رمان دختر خاله - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان دختر خاله (/showthread.php?tid=292747) |
رمان دختر خاله - tamana m - 05-01-2021 ★دختر خاله ★ خوب بازم رمان دستنویس خودمه. دنبال کنید و سپاس یادتون نره.این رمان تقدیم میشه به دختر خاله هام که عاشقشونم پارت_یک کارت رو گردنم می اندازم و سر گوشی پزشکی رو توی جیب روی سینه روپوش قرار میدم و در آخر کلاسور مشکیمو برمیدارم و خودکار های رنگی و هایلایت هایی که بی نظم توی جیبم ریخته بودم رو منظم می کنم. امروز نوبت آزمون عملی من بود و به آبجی مهدیه قول داده بودم قبل از رفتن به بخش و آزمون حتما باهاش تماس بگیرم. مثل همیشه گوشی رو بدون مکث و همزمان با بوق دوم جواب داد و شروع کرد قربون صدقه من رفتن. منم که شکر خدا هرچی مامانم تخریب شخصیتی ام میکرد و ازم بیگاری می کشید مهدیه جبران میکرد برام آنقدر که این بشر دوسمون داشت. داشتم صحبت میکردم با هاش که گفت میخواد مرخصی بگیره و چند روزی بیاد میمند تا همدیگه رو ببینیم. اینقدر ذوق زده بودم که خدا میدونست. داشت بهم قوت قلب میداد که آژیر عملیات ویژه به صدا در اومد و ازم خداحافظی که بره ماموریت. مهدیه دختر بزرگ خاله صفیه بود و نوه دوم خانواده که میشد نوه اول دختر قبلشم تک پسر خاله زینب مرتضی بود. مهدیه توی نیروی انتظامی کار میکرد و یه سرگرد جدی و باحال بود و یه جورای عجیبی منو فاطی مون رو دوست داشت. مدی جون27 سالش بود و من هم که هنر جوی سال آخر بهیاری 18 و فاطی هم 13. تند تند وارد سالن میشم و با سلام به آقا محمود به طرف اورژانس پا تند میکنم. هنوز یک ساعت وقت داشتیم تا شروع آزمون. به ایستگاه پرستاری سر میزنم و روز شیفتم رو چک میکنم. در دقیقا فردای روزی که مدی میاد. باید جوری جا به جا کنم تا یه هفته مرخصی مدی رو کلاس و شیفت بهم نخوره. والا عشقم بعد چند ماه اومده من بشینم شیفت بدم? از خبری که بهم داده بود تا حد مرگ ذوق زده بودم و آزمون عملیم رو صد گرفتم. بعد آزمون باهاش تماس گرفتم ولی جواب نداد. از یه طرف نگران بودم و از طرف دیگه میگفتم شاید هنوز ماموریت باشه. با استرس تا شب کلی صبر کردم ولی جواب نداد...،..... ادامه دارد....... ? در ضمن پارت گذاری هم هفته ای یه پارت RE: رمان دختر خاله - tamana m - 21-01-2021 : دختر خاله پارت دو (مهدیه ) گوشی رو سر میدم تو جیبم و اسلحه ام رو توی جاش فیکس میکنم. و د رو آخر پنجه بکس نقره کوب که بهش چاقو وصل بود و کادوی عزیز تولد 25سالگی رو تو جیبم ميندازم. چاقو و اسلحه دم پای شلوارم رو چک میکنم و محکمترشون میکنم. آخرش هم با تعویض چادرم و محکم تر کردن بند پوتین ام از اتاقم خارج میشم و رانندگی فراری معروف اداره پلیس رشت رو به عهده گرفته بودم. از اونجایی که ماشین خودم بود و همیشه با همین میرفتم معموریت یه آژیر بهم دادن دلم نشکنه و تو ترافیک برام راهو باز کنن. با نیش باز اژیر رو روسقف گذاشتم و با تمام سرعت به سمت در ساختمون رفتم و جلوی پای سرگرد امینی که نیروی انتقالی جدید بود یه نیش ترمز گرفتم که قشنگ چهار پنج تا سکته رو پشت هم رد کرد و رنگش به زردی گرایید و نگاهش کم کم اومد بالا و به منی که با نیش باز نگاهش میکردم گره خورد. اینقدری از این کارا کرده بودم که کل پرسنل با لبخند و سری از روی تاسف نگاهم میکردن. ستوان یوسف نژاد با بیان اینکه دیدن ماشین من نیششو باز کرد و از اونجایی که عشق رانندگی من بود دست سروان اکبری رو کشید و به همراه ستوان عباسی عقب نشستن. از اونجایی که ماشین های دیگه پر از بچه های یگان ویژه شده بود. امینی با همون رنگ پریده و قیافه سکته ای جلوی ماشین من نشست. هنوز در رو کامل نبسته بود که با یه چرخش تیز و یه گاز و ترمز از اداره خارج شدم. قشنگ چسبیدنش به صندلی رو میدیدم و ریز ریز میخندیدم. آخه پسر هم اینقدر ترسو. اژیر رو روشن کردم. ماموریت توی یه ویلا بود و خوراک میمونی مثل من اگه مجرما میفهمید سرگرد شیرازی جدی و خشن زیر مقنعه نظامی موهاشو صورتی بنفش کرده و خرگوشی بسته و زیر مانتو و شلوار با ابهت نیروی انتظامی تاپ و شورتک صورتی با عکس کتی پوشیده خودکشی میکردن ? با رسیدن به محوطه جنگلی ترمز دستی رو بدون کم کردن سرعت بالا کشیدم که یه ده بیست دور دور خودمون چرخیدیم و بعد ماشین رو نگه داشتم. به محض پیاده شدن امیری پای یکی از درختا رفت و شروع کرد به عوق زدن که من در کنار نیش باز شدم صورتمو از چندش جمع کردم. اون سه تا منگل هم با احترام نظامی خواستن برن سمت بچه های یگان که اشاره کردم وایسن. خیر سرم مافوق بودم. امیری هم اومده بود با منطقه آشنا بشه. موضوع گروگان گیری بود. باید از پشت غافل گیرشون میکردیم. با جای گذاری دوربین ها و شنود ها و جای گیری تک تیر اندازها و موتوری های یگان ویژه دستور دادم تا عباسی عملیات روانی رو شروع کردم کنه. به نیرو های تحت فرمانم که بیست نفر بودن اشاره به کردم ده نفرشون برن پشت بوم برای نفوذ تو خونه. که به کل گروه یه نقشه توجیحی دادم و براشون توضیح دادم راه های ورود و خروج خونه و نقطه های کورشو. بعد با ده نفر دیگه رفتیم که از در پشتی ساختمون ورود کنیم. زشت بود ولی خیر سرم مافوق بودم. چادرمو در آوردم انداختم بغل مرتضوی یکی از نیرو هایی که زیر نظر خودم آموزش دیده بود. گوشیمم دادم بهش و جلیقه ضد گلوله رو تن کردم. ارتفاع دیوار زیاد بود. یه دور خیز کردم و سه قدم بلند از دیوار بالا رفتم و دستمو بند کردم و همونجوری خودمو کشیدم بالا و بوم فرود اومدم اونور دیوار......... : تبلت یگان رو یکی از اون ده نفر بهم داد و یوسف نژاد که پشت سیستم ون نشسته بود توضیح میداد و منم دستور میدادم هر نیرو چیکار کنه. اکبری هم که بچه حرف گوش کن خودم بود همه جا دنبالم بود ولی بنده خدا مث من میمون نبود که از اون دیوار راست بالا بیاد به خاطر همین تبلت به دست که صورتشو پوشونده بود رو فرستادم در رو باز کنه که خشتک نیرو های عزیزم جر نخوره. مرتضوی تند تند بیسیم و چادر و گوشیم رو آورد برام که یکی تو اون کله پوکش کوبوندم و کله ام رو به نشونه تاسف تکون دادم براش و به گوشی اشاره کردم اگه آیفون 11پرو مکس من میشکست کی برام میخرید که این گوشی منو آورده. نیششو باز کرد و رفت پشت سرم. پنجه بکس رو توی دست راستم کردم و کلت ام رو توی دست گرفتم و جلوتر از همه منطقه رو چک کردم و هر چند قدم اشاره میزدم که پشتم بیاین. صدای عباسی میومد که داشت وعده میداد و با روح و روان شون بازی میکرد. عاشق این شگرد های پلیسی بودم. دقیقا پشت گروگان ها در اومدیم. توی یه پارکینگ بزرگ که خبر نداشتن پشت انبار پر از اشغال یه در دیگه اس به دهقان اشاره کردم که گروگان گیری که پشتش به ما بود رولختش کنه و لباس هاشو بپوشه و ترتیبش رو بده. یکی از دخترای گروگان که هیکلش مث خودم بود رو زیر نظرگرفتم. بیسیم زدم یه کیف گریم با دوتا مامور بیان تو که هم تون نره خر رو ببرن هم من گریم کنم و جامو کم کم با دختره عوض کنم. از اونجایی که نمیخواستم خون از دماغ کسی بیاد این بهترین روش بود. مخصوصا بعد از فهمیدن قاچاقچی بودن گروگان گیر ها به لطف تلفن سردسته اشون که شنود می شد تاکید کردم یه لباس هم مثل مال دختره برام بیارن . آروم یه عکس از دختر گرفتم و رفتم تو موتور خونه گریم کردم. که کریمی لباس ها رو برام آورد. بهش گفتم نقشمو اونم تایید کرد وخبر داد امینی بیاد برای گرا دادن به ادامه عملیات. کم کم همه بچه ها با بیهوش کردن گرو گان گیر ها و تعویض لباس هاشون جایگزین میشدن. به دهقان اشاره کردم که سمت دختر رفت. با اشاره من شروع کرد. * اسم گروگان گیر رضا بود * شبیه این مردای هیز رفت زد رو شونه ی رضا و گفت که اون دختره مشکوک و برای گشتن میارتش موتور خونه تا لختش کنه و در کنار گشتنش یه حال هم از دختره ببره. دختره هم مث غربتی ها جیغ و داد میکرد. وقتی اومد از سر بیچارگی بیهوشش کردمو خودم با جیغ و داد و هق هق بعد از ربع ساعت از موتور خونه بیرون اومدم و قبلش یه دل سیر دهقان روتوبیخ کردم که دیگه هوس نکنه با دختر مردم حال کنه. شنودی که از قبل قرار بود رو دست مرتضوی دادم که با کشیدن من توی محوطه اونو به رضا نشون داد و منم توی فکرم یه توبیخ خفن برای دهقان بودم... رضا با پوزخند لگدی به پهلوم زدو به خیال خودش تو شنود و برای مسخره کردن پلیسا شعر گیلکی میخوند. همون طور که فکر میکردم قضیه گروگان گیری نبود و مربوط به باند قاچاق اعضای بدن میشد مثلا ترسیده خودمو طرف دیوار کشیدم و از همونجا اشاره زدم که گروگان ها رو خارج کنن و مثلا منو جا بندازن. هیچی همراهم نبود و همشو توی همون اتاق دادم به مرتضوی تاکید کردم اگه ماموریت بدون من چه با مرده من چه با زنده ام تموم شد به شماره المیرا خبر شهادتمو بده و ماشینمم با گوشیم و پنجه بکس و بقیه وسایلم توی خونه ام بزارن و دفترمم وسایلشو جمع کنن و دفتر خاطرات توی کشوی سوم میز اتاقم تو خونه رو به آدرسی که بهش دادم پست کنه. میموند دخترای دوقلو پنج ساله قشنگم که به مرتضوی گفتم از کارتم دوتا بلیط برای شیراز بگیره و همراه آیدا و آیسان بره میمند و به المیرا تحویلشون بده. ولی همسر عزیزم که دوسال قبل توی ماموریت مخقی شهید شده بود و داغ دلم رو تازه میکرد که بچه هام قراره بدون پدر و مادر بزرگ بشن. میدونستم المیرا امانت دار خوبیه ولی مشکل این بود که هیچ کس خبر از بچه دار شدن و حتی ازدواج و شهادت همسرم نداشت. با خالی شدن سالن رضا به خودش اومد و با دیدن من موهامو کشید و به بیرون هدایتم کرد. امینی با چشمای گرد بهم زل زده بود که اشاره کردم ساکت بشه. دعا دعا میکردم که فراری مو نبینه که بعد یه خش بهش بیوفته. خل بودم خلاصه جونم در خطر بود فکر خش افتادن فراریم بودم سردی اسلحه روی سرم رو مخ بود و موهای بنفش صورتیم از شال بیرون ریخته بود و حتی نمیتونستم جمعشون کنم. مردای اداره روشون رو گرفته بودن تا معذب نشم. ولی خانوم ها مثلا نشونه گیری کرده بودن. مردیکه احمق منو رو موتورش نشوند و خودشم پشتم نشست. حس اینو داشتم که یکی میخواد بهم تجاوز کنه و هی ازش فاصله میگرفتم و اونم بیشتر اسلحه رو روی پهلوم فشار میداد. بدبخت نمیدونست بایه اشاره حبس ابد براش بریدم که باید توی کما اون مراحل رو طی کنه سعی کردم بی خیال لحن هوس بازش بشم. با چشمای اشکی از خدا و محمد حسین همسر شهیدم طلب بخشش میکردم. بعد از چند دقیقه با تصادف با یه ماشین پلیس به خودم اومدم و شکستن دست و پام زیر موتور و کوبونده شده سرم به آسفالت و لزجی و گرمی خون رو روی سرم حس کردم ورضا منو کشوند و توی یه ماشین انداخت و بسته شدن چشمام |