی که از زیر مانتو جلوباز و بلندم تن زده بودم و طرحش، با حاشیه های روسری ام هماهنگ بود. کفش های پاشنه بلندم را فقط برای اعتماد به نفس پا زده بودم. با پنج آدمی قرار ملاقات داشتم که هرکدامشان…به تنهایی برای خودشان وزنه ی سنگینی در این حرفه به حساب می آمد. پنج مهره ای که به ناچار از کشور جدا شده و فقط در سیستم سیاه ایران مهره ی سوخته محسوب می شدند.

_اگه تو مرتب این سوال و نپرسی خیلی نه.

خندید، جلوتر آمد و کنارم ایستاد. چهره مان در آیینه را دوست داشتم.

_من می رم عکاسی هام و از این چهارتا عفریته ی جدید بکنم. بعد میام ببینم نتیجه ی جلست چی شد.

گونه اش را بوسیدم.

_خانم عکاس دوست داشتنی.

خندید، با همه ی انرژی مثبت وجودش و با زنگ خوردن تلفن همراهش، دوربین را دور گردنش انداخت و حین دور شدن جوابش را داد:

_سلام خوش صدای لعنتی جذاب قشنگم.

با لبخند، این ابراز احساسات خشن و عمیقش را نگاه کردم. شک نداشتم پوریا با داشتنش خوشبخت بود. دیگر آن قدری دور شده بود که صدایش به گوشم نرسید. از متین برای میکاپ جمع و جور اما حرفه ای اش تشکر کرده و پا به سالن اصلی گذاشتم. منشی به احترامم برخواست.

_مهمان ها اومدن؟

سری تکان داد. دوست داشتم از رنگ رژ نارنجی رنگش تعریف کنم. به پوستش می آمد.

_بله منتظر شما هستند. آقا مهران رفتن داخل.

به طرف اتاق کنفرانس قدم برداشتم.

_امروز خوشگل تر از همیشه شدی.

لبخند خجالت زده اش را می توانستم حس کنم. در اتاق را باز کرده و با صلابت سلامی رو به جمع دادم. همگی ایستادند. چشم چرخاندم و با دیدن چهار عضو و صندلی خالی پنجم، نفسی بیرون فرستادم. در کنار مهران قرار گرفتم و او سر زیر گوشم آورد:

_فقط ملودی شفق نیومده.

_میاد!

آرام اما پر اطمینان گفتم. کمی راحتی خیال درون نگاهش نشست و من ایستاده بالای میز، کف دستم را روی سطح صیقل خورده اش گذاشتم.

_از دیدار مجددتون خوشبختم. به خصوص شما خانم سلیمی. می دونم پرواز طولانی ای از آمریکا تا به این جا داشتید.

دست هایش را در هم قفل کرد و تلفن همراهش روی میز و کنار دست هایش قرار گرفته بود.

_با توجه به ایمیلی که شما فرستادین نتونستم بی تفاوت بمونم.

با قدردانی نگاهش کردم و همین که خواستم شروع کنم در سالن باز و ملودی شفق با ظاهری رسمی تر از دیدار اولمان در چهارچوبش نمایان شد.
مهران نفس آسوده ای کشید و من میز را دور زدم:

_خب مثل این که جمعمون کامل شد. خوش اومدین خانم شفق.

با دیدن کسانی که دور میز نشسته بودند بهت زده شده بود. اما زود خودش را جمع کرده و با سلامی رسا صندلی خالی مانده را عقب کشید. صدای پاشنه ی کفشم روی سنگ های سالن پژواک اندکی ایجاد کرده بود. دقیقا در بالای سالن و جایی که در مرکز قرار بگیرم ایستادم.

_آقای امیری بزرگوار، تولید کننده و طراحی که در سال نود عنوان طراح برتر جشنواره ی مد فجر رو تصاحب کردین. اما خیلی ناگهانی با یک ورشکستگی بزرگ روبرو شده و تولیدیتون و از دست دادین. از طرف رقبا تحت فشار قرار گرفتین و دوسال بعدش ایران و ترک کردین.

نگاه عمیقشان رویم بود. به نفر دوم خیره شدم. زنی که حس تحسین برانگیزی نسبت به او و تلاش هایش داشتم.

_خانم سلیمی، یک ازدواج پر شور با صاحب یکی از برند های مد ایران. به عنوان یک طراح راهی مجموعه شدید و بعد ازدواج عاشقانتون، براشون طراحی های بی نظیری انجام دادید. اما بعد سه سال، با مشکلاتی که بین شما و همسرتون به وجود اومد و طلاقتون، ایشون از نفوذش استفاده کرد و دیگه نتونستین در ایران و شرکت های معتبر طراحی کنین. مهاجرت کردین به آمریکا و الان در شرکت نیما بهنود به عنوان یکی از طراح های فرعی فعالیت می کنید.

نفر سوم، نگاه تنگ شده اش و منی که آمده بودم تا آبادیس را بسازم.

_محمد زند…قصه ی شما خیلی هم پیچیده نیست. آدمی که توی ایران جدی گرفته نشد و رفت استرالیا. البته علی رغم طراحی های خوبتون، اون جا هم خیلی پیشرفتی نداشتین.

نفر چهارم و نگاه تلخی که مستقیم چشمانم را نشانه رفته بودند.

_سونیا جاوید، دانش آموخته ی طراحی لباس از دانشگاه هنر با نمرات عالی. پدرتون به جرم فساد در اقتصاد ملی دو سال قبل دستگیر شدند و همین باعث شد از برندی که براش کار می کردید غیر مستقیم خارج بشین و نتونین دیگه راحت فعالیتی انجام بدین.

و بالاخره نفر پنجم…نفس عمیقی کشیدم.

_پنجمین عضو این قصه..ملودی یا محسن؟ ترنسی که به خاطر شرایطش، به خاطر ظاهرش از طرف اطرافیانش طرد شد. تلاش کرد برای موندن در ایران اما برخوردها و سوء استفاده ها باعث شدن بر خلاف میلش از کشور خارج شه. به ایتالیا بره و بعد عمل تغییر جنسیت، همون جا فعالیتش رو ادامه بده.

_هدفتون از بیان کردن این بحث ها چیه.


RE: رمان - :) dαяуα - 23-10-2020

#پارت6


به مهران نگاهی انداختم. ریموت دستش را فشرد و در مانیتور پشت سرم، تصویر و نقشه ی سه بعدی بنایی که اواخر ساختش بود رخ نشان داد. بنایی که سردرش نام آبادیس حک شده بود.

_همتون خوب من و می شناسین. آقای مهران مطیع رو هم همین طور. ما در حال تشکیل دادن یک برند مستقلیم. برند آبادیس..آبادیس یعنی موفقیت. ساختمونی که در مانیتور می بینین ساختمون این برنده و ما برای ساختش به کمک تک تکتون احتیاج داریم.

شماها، هرکدوم به تنهایی پر از ایده این. پر از دلیل و انگیزه برای برگشت به وطن، شروع دوباره و ثابت کردن خودتون به تمام رقبایی که یه روز زمینتون زدن. آبادیس دست همکاری به سمت شما دراز می کنه. اعتبار بهتون می ده و می خواد با برنامه ای که دوساله براش زمان گذاشته شده با برندهای مطرح آمریکا، ایتالیا و ترک رقابت کنه.

صدای سلیمی لبریز از بهت بود:

_ما قراره نقش طراح و بازی کنیم؟

مهران جلو آمد، کنارم ایستاد و نفس محکمی بیرون فرستاد:

_طراح و صاحب سهام ده درصدی این پروژه!

لبخند نرمم را تکرار کردم، وسوسه را در چشمانشان می توانستم واضح ببینم.

_تک تک شما در ذهنتون رویای برگشت و دارین. برگشت و قوی شدن و قد علم کردن جلوی آدم هایی که زمینتون زدن. موقعیت مهیا شده. حالا از این جا به بعد تصمیم با شماست.

حرفم را زدم و بعد نگاهی به روی تک تکشان از اتاق خارج شدم.

مطمئن بودم به آبادیس ملحق می شدند.
تابستان بود، یک تابستان که دبیرستان کلاس های فوق برنامه برایمان چیده بود. کلاس را نرفته و به جایش با همان مانتو و مقنعه ی سرمه ی با او به پارک رفتم. شاهین آن روزها لاغر بود و استخوانی. نشسته بودیم روی یک نیمکت و از آرزوهایمان می گفتیم. آرزوی من صاحب یک برند معتبر مد شدن بود. یک برند جهانی که در کل دنیا سر و صدا به پا کند. چقدر خندید به آرزویم..چقدر سر به سر رویاهایم گذاشت و حالا نبود تا شیرینی رخداد این آرزو را به دستش بدهم.

صدای تق تق کفش هایم دیگر آزار دهنده شده بودند.

در اتاقم درشان آورده و راحت روی مبل دراز کشیدم.

لبخند زدم به رویایی که دست دراز می کردم در مشتم بود. لبخند زده و چشم روی هم گذاشتم.
**********************************************************

********************************************************

ترانه ی جدید، به هیچ صراطی برای تمام شدن راضی نبود. سه روز پیاپی به اتود اولیه چشم دوخته بودم تا بلکه بتوانم تکمیلش کنم و ذهنم، در یک وضعیت بی سرومان به سر می برد.

به پوریا قول داده بودم زودتر آماده اش کنم. می خواست برای تولد یک سالگی پاکان، آن را اماده کرده و تقدیم پسر دوست داشتنی اش بکند.
این روزها کم تر به مطب سر می زدم. قرارم دوروز در هفته بود و همان را هم ساعت هایش را کم کرده بودم. دندانپزشکی چیزی نبود که خیلی دوستش داشته باشم. بلکه فقط رشته ای بود که من را شبیه آدم های عادی نشان بدهد. رشته ای که پوششی می شد برای فعالیت های هنری ام که اکثرا دوست داشتم در پشت صحنه انجامشان بدهم.

هر طور که به قضیه نگاه می کردم می فهمیدم، ذهن و فکرم برای ترانه های غمگین آمادگی بیش تری دارند. خیلی هم احتیاجی به کنکاش دلیلش نبود. در اکثر موارد که عقلم افسار قلبم را به دست می گرفت در ترانه سرایی، همیشه این حالت برعکس بود. در واقع قلبم عقلم را میان مشتش جا می داد و در قلب من، جز یک تپه از آجرهای غمگین و خرده های شکسته…چیزی نبود که برای سرودن انتخابش کنم.

چشمانم را برای تمرکز کوتاه بسته و با باز کردنشان از پشت میز بلند شدم.

نسکافه ای که مامان برایم آورده بود حسابی یخ کرده و حتی فکر به خوردنش هم حالم را دیگر بهم می زد.

سریال جدید پدر بعد شش ماه بالاخره هفته ی قبل روی آنتن رفته بود. سریالی که با بازی عماد عابدینی به عنوان یکی از نقش های اصلی و درخششی که هیچ کدام انتظارش را از او نداشتیم، تبدیل شده بود به بحث روز خبرگذاری ها و رسانه های هنری.

همین موفقیت بعد از سه سال عقب نشینی پدر از کار در تلویزیون، حال خوبی به فضای خانه بخشیده بود. مامان کمی از حال بدش فاصله گرفته و جز مواقعی که به دیدن میعاد در بیمارستان می رفت دیگر در خانه لااقل اشک نمی ریخت.

همه مان این روزها مشغول بودیم. برای این که بگوییم با وجود غم میعاد باز هم می توانیم بجنگیم. حالا آبادیس هم بعد از شش ماه داشت به روزهای افتتاحش نزدیک می شد. با سهام دارانی که اگر چه سخت اما بالاخره راضی شده بودند برگردند و در این کشور، جای پای خودشان را محکم کنند.
همه چیز خوب بود..در ظاهر خوب و در باطن…..



نفس خسته ای بیرون فرستاده و با روشن کردن موبایلم، وارد صفحه ی پیام رسانم شدم. می خواستم به پوریا پیام بدهم که شاید بهتر باشد کار ویژه ی تولد پاکان را به ترانه سرای دیگری بسپارد. پیام اولی که اما برایم بالا امد از کامیاب بود. بازش کردم. یک عکس فرستاده بود و یک ایموجی کلافه!
عکس را باز کرده و با دیدنش، چشمانم درشت شدند.

اسکرین شاتی از یک صفحه ی مجازی بود. عکسی از عماد عابدینی دست دور گردن یک دختر! عنوان جالب و مخاطب جذب کنی داشت” نقش اول تازه کار سریال پربیننده ی شبانگاهی، در کنار دوست دختر”

چشمانم را کوتاه از این فاجعه ی به بار آمده بستم.

برای کامیاب پیام گذاشتم که پیگیری کند تا این خبر حذف شود و قبل از دیدن پدر، شایعه را در نطفه خفه کند. کار سختی بود اما آن قدری نفوذ داشت که از پسش بربیاید. بعد هم با یک پیام به عماد، خواستم در کافه ملاقاتش کنم.

از زمانی که به پدر معرفی اش کرده بودم خودم را در قبالش مسئول می دانستم. یک مسئولیت دو طرفه، چه ضربه می خورد و چه ضربه به اعتبار پدر می زد من خودم را در این مورد دخیل می دانستم.

زودتر از روتین همیشگی آماده شدم و بعد از این که برای مامان یک توضیح سرسری ردیف کرده از خانه خارج شدم. از ترافیک های عصرگاهی متنفر بودم. راننده های تک سرنشین و خسته ای که از سرکار برمی گشتند و هرکدامشان با کوچک ترین مشکلی بهم می ریختند.
مسیری که در مواقع عادی نیم ساعته طی می شد با یک ساعت و ربع به اتمام رسید. ماشین را به سختی بین پراید و پژویی که گلگیرش رنگ خورده بود پارک کرده و پیاده شدم.

پشت در کافه کاغذ بسته می باشد نصب شده بود. بی اعتنا به ان وارد شده و عماد با دیدنم از پشت میز های بلند بیرون آمد.
_چون می دونستم برای چی اومدی کافه رو یه ساعت تعطیل کردیم.

نگاه جدی ام را رویش امتداد دادم. شش ماه قبل، وقتی سراغش رفته و در ماشین از غرقاب برایش گفتم بخشی از حرف هایم به همین روز مربوط می شد. به همین که بداند شهرت چیست و چطور از حاشیه جلوگیری کند.

کلافه صندلی ای عقب کشید و با نشستن زمزمه کرد:

_توضیح می دم.

صندلی مقابلش را خودم عقب کشیده و نشستم

_توضیح چی عماد؟ شش ماه قبل نشستی توی ماشینم و حرف زدم برات. از حاشیه های این شغل لعنتی گفتم. از آسه برو و آسه بیاهات گفتم. گفتم زیر ذره بینی..نگفتم؟ می دونی خبر بعدی که تیتر این صفحات می شه چیه؟ این که کارگردان صاحب نام بازیگری رو وارد این عرصه کرده که مورد اخلاقی داره.

آشفته شد و از کوره در رفت:

_کدوم مورد اخلاقی؟

عصبی بودم. بعد شش سال دیگر دلم نمی خواست من در شرمندگی پدر و زیر حاشیه رفتنش ذره ای نقش داشته باشم. همان گذشته ی لعنتی برایم بس بود.

_توی بیوگرافیت نوشته مجرد، عکس یه دختر که دستت دور گردنشه توی صفحات پخشه…مردم ما مردمی هستند که چشمشون، عقلشونه..اون وقت می گی کدوم مورد اخلاقی؟

کمی عصبی دست میان موهایش کشید:

_امون بده غوغا!
این شش ماه خیلی چیزهارا تغییر داده بود. یکی همین که او دیگر اسمم را صدا می کرد و همین، باعث می شد بیش تر ناامید شوم.
_من نمی خوام باعث بشم که باز پدرم به خاطر من و انتخاب من توی حاشیه قرار بگیره. تورو من برای اون نقش انتخاب کردم.
نمی دانم در لحن و چهره ام چه دید که عصبانیت کمرنگ و تعجبش پررنگ تر شد:

_اون عکس من نیست اصلا!

شوکه کمی عقب کشیدم.

_یعنی چی پس عکس…

صدایی مردانه و با تنی مخلوط از جدیت و ابهت از پشت سرم، باعث شد بچرخم و با دیدنش بین لب هایم فاصله بیفتد و چشمانم مات شوند. بدون پلک زدن!

_عکس منه!

بی توجه به بهت و نگاهم، جلو آمد. دستش را در جیب شلوار کتانش فرو برد و همین حرکت باعث شد لبه ی اور بلندش عقب برود. نفس عمیقی کشید و عجیب، در چشمانم زل زد:

_سلام!

مرد مقابلم، شباهت انکار ناپذیری با عماد داشت. شباهتی که در چشم، مو و فرم صورت بیداد می کرد. قد بلندتر بود و چهارشانه تر. گیج شده بودم و نمی توانستم ربطشان را بهم دیگر بفهمم. از موقعیتی که درونش بودم بیزار بودم.

_شما؟

سرش را کمی پایین آورد، جذبه ی منحصر به فردی میان نگاهش جا خوش کرده بود.
_علی هستم..علی عابدینی.

صدای عماد هم نتوانست نگاهم را از روی چهره اش بردارد. چرا حس می کردم قبلا او را دیده ام؟

_شباهت من و علی زیاده، اون عکس کیفیتش بده وگرنه معلوم می شد کسی که عکس گرفته خواسته شیطنت کنه. اون عکس علیه!

علی عابدینی..علی عابدینی…

این اسم، در ذهنم پژواک شده بود. هنوز داشتم نگاهش می کردم. چشمانش، شبیه یک چاله بود. یک چاله که انگار می خواستی از قصد کنارش بایستی و خودت را داخلش پرت کنی. جمله ی بعدی عماد، باعث شد بالاخره بتوانم فرمان عقلم را در دست بگیرم. عقلی که با تشر، دست نگاهم را گرفت. ترکه ای رویش زد و آن را به گوشه ای دیگر کشاند. به گوشه ای که عماد نشسته و با چهره ای درهم داشت توضیح می داد.

_علی برادرمه، بهت گفته بودم ازش…خیلی جاها مارو باهم اشتباه می گیرن. دوقلو نیستیم اما شبیهیم..خیلی هم شبیهیم. گیرنده ی اون عکس، از این شباهت سوء استفاده کرده. فاصله ی کسی که عکس و گرفته زیاده و زاویه ی دید محدود. همین باعث شده همه فکر کنن واقعا یک نفریم.

کوتاه پیشانی ام را لمس کردم. صندلی دیگری که کنار میز بود عقب کشیده شد. آن قدر عقب که هیکلش پشتش جا بگیرد. بوی عطر خنکی به شامه ام چسبید. شبیه بوی میوه ی کاجی که به دیواره هایش برف نشسته باشد. بویی شبیه زمستان!

_چرا از قبل از این شباهت نگفتی؟

خیلی عادی شانه ای بالا انداخت. هنوز نفهمیده بود چه شده. شباهت دوبرادر طوری عجیب بود که آدم اگر به فرم لب و چانه و البته اندامشان توجه نشان نمی داد راحت اشتباهشان می گرفت.

_چه می دونستم؟

سعی کردم صدایم بالا نرود. عجیب بود اما بوی خوش عطر فرد کنار دستم که البته نگاهش هم نمی کردم داشت آرامم می کرد. حتی کمی به خاطر دم طولانی و عمیقم دچار حس خجالت شدم.

_چه می دونستی؟ عماد تو اومدی توی چه حرفه ایه؟ این همه خام بودن از کجا میاد؟ مگه نمی دونستی قراره درگیر شهرت بشی؟ اون وقت شباهت برادرت که قطعا بعدها هم دچار مشکل می کنه شما دونفر و برات مهم نیست؟ آدم حس می کنه شما دوقلو هستین ولو با تفاوت های قابل ملاحظه که ممکنه به چشم خیلیا نیاد. می دونی چقدر مشکل براتون به وجود میاد؟

به جای عماد، صدای برادرش بلند شد. در تن صدایش، کاریزمای خاصی پنهان بود.

_کسی نیست یه چیزی بیاره بخوریم؟

عماد کلافه تر از من نگاه به او سپرده و با مکث برخواست:

_نه، کلید و خودم گرفتم باز کردم. قهوه خوبه؟

خیلی خونسرد سری تکان داد و من با لبخندی متحیر به این حرکتش چشم دوختم:

_الان واقعا وقت خوردن قهوست؟

به جای جواب به من، به عماد چشم دوخت. نگاهی که باعث شد او برود پشت پیش خوان های بلند چوبی کافه. بعد هم سرش را به طرف من چرخاند.

_چیز دیگه ای هم می خواین؟

خدای بزرگ! حس کردم بالای معده ام از حرص تلنبار شده تیر کشید. با این وجود به روی خودم نیاوردم.

_خیر بنده گرسنه نیستم!

موبایلش را از جیبش درآورد، با انگشت شصت قفل اثرانگشتی اش را باز کرد و بعد، به صفحه اش چشم دوخت. جمله اش شبیه ریختن یک پارچ آب یخ، روی گردنم بود. دقیقا حساس ترین نقطه ی بدنم.

_فعلا که به نظر گرسنه میاین. دارین با نگاهتون من و می خورین.

فقط نگاهش کردم، هنوز حرفش را خوب حلاجی نکرده بودم. سرش را با مکث از روی موبایلش بلند کرد، خیره به من قفلش را زد و بعد روی میز هولش داد:

_منظورم از عصبانیتتون بود.

نفس حبس شده ام را با شدت بیرون فرستادم. سعی کردم در دل، تا ده شمرده تا کمی آرام بگیرم. البته که روش ساده تری هم بود.
بو کردن!

بو کردن ان عطر لعنتی که اسمش را نمی دانستم.

_جمله ی درستی نگفتین!

سینه اش از حجم هوا پر و خالی شد. به پشتی صندلی تکیه زد و با گره زدن دست هایش روی سینه همچنان نگاهم کرد:

_معذرت بخوام؟

شیطنت داشت؟ به چهره اش نمی آمد اما ظاهرا داشت با بازی کلمات اذیتم می کرد. بی حوصله چشمانم را در کاسه چرخاندم.

_خیر، قهوه تون رسید. میل کنین!



نگاهش را به طرف عماد و سینی چوبی درون دستش چرخاند. بوی ملایم قهوه، ترکیب دلپذیری با عطری که دمی کمرنگ نمی شد داشت. دست هایم را روی میز درهم قفل کرده و نگاه جدی ام را میخ صورت بازیگر خوش چهره و جوان کردم:

_امشب نه، اما دوسه روز دیگه یه عکس سه نفره، از خودت..آقای برادر و خواهرت می ذاری توی پیجت. بدون هیچ توضیح خاصی و فقط هشتگ رابطتتون. جمع کردن این حاشیه این بار با ما، اما حواستون و بیش تر جمع کنین. خیلی بیش تر.

بی بحث سری تکان داد و فنجان کوچک قهوه را مقابلم گذاشت. بی توجه به آن رویم را به طرف برادرش چرخاندم. علی! سعی کردم با تکان کوچک سرم حواسم را از این که اسم دلنشینی دارد پرت کنم.

_روی صحبتم با شما هم هست. شباهتتون زیاده…لطفا به حواشی کار برادرتون دامن نزنین.

کمی شیر داخل قهوه اش ریخت و حین هم زدنش، انگار اصلا سوال من را نشنیده باشد پرسید:

_ریزش مو دارین؟

عماد هم جا خورده بود، درست مثل من! یک مرد…با نگاه نافذ، صدایی بسیار تأثیرگذار و البته اخلاق و رفتاری شوکه کننده و غیرقابل درک. اعتراف می کردم گیج کننده بود. سکوتم را که دید دست از هم زدن قهوه اش برداشت. نوک قاشق طلایی کوچک را دوبار به لبه ی فنجان کوبید و با گذاشتنش روی سینی، دستش را به طرف شال من دراز کرد.

عقب نکشیدم، طوری خشک شدم که حتی ذره ای عقب نکشیدم و او دستش را روی شانه ام گذاشت، بعد تا جلوی چشمانم امتداد داد و با دیدن موی بلند خرمایی رنگم، جایی پشت لب هایم آتش گرفت.

_مو به شالتون چسبیده بود.

عماد با لبخندی سرش را پایین انداخت و من، چشمانم را کوتاه بستم. بازشان که کردم نگاهم به انگشتری با سنگ مشکی روی دستانش ماند. انگشتری عجیب آشنا..

رد نگاهم را گرفت و با مشت کردن دستش پایینش آورد. تار مویم میان مشتش ماند.

انگشترش..خیلی آشنا بود. آن قدر زیاد که احتیاجی به فکر کردن نداشتم.

سیب گلویم بالا و پایین شد و با نگاه کشیدن به سمت صورتش، متوجه شدم که کمی چهره اش گرفته شده. کیفم را برداشتم و با برخواستن از روی صندلی ام نجوا کردم:

_پس یادت نره عماد…فعلا!

فعلا عماد را شنیدن اما جواب اورا نه. باید می رفتم.

این مرد شبیه جرویس پندلتون در کارتون محبوب بابالنگ دراز بود. در ظاهر یک مرد خوش پوش و البته شوخ و در باطن، یک سایه که برایم آشنا به نظر می رسید.

سایه ای که انگار، قبلا با او ملاقات داشته ام.

********************************************************************************​**************************

رسیدنم به خانه همراه بود با یک موج خستگی، موجی که نمی توانستم از روی چهره ام خطش بزنم. عادت داشتیم تماممان به محض ورود به خانه، اول سراغ آذربانو برویم. کمی در ماشین نشستم و خیره ی چهره ی بی حالم، ماندم. آیینه ی ماشین چشم ها و ابروهایم را نشان می داد. حتی خطوط اخم روی پیشانی ام.

دست روی پیشانی ام گذاشتم، اخم هارا باز کردم و سعی کردم لبخند بزنم.

وارد خانه اش که شدم فهمیدم مامان هم این جاست. روی دومبل مقابل هم نشسته بودند و سر آذربانو مثل همیشه در تبلتش بود. یک مادربزرگ که زیادی با تکنولوژی آشتی بود. مامان هم با بی حوصلگی خیره ی سریالی از شبکه های آن ور آبی بود. سلام بلندی گفته و جلوتر رفتم:

_فکر نمی کردم این جا باشین.

نگاه آذربانو از تبلتش بالا نیامد اما جوابم را تند و تیز داد:

_حالا یه بارم اومده به مادرشوهرش سر بزنه تو پشیمونش کن.

خنده ام گرفت، تکیه زدم به ستونی که وسط پذیرایی کار شده بود و مامان با حالتی بین بیچارگی به آذربانو خیره شد
.
_رفته بودم دیدن غنچه و میعاد، بعدش یه سر اومدم این جا.

سری به معنای فهمیدن تکان داده و با جدا کردن تنه ام از ستون جلو رفته و روی یکی از مبل ها تقریبا آوار شدم. نگاه مامان از سریال به من دوخته شد.

_زیر چشمات گود رفته.

مدت ها بود کل زندگی ام در یک گودال افتاده بود. زیر چشمانم دیگر اهمیت چندانی نداشتند. دست دراز کردم و از ظرف میوه، یک سیب سرخ انتخاب کرده و برداشتم. سیب میوه ی محبوب من بود. قبل از گار زدن دوست داشتم حسابی بویش کنم.

_یکم فشار کارام زیاده.

_شدی پوست و استخون.

آذربانو دوباره و طبق معمول، با جمله ای تهاجمی به طرف مامان میان صحبتمان پرید. برایم عجیب بود که چرا سرش را از روی تبلت لحظه ای بلند نمی کند.

_این دختر از همون اولم استخون روکش دار بود. اینش به تو رفته. وگرنه ماها راحت وزن می گیریم و خدارو صدهزار مرتبه شکر دوپاره گوشت روی تنمون داریم.

مامان کلافه نفسی بیرون فرستاد و من با لبخندی محو به طرفش گردن کشیدم:

_چیکار می کنین شما بانو؟

_دارم کلش بازی می کنم.

مامان با صدای متعجبی پرسید چی و من فقط با خنده چشم روی هم گذاشته و شانه هایم لرزید. بالاخره سرش را از روی تبلتش بلند و رخ در رخ مامان دوباره و با مکث تکرار کرد.

_کلش آف کلندز. یه بازیه آنلاینه عروس. می خوای بیای توی تیم من؟

مامان با همان چشمان گرد به طرف من نگاهی انداخت و من خنده بر لب شانه ای بالا انداختم. دیگر کارهای بانو برایم عادی شده بود. نفس کلافه ی مامان و برخواستنش، باعث اخم بانو شد. به همین دلیل وقتی او سالن را ترک کرد زیر لب زمزمه ای کرد که نمی دانستم برنجم یا از این کارهایش بخندم.

_همون از اولم می دونستم دختر کبری برای کوروش مناسب تره.

_کبری کیه؟

انتظار نداشت بشنوم. همین هم باعث جا خوردنش شد. پشت چشمی برایم نازک کرد و نفسی بیرون فرستاد.

_همسایه ی قدیمیمون بود. خیلی وقته از این جا رفتن.

با همان لبخند بلند شده و مبل نزدیک تری به اورا برای نشستن انتخاب کردم. متعجب شد. تبلت را از دست هایش گرفته و با دیدن صفحه ی بازی، لبخندم عمق گرفت. بعد هم روی میز گذاشتمش.

_از وقتی میعاد رفت توی کما حالش خوب نیست. کم تر مادرشوهر بازی دربیار برای مامان بانو. یه مدت مراعاتش و کن.

جدی شد، کم پیش می آمد جدی شود و با آرامش و بدون طعنه حرف بزند:

_تیکه می ندازم که همش ذهنش نره طرف جوون روی تخت بیمارستانش. یکم حرص بخوره. به من فکر کنه..نقشه ی قتلم و بکشه بهتره تا بشینی توی اون چهاردیواری با عکسای میعاد خودش و نابود کنه.

لبخندم این بار بغض آلود بود:

_چشممون کردن گمونم بانو!

دستش را روی دستم گذاشت. شش سال بود دور عشق و عاشقی و جوانی کردن را خط کشیده بودم و بعد این همه سال، امروز دلم بدجور هوای گذشته را کرده بود. دیدن آن پسر، شبیه ورق زدن یک آلبوم قدیمی بود.

_آدما چشمشون شور نیست دختر. دلشون شوره زاره.



دل آدم ها پس عجب جای بیخودی بود. الکی تلاش می کردیم در دلشان جا باز کنیم. شوره زار که خواستنی نمی شد.

_حرف بزن برام بانو.

نفس عمیقی کشید. زل زد به عکس بابا ایرج، مکث کرد و بعد، سرش را کوتاه تکان داد.

_آقام خدابیامرز می گفت، وقتی زمان ازدواج هابیل و قابیل شد، قابیل بیش تر مایل بود با دختری که برای هابیل در نظر گرفته بودند ازدواج کنه. می گفت همین باعث بیش تر شدن حسادتش به برادرش و بعدش کشتنش شد. می دونی چیه مادر؟ من که می گم هرچی حال بده از همین عشق بی پدره. از همین که به کسی دل ببندی که سهمت نیست. قصه ی این بدحالی از زمان آدم تا حالا هست و تا زمان نابودی دنیا ادامه پیدا می کنه.

چشمانم را محکم بستم.

_می خوای بگین دلیل حال بد منم…

پرید میان حرفم، سرم را از روی پایش برداشتم و او با کمک عصایش ایستاد. نگذاشت حرفم را کامل بزنم
.
_می خوام بگم نذار دلت شوره زار بشه.

به رفتنش به طرف اتاقش نگاه کردم. تبلتش هنوز روشن بود و صفحه ی بازی اش پیش چشمم. تکیه دادم به پایین مبل و کف دستم را روی پیشانی ام گذاشتم.

مبتلا بودم.

به درد بی درمان!

************************************************************
عکس آپلود شده در ایسنتاگرامش را خوب نگاه کردم.

عکسی سه نفره، دو برادر در دوطرف دختری سبزه رو اما بامزه و جذاب ایستاده بودند. لبخند داشتند و برق در نگاهاشان جولان می داد. زیرش یک جمله نوشته بود”خواهر و برادری”هشتگ هایش هم مرتبط به این نسبت ها بودند.

دختری که در عکس، دست علی دور گردنش بود همین خواهر جذاب و البته خوش چهره اشان بود.


RE: رمان - :) dαяуα - 25-10-2020

#پارت7


عکس هایی که پریزاد برایم فرستاده بود را باز کردم، رویشان زوم کرده و با عکس پیج عماد مقایسه اشان کردم. نفسم کمی سنگین درآمد وقتی متوجه شدم واقعا کسی که در کنسرت رویم خیره بوده برادر عماد بود.

بی اراده و قبل از کنترل انگشتانم روی پیجش که عماد تگش کرده بود ضربه زده و با دیدن پرایوت و قفل بودنش، لبم را زیر دندان های پایینی ام کشیدم. فقط سیصد دنبال کننده داشت و جالبی اش این بود خودش تنها ده صفحه را دنبال می کرد.

به عکس پروفایلش خیره شدم. عکسی از نیم رخ و سیاه و سفید بود. عکسی که انگار صاحبش، می خواست نیم رخ بی نقصش را در یک پس زمینه ی تیره، به رخ بکشد. از اینستاگرام بیرون آمدم و موبایل جدیدم را روی میز گذاشتم.

قبلی، درست همان شب در مطب و میان دیوانه بازی هایم نابود شده بود.

با صدای شاکری، سرم را کوتاه چرخاندم:

_دکتر، یه بیمار اومدن برای معاینه. بفرستمشون داخل یا می خواین برین؟

به ساعت نگاهی انداختم. از نه رد شده بود و دیگر کم کم وقت رفتن بود، با این حال یک معاینه آن قدری وقتم را نمی گرفت که به خاطرش کسی را نپذیرم.

_بگو بیاد.

چشمی گفت و از چهارچوب در کنار کشید. بلند شده، چشمان خسته ام را فشرده و یک ماسک از جعبه برداشتم. صدای سلام آشنا از پشت سرم، باعث شد با تعجب بچرخم. دیدنش…در این مطب، آن هم وقتی همین چندلحظه ی پیش عکسش پیش چشمم بود و حتی به صفحه ی قفل شده اش چشم دوخته بودم شبیه یک توهم بینایی به حساب می آمد.

آرام بود، چشمانی خونسرد و میمیکی به شدت بی خیال. اور بلندش را روی ساعدش انداخته بود و یک پلیور سرمه ای با شلواری کتان به رنگ مشکی تن زده بود.

_جواب سلام واجبه خانم دکتر!

بی توجه به نگاه به شدت جا خورده ی من، به طرف یونیت رفت. رویش دراز کشید و اورش را روی شکمش گذاشت.

_خیلی وقتتون و نمی گیرم. یه معاینه ی ساده می خوام بکنین.



نفسم را محکم بیرون فرستادم. در شلوغ ترین روزهای زندگی ام، انگار خدا با من شوخی اش گرفته بود. ماسک را تا روی بینی ام بالا کشیده و جلو رفتم. می توانستم نبض زدن گردنم را حس کنم. نشستم روی صندلی و با برداشتن آیینه ی کوچک مخصوص، زمزمه کردم:

_برای یه معاینه ی ساده، باید من و انتخاب می کردین؟

چشمانش را بست. عطرش حتی از زیر ماسک هم قابل استشمام بود. انگار که به پوستش چسبیده باشد.

_من روی مونث بودن پزشکم خیلی حساسم.

چشمانم درشت شدند و خدارا شکر که چشمان بسته اش این شوک را ندید. لبه ی آیینه را روی لب هایش گذاشتم و او مطیعانه دهان باز کرد. لفظ باز، شوخ و تا حد زیادی بی خیال و خونسرد بود. صفاتی که برای من لااقل خوشایند نبودند. ردیف دندان های مرتبش بی هیچ پوسیدگی و ایرادی به رویم دهن کجی می کردند. حس می کردم در حال رو دست خوردن و در یک بازی قرار گرفتن هستم. کمی سرم را عقب کشیدم.

_آقای عابدینی؟

چون آیینه را بیرون کشیده بودم دهانش را بست و بعد یک نفس عمیق، چشمانش را باز کرد. این بار لحنش خیلی هم شوخ نبود.
_علی هستم.

ماسکم را پایین فرستاده و با حرکت پایم، صندلی چرخانم را به عقب هول دادم. خودش هم به حالت نشسته درامد و نگاهم کرد.

_شما چی می خواین؟

به این سوالم واکنشی نشان نداد. فقط نگاهش را چرخاند روی ابزار کارم.

_من که مسواک زده بودم اما شده مریضی بیاد مسواک نزنه بعد غذا لای دندوناش باشه؟

کوتاه پلک روی هم گذاشتم. شاید اگر چندسال قبل بود به این لحنش لبخند می زدم اما حالا…بلند شدم، دستکش هایم را درآورده و همراه ماسک در سطل زباله انداختم.

_من همه نوع مریضی داشتم، حتی مریضی که دندوناش سالم بوده و به دلیل نامشخصی اومده توی مطب من و دلش خواسته یکم با جملات بازی کنه.

کنایه ام را دریافت کرد و لبخند محوی زد.



_پس دندونام سالم بود؟

جدی نگاهش کردم. کاملا برخواست و با قدم هایی آرام به طرفم آمد. فاصله مان شاید حالا چهارقدم بلند بود. قد بلندش گردنم را کمی زاویه داد. چشمانش انگار می خواستند حرفی بزنند و او داشت جلویشان را می گرفت. لحنش این بار جدی تر از همیشه اش بود.
_عجله نکن دکتر.

نگاهم را تا انگشتش پایین کشاندم. روی انگشتر آشنا و بعد، نگاه عجیب و از آن آشناترش.

_تو کی هستی؟

نفسی که کشید شبیه درد کشیدن بود. سرزندگی چشمانش کجا پنهان شدند؟ چرا انقدر در عین ناآشنا بودن آشنا به نظر می رسید؟ من حاضر بودم قسم بخورم در بیست و هفت سال عمرم، اورا جز درکنسرت و ان روز در کافه ندیده بودم اما…این حس لعنتی از کجا پیدایش شده بود؟

_ممنون بابت معاینه دکتر.

نتوانستم بگویم بمان و جوابم را بده. قبل از این که زبانم راه بیفتد از اتاق بیرون رفته بود. البته عطرش را نبرده بود. تمام اتاق بویش را گرفته و من خیره مانده بودم به جای خالی اش. به نقطه ای که لحظاتی قبل چشمانش من را نشانه رفته بودند.

مهدیه در چهارچوب اتاق قرار گرفت و رو به من ایستاده و درواقع خشک شده پرسید:

_نمیرین دکتر؟

دستم را زیر مقنعه ام فرستادم و با لمس گردنم، نبضش را لمس کردم.

_شماها برین. خسته نباشین.

متعجب نگاهم کرد اما حرفی نزد، فقط خداحافظ آرامی گفت و لحظاتی بعد صدای بسته شدن در مطب و رفتن او و مسئول پذیرش…باعث شد خودم را تنها شده در مطب بیابم. تا سالن قدم برداشتم. در را قفل کرده و چراغ های سالن را خاموش کردم.

بعد دوباره به داخل اتاقم پا گذاشتم. مقنعه ام را از سر برداشته و چندین بار نفس کشیدم. دلم می خواست قبل پریدن عطرش، خوب از وجودش استفاده کنم. کلافه، روی یونیت دراز کشیده، چشمان خسته ام را روی هم گذاشته و به نگاهش قبل خروج فکر کردم.

فکر کردن به او، شبیه ماز بود. سردرگم کننده و البته گم شونده.



دستانم را روی شکمم قفل کرده و با باز کردن چشمانم به سقف زل زدم.

حالم خوب نبود. این روزها از خانه رفتن بیزار بودم. از خنده های الکی، تظاهر به شادی..به خوب بودن و از همه بدتر، تظاهر به فراموشی. خودم را غرق می کردم در نوشتن، در آبادیس و یک روز را در هفته هم در این اتاق. فکرم شلوغ بود. آن قدر که خودم را به زور درونش پیدا می کردم. میان این همه شلوغی، بدم می آمد یکی بیاید و مشغله ام بشود. یکی که سال ها بود از هم جنسانش بریده بودم.

یکی که بیاید و یک طوری نگاهم کند که نتوانم بفهمم چرا، نتوانم بفهمم پشت حرف هایش چه خوابانده، یا اصلا چطور می شود ندیده یکی آشنا باشد.
نفس عمیقی کشیده و با صدای کوبش به در، آرام بلند شدم. سرم داشت از سنگینی افکارم می افتاد. درد می کرد و تا پشت گوش هایم تیر می کشید. امنیت ساختمان آن قدری بود که نگران چیزی نباشم. دکمه های باز شده ی روپوشم را نبسته و تنها مقنعه را روی سرم انداختم. از چشمی به بیرون ابتدا نگاهی انداخته و با دیدن کامیاب بی حوصله قفل را باز کردم.

تنش را جلو کشید و با پا گذاشتن به سالنی که در تاریکی فرو رفته بود در را بست.

_چرا این جا انقدر تاریکه؟

تنم را به در تکیه زدم.

_توی اتاق بودم. اون جا برقش روشنه.

میان همان تاریکی ایستاد و نگاهم کرد. سعی کردم لبخندی بزنم. نمی دانستم می تواند ببیند یا نه.

_این جا چیکار می کنی؟

هنوز خیره ام بود.

_اومدم به علیرضا سر بزنم، دیدم ماشینت هنوز توی پارکینگه، گفتم بیام ببینمت.

علیرضا، پزشک داخلی بود. مطبش طبقه ی بالای مطب من قرار داشت و یکی از دوستان نزدیک کامیاب به حساب می آمد. قانع شده بودم. تنم را از در کنده و به طرف اتاق رفتم. مقنعه را هم دوباره از روی سرم برداشتم. فهمیدم پشت سرم می آید.

_چرا همه رفتن موندی پس؟

برنگشتم تا چشمان سرخم را ببیند. کاغذهای روی میزم را مرتب کردم و داخل پوشه جایشان دادم.

_این جا ساکت تر از خونست. راحت تر می شه کار کرد.



_واقعا داشتی کار می کردی؟

دستم از حرکت ایستاد، البته کوتاه تر از آنی که بخواهد جلب توجه کند. پوشه را بستم و یک کاغذ سفید و خودکار روی میز گذاشتم بماند. ترانه ی پوریا هنوز مانده بود. هنوز مانده بود و من، ذهنم جا برایش نداشت.

_آره عمو. بیخودی نگرانی.

بازویم که در دستش نشست و من را چرخاند، سعی کردم لبخندم را تکرار کنم. یک روزی، یکی در گوشم گفته بود آدم ها باید دردهایشان را یک جایی دفن کنند، برایش چهلم بگیرند و بعدش…دیگر بالای سرش اشک نریزند. دفنش کرده بودم،چهلمش را هم گرفته بودم اما…حکایت چه بود که هنوز گاهی دلم می خواست برایش گریه کنم؟

_چشات چرا انقدر سرخه؟

بوی عطر زنانه می داد. این که بویایی ام قوی بود را مدیون پسرک عاشقی بود که در عطرفروشی دلم را به دلش دادم. شاهین قبل از این حرف ها، عطر می فروخت. اصلا شاید همین عطر برایمان جدایی آورد.

_از پیش دوست دخترت میای؟

اسمم را با تشر روی لب راند. نگاهم را به پیراهنش دوختم.

_خوبم.

صدایش بالا رفت، کامیاب همیشه بی خیال را فقط من می توانستم دیوانه کنم. من و زخمی که شش سال بود در روحم مانده و خوب نمی شد. من هرنوع مرهمی رویش گذاشتم اما، خوب نشدند و من عقم می گرفت از نگاه کردنشان.

_د نیستی آخه دور اون چشات بگردم.

سرم را بالاتر بردم. لبخندم را دوباره تکرار کردم. ماهیچه های صورتم درد گرفتند، خط لبخندم را حس کردم عوضش. همین خنده ها و خطوط بیچاره ام کردند. شاهین همیشه می گفت اول از هرچیز، عاشق خنده هایم شده بود.

لبخند تصنعی ام را که دید یک قدم به عقب برداشت و با لحنی که دلم را سوزاند نجوا کرد:

_شاهین مرد غوغا…مرد. بکن ازش و زندگیت و کن.

پشت میزم قرار گرفتم. تنم لرزید از تشدیدش روی ر کلمه ی مرد. دستم را روی خودکار گذاشته و بلندش کردم. دست من نبود که روی کاغذ نوشتم و این نوشته ها پشت سرهم انگار در ذهنم دیکته شده و روی کاغذ آمد.



_آروم کامیاب!

کف هردو دستش را روی میز گذاشت و به طرفم خم شد. سایه اش روی کاغذ افتاده بود.

_غوغا، حالت بد می شه انگار می خوان خفم کنن.

بغض را از صدایم پس زدم. اشک را هم از نگاهم…

_قبل مرگش، بهش گفته بودم دیگه دوسش ندارم.

بازهم صدایم کرد. این بار درمانده. سرم را از روی کاغذ بلند کردم. این ترانه، از کجای این ذهن درهم سربرآورده بود؟ از کجا که به حالم نمی خورد.

_آدما مرگ و باور می کنن، رفتن و دل کندنم خوب باور می کنن. اما بعضی مواقع یه نگاهی بعد جمله هاشون دریافت می کنن که نمی تونن فراموش کنن. من اگه گاهی دلم می خواد چشمام و ببندم و مثل درختا برم به خواب زمستونی برای این نیست که باور نکردم مرده، که باور نکردم رفته…نه. درد من اینه که قبل رفتنش، یه جمله بهش گفتم و یه نگاه ازش به یادم مونده که گاهی تا ته حلقم و می سوزونه. انگار سرب دارم قورت می دم. وگرنه هیچ کسم باور نکنه، منی که مرگش و با چشمای خودم دیدم خوب باور کردم شاهین اون روز تموم شد.

بغض داخل صدایم نبود، اما خب…یک طور عجیبی گرفتگی درونش نشسته بود که کم از بغض نداشت. یک طوری که کامیاب بعد شنیدنش لعنتی بگوید و با قدم های بلند از اتاق خارج و بعد با صدای بستن در سالن بفهمم کامل از مطب هم بیرون زده.

به ترانه ای که با دست خطی بد نوشته بودم زل زدم، دست دراز کردم و با برداشتن موبایلم برای پوریا یک پیغام فرستادم.

“ترانه ی تولد پسرت آمادست. همین الان تمومش کردم”

بعد هم با رفتن به قسمت مدیا پلیر موبایل، یکی از موسیقی هایی که خودم ترانه اش را نوشته بودم پلی کردم. روپوشم را کامل از تن درآوردم. گوشی را طوری روی میز قرار دادم تا صدای موسیقی کم نشود و بعد با خاموش کردن مهتابی های داخل اتاق، دوباره روی یونیت دراز کشیدم.
بهتر بود امشب را همین جا می ماندم.

کمی نور ماه از پنجره تا وسط اتاق می آمد. به مسیرش چشم دوختم.

روزی که رفت نه شبیه فیلم های عاشقانه هوا بارانی بود و نه شبیه قصه های درون کتاب ها هوا سرد. اتفاقا هم هوا گرم بود و هم به جای باران، خورشید نورش را طوری تابانده بود که حس می کردم قیر روی آسفالت هرآن آب می شود.

وقتی رفت، شهر خلوت نبود. اتفاقا در شلوغ ترین ساعت روز دلش را کند.

گرم بود، شلوغ بود، آفتاب بود…

وقتی رفت، شب قبلش به او گفته بودم دیگر دوستش ندارم.

دروغ گفته بودم.

نفهمید….و درد همین جایش بود.

خواننده می خواند و من چشمانم را روی مهتاب بستم.

“با هر ردِ پایی که اندازه ی کفشته راه میام و
جلو هر کی چشماش شبیهِ خودت میشه کوتاه میام و
نموندی باهام و …
خزونم که از زورِ تنهاییام میخوام مثلِ پیچک بپیچی به پام
تو دردی من اینو میفهمم ولی بگو جز تو درمونو از کی بخوام؟
تو بارونیِ کهنه ی کنجِ خونه که خیلی چیزا از دلِ من میدونه
چه آغوشِ گرمی ، چه پاییزِ سردی چقد فکر میکردم یه روز برمیگردی
تو داروغه ی شهرِ تنهاییامی دروغِ قشنگِ توی خنده هامی
خیال میکنی رفتی اما تو هستی خیال کن هنوز شونه ی گریه هامی
تو دردی من اینو میفهمم ولی بگو جز تو درمونو از کی بخوام”

*************************************************************

کاتالوگ طراحی های جدید، مقابلم روی میز باز بود و من با مکث ورقشان می زدم. طراحی هایی که پنج سهامدار جدید شخصا برای روز رونمایی آبادیس تحویل داده بودند.

بیش تر تمرکز، روی لباس های سنتی تلفیقی بود. لباس هایی که نه از اصالت و فرهنگ دور شده و نه خیلی از غرب عقب مانده بودند. میان لباس هاس اسپرت و رسمی، چندطرح بود که بیش تر از همه به چشمم زیبا آمده بودند.

مهران همان طور که قهوه اش را می نوشید و مشغول تماشای بارش باران، از شیشه ی سرتاسری اتاق بود مخاطب قرارم داد و باعث شد سرم از روی کاتالوگ بالا بیاید.

_باید از بینشون انتخاب کنیم.چهل طرح زده شده در صورتی که ما فقط بیست طرح می خوایم. بعد هم شخصا بریم برای خرید مواد اولیه و تولید.

_طراحی های کیف و کفش و کمربند چی شدن؟

چرخید، فنجان قهوه اش را روی میز کار قرار داد و با گام های نرم و آرام نزدیکم شد.

_باید اول طرح های اصلی روز افتحاحیه مشخص بشن و بر اساس اونا، کیف و کفش و کمربند ست طرحی بشه.

کارهای زیادی مانده بود و وقت کم!

فکر کردن بهشان هم باعث می شد سرم به درد بیفتد و جمجعه ام میان یک دستگاه پرس تحت فشار قرار بگیرد.

_طرح هارو بده گروه بررسی کنن. شور جمعی بگیرن و انتخاب و به عهده ی خودشون قرار بده.
_به نظرت باعث کدورت بینشون نمی شه؟

سرم را کوتاه تکان دادم. کاتالوگ را بسته و کف دستم را رویش گذاشتم.

_همشون باتجربن، می دونن درخشش توی افتتاحیه یعنی رفتن نیم بیش تر مسیر. قرار نیست طرح های انتخاب نشده حذف بشن. می تونن بعد افتتاح رسمی تولید و پخش بشن. به هرحال نظر کارشناسی اون پنج نفر بهتر از نظر سلیقه ایه من و تو می تونه باشه.



قانع شده باشه ای زمزمه کرد و پاهای بلندش را روی هم انداخت. به ساعت روی مچم نگاهی انداخته و بعد برخواستم.

_امشب می بینمت؟

او هم به ساعتش نیم نگاهی انداخته و سری تکان داد. هردو خسته بودیم و این خستگی در چهره امان مشهود بود.

_هستم اما احتمالا یکم دیر بیام.

خوبه ای زمزمه کرده و به طرف خروجی قدم برداشتم.
_غوغا؟

کوتاه چرخیده و نگاهش کردم. ایستاد و یک دستش را در جیبش فرو برد.

_به فکر طراحی لباس خودتم باش. شب افتتاحیه تمام توجه ها معطوف تو می شه.

لبخندی زدم، یک دسته از موهایم از پشت گوشم سرخورده و از جلوی شالم بیرون زدند. با یک دست کیف دستی ام را گرفته و با دست دیگر، آن هارا داخل فرستادم. حجم زیادشان اذیت کننده بود.

_نگران نباش.

چشم روی هم گذاشت، به معنای اعتماد به کارهایم. نفسی بیرون فرستاده و ضمن زمزمه ی خداحافظ از اتاق خارج شدم. آسانسور با نمای تماما شیشه ای در طبقه بود. داخلش شده و دکمه ی پارکینگ را فشردم. پشتم را به نمای شیشه ای کردم و بعد با بستن چشمانم به میله ی افقی تکیه زدم.

صدای موسیقی ملایم پخش شده در اتاقک آسانسور را دوست داشتم. رخوت عجیبی بعد خستگی کار به جان آدم می ریخت. با توقفش، چشمانم را باز کردم. پا درون پارکینگ مسقف گذاشته و با زدن دزدگیر، روشن شدن چراغ های ماشینم را تماشا کردم. وقتی از ساختمان بیرون زدم، هوا داشت تاریک می شد.

سر راه و قبل از رسیدن به خانه جلوی فروشگاه بزرگ اسباب بازی فروشی توقف کوتاهی کردم. سفارشی که یک اسب تک شاخ ننو بود را با کمک شاگرد فروشنده در صندلی عقب جای دادیم و من، تازه توانستم نفس راحتی بکشم.

نگران بودم از آماده نبودنش و یا این که شبیه چیزی که می خواستم نشود. شیشه ی ماشین را پایین فرستادم و گذاشتم باد خنک، داخل اتاقکش بپیچد و با سرعت گرفتن راهم را ادامه دادم. هرزگاهی هم از آیینه به عقب و تک شاخ آبی صورتی جا خوش کرده روی صندلی زل می زدم.



به محض رسیدن به خانه، لباس هایی که از صبح آماده کرده بودم را تن زدم. موهایم احتیاجی به آراستن نداشتند. فقط با کمی روغن گل یاس قسمت جلویشان را براق کرده و کج روی صورتم ریختم.باقی را بافته و با انداختن روی شانه ام کارم را خاتمه دادم. ارایش کمرنگم هم لااقل برای خودم راضی کننده بود.

مطمئن بودم همین حالایش هم دیر می رسیدم. قفل گردنبدم را به سختی بسته و بعد با قدم هایی بلند از اتاق خارج شدم. خبری از حضور مامان در خانه نبود.قطعا یا پیش عمه بود و یا پیش آذربانو. این روزها به خاطر فرار از تنهایی و فکر و خیال حتی راضی بود که به بانو هم پناه ببرد.
سوار اتوموبیلم که شدم، قبل از هرچیز در آیینه به چشمان آرایش شده ام چشم دوختم و بعد استارت زده اما هنوز حرکت نکرده بودم که با نزدیک شدن کامیاب به ماشین، شیشه را پایین فرستادم:

_باهم بریم؟

لبخندی زدم. آراسته و اسپرت لباس پوشیده بود و طبق معمولش، کلاه روی سر داشت.

_من هدیه ای که خریدم عقب ماشینمه. حوصله ی جا به جا کردنش و ندارم. افتخار بدین رانندتون باشم عموجان.

ابرویی برای لفظ بازی ام بالا انداخت و با دور زدن ماشین، سوار شد. نگاهش روی من، کمی طولانی بود و البته موشکافانه.

_بریم. میثاقم خودش میاد.

آرام و با نیم کلاج حرکت کرده و خود کامیاب، ریموت را فشرد. کمی صبر کردم تا دروازه کامل باز شود و بعد پایم را روی گاز فشردم.
_فکر نمی کردم بخواد بیاد.

با پخش درگیر شد و در حال بالا و پایین کردن ترک های موسیقی زمزمه کرد:

_اون کله خر و نمیشه پیش بینی کرد.

_سریال جدیدش تموم شده؟

سری بالا انداخت و خسته از موسیقی های غمگینم، چشم غره ای برایم رفته و صاف نشست.
_آره، رفته واحد تدوین.

پس به زودی او هم بعد سال ها به تلویزیون برمی گشت. شبیه سابق..شبیه وقت هایی که همه شان پرکارترین های حرفه یشان بودند. آهی که کشیدم سر کامیاب را چرخاند. کمی نگاهم کرد و این سنگینی

#پارت8


قابل حس شدن بود. با این حال چیزی نپرسید، حرفی نزد و اجازه داد آهم، تبدیل به یک سری جمله ی زهر دار نشود.

ماشین را مقابل ساختمانشان پارک کردم. خانه ویلایی بود اما نه ان قدر بزرگ که بشود ماشین را داخل برد. کامیاب کمکم کرد تا تک شاخ را از ماشین پیاده کنیم. خودش آن را بلند کرد و کنار در ایستاد و با باز شدنش، جلوتر از من داخل رفت.

پریزاد و پوریا جلوی ورودی ایستاده بودند و هردو با دیدن کامیاب و تک شاخ بزرگ، لبخند عریضی تحویلش دادند. جمله ی کامیاب اما باعث خنده ی پنهان منی که پشتش حرکت می کردم شد.

_برین کنار که کادوی من نیست. من خودم و هدیه آوردم، این و این دختره ی احمق گرفته و منم الان دارم نقش حمال و بازی می کنم.
پریزاد با شیرینی جلوتر آمد. بوسیدمش. زیبا شده بود و حلقه های فر مویش، طوری از زیر شال بیرون زده بودند که آدم برای هر حلقه اش ضعف می کرد. با پوریا هم خوش و بش کوتاهی انجام داده و وارد خانه شدیم.

همه ی اعضای خانواده شان بودند، به علاوه ی چند دوست نزدیک پوریا و البته مهرانی که هنوز هم نرسیده بود. پاکان میان بادکنک های رنگی رها شده روی زمین نشسته بود و سعی داشت یکی از بادکنک هارا گاز بزند. بعد از سلام و احوالپرسی با تک تک مهمان ها مقابلش زانو زدم و با بغل گرفتنش، نرم گونه اش را بوسیدم. موهایش بلند بودند و به اعتقاد پریزاد تا وقت مدرسه رفتنش قصد کوتاه کردنش را نداشتند. همان را هم دم اسبی و کوچک بسته بودند و نه که بگویم اورا شبیه دخترها، اما شبیه پسرهای خاص و قرتی به نظر می رساند.

بعد چلاندنش، رهایش کردم و او باز میان بادکنک ها شیرجه زد. برخواستم و بعد تعارفات معمول کنار پولاد، روی مبل های میزبان قرار گرفتم. به عنوان دایی آن وروجک، امشب را خوب به خودش رسیده بود. کمی باهم راجع به کارمان حرف زدیم، سر رسیدن مهران و همسرش لیلی همزمان بود با رسیدن میثاق.

جمع شکل خودمانی تری به خودش گرفته بود و من…اصلا دست خودم نبود که گاهی نگاهم می چرخید روی پریزاد و پوریایی که کنارش می نشست و مرتب دستش را میان دست هایش می فشرد.

دست خودم نبود که دست راستم را روی دست چپم قرار می دادم و خودم، دستانم را می فشردم و هی یادم می آمد که یک روزی، یک جایی و یک مقطعی، من هم از این دست ها و حمایت ها داشتم.

از آن جایی که قرار بود لیلی، از تمام این جشن تولد خودمانی اما مفصل فیلمبرداری کند قرار شد اول، پوریا قطعه ی موسیقی ای که ساخته بود را برای پسرش اجرا کند. بعد برای شام برویم و تهش هم، کیک تک شاخ پسرک را ببریم.

پاکان…عاشق این نماد و عروسک بود.



من هم بودم، تک شاخ شبیه یک آرزوی رنگی و رویایی بود. آرزویی که حتی پاکان یک ساله هم حال خوبش را دریافت می کرد.

موسیقی که پخش شد، دیگر همه نشسته بودند. پریزاد اما ایستاده بود، کمی عقب تر و به پوریایی که به سمت پاکان می رفت با لبخندی عمیق و زیبا چشم دوخت.

سال ها بود عادت کرده بودم به خوانش ترانه هایم و شنیدنشان، اما این یکی…طور عجیبی در دلم نفوذ پیدا کرده بود. حس داشت…حسی پدرانه!
پوریا خم شد، دست هایش را روی زانو گذاشت و زل زد به پسرش. پاکان سعی کرد با گرفتن لبه ی مبل بایستد و پولاد کنار دستم، قربان صدقه اش رفت. پسرک می توانست دو سه قدم بردارد.

وقتی شروع کرد به خواندن، همه تحت تأثیر عشق پدر فرزندی شان محوشان شده بودند.

یکم راه برو..ببینم قد و بالای تورو..
یکم راه برو، ببینم قد و بالای تورو.
نمی خوام کسی باشه کنارم..فقط می خوام تورو..
موهات و وا کن، برام یکم بخند..

چرخید، به پریزاده اش زل زد و با اشاره ی دست، خواست کنارش بایستد. پریزاد جلو رفت، دست در دست دراز شده ی پوریا گذاشت و او این بار لبخندش را تقدیم همسرش کرد. خوشبختی دقیقا شبیه همین تصویر بود. شاید همین قدر رنگی و زیبا.

موهات و وا کن..برام یکم بخند..
بخند بلند بلند..
بشین تو قلب من، همون جا که جاته.

قصه ی عاشقی اشان را قبلا شنیده بودم. از زبان خودشان و ترانه های پوریا، از این که لبخند پریزاد…نمک گیرش کرده بود. حق داشت، زنی که زیبا می خندید و چشمانش برق می زد، دوست داشتن هم داشت. پوریا خم شد، پسرش را در آغوش کشید و با دست دیگرش کمر همسرش را دربرگرفت. صدایش دلنشین



بود و پر از عشق…عشق به خانواده اش. پاکان مسرور بود از این همه توجه و حس ناب پدرش. بچه ها درک می کردند..همه چیز را!

چه زیبایی چه زیبایی چه زیبایی..
چه رعنایی چه رعنایی..چه رعنایی..
چقدر زیبایی، عجب چشمایی…
تو کنج قلبم، خودت تنهایی.
خودم تنهایی فداتم می شم.
فقط می خوام که توباشی پیشم.
چه زیبایی..

آهنگ تمام شد و همه با چشمانی براق از این عشق برایشان دست زدند. لذت می بردم، از این که مردی با شهرت هم هنوز خانواده اش اولویتش بودند. هیچ کس قدر من نمی فهمید این که شهرت، تورا از عزیزانت دور نکند چقدر انتخابیست. پدر..انتخاب خوبی نداشت. تمام روزهای جوانی و کودکی ما در تنهایی گذشت. در اولویت نبودنمان و حالا پوریا…آدم را سر ذوق می آورد. کیف می کردم از دیدنشان. از این حال خوب و لبخند وسیعشان.
موزیک خوانده شد، کیک را به خاطر خواب آلودگی پاکان و این که ممکن بود هر آن خوابش ببرد و نتوانند عکسی بگیرند زودتر از موعد برش زدند. عکس ها گرفته شدند و بعد، پریزاد همراه پسر خواب آلودش به اتاق انتهای سالن رفت. پوریا از سه نفری که برای کمک آورده بود خواست میز شام را بچینند و من با لبخندی تصنعی، دنبال پریزاد وارد اتاق شدم.

هیاهو و سرو صدای این نقطه، کم تر از بیرون بود.

چراغ خاموش بود و فقط نور شب خواب، عرض اندام می کرد. پاکان روی تختش بود و پریزاد در حال نوازش دستانش با لبخندی نگاهش می کرد.

_همه چیز عالی بود.

آرام چرخید، لبخندش قابل تشخیص بود.

_اولین تولد همیشه برای مادرا پراسترسه.

درکش می کردم، لبخندم رنگ تلخی به خودش گرفت. جلوتر رفتم، دلم می خواست گوش هایم را بگیرم تا کمی استراحت کنند. تازگی ها به صدای بلند، حساس شده بودم.

_داره خوابش می بره.

او هم به چشم های نیمه باز پسرش زل زد و بعد، نفس عمیقی کشید.

_شنیدم افتتاحیه نزدیکه.

سری تکان دادم، خم شدم و دستان کوچک و تپلش را لمس کردم. چقدر بوی بچگانه ی دلچسبی داشت این کوچک زیبا.

_ شرکت نمی کنم.

متحیر نگاهم کرده و بعد ارام صدایم کرد. خودم ادامه دادم تا سوالی نپرسد.

_من همه ی کارارو کردم. اما افتتاحیه رو نمی تونم باشم. اون روز اون جا پرخبرنگاره و به خاطر مهمونای ویژه مورد توجه اصحاب رسانست. ترجیحم اینه فقط از من برای آبادیس یک اسم بمونه نه یک تصویر.

دستش را روی شانه ام گذاشت. نگاهم را از پاکان خوابیده کنده و به چهره ی زیبایش دادم.

_مهران می کشتت اگه بخوای نباشی.

لبخندی زدم. هیچ کس نمی توانست درک کند چقدر ارزوهای بزرگ در سر دارم و چقدر با همه ی این آرزوها از دیده شدن بیزارم. از در مرکز شایعات قرار گرفتند و حرف دهان ها شدند. من در یک تناقض با روحم می جنگیدم.

_بهش نمی گم. صبح روز افتتاحیه می رم قشم.

هنوز هاج و واج نگاهم می کرد. توضیح بعضی مسائل سخت تر از نگفتنشان بود. بنابراین سکوت کردم و فقط با فشردن بازویش، به سمت خروجی اتاق قدم برداشتم.

_رازدارم باش رفیق.

_غوغا من سه ساله اومدم توی زندگیت و خیلی از گذشته چیزی نمی دونم اما…

پریدم میان حرفش، با آرامشی که در رفتارم به سختی گنجانده بودم. گذشته را سال ها بود نفس می کشیدم. با هردم و بازدمم!

_من توی گذشته خیلی آدم قابل افتخاری نیستم پری…همون بهتر که خیلی چیزارو ندونی.

لب های نیمه بازش را با مکثی بست و دیگر چیزی نگفت اما فهمیدم میان چشمانش هزاران سوال را دفن کرد. از اتاق پاکان که بیرون آمدم دوباره لبخند را به لب هایم چسباندم، شبیه همان رژ لبی که با وسواس رویشان کشیده بودم و حواسم بود موقع خوردن نوشیدنی پاک نشود.

حس های من، آرایش صورتم بودند. همان قدر مصنوعی و همان قدر گول زننده.

باید پاکشان می کردم، شب و وقت خواب. وقتی دیگر کسی نبود تا شبح زیرش را ببیند.
**********************************************************

شماره ی پروازم را اعلام کردند، چمدانم را دنبال خودم کشاندم و بعد از ارسال پیامم برای مهران، موبایلم را خاموش کردم. عبور از گیت و کارت پرواز خیلی هم طول نکشید. می دانستم همین حالا، همه به خونم تشنه هستند. شب، افتتاحیه بود و من بدون اطلاع راهی سفر می شدم.
تنها کسانی که می دانستند برای چه می روم، مامان بود و پدر و البته آذربانو.

مهمان دار خوش سیما، با لبخندی جذاب جایم را نشانم داد. با تشکری کوتاه نشستم و بعد از شل کردن لبه های شالم موبایل خاموش شده ام را به داخل جیبم هدایت کردم.

صندلی ام دقیقا کنار پنجره بود. از ارتفاع ترسی نداشتم. پرواز های طولانی و زیاد، عادتم داده بود به تماشای ابرهای سفید. به هیاهوی مسافرانی که سعی داشتند در جایشان مستقر شوند چشم دوختم و بعد آرام سرم را چرخاندم. آسفالت تیره رنگ فرودگاه، چیزی بود که فعلا از شیشه قابل تماشا بود.

_آخیش، فکر کردم دیر رسیدم.

سرم را سریع چرخاندم، باورم نمی شد و این در چهره ام به گمانم آن قدری نمود داشت که لبخندی محو بزند و با در آوردن کتش کنارم بنشیند.

_چشمات همین طوریشم درشت هست خانم دکتر. نمی خواد خودت و شبیه کارتون های ژاپنی بکنی.

چندین بار پلک زدم، هنوز هضمش نکرده بودم. حس می کردم خواب مانده ام و این یک کابوس کوتاه مدت است. سکوتم را که دید، راحت تر در جایش نشست و حتی کمربندش را هم بست.

_خودمم. خواب نیستی. لازمم نیست از پات نیشگون بگیری.

کامل چرخیدم، هرچند حس می کردم نفسم از شدت این شوک بند امده و حالاحالاها قرار نیست بالا بیاید.

_آقای عابدینی شما دقیقا این جا چیکار می کنین؟



لبخندش محو شد.

_علی هستم.

اصرار و تاکیدش بر روی به اسم صدا کردنش را نمی فهمیدم. بیش تر دلم می خواست از خواب بلند شوم. من قرار بود بروم استراحت کنم. لااقل برای یک هفته و حالا…

_لطفا به سوالم جواب بدین.

به ساعتش خیره شد، صفحه ی مربعی شکل بزرگش..به دست هایش می آمدند. کمی بدنش را به جلو مایل کرد و بعد، کامل سرش را تکیه داد به صندلی و چشمانش را بست.

_جواب نداره…منم مثل خیلیا، فصل گرماست و دارم می رم جنوب مسافرت.

عصبی، آشفته و گیج از این حضور و ملاقات هایی که می فهمیدم تصادفی نیستند لب زدم.

_و لابد اتفاقی صندلیتون کنار منه و با من در یک پروازین.

سرش را کوتاه تکان داد، خونسردانه هومی با چشمان بسته گفت و من با صدای بلندتری صدایش کردم.

_آقای..

نگذاشت فامیلش را بگویم. چشم باز کرد و خیلی صریح زل زد در مردمک هایم. بدون حتی ذره ای شوخی.

_علی هستم.

_من می دونم اسمتون چیه، لازم به تکرارش نیست.

مکثی کرد، صاف تر نشست و خیلی جدی، خودش را به طرفم کشید. کاری که باعث شد باز هم آن عطر لعنتی اش جایی میان دلم طوفان به پا کند.
چرا این مرد…کاریزمایش انقدر بالا بود؟

_پس لطفا به زبون بیارش…علی…علی..علی! خیلی هم سخت نیست خانمِ…

ادامه نداد، شاید به اندازه ی پنج ثانیه مکث کرد و بعد نفسش را محکم بیرون فرستاد. شبیه بهار بود. گاهی آفتابی و گاهی بارانی.

_غوغا!

نمی دانم تقصیر که بود. شاید من که تا به حال کسی اسمم را این طور با مکث صدا نزده بود. شاید قلبم که کمی ضعیف عمل کرد و شاید خودش که آن طور خاص غ را تلفظ کرد. بهرحال اما دل من فرو ریخت. دقیقا در چاله ی چشمانش.

کسی که نگاهش را گرفت او بود، اخمش از سر چه بود را نمی دانستم اما، کلافگی نشسته در چهره اش آن قدر یکباره بود که هرکسی می توانست متوجهش بشود. راحت تر در صندلی ام لم دادم و همان طور خیره به نیم رخش، ماندم و غوغای درونم را میان مشتم گرفتم. هواپیما داشت اوج می گرفت، نه صحبت های کاپیتان را می شنیدم و نه راهنمایی های تکراری مهمانداران را…

گفته بود غوغا! نه بچه بودم و نه آن قدر خام که تا اسمم را یک مرد به زبان بیاورد دست و دلم بلرزد. اما او…لعنتی انگار ساعت ها و شاید سال ها، تمرین کرده بود تا با خاص ترین شکل ممکن بگوید غوغا…بگوید و در قلبم غوغا به پا کند.

_شما آدم عجیبی هستین.

نگاهم نکرد، چشمانش را دوباره بسته و هنوز کمی اخم، روی پیشانی اش نقش زده بود. با این حال، با کمی مکث لب هایش را از هم فاصله داد:

_مشکلی با کنار پنجره نشستن نداری؟

نفسم را آرام بیرون فرستادم. فاصله یمان با زمین داشت زیاد می شد و من کم کم می توانستم تکه های ابر را ببینم.

_خیلی خب، دیگه چیزی نمی پرسم. فقط امیدوارم نگین هتلتونم با من یکیه.

رویم به طرف پنجره ی کوچک هواپیما بود و عکس العملش را ندیدم، اما صدای نفسش آن قدری بلند بود که گوش هایم بتواند پردازششان کنند. تا رسیدنمان به قشم، نه من حرفی زدم و نه او…نمی دانم او دیگر چه بلایی سرش آمده بود که بعد از گفتن اسمم، یک طوری عجیبی جدی و در خود فرورفته به نظر می رسید.

چمدان هارا که تحویل گرفتیم، خیال کردم باز هم کنارم می آید. باز هم با آن سکوت و کارهای عجیبش قرار است شوکه ام کند و حتی در خیالم به این فکر کردم اتاق هایمان در هتل دقیقا کنار هم قرار می گیرند. ان قدر شوکه ام کرده بود که انتظار هرچیزی را داشتم اما…

باز هم با حرکتش، ذهنم را بهم ریخت. چمدانم را وقتی در صندوق تاکسی فرودگاه قرار داد و عقب کشید، چشمانم گمانم باز هم باعث تفریحش شده بودند. هردو دستش را در جیبش فرو برد، لبخند محوی زد و سری خم کرد:

_به سلامت.

همین…

همین یک کلمه و همین یک آرزو.

تا خود هتل ارم، تا وقتی که کلید اتاق رزرو شده ام را تحویل گرفته و واردش شدم، حتی وقتی چمدانم را رها کرده و خواستم برای سبک شدن حمام کنم و تا زیر دوش آب، من درگیر حل کردن معادله ی عجیب این مرد بودم.

نه با قانون های انتگرال و نه هیچ مشتقی نمی شد حلش کرد. زیر دوش با چشمان باز، به کاشی ها زل زدم و او…به سلامت گفتنش و استواری ایستادنش، پیش چشمم جان گرفتند. آن مرد، با آن انگشتر آشنا و رفتار های عجیبش من را می ترساند.

شبیه راه رفته شده و نرسیدن بود.

یا یک قصه ی خوانده شده اما فراموش شده.

شاید هم مردابی که قرار نبود به دریا برسد.

اصلا خود نرسیدن و حسرتش بود. درست به معنای تلخ کلمه!

این مرد من را می ترساند.

حقیقت همین بود.
***********************************************************
شب را نتوانستم بخوابم، نه فکرها گذاشتند و نه من دلم خواب می خواست. تا مدت ها به صدای موسیقی تکراری گوش کردم، نوشتم…خط زدم و در سکوت اتاق، باز هم از نو قلم زدم.

خلوتم را دوست داشتم. تکرار یک آهنگ و خط زدن و نوشتن های دوباره را هم.

صبح را هم با یک صبحانه ی مفصل در هتل شروع کردم. با وجود کم خوابی، ابدا خوابم نمی آمد. تا ساحل را پیاده راه رفتم. فاصله ی کمش با هتل، یکی از مزیت های محل اقامتم بود.

خلیج فارس، شبیه همیشه اش بود. این جزیره، آدم هایش و سواحلش تغییر می کردند اما آبی آب…نه!

نیلگون ترین رنگ دنیا مقابل چشمانم بود و مانتوی نخی خنکم، اگر در تهران بود باعث شکستن استخوان هایم از سرما می شد و این جا، با آن نسیم ملایم…حال خوش به جانم می ریخت. لبه های شالم آویزان شدند و کلاه لبه دارم، مانع افتادنش شد.

نشستم کمی دورتر…دورتر از موج ها و پیش روی آب. بعد هم موبایل از دیروز خاموش مانده ام را روشن کردم. شارژ کمی داشت اما همان هم کفایت می کرد.

به محض روشن شدن خیل عظیم پیام ها به سمتش سرازیر شد. بی اهمیت به همه شان روی شماره ی مهران، مکثی کردم و بعد با لمسش، موبایل را به گوشم چسباندم.

طول نکشید که صدای شاکی اش، گوشم را پر کرد و به روی لبم لبخند نشاند.

_دلم می خواست مرد بودی غوغا تا با ادبیات خودم از خجالتت در بیام. دست و بالم خیلی توی استفاده از واژگان بستست.

نفس عمیقی از عطر هوایی که بوی آب می داد کشیدم.

_من واقعا عذر می خوام مهران، اما واقعا نمی تونستم شرکت کنم. حالا همه چیز خوب پیش رفت؟

او هم مثل خودم، نفس عمیقی کشید. برای این که کمی آرام شود.

_جز نبود سهام دار اصلی که حالا در سواحل نیلگون خلیج فارس به سر می بره، همه چیز خوب بود.

کنایه هایش بامزه بودند. در سایه ی احترام و ادبی که همیشه در مقابل هم داشتیم.

_سهام دار اصلی واقعا شرمندست و در کنارش خوشحاله برای این موفقیت. بهت تبریک می گم مهران.

_کاش می شد چهارتا فحش بدم لااقل دلم خنک شه..بد ازت شکارم غوغا.

لبخندم عریض تر شد، صدای موج بلندی که آمد به گوشش رسید که بلافاصله واکنش نشان داد.

_لب ساحل تشریف دارین؟

نتوانستم قهقه ام را کنترل کنم، با حرص تماس را رویم قطع کرد و من با همان خنده موبایل را پایین آوردم. جواب کامیاب را که کوتاه برایم پیام فرستاده بود تا پری دریایی برایش صید کنم با یک ایموجی عصبانی داده و بعد، سرش دادم داخل جیب شلوار جین روشنم.

بلند شدم، دوست داشتم حالا کمی جلوتر بروم و پاهایم، رطوبت آب را لمس کند. ته مانده ی نگرانی ام بابت دیشب و افتتاحیه، از جانم بیرون ریخته بود و حالا من بودم و یک جزیره که می توانستم یک هفته، بالا تا پایینش را متر کنم. چه بندرلافتش را، چه جزیره ی ستارگانش را، چه هرمز و جنگل های حرا را و چه جزیره ی ناز و هنگامش را..

_زمستون بهترین فصل برای دیدن جنوبه.

برنگشته چشمانم را بستم. حضورش را کنارم حس کردم و بعد، با باز کردن چشمانم سرم را چرخاندم.

_باید حدس می زدم وقتی توی فرودگاه انقدر راحت گفتین به سلامت، قرار نبود دیدار آخرمون باشه.

باد، میان موهای بلندش موج انداخته بود. پریشانی شان دلنشین بود و البته، قدش..در مقام من زیادی بلند به نظر می رسید. بلندی ای که با توجه به شانه های پهنش، جذاب هم بود.

_می گن آدمارو باید توی سفر شناخت.

قبول داشتم. این حرف را قرص و محکم قبول داشتم اما…