انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان پانتومیم اثر مرجان فریدی فوقالعاده - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان پانتومیم اثر مرجان فریدی فوقالعاده (/showthread.php?tid=292875)

صفحه‌ها: 1 2


RE: رمان پانتومیم اثر مرجان فریدی فوقالعاده - دلارام1383 - 28-01-2021

این جا اصال انگار مشکل تنفسی نداشتم.
نفس عمیق و بازم نفس عمی ق
خیسی آب که به کف پام م ی خورد قلقلکم می داد
سرخی الکِ ناخنا و سفید ی پام زیر آب تضاد جالبی پیدا کرده بود.
با هر قدمم پا بندم جیرینگ جیرینگ صدا می داد
صدای برخورد پر شتاب موج های دریا به صخره ها باعث م ی شد لبخندم عمق بگ یره.
از بچه ها خیلی دور شده بودم و خیلیا اواسط دریا بودن و داشتن سر هم رو زیر آب می کردن و پریناز و آرام مثل من تو خشکی
بودن و استادم تو ویال مونده بود.
آرام که اون آخرا روی صخره نشسته و به بچه ها نگاه می کرد و هم چنان از جمع دور ی میکرد و خجالت می کشی د !اما امیر انگار
نه انگار
راحت با رکابی س یاه و شلوار جین مشکیش رفته بود تو آب و مثل بقی ه با شرتک نبود
پرینازم اون طرف تر داشت سلفی عکس می گرفت.
بیخیال بازم همون مسیرم رو پیش گرفتم.
دلم برای شمال تنگ شده بود
خاطرات زیادی این جا داشتم با ساحلش!
نیایش از تو آب با جیغ صدام میزد و می خند ید .
براش دست تکون دادم.
بچه ها کم کم از آب اومدن ب یرون و منم مسیر برگشت رو می رفتم.
از پشت سرم صدای چرخای ماش ینی رو شنیدم و برگشتم.
یه اوپتیا ی خاکستر ی با ش یشه های دودی از کنارم گذشت.
به بچه ها رس یدم و ماش ینم کنارمون نگه داشت.
به خاطر فاصله نزدیکش به زی ر انداز و بچه ها همه توجهمون بهش جلب شد.
درای ماش ین باز شد و نگاهم خیره به پسری بود که پشت بهم از ماش ین پیاده شد.
تا برگشت خشک شده نگاهش کردم و عینک دودیش رو زد باال و با لبخند گفت:
-آیلین!
با لبخند گفتم:
-مهراد!
به سمتم قدم برداشت و خم شد گونم بوس ید که بچه ها همه بلند برا ی شوخی و خنده جیغ زدن
آرامم به سمتمون اومد و مهراد با لبخند بهش سالم داد،خواهرِ منم مثل ند ید پد یدا با چشمای گرد فقط به خودش و ماش ینش
نگاه می کرد.
خندم رو قورت دادم و گفتم:
-میخواستی سوپرایزم کنی؟
با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-اوهوم
امید زد به شونه مهراد و گفت:
-کی راه افتادی؟
مهراد به ساعت دور مچش نگاه کرد و گفت:
-صبح
خیره به امید گفتم:
-هم رو م یشناس ید؟
مهراد ابرو باال انداخت و گفت:
-باباش شریک بابامه،مامانش دوست مامانمه.
خواهراش دوستای خواهرمن،خودشم هی بگ ی نگ ی آشناییتی داره.
امید خند ید و کوبید تو سر مهراد
خند یدم و امید گفت:
-رفیق یم،خودم آدرس دادم بهش تا گفت دوست توِ کلی حال کردم.
سر تکون دادم و امید مهراد و به بچه ها معرفی کرد و خیل ی از اومدنش خوش حال بودم.
مهراد آروم دستم رو گرفت و گفت:
-بریم قدم بزنی م یکم؟
سر تکون دادم و همراه با هم بر خالف جهت بچه ها راه افتادیم و موقع چرخیدن نگاهم به امیر افتاد
داشت با آرام حرف می زد و آرام از خجالت سرخ شده و سرش تو یقش فرو رفته بود.
اخمام در هم فرو رفت و مهراد دستم رو کمی فشار داد و آروم گفت:
-خوش حال نشد ی از اومدنم؟!
بیخیال امیر و آرام شدم و با لبخند گفتم:
-دیوونه!خیلی خوش حال شدم.
لبخند زد و روبه روم ایستاد و گفت:
-چرا گوش یت افتاد تو آب.
شونه ای باال انداختم و خیره به دریا و امواجش درحالی که باد موهام رو، رو هوا م یرقصوند گفتم:
-با بچه ها دور استخر شوخی می کردیم
گوش یم افتاد
دستش رو، رو گونم نوازش وارانه کشید که سرم رو برگردوندم و نگاهش کردم اخم کرده بود.
-آیلین من از دروغ بدم میاد
امید گفت: با اون پسره دعوا کردی!
اخم کردم و کالفه نفس عمیق ی کشیدم.
-نمی خواستم ناراحتت کنم،بعدشم چیز مهمی نبود.
ابرو باال انداخت و با اخم گفت:
-چیز مهمی نبود و افتاد ی تو استخر؟
با بهت و عصب ی گفتم:
-یهو بگو واسم به پا گذاشتی دیگه،حتما رنگِ الکمم بهت گزارش داده.
خند ید و موهام رو زد پشت گوشم و گفت:
-دیگه ازت خوشم نمیاد آی لی ن
االن دوست دارم.
لبخند زدم و خیره نگاهش کردم.
زل زده به چشمام سرش رو خم کرد تو صورتم و نفساش به صورتم می خورد.

-بیاید ناهار
هر دو کالفه چشمامون رو باز کردیم و برگشتیم.
امیر دست به جیب و بیخیال نگاهمون می کرد.
اخم کردم و مهرادم اخم کرد.
-باشه
بیخیال مسیر ی که اومده بود و با همون نیشخند رو اعصابش برگشت.
مهراد دوباره روم خم شد که دستم رو رو لباش گذاشتم و با خنده گفتم:
-بریم ناهار
کالفه چشماش رو تو حدقه چرخوند و دست انداخت دور شونه هام و مسیر اومده رو برگشتیم
نفس عمیق ی کشیدم و به بچه ها رس ید یم.
عقیل و س ینا رفته بودن غذا گرفته بودن و همه دور هم نشستیم.
همون اول مسافرت نفر ی صد تومن به عنوان سهممون گذاشته بودیم برای خوراکمون
البته بچه های مایه دار بیشتر از اینا خرج کرده بودن...
برخالف آرام ک جوجه دوست داشت من کباب دوست داشتم.
جوجه ام رو انداختم تو ظرف آرام و کبابش رو برداشتم
س ینا درحال باز کردن در نوشابه اش گفت:
-آیلین کباب دوست دار ی؟
در حال خوردن سر تکون دادم.
ناهار رو بین شوخی و خنده بچه ها خوردی م و حواسم مدام پی امیر پرت می شد که م ی خِ آرام بود جوری که آرام از خجالتش
نتونست دو قاشق بیشتر بخوره.
از آرام خیالم راحت بود،عاشق پوریا بود.
اما امیر؟امیر نگاهاش فرق داشت.
نگاهش به من همیشه با نیشخند و تمسخر بود ول ی به آرام ی ه جور دیگه نگاه می کرد.
بعد ناهار همه ولو شدن یه گوشه و آرام و نیایش رفتن تو چادر گرفتن خوابیدن و پسرا ام رو زیر انداز خوابیدن.
منم ازشون حسابی دور شدم و ی ه گوشه روبه روی در یا نشستم و به موج های کوچیک و بزرگش زل زدم.
هوا گرم شده بود ول ی به خاطر نزدیکی به دریا بادِ خوبی م یوزید .
نفس عمیق ی کشیدم و آروم زمزمه کردم:
-این آخریا...حرفی نبود بینمون
رابطه مثل پانتوم یم...عیبی نداره نوبت ما م یشه
یه روزی عکسای غمگ ینِ تنهاییات رو الیک کن ی.
-عشق فقط سه حرفه تو پر حرفی عشق باید بصرفه تو خود منفی عشق گرما م ی خواد تو گوله برفی عشق واسه امثال تو بوده
تفریح
دروغگوی افعی عشق واسه تو، تو پول بود ی رفتی
بهت زده برگشتم و امیر کنارم نشست و خیره به دریا پاهاش رو مثل من از صخره اویزون کرد.
ادامه آهنگم رو راحت خوند و راحتم کنارم نشست
انگار نه انگار!
خشک شده به دریا خیره شدم و بیخیال با همون چشمای نیمه سرخش به در یا زل زد.
مثل همیشه رنگ پریده و زیادی سفید بود.
موهاشم در هم بر هم
-من آرام رو دوست دارم
نفسم گرفت و بهت زده برگشتم نگاهش کردم.
چی!
خیره به دریا بیخ یال گفت:
-دوباره بگم!؟م ی گم دوسش دارم
خشک شده با دهن باز گفتم:
-یعنی چی ؟
برگشت و نگاه بی حسش رو به چشمام دوخت و گفت:
-خیلی عجیبه؟گفتم دوسش دارم
چند بار پلک زدم و اخمام رو در هم کشیدم و دستام مشت شد.
-اون...دوست نداره
شونه هاش رو باال انداخت و گفت:
-به درک
با بهت نگاهش کردم که سرش رو برگردند سمتم و زل زده به چشمام گفت:
-من دوسش دارم،همین بسه
با بهت بلند شدم و گفتم:
-احمقی؟میگم دوست نداره
اونم بلند شد و دستش رو تو جیبش گذاشت و گفت:
-احمقی؟گفتم به درک
عصبی به موهام چنگ زدم و روبه روش رو ی صخره ایستادم و گفتم:
-آرام نمی تونه وارد رابطه با کسی بشه.
نیشخند زد و عصبی یهو بازوم رو گرفت و من رو کشید سمت خودش که دو تا کف دستام محکم خورد به س ینش.
-ولم کن!
سرش رو مثل دیوونه ها کج کرد و از البه الی دندوناش گفت:
-چه جوری تو چهار تاچهار تا وارد رابطه میشی...بعد برای آرام جیزه؟
بهت زده زدم به س ینش و گفتم:
-اوال که من فقط با ی ه نفر به طور جد ی وارد رابطه شدم اونم مهراد بوده،دوما آرام فرق داره
حساسه زود رنجِ.
خیره به چشمام غرید :
-ببین کوچولو،من هیچ ی برا ی از دست دادن ندارم...نه پول دارم،مدرک دکترا دارم
نه از این خوشگل سوسوالم نه کار درست حسابی دارم.
نه حتی تا حاال با کسی بودم من آرام رو میخوام.
بهش گفتم دوست دارم
گفتش دیگه بهش نزدیک نشم
اما نمی تونم گرفت ی؟ن م ی ت و ن م!
مبهوت به چشمای سرخش زل زدم...
این پسر زده به سرش!
-ولم کن!
دست ازادش رو دور کمرم حلقه کرد و من رو کوبوند به خودش و داد زد:
-راضیش کن،من رو دیوونه نکنید
من دوسش دارم
بفهم
-ولم کن
تقال می کردم تا دستش رو برداره که پام گیر کرد به شکافِ بین سنگ و دستش رو از دور کمرم یهو برداشت که به سمت پرتگ اه
پرت شدم.
جیغ خفه ای کشیدم که فور ی دستاش دور کمرم حلقه شد و بین پرتگاه و اون مونده بودم.
با وحشت جیغ زدم:
-ولم نکنی
دستام رو دور گردنش انداخته بودم و دستاش رو دورم حلقه کرده بود با وحشت جیغ زدم:
-من رو بکش باال!االن میوفتم .
رگای کنار شقی قه و رو گردنش متورم شده بود.
همون طور که من رو گرفته بود آروم غرید :
-آرام رو راضی م ی کنی یا نه؟
با حرص جی غ زدم:
-نه!
یهو یک دستش رو برداشت که به سمت چپ خم شده و شالم افتاد پایین و موهام باز دورم ریختن و وحشت زده نالیدم:
-االن میوفتم
پرتگاه و صخره های ریز و درشت و از اون همه فاصله به راحتی میتونستم ببی نم و قلبم تو دهنم می زد.
داد زد:
-آره یا نه؟
با وحشت بیشتر به گردنش چنگ زدم:
-باشه!الهی بمیری ،باشه ولم نکن.
چند لحظه نفس نفس زنون نگاهم کرد و یهو با همون دستی که دور کمرم انداخته بود من رو کشید باال که کوبیده شدم به
س ینش و وحشت زده نفس نفس زنون گفتم:
-وای من زنده ام. ..وای
دستش رو از دور کمرم برداشت و فور ی ازش فاصله گرفتم و از صخره پریدم پایین و غر یدم:
-عوضی
به سمت پایین رفتم که صداش رو شنیدم:
-حرفت رو یادت نره
با حرص برگشتم سمتش و خودم رو متفکر نشون دادم و گفتم:
-کدوم حرف؟
با حرص غرید :
-آیلین!
خیز گرفت سمتم که دوییدم سمت ساحل.
به بچه ها رس یدم و هم چنان خواب بودن
نفس راحتی کشیدم و قلبم همچنان تو دهنم می زد و از شدت وحشت و هی جانی که حس کرده بودم بدنم یخ کرده و دستام می
لرزید .
کنار آرام تو چادر دور از امیر نشستم و اخم کرده گفتم:
-آخه تو دیگه چه بالیی بود ی!
آرام تو خواب غلطی زد و چشم بستم و کنارش دراز کشیدم و اون قدر فکر کردم تا خوابم برد.
*
س ینا س یب زمینی هارو قل داد تو آتیش و همه دور آتیش حلقه زده و نشسته بودیم.
آرام کنار گوشم خم شد و گفت:
-یادم بنداز بعدا یه چیز مهم بهت بگم.
به معنای باشه سرتکون دادم
هرچند میدونستم میخواد بگه امیر بهش گفته دوست دارم.
نیایش کالفه گفت:
-حوصلم سر رفت،یک کدومتون گ یتار ندارید یکم ادا فیلمارو دربیاری م!
همه خند یدن و عق یل گفت:
-بیاید تئور ی های عجیب بگ ی م
آرام اروم گفت:
-مثال چی؟
س ینا به جای عقیل جواب داد:
-هرچیزی که بهش شک داری م.
پریناز با پوزخند گفت:
-شاید عشق وجود نداره و ی ه ساخته ذهن یه
همه متفکر بهش زل زدیم.
س ینا خیره به آتیش گفت:
-شاید ما همه آدم فضاییم و دلیل این که س یاست ها دوست ندارن ما بریم فضا اینه که برمی گردیم خونمون!
آرام متفکر و آروم به جمع زل زد و گفت:
-شاید همین االن داریم رو یا میبینیم و تمام اینا خوابِ، زندگی واقعی ما رویاها و خوابامونه
امیر با چوب س یب زمی نیش رو نصف کرد و همون طوری با صدای عجیب و گرفته اش گفت:
-شاید هممون بازیکن بازی هستیم.
اوایل بازی مراحلش اولی ه و ساده بوده مثل زندگی گذشته ها بعد بازی ورژنش باال رفته
و حاال نوبت باز ی ماعه و هر نوبت که باخت بد یم
گیم اور میشیم و می سوز یم..و از بازی حذف میشیم...برا ی همین میمیری م!
همه متفکر بهش زل زدیم و س ینا گفت:
-اگه این جور ی باشه من االن جونِ سومم دارم از دست میدم سه بار تصادف کردم زنده موندم.
همه خند یدن و آروم خیره به آتیش گفتم:
-شاید یه نویسنده زندگ ی تک تکمون رو نوشته.
و این گاهی اوقات ی ه چیزایی رو فراموش میکنی م
یا به خاطر نمیاری م یا حت ی حس می کنیم جایی بودیم و کسایی رو قبال دید یم به خاطر اینه اون نویسنده چیزی رو نوشته و بعد
منصرف شده و پاکش کرده اما رَدش تو ذهنمون مونده!
امید سوت زد و گفت:
-چه تئور ی توپی!
مهراد دستم رو گرفت و پریا گفت:
-شاید این دنیا وجود خارجی نداره و کسایی دارن مارو کنترل م ی کنن!
خند یدم و گفتم:
-مثل عروسک خیمه شب باز ی؟
نیایش گفت:
-آره! راست میگه
سر تکون دادم و نفس عمی ق ی کشیدم و به آسمون زل زدم.
امید متفکر گفت:
-شاید این که میگن آدما رفتن مریخ و ماه و فضا کال الکی ه اگه رفتن چرا تو عکساشون ستاره دیده نمیشه یا پرچم تکون می
خوره!
متفکر گفتم:
-اوهوم
مهراد به چشمام زل زد و آروم گفت:
-شایدم خدا قلب انسان رو نصف کرده نصفش تو س ینه دختر نصفش تو س ینه پسر
برای همین شکل قلب توی مجازی و همه جا ی ه جوری ه اما در واقعیت انگار نصفه است و اون قلبا اگه به هم برسن نی مه گم شده
تکمیل میشه.
پریناز با نیشخند گفت:
-که بعید م یدونم کسی نیمه اصلی گمشده اش رو پیدا کنه.
س ینا متفکر گفت:
-شایدم...همه ما نصف شب زده به سرمون داری م گ...وه اضافه می خوری م...بابا جمع کن ید یکم قر بد یم .
همه خند ید یم و مهراد س یب زمینی ا ی ک برام پوست کنده بود رو فوت کرد و گفت:
-مواظب باش داغه
با لبخند نگاهش کردم و س ی ب زمینی رو گرفتم و بهش گاز زدم بوی دریا میومد .
صدای هیزم و نور آتیش و خنده بچه ها...
شایدم این جا بهشته و شاید همون جایی که آدم توش خوش حاله اسمش بهشته!
عقیل با پشتِ قابلمه صدا در میاورد و اون قدر ماهر میزد که ادم ناخداگاه قرش می گرفت تا عربی برقصه.
س ینا دست پریا رو گرفته و بلندش کرد و دوتاشون با ادا بازی میرقصیدن و پریا کمر س ینا رو گرفته بود و س ینا مثل دخترا رو به
عقب خم شده و شونه هاش رو م یلرزوند
من رسما از خنده پوکیده بودم
آرام داشت تلفنی صحبت می کرد و اومد سمتم و گفت:
-باباست
بلند شدم و گوش یش رو گرفتم و دور از بچه ها جواب دادم تا صدای پسرا رو نشنوه
-سالم بابا
صدای خش خشی اومد و بعدش صداش:
-سالم دختر بابا خوب ی؟خوش میگذره
به خل بازی پریا و س ینا زل زدم و با خنده گفتم:
-عالی،ول ی جاتون خالیه.
صداش پر از مهربونی بود:
-خوبه پس خوش باش ید مراقب خودت و خواهرت باش ی،مامانت رفته حموم بعدا میگم زنگ بزنه گوش یت چرا خاموشه بابا؟
هول کردم و لبم رو گزیدم
فوری گفتم:
-شارژش تموم شده شارژم رو گم کردم شارژر آرامم بهش نمیخوره اگه کار داشتید زنگ بزنید ب آرام.
-باشه...بیا معین میخواد حرف بزنه
-باشه بابایی،سالم برسون با ی
-الو؟
با لبخند گفتم: معین تپلی م چه طوره؟
با حرص و خنده گفت:
-آیلین!
خند یدم و گفتم:
-بدون ما خوش م یگذره؟
کالفه نفس عمی قی کشید و بعد چند ثانیه مکث که انگار رفت تو اتاق چون صدای بسته شدن در رو شنیدم گفت:
-شنیدم زندایی داشت به مامان می گفت اون پسره که ارام میخواسته براش خودکشی کنه داره با یکی از همکاراش تو کانادا
نامزد میکنه.
بهت زده برگشتم و به آرام که نشسته و به س ینا و پریا م ی خند ید زل زدم و گفتم:
-پوریا داره نامزد میکنه!
معین فوری گفت:
-آره، زندایی ام باز گیر داد که فاضلِ بی حاصلش تورو دوست داره و میگه جز آیل ین با کسی ازدواج نمی کنم.
با حرص و مبهوت گفتم:
-باشه معین! مرس ی از خبرنگاریت.
خند ید و گفت:
-تا اخباری دیگر خدانگهدار
تماس رو قطع کردم و مبهوت گفتم:
-آرام بفهمه میمیره !پوریای نامرد
آرام هنوز امید داشت پوریا ی ه روز برگرده و ...
حاال چه جوری بهش بگم!
متفکر چشمام رو بستم و گفتم:
-حاال با فاضل چی کار کنم!
کال ی ه خواستگار تو عمرم داشتم اینم این قفلی در اومد کار به این نداشتم ک پولدار نی ست و ...
من اگر دوسش داشتم عاشق پرایدشم میشدم.
هرچند همیشه پول و ترجی ه میدم اما هیچ احساس ی به فاضل نداشتم و از خودش و خانوادش بدم میومد .
نفس عمیق ی کشیدم و به سنگِ جلوم لگد زدم.
-تف به این زندگی!
تصمیم گرفتم به آرام فعال چ یزی نگم تا ی ه موقعیت بهتر پیدا بشه.
توی ماش ین شب موقع برگشت آرام گفت امیر بهش ابراز عالقه کرده و آرامم رد کرده.
وقتی رس ید یم وسایالرو بردیم داخل و خودم به شخصه اون قدر خسته بودم که بی توجه به نیایش و آرام بی هوش شدم.
*
در صندوق عقب رو باز کردم و س ینا خم شد و فالکس و سبدِ میوه رو داد دستم.
با چشمای گرد شده گفتم:
-چه قدر سنگ ینه!
س ینا در حال برداشتن زیر انداز و چادر مسافرتی گفت:
-راه بی فت حرف نزن،عقب موند یم
هم زمان با این حرفش دویید سمت بچه ها که خیل ی ازمون فاصله داشتن
ابرو باال انداختم و با اخمای در هم پشت سرشون راه افتادم، چون معموال آروم راه م ی رفتم خیل ی ازشون عقب موندم
مثل میگ می گ راه می رن
با اخمای در هم به آرام و نیای ش و پریا از دور زل زدم
انگار نه انگار دست خالی داشتن
می رفتن
من خر بارکشم کال!
با اخمای در هم لخ لخ کنان پشت سر بچه ها می رفتم.
اون قدر حواسم پی سبد و فالکس بود که هیچ ی از ورود ی جنگل نفهمیدم.
عینک دودیم رو دادم باال و شالم دور گردنم افتاده و نفس نفس زنون اطراف رو نگاه کردم.
پسرا رفته بودن جا پیدا کنن و بیشتر وس یله ها دستشون بود فقط همین چند تا وسایل آخر مونده بود که افتاد گردن من و س ینا
امیدم رفته بود ببینه م یتونه ویال کرایه کنه یا نه
هرچند از اول قرار بود شب رو تو جنگل بمونی م.
ولی بچه پولدارامون ویال دوست دارن!
مهرادم صبح رفت ویال ی خودشون تو شهر نور
چون خانواده اش اونجا بودن و گفت: شب خودش رو بهمون میرسونه و میاد جنگل.
شالِ سه متر ی که دور گردنم بود آوی زون شده
و نمی تونستم درست راه برم
کالف ه داد زدم:
-بچه ها!
فاصلمون زیاد شده و اون قدر بلند بلند
می خند یدن صدام رو اصال نشنیدن
دسته سبد یهو باز شد و از دستم افتاد.
عصبی با حرص دندونام رو ، رو هم سابیدم و به سمت سبد رفتم که پام به شالم گیر کرد و محکم با زانو خوردم زم ین
-آیی...
اون قدر دردی ک حس کردم سریع و دردناک بود که نفسم یه لحظه رفت و حس می کردم زانوم سوراخ شده.
نشسته برگشتم،شلوار جینم خودش سر زانوهاش زاپ داشت و دقی قا قسمت باز زانوم خونی شده بود.
سنگ ریزه هارو با دستم زدم کنار و سر بلند کردم،بچه ها نبودن از سراش یبی رفته بودن باال.
عمرا دوباره اون سراش یبی رو برگردن تا ببینن من کجام
صد در صد اگه من بودم و یک ی از بچه ها پیدا نمی کردم می گفتم ما بریم خودش میاد!
تف به این شانس
کوله پشتیم رو از شونم برداشتم و از تو زیپش دستمال برداشتم و رو پام گذاشتم و از سوزشش چشمام رو بستم.
گوش ی ام نداشتم زنگ بزنم
بازم تف به این شانس...اَه
میوه ها همه از سبد ری خته بودن بی رون و بیشارشون خاکی شده بودن.
به زور بلند شدم و در حالی که مثل لنگا و معلوال راه می رفتم سبد رو انداختم گوشه ا ی و می وه های به درد بخور رو انداختم تو
کوله پشتیم.
فالکسم چون کوچیک بود به زور تو همون کوله کوه نوردی م انداختم و زیپش رو بستم.
کوله رو انداختم رو دوشم و با همون پای لنگم آروم آروم قدم برداشتم.
به اون قسمت که باید باال می رفتی و ش یب خیلی تند ی داشت که رس یدم چشمام گ رد شد.
عمرا بتونم برم باال.
با بهت به موهام چنگ زدم و به اطراف نگاه کردم

می تونستم از سمت چپ برم حتما به همون مسیر وصل م یشه.
به سمت چپ حرکت کردم و از ش یب کمی که داشت رفتم باال و درختای بزرگ و مسی ر سنگ ریزه و خاک ی تموم شد و حاال همه
چیز بوی سبزینه و تازگی می داد،حت ی صدای پرنده هارم میتونستم بشنوم.
اگرم پام این طور ی نمیشد قطعا خیلی لذت میبردم.
خم شدم دستمالی که دور زانوم بسته بودم از لکه خون کم ی قرمز شده بود و چون شل شده بود خون از گوشه زانوم به پایین راه
گرفته بود.
با پشت دستم عرق رو پیشونی م رو پاک کردم.
دستمال رو باز کردم و دوباره محکم تر بستم.
کف دستامم خراش خورده اخمام رفته بود تو هم
حاال چی کار کنم؟
بلند شدم و یکم دیگه از مسی ر رو رفتم
چند تا پسر داشتن والیبال بازی م ی کردن.
خسته و مضطرب نگاهشون کردم و پسر ی که از همه قد بلند تر بود برگشت و بلند گفتم:
-ببخشید می خواستم برم آبشار اصلی جنگل
پسر زل زده نگاهم کرد و توپ رو داد به دوستش و گفت:
-همین مسیر رو تا انتها برید می رس ید به آبشار
لبخند ی زدم و گفتم:
-مرس ی
نیشخند ی زد و گفت:
-خواهش
دوست کناریش ک تپل تر بود با تعجب گفت:
-راهش که...
پسر قدبلنده با لبخند زد رو شونه دوستش و گفت:
-مهد ی برو اون ور ادامه بازی
بیخیالشون شدم و همون مسیری که پسره گفت رو رفتم.
پام هر لحظه بیشتر درد م ی گرفت و عالوه بر زانوم متوجه شدم مچمم کمی متورم شده و درست و حسابی پام رو نمی تونستم
بزارم زم ین
از گرما داشتم می پختم
آخه االن وقت مسافرته؟خودم رو با دست ازادم باد زدم و کمرمم سنگ ینی کوله درد گرفته بود.
همون مسیر که گفتن رو با همون پای لنگم م ی رفتم و یه چوب بلند پیدا کردم مثل عصا ازش استفاده م ی کردم تا تعادلم رو از
دست ندم و نی فتم
هرچی مسیر رو بیشتر می رفتم انگار دور تر می شدم
اون قدر فضا پرت و ساکت بود که به نظر نمیومد مردم رفت و آمد داشته باشن و نزدی ک آبشارش باشه!
کاش از پسره گوش یش رو گرفته بودم زنگ میزدم به جایی آدرس پرس یدن
به ساعت دور مچم نگ اه کردم.
دوساعت گذشته و من هم چنان دور خودم تاب م ی خوردم
چرا نمی رسم؟
برگردم بهتره شاید هنوز پسرا باشن گوش یشون رو ازشون بگ یرم و زنگ بزنم.
خسته و نفس نفس زنون بازم عرق رو پیشونی و گردنم رو با شالم پاک کردم و تنم ی ه هودیِ ارتشی به رنگ خاکستر ی بود و
خوبه مانتو تنم نبود
یکم به اطراف زل زدم.
از کدوم سمت باید برگردم.
متفکر چشم ریز کردم نفس عمیقی کشیدم و به جهت مخالفی که داشتم می ومدم برگشتم.
آخه آدم به این بزرگی این قدر الکی الکی گم میشه؟مگه ف یلم ترسناکه!
ناخداگاه مو به تنم س یخ شد!
فیلم ترسناک...معموال تو جنگل فیلمارو میساختن...حتما جنگل یه چیز یش هست دیگه!
خدایا خودم رو به خودت می سپارم.
مسیری که جلوم بود رو در پ یش گرفتم و هرچ ی می رفتم نمیرس یدم.
از تشنگ ی داشتم میمردم.
دست بردم از تو کولم ش یشه آبم رو بردارم اما دیدن جای خالیش با حرص گفتم:
-خاک تو سرت آرام ش یشه رو برداشتی
فالکس چای رو برداشتم و دهنم رو لبه ی فالکس گرفتم و یکم از چاییش خوردم.
فالکس رو برگردوندم تو کولم و زیپش رو بستم و دوباره راه افتادم.
دیگه اون قدر پام درد گرفته بود که کال نمی تونستم قدم از قدم بردارم.
کولم رو پرت کردم رو زمین و به تنه درخت تکیه زده و نشستم و سرم رو بین دستام گرفتم.
واقعا افتضاح تر از این نمیشد !
با درد چشمام رو بستم و عصبی به پام زل زدم.
خدا لعنتتون کنه اگه اون وس یله های کوفتی همش دست من نبود این بال سر من نمیومد .
بغضم رو قورت دادم.
هیچ کس دنبال من نمی گرده.
اون پسر والیبالی ه ام دروغ گفت این مسیر رو برم تا سوژه خنده داشته باشن مطمئنم.
میرم که همش دنبال آرامه
همه ام دوستای آرامن...اصال کی من رو دوست داره؟
من که همش غر میزنم،من که مهربون نیستم
من که کمک نمی کنم تو هی چ کدوم از کارا
من که همیشه بده بودم
غُده بودم...
کسی دنبال من نمی گرده.
مهرادم که نیست...باوجود آرام اصال متوجه نبودم نمیشن.
لب گزیدم و به خون مردگی های کناره های زانوم زل زدم.
چشمام رو همون طور که به درخت تکی ه زده بودم بستم و اون قدر تو همون حالت موندم که کم کم ب ین خواب و ب ی داری معلق
شدم.
صدای محو و دوری رو میشنی دم
-آیلین...آیلین!
پلکای سنگ ینم رو آروم باز کردم و رو گونم چیزی رو حس کردم، با دست کنارش زدم و بین پلکای تارم ی ه عنکبوت بزرگ رو
پشت دستم د یدم.
با اون دستم فور ی عنکبوت رو پرتش کردم رو زمین و بهت زده پاهام رو جمع کردم که صدای تق ی رو از زانوم شنی دم و از
سوزش و درد آنیش جیغ خف یفی کشیدم
-آیلی..ن
صدای داد س ینا رو میشنیدم
چشمای خمارم رو به اطراف دوختم
درختای بلند،سرسبزی...پای خون زده ام.
لبای خشکم رو کمی رو هم فشار دادم
-آیلین!
بی حال با همه توانم جی غ زدم:
-س ینا...
دوباره صداش رو شنیدم صداش نزدیک شده بود:
-آیلین
چشمام رو گ یج دوباره بستم و بی حال داد زدم:
-کمک
صدام هر لحظه بین س یاهی خوابی که داشتم توش دوباره گیج میشدم نالیدم:
-وای س ینا این جاستس ینا...
صدای بغض زده آرام رو تشخ یص دادم.
دستی روی زانوم حس کردم و از درد پلک هام رو روی هم فشردم.
-هیعع پاش چی شده؟وَرم کرده
نکنه شکسته؟
صدای کالفه س ینا رو بین صدای گری ه آرام شنیدم:
-ساکت آرام، فشارش افتاده احتماال
برای همین گیجه
پاشم یا در رفته یا شایدم شکست
من میرم بچه هارو صدا کنم تو کوله پشتیش رو بردار
دستای آرام رو روی صورتم حس می کردم.
بمیرمالهی فدات شم،تقصیر منه بچه ها خواستن بیان دنبالت من خر گفتم حتما باز رفتی با دوربین از خودت عکس بگ ی ری...الهی
چشمام رو به زور باز کردم و گفتم:
-یه دقی قه...ببند
بین گری ه خند یدم و دست انداخت دور گردنم و محکم بغلم کرد
چشمام رو گ یج دوباره بستم
شبیه آدمای مست بودم،اون قدر خوابم میومد و گیج بودم که هیچ ی نمی فهمیدم.
صدای آرام رو شنیدم:
-اومد ین؟تورو خدا بلندش کن ید
صدای س ینا رو شنیدم:
-ببین پاش رو تو، تو این کارا وارد ی
صدایی نمیومد دستایی دور مچ پام پیچید و هم زمان دو نفر شونه هام رو گرفتن.
هم زمان با چرخیدن پام از شدت درد آنی و ناگهانی که حس کردم جی غ خفی فی کشیدم و چشمای بی حالم رو باز کردم و ب ین
نگاه تارم ام یر رو دیدم شالم رو از دور گردنم کشید و در حالی که دور مچ پام میبست گفت:
-در رفته بود
آرام با گریه بطر ی آب معدنی رو آورد سمت لبام و گفت:
-آب بخور
س ینا خیره به صورتم گرفته گفت:
-چه قدر رنگش پریده
امیر دستش رو، رو گونم گذاشت و گفت:
-همون افت فشار بوده،زود تر ببریمش
کمی آب خوردم و چشمام رو دوباره بستم.
-چی کار می کنی ؟
صدای امیر رو شنیدم و بعدش جواب س ینا:
-بغلش می کنم دیگه
صدای بمِ امی ر رو جایی نزدی ک گوشم شنیدم:
-نمی خواد خودم میارمش
هم زمان دستی زیر زانو و دور کمرم پیچید و از زمین کنده شدم.
صدای گری ه آرام رو می شنیدم و بعدش صدای بم و عجی بِ امیر:
-االن میبرمش،خوب میشه داره خودش رو لوس می کنه
گریه نکن!
گریه نکنِ آخرش خیلی عصب ی بود و من بین اون گیجی و دردی که داشتم فقط به ای ن فکر می کردم...دارم خودم رو لوس می
کنم!؟
چشمام رو آروم باز کردم،آرام و س ینا تند تند جلو راه می رفتن نگاهم چرخوندم و به چونه امیر زل زدم ب ی روح و گی ج لب زدم:
-و...ولم کن
سرش رو اورد پایین و نگاه تی زش رو به چشمام دوخت و ابرو باال انداخت و با نیشخند گفت:
-چیه بد می گذره؟
هم زمان با این حرفش کمی بلندم کرد و من رو باالتر اورد و حاال س رم کامال به س ینه اش چسبیده بود.
با حرص و ب ی حالی شل و وِل گفتم:
-میگم...و...ولم کن بگو...س ینا بیاد
با حرص ن یشخند زد و گفت:
-ببند
اون قدر بی حال و گیج بودم که دیگه چیزی نگفتم و کم کم چشمام بسته شد.
هیچ عطر خاصی نداشت...ول ی داغ بود!
شایدم من حالم بده و تب دارم...
اره...من حالم بده
چشمام هم چنان بسته بود و نمی دونم چه قدر گذشته بود که کم کم صدای آبشار و هیاهو همهمه رو تشخی ص دادم.
از اون جا گذشتیم و از ی ه سرازیری آروم پایین رفتی م و دوباره چشمام رو بستم
-وای چی شده؟خوبه؟
این صدای جیغِ پریا بود
چشمام رو آروم باز کردم.
چادرارو تشخ یص دادم و آتی ش و بچه ها که دورمون جمع شدن.
نیایش سریع ز یپ چادر رو باز کرد و امی ر گفت:
-نیاید تو چادر من زخمش رو ببینم
آرام آب گرم بیار فقط
تو همون وضعی تم خندم گرفته بود
انگار دکتره!
تو چادر من رو آروم روی پتو خوابوند و چشمام رو آروم باز کردم و چون خم شده بود تا دستش رو از زیر کمرم برداره فاصلمون
خیلی نزدی ک بود
نگاه خمار و گیجم رو دوباره به چشماش دوختم
خشک شده نگاهم می کرد.پ چند بار آروم پلک زدم
خیلی سریع ازم فاصله گرفت و دستش رو از زیر کمر برداشت
بازم نگاهش مرده شده و هیچ حسی نداشت.
دستمال خونی رو از دور زانوم باز کرد و موقع جدا شدن دستمال از زخم زانوم دندونام رو، رو هم فشردم.
آرام اومد تو چادر و ظرف آب گرم رو با دستمال گذاشت کنار امیر
امیر شالمم از دور مچ پام باز کرد و انداخت گوشه ای
خیره به مچ پام گفت:
-پات وَرم کرده،این پا بندت باعث شده خون جریان پیدا نکنه این چرت و پرتا چی ه از خودتون آویزون م ی کنید؟
با اخم مچ پام رو گذاشت رو رونش و مشغول باز کردن پا بند شد.
اخم کرده نگاهم رو به آرام دوختم که بغض کرده نگاهم م ی کرد.
امید سرش رو اورد تو چادر و لیوان بزرگی رو گرفت سمت آرام و گفت:
-بیا آب قند و ی ه چیزایی سر هم کردی م، بده بخوره مهراد بفهمه دوست دخترش رو گم کردیم می ترکونتمون
امیر با صدای بلند نیشخند زد و آرام لی وان رو به سمت دهنم گرفت و آروم آروم محتویاتش رو خوردم و ش یری نی و مزه آب کمی
سرحالم آورد.
امیر پا بند رو گذاشت تو جی ب شلوارش و هم زمان پارچه رو تو آب گرم فرو کرد و پارچه رو روی خونای خشک شده زانوم
کشید .
کمی سوزش گرفت و چشمام رو بستم.
دستمال جد ید رو دور زانوم بست و گره محکمی بهش زد.
شالمم خیلی قشنگ به دو قسمت مساوی تقسیمش کرد و با دست پاره اش کرد.
شال رو دور مچ پام محکم پی چوند و بست.
چشمام گردوندم و امیر هر از گاهی عصب ی به اشکای آرام زل می زد
سرم درد گرفته بود و امیر بلند شد و خیره به آرام گفت:
-مراقبش باش
قبل از این که از چادر بره بیرون برگشت و با لحن کالفه و تحد ید آمیز ی گفت:
-گری ه ام نکن!
پوزخند زدم و تا ام یر رفت آرام بغض زده دستام رو گرفت.
بی حال گفتم:
-خوبم این قدر شبی ه اونایی که دارن برای اخرین بار ی ه نفر رو میبینن نگام نکن نمردم که!
پام در رفته بود فقط
موهام رو ناز کرد و آروم گفت:
-خیلی نگرانت شد یم...خیلی دوست دارم
لبخند محوی زدم و گفتم:
-منم
آرام کنارم موند و منم تو همون حالت خوابم برد
چشم که باز کردم نگاهم رو به اطراف دوختم
تو چادر بودم، یک پتو مسافرت ی نازک روم کشیده شده بود.
نگاهم رو گردوندم و با دیدن مهراد کنارم ترس یده چشمام رو گرد کردم و ریز خند ید و دستش رو، رو پیشونیم کشی د و گفت:
-یه روز نبودم ببین با خودت چی کار کردی!
لبخند زدم و دستم رو، رو بالشت گذاشتم و تکی ه بهش دادم و نشستم.
از اون بی حال ی و ضعف راحت شده بودم.
پامم درد نمی کرد.
با لبخند گفتم:
-باید یه کاری می کردم نگرانم ش ی دیگه...
لبخند محوی زد و به زانوم زل زد و دستش رو آروم روی دستمالی که دور زانوم بسته شده بود کشید و گفت:
-وقتی رس یدم دیدم نیستی...
نفس عمیق ی کشید و آروم گفت:
-بیخیال،فقط بیشتر مواظب باش
خواهش میکنم!
به نگرانی هاش لبخند ی زدم و خم شد رو صورتم و پیشونی م رو طوالنی و آروم بوس ید .
ازم که جدا شد با لبخند سرم رو برگردوندم و با د یدن امیر درست کنار در چادر متعجب نگاهش کردم.
با همون نگاه مرده و نیشخند رو اعصابش نگاهمون می کرد،مهرادم اخم کرد و امیر اومد داخل و دستش رو به سمتم گرفت و
متعجب نگاهش کردم مشتش رو باز کرد و پابندم تو دستش بود
دستم رو بردم سمتش که مهراد سریع تر پابند رو از دست امیر گرفت و اخم کرده نگاهش رو از امی ر گرفت و خم شد و پای
سالمم رو کشید سمت خودش و پابند رو آروم با همون اخم دور مچم بست.
امیر بازم نیشخند زد و از چادر رفت بیرون.
کالفه نفس عمی قی کشیدم.
همراهِ مهراد از چادر اومد یم ب یرون و برای بهتر راه رفتن ی ه چوب رو به عنوان عصا برداشتم.
بچه ها داشتن چالش مانکن بازی می کردن و استپ موندنشون خیلی جالب بود.
آرام آهنگ رو با گوش یش پخش کرد و باز همه از حالت استپ خارج شدن و حتی استاد و پرینازم باز ی م ی کردن.
ولی امیر کنار آتیش نشسته و با چوبای اون ور م ی رفت
مهراد به سمت سبد رفت و ظرفی رو برداشت و به سمتم اومد،با دیدن جوجه های داخلش لبخند زدم و گفتم:
-وای خیلی گرسنه ام بود
آرام برگشت و گفت:
-برات نگه داشتیم غذات رو
لبخند زدم و اونم لبخند آروم ی زد و باز آهنگ رو قطع کرد که همه تو همون حالتی تا قبلش داشتن قر می دادن خشکشون زد.
س ینا دهنش ی ه متر باز مونده و درحالی که دستش رو کمرش بود و درحال قردادن بود خشکش زده بود و پریا درحالی که برای
س ینا زبون دراورده و داشت چشماش رو لوچ می کرد استپ کرده بود
در حال گاز گرفتن جوجه ام خند یدم.
مهراد یهو صفحه گوش یش رو جلوم گرفت و من با دهن پر مبهوت به دوربینش زل زدم و صدا فلش دوربین همراه شد با خند یدن
مهراد
مبهوت سرم رو بردم جلو و به صفحه گوش یش زل زدم
مهراد زبونش رو دراورده و من با لپای پر از غذا و لبای آو یزون با موهای در هم برهمم با چشمای گرد به دورب ین زل زده بودم،با
دیدن عکس لقمم رو سریع قورت دادم و با خنده گفتم:
-پاکش کن دیوونه خیلی داغون افتادم.
مهراد به صفحه گوش یش زل زد و با لبخند گفت:
-خیلیم خوردنی ای
لبخند زدم و تا ته غذام رو دراوردم و نوشابم رو سر کشیدم تازه فهمیدم چه قدر س یر شدن خوبه!
استاد با لبخند نگاهم کرد و گفت:
-اگر مسکن خواستی من دارم
با لبخند گفتم:
-ممنون،ولی درد ندارم
پریا اومد سمتم و با لبخند آرومی گفت:
-حالت خوبه؟درد نداری؟بهتر ی؟
به لبخندش لبخند زدم و گفتم:
-نه عالی م،همون خواب و این غذا اوکیم کرد.
نیشش شل کرد و یهو بازوم رو گرفت و بلندم گرد و گفت:
-پس باید بیای باز ی
با بهت نگاهش کردم و مهرادم بلند شد تا حواسش باشه من نیفتم
لنگون لنگون رفتم بین بچه ها و مهراد چوبم رو داد و ایستادم
س ینا خم شد دست امی رم گرفت و کشیدش وسط و گفت:
-دور اخره همه بازی کنید دی گه
مهراد بهم لبخند زد و آرام با خنده گفت:
-هر وقت آهنگ قطع شد باید تو همون حالتی که بودید بمونید تازمانی که دوباره آهنگ رو پلی کنم
همه سر تکون دادی م و آرام آهنگ بندری رو پلی کرد و با خنده با عصا خودم رو تکون تکون می دادم و مهرادم با د ی دن حرکات
من میخند ید و خودش رو تکون م ی داد، س ینا خم شده و داشت س ینه هاش و میلرزوند که یهو آهنگ قطع شد.
تو همون حالت که دستام باالی سرم و اون دستم به عصا بود موندم و حت ی پلکم نمیزدم س ینا از خنده کبود شده بود و همون
جوری با س ینه لرزون مونده بود، مهرادم با همون نیش شل ی که داشت به من نگاه می کرد مونده بود.
بقیه بچه هارو نمید یدم
خندم داشت صدا دار میشد و کم مونده بود باخت بدم ک ه دوباره اهنگ پلی شد
همه ترکید یم از خنده و شروع کردیم به قر دادن
س ینا کمر مهراد رو گرفت و ادای دخترا رو درمیاورد و ه ی خودش رو به جلو عقب خم می کرد و مهراد از خنده سرخ شده بود.
امیر کنار من بود و آروم آروم خودش رو تکون می داد.
نیایش بپر بپر می کرد و شلنگ و تخته می نداخت و میچرخید از ترس این که به من بخوره همون طوری در حال خند یدن
چرخیدم که خوردم به امیر و به خاطر پایِ علیلم تعادلم به هم خورد و به چوب چنگ زدم تا نی فتم و امیر خی ز گرفت تا بگ یرتم
ولی همون موقع آهنگ قطع شد و امیر تو همون حالت موند و منم مثل آدامس چسبیدم زمین
آخی گفتم و امیر تو همون حالت استپ شدش نیشخند زد با حرص نگاهش کردم و مهراد بیخیال بازی به سمتم اومد و بازوم رو
گرفت و از زمین بلندم کرد
-چیزیت نشد؟
نگاهم اخم زدم و از نیشخند امیر گرفتم و باقی بچه ها ام به سمتمون اومدن و امیرم از حالت استپ خارج شد و دست به جیب با
پوزخند به دست حلقه شده ی مهراد دور کمرم خیره شد
-نه خوبم
آرام نگران نگاهم کرد و گفت:
-بسه بچه ها
بیاید چایی بخوریم
همه موافقت کردن و رفتیم دور آتیش نشستیم و امیر کنار آرام نشست
رو به امید گفتم:
-رفتید آبشار؟
امید در حال چایی ری ختن گفت:
-نه رفتیم آب گوگرد
گیج نگاهش کردم که مهراد گفت:
-تو که خواب بود ی پسرا رفتن آب تنی،این جا یه استخر از آب طبیعی گوگرد ساختن که آب مستق یم جنگل میاد اون قدر آبش
یخه که نمی تونی تصور کنی و بوی گوگرد میده
ش یفتیه
دو ساعت مردانه،دوساعت زنانه
من موندم پیش تو بقی ه رفتن
تازه متوجه شدم پسرا لباساشون رو عوض کردن
آرام خیره به مهراد گفت:
-آقا مهراد اسم این جنگل چی ه؟
امیر به جای مهراد گفت:
-بهش می گن دودونگه
آرام مضطرب سری تکون داد و سرش رو انداخت پایین،آخه مگه از تو پرس ید ! خودت رو میندازی وسط بوز ینه
پریناز کمی از چاییش رو مزه مزه کرد و گفت:
-االن که شبه ولی فردا موقع برگشت جای سَد نگه داری م عکس بگ یریم،خوشگله
پریا سر تکون داد و چاییم رو داغ داغ خوردم و مهراد به تبعیت از من لیوان چاییش رو سر کشید که زود سرفه کرد و سرخ شده
و خودش رو باد زد
با خنده گفتم:
-عزیزم من چاییم رو داغ می خورم
قرمز شده مبهوت گفت:
-اوف سوختم!
همه خند یدن و پریا دست زد و همه نگاهش کردی م و پریا گفت:
-بیاید پانتومیم باز ی کنیم
س ینا سریع گفت:
-آره عالیه
امید با خنده گفت:
-پریا بگه بیاید همگ ی سرمون رو بکنیم تو توالت فرهنگ ی بازم س ینا باذوق میگه آره عال یه
همه خند ید یم و س ینا با اخم مصنوعی گفت:
-داداش عشق حرف حالیش نمیشه
پریناز پوزخند زد و گفت:
-باز تو فیلم ترکی دید ی؟
س ینا اصال جوابش رو نداد و من گفتم:
-هیچ کی تو پانتومیم رق یب من نمیشه
تو هر گروهی باشم میبره و ضِد هرگروهی باشم می بازه
با خنده ادامه دادم:
-دیگه خود دانید
امید گفت:
-واستا تعداد رو بشمرم
آرام خیره به جمع گفت:
-یازده نفری م
استاد سریع گفت:
-من زمان می گی رم
بازی نمی کنم،شرمنده
کسی اعتراضی نکرد دیگه اخالقش دستمون اومده بود خی لی پایه نبود
س ینا متفکر گفت:
-کیا بازیشون خوبه بشن سردسته تیم
دستم رو بردم باال و امیرم با ن یشخند دستش رو برد باال اخم کردم و س ینا گفت:
-خوب یار کشی کنید
لپم رو باد کردم و گفتم:
-مهراد
امیرم با ن یشخند گفت:
-آرام
با حرص نگاهش کردم و گفتم:
-س ینا
خونسرد چاییش رو خورد و گفت:
-امید
به بچه ها نگاه کردم و متفکر گفتم:
-پریا
امیر بدون نگاه کردن به جمع گفت:
-نیایش
متفکر گفتم:
-عقیل
شونه ای باال انداخت و گفت:
-پریناز
پریناز لبخند زد و من پوزخند زدم
س ینا و مهراد و پریا و عق یل اومدن سمت من نشستن و پری ناز و آرام و ن یایش و امید کنار امیر نشستن
امیر بلند شد و گفت:
-قانون باز ی م یدونیم، استاد ی ک دق یقه تایم م ی گیره و تو این یک دقی قه بازی کن تیم حریف باید اسمی رو که تیم مقابل دم
گوشش گفته رو برا ی هم تیم ی هاش اجرا کنه،بدون هیچ حرف و عالمت ی اشاره به شخص یا لباس و ...
ممنوع!
اسمم قبل از اجرا به هم نرسونید
گند نزنید به باز ی...
همه سرتکون دادن و بلند شدم و چون قرار نبود زیاد حرکت کنم چوب رو گذاشتم پی ش مهراد روبه روش ایستادم و به چشمای
هم زل زدی م و گفتم:
-کدوم گروه اوله؟
با نیشخند گفت:
-اونی که سنگ کاغذ قیچی رو ببره
دستم رو پشت سرم گرفتم و گفتم:
-باشه
با هم بین خنده بچه ها گفتی م:
دستامون رو اوردی م جلو و من قیچی آورده بودم و امیر سنگسنگ...کاغذ...قیچی
با حرص دستم رو پشتم بردم و س ینا بلند گفت
چه می کنن این دو بازی کن
امیر یک آیلین صفر...و آیا پایان این بازی چه می شود؟
-سنگ...کاغذ...قیچی
دوباره دستامون رو اوردیم و ا ین بار اون کاغذ اورده و من ق یچی بودم
س ینا مثل داورای فوتبال داد زد:
-ایلین یک،امی ر یک...
دستامون رو دوباره اوردیم و ا ین بار من کاغذ اورده بودم و امیر قی چی
با حرص دستم رو مشتم بردم و س ینا داد زد:
-امیر دو،آ یلین یک
نفس عمیق ی کشیدم و دستم رو برای بار آخر اوردم و ام یر کاغذ اورده بود و من سنگ!
س ینا داد زد:
-امیر سه آیلین یک
و تمام!
امیر نیشخند زد و سرش رو اورد کنار گوشم:
-صد و پنجاه سانتی رو چه به در افتادن با من؟
با حرص پوزخند زدم
امیر رفت سمت گروهش و منم رفتم سمت گروهم
دور هم نشستیم و با صدای آروم گفتم:
-ادای چ ی دربیاره؟
س ینا با نیش شل گفت:
-ساعت کوکی
ابرو باالانداختم و گفتم:
-خیلی آسونه
پریا خم شد و گفت:
-بگ یم پیکانِ ت یرکمان رو درب یاره
همه تایید کردن و س ینا گفت:
-سخت نیست؟اخه از کجا می خواد قطعاتِ ت یرکمان رو اجرا کنه!
با پوزخند گفتم:
-به ما چه!
بلند شدم و گفتم:
-کی اجرا می کنه؟
میدونستم امی ر م یاد جلو اومد سمتم و رو به بچه ها ی گروهم گفتم:
-سر و صدا کنید این فضوال نشنون
س ینا پاشد رفت سمت گروه امیر درحال قر دادن می خوند:
-از اون باال کفتر می آید ...ی ک دانه دختر م ی آید
خند یدم و با امیر از جمع فاصله گرفتیم و برای این که کس ی نشنوه رو پنجه پام بلند شدم و دم گوشش گفتم:
-پیکانِ تیرکمان
خواستم ازش دور شم که مچم رو گرفت و گوشش رو اورد دوباره کنار دهنم و گفت:
-چی؟
سر و صدای بچه ها نمیزاشت بشنوه
نفس عمیق ی کشیدم و برای ا ین که به گوشش برسم دستم رو، رو شونش گذاشتم و کنار گوشش بلند تر گفتم:
-پیکان تیرکمان
ازش فاصله گرفتم و نفس راحتی کشیدم
چه قدر به هم نزدیک بودیم!
خیره به چشمام گفت:
-می خوا ی برم ادای رادیات ماش ین رو دربیارم؟
با نیشخند گفتم:
-تو که خیلی وارد بودی،برو اجرا کن دیگه
پوزخند ی زد و با نوک انگشتش زد رو ی بین یم و گفت:
-تو س ی ثانی ه اول بُردم
از االن بسوز کوچولو
با حرص نگاهش کردم و به سمت بچه ها رفت.
منم آروم آروم پشت سرش رفتم.
روبه رو ی گروهش ایستاد و به استاد عالمت داد
همه ساکت شدن و امی ر با دست عدد دو رو نشون داد
آرام سریع گفت:
-دو حرفه
امیر سرتکون داد و باز عدد ی ک رو نشون داد
امید زود گفت:
-حرف اول؟
امیر سریع سر تکون داد و وانمود کرد که انگار نشسته تو ماش ین داره رانندگی می کنه
پریناز گفت:
-ماش ین؟
امیر سر تکون داد و به دستش رو، رو هوا چرخ وند یعنی نزدیک شد ید ...
ارام گفت:
-اسم ماش ین؟
امیر زود سر تکون داد و پریناز داد زد:
-المبر گ ینی؟
امیر به جهت مخالف دستش رو نشون داد یعن ی برعکسِ
نیایش گفت:
-ماش ین قد یمیه؟
امیر سر تکون داد و امید داد زد:
-هواپیما
امیر با حرص خم شد یه سنگ برداشت سمت امید پرت گرد گفت:
-االغ هواپیما ماش ینه؟
همه خند یدن و امیر دوباره ساکت شد و ن یایش سریع گفت:
-پراید؟
امیر به معنا ی نه سر تکون داد و نیایش گفت:
-کامیون
پریناز متفکر گفت:
-پیکان؟
امیر سریع دست زد و امید گفت:
-خب کلمه اول پیکان
امیر عدد دو رو نشون داد و آرام گفت:
-حرف دوم؟
امیر سرتکون داد و ادای تیر زدن با تیرکمان رو دراورد آرام زود گفت:
-تیرکمان؟
امیر دست زد و دستاش رو به هم گره زد،یعن ی کلمات رو وصل کنید
پریناز سریع گفت:
-پیکانِ تیرکمان
با حرص لپم رو باد کردم و استاد زمان رو قطع کرد و گفت:
-۳۴ ثانیه
امیر بین سر و صدای بچه ها برگشت و بهم نیشخند زد با حرص سرم رو برگردوندم.
چه قدر تیزه...چون میدونست نمی تونه پیکان ت یرکمان رو به بچه ها نشون بده از ماش ین استفاده کرد
دهنت!
استاد گفت:
-گروه ام یر یک گروه آیلین صفر
بعد از چند دقیقه امیر اومد سمتمون و گفت:
-کی اوله؟
بلند شدم و مهراد بهم لبخند زد آروم آروم بدون این که رو پام فشار بیارم به سمتش رفتم.
امید بلند شد و در حال دست زدن شروع کرد بلند بلند اهنگ خوندن تا بچه های گروه من اسم رو نفهمن با امیر رفتیم کنار
درخت تو تاریکی به چشمام زل زد و اسم رو گفت ولی به خاطر سر و صدا نشنیدم:
-چی؟
دستش رو کنارم روی درخت گذاشت و اون یکی دستشم اون سمتم گذاشت و بین دستاش بودم.
بهت زده نگاهش کردم که رو صورتم خم شد و آروم و کش یده گفت:
-گفتم ادا ی گیسوکمند رو در بیار
بهت زده با چشمای گرد شده گفتم:
-گیسو کمند! تو زیاد انیمیشن نگاه می کن ی نه؟
ابرو باال انداخت و با نیشتند گفت:
-من اصال نمی دونم چی هست پیشنهاد نیایش بود ولی فکر کنم تو دو سه باری دید ی ش که راحت شناختی
اخم کرده به بازوش زدم و گفتم:
-بکش کنار
نیشخند زد و رفت کنار و گفت:
-جلوت که وای میستم انگار از باالی قله دماند دارم نگات می کنم.
سرش رو خم کرد کنار گوشم:
-در این حد کوتاهی
بهت زده نیشخند زدم و دست به س ینه گفتم:
-این که تو دومتری دلی ل بر ا ین نیست من کوتاهم شبیه برج پیزا می مونی
به لبام زل زد و نیشخند ی زد و س ینا داد زد:
-بیاید دیگه
با حرص هولش دادم و از پشت درخت اومد یم ب یرون و مهراد اخم کرده نگاهمون م ی کرد
روبه رو ی گروه خودم ایستادم و استاد گفت:
-زمان بگ یرم
سر تکون دادم و استاد گفت:
-شروع
عدد یک رو نشون دادم و پریا گفت:
-یه حرفه
سر تکون دادم و با دستم رو هوا یه مستطیل کشیدم و بعدش وانمود کردم که دارم با کنترل شبکه عوض می کنم با هیجان به
جلوم خیره ام
عقیل گفت:
-تلویزیون
بشکن زدم و دستم رو چرخوندم یعنی نزدیکه
س ینا متفکر گفت:
-انواعِ اسمای تلویزی ون؟
به معنای نه سر تکون دادم و مهراد گفت:
-شبکه های تلویز یون؟
بشکن زدم و با دست عالمت دادم داری نزدیک میشی
س ینا داد زد:
-فیلمه؟
زود سر تکون دادم و بعدش شالم رو از روی سرم برداشتم و گیره رو از موهام باز کردم که کل موهام تا کمرم ری خت دورم
س ینا با نیش شل گفت:
-چه موهای خوشگلی
همه خند یدن و مهراد زد تو سرش
زود دستم رو مثل دامن اطرافم گرفتم و پاورچین آروم آروم شروع کردم به قدم برداشتن
پریا فوری گفت:
-فیلم پرنسسیه!؟انیمیشن؟
زود سر تکون دادم و با دستام ادای نقاش ی کردن درمیاوردم.
عقیل گفت:
-پریا ما فیلم پرنسسی ند ید ی م
کدومه که دختره نقاش ی می کشه؟
با دستم اطرافم موهام رو نشوند دادم و سرم رو به اطراف تاب دادم و موهام دورم م ی چرخیدن
پریا متفکر گفت:
-راپانزل؟
با خنده دست تکون دادم و دستم رو چرخوندم که متفکر گفت:
-گیسو کمند؟
دست زدم و با هی جان گفتم:
-اره
استاد زمان رو متوقف کرد و با خنده گفت:
-س ی و پنج ثانی ه
برگشتم و به ام یر نیشخند زدم.
بچه ها همه دست زدن و بعد من از تیم مقابل پریناز اومد و بهش گفتیم ادای بادیگارد رو دربیار
با اون اخمای درهم مدام ادا ی اسلحه دست گرفتن و کت شلواری بودن رو درمیاورد
آخرشم لحظه آخر آرام فهمید و گفت بادیگارد!
از گروه ما س ینا رفت و بهش گفته بودن ادای چوپان دروغ گو رو درب یار آخرم مهراد فهمید و دو به دو شد یم
به ارام گفتیم ادای هودی مارک دار رو دربیار
که هود ی رو تونستن بگن اما مارک دار رو نه و ما ی ه امتیاز جلو رفتیم
قرار شد ادامه باز ی رو بعدا اجرا کنیم چون پسرا باید شام درست می کردن
با نیایش و پریا و آرام یازده تا یی بازی
می کردیم
آرام نگاهم کرد و گفت:
-این دست تموم شد بیا بریم یکم قدم بزنی م
متفکر گفتم:
-باشه ولی دور نشیم،جنگله !شبم هست خطرناکه
سر تکون داد و دست آخرم بازی کردیم و با آرام بلند شد یم و زیر سنگ ینی نگاه مهراد و امیر از چادر و بچه ها دور شد یم.
چراغ قوه رو کمی باال گرفتم و نفس عمیق ی کشیدم و با چوب راه می رفتم.
-پات بهتره؟
به پاهام زل زدم و گفتم:
-آره خوبم
چند بار نفس عمیق کشیدم و گفت:
-آیلین به نظرت من دی وونم؟
متعجب نگاهش کردم و گفتم:
-نه آخه چرا!
آروم و غم گین گفت:
-چون هنوز پوریا رو دوست دارم
نفسم م یره اگه ات فاقی براش ب یفته،هنوزم با پیج فیک میرم پستای اینستاگرامش رو میب ینم فقط الیکشون می کنم...بی
صدا...بدون لمسش
بد جور جام تو همه ی اون عکسا خالیه
-دیوونه ای!؟
-دیوونشم
لبخند محوی زدم و گفتم:
-قُلِ عاشقم!
خند ید ...تلخ خند ید و گفتم:
-نمی خوای به امیر فرصت بد ی؟
ازش خوشم نمیاد،اما اون مشکلش با منه تورو دوست داره
کالفه نفس عمی قی کشید و برگشت نگاهم کرد و خواست چیزی بگه که یهو زد زیر خنده
-چته
بین خنده گفت:
-چه عجب یه بار خط چشم و رژ لب نداری
با لبخند ابروباال انداختم و گفتم:
-کیف لوازم ارایشم تو ماش ین مونده
دستش رو تو جیبش برد و گفت:
-واستا یه آهنگ بزارم همین جا بشینیم
سر تکون دادم که کالفه گفت:
-اه گوش یم تو چادر مونده کالفه گفت:
-بریم بیاریمش
به پام اشاره کردم و گفتم:
-با این پای لنگم حوصله ندارم دوباره برگردم.
من میمونم تو برو زود بیا.
سر تکون داد و خواست بره که زود س یوشرت بلندم رو دراوردم و انداختم رو شونه هاش و گفتم:
-س یوشرتمم ببر هوا گرمه
رو تونیکش س یو شرتم رو تنش کرد و گفت:
-برعکس باد میاد تن من بمونه
سر تکون دادم و برگشت گفت:
-همون گیره من رو بده شدم مثل تو همش موهام میاد بی رون.
هولش دادم و گفتم:
-من موهام رو شونه نکردم حوصله ندارم حاال یه بار بزار موهات بیرون باشه
برو زود بیا
کالفه سرتکون داد و رفت دستام رو تو جیبم کردم و موهام رو پشت گوش زدم
به درختا زل زدم ،تو تاریکی و صدای جیرجی رک و ...یکم فضا ترسناک شده بود
لپم رو باد کردم االن مثل ف یلما یه جن ب یاد تو جسمم بعد برم همه بچه هارو بکشم دونه دونه!
ترس یده برگشتم تابرم دنبال آرام که محکم خوردم به چیز ی که جلوم بود وحشت زده جیغی کشیدم که طرف دستش رو گذاشت
دهنم و اون دستش دور بازوم پیچید و چسبوندم به درخت
با چشمای گرد شده به چشمای براق امی ر زل زدم
هم چنان دستش رو دهنم خ یره به چشمام غرید :
-آرام با من بازی نکن...امروز گفتی راجبش فکر م ی کنی،گفتی دست از سرت بردارم تا فکرات رو بکنی
با چشمای گرد شده نگاهش می کردم و حتم داشتم رنگم پریده آرام س یوشرت من رو پوش ید رفت و موهاش بیرون بود!
امیر حتما فکر کرده ارام منم! منم ارام!
تقال کردم و با دست ازادم به س ینش جنگ زدم سرش رو اورد جلوی صورت و نال ید :
من هیچی ندارم ارام،فقط توییمن د یوونتم؟همون روز که دیدمت وقتی از اون باال افتاد ی رو هوا گرفتمت...فهمیدم دوست دارم
نفس نفس زنون به دستش که رو دهنم بود چنگ زدم
غرید :
-تقال نکن...این قدر من رو دست به سر نکن من مثل بقی ه نیستم،یه تختم کمه چیزی که مال منه اخرشم مال من میشه بفهم
دستش رو از رو دهنم برداشت و خم شدم وسرفه کنان تند تند نفس عمیق کشیدم.
قبل این که بتونم کار ی کنم خم شد سمتم و دوباره نفسم رفت


RE: رمان پانتومیم اثر مرجان فریدی فوقالعاده - دلارام1383 - 31-01-2021

باورم نمیشد !اولین بار! توسط امیر...
چسبیده به درخت اولین بوسه زندگیم تجربه کردم
نفسم گرفته و به س ینش مشت زدم.
ولم کرد و تا نیمه تکیه به درخت سر خوردم و بین سرفه کردنام تند تند نفس می کش یدم.
دستم و رو لب خونیم کشیدم .
خودشم خشک شده نگاهم م ی کرد
ناباور پلک زدم و این نفس تنگ ی ای که من داشتم احتماال من رو می کشت.
س ینم اون قدر تند تند باال و پایین میشد که میترس یدم از جا دربیاد.
وحشی شده بلند شدم و دستم رو بردم باال و کوبیدم تو صورتش،سرش به سمت چپ کج شد و با حرص جیغ خفه ا ی کشیدم:
-روانی
سرش رو در صدم ثانیه باال اورد و با چشمای ر یز شده و سر کج شده زل زد نگاهم کرد:
-آیلین!
با مشتام ب س ینش کوب یدم و داد زدم:
-تو مریضی!سادیسم دار ی روانی
با پشت دست خونی که از گوشه لبم سرازیر بود رو پاک کردم.
یهو بازوم رو به چنگ گرفت و غرید :
-چرا الل مونی گرفته بود ی پس؟
با حرص به دستاش زل زدم و گفتم:
-چون مثل دیوونه ها جلوی دهنم رو گرفته بود ی
بازوم رو ول کرد و با دو دست موهاش رو به باال چنگ زد.
عصبی نگاهم کرد و گفت:
-لعتتی...ببین فقط یه اتفاق بود فراموشش کن،به آرامم حق نداری چیز ی بگ ی
با نیشخند گفتم:
-دستورِ دیگه؟
پشتم رو بهش کردم و راه افتادم که بازوم رو کشید و تو صورتم غرید :
-هیچی به آرام نمیگ ی فهمید ی؟
با نیشخندِ عصبی با تمسخر گفتم:
-می گم
لباش رو ، رو هم فشرد و یهو از گردنم گرفت و بلندم کرد و کوبوندم به درخت و نفس نفس زنون دستام رو دور مچش حلقه
کردم و پاهام رو هوا معلق بود.
آروم غرید :
با بهت نگاهش کردم و کبود شده بودم گردنم رو ول کرد و تا پام به زمین رس ید سرفه کنان دستم رو رد گردنم گذاشتماون وقت منم به اون بچه سوسول می گم چی کار کردم...ببینم اون وقت بازم ادا عاشقارو درمیاره...
-آیلین !
برگشتم و آرام متعجب مارو نگاه می کرد.
نفسم باال نمیومد و همچنان داشتم از سرفه خفه م یشدم.
دویید سمتم و امیر خیره به من رفت عقب
آرام ترس یده گفت:
-اسپریت کو؟
سرفه کنان به جیب س یوشرتم که تنش بود اشاره کردم.
آرام وحشت زده اسپری رو دراورد و گرفت سمت دهنم فوری اسپری رو تو دهنم گذاشتم و با ورود اکسیژن تو ری ه هام چشمام رو
بستم و چند بار اسپری زدم.
امیر با نگاه براق و بی روحش نگاهم کرد و رو به آرام گفت:
-آسم داره؟
آرام درحال نوازش کردن کمرم گفت:
-آره
نگاه عصبیم رو به امیر دوختم و امیر خیره به چشمام گفت:
-چه جالب!
آرام اخم کرد و من کالفه بلند شدم.
با حرص گفتم:
-آرام رفتی از کارخونه گوش ی بیاری؟چرا انقدر لفتش داد ی
متعجب گفت:
-من که زود اومدم
امیر با نیشخند گفت:
-آره خیلی زود اومد ی!
آرام متعجب نگاهمون کرد و عصبی گفتم:
-خسته شدم آرام،برگردی م پی ش بچه ها
آرام بازم گیج نگاهمون کرد و بازوش رو گرفتم و با هم از امیر دور شد یم.
با وجود پاهام با سرعت راه م ی رفتم و آرام با بهت گفت:
-آیلین چیز ی شده؟چرا این قدر تند میر ی؟
با حرص گفتم:
-هیچی با این پسره بحثم شد
آرام برگشت و به امیر پشت سرمون نگاه کرد و
آروم گفت:
-چی بهت گفت مگه؟
کالفه گفتم:
-هیچی آرام،بیخ یال
بالخره رس ید یم به بچه ها و مهراد تا من رو دید اخم کرده به سمتم اومد چونم رو گرفت و گفت:
-لبات چی شده؟
بهت زده نگاهش کردم و آرامم تازه متوجه لبام تو نور شد و گفت:
-خون اومده!
امید دست به جیب کنارمون ایستاد و با نیشخند گفت:
-راست میگه آیلین،لبات چی شده!؟
اخمای مهراد بیشت تر از قبل رفت تو هم و فوری گفتم:
-آرام که رفت یه صداهایی شنیدم ترس یدم برگشتم برم دنبالش پام گی ر کرد به یه شاخه افتادم لبام زخم شد.
آرام گ یج گفت:
-واسه همین نفست گرفت؟
خیره به چشمای براق امیر با حرص گفتم:
-آره،شوکه شدم
مهراد گونم رو نوازش کرد و من نفس عمیقی کشیدم.
بچه ها شام رو آوردن و من درست و حسابی نتونستم چی ز ی بخورم و مدام یاد اون لحظه م ی افتادم...خدا لعنتت کنه امیر
اگه دهنم رو نگرفته بود و حرف زده بودم م ی فهمید من آرام نیستم و اون اتفاقم نمی افتاد.
البته صدای من و آرام درست مثل هم بود فرقمون لحن تند و جد ی من با امیر بود.
وای لحن کشیده و دخترونم با دوستام و مهراد.
ولی آرام ساده و آروم حرف م یزد گاهی به زور صداش شنی ده میشد .
بعد غذا کمی دور هم دور آت ی ش نشستیم و بچه خواستن ادامه پانتومیم رو بازی کنیم ولی من قبول نکردم.
مامان زنگ زد به گوش ی آرام و یکم با مامانم حرف زدیم.
در آخرم همه رفتیم تو چادرا من و آرام و نیایش تو یه چادر بودیم پریا و پریناز تو ی ه چادر.
امیر و س ینا و امید تو یه چادر،استاد و مهراد و عقیلم تو چادر دیگه.
زیپ چادر رو کشیدم و لباسام رو با تاپم عوض کردم.
به شدت هوا گرم بود.
با گوش ی آرام رفتم تو اکانت ا ینستا گرامم.
چه قدر دایرکت داشتم به مهراد پی ام دادم و آنالین بود.
کمی با هم چت کردی م و در آخر ساعت حدودا دو بود که پلکام سنگ ین شد و خوابم برد.
***
کوله پشتیم رو از صندوق عقب برداشتم و س ینا خسته دستش رو پشت گردنش گذاشت و گفت:
-چرا تا خونه نزاشتید برسونی متون؟
طبق معمول رنگ از رو ی آرام پرید و فوری با لبخند گفتم:
-نه ممنون خودمون میریم ی کم خونمون بد مسیره نمی خواستم شما عالف بشید .
امیر از ماش ین اومد بی رون و دستاش رو به سقف ماش ین تک یه زد و عینک آفتابیش رو زد باال و خیره به آرام گفت:
-میرسونیمتون...نزدیک ظهره خطرناکه
آرام فوری گفت:
-نه ممنون
گوش یم رو بردم باال و گفتم:
-اِسنپ گرفتم االن میاد،شما برید
سر تکون دادن و گوش ی آرام زنگ خورد و آرام خیره به گوش یش گفت:
-آقا مهراده!
گوش ی رو ازش گرفتم و چسبوندم به گوشم و گفتم:
-جانم؟
صداهای زیادی از پشت خط میومد و بعد از چند لحظه صدای مهراد رو شنیدم:
-آیلین تویی؟
-آره
اون صداها محو شد و انگار رفت جای خلوت
-منم رس یدم خیلی وقته ، پی ش خانوادم رامسرم
سرتکون دادم و خیره به امیر که داشت با آرام حرف می زد گفتم:
-منم تازه رس یدم االن داریم از س ینا اینا جدا میشیم برسم خونه گوش ی قبلیم رو برمیدارم باهات تماس می گی رم
تو کی برمیگرد ی تهران؟
عد چند لحظه صداش رو شن ید یم:
-خوبه عزیزم،س یم کارتت که دستته به همون خط زنگ م ی زنم شب
با لبخند گفتم:
-میبوسمت،فعال
دیگه نفهمیدم مهراد چی گفت خیره به آرام سرخ شده که سرش رو تا جایی که می تونست تو س ینش خم کرده بود اخم کردم و
امیر با همون نگاه ب ی روحش خم شده بود سمتش و ی ه جوری با نگاه براقش داشت با آرام حرف میزد که تنها این کلمات رو
تونستم از چهره اش ترجمه کرنم.
)یا با من دوست میشی یا بازم با من دوست میشی(
با اخم رفتم جلو و بازوی ارام رو گرفتم و امیر حاال اون نگاه بی روح و براق رو به من دوخته بود.
-بریم
س ینا با لبخند اومد سمتمون و گفت:
-مراقب خودتون باش ید،فردا سر کار می بینمتون.
سرتکون دادیم و صدای بوق ماش ین رو شنید یم برگشتیم و با دیدن سمند نقره ا ی گفتم:
-اسنپم رس ید !از طرف ما از بق یه ام خداحافظی کنید هرچند تو دانشگاه می بینیمشون.
س ینا سر تکون داد و به سمت ماش ین رفتی م و آرام دست تکون داد و فوری نشست رسما داشت از امیر فرار می کرد.
منم نشستم و پیرمرده گفت:
-رسالت؟
آرام فوری گفت:
-بله.
مرد راه افتاد و نفس عمی قی کشیدم و کالفه گفتم:
-امیر چی می گفت؟
هول شده نگاهم کرد و گفت:
-هیچی
زبونم رو، رو لبم کشیدم و کالفه چشمام رو بستم.
خدایا این امیر کدوم بالیی بود نازل شد!
***
روی برگه جلوم خطوط فرض ی می کشیدم b6 ام رو برداشتم و انتهای موهای فرفری دخترم رو رنگ زدم...دخترم موهای فرفری
نازی داشت.
چشمای خودم رو براش کشی ده بودم فقط با سن کم تر،لباش رو آویزون و کنار گردنش مثل خودم خال گذاشتم. اسمم براش
انتخاب کرده بودم.
کنار کاغذ نوشتم)ملود ی(
لبخندم عمق گرفت بر خالف خصوصیاتم من عاشق دختر بچه ها بودم و عاشق این بودم که مادر بشم و اون وقت هی چ وقت
نمیزاشتم دخترم مثل من عقده داشته باشه،همیشه مثل دوستش م یشم
مثل خواهر...همه چیزش رو بهم بگه.
لبخندم عمق گرفت و برگه رو الی کالسرم گذاشتم.
به استاد چشم دوختم...چه قدر حرف می زد!
خندم رو قورت دادم و مهراد از اون سمت خم شد و بهم چشمک زد لبخند زدم...
این پسر رو دوست داشتم...مهربون بود و شاهزاده رو یاهام!
گوش یم زنگ خورد و سرم رو بلند کردم و گوش یم رو برداشتم و برای استاد سری تکون دادم و از کالس خارج شدم
دستم رو، رو صفحه کشیدم.
ولی مگه تماس برقرار می شد!
مجبور بودم گوش ی قبلیم رو بردارم لعنتی انگار رفته تو چرخ گوشت برگشته، یک تماسم وصل نمی کنه! عصبی چنگ زدم به
صفحه که تماس برقرار شد.
-الو آرام؟
صداش کمی گرفته بود چشمام رو ریز کردم.
-آیلین عزیزم من دارم برمیگردم خونه خودت برگرد
-چرا چیشده؟مگه کالس نداشتی!
صدات چرا گرفته؟
بعد چند لحظه گفت:
-کالسم که کنسل شد،ا...النم حالم نمی دونم چرا خوب ن ی ست فکر کنم سر ماهه باز قراره داغون بشم بیا خونه خودت.
نفس عمیق ی کشیدم و گفتم:
-آها اوک ی باشه
تماس که قطع شد گوش ی رو انداختم تو جیب مانتوم.
لپم رو باد کردم و برگشتم سر کالس.
اما درست با ورودم تایم کالس تموم شد و استاد برام سری تکون داد و خارج شد.
مهراد به سمتم اومد و کوله اش رو
رو شونش انداخت و گفت:
-منتظر خواهرت میمونی؟
ابرو باال انداختم و گفتم:
-نه بریم
لبخند زد و کولم رو از روی م یز برداشتم و کالسرم رو داخلش گذاشتم پشت سر مهراد از کالس خارج شدم و گفتم:
-مگه کالس ندار ی تو؟
سرتکون داد و گفت:
-آره ول ی حوصلش رو ندارم.
سر تکون دادم و با هم از دانشگاه خارج شد یم.
سوار ماش ینش شد یم، خواستم ش یشه رو بدم پایین و گفتم:
-اوف خیلی گرمه!
خودش ش یشه رو داد باال و گفت:
-االن کولر میزنم
سر تکون دادم و ماش ین رو روشن کرد.
کمربندم رو بستم و راه افتاد.
آهنگ رو پلی کردم،ترکی بود!لبخند زدم و کم کم ماش ین خنک شد
من اوپتیما خیلی دوست داشتم.
یه دوست مجازی ام داشتم که دو سه سالی بود با هم بودی م بهش م ی گفتم عروسک،اونم خیلی اوپتیما دوست داره.
لبخندم عمق گرفت پشت چراغ قر مز ایستاد و گفت:
-تا یادم نرفته...
متعجب نگاهش کردم که خم شد در داشبرد رو باز کرد، ی ه جعبه سف ید بیرون آورد و گذاشت رو پام
-واقعا سخته هر شب استور ی هات رو نبینم
بهت زده به جعبه نگاه کردم!
با لبخند نگاهم می کرد.
ا چشمای گرد در جعبه رو باز کردم. جعبه کوچک تر رو کشیدم بیرون و با دهن باز به آیفون صورت ی رنگ جلوم زل زدم.
-م...مهراد!
لبخندش عمق گرفت و دستم رو گرفت و برد سمت لباش،سعی کردم ز یاد اوسگل بازی درنیارم
نیشم رو کنترل کردم
-واقعا نمی تونم قبولش کنم.
دستم رو گرفت و خی ره به چشمام گفت:
-یه هد ی ه است،هد یه رو پس نمیدن!
لبم رو گذ یدم و گفتم:
-اما...
برگشت سمت فرمون و چراغ که سبز شد راه افتاد و با لبخند گفت:
-حرف نشنوم
لبخند زدم و گوش ی رو برگردوندم تو جعبه اش و جعبه رو بین دستام گرفتم،من بعد ی ک سال نمره خوب گرفتن و نیفتادن، بابا
برام گوش ی قستی گرفت!
حاال ایفونی دستم بود اگه اشتیاه نکنم کم کمش هیفده به باال پولش بود!
من سر تاپام هی فده نمی ارزی د !
خندم رو قورت دادم.
ماش ین رو که تو کوچه نگه داشت برگشت سمتم و گفت:
-یه س ی م کارت نو توش هست،دیشبم شمارم رو وارد کردم همچنین عکسا و نرم افزارایی ک ممکنه بخوای
با لبخند گفتم:
-مرس ی مهراد
خم شدم و گونشو بوس یدم
در ماش ین رو باز کردم و گفتم:
-بازم ممنونم.
لبخند ی زد و گفت:
-قابلت رو نداشت خوشگله
ریز خند یدم و پیاده شدم
در ماش ین رو بستم و خم شدم و براش دست تکون دادم.
برام دست تکون داد و به سمت خونه رفتم.
تا وارد ساختمون شدم جعبه آیفون رو گذاشتم تو کی فم و خود ای فون رو دراوردم و گذاشتم تو جیبم.
تا دستم رو رو زنگ گذاشتم در باز شد و معین با لیخند گفت:
-سالم
موهاش رو به هم ریختم و با همون نیش شل گفتم:
-سالم
مامان از روی میز سر چرخوند و گفت:
-چیه خوشحال ی؟
آیفون رو از جیبم دراوردم و گفتم:
-گوش یم جور شد
معین با چشمای گرد گفت:
-اِ اپله!
با لبخند گفتم:
-هوشمند اپل اسم کارخونشه
گوش ی رو از دستم قاپید و بهت زده گفت:
-این بیست ملی ونه که
اخم کردم و به اخمای مامان زل زدم و گفتم:
-خره آ یفون اصل نیست که ف یکه،دوتومنه کال
مامان اخم کرده گفت:
-دو تومن از کجا اورد ی؟
خونسرد گفتم:
-دوستم پولداره میخواست بفروشتش،ایفون واقعی بخره من گفتم هرچند داغونه فقط ظاهر داره
ازش میگ یرم گفتم کم کم بهش می دم.
مامان ابرو باال انداخت و گفت:
-خودت باید پولش رو بد ی ،گوش ی به اون خوبی داشتی انداختی خرابش کردی با همین کنار بیا
به سمت یخچال رفتم و پشت مامان با نیش شل گفتم:
-حاال مجبورم کنار بیام دیگه،چاره ندارم!
خدایا من رو به خاطر همه دروغام ببخش و بیامرز
وارد اتاق شدم و دیدم آرام پشت بهم خوابیده
نفس عمیق ی کشیدم و کنارش دراز کشیدم و گوش یم رو روشن کردم،رسما رو آسمون بال بال می زدم تو خوابم نم ی دیدم
همچین آیفونی دستم بگ یرم
اون قدر رفتم توش و با دوربی نش مثل اوسکال از خودم عکس گرفتم که ساعت چهار شد.
سر بلند کردم و گفتم:
-آرام پاشو باید بری م سالن،س ی نا گفت امروز بری م.
کمی جابه جا شد و چشماش پف کرده بود نی م خیز شد و موهاش رو زد پشت گوشش و گفت:
-االن حاضر میشم
با ابروهای باال رفته گفتم:
-چه قدر باد کردی
لبخند زد و گفت:
-خواب بودم خب
سر تکون دادم و بلند شدم، شلوار جینم هم چنان پام بود فقط از کمدم مانتو ی مشکیم رو برداشتم و شالِ زرشکیم رو در اوردم و
موهام رو دورم ریختم و شال رو، رو سرم تنظیم کردم .
برگشتم و آرام خیره نگاهم م ی کرد
رژ لب رنگ شالم رو زدم و ساعت مهراد رو دستم کردم.
برگشتم و گفتم:
-پاشو دیگه
به خودش اومد و فور ی بلند شد از اتاق رفتم بیرون و معی ن داشت درس می خوند.
مامانم دراز کشیده بود رو مبل
مامان اخم کرده نگاهم کرد و گفت:
-این کار شما ساعت دقی ق نداره؟یه روز ش یش می رید یه روز سه می رید !
شونه باال انداختم و گفتم:
-کاش موقعی که حقوقمم برای اجاره خونه و کفن و مرگ میگ یرم این قدر غر بزن ی.
خشک شده نگاهم کرد نیشخند زدم و از خونه خارج شدم،وقتی سر ماه میشد که خوب بلد بود بیاد باالی سرم و بگه آیلین پول
ولی تا دو روز می گذشت غر غراش شروع میشد
درک می کنم،پول نداریم مجبوریم به هم کمک کنیم
اما نه این طور ی؟
آرامم که پولش رو داشت جمع م ی کرد گوش ی بگ یره
کتونی های مشکیم رو پام کردم و کمی قد نود جینم رو تنظیم کردم که در باز شد و آرام اومد بیرون.
چشماش همچنان سرخ و پف کرده بود و زحمت نکشیده بود حتی ی ه کرم بزنه!
هیچی نگفتم و با هم راه افتادیم.
چند خط اتوبوس سوار شدن و ایستگاه به ایستگاه آهنگ گوش دادن و یکم تراف یک و چند بار بحث با پسر سوسوالی متلک انداز
و در اخر رس ید یم به سالن.
از آرام خداحافظی کردم و وارد اتاق گریم شدم
پریا برام دست تکون داد و رفتم سمتش.
-تو میخوا ی بر ی اجرا؟
با خنده گفت:
-وای آره،من رو شبی ه فرشته های مهربون کن
با خنده گفتم:
-آخه بهت میاد؟
خند ید و سر تکون داد.
نشستم جلوش و شروع کردم به گریمش
ز مژه های بلندش استفاده کردم و انتهای چشماش رو براق و درخشان نشون دادم،چند تا برچسب ستاره ایِ طالیی پشت پلک
هاش چسبوندم و لباش رو صورتی و براق کردم.
یک نگ ین کوچیک گذاشتم وسط پیشونیش و به لباساش نگاه کردم،مو ی مصنوعی آبی مثل بافت دورش بود و ی ه شال تور توری
سفید رو سرش.
از رو میز تِل نقره ا ی طالیی رو برداشتم و رو موهاش تنظ ی م کردم و یه خال کوچیک کنار گونش گذاشتم،رو ی دستاشم براق
کردم و ستاره هارو روی انگشتاشم زدم ناخن مصنوعی سفید طالیی براش گذاشتم و موهام رو پشت گوش زدم و گفتم:
-تموم شده فرشته خانوم.
لبخند زد و بلند شد و با لبخند به خودش نگاه کرد و با هی جان گفت:
-برم خودم رو به س ینا نشون بدم ببینه چه دوست دختر نازی داره.
خند یدم و برام بوس فرستاد و از اتاق خارج شد.
برگشتم و آرام پشتم ایستاده بود
آروم گفت:
-من رو شبی ه خاله سوسکه کن
بلند خند یدم و اون فقط لبخند زد و گفتم:
-اجراتون برای بچه هاست؟
سرتکون داد و نشوندنش و شروع کردم به گریمش.
موهاش رو فرق وسط باز کردم و رو سری سه گوش قرمز خال خالی از پشت سر بسته بود.
چشماش رو خوب س یاه کردم،زیر چونه و روی لبش یه خال گذاشتم.
آبروهاش رو کمی پیوند ی کردم ؛گونه هاش رو برجسته تر کردم و مژهاش رو با ریمل پر کردم.

-پاشو خاله سوسکه
هیچی نگفت و بلند شد
لبخند غمگ ینی زد و متعجب نگاهش کردم که در اتاق باز شد و امیر خیره به آرام زل زد و لبخند کم رنگ ی زد و گفت:
-آرام س ینا صدات میزنه
آرام سر تکون داد و خواست بره بیرون که امی ر یهو خم شد گونش رو بوس ید و گفت:
-بامزه شد ی!
مبهوت نگاهشون کردم و آرام مضطرب نگاهش کرد و بعدش نگاهش رو به من دوخت.
اخم کرده خواستم برم لهش کنم پسره ی پرو رو که امیر ن یشخند ی زد و دست آرام رو گرفت و گفت:
-راستی آیلین...یادمون رفت بگ یم!آرام پیشنهاد دوستی من رو قبول کرد.
بهت زده نگاهشون کردم و قلبم ایستاده بود.
چی!
بهت زده گفتم:
-چی دار ی میگ ی!
خیره و عصبی به آرام زل زدم تا حرفای ام یر رو تکذ یب کنه! ولی انگار نه انگار با خجالت و اضطراب نگاهم م ی کرد
-آرام؟
امیر نیشخند زد و گفت:
-چرا عصبی میشی مگه خواهرت وقتی تو با اون بچه سوسول دوست شد ی چیز ی گفت؟
با حرص به سمتش خیر برداشتم و گفتم:
-راجب مهراد درست حرف بزن،اگه اون بچه سوسوله تو ام بیشعور و عوضی ا ی!
اومد سمتم و با سر ی که باال گرفته بود گفت:
-تو چی زی گفتی؟
با حرص گفتم:
-بیش...
آرام زود بینمون قرار گرفت و رو به امیر گفت:
-امیر لطفا!
جان؟از آقا امیر تبد یل شد به امیر! پس راسته!
بهت زده به آرام زل زدم و آرام برگشت و نگاهم کرد و جد ی گفت:
-من می خوام به خودم و امیر یه شانس بدم آیلین
با حرص نگاهشون کردم و گفتم:
-شانس بد ی؟ تو هنوزم پو...
نزاشت حرف بزنم و اومد جلوم با دستش دهنم رو گرفت و با چشمای گرد شده نگاهم کرد و گفت:
-عزیزم بعدا برات توضیح می دم
امیر اخم کرده نگاهمون می کرد، دستش رو از رو دهنم با شدت کنار زدم و گفتم:
-خفه شو آرام!
غمگ ین نگاهم کرد و به امیر تنه زدم و از اتاق رفتم بیرون،زود دستم رو
رو شونم گذاشتم.
تنه زدم ولی بیشتر خوردم،از سنگه عوضی!
نمی دونم چرا بیش اون چی ز ی که باید عصبی بودم...
چرا امیر و آرام!
لبم رو جو ییدم...اه چه روز مزخرفیه!
رفتم طبقه پایین و روی صندلی های نمایش نشستم و به سالن خالی زل زدم.
هزاران صندلی خالی...و منی که وسطشون نشسته بودم.
ذهنم درگی ر بود...حاضر بودم رو همه چیزم شرط ببندم که آرام کشته مرده پوریاست
هنوز شبا عکساش رو نگاه م ی کنه
مخم نمی کشید !
آخه چه طور یهو زده به سرش؟
-آیلین
برگشتم و آرام، آروم کنارم نشست و خیره به روبه روش بود.
منم برگشتم و دست به س ینه به جلوم زل زدم
صدای بغض کردش سکوت سالن رو شکست
-چرا بهم نگفتی؟
با تردید نگاهش کردم و گفتم:
-چی رو؟
با سرعت با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت:
-پوریا داره ازدواج م ی کنه!
بهت زده نگاهش کردم
چشمام گرد شده بود!
از کجا فهمید !...لپش رو باد کرد و گفت:
-اینستاگرام دختره رو پیدا کردم...عکس با پوریا داشت و زده بود همسر آیندم و کلی قلب زیرش !
ناراحت نگاهش کردم و گفتم:
-برای همین با امیر دوست شد ی!؟
سر تکون داد و کالفه شقی قه هام رو فشردم و گفتم:
-امیر خُلِ بفهمه بهش حسی نداری و داری بازیش مید ی دیوونه میشه
بی حرف به روبه روش زل زد و با بغض گفت:
-اون من رو بازی داد...منم یک ی دیگه رو بازی می دم...حاال که همه پسرا عروسک بازی دوست دارن
باید اینم بدونن که دخترا بهتر از همه قوانین عروسک باز ی رو یاد دارن...خوب بلدن بازی کنن
-دیوونه شد ی!؟
خیره به چشمام با ن یشخند گفت:
-دیوونم کرد!
بهت زده نگاهش کردم که با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و گفت:
-من دارم لحظه لحظه تاوان دوست داشتنش رو پس م ی ...چرا این دوست داشتن تموم نمیشه؟
با حرص گفتم:
-چون احمق ی!
با سری کج شده و با همون صدای خفه شده از بغض گفت:
-گفته بودم چشماش رو دوست دارم؟
شونه هاش رو گرفتم و گفتم:
-بس کن آرام،داری میر ی رو اعصابم ها!
غمگ ین برگشت و زل زد به چشمام و گفت:
-بیخیال...نگران من نباش...حالم خوبه

قلبم درد می کنه اما خوبم...مغزم ارور م یده اما خوبم...دلم براش تنگ شده ولی خوبم!
اون قدر خوبم که ممکنه هر لحظه تو دردایی که ریختم تو خودم خفه شم!
عصبی دندونام رو، رو هم ساب یدم و گفتم:
-آرام این فازای دِپ و آهنگ مهرابی رو برا من نگ یرا...مثل بقیه خواهرا نیستم اشکات رو پاک کنم میزنم تو دهنت با دندونات
گردنبند درست کنی...
بین گری ه خند ید و خم شدم بازوش رو گرفتم و به زور بلندش کردم و گفتم:
-اون لیاقتت رو نداشت... مگه لیاقتت رو از سر راه اورد ی م ی بخشی به همه؟
شونه هاش رو گرفتم و جد ی به چشمای پر اشکش زل زدم و گفتم:
-چشمات رو باز کن ببین که رفته! ببین که دوست نداره و ولت کرده...
غم زده خند ید و بین خنده گفت:
-اگه جز چشماش چیزی رو نبینم چی؟ اون وقت چی کار کنم!
با حرص نگاهش کردم:
-اون وقت برو کلت رو بکن تو توالت فرهنگ ی تا از بی نفس ی خفه ش ی راحت بشم از دستت.
بازوش رو گرفتم و با هم از سالن خارج شد یم و اون رفت دسشویی تا صورتش رو بشوره و منم رفتم ا تاق گر یم...خدا بخیر کنه این
جریانِ آرام و امیر بوی خوبی ازش درنمیاد...آخرش یکیشون ضربه می خورن
***
پام رو، رو پام انداخته و با اخمای در هم که از پشت عینک دودی بزرگم دیده نمیشد به امیر زل زدم.
از زیر میز دست آرام رو گرفته بود و این کامال معلوم بود و آرامم سرش رو اون قدر پایی ن گرفته بود نگرانش شده بودم ی ه وقت
مهره های گردنش باال پایین نشن!
مهراد خیره به آرام و امی ر گفت:

-پس شما ام با هم دوست شد ین!
امیر کمی از قهوه اش رو خورد و گفت:
-آره
مهراد لبخند ی زد و دستم رو گرفت و گفت:
-خوبه
امیر پوزخند زد، اصال از این شرایط راضی نبودم
دو دقی قه با آرام اومد یم بی رون امیر خیلی ش یک جامون رو فهمید اومد نشست جلومون...
منم دیدم زیاد جیک تو جیکن و تنها موندم زنگ زدم مهراد اومد!
کمی از آب انارم رو مزه مزه کردم و مهراد گفت:
-ش یرانبه دوست نداشتی؟
با دیدن لیوان بزرگ ش یر انبه اش لبام جمع شد:
-نه خیل ی، از انبه بدم میاد
آرام ش یر انبه اش رو خورد و آروم گفت:
-برعکس من
ابرو باال انداختم و گفتم:
-خب تو ام ش یر موز دوست نداری!
نگاهم کرد و با چهره ی در هم رفته گفت:
-آره خیلی مزخرفه
امیر خیره به آرام نگاه می کرد ی ه جور ی به آرام نگاه می کرد...یه جورِ عج یب،انگار محوشه!
مهراد هیچ وقت این طور ی به من نگاه نکرده

بی شک امی ر عاشق ارام بود،اما مهراد فقط من رو دوست داشت و بهم عادت کرده بود.
دندون رو هم سابیدم...همین مونده حسودی کنم!
همین مونده هی به امیر نگاه کنم!
برن به درک اصال...اه!
رو به مهراد سری ع گفتم:
-بریم؟
مهراد نگاهم کرد و گفت:
-بریم؟
بلند شد یم و آرام فور ی مضطرب گفت:
-کجا؟
میدونستم نمیخواد با امیر تنها باشه.
مهراد با لبخند گفت:
-آیلین یکم قلمو و آب رنگ میخواد
میریم بخری م
امیر سرتکون داد و براشون ب ی حرف دست تکون دادم و با مهراد رفتیم سمت ماش ین و مهراد گفت:
-امیر عجیب نیست؟
با پوزخند گفتم:
-عَجی مَجیِ!
خند ید و با هم سوار ماش ین شد یم در رو بستم و کمربندم رو زدم.
خیره به امی ر و آرام از دور گفتم:

-به هم م یان؟
مهراد با خنده گفت:
-اصال!
نیشخند زدم و برگشتم و مهراد با اخم گفت:
-چرا روشن نمیشه!
هرچی استارت میزد ماش ین روشن نمیشد و خاموش می کرد
-ای بابا
چند تقه ب ه ش یشه ماش ین خورد و با بهت برگشتم و با دیدن امیر متعجب کمبربندم رو باز کردم و مهراد از ماش ین پی اده شد
منم پیاده شدم
امیر کنار آرام ایستاد و گفت:
-روشن نمیشه؟
مهراد متفکر گفت:
-نه!
کاپوت رو باال زدن و من و آرام کنار هم ایستادی م.
آرام خیلی آروم کنار گوشم خم شد و گفت:
-یه جوری من رو با خودت ببر
نمی خوام پیش امیر باشم...این وحشیه چه قدر!
بهت زده نگاهش کردم و نگاهم ناخداگاه رو لبا و گردنش قفل شد.
اخم کرد و با دستش زد به بازوم و گفت:

-منحرف منظورم کاراشه! اخالقش ی ه جوری عجیبیه،آدم میترسه ازش!
شونه ای باال انداختم و گفتم:
-آش کشک خالته، می خواستی از این چیز خوریا نکنی
با لبای آویزون نگاهم کرد و برگشتم و گفتم:
-درست نشد!؟
مهراد کالفه گفت:
-سر در نمیارم چشه!
امیر رفت سمت ماش ین مهراد و یه جوری جلوی کاپوت ای ستاد که مهراد رفت کنار کال!
االن می خواد بگه خیلی بلده؟
امیر بعد چند لحظه سر بلند کرد و گفت:
-میگم دوستم حلش کنه،تعم یر کاره
مهراد نیشخند ی زد و گفت:
-دوستت تعمیر کاره؟
امیر صاف ایستاد و در کاپوت رو محکم بست و با سری باال و همون نگاه بی روح و صدا ی خش دار گفت:
-بابامم تعمیر کاره
مهراد خشک شده به چشمای امیر زل زد.
من و آرامم فقط به امی ر زل زدیم
چه قدر نگاهش به مهراد ترسناک بود!
یعنی چشماش سرخ یا صورتش کبود نبود...ولی چشماش...چشماش خیلی بی روح و ترسناک شده بودن.
مهراد سرفه ای کرد و گفت:

-باشه به دوستت زنگ بزن
امیر ابرویی باال انداخت و گفت:
-االن که فکر م ی کنم میبینم دوستم امروز سرش شلوغه نمی تونه بیاد
ابرویی باال انداخت و با لبخند گفت:
-منم باید با آرام برم...
دستش رو، رو شونه مهراد گذاشت و با همون تمسخر گفت:
-موفق باش ی
با چشمای گرد نگاهش می کردم که رفت سمت موتور س یاه و بزرگش و بلند گفت:
-آرام!
آرام مضطرب نگاهم کرد و تو نگاهش التماس بود
ولی کاری از دستم برنمی ومد !
هولش دادم و با لبای آو یزون رفت سمت موتور امیر و پشتش به زور و کل ی بدبختی نشست و محکم از صندلی گرفت نه از کمر
امیر
امیر کاله کاسکتش رو گذاشت و ن یم نگاهی خرجمون کرد و گاز داد و رفت!
چند بار پلک زدم و مهراد زیر لب غرید :
-آشغال
برگشتم و با حرص گفتم:
-سعی کن به جای توهین کردن به اون یاد بگ یر ی چه آدم تعمیر کار باشه چه معاون وز یر...آدمه! دلیلی نداره مسخره اش کنی
با بهت نگاهم کرد و با نیشخند گفتم:
-چون عمو ی خودمم تعمیر کاره...اون یک ی ام بَنا و پسر عمه ام و پسر دایی م نون وایی دارن

خشک شده نگاهم کرد و با حرص گفتم:
-یکم آدم باش!
هم زمان با این حرفم عصب ی سوار ماش ین شدم و محکم در رو بستم!
مهراد هم چنان تو همون حالت قبلی که ایستاده بود خشکش زده و تکون نمی خورد!
بعد چند لحظه اومد تو ماش ین و فقط آروم گفت:
اعصابشمعذرت می خوام،قصد توهین داشتم...فقط می خواستم همون طور ک اون دائم با اون نگاه روانی شکلش رو اعصابمه منم برم رو
جوابش رو ندادم و نفس عمیق و کالفه ای کشید و گوش یش رو در اورد و از صحبتاش فهمیدم میخواد به یک ی زنگ بزنه بیاد
ماش ین رو ببرن تعمیر گاه
حدودا یکی دو ساعت معطل شد یم و آخرم یارو زنگ زد گفت دوره و راه رو گم کرده نمیتونه ب یاد!
دیگه اعصابم ریخته بود به هم
مهرادم از من بد تر!
زنگ زد ی ه جای دیگه و بالخره بعد ی ک ساعت اومدن و ماش ین و وصل کردن پشت ماش ین گنده خودشون و بکسرش کردن
طی مسیر چشمام رو بسته و مثال خواب بودم.
صدای مهراد و آروم شنیدم:
-آیلین...آشتی کن دیگه
اخم کرده گفتم:
-قهر نکردم،عصبی شدم
دستم رو نوازش کرد و گفت:
-االن خوبی؟

با مکث چشم باز کردم و با لبخند گفتم:
-االن خوبم
***
ساعت نه و نیم شب بود و خبری از آرام نبود
معین مدام تو خونه راه میرفت و میگفت االن زنگ میزنم به بابا!
گوش ی رو ازش قاپیدم و گفتم:
-چرت نگو ی ه شب رفتن عروس یا...ببینم میتون ی زهرشون کنی!
معین به لپای تپل و سرخش چنگ زد و گفت:
-خب چرا تلفنش رو جواب نمیده؟مگه با هم نبودین؟
عصبی داد زدم:
-معین دم گوش من واق واق نکن برو تو اتاقت االناست که پیداش بشه.
به مبل لگد ی زد و با حرص و دستای مشت شده رفت تو اتاق و در رو محکم بست.
نمیشد بهش بگم با امیره که!
صدای چرخیدن کلید تو ق فل در باعث شد با سرعت بدوام سمت در...
در باز شد و آرام اومد تو و داشت کفشاش رو درمیاورد
بازوش رو گرفتم و با صدای آروم گفتم:
-هیچ معلومه کجایی! چرا تلفنت رو جواب نمید ی؟
آرام مبهوت نگاهم می کرد و اصال انگار تو باغ نبود
تکونش دادم و گفتم:
-آرام!

همچنان محو شده و رنگ پری ده نگاهم می کرد
با ترس سرتاپاش رو چک کردم...هیچیش نبود!
-آرام چیشده؟ام یر کاری کرده؟
آرام خشک شده و مبهوت گفت:
-اره!
با چشمای گرد شده وحشت زده گفتم:
-چی؟
همچنان محو شده آروم و کشیده گفت:
-خواستگاری!
***
نفس عمیق ی کشیدم و چند بار چشمام رو باز و بسته کردم.
-آیلین؟
برگشتم و مبین فوری به سمتم دویید و کروات زده گفت:
-دست گلش جا موند!
سری تکون دادم و مامان هول زده چادرش رو، رو سرش کشید و گفت:
-آیلین تو آرام چتونه؟چرا رنگتون پریده!
بهت زده نگاهش کردم و بعد چند وقت آرایش قشنگ ی داشت و این جوون تر نشونش م ی داد.
رفتم سمت ماش ین دایی و فاضل از ماش ین پیاده شد و خی ره به صورتم زل زد و گفت:
-چه خوشگل شد ی!

اخم کرده گفتم:
-مرس ی
در سمت آرام رو باز کردم و گفتم:
-بیا پایین دیگه
فاضل ازمون دور شد و آرا م مضطرب شال توری و سفید رنگش رو پشت گوش زد و نالی د :
-وای آیلین غلط کردم.
دستش رو گرفتم و از ماش ین کشیدمش بی رون و گفتم:
آرام با رنگ رو روی پریده پیاده شد و به خاطر گری ه کمی گوشه چشماش س یاه شده بودیه ماه پیش تو ی اون اتاق کوفتی خودم رو جر دادم ول ی گوش نکردی االن دیگه نمی تونی هیچ غلط ی بکنی
زود با گوشه شالِ فیروزه ای م خط چشمش رو درست کردم و غریدم:
-گری ه نکن!
-آرام
برگشتیم و هر دو به امیر زل زدیم،
تی شرت مشکی جذب و کت تک سفید
شلوار کتون جذب مشکی با کالج های براق مشکیش،موهای مواج و تیره اش که رو به حاال حالت داده شده و چشماش مثل
همیشه بی روح و سرخ بود و اون قدر زیر چشماش کبود شده و چهره اش ترسناک دیده میشد که چشمام گرد شد.
به سمتمون اومد و به آرام لبخند ی زد و آروم مچ دستش رو نوازش کرد و گفت:
-میدونم استرس دار ی،ولی االن میریم داخل و همه چی ز تموم میشه.
آرام سرش رو پایین انداخته و امیر سر بلند کرد و گفت:
-بریم


RE: رمان پانتومیم اثر مرجان فریدی فوقالعاده - دلارام1383 - 31-01-2021

فاضل به سمتمون اومد و گفت:
-عمه میگه عاقد اومده
رنگ از روی آرام بیش از قبل پرید
امیر گوشه آستین مانتو ی سف ید آرام و گرفت و با خودش به سمت پله ها کشیدش .
به راه پله ی دوم که رس ید یم امیر برگشت و رو به فاضل گفت:
-شما و آرام برید من آیلی نو کار دارم
فاضل کمی با اخم نگاهمون کرد و آرام نگران و با غم نگاهم کرد و در آخر با فاضل از پله ها رفتن باال.
امیر برگشت و یهو مچ دستم رو گرفت و من رو کشید به سمت زیر پله ها
در اتاق کوچیکی رو باز کرد و هولم داد داخل و وحشت زده نگاهش کردم و گفتم:
-چی کار می کنی !
نگاه مرده بی روحش رو به چشمام دوخت و گفت:
-االن می گم...
هم زمان به سمتم اومد و قلبم تو دهنم م ی زد!
خشک شده گفتم:
-چی!
موچ دستم رو گرفت و فوری من رو کشید وسط پذ یرایی و آروم گفت:
-حلقه ام گرفته بود،من رو برد بام بعد انگار داره راجب خر ید شکالت حرف میزنه یهو برگشت نگام کرد گفت:
-با من ازدواج م ی کنی؟
منم هنگ کرده بودم نمی تونستم هیچی بگم.
اونم گفت باید بهش فکر کنی ...مجبوری!
آیلین هنوز ضربان قلبم رو هزاره
کدوم آدم عاقلی تو کم تر از دو هفته دوستی پیشنهاد ازدواج میده!
با دهنی نیمه باز خواستم چی زی بگم که صدای معین و از پشتم شنیدم:
-آرام کجا بودی!
آرام هول شده و رنگ پریده خواست چیزی بگه که به جای اون گفتم:
-تو ترافیک مونده،ماش ینِ ام خراب شده.
معین با شک گفت:
-چرا گوش یش رو جواب نمیداد؟
آرام باز رنگش پرید و من کالفه گفتم:
-چون گوش یش مال قرن هیتلره
برای همین میخواد گوش ی بخره دیگه این همش باطری خالی میکنه
معین با چشمای ریز شده کم ی نگاهمون کرد و گفت:
-عجب
هم زمان نشست رو مبل و ت ی و ی رو روشن کرد.
اخم کرده دست آرام رو گرفتم کشوندمش سمت اتاق و تا وارد شد یم در رو بستم و گفتم:
-تو که نمی خوای بله بد ی!؟
آرام سرش رو پایین انداخت و گفت:
-چرا ندم؟
بهت زده بازوش رو گرفتم و گفتم:
-زده به سرت!
تکونش دادم و با صدایی ک به زور کنترلش کرده بودم تا باال نره گفتم:
-روانی پسره هی چی نداره! ی ه موتور داره کال
حتی نمیدونیم کی ه و چی ه...عجیب غریب و روانیم که هست! آخه کی این جور ی مثل روانیا خواستگاری می کنه!
آرام اخم کرده سر بلند کرد و گفت:
در ضمن موتورش از این گروناستآیلین پوریا من رو ولم کرده ول ی امیر دوسم داره!
باباشم چند ساله داره با عموش برای ام یر ی ه خونه خیلی قشنگ میسازن،انگار زمین از پدر بزرگشون تو ی ه منتطقه خوب داشتن
اینا ام با وام آروم آروم ساختن
امیر گفت خونه خیلی ش یک و توپیه...خودشم که حقوقش خیلی داره خوب میشه...تازه شبا تعمیر کاری می کنه عصرا میاد سالن
و روزا ام دانشگاه.
موهام رو باحرص کشیدم و گفتم:
-پولش هیچ ی...اصال این پسره پولدار...مهم اینه خُله...دوسشم ندادی!
آرام کالفه و مضطرب انگار سعی می کرد خودش و گول بزنه نه منو گفت:
-عالقه بعد ازدواجم به وجود میاد،مهم اینه من رو دوست داره!
با حرص زدم به شونش و گفتم:
-فقط میتونم بگم خاک تو سرت
غم زده نگاهم کرد و با حرص رفتم رو زم ین نشستم و گفتم:
-رسما داری سر لج بازی با پوریا گوه میزنی به آیندت!
آرام نشست گوشه ا ی و سرش رو
رو زانوش گذاشت و گفت
-من رو ولم کرد...نیومد دنبالم سر قولش نموند
منم به پاش نمی مونم.
سرش رو بلند کرد و با چشمای اشکی گفت:
-بهش میگم دوسش دارم و قبولش م ی کنم
بابا اینا هم چون پسر سالم و بد ی نیست و از ترس پور یا فوری قبول می کنن
مبهوت گفتم:
-تو زده به سرت!
آروم گفتم:
-ببین ک ی گفتم...ته این بازی اونی ک
می بازه تو یی!
***
تینا با لبخند دستش رو دور بازوی پوریا حلقه کرد و گفت:
-چرا اومد ی بیرون؟ همه دارن راجب مراسم عروس یمون حرف می زنن.
پوریا نفس عمیقی کشید و کالفه گفت:
تینا غم زده روبه رو ی پوریا ای ستاد و انگار تازه حقی قت به روش آورده شده بود و نمی تونستتینا من چند بار بهت بگم ازدواجمون سوریه تا من بتونم اقامت این جا رو بگ یرم؟
جلوی ریزش اشکاش رو بگ یره
پوریا به موهاش چنگ زد و حتیپوریا من دوست دارم!چرا ای ن ازدواج رو واقعی نکنیم!؟
نمی تونست لحظه ای خودش رو کنار تینا تصور کنه
-من دوست ندارم
پشتش رو کرد و مسیر سنگ فرش شده رو طی کرد و جلوی ماش ینش ایستاد و دزدگ ی ر را زد.
تینا با گر یه داد زد:
-چون آرام رو دوست داری؟
پوریا عصبی به تینا زل زد و حتی اسم آرام هم قلبش رو به بازی می گرفت
-به تو ربطی نداره
تینا عصبی گفت:
-می دونم م ی خوا ی با ازدواج با من اقامت بگ یری و بعدش اونو بیاری پیش خودت...
پوریا خیره چشمای رنگ ی تینارو ارزیابی کرد و گفت:
-آره میخوام همین کارو کنم،آرامم باهام میاد.
تینا با پوزخند گوش ی اش رو از جیب شرتک لیمویی اش ب یرون کشید و بعد از چند لحظه صفحه بزرگ و لمسی گوش ی رو به
سمت چهره در هم پوریا برگرداند و گفت:
-جهت اطالعت فهمیدم آرام پیج من و تورو با پیج فیک دنبال میکنه و پست نامزد یمونم دیده...ی عنی این طوری بگم که آرام...بی
آرام!
پوریا خشک شده یک قدم به تینا نزدیک شد و ناباور گفت:
-باید بهش توضیح بدم
تینا با چشمای گرد شده گفت:
-نه!
پوریا با نیشخند گفت:
-ممنون که اطالع داد ی
هم زمان سوار ماش ینش شد و نگهبان در باغ را باز کرد و پوریا پاش رو رو ی پدال گاز گذاشت و بدون دیدن دویدن های تینا
پشت سرش از باغ خارج شد.
تینا با گر یه گوش ی اش رو به زمین کوبید و جیغ زد:
-گند زدم...خدا لعنتت کنه آرام
***
نفس عمیق ی کشیدم و چند بار چشمام رو باز و بسته کردم.
-آیلین؟
برگشتم و مبین فوری به سمتم دویید و کروات زده گفت:
-دست گلش جا موند!
سری تکون دادم و مامان هول زده چادرش رو، رو سرش کشید و گفت:
-آیلین تو آرام چتونه؟چرا رنگتون پریده!
بهت زده نگاهش کردم و بعد چند وقت آرایش قشنگ ی داشت و این جوون تر نشونش م ی داد.
رفتم سمت ماش ین دایی و فاضل از ماش ین پیاده شد و خی ره به صورتم زل زد و گفت:
-چه خوشگل شد ی!
اخم کرده گفتم:
-مرس ی
در سمت آرام رو باز کردم و گفتم:
-بیا پایین دیگه
فاضل ازمون دور شد و آرام مضطرب شال توری و سفید رنگش رو پشت گوش زد و نالی د :
-وای آیلین غلط کردم.
دستش رو گرفتم و از ماش ین کشیدمش بی رون و گفتم:
آرام با رنگ رو روی پریده پیاده شد و به خاطر گری ه کمی گوشه چشماش س یاه شده بودیه ماه پیش تو ی اون اتاق کوفتی خودم رو جر دادم ول ی گوش نکردی االن دیگه نمی تونی هیچ غلط ی بکنی
زود با گوشه شالِ فیروزه ای م خط چشمش رو درست کردم و غریدم:
-گری ه نکن!
-آرام
برگشتیم و هر دو به امیر زل زدیم،
تی شرت مشکی جذب و کت تک سفید
شلوار کتون جذب مشکی با کالج های براق مشکیش،موهای مواج و تیره اش که رو به حاال حالت داده شده و چشماش مثل
همیشه بی روح و سرخ بود و اون قدر زیر چشماش کبود شده و چهره اش ترسناک دیده میشد که چشمام گرد شد.
به سمتمون اومد و به آرام لبخند ی زد و آروم مچ دستش رو نوازش کرد و گفت:
-میدونم استرس دار ی،ولی االن میریم داخل و همه چی ز تموم میشه.
آرام سرش رو پایین انداخته و امیر سر بلند کرد و گفت:
-بریم
فاضل به سمتمون اومد و گفت:
-عمه میگه عاقد اومده
رنگ از روی آرام بیش از قبل پرید
امیر گوشه آستین مانتو ی سف ید آرام و گرفت و با خودش به سمت پله ها کشیدش .
به راه پله ی دوم که رس ید یم امیر برگشت و رو به فاضل گفت
-شما و آرام برید من آیلی نو کار دارم
فاضل کمی با اخم نگاهمون کرد و آرام نگران و با غم نگاهم کرد و در آخر با فاضل از پله ها رفتن باال.
امیر برگشت و یهو مچ دستم رو گرفت و من رو کشید به سمت زیر پله ها
در اتاق کوچیکی رو باز کرد و هولم داد داخل و وحشت زده نگاهش کردم و گفتم:
-چی کار می کنی !
نگاه مرده بی ر وحش رو به چشمام دوخت و گفت:
-االن می گم...
هم زمان به سمتم اومد و قلبم تو دهنم م ی زد!
-د...دار ی چی کار می کنی؟
نیشخند ی زد و گفت:
-نمی خوام بخورمت...نمی خوام تو بهترین روز زندگیم شب یه دراکوال بیفتم تو عکسا،بیا گریمم کن...این کبودی زیر چشمام رو از
بین ببر
اخمام در هم فرو رفت و نمی دونم چرا ول ی دویت نداشتم کارش باهام این باشه
چند بار نفس عمیق کشیدم تا از این حس مزخرف بیام ب ی رون با حرص گفتم:
-مگه من وسایل گریمم رو با خودم این ور و اون ور می برم؟
نیشخند زد و کیف بزرگ ی که رو شونم بود رو گرفت و تکونش داد و گفت:
-بعید می دونم لوازم آرایشت رو با خودت نیاورده باش ی
با حرص گفتم:
-فقط به خاطر آرام
با پوزخند نگاهم کرد و کیفم رو باز کردم و به اطراف نگاه کردم داخل یه جایی مثل انباری بودیم،نردبون و ...داخلش بود
در کیفم رو باز کردم و کیف لوازم آرایشم رو در اوردم
روبه روش ایستادم و کرم پودر و رژ گونه رو در آوردم
به چشماش زل زدم و زیر چشماش و کرم پودر رو زدم با انگشتم آروم زیر چشماش رو محو کردم و به چشمام زل زده بود.
آرکم گفت:
-چشمات مثل آرامه!
با نیشخند در حالی که با انگشتم کرم رو ، رو گونه اش می زدم گفتم:
-چون دو قلویی م
خم شد سمت چشمام و گفت:
-نه...حالتش شبیهه...تا وقتی که حرف نزنی...اخم نکن ی،عصبی بازی درنیار ی...نمیتونم تشخیصتون بدم.
اخم کردم و خیره نگاهش کردم و با شصت کمی پوستش رو یک رنگ کردم و گفت:
-مهراد رو دوست ندار ی؟
با حرص گفتم:
-امیر چه قدر حرف میزن ی
نیشخند زد و بهم نزدیک شد و سرش رو خم کرد سمت صورتم و گفت:
-من آرام رو دوست دارم، ول ی تو مهراد رو دوست نداری، دنبال پولشی!
پوزخند زد و گفت:
-آهن پرست
دستم رو بردم باال که مچم رو، رو هوا گرفت و با نیشخند گفت:
-آهن پرست
دستم رو محکم پس زد و از در رفت بیرون دستم رو محکم کوب یدم به زمین و خفه جی غ کشیدم
-آشغال!
خدا کنه عقدشون به هم بخوره تا دیگه این قدر چرت و پرت نگه
سرم رو زیر انداختم و نفس عمیقی کشیدم
به کیفم چنگ زدم و وسایلم رو ری ختم داخلش و کیف رو انداختم رو شونم و از اتاق خارج شدم.
با حرص از پله ها باال رفتم و تو پیچ راهرو در اتاق اول رو باز کردم
امیر داشت پشت میز می نشست و مامان و زندایی کنار م یز بودن و مامان امیر که سن و سال تقریبا باالیی داشت با لبخند خسته
و آرومی گوشه ا ی ایستاده و با چشمای اشکی به امیر زل زده بود
بابا کنار من ایستاده و معینم لبخند به لب داشت.
بابای امیر کنار بابا ایستاده بود و تپل و قد بلند بود موهای سفید و یک دستی داشت.
فاضل و دوست امیر شاهد بودن ومن و پریا ام بودیم
زندایی پشتِ آرام و امیر ایستاده و قند میسابید
هیچی نمی فهمیدم نگاهم فقط تو نگاه غم زده آرام قفل شده بود و امیری که با نگاه ب ی روحش اما لبخند ی که بی شتر شبیه
نیشخند بود به عاقد زل زده بود،
عاقد مهریه گفت و عمو و عمه از پشت سر با هیجان مدام عکس می گرفتن
لبم رو جو ییدم و آرام گالب آورد...آرام گل چید ...
آرام چونه لرزوند و من قلبم درد می کرد م ی دونستم بغض داره
-بله
بله ی آرام تو سرم اکو شد و نفسم رفت و صداش چه قدر ضعیف بود همه دست زدن و زندایی نیش چاکوند و مع ین با هیجان
همین طور دست می زد
امیر بله گفت و بازم همه دست زدن و من به بند کی فم چنگ زدم.
دفتر بزرگی جلوشون قرار گرفت.
من و فاضل ایستادیم و فاضل امضا کرد و منم لب گزیدم و دستم میلرزید،آروم خودکار رو برداشتم
دیگه نمیشد جلوش رو گرفت...تموم شد!
امضا کردم و دوست امیر و پر یا ام امضا کردن
بازم لب گزیدم و آرام و امیر شروع کردن به امضا و من سرم پایین بود
مامان امیر سرش رو خم کرد سمتم و با لبخند گفت:
-میترسم تورو با عروسم هی اشتباه بگ یرم
با لبخند ادامه داد:
-ماشاال فتوکپی همین...هر دو ام خوشگل
لبخند مصنوعی زدم و گفتم:
-هم سانیم
لبخند زد و اشک چشماش رو پاک کرد.
گوش یم زنگ خورد و س یم کارت سابقم بود از اتاق اومدم ب یرون و شماره ناشناس بود.
-بله؟
-آیلین.
متعجب چشم ریز کردم و گفتم:
-شما؟
صدای خش خش و نفس عم یقی رو کشیدم و بعدش...
-پوریام
-باال تر...
مهراد خند ید و محکم تر تابم داد و دست راستم رو از زنجیر ازاد کردم و به سمت آسمون گرفتم.
آرام بلند داد زد:
-آیلین دو دسته بگ یر میوفت ی
خند یدم و گفتم:
-حواسم هست
بعد چند لحظه مهراد سمت چپم کنار آرام و امیر ایستاد و امیر سرش تو گوش یش بود
تاب که کم کم از حرکت ایستاد نفس عمیقی کشیدم و با نیش شل گفتم:
-عالی بود
مهراد لبخند زد و آرام بهم لبخند زد...این روز ها لبخنداش خیلی غمگ ین بود
مخصوصا بعد عقدش...مخصوصا بعد این که پوریا به زور شماره آرام رو ازم گرفت و بهش زنگ زد و بدون خبرداشتن از عقد ارام با
هیجان می گفت که نامزدی ش سوری برای گرفتن اقامته...
بعد این که گفت تا آخر ماه م یاد ایران برای بردن آرام هردوتامون سنگ کوب کرده به هم زل زدی م.
آرام نفسم نمیکشید !
منم دست کمی از اون نداشتم!
گوش ی از دستش افتاد و چند تیکه شد و به زمین افتاد و چشماش بسته شد و من جی غ زدم و بقی ه از اتاق دوییدن بیرون و امیر
نگران آرام رو بغل زد و من وحشت زده فقط می گفتم:
-آرام حساسه، از استرس فشارش افتاده!
آرام که بهوش اومد گفتم همه حتی امیر از اتاق برن بیرون...اون فقط گری ه م ی کرد و میگفت اشتباه کردم و چه قدر دلم می
خواست بگم دید ی گفتم پشیمون میشی؟ ولی نگفتم!
و حاال دو هفته بعد اون ماجرا ما خبر ی از پوریا نداریم و آرام روز به روز داره داغون تر م یشه
خنده هاش ظاهریه...لبخنداش مصنوعی ه
امیرم حتی بهش شک کرده و برای ماست مال ی کردن اوضاع گفتم امشب بیایم پارک تا یکم حال و هوای آرام عوض شه.
آرامِ بی چاره ام...سخته با یک ی باش ی که دوسش نداشته باش ی و سخت تر زمانی ه که یک ی که دوسش داری و به خاطر اشتباه
خودت از دست بد ی...
مهراد مچم رو آروم گرفت و با هم به سمت مردی که پشمکای صورتی به دست داشت رفتیم.
آرام و امیر جلو تر بودن
امیر دست آرام رو محکم گرفت و اخم کرده بود
لب گزیدم امروز فرداست گندش دربیاد که آرام دوسش نداره،اون موقع دوست دارم ر ی اکشن امیر رو ببینم
احتماال دیوونه میشه
امیر برای آرام پشمک گرفت و مهراد برای من
به مهراد لبخند زدم و آرام با سر پایین بی حرف گفت:
-نمی خورم!
پشتش رو کرد و به سمت من اومد
امیر خیره به پشمک دستش و رو لبش کشید و چند بار نفس عمیق کشید انگار م ی خواست خودرش رو کنترل کنه!
پشمک رو به یارو پس داد و بدون گرفتن پولش رفت و نشست روی نیمکت
به آرام چشم غره رفتم و شونه ای باال انداخت...
دست خودش نبود،امیر رو دوست نداشت
مهراد با لبخند گفت:
-شرمنده ولی فکر کنم برای عروس یتون نباشم
این رو، روبه ام یر و آرام گفت و من به جای امیر که مثل مرده ها نگاه م ی کرد و آرام که سرش تا س ینش خم بود گفتم:
-چرا نیستی؟
مهراد با لبخند گفت:
نیستمیه مشکلی واسه شرکت بابام تو شمال پیش اومده، ی ه سر باید برم اون جا یک هفته ا ی بر می گردم ول ی برا ی عروس یشون
آرام تنها آروم گفت:
-چه بد!
امیردر سکوت به آرام زل زده بود و من شروع کردم به خوردن پشمکم
مهراد به خوردنم خند ید و منم خند یدم و یک تیکه از پشمک رو کندم و گرفتم سمت لباش و با چشمای براقش بهم زل زد و با
لبخند دهنش رو باز کرد و پشمک رو خورد و خند یدم و اونم خند ید ..
سر برگردوندم و دیدم آرام با حسرت و امی ر با همون نگاه ب ی حس و خالیش نگاهمون م یکنه
لپم رو باد کردم...ا ی بابا!
شام نخورده از پارک برگشتی م و آرام پشت موتور امیر نشست و امی ر کاله کاسکتش رو، رو ی سرش گذاشت.
مهراد براشون بوق زد و من کمربندم رو بستم و ماش ین که راه افتاد نگاهم هم چنان خی ره ارام بود که دستاش رو بند صندلی
کرده و از کمر ام یر نگرفته بود...هوف آرام!
امیر جذاب بود،فوق العاده جذاب! با وجود پول نداشتنش باوجود پورشه سوار نشدنش با وجود این که بوی ادکلن الکچری نمی
داد و لباسای مارک تنش نبود
جذاب بود!
حاال تصورش و بکن اگر پولدار بود چی میشد !
حتی نگاهش...مخصوصا صداش و نیشخنداش
گاهی مهربون بود نه با من و بقیه فقط ارام!

مدام بهش زنگ میزد،حواسش بهش بود
بهش گل م یداد...شبا شاید ساعتای دو و سه تک زنگ م یزد و می د ید ی زی ر پنجره اتاقمون تکی ه زده به موتورش ایستاده
و آرامِ دوست داشتنی احمق قدرش رو
نمی دونست!
میتونستن ی ه عشق رمانی رو تجربه کنن
یه عشق بامزه و مرموز و عجی ب اما آرام...
فقط دنبال پوریا بود و از وقت ی فهمیده بود پوریا می خواد برگرده و خبر نداره ارام ازدواج کرده داره دیوونه ترم م یشه!
دستم که بوس یده شد از فکر و خیال بی رون اومدم و برگشتم و مهراد تو تاریکی بهم زل زده و دستم تو دستش بود گ یج به اطراف
زل زدم.
-عه رس ید یم!
ریز خند ید و موهام رو نوازش کرد و گفت:
-بله خانوم کوچولو رس ید یم
لبخند زدم و اونم لبخند زد و گفت:
-برا عروس ی خواهرت خرید د ارید؟
کالفه گفتم:
-هوف این امیر انگار ش یش ماهه به دنیا اومده
می خواد زود برن سر خونه زندگیشون
بابام وام گرفته،امی رم وام گرفته به عالوه یه عموی انگار پولدار داره که باهاشون مشکل دارن ولی به امیر خیلی وسایل خونه توپ و
گرونی داده و گفته کم کم پس بده اینم باعث شده عجلشون بیشتر شه خونشون تا دو هفته دیگه تکمیله فقط من و مامانم این
وسط داریم تیکه پاره میشیم.
مهراد خند ید و گفت:

-چون سلی قه ات خوبه؟
با حرص گفتم:
-آرام که کال جم نمی خوره از خونه میگه خودتون بریم وس یله هارو بخرید من و مامانم و مامان امیر میریم خرید باورت میشه
همه چیز افتاده گردن من وا ی دیگه...
یهو وسط حرفم دستمو گرفت و با هیجان گفت:
_دوست دارم.
بابهت نگاهش کردم... نفسم گرفت!
بازم تنگ ی نفس یهویی بهم دست داده بود.
باورم نمیشد یهو اینو بگه!
یهو نگاهش نگران شد و گفت:
-اذیتت کردم؟
بین نفسام گفتم:
-نه اما...چیزه...یهویی بود نفسمگرفت
لبخند زد و خیره نگاهم کرد.
لبخند زدم و در ماش ین رو باز کردم و کمربندم رو باز کردم و فور ی پیاده شدم.
خم شدم سمت ش یشه و گفتم:
-فردا می بینمت
متفکر سر تکون داد و هول شده دست تکون دادم و دوییدم سمت خونه،دستم رو،رو قلبم گذاشتم
-چه قدر تند میزد!
در خونه رو با کلید باز کردم و مامان اخم کرده جلو ی در بود

متعجب نگاهش کردم که گفت:
-مگه تو و آرام و امیر با هم نرفتید پارک؟چرا آرام زود تر اومده!؟
این رو با صدای آروم گفت تا بابا بیدار نشه.
آخ...اصال یادم رفته بود به آرامبگم صبر کنه برسم
فوری گفتم:
-چرا...ولی گوش یم رو داده بودم به امیر بزاره تو کافشنش وقتی سوار ترن میشدم.
بعد که با آرام پیاده شد یم با ارام اومد یم باال من بین راه یادم اومد گوش یم رو جا گذاشتم.
زود دو ییدم پایین امیر رو صدا زدم تا گوش یم رو داد و یکم راجب سالن حرف زدیم دی ر شد
ابرو باال انداخت و گفت:
-این آرام زبون بسته که اصال حرف نمی زنه جد یدا،ازش میپرسم آیلین کجاست جواب نم یده میره تو حموم!
نیشخند زدم و مامان نفس عمیقی کشید و گفت:
-برو زود بخواب فردا کلی کار داریم.
با حرص سر تکون دادم و به سمت اتاقم رفتم.
آرام همچنان حموم بود و گوش ی جد یدش که با پول خودش و ام یر خریده بودن رو ی میز و یبره رفت
بدون سر و صدا رفتم سمت گوش یش و معین کمی غلط زد و لپ راستش به سمت بینی ش کج شده بود و چشماش دیده نمیشد
شبیه اون استکیر خرگوش لپ یه تو تلگرام بود.
لبخند زدم و رمز گوش یش رو زدم و پی ام امی ر باال اومد
-چرا جوابم رو نمی دی؟آرام من رو سگ نکن میام اون جا االن
بهت زده چشم گرد کردم و رفتم سمت حموم و به در حموم زدم و صدای ش یر آب قطع شد و در نیمه باز شد و آرام سرش رو
کج کرد و با چشمای سرخ شده نگاهم کرد و آروم گوش ی رو به سمتش برگردوندم و پی ام رو که خوند کالفه گفت:

-آیلین حالم بده،بزار هرچی م یخواد بشه...بشه!
چشم گرد کردم و اونم در رو بست و دوباره صدای ش یر آب بلند شد!
ش یطونه میگه بزن تیکه پاره اش کن ها!
صدای موتور رو که شنیدم چشمام گرد تر شد
احتماال امیر راه رفته رو برگشته بود که این قدر سریع رس ی ده بود.
گوش ی آرام تو مشتم دوباره و یبره رفت و زود پی ام و باز کردم.
-بیا دم پنجره
چشمام گرد شد و مونده بودم چی جواب بدم.
خدایا بگم آرام حمومه بعد م ی گه غلط کردی پی ام س ین کردی،بعد میگه بگو آرام بیاد ب یرون کارش دارم.
بعد باز بگم آرام حوصلت رو نداره که بد تر میشه!
در حالی پانچومو در می اوردم و شالم رو مینداختم تو کمد گفتم:
-هوف حاال چی کار کنم
آروم از پشت پرده نگاه کردم،کنار موتورش ایستاده و به پنجره با همون نگاه مرده و سردش زل زده بود
هوف آرام بترکی!
برای این که از فکرش بیام بی رون موهام رو از شر کش خالص کردم و ش یر پاک کن رو برداشتم و آروم آرایشم رو پاک کردم که
دوباره صدای ویبره گوش ی آرام دلم رو لرزوند با استرس صفحه رو باز کردم و پی ام امیر باعث شد چشمام گرد شه
-تو نمیای جلو ی پنجره...من که میتونم بیام باال
چند بار پی امش رو خوندم و دوییدم سمت در حموم و زدم به در و صدای لرزون و بغض کرده آرام رو نزدی ک به در بین صدای
ش یر آب شنیدم:
-میشه راحتم بزار ی؟

با حرص زدم به پیشونیم و رفتم سمت مع ین گوشه سمت راست اتاق پشت کمد دراز کشیده از اون جایی که معموال تا دو ب یدار
بود احتماال تازه خوابیده و بمبم تکونش نمی داد!
رفتم سمت در تا بگم مامان ب یاد
می تونستم ماست مالی کنم بگم امیر ارام رو کار داره و ز ی ر پنجره است و این جور ی ام یرم خل بازی درنمیاورد البته باید کلی
زور میزدم تا مامان و بیدار کنم!
قبل این که دستم به دست گ یره در بخوره صدای قژِ باز شدن پنجره رو شنیدم و برگشتم که با دیدن سایه امیر و سر کج شدش
و اون ژست راحتش که رو طاق پنجره نشسته و دستاش رو تکی ه گاهش کرده بود قلبم اومد تو دهنم.
گوش ی آرام رو سفت گرفتم تا نیفته و ترس یده و لکنت وار گفتم:
-امیر!
و چه قدر لحنم شبی ه آرام بود!
از طاق بلند شد و ایستاد ، چه قدش بلند بود!
چند بار پلک زدم و آروم اومد سمتم و تو اون تاریکی صورتش به خاطر پنجره خوب دیده میشد .
چشماش برق میزد و زیر چشماش بازم سرخ و صورتش رنگ پریده بود.
این پسر بی شک خون آشام بود!
روبه روم که ایستاد تازه به خودم اومدم دهن باز کردم چی زی بگم که دستش رو، رو دهنم گرفت
با سر کج شده زل زده نگاهم کرد
فکر کنم فکرده من آرامم...آرایشم رو پاک کرده بودم و لباسامم عوض کرده بودم
به در حموم زل زد و آروم با همون صدای ترسناک گفت:
-خوبه...سر خرم نداریم
با چشمای گرد نگاهش کردم،االن من سر خرش بودم؟

اخم کرد م و نیشخند زد و گفت:
-خب کجا بودی م؟
نفس عمیق ی کشید و با همون صدای آروم و کشیده گفت:
-آرام من ی ه حرفایی بهت زده بودم...گفتم بکنشون تو مغزت...حفظشون کن
نگفتم؟
با چشمای گرد نگاهش کردم و از بینی تند تند نفس می کشیدم
-گفتم...سه بار بهت زنگ بزنم...جواب ند ی
زیر زمی نم بر ی پیدات می کنم...
با چشمای گرد نگاهش کردم و سر تکون داد و سرش رو بهم نزدیک کرد و گفت:
-گفتم بهت پی ام بدم،س ین کنی جواب ند ی آب بشی بر ی زم ین پیدات می کنم.
دست آزادم رو، رو س ینش گذاشتم و سعی کردم هولش بدم تا دستش رو برداره و بگم آ یلینم اما زورش بیشتر بود و از ترس این
که مامان اینا ب یدار نشن دست از تقال برداشتم.
ادامه داد:
-آرام گفتم از بی محلی بدم میاد...
بی محل ی کنی سگ میشم...د یوونه میشم،من دست خودم نیست چه دوست داشته باشم چه نداشته باشم تیکه پارت می کنم
گفتم یا نگفتم؟
با وحشت نگاهش کردم و یهو دستش رو گذاشت پشت گردنم و سرش رو چسبوند به پی شونیم و آروم گفت:
-پس چرا باز کاری می کنی خل شم؟هوم؟
دستش رو از رو دهنم برداشت و نفس عمیقی کشیدم که یهو گفت:
-حتی اگه تو جای آیلین حموم بودی اون قدر دیوونه شدم که در حموم رو باز می کردم اون جور ی ازت حساب پس میگرفتم.

با چشمای گرد نگاهش کردم،یعنی اگه االن بگم من آیلی نم در حموم رو باز م ی کنه تا با آرام حرف بزنه!
با دهن باز نگاهش کردم...چی کار کنم!؟
معین تو خواب غلطی زد و من چشم گرد کردم و چشمای معین باز شد و کمی خیره به من و ام یر زل زد و خواب آلود گفت:
-سالم داداش امی ر
امیر خیره نگاهش کرد و معی ن خواب آلود غلطی زد و پشتش رو کرد و گیج خواب گفت:
-شب بخیر
چشمام اندازه توپ تنیس شده بود
امیر نیشخند زد و من تنها یه راه داشتم!
-ب...باشه،هرچی تو بگ ی ببخشید حالم زیاد خوب نبود نمیخواستم عصبیت کنم جوابت رو ندادم
اخم کرده با همان نگاه سردش زل زده نگاهم کرد و گفت:
-آرام دفعه آخرت باشه...دفعه آخر!
مثل آرام مظلومانه نگاهش کردم و ترس یده گفتم:
-باشه...ببخشید
به سمتم اومد و روبه روم با سری باال ایستاد و با چشمای گرد از پایین نگاهش کردم و سرم رو برا ی دیدنش باال گرفته بودم.
-زود باش می خوام برم
متعجب و گیج نگاهش کردم که چشم ریز کرد و کالفه به گردنش اشاره کرد و گفت:
-چرا هردفعه مثل خنگا نگام می کنی؟بهت گفتم که خوشم میاد...زود باش
با چشمای ورقلمبیده به گردنش زل زدم
همین طوری نگاهش می کردم که چشماش رو به حالت ترسناکی گرد کرد و آروم و کشیده گفت:
-آرام!
فوری هول شده رو پنجه پام بلند شدم و کاری و که گفت کردم و خواستم عقب گرد کنم که دستش رو پشت گردنم گذاشت و
تو همون حالت موندم و بعد از چند ثانی ه عقب گرد کردم که دستشو برداشت.
نفسم گرفت... لغزش قطرات عرق رو، رو تیره کمرم حس می کردم.
دستش رو از پشت گردنم برداشت و فوری جدا شدم.
نیشخند زد و گفت:
-ببین ساعت چنده!
هول شده و نفس نفس زنون با سر پایین رمز گوش ی آرام رو زدم و با همون سر پایین گفتم:
-االن میگم
فوری گفتم:
-سه و پنج دقی قه
سرم رو باال اوردم و گفتم:
بهت زده به اطراف اتاق چشم انداختمبرو د...
نبود! با سرعت رفتم سمت پنجره از دی وار پرید پایین و داشت میرفت سمت موتورش
نشست و کاله کاسکتش رو سرش کرد و بدون نگاه کردنم رفت
دستم رو، رو قلبم گذاشتم
-فقط شوهر خواهرته فهمید ی؟اشتباه گرفته بودت وگرنه براش سرخری!
حرص زده چشم بستم
آرام از حموم حوله پوش اومد بیرون و با حرص گفتم:
-امیر اومد
بیخیال موهاش رو خشک م ی کرد و بی خیال ادامه دادم:
-و از پنجره اومد داخل
خشک شده تو همون حالت موند و بعد چند لحظه رنگ پر یده و مبهوت گفت:
-چی؟
با نیشخند گفتم:
-برا این که آبرو ریز ی راه نندازه جور تورو من کشیدم من حرف خوردم،فکر کرد من تو ام
تحد ید کرد رفت!
دستش رو، رو پیشونیش گذاشت و گفت:
-ببخشید آیلین
با حرص و عصبی اما آروم گفتم:
-دیگه من رو تو این شرایط قرار نده وگرنه هرچی دید ی از چشم خودت د ید ی ، ی ه گوه ی خورد ی باهاش ازدواج کرد ی تا کمتر
از یک ماه دیگه ام رسما زنش میشی و میری خونش پس این ادا هارو بزار کنار
غم زده نگاهم کرد و چونه لرزوند و عصبی کنار معین دراز کشیدم و چشمام رو محکم بستم.
دیگه داشت تحملم تموم می شد !
کل هفته رو تا شب تو بازارا راه رفته و خر ید می کردیم و زندایی جانمم که بهانه فضول بازی دنبالمون راه افتاده و فاضل جانشم
اورده بود که مثال خریدای کوچیک رو بزاریم تو ماش ین اون!
مامان امیر خیلی مهربون و ساکت بود و انتخاب رو به عهده من و مامان میزاشت
آرامم بالخره تو خرید آخر شرکت کرد و یه تکونی به خودش داد

سرویس چوب رو سفارش داد یم و خیلی چیزا رو قسطی برداشتیم و خیلی چیزای ش یک و توپیم عموی امیر بهمون داد و گفت
کم کم امیر میده
هرچند انگار رابطه عموعه با بابای امیر بد بود ول ی انگار امی ر رو دوست داره
خیلیم دوست داره!
روتخت ی و سرویس اتاق خوابش رو با مامان انتخاب کردی م و جهیزیه خیلی لوکس و توپی گیرش اومده بود
به خوابشم نمید ید !
هرچند دادن قسطاش سخت بود ولی خب م ی ارزید .
اخر شب مامان امی ر گفت بری م خونه امیر رو ببینی م و انگار کار ساختش تموم شده.
خونش باال شهر نبود ولی جا ی خوب و آرومی بود.
نمای ش یکی نداشت ساده بود
از پله ها باال رفتیم و طبقه اول بودن
خسته و گرما زده خودم رو باد زدم و فاضل و زندایی در سکوت پشتمون ایستاده و فاضل زیر چشمی نگاهم
می کرد.
آرام بدون هیچ شوق و ذوقی برای خونش منتظر ایستاده بود زهرا خانوم در رو باز کرد و لبخند زد و گفت:
-پسرم برا این خونه خیلی زحمتکشیده
مامانم لبخند زد و گفت:
وارد خونه شد یمسالمت باشه
خیلی بزرگ بود و پنجره های بزرگ و قشنگ ی داشت.

بوی نویی می داد،تازه رنگ شده بود و آشپزخونه بزرگ و کابینت های ش یکی هم داشت.
دو تا اتاق خواب داشت و خیل ی مدرن ساخته بودنش
زهرا خانوم با لبخند به آرام گفت:
-قشنگه دخترم؟
آرام بی حرف سر تکون داد و گفت:
-من خستم میرم تو ماش ین اقا فاضل سوئیچ ماش ین رو بده.
فاضل متعجب سوئیچ رو داد به ارام و آرام در سکوت از خونه خارج شد و زهرا خانوم متعجب رفتن ارام رو نگاه کرد و عصبی
لبخند زدم و گفتم:
-چیزه...آرام وقتی خسته است این طور ی میشه
مامانم کمی خیره نگاهم کرد و گفت:
-آره،بچم خسته شده.
زهرا خانوم موهای قهوه ایش رو هول داد ز یر روسری ساده اش و گفت:
-آره طفلی خسته شده
زندایی با ابروهای باال رفته گفت:
-ماشاال دخترت خوب جایی افتاده...بعد اون ماجرای پور...
مامان سرفه کرد و من سری ع با همون لبخند عصبی گفتم:
-زندایی جان شما ام برو تو ماش ین پیش آرام تنها نباشه ما هم االن میایم.
زندایی نیشخند ی زد و گفت:
-باشه عزیزم.
زهرا خانوم رو بوس ید و گفت:
-فردا میبینمتون
زهرا خانومم خداحافظی کرد و زندایی که رفت نفس عمیق ی کشیدم کم مونده بود جریان پوریا و خودکشی آرام رو بگه.
کم تر از یه هفته دیگه عروس ی آرام بود و من هنوز تو شوک بودم چه برسه آرام!
هر روز میرفتیم خرید و...
کال وضعیت مزخرفی بود و م یدونستم رو مامان بابا فشاره و خود امیرم دیده نمیشد تقر یبا بیست و چهار ساعته کار می کرد.
صبح دانشگاه،بعد از ظهر تنظ یم کرده بود م یرفت مکانیکی و شبم اجرا داشت و نمی دونم چه جور تمرین می کرد!
کم کم داشت اسمش در میومد و تو موقع یت شعبده بازیش اسم دراورده بود و حقوقش بیشتر شده بود و
امیدوار بودم همین طور ادامه بده
آرام لیاقت بهترینارو داشت!
با آرام و امی ر و مامانم و زهرا خانوم و معین بازار بود یم و تو مرکز خرید میگشتیم و خر ید عروس ی م ی کردیم.
من تازه حقوقم رو گرفتم و ی ک جفت کفش پاشنه بلند نقره ای گرفتم.
لباسمم دیروز خریده بودم
یه پیراهن ی قه دلبر یِ نقره ای که قسمت پایینش همش حریر و تور بود و دنباله داشت و کمی پف داشت و رو زمین کشیده
میشد، قسمت کمر لباس ش ی شه ای کار شده بود مثل آینه بود و خیل ی شب نما و قشنگ بود.
لباسم اگر پفش خیل ی بیشتر بود چندان فرق ی با لباس عروس نداشت و این رو آرام خواسته بود.
که شب عروس یشم مثل هم باش یم،مثل همیشه.
هرچند لباس عروس اون خیل ی خوشگل بود.
دکولته و سفید و پر از پف...نگ ین های کوچولو و ظرافت خاصی داشت تاجشم باهاش بود و دست کشای قشنگ ی ام داشت.
پشت لباس عروسم مثل هفت بود و تا کمرش باز بود و آرام چه قدر حرص خورد و من انتخاب کرده بودم لباسش رو اون میگفت
بازه!

با نیایش هماهنگ کرده بود ی م آرایشگر حرفه ای بود و سالن خیلی ش یکی ام داشت و دو سال بود کار م ی کرد آرایشگر من و آرام
اون بود
کف پاهام داشت میترکید و مامانشون میخواستن آرام رو ببرن آرایشگاه چون برخالف من نه ابرو برداشته و نه اصالح کرده بود و
حتی برای عقدشم درست و حسابی نزاشت اصالحش کنی م و دوباره پر شد ه بود،نیایش گفته بود بیاد برای اپالس یون و کاشت
ناخن
دم خروجی مرکز خرید رو به مامان پاکت خریدامو دادم و گفتم:
-شما برید من یکی از دوستام داره میره شمال میخوام برم ازش خداحافظی کنم.
مامان ابرو باال انداخت و گفت:
-باشه برو،پول به اسنپ و تاکسی ند یا با اتوبوس برو
لب گزیدم و حرصی نگاهش کردم یکم آبرو دار ی نمی کرد!
زهرا خانوم فوری گفت:
-امیر که نمیخواد بیاد آرایشگاه...میبرتت
اخم کردم و ام یر شونه باال انداخت و گفت:
-باشه
مامان لبخند زد و گفت:
-مرس ی پسرم
امیر به مامان لبخند زد و من اخم کرده گفتم:
-خودم میرم
امیر بدون نگاه کردنم موتورش رو روشن کرد و گفت:
-بشین
با حرص نگاهش کردم و آرام عالمت داد برم و با حرص رفتم و به زور پشت موتورش با فاصله نشستم و از صندلی گرفتم

گاز که داد نفسم حبس شد و به صندلی محکم تر چنگ زدم
بلند گفت:
-کجا ببرمت؟
از پیچ خیابون گذشتیم و بلند گفتم:
تا این رو گفتم ترمز محکمی گرفت که وحشت زده به کمرش چنگ زدم و به کمرش چسبیدمخونه مهراد
چشمام رو محکم رو هم فشردم و ش یشه کالهش رو زد باال و فوری ازش فاصله گرفتم ترس یده نگاهش کردم سر برگردوند و گفت:
این رو خیل ی آروم و ترسناک گفتخونه مهراد چه خبره؟
متعجب گفتم:
-داره میره شمال،صبح نرفتم دانشگاه
دیگه نمیبی نمش میرم خداحافظی.
نگاه مرده اش رو به چشمام دوخت و نیشخند ی زد و گفت:
-عجب!
با حرص نگاهش کردم که ش یشه کالهش رو اورد پایین و دوباره گاز داد و راه افتاد.
این بار از کمرش گرفتم و یه جور وحشیانه دست اندازا رو می رفت که من اشهدم رو می خوندم و هی محکم تر می چسبیدم بهش
ولی اصال جی غ نمیزدم همین مونده از فردا بگه لوس و ترسو ام.
آدرس رو دادم و جلوی خونه مجرد ی مهراد موتور رو نگه داشت.
پیاده شدم و کمی تعادلم رو از دست داده بودم

چند لحظه چشم بستم و خند ید و گفت:
-میبینم که بعضیا دارن از حال میرن
با حرص چشم باز کردم و گفتم:
-از قصد مثل گاو میروند ی؟
نیشخند زد و با حرص زنگ آ یفون رو زدم و امی ر موتور رو روش ن کرد و در که با صدای تقی باز شد رفتم توخونه و در و محکم
بستم
-عوضی
حیاط کوچیک رو پشت سر گذاشتم و جلو ی ورودی ایستاده بود و لبخند به لب داشت و موهاش خیس بود.
لبخند زدم و در رو باز کرد و گفت:
رو پنجه بلند شدم و گونه ش ی ش تیغه شدش رو بوس یدم و دست دور کمرم انداخت و با هم وارد خونه اش شد یمخوش اومد ی مادمازل
-چه خونه قشنگ ی
لبخند زد و گفت:
-قابل تو نداره
خند یدم و نشستم رو مبل و گفتم:
-داری میر ی؟
به در اتاق اشاره کرد و گفت:
-آره چمدونم رو بستم
رفت سمت آشپزخونه بزرگ گوشه سالن و گفت:
-چی می خوری ؟

به مبالی سفید پسته ایش زل زدم و گفتم:
-آب فقط
سرتکون داد
پذ یرایی مدرن و ش یکی داشت
گلدونای سفید سبز خوشگلی رو میزای پایه کوتاهش چیده شده بودن.
لیوان بزرگ آب رو جلوم گذاشت و لبخند زدم و کمی از آب رو خوردم و کنارم نشست و گفتم:
-یادت باشه زنگ بزن ی بهم نر ی اون جا فراموشم کنی.
لبخند زد و گفت:
-مگه میشه فراموشت کنم!
هم زمان با این حرفش دستش رو، رو گونم کشید و دست دیگش رو دور کمرم گذاشت.
کمی جمع و جور تر نشستم و بغلم کرد و گفت:
-دلم برات تنگ میشه
لبخند زدم و گفتم:
-منم
سرش و نزدیک گردنم برد
هول شده کمی تکون خوردم اما محکم تر گرفتم و آروم گفت:
-دوست دخترمی دیگه...یکم که عیب نداره.
متعجب به روبه روم زل زدم صدای باز شدن گرهِ بندِ مانتو جلو بازم رو شنیدم.
قلبم داشت تو حلقم میکوبید هیچ کدوم از دوستای من فرا تر از گرفتن دستم و شونم ب یش تر نرفته بودن
مهراد داشت چی کار می کرد!

آروم و مالی م گفتم:
-مهراد بسه
دستاش و دو طرفم گذاشت و بیشتر روم خم شد
رگای گردنش کمی متورم شده بودن ...انگار عصبی بود.
به س ینش فشار اوردم و گفتم:
-مهراد!
نفساش تند تر شده و شالم رو کنار زد و به گردنم زل زد و خم شد روم و با حرص عصبی گفتم:
-مهراد نمی خوام،بس کن!
بی توجه بهم بازم ادامه م ی داد.
زورم بهش نمیرس ید
کم کم صدام وحشت زده می شد
-مهراد لطفا..
جیغ زدم:
-مهراد با تو ام!
همه چیز سری ع اتفاق افتاده بود!
از مهراد مهربون واروم به یه حیوون تغیر شکل داده بود.
باورم نمیشد .چیزی که بیشتر در مقابلش ضعیفم کرده بود.شوک و حیرت بود...
چنگایی که به تن لرزونم می زد و نمیتونستم باور کنم.
با دستام به س ینه و صورتش کوبیدم و ترس کل وجودم رو گرفته بود داشت گریه ام می گرفت.
دستام رو با یک دست محکم باالی سرم گرفت و عصبی گفت:
-دوست دخترمی! تو تهش ولم میکنی میر ی...
میری با اون پسر هیچ ی ندار فامیلتون ازدواج می کنی...بای د مال من ش ی.
با بهت از بی حواس یش استفاده کردم و با مشت کوبیدم تو صورتش و هولش دادم و با بغض به سمت در دوییدم اما موهام و از
پشت کشید و تا برگشتم محکم کوبید به گیج گاهم
چشمام تار شد و گیج به سای ه اش زل زدم.
من و به سمت کاناپه کشید
-ن...نه
چشمام بسته شد وقبل این که چیز ی بفهمم رو کاناپه فرو د اومدم.
چشمام و به زور باز کردم.
تار مید یدم.
بغضم جایی بین گلوم مونده بود و نه باال م ی اومد نه پایین
صدای جیغام هنوز تو سرم تاب می خوردن.
شاید مثل فیلما و رمانا یکی اومده و نجاتم داده!
مگه فقط زندگ ی رمانیا قشنگ تموم میشه؟
با گریه و بغض رو کاناپه جابه جا شدم.
لباسام نصفه و نیمه تنم بود...مانتوم گوشه ای افتاده و شلوارم...
با گریه دستم و رو دهنم گذاشتم.
چرا امیر رفت؟شاید اگه منتظر مونده بود صدای جیغام رو میشنی
هق می زدم و از وحشت بدنم به لرز افتاده بود.
نفسم باال نمی اومد و اون قدر بدنم رو منقبض کرده بودم که حس میکردم رگای گردنم ممکنه پاره شه
مست بود؟نبود
مواد زده بود؟ نزده بود
و من حتی نمی تونستم خودم رو گول بزنم که دست خودش نبوده
حالش بد بوده...
اون م یشنید با بیداری تمام د ید زجه زدم
و مثل گرگ تیکه پارم کرد!
چشمام بسته شد...
همش تقص یر خودم بود ...اعتماد..همین میشه.
کاش میمردم و...
کاش !
یه جمله بود...یه جا خوندم یادم نیست تو کدوم رمان...اون جمله تو سرم چرخ م یزد.
به شکمم که انگار نبض میزد و هرلحظه بیشتر درد می کرد چنگ زدم.
دلم تیر میکشید و اون جمله بیشتر تو سرم پیچ می خورد و تک تک کلماتش باعث می شد دردم بیاد
من دختر بد قصه ام ...
دخترای بد آینده ای ندارن!
)رمان دختر بد پسر بد تر(*
نگاهم چرخید و گوشه پزیرایی ایستاده و ناباور نگاهم می کرد.
انگار تازه به خودش اومد

به موهاش چنگ زد و عقب عقب رفت که خورد به میز پشت سرش
اسپیکر لمسی که رو میز بود شروع کرد به خوندن و ناباور به اسپیکر لگد زد و گفت:
-ب...ببخشید ...دختر بودی...دختر!
نگاهم همچنان به چشماش م یخ شده بود.
اومد سمتم و گفت:
-االن میبرمت بیمارستان...غلط کردم
حرفاش بین صدای خواننده ا ی که زیادی صداش برام آشنا بود محو شده بود.
-وقتی بارون می زنه...میشم اروم ی ه زره
ولی اون چیزی از این...
حالت داغون می فهمه؟
دادی بهم ی ه شاخه گل رز
رفتی
رفتی گفت ی نبودنم زیادیم سخت نی
هرموقع بارون م یزنه منم گر ی ه میکنم به یاد تو
می فهمی؟...
بارون چه قدر دلگ یره هواش من داغون میشم از عشقی که نداشتم.
زندگیم رو پاش من گذاشتم چه فایده دیدم ارزش نداشتم...
لباسش رو مرتب کرد و کمربندش رو بسته نبسته به سویی چ ماش ینش چنگ زد و گفت:
-االن ماش ین رو از پارک ینگ میارم بیرون

فوری به لباساش چنگ زد و در حالی که بین راه میپوش یدشون دویید بیرون و تا صدای در رو شنیدم قطره اشکی از گوشه
چشمم رو گونه ام سر خورد
به زور ن یم خیز شدم و به شکمم چنگ زدم
به رد سرخی که رو کاناپه رو لک انداخته بود.
بلند شدم و با سری که گیج می رفت مانتومو تنم کردم و شالم رو، رو موهای به هم ری ختم انداختم و به مبل چنگ زدم تا ن یفتم
و اون خواننده چرا بس نمی کرد؟
زندگیم رو من پاش گذاشتم...چه فایده دیدم ارزش نداشتم!
بغض کرده فور ی از خونه خارج شدم و چند ین بار کم مونده بود بی فتم و بیهوش بشم اما خودم رو کنترل کردم.
در حیاط رو به زور باز کردم و خودم رو تو کوچه پرت کردم و کم مونده بود زمین بخورم.
هم زمان در پارکینگ باز شد و مهراد داشت ماش ینش رو م یاورد بی رون
چشمام س یاهی رفت و کم مونده بود بخورم زمین که دست ی دور کمرم و بازوم پیچید و چشمام رو نیمه باز به نگاه ی خ زده و مرده
امیر دوختم
بغض کرده لب زدم:
-ا...امیر
نگاهش میخ چشمام مونده بود..
نگاه گیج و سرگردونش مهبوتِ سر و وضع حالم بود که مشخص بود چیشده...
این لباسا... این حال و روز... ا ین رنگ و رو.. این چشمای اشکی و ترس یده و مهرادی که دنبالم بود... فهمید ... نفهمید؟
نگاهش پایین تر رفت و قفل شد رو لباسام.
نگاهش اونقد سرد و گیج بود که خودمم دوباره تو شک فرو رفتم.
صدای لرزون مهراد نگاه هردومون رو به پشت سرمون کشب ید
-آیلین!
هم زمان رو به امیر با رنگ و روی پریده
مضطرب گفت:
-تو این جا چی کار م ی کنی
امیر خیل ی آروم دست انداخت دور کمر و زیر زانوم رو بلندم کرد و ترس یده و لرزون به تی شرتش چنگ زدم.
به سمت موتورش رفت و من رو اروم رو موتور نشوند و دستام رو گذاشت رو دسته های موتور و گفت:
-ساعت چنده؟
بی حال و لرزون مچ دستم رو برگردوندم و به ساعت لعنت ی مهراد زل زدم و بغض کرده گفتم:
-ش...ش یش
سر برگردوندم،امی ر نبود!
سرم رو چرخوندم و امیر روبه رو ی مهراد ایستاد و ازش خی لی بلند تر بود
سرش رو کج کرد و گفت:
-یخ بزاری روش و بری داروخونه پمادش رو بگ یری زود خوب میشه
مهراد بهت زده گفت:
-چی؟
امیر یهو با سر زد تو دهن مهراد و هم زمان در حالی که با پا به شکم مهراد لگد می زد گفت:
-این
مهراد افتاد زمین و امیر نشست رو س ینش و مشتاش رو، رو صورت مهراد فرود میاورد و دلم پیچ خورد و به دسته موتور چنگ
زدم و بغض کرده روم رو برگردوندم و هق زدم و دست ازادم رو جلو ی دهنم گرفتم.
دلم خنک نمیشد ...میمردم دلم خنک نمیشد ...
آروم نمیشدم

صدای مشتای امی ر رو م یشنی دم زیر دلم تی ر کشید و با درد هق زدم.
مشتاش تمومی نداشت...کبود شده فقط
می زد....اون قدر که صورت مهراد از خون دیده نمیشد و امیر بلند شده دستش و به دی وار گرفت و با حرص داد زد و لگداش و تو
شکم مهراد فرود اورد.
با درد ناله کردم:
-ا..امیر
برگشتم و امی ر لگد ی به پهلو ی مهراد زد و مهراد با صورت ی پر خون به پهلو افتاد و امی ر به سمت موتور اومد و خیره نگاهم کرد و
در حالی که دستمال کاغذ ی از جیبش درمیاورد و دستای خونیش رو پاک می کرد گفت:
-گفت ی ساعت چنده؟
بغض کرده گفتم:
-ش یش
سر تکون داد و پشتم رو موتور نشست و کاله کاسکتش رو، رو سرم گذاشت و دستاش رو دو طرفم گذاشت و از بین کمرم دسته
هارو گرفت و موتورو رو روشن کرد
مهراد بغض کرده داد زد:
-آیلین...بب...بخشید
امیر داد زد:
-ببند!
نمیشنیدم...دیگه نمیشنیدم...
آیلین چند لحظه پیش روی اون کاناپه سفید و پسته ا ی جون داد...مرد!

امیر دارو هارو گذاشت رو پام و من بغض کرده دستم رو دور شکمم حلقه کردم.
به محوطه جلوم زل زدم و گفت:
-سرم زدی زود خوب میشی اینم داروهات،یکم بشین بعد میبرم میرسونمت خونتون...به مامانتم بگو یکم طول کشی ده
بی حرف به جلوم زل زدم و کنارم نشست و همچنان نگاهش بی روح و سرد بود با همون صدای بم و عجیب و خش دار
آروم گفتم:
-حق با تو بود...من دختر بد ی م!نباید همه تقص یرا رو انداخت گردن مهراد...
من نباید اعتماد می کردم،نباید
می رفتم خونش...نباید ...
بغضم و به زور قورت دادم و گلوم درد گرفت.
خواستم ادامه بدم که صداش باعث شد ساکت شم.
-همون قدر که تو دختر بد ی هستی اونم همون قدر آشغاله...
سرم و پایین انداختم و اون شونه باال انداخت و گفت:
-در ضمن...منم موقعی که آرام دوست دخترم بود دوبار بردمش خونه در حال ساختمون رو ببینه
کسیم اون جا نبود میتونستم کار مهراد رو بکنم
بغضم رو باز قورت دادم و با صدایی که سعی داشتم محکم باشه گفتم:
-چرا کار مهراد رو نکردی ؟
با نیشخند گفت:
-چون بچه سوسول نیستم در جریانی که!؟
نیشخند زدم و گفتم:
-بچه پایینا با معرفت ترن؟

سرتکون داد و گفت:
-نه همشون...ولی بیشترشون
ساعت مهراد رو از دور مچم باز کردم و گفتم:
-همشون برن به درک
هم زمان ساعت رو انداختم زمین و بلند شدم با پام لگدش کردم و پرتش کردم
نشستم و امیر گفت:
-اون خر یده بود؟
-آره
با نیشخند گفت:
-گمونم آیفون خوشگلتم اون گرفته
انگشت اشاره ام و رو هوا تکون دادم و با پوزخند گفتم:
-نکته خوبی بود
آیفونم رو از جی بم دراوردم وخواستم پرتش کنم که مچم رو گرفت و گفت"
-بزار افتخار این با من باشه
ابرو باال پروندم تلخند زدم و آ یفون رو گرفت و س یم کارت و رو دراورد و داد دستم و هم زمان آی فون رو پرت کرد تو حوض
جلوش
نیشخند زدم و نشست و گفت:
-خب؟
-خسته نشد ی از فقر و نَداری ؟
تکیه اش رو به پشتی نی م کت داد و سرش رو سمت آسمون گرفت و به ماه خی ره شد
س یبک گلوش باال و پایین شد و صداش سکوت پارک رو شکست:
-نَداشتن و فقر خیلی بهتره...چون شبا دیگه م ی دونی چیز ی نیست که آرزوش کنی...
سرش رو برگردوند سمتم و ب ی روح گفت:
-چون میدونی بهش نمیرس ی
نیشخند زدم و گفتم:
-شاید همین نداری باعث شد با مهراد دوست شم،شاهزاده سوار بر اسب سفید رویاهای مزخرفم!
پسره پولدار که جذبم شده و میتونم کار ی کنم دوستم داشته باشه...خودمم به مرور عاشقش شم
و میدونی دیگه به مرحله دوست داشتن رس یدم که یهو گ یم اُور شدم فهمیدم کسی که تمام مدت کنارم مرحله های بازی رو
میبرده غول آخر بوده و بازیم داده
جعبه س یگاری از جیبش در اورد و یک س یگار بیرون کشی د و گذاشتش پشت گوشش و جعبه رو گذاشت تو جیبش و فندکش رو
از جیب دیگش دراورد و از پشت گوشش س یگارش رو برداشت و با فندک زیپو س یاه رنگش آتیشش زد و گفت:
-می کشی؟
-س یگاری ای؟
ابرو باال انداخت و گفت:
-بچه پایینی رو دید ی که نباشه؟
نیشخند زدم و س یگار رو از بی ن دستاش گرفتم و کام عمی ق ی گرفتم و دود رو که از بین لبام خارج کردم گفتم:
-نه
نیشخند زد و س یگار رو از دستم گرفت و گذاشتش بین لباش و گفت:
-پرو نشو
خند یدم...و خندم چرا بغض داشت؟

بلند شدم و دردم از بین رفته بود..اما هنوزم یه جاهاییم خ یلی کوچولو درد می کرد...
مثل دلم...قلبم...سرم...مغزم...جای خالی ساعت رو مچم جا ی خالی عکسامون رو صفحه گوش یم
بغضم رو قورت دادم و گفتم:
-بریم، پارکم حالم رو خوب
نمی کنه شاید به خاطر اینه که روبه روی بیمارستانه...
بوی بیمارستان میده
روبه روم ایستاد و س یگارش رو انداخت و زیر پاهاش لهش کرد و گفت:
-کاش آرامم اندازه تو قو ی بود
ابرو باال انداخت و گفت:
-احتماال اگه همچین بالیی سرش میومد از چهار جا رگش رو زده بود
نیشخند زدم و گفتم:
-شایدم اون قوی ه که جرعت خودکشی داره...
به سمت موتورش رفت و بلند گفت:
-مردن که کاری نداره...
اگه جرعت داری زندگی کن!
بهت زده نگاهش کردم که گفت:
-ببین دو دقی قه نمی تونم تحملت کنم بعد از صبح من رو عالف کرد ی بپر باال بدو!
لبخند محوی زدم و رفتم پشت موتورش نشستم و موقع نشستن درد کمی رو حس کردم و دلم گرفت
حاال چی کار کنم!
دستم رو قفل کمرش کردم و آروم گفت:
-فاصله اسالم ی رو رعایت کن!
اخم کرده ازش جدا شدم و به صندلی چسبیدم که یهو گاز داد و ته چرخ زد که جی غ کشیدم و به کمرش چسبیدم تا نیوفتم و
موتور رو به حالت اول برگردوند و در حالی که گاز م یداد و از پارک خارج میشد داد زد:
-شوخی کردم
منظورش همون فاصله اسالم ی رو رعایت کن بود.
نیشخند زدم و دوباره از کمرش گرفتم و اونم به سمت خونه رفت.
کل راه بغض کرده و مدام بغضم رو قورت دادم
سرم رو پشت کمر امیر پنهونکرده بودم تا کسی نب ینتم حس می کردم همه با دیدنم میفهمن چه اتفاقی برام افتاده.
مهراد تو باهام چه کرد ی؟
با منی که قلبم رو دو دستی بهت دادم...
با من؟
لبام رو، رو هم فشردم و موتور که از حرکت ایستاد قرصام رو به چنگ گرفتم و از موتور پیاده شدم و جلوی مانتوم رو چسبیدم و
گفتم:
-
مرس ی
سر تکون داد و روش به سمت جلوش بود اروم گفتم:
-این موضوع رو به...
سرش رو با سرعت به سمتم برگردوند و ش یشه کاله کاسکتش رو باال زد و نگاه بی روحش رو به چشمام دوخت و گفت:
-بچه های پایین دهنشون قرصه...نیاز به یاد اور ی نیست

آروم گفتم:
-امروز رو فراموش کن.
ابرو باال انداخت و متفکر گفت:
-مگه امروز چی شده؟
متعجب نگاهش کردم که نیشخند ی زد و گفت:
-برو
همون طور خیره نگاهش کردم که گاز داد و رفت.
آروم زیر لب گفتم:
-آرام خیل ی بی لیاقت ی...خیلی !
***
هرچه خورده و نخورده بودم رو باال اوردم و بابا نگ ران دست پشت کمرم گذاشت و گفت:
-خوبی بابا؟
بغض کرده بازم عق زدم و دستام میلرزید ...روی نگاه کردن به چشماش رو نداشتم...
من گ...وه زیادی زندگیم خوردم...و حاال دارم زره زره تاوان میدم.
از دسشویی اومدم بیرون و بابام پشت سرم اومد بیرون و رو به مامان گفت:
-یه شربت ش یرین براش درست کن
مامان نگران رفت تو آشپزخونه و آرام گفت:
-شاید مسموم شد ی این بار چهارمه باال میاری
بابا متعجب گفت:
-چهارم؟ بریم بیمارستان خب!
ترس یده به دلم چنگ زدم و گفتم:
-ن...نه...مسموم شدم االن باال اوردم خوب شدم
دلم پیچ میخورد و شور افتاده بود به دلم
مامان لیوان ش یر عسل رو اورد سمت دهنم و ل یوان رو گرفتم و آروم آروم محتویاتش رو خوردم و گفتم:
-پس فردا عروس ی ه...بعد من ای ن طوری شدم،حال خوب شمارم خراب کردم.
آرام شونم رو گرفت و مهربون گفت:
-فدای سرت مهم اینه خودت خوب بشی.
لبخند زدم و بابا رفت سمت شلوارش و گفت:
-من برم دیگه با اقا مهد ی قراره بری م باغ تاالر رو دوباره چک کنیم.
مامان سر تکون داد و گفت:
-باشه اگه آیل ین حالش خوب نشد خودمون میبریمش درمانگاه
بابا نگران نگاهم کرد و پیشون یم رو بوس ید و من چه قدر دختر بد یم!
بغض کرده سر پایین انداختم و بابا لباس پوش ید رفتم تو اتاقم و آرام پشت سرم اومد و گفت:
-تو چت شده؟
کالفه گفتم:
-هیچی!
دلم چنگ م ی زد و از سه هفته ام گذشته بود.
به خاطر جریان نبود باغ تاالر عروس ی و یکم عقب انداخته بودیم و منم یک هفته بو د که از موعود ماهانه ام گذشته بود...
به مامان اینا گفتم اون شب که دیر اومدم دزد کی فم رو زده و گوش ی و ساعتم رو که تو کیفم بوده رو برده و از اون موقع گوش ی
قبلیم رو روشن نکرده بودم،تا امروز وقتی س یم کارتم رو گذاشتم با موجی از میس کال و پ ی ام های مهراد روبه رو شدم.
بدون باز کردنشون گوش ی رو دوباره خاموش کردم و انداختم ته کشوم.
دیگه نمیخواستم هیچ وقت بب ینمش! هیچ وقت!
استرس تو کل وجودم پیچیده بود و دستام یخ کرده بود،حالت تهوع لعنت ی تمومی نداشت.
قلبم تو دهنم میزد و دلم مدام پیچ می خورد.
صدای در خونه رو که شنیدم مطمئن شدم بابا رفته.
فور ی به سمت لباسام رفتم و آرام متعجب گفت:
-کجا؟
آروم زیر لب در حال برداشتن مانتوم از ته کمد زیر لب جوری که صدام و نشنوه گفتم:
-می خوام ببی نم داری خاله م یشی یا نه!
نیشخند زدم و برگشتم که زی ر دلم تیر کشید و به دلم چنگ زدم و به سمت دسشویی رفتم
آرامم پشت سرم از اتاق خارج شد و وارد دستشویی شدم و در رو سریع بستم.
فوری خم شدم و لبخند عمی ق ی زدم
-وای...
در دسشویی رو باز کردم و آروم رو به آرام نگران گفتم:
-از تو کشو ی ز یر تخت بسته بهداشتی هست برام بیار...برا همین دلم درد می کرده پس
آرام کالفه گفت:
-حتما واسه همی م س یستم بدنت مختل شده هی باال میاوردی االن میارم ، برات چایی نباتم درست می کنم اگه دل درد داری

سر تکون دادم و به در تکیه دادم
مرس ی...مرس ی که حامله نیستم! مرس ی!
از دسشویی که اومدم بیرون چایی نباتم رو خوردم و چشمام رو چند لحظه بستم.
خداروشکر امیر هیچ ی به هی چ کس حتی ارامم نگفته بود
وا ین یعنی درست گفته بود،
دهنش قرصه!
آرام رفت تا کارت دعوت عروس ی رو بده به همسایه و دوست مامان که روبه رو ی ساختمونمون خونه داشتن و منم کمی رو
تخت دراز کشیدم تا از شر افکارم با خواب خالص شم.
نمی دونم چقدر گذشته بود که صدای مامان رو از دسشو یی شنیدم:
-آیلین، آرام نی م ساعته رفته پایین برو ببین چرا نی ومد؟!
کالفه بلند شدم چنگ زدم به
س یو شرت ورزش ی و بلندم و پوش یدمش و بدون بستن زیپش شالم رو رو سرم انداختم و از خونه خارج ش دم
کتونی هام رو پام کردم و از پله ها رفتم پایین.
باز کجا مونده این؟
در حیاط رو باز کردم و کسی نبود تو کوچه سرم رو چرخوندم و بلند گفتم:
-آرام!
صدای گری ه آرام رو بعد این که ساکت شدم از کوچه پشت ی شنیدم،مطمئن بودم خودشه.
کی مثل اون مثل بچه گربه گریه می کرد؟
اصال مگه من گری ه بچه گربه دیدم؟

با سرعت دوییدم کوچه پشت ی و آرام تو بغل یه مرد بود و گری ه می کرد و مرد چهار شونه و قد بلند بغض کرده هی می گفت:
-چرا؟
بهت زده گفتم:
-پوریا!
آرام با گریه پوریا رو هول داد و نالید :
-من نامزد دارم بفهم،ی ه هفته است میای و میری زنگ میزن ی گری ه
می کنی...ولی نمیشه پوریا...نمیشه! بابام رو عمرا راضی کن ی...مامانم رو عمرا راضی کن ی...یک در صدم امکان نداره امیر اجازه بده!
می کشتت
منم م ی کشه تو نمیشناس یش
پوریا نیم نگاهی خرجم کرد و بغض کرده خم شد و دستا ی آرام رو گرفت و گفت:
-ببین همه کارامون رو کردم...همه چی آماده است...فقط این مراسم رو به هم بزن.
آرام با گریه گفت:
-نمی تونم با امیر این کارو بکنم،
خورد میشه!
نمی تونم با خانوادم این کارو بکنم
اونم دو روز مونده به عروس ی!
پوریا دستش رو جلو ی دهنش گرفت و ناباور راه رفت و گفت:
-نمی تونم ولت کنم بفهم


RE: رمان پانتومیم اثر مرجان فریدی فوقالعاده - دلارام1383 - 31-01-2021

آرام بغض کرده گفت:
-منم نمیتونم این کارو با ام ی ر کنم
آرام اومد سمتم و پوریا دستش رو گرفت و آرام تقال کرد تا دستش رو ازاد کنه و بغض کرده گفت:
-نکن تورو خدا ولم کن.
دست پوریا رو با خشونت جدا کردم و آرام رو بردم پشتم و گفتم:
-شنیدنیارو شنید ی بِکَن
پوریا بغض کرده عصب ی گفت:
-آیلین برو کنار!
تا این رو گفت عصبی ی قه پیراهن سفیدش رو تو مشتم گرفتم و رو پنجه پا بلند شدم و با همه زورم کوبیدمش به دی وار و تو
چشمای غمگ ین و متعجبش زل زدم و غریدم:
-چند سال پیش این دختر رو ول کرد ی رفتی
میتونستی جلوی خانواده ها مقاومت کنی نر ی
دَرست رو انتخاب کرد ی،رفت ی!
حاالم دیر برگشتی دیگه دیره حالیته؟ دو روز مونده به عروس یش ادا بازی درنیار مگه فیلم هند یه؟
یقش رو با ضرب رها کردم و داد زدم:
-به سالمت
برگشتم و پوریا سر خورد و رو زم ین نشست و سرش رو بی ن دستاش گرفت و دستای آرام رو گرفت و کشیدمش سمت خونه.
معین رو نون به دست از ته کوچه دید یم و هنوز نرس یده بود فوری آرام و هول دادم تو خونه گفتم:
-خودت رو جمع و جور کن االن معین و مامان شک می کنن
با پشت دست اشکاش رو پاک کرد و هقهقه کنان گفت:
-من خیلی بدبختم
با حرص اما آروم گفتم:
-بدبخت تر از تو منم،ولی بلد نیستم مشکالتم رو بدم بقی ه حل کنن و زار بزنم
خودت رو جمع کن!
کشیدمش سمت خونه و اون سعی
می کرد گری ه نکنه.
خدا لعنتت کنه پوریا...االن وقت اومدن بود؟
همه چی خیلی سری ع اتفاق افتاد.
انگار همین دیروز بود که برا ی اولین بار تو صلف دانشکده خوردم به امی ر و خبر نداشتم قراره دامادمون بشه! شوهر خواهرم و
بزرگ ترین راز دار من!
و حاال تو آرایشگاه پیراهن پوش یده و آماده با
موهای شنیون شده و خیلی ش یک جلوی آرامی ایستادم که خیلی خوشگل شده.
آرایشش ملیح و ساده است و گریمه بیشتر
موهاش هم رنگ من شده و خیلی بهش میاد
همون طور که این رنگ به من میادتاجش عجیب دل م ی بره و دنباله پف دار لباسش خیلی دلبرش کرده
اما نگاهش غمگ ینه! تا حاال اون قدر غمگ ین ند یده بودمش،حتی از منی که به دست کس ی که دوسش داشتم دریده شده و بهم
دست دراز ی شده غمگ ین تر بود!
فکر کنم عشق فرق داره!
من با وجود این که عروس نبودم آرایشم ش یک تر و بیشتر بود و موهامم تو سبک آرام بود اما
ساده ترش
نیایش با لبخند و همون مژه هایی که خیلی دوست داشتن یش می کرد نگاهمون کرد و گفت:
-دوتاتون خیلی ناز شد ید
و با لبخند دستی به لباس عروس آرام کشید و گفت:
-عروس امشبمونم که عالی شده
آرام حتی نمیتونست لبخند بزنه فقط مبهوت بهمون نگاه می کرد
مامان خیلی وقت بود رفته بود و منم قرار بود االن برم و فقط منتظر بودم امیر بیاد دنبال آرام.
گوش یم رو که به خاطر تماسای مامان روشن کرده بودم زنگ خورد،شماره ناشناس بود
از اتاق خارج شدم و رفتم تو حیاط پشتی سالن و تماس رو جواب دادم:
-بله؟
-قطع نکن توروخدا
با شنیدن صدای مهراد ی ه چی زی به وجودم چنگ زد و بغض کرده به روبه روم زل زدم.
-آیلین...من دوست دارم...االنم از شمال برگشتم آخر شب بعد عروس ی با بابات حرف می زنم میگم که رابطه داشتیم و میام
خواستگاریت...همش تقصیر اون پسر دایی آشغالته که تو عقد کنون گفت میخواد باهات ازدواج کنه...منم خوره افتاد تو سرم
خواستم مال من بشی،به باباتم امشب م یگم زن من شد ی اونم مجبوره باهاش کنار بیاد
ناباور و با حرص غریدم:
-جنازمم رو دوش تو نمیفته فهمید ی؟
به بابامم هیچی نمیگ ی خانواده ها ی ما مثل شما اوپن نیستن هرگو..هی بخوریم با لبخند نگاهمون کنن
صدای نیشخند عصبیش رو شنیدم:
-میگم به بابات، بعدشم با من عروس ی
می کنی.
با حرص گوش ی رو تو مشتم فشردم و غریدم: -کثافت
تماس رو قطع کردم و گوش ی و باحرص انداختم تو کی فم .
دستم میلرزید خدایا اگه به بابا بگه بابام رسما سکته میکنه، آبروم میره بعدشم م ی کشتم!
خدا لعنتت کنه مهراد...
یکی از دخترای سالن با لبخند اومد بیرون و گفت:
-داماد اومد
سر تکون دادم و با استرس رفتم داخل.
***
امیر با دست گل جلوی در ای ستاد و منتظر به دویست و ش یشِ علی تکی ه زد.
ماش ین دوستش رو گل زده بودن و حاال با اون کت شلوار سرمه ا ی جذب اندام خوش فرمش و موها ی حالت داده شده بی نقص
شده بود.
آرام که آروم و با طمانینه از پله ها به کمک نیایش پایین اومد نگاهش میخ صورتش شد
چشمای خمار و قهوه ا ی و مژه های بلندش...
صورتش با اون آرایش ش یک و قشنگش خیل ی معصوم و دلبر شده بود.
لبخند زد...برای اولین بار بدون نیشخند !
آیلین کنار ی ایستاده و حتی توجه نکرد آیلین چه آرایشی داره و چ ی پوش یده
آرام که بهش
رس ید با لبخند کمی کاله شنل رو باال زد و به چشماش زل زد و گفت:
-عروسک کوچولو ی من!

آرام خجالت زده لبخند زد و چرا حس میکرد لبخندش پر استرس و پر از غمه؟
حتما...از استرس عروس یه!
فیلم بردار مدام نگهشون میداشت و از ابعاد مختلف فیلم م ی گرفت هردو در ماش ین جای گی ر شدند و امیر گفت:
-آیلین باهامون نمیاد؟
آرام خیلی آروم و لکنت وار گفت:
-ن...نه میان دنبالش
امیر سر تکان داد و راه افتاد
تمام مدت حواسش به صورت آرام بود که از خجالت سرخ و مدام با دسته گل بازی می کرد.
این دختر رو عجیب م ی خواست
به اتلی ه رفتند و تا آرام شنلش را دراورد امیر نفسش رفت اما همچنان با همون نگاه بی روح زل زده نگاهش می کرد...
ترقوه های بی نظیرش اس یر دست سپید ی لباس عروس شده بود.
این دختر مال اون بود!
ارامتمام مدت غمگ ین و خجالت زده کنار او ایستاده و عکاس مدام ازشون توقع ژست های مثبت هیجدهی داشت!
آرام از خجالت سرخ و امیر از خدا خواسته به ژست ها بال و پر میداد.
تمام مدت عکس برداری امیر لذت برده از معصومیت و سربه زیر ی آرام و آرام غمگ ین تر و عصبی تر از قبل
به تاالر که رس یدند همه براشون دست میزدند و نقل رو سرشون میری ختند و ورودشون عالی رقم خورد وقت ی تو جای گاه نشستند
هردو نفس راحتی کشیدن.
آیلین به سمتشان امد و بی حرف به سمت آرام رفت و دم گوشش چیزی گفت و امی ر باز هم نیم نگاهی ام خرجش نکرد،لباسش
زیادی باز بود!
آرام برای امشبش کافی بود ن یازی به د یدن بقیه نداشت!

به درخواست د ی جی به سمت سن رفتن و او کناری ایستاد و آهنگ قشنگ و آروم ی پخش شد و آرام دلبرانه و آروم شروع کرد
به رقصیدن.
رقصش در این آرومی عجیب دلبرانه و لطیف بود و امیر با وجود نگاه سرد و بی روحش دلش برا ی ناز و عشوه ا ی که آرام
باهرچرخش به سمت دلش روانه میکرد رفته بود
رقص دو نفره شون زیر سنگ ینی نگاه همه و نزدیکی ب یش از حدشون و سر پایین آرام و نگاه خشک شده ی امیر رو چشمای آرام
گذشت و زهرا خانوم با اشک به پسرش زل زده و دستش رو روی شانه مادر عروسش گذاشت و گفت:
-ایشاال خوشبخت بشن
هردو با نگاهی غرق در اشت دست هم رو فشردند و مادر بودند!
امیر به درخواست د ی جی از جمع جدا شد و به سمت مردانه رفت و پریا و پریناز و بق یه هرچی میرقصیدند و اصرار میکردند
آیلین و آرام برقصن هردو رد می کردن
حال دو خواهر امشب خوش نبود!
امیر دوباره به سالن برگشت و کیک بریدند و همه دست زدن و امیر همچنان نگاهش به آرام بود
چه قدر کم حرف تر از قبل بود!
دیگه آ یلین رو ند ید و بعد از شام و مراسم عکس و در آخر عروس کشون جلوی خانه ماش ین را متوقف کردن و امشب باید کمی
رو دور تند
می رفت!
مادر زنش جلوی آرام ایستاد و نمی تونست نگاه از آرامش بگ یره و
می دونست داره به آرامش نصیحت های مادرانه آخرش رو میکنه.
زهرا خانوم جلوش ایستاد و لبخند زد و خم شد و گونه مادرش رو بوس ید و زهرا خانوم گفت:
-مراقب عروسم باش دستت امانته
امیر لبخند زد و سرتکون داد و آقا مهد ی دست رو شونه اش انداخت و گفت:

-مراقب باش پسرم،دیگه مرد شد ی!
امیر نیشخند زد و چشم چرخ وند و بابای آرام داشت با آرام حرف میزد و چرا آ یلین نیست؟
نصیحت ها به پایان رس ید و هر چهار نفر از دختر و پسراشون جدا شدن و با س ینه ا ی پر از غم و خوش حالی به سمت خونه
هاشون برگشتن و امی ر در خونه رو باز کرد و از این لوس بازی های بغل کردن عروس تا خونه خوشش نمی اومد.
در خونه رو که باز کردن ارام که بار ها خونه چیده شده رو دیده بود بدون این که براش جذابیتی داشته باشه با خستگ ی کفشاش
رو در اورد و امیر کتش رو دراورد و کرواتش رو شل کرد و خیره به آرام چشمکی زد و گفت:
-من می رم حموم ده دقی ق ه ا ی میام
آرام بغ کرده لب گزید و اروم سر تکون داد و ام یر لبخند به لب سوت زنان وارد اتاق خواب شد و حولش رو برداشت و چشم از
تخت پوش یده شده از گل برگ رز گرفت و با لبخند وارد حمام شد.
لباس عروسش رو به چنگ گرفت و تا صدای ش یر آب رو شنید با سرعت به سمت کی ف دستیش رفت و گوش ی رو از داخلش
بیرون کشید و شماره گرفت و گوش ی رو نگران و وحشت زده به گوشش چسبوند.
-الو
تا صداش رو شنید رو ی کاناپه نشست و خیره به لباس عروس تنش با صدای آروم و استرس زده گفت:
-الو...آرام؟ آیلینم...تونستی با پوریا بعد عروس کشون فرار کنی؟

وارد سالن شدم و آرام رو ی صندلی نشسته بود و نیایش داشت تاجش رو درست می کرد.
آرام بلند شد و با لبخند گفتم:
-امیر اومد

آرام کالفه سر تکون داد و نیا یش شالش رو انداخت سرش و در باز شد و لبخند مضطربم رو حفظ کردم و سر چرخوندم و با دیدن
فرد روبه روم لکنت وارانه گفتم:
-پ...پوریا!
نیایش متعجب گفت:
-این که داماد نیست! لیال...آقا بفرمایید پایین
پوریا دستاش رو از جیب شلوار کتون مشکیش در اورد و ب ی توجه به لیال که سد راهش شده بود جلو اومد چشماش سرخ و
موهاش به هم ر یخته بود.
آرام زد زیر گریه و بغض کرده گفت:
-این جا چی کار م ی کنی؟
پوریا با گری ه نالید :
-اومدم قبل رفتنم با لباس عروس ببینمت
نیایش با چشمای گرد شده بازوم رو گرفت و گفت:
-چه خبره؟
اون قدر مبهوت بودم که جواب ی بهش ندادم.
سر برگردوند و کالفه رو به لی ال گفت:
لیال سر تکون داد و فوری از سالن خارج شد و در کشویی و سفید رنگ رو بستلیال درای اصلی رو ببند حواست به بچه ها باشه مشتری ها این سمت نیان
آرام با گریه هق زد:
-لعنتی گفتم برو...چرا اومد ی ؟
پوریا بغض کرده چند قدم جلو اومد و یهو بازو ی آرام رو گرفت و کشیدش بغلش!

بهت زده رفتم جلو و داد زدم:
-ولش کن
مردونه با بغض نالید :
-فقط دو دی قه!
اخم کردم و با استرس گفتم:
-االن امیر میرسه!
گوش ی آرام رو میز ویبره رفت و دوییدم سمتش صفحه رو باز کردم.
متن پی ام ی که امیر فرستاده بود رو زیر لب خوندم
)عزیزم یکم ترافیکه تا نیم ساعت دیگه اون جام(
نفس عمیق ی کشیدم و خدارو شکر!
برای همین دیر کرده بود
ارام تو بغل پوریا گری ه می کرد و خداروشکر آرایشش ضد آبه!
بازوی آرام رو کشیدم و از پور یا جداش کردم.
-بسه تمومش کنید
رو به پوریا که سرخ شده و چشماش پر اشک بود غریدم:
-برو از این جا آبرو ریزی راه انداختی
آرام سر پایین انداخت و پوریا با بغض گفت:
-من برای همیشه دارم میرم...بدون تو آرامم دارم میرم...همه زحمتایی که برای جفتمون کشیده بودم رو از بین بردی.
عصبی داد زدم:
-بسه برو
آرام به پیشونیش چنگ زد و لرزون با گریه نالید :
-نمی تونم!
هم زمان بهت زده با نیایش گفتیم:
-چی؟
آرام بغض کرده دویید سمت مانتو و شالش و رو به من نالی د :
-لباس عروسم رو دربیار
با بهت گفتم:
-چی؟
با گریه خم شد و هق زد:
-نمی خوام با امیر برم زیر یه سقف...این لباس رو در بیار
پوریا ناباور خند ید و گفت:
-با من م یای؟
آرام خواست جواب بده که ج یغ زدم:
-چی می گ ید شما؟
آرام چنگ زد به دسته تیغ رو میز و تی غ رو برد سمت مچ دستش و نالید :
-نمی تونم...نمی خوام واقعا زنش بشم...خریت کردم! نمی فهمین؟خودم رو میکشم
وحشت زده هم زمان با پوریا خیز گرفتیم سمتش و آرام عقب رفت و خورد به م یز و بغض کرده نالید :
-من نمی خوامش...من تورو میخوام پوریا
با استرس و وحشت زده گفتم:
-باشه هرچی تو بگ ی...اون تی غ رو بده به من

آرام با گریه با لباس عروس نشست زمین و تی غ رو باال برد و گفت:
-نمیشه راهی ندارم...راه ندارم...امیر پیدامون می کنه می کشتمون...میتونه حکم سنگ سارم رو بگ یره میتونه بندازتم زندان
امیر دی وونس!
وحشت زده نگاهش کردم و پوریا ترس یده خم شد و با وحشت آروم گفت:
-نمی تونه کاری کنه باشه؟ اون تیغ رو بده به من
آرام با گریه گفت:
-نمی خوام،هیچ راهی نداریم
دستای لرزونم رو، رو شق یقه هام گذاشتم و تی غ رو برد سمت رگش و وحشت زده گفتم:
-جامون رو عوض می کنیم
خشکش زد و ناباور نگاهم کرد و دستاش م ی لرزید و نگاهم رو تی غ دستش بود...قبال ام خودکش ی کرده بود می دونستم براش
کاری نداره!
چه االن چه اخر شب خودش رو میکشت!
پوریا ام ناباور نگاهم کرد.
چند بار پلک زدم و نامطمئن آروم گفتم:
-من لباس عروس م ی پوشم...من میرم خونه ام یر...بهش دورغ میگم فعال آمادگی رابطه ندارم تا نزدیکم نشه...تا اون موقع شما
فرار کن ید،
همه فکر می کنن من فرار کردم چون ازمم بع ید نیست.
هر حرفی که م یزدم دستام بی شتر
می لرزید و هر دروغی که قرار بود بگم بغض م یشد و میچسبید به گلوم.
تیغ از دست آرام افتاد و ادامه جمله من رو گفت:
-بعدش...؟

با چونه لرزون عقب رفتم و آروم گفتم:
-وانمود می کنم که از زندگ ی باهاش خسته شدم و مدام دعوا راه می ندازم تا خودش بخواد طالق بگ یره روز طالق خبر میدم از
خارج برگردی تو ازش جدا بشی و چون مطلقه محسوب میشی مامان شون کم تر سخت گیر ی میکنن تو ازدواجت با پوریا منم
بعدش به عنوان آیلین برمیگردم و ممکنه مامان بابا قبولم نکنن ولی آخرش راهی ندارن!
پوریا ناباور گفت:
-یعنی االن می خوای تا چند ماه نقش آرام رو بازی کنی؟
به ت یغی که رو ی زمین افتاده بود زل زدم:
-آره
حرفای مهراد تو گوشم زنگ می خورد...
امشب به بابا میگفت باهام رابطه داشته و اگر بابا فکر کنه از ایران رفتم یا فرار کردم نمی تونه بالیی سرم ب یاره یا مجبورم کنه با
مهراد ازدواج کنم...این موضوع برا ی منم خوبه!
آیلین بغض کرده گفت:
-اما...
داد زدم:
-دربیار لباس عروست رو
نیایش بهت زده تمام مدت نگاهمون میکرد برگشتم سمتش و گفتم:
-باید بین خودمون بمونه.
ناباور نشست رو صندلی و گفت:
-امیر اگر بفهمه سه تاتون و ت یکه پاره میکنه.
بعد چند لحظه با وحشت گفت

-اگه منم بدونم و بهش نگم منم تیکه پاره میکنه!
اخم کرده به سمتش رفتم و دستاش و گرفتم و گفتم:
-نمی فهمه...
ترس یده گفت:
-نمیشه.
با حرص گفتم:
-اگر االن آرام بره سر خونه زندگیش با امیر هم آرام خودش و میکشه هم امی ر دوباره روانی میشه یا ام اخرش باید جدا شن...پس
فرقش چی ه؟
یه مدت نقش بازی می کنیم باشه؟
آرام ترس یده بازوم و گرفت و دستاش خیلی میلرزید .
-آیلین اگه طالقت نده چی؟
با بغض ادامه داد:
-اگر به زور بهت دست درازی ...
کشیدمش سمت خودم و محکم بغلش کردم و آروم دم گوشش گفتم:
-من چیز ی برا ی از دست دادن ندارم...مهراد گرفتش
ازش جدا شدم و آرام با چشمای پر اشک ناباور نگاهم کرد و دستاش رو جلو ی دهنش گرفت.
فوری رو به پویا گفتم:
-برو پایین تا آخر شب منتظر باش دم تاالر
موقع عروس کشون که همه سرشون گرمه با آرام فرار می کنید

پوریا با چشمای سرخ و پر اشکش ناباور لبخند زد و گفت:
-ب...باشه
زود دو یید به سمت در و لحظه آخر ایستاد و برگشت و غم زده نگاهم کرد
-ممنونم آیلین
نیشخند زدم و تا رفت فوری دست نیایش رو کشیدم...
-پاشو لباسم رو درب یار باید با آرام لباسامون رو عوض کنیم ، آرایش آرام رو محو تر کن لنزاش رو در بیار تاجشم بزار رو سر من!
نیایش بهت زده گفت:
-آیلین تو چیز ی زدی؟
نگاه بی حسم رو به چشماش دوختم و آروم گفتم:
-لباسم رو دربیار!
***
با دست و پای لرزون به انتهای لباس عروس چنگ زدم...باید خودم رو مثل آرام نشون میدم
مظلوم و ترسو! بی سر زبون و آروم!
اگر یک در صد شک م ی کرد بی چاره میشدم!
-آرام؟
بهت زده برگشتم و امیر در حالی که با موهای خیس و حوله پوش روبه روم ایستاده بود لبخند ی زد و گفت:
-اومدم
نگاهش یهو سرد و جد ی شد و چنگ زد به دو تا دستام و سرش رو کج کرد نفسم از وحشت این که فهمیده باشه لحظه ای قطع
شد
-چرا این دستات یخ کرده و میلرزی؟ از سر شب همینه وضعت

چند بار پلک زدم و نگاهش کردم دست دور کمرم انداخت و من و به خودش نزدیک کرد و آروم و کشیده غرید :
-چته؟
هول شده و س ری ع گفتم:
-جریان آیلینه!
ابرو باال انداخت و سرش رو کج کرد و آروم گفت:
-خب؟
هول شده گفتم:
-آیلین بهم گفت که مهراد باهاش چی کار کرده و اینم گفت از جریان خبر داری...
چشماش رو ریز کرد و گفت:
-برای این حالت بده؟
مظرب و تند تند سرمو تکون دادم گرمی نفساشو از نزدی ک حس میکردم. دستامو جلومون گرفتم تا فاصلمونو حفظ کنم قطرات
آب از البه الی موهاش رو صورت و شقی قه هاش و حاال گردنش م یریختن. قلبم تو دهنم میزد واسه اینکه ازم جدا شده...ترس یده
گفتم:
-آ...آیلین فرار کرد
سرش که داشت نزدیک میشدتو همون حالت خشک شد و ازم فاصله گرفت و چشم ری ز کرد:
-چی؟
نفس راحتی کشیدم و به نقش بازی کردنم ادامه دادم
کرد فرار کرد احتماال چون پاسپورت و اینا...داره میره اون ور ی ه مدتمهراد بهش زنگ زد گفت که می خواد به بابا همه چیز رو بگه آیلین از ترسش بعد عروس کشون با یکی از دوستاش هماهنگ
بیخیال شونه باال انداخت و گفت:
-خب بره! تو که باید خوش حال باش ی زیر لگدای بابات نمیمیره

اخم کردم...بیشعور چه قدر نسبت به من بیخ یاله!
لب گزیدم و گره اخمام رو باز کردم و گفتم:
-من ...نگران آیلینم تو نگرانش نیستی؟
خودمم نفهمیدم چرا اون سوال رو ازش پرس یدم
شاید دلم میخواست نگرانم باشه
بیخیال خم شد از رو می ز وسط سالن شکالتی برداشت و درحالی که شکالت رو تو دهنش میذاشت گفت:
-چرا باید نگرانش باشم؟ گند باال نیاره فقط!
عصبی دستام رو مشت کردم...خدایا بهم قد رت بده اون رو ی سگم باال نیاد!
خودم رو کنترل کردم و بی حرف به سمت اتاق رفتم که پشت سرم اومد.
قلبم تو دهنم میزد رفتم جلو ی آینه و تور رو جدا کردم.
پشت سرم رو تخت نشسته و نگاهم می کرد.
دستام یخ کرده و بدنم سِر شده بود
آب دهنم رو با سر و صدا قورت دادم و از تو آینه دیدم نی شخند زد
-آرام
آروم گفتم:
-جانم؟
ابروهاش باال پرید و خودمم قفل کردم،آرام که این قدر جمله هارو نمیکشید ! عشوه ا ی حرف نمی زد!به عالوه جانم نم ی گفت!
آخرین پنس رو از موهام باز کردم و موهام که دورم افتاد بلند شد و در حالی که به سمتم می ومد آروم گفت:
-خیلی خوشگل شد ی
دلم لرزید ...احمق جان...با آرام بود نه تو!
تو شبی ه طاووسم بشی بهت م یگه جوجه اردک زشت
لبخند مضطربی زدم و پشتم قرار گرفت و انگشتش رو آروم رو مرواریدای ریز و درشت روی لباسم کشید ...
چشمامو بستم...
خدایا خودت نجاتم بده!
برای بار دوم بدبخت نشم!
نفس عمیق ی کشیدم و برگشتم و مچش رو گرفتم و آروم گفتم:
-امیر!
چشماش رو ریز کرد و گفت:
-آیلین یادت داده این جور ی اسمم رو صدا بزنی؟
قلبم اومد تو دهنم و بهت زده نگاهش کردم به چشمام زل زد و لبخند ی زد و گفت:
-این جوری صدا زدنت خاصه...خل میشم
فوری به خودم اومدم و برای این که شک نکنه گفتم:
-آ...آره آیلین می گفت خیلی سرده رفتارم و باید بعد ازدواج بهتر باشم...بهم این جور ی حرف زدن رو یاد داد.
ابرو باال انداخت و گفت:
-خوبه
دوباره سمتم خم شد که دستام رو، رو س ینش گذاشتم:
-من فوبیا دارم!
خشک شده بود و چشمای بسته شده اش آروم و یهو باز شد و سریع و جد ی گفت:
-چی؟

لکنت وار درست مثل آرام مظلومانه گفتم:
-م...من فوبیا دارم
امیر به موهاش چنگ ی زد و آروم و خشن گفت:
-از چی می ترس ی؟
آب دهنم رو قورت دادم و با استرس گفتم:
-ر...رابطه...برا ی همین با هیچ پسری نبودم...برا ی همین قبولت نکردم،من
نمی تونم به کسی نزدیک شم.
هول شده هر پرت و پال یی که تو گوگل خونده بودم رو تحویلش می دادم.
-ممکنه از ترس تشنج کنم یا تب یا غش و خیلی چیزای د یگه
امیر خیره به چشمام چشماش رو ریز کرد و گفت:
-چرا تا االن نگفتی؟
مثل آرام مظلومانه چونه لرزوندم و آروم گفتم:
-ترس یدم
یهو بلند داد زد:
-مگه هی والم؟
از دادش هم زمان هم ترس یدم هم عصبی
جاش بود با پشت دست می کوبیدم تو دهنش تا سرم داد نزنه اما باید به ای فای نقشم ادامه می دادم.
-ن...نه،ب...ببخشید
به موهاش چنگ زد و گفت:
-فکر کرد ی برا ی من رابطه مهمه؟

هم زمان صورتم رو قاب گرفت و خم شد به چشمام زل زد و آروم گفت:
-بیشتر از هر آدمی تو دنیا م ی خوام همه چیت مال من باشه...ولی تا وقتی خوب نشی امکان نداره بهت دست بزنم
چشمام این بار واقع ی اشکی شد...کاش مهرادم مثل تو بود امیر!
لبخند ی زد و گفت:
-میریم پیش دکتر درمان می شی بعد حسابت رو میرسم
چشمام گرد شد و نیشخند بامزه ا ی زد و ازم فاصله گرفت و گفت:
-از این به بعد خواجه ام خوبه؟
با بغض خند یدم و موهام رو ناز کرد و گفت:
-آفرین بخند...آرامِ من باید بخنده...برای من!
خنده ام از بین رفت و بغض س یب شد تو گلوم
آرامِ من...! من دارم گولش م ی زنم!
یه عوضیم که دارم یه پسر عاشق و خوب رو گول میزنم؟
امیر روان ی بازیاش برای من بود،غد بازیاش برای بقی ه بود سگ شدناش برای همه بود...
همه غیر از آرام...و حاال این رو با همه وجودم می فهمیدم که اون رفتار غد ی و خشنش فقط با من بوده و مهربونیاش برای عشقش
طفلی ام یر!
پسری که سگ شدناش برای بقیه هست و مهربونیا و خندش برای عشقش و نباید از دست داد...
باید گذاشتش رو طاقچه دلت تا ابد بهش زل زد.
بیچاره امی ر که گیر ما دوقلو ها افتاده
آرام و مهراد گند زدن به زندگی ما دوتا و حاال منم دارم ای ن گند رو بد تر
می کنم!

امیر از اتاق خارج شد تا لباسم رو عوض کنم و نشستم رو تخت...
***
به ظرف کاچی جلوم زل زدم و چشمام گرد شده بود
امیر که فقط بلند بلند هرهر می خند ید !
عصبی نفس عمیق ی کشیدم تا نزنم تو سرش
با چهره مظلومی گفتم:
باز خند ید و دستام زیر میز مشت شد...ش یطونه میگه بزنم تو سرشانخند!
مامان امیر صبح اومده بود خونمون و...
خونمون؟ نه...اومده بود خونه امیر و برام کاچی اورده بود برای شب بعد عروس ی!
رسما برگام ریخته بود و امیرم به زور جلو مامانش خندش رو کنترل کرده بود
می دونستم مامان چرا تا االن نیومده
حتم داشتم دارن دنبال من م ی گردن...
آیلین! و خبر ندارن این آرامه که رفته نه من
و حتما نخواستن من رو بعد شب عروس یم نگران کنن و خبر گم شدن آیل ین که خودم باشم رو بهم ندادن!
نیشخند زدم و چند قاشق از کاچی جلو ی مامان امیر خوردم و کمی مادرانه خرجمون کردن و آخر با سپردن امیر و...از خونه
خارج شد
و امیر حاال که مامانش نبود هی به لپای پر شده من از کاچی نگاه م ی کرد و می خند ید .
کالفه داد زدم:

-عه امی ر نخند دیگه
لحنم زیادی لوس و ماست بود...
خب می خواستم شبیه آرام باشم دیگه!
به خودم اگر بود که ظرف رو تو حلقومش فرو م ی کردم.
برام سرتکون داد و گفت:
-باشه باشه...
هم زمان مشغول بازی با پاسوراش شد
از پشت میز بلند شدم
پشت کاناپه ایستادم
تند تند بُر می زد و پاسورا رو جابه جا م ی کرد
خیلی جالب بود!
-میخوا ی بازی کنی م؟
با ترس هینی کشیدم و گفتم:
-چه جوری فهمید ی پشتتم؟
خند ید و گفت:
-بیا
بهت زده رفتم رو به روش رو ی زم ین نشستم و چهار زانو زدم
شروع کرد دوباره به بر زدن و گفت:
-خب!
هم زمان پاسورا رو شبیه باد به زن درست کرد و سمتم گرفت و گفت:
-تو ذهنت ی ه عدد زوج انتخاب کن و ی ه عدد فرد و ی ه عکس
لپم رو باد کردم و متفکر به برگا زل زدم و بدون نگاه کردن بهشون برای این که رد چشمام رو نزنه گفتم:
انتخاب کردم
سرباز دل و هشتِ خاج و سه خشت
به چشمام زل زد و دوباره بر زد و تند تند برگارو رو ی هم قطار می کرد
برگا همین جور ی رو هم بودن و یکی یکی از الی پاسورا بدون دیدنشون ی ه کارت کشی د بیرون.
سه تا کارت کشید بیرون و چپه گذاشت رو زمین با لبخند گفت:
-برای تو
خیره به چشماش با اخم برگه هارو برگردوندم.
سرباز دل...هشت خاج! و سه خشت!
باچشمای گرد شده گفتم:
-وا!
خند ید و یهو پاسورا رو از زمی ن برداشت و دستاش رو به پشت برگردوند و با چشمای ر یز نگاهش کردم که دوباره دستاش رو
برگردوند.
-پاسورا چرا نیستن!؟
این رو با جیغ گفتم!
متفکر گفت:
-نمی دونم
نتونستم خودم رو کنترل کنم و پریدم سمتش و گفتم:
-قایمش کردی

هم زمان شونش رو گرفتم و چرخوندمش و اون معلوم بود به زور داره خندش رو کنترل می کنه.
پشتش و زی رش رو نگاه کردم نبود!
با حرص آستینای لباسش و باال زدم و با دستم از رو لباس برس یش کردم و با بهت گفتم:
-کجا گذاشتی؟
تکیه به مبل خی ره نگاهم می کرد.
با حرص نفس عمی قی کشید م و دست بردم ی قش رو کشیدم جلو و سرم رو خم کردم تو تیشرتش و نگاه کردم..نبود!
یه لحظه تو همون حالتی که جلوش نشسته و سرم و تو ی قش فرو کرده بودم خشکم زد.
من االن دقی قا تو وضعیتم...
خک تو سرم...
خاک درسته تو سرم!
زود سرم رو باال بردم و نگاهم خشک شد تو چشماش
آروم خیره نگاهم می کرد...یه جور با لذتی انگار از اوسکلیم حال می کنه!
آب دهنم رو قورت دادم و خواستم برم عقب که دستش رو پشت گردنم گذاشت، تو اون حالت نگاهش کردم.
خیره به چشماش بودم که دستش رو آروم برد الی موهام و گیره رو باز کرد و موهام ری خت دورم و هم زمان کارتم از پشت
موهام افتاد رو زم ین.
مبهوت به کارت نگاه کردم که با نیشخند گفت:
-دست توعه که!
با حرص لبخند زدم و کارتارو به سمتش پرت کردم و گفتم:
-مرموز
خند ید و فوری بلند شدم و به بهانه درست کردن ناهار ازش دور شدم!

نفسم یکی در می ون بود!
زیاد سر رشته ا ی تو آشپز ی نداشتم
ولی برنج و مرغ خی لی خوب ی درست می کردم.
تصمیم گرفتم همون رو درست کنم.
مرغ رو از تو فریزر درآوردم و این پری و خوشگلی یخچال برام جالب بود و معده ام رو تحریک می کرد
فلفل دلمه و هویج رو، رو مرغ ری ختم و پیازم خورد کردم و رو مرغ ریختم و فلفل و زرد چوبه ام روش ریختم و در قابلمه رو
گذاشتم و زیرش رو روشن کردم و روغنش کم کم سرخ شد و زیرش رو کم کردم تا بخار پز شه و با مواد طعم بگ ی ره و نرم بشه
برنج سه تا لیوان خیس کردم و از آشپزخونه خارج شدم و امیر داشت درس می خوند
بهش خیره شدم
موهاش کمی بلند شده و خیل ی گوگول ی شده بود.
خودکار رو روی گوشش گذاشته بود و آستینای پیراهن چهار خونش رو تا زده بود.
لب گذ یدم و تند تند پلک زدم و از اون حس عجیب و مرموزی که برام ناشناخته بود خارج شدم.
به سمت اتاق دوم رفتم ببینم دکور اون چه طوره
در اتاق رو باز کردم.
این اتاق مجهز بود و میز داشت و برای آرام و امیر بود برا ی نقاش ی و کارای مربوط به رشته.
حاال رشته خودم چی میشه؟
باید یه جور ی برم دانشگاه که سر دو کالسا بشینم! بدون ای ن که امیر بفهمه...اما چه طور؟
خواستم از اتاق خارج بشم که با دیدن گیتار پشت میز با ذوق به سمتش رفتم.

عاشق سازای موس یقی بودم ولی هیچ وقت فرصتش پیش ن یومد برم یاد بگ یرم.
از پس هزینه هاش برنمیومدم
با لبخند به گیتار زل زدم چه قشنگه!
بلند داد زدم:
-امیر تو گیتار بلد ی ؟
بعد چند لحظه حضورش رو پشتم حس کردم.
به دیوار تکیه زده و با چشمای ریز شده گفت:
-آلزایمرم دار ی؟برات آهنگم زدم
بهت زده به گی تار زل زدم و چند بار پلک زدم.
گند زدم!
لبخند آرومی زدم و با آرامش به سمتش کامل برگشتم
-منظورم رو بد گفتم بلد ی آهنگ بسازی؟
ابرو باال انداخت و عمیق نگاهم کرد:
-آهنگ ی که برات زدم رو خودم نوشته بودم!
بازم گند زدم!
خداا من و گاو کن راحت شم
بگو مگه مجبوری سوال بپرس ی احمق!
خیره بهش نگاه کردم و گفتم:
-منظورم اینه می تونی برای من آهنگ بسازی...راجب من؟
نیشم رو شل کردم و بهش زل زدم و سرش رو کج کرد و دوباره عمیق نگاهم کرد:

-آرام...من اون آهنگ ی که برات زدم رو خودم نوشته بودم و راجب تو نوشتم.
چشمام گرد شد...سه بار! رکورد زدم رسما...
سه بار گند زدم!
مثل احمقا خند یدم و با خنده گفتم:
-نه...یه دونه د یگه ام می خوام قبلیه آخه خیلی قشنگ بود
سرتکون داد و متفکر گفت:
-تو که گفتی اون جالب نبوده؟
این رو با یه لحن خاصی گفت..انگار ناراحته...
آرام احمق! پسره براش آهنگ نوشته زده و خونده اون گفته خوشم نی ومده و باعث شد من برای بار چهارم گاف بدم!
به سمتش رفتم و با لبخند خاصی گفتم:
-من اون شب زیاد حالم خوب نبود...بعد از طرفی م ازت خجالت میکشیدم این طوری گفتم
اصال میخوا ی دوباره برام بزن تا بفهمی چه قدر د وسش دارم.
و هم چنان با لبخند نگاهش کردم
خیره به چشمام آروم و کشی ده گفت:
-یه جوری شد ی...بعد ازدواجمون
نفسم قفل شد و بهت زده نگاهش کردم که خیره به چشمام آروم گفت:
-از اون مدالیی شد ی که دوست دارم زندونیت کنم کسی جز من این طور ی ناز کردنات رو نبینه
نفسم رفت و خشک شده نگاهش کردم...
لعنتی...

لعنتی!از کنارم رد شد و گیتارش رو برداشت و نشست رو تخت و منم آروم رو ی صندلی سبز و چرخان پشت میز نشستم و
نگاهش کردم.
لبخند ی زد و گیتار رو تنظی م کرد و موس یقی آروم و قشنگ ی رو اول زد جور ی که حس کردم ی ه آرامش خاصی بهم دست داد...و
بعد صداش
که یه روز میاد با ی ه اسب قشنگنشد بشم اون شازده... اون مرد
نشد بره ...از رو سرمون، این ابر س یاه
تو اگه ب ی من بهتری ترجی ه م یدم بری!
ولی قبل رفتنت بیا دستم رو بگ یر...
من قول میدم بهت، ی ه جا شا ید بهشت
ما بازم با همیم...
نشد بدم دنیام رو برا خنده هات!
نشد بیای فرش کنم کوچه رو برات...
نشد زمین برقصه با سازمون!
نشد نری نبر ی قلبم رو همرات...
تو می ری ول ی شعر میشی تو کتابم...
یه روی محال... تو ی خوابم!
منم الی ابرا، دنبالت می گردم.
تا شاید یه روز یه جا...برگرد ی بازم.

تو اگه ب ی من بهتری...ترجیه میدم بر ی!
من قول میدم بهت...ما بازم باهمیم
تو اگه ب ی من بهتری...ترجیه میدم بر ی!
ولی قبل رفتنت...بیا دستم رو بگ یر...
)شعر اصلی از شروین حاجی اقا پور(
به چشماش خشک شده نگاه م ی کردم و گی تار رو کنار گذاشت و به چشمام زل زد و آروم گفت:
-البته این شعر مال اون روزی ه که بردمت بام
بهت گفتم اگه دوستم نداری...همین االن برو
بهت گفتم اگه ب ی من بهتری...برو
گفتم اگه ب ی من خوش حال تری...بدو!
بدو تا نرسم بهت گفتم اون قدر سری بدو که دستم بهت نرسه و بین رویاهام گمت کنم
به چشمای ناباورم زل زد و آروم و کشیده گفت:
-ولی االن فرق داره...
من دیگه نمی گم اگه بی من بهتری ترجیه میدم بر ی...بخوای بر ی ام
نمی تونی بر ی
بلند شد و دستاش رو دو طرف میز پشتم گذاشت و به سمت صورتم خم شد:

-اون روز نرفت ی...در سکوتت موند ی
هیچ وقت نگفتی دوستم دار ی.هیچ وقت ازت ه یچ جمله قشنگ ی نشنیدم...ول ی موند ی...
و حاال تا تهش مال منی
نفسم رو استپ خورده بود...باال
نمی اومد.
می ترس یدم خیره به چشماش بمیرم!
این جوری دیگه بهشتم نمی رفتم!
حتی جهنمم نمی رفتم.
فقط تو برزخ قهوه ای رنگ چشماش اس یر میشدم...
اصال با هرچیش کنار م یومدم با چشماش نمی تونستم کنار بیام...لعنت ی بی چاره ام کرده بود.
سرم رو برای بیرون اومدن از افکار مزخرفم کمی تکون دادم و به خودم اومدم و با لبخند براش دست زدم و با ذوقی که واقعی بود
گفتم:
-عاشقش شدم...عالی بود
لبخند زد و ازم دور شد و گفت:
-قابلت رو نداشت بانو
لبخند زدم...و تو چه بی لیاقت ی آرام!
ناهار رو کنار هم خوردی م و مدام چشمم به گوش ی آرام بود منتظر بودم هر لحظه زنگ بزنن و بگن من فرار کردم!
دستامم حتی خیس عرق شده بود

-آرام!
سرم رو بلند کردم و امیر خیره به چشمام گفت:
-نگران آیلین ی؟
آب دهنم رو قورت دادم و مظلومانه سر تکون دادم
ابرو باال انداخت و گفت:
-باید تاوان بده!
از بیخیالی و بی حسیش لجم گرفت
-آیلین تقصی ری نداشته
ابرو باال انداخت و قاشقش رو انداخت تو ظرفش و گفت:
-اره تو این که مهراد عوضی ه شکی نیست ول ی بلند پروازی های خواهرتم این وسط نقش داشته
سعی کردم جلوی اخم کردنم رو بگ یرم و از خودم دفاع کنم!
-آیلین بلند پرواز نبود
تکیه به صندلیش زد و دست به س ینه گفت:
-باشه...میشه بگ ی پس چرا دنبال پسرای پرشه سوار و پولدار بود؟گرفتن کادو ازشون و زدن تیپای باکالس و ...
نفس عمیق ی کشیدم تا مثل آرام رفتار کنم.
-آیلین دوست نداشت هشتش گروی نهش باشه...دوست نداشت حرص پول قبض و آب و برق رو بزنه..دوست نداشت بچه هاش
تو کمبود بزرگ بشن یا به خاطر یه تصادف کوچیک تو پرا ید ی که هیچ امنیتی نداره در جا بمیره!
به چشماش زل زدم و به سمتش متمایل شدم و ادامه دادم:
نه! مل یح و جور ی که روحی ه بگ یرهآیلین عاشق ارایش کردن بود،نه تند

عاشق رنگا و لباساست..عاشق دست بندای رنگارنگ و مهره ای،تی پای هنر ی و یا باکالس
نه صرفا برای کسی! خودش ا ین رو دوست داشت
به صندلیم تکی ه زدم و ادامه دادم:
-به عالوه آیلین کال سه تا دوست پسر قبال داشت که بیشتر تو مجاز ی بودن
با مهراد رابطش جد ی شد چون بهش عالقه داشت...مهرادم از عالقش
سوء استفاده کرد.
جمله آخرم رو زور زدم تا با بغض نگم!
دست برد و لیوان آب رو برد سمت لباش و تو این بین گفت:
-پس چه قدر خوب خواهرت رو م یشناس ی!
نیشخند زدم و آروم گفتم:
-نمیخوام راجبش بد فکر کن ی!
بغض کرده گفتم:
-چرا شما تو این کشور این طوری فکر م ی کنید؟ هر دختر ی که به روزه..به خودش میرسه
عاشق الک و رنگ و ارایشه
کسی که معاشرت و دوست داره و دختر و پسر براش فرق ی ندارن...یعنی بده؟
یعنی دختر خراب و کثافتی ه؟ یعنی عوضی و پسته؟ یعنی مادر بد ی میشه؟
چون گاهی شالش از سرش م یفته لیاقتش نفرین و توهینه!؟
نگاه بی روح و سردش قفل چشمام بود و اروم ادامه دادم:
-شماهایید که باعث میشید ا ین دخترا کم کم واقعا بد شن...واقعا پست بشن!
واقعا از ز یبایی و ارایششون استفاده بد کنن!

امیر آروم گفت:
-آرام!
با حرص عصبی گفتم:
-بهم نگو آرام
خودمم از شوک حرف ی که زدم چند لحظه خشکم زد اما ام یر انگار منظورم رو متوجه نشده بود که بلند شد و به سمتم اومد و
گفت:
-باشه...میگم عشقم خوبه؟
با چشمای خیس و ناباور نگاهش کردم و دست انداخت دور شونم و از رو صندلی بلندم کرد و یهو دستاش رو دور کمرم پیچید و
بلندم کرد و رو کانتر گذاشتم و خی ره به چشمای گرد و خ یسم با خنده گفت:
-بامزه
گیج نگاهش کردم که سرش و بهم نزدیک کرد و گفت:
-هرچی تو بگ ی...خوبه؟
لبخند عمیق ی زدم و خی ره به گونه هام آروم قطره اشکی که داشت از گونم سر میخورد رو با سر انگشت گرفت
خیره به چشمام گفت:
-فکر کنم خانوادت فهمیدن آ یلین گم شده
هیچ خبری ازشون نیست
شور افتاد به دلم و ابرو هام در هم فرو رفت
خم شدم و گوش ی آرام رو که حاال دست من بود رو برداشتم و شماره مامان رو گرفتم،
گوش ی رو چسبوندم به گوشم و امیر دستاش رو دو طرف تنم رو کانتر گذاشته بود و اون قدر که نگاهش خیره بود تمرکز نداشتم
و مدام نگاهم رو میدزدیدم

بعد چهار تا بوق صدای گرفته و خش دار مامان باعث شد دلم بگ یره
-جانم آرام؟
لبم رو گاز گرفتم وآروم گفتم:
-سالم مامان...خوب ی؟خبری ازتون چرا نیست؟
اون قد ر گیج و آشفته شده بودم جمله بند یمم درست نبود!
از طرفی اون همه نزدیکی به امیر و چشمای قهوه ایش که بسی رو مخم بود و از طرفی صدای مامان!
-آ...آرام...تو خبری از آیلین نداری؟
اسمم رو که برد هق زد و اخمام در هم فرو رفت
-از دیشب گم شده...نیست!
لپم زو باد کردم و ک الفه گفتم:
-االن میام اون جا مامان
مامان با گر یه گفت:
-نه نه روز اول عروس یته ن...
-داریم با امیر میایم مامان
نزاشتم حرفی بزنه و گوش ی رو قطع کردم و اون قدر حواسم پرت بود که یهو از رو کانتر پریدم پایین که پیشونیم خورد به سر
امیر و آخی گفتم و اون قدر نزدیک بودیم که دستش دور کمرم پیچید و دست دیگش رو سرش
با چهره در هم رفته آروم گفتم:
-آخ!
دستش رو از رو سرش برداشت و خم شد رو پیشونیم و موهام زو زد کنار و زل زد به چشمام و گفت:
-دردت گرفت؟

خشک شده به چشماش نگاه
می کردم...یعنی چی این همه نزدیکی..لعنت ی!
آب دهنم رو قورت دادم و ازش چند قدم دور شدم و گفتم:
-خوبم...باید حاضر ش یم بری م خونه مامانم
حالش بد بود
به موهاش چنگ ی زد و گفت:
-بپوش بری م
سر تکون دادم و رفتم سمت اتاقمون...
لعنتی.. اون اتاق من و امیر نی ست..نیست
وارد اتاق شدم و کالفه در کمد رو باز کردم
همه لباسای آرام بودن!
منم که چه قدر سلی قه آرام رو دوست دارم!
اخم کرده نگاهی به کمد انداختم بعضیاش انتخاب من بود و کمی اسپرت تر و قشنگ تر بودن
مانتو مشکی و کتون رو کشی دم بیرون و به نسبت بقی ه کوتاه تر بود
شلوار جینم خوب بود و شال مشکی رنگم رو، رو سرم کشی دم و خم شدم و فقط برق لب زدم
نباید مثل خودم ارایش میکردم!
امیر شک می کرد
از اتاق خارج شدم و امیر بعد من وارد اتاق شد تا حاضر بشه
تمام مدت نی ومده بود تا من حاضر شم!
ناخواسته لبخند محو ی رو لبام جاگیر شد

ین پسر رو زیادی بد دیده بودم
زیادیم بد نبود...خوبم بود!
با همون تی پش بود و فقط شلوار جینش رو پوش یده بود
تیپای لش و بامزه ای داشت که دوست داشتنی بود
با هم از خونه خارج شد یم و با ابروهای باال رفته گفتم:
-۴ روز کال مرخصی داشتی ی ه روزش حیف شد
نیشخند ی زد و گفت:
-مرخصی یعنی پیش تو باشم چه فرقی داره کجا؟
لبخند زدم و جالب میشد اگر میفهمید من آیلی نم و احتماال همه این جمله های قشنگ رو از بی نیم در میاورد!
موتورش رو روشن کرد و کی فم رو
رو شونم انداختم و با یه حرکت پریدم و نشستم که سرش رو برگردوند و گفت:
-یاد گرفتی؟!
خیره به چشماش گفتم:
-ها!؟
به ها گفتنم ری ز خند ید و گفت:
-قبال یه ساعت لفت میدادی تا بشینی دوبارم افتاد ی
ابروهام باال پرید ...آرام چه قدر ماستی تو اخه!
خنده ای کردم و گفتم:
-یادگرفتم دیگه

سرتکون داد و با همون لبخند برگشت سمتم و کاله کاسکتش رو اورد باال و موهام رو زد پشت گوشم و تمام مدت قفل چشماش
بودم
کاله رو آروم گذاشت رو سرم و درستش کرد و برگشت و بلند گفتم:
-پس خودت چی؟
شونه باال انداخت و گفت:
-باید یه دونه دیگه بخرم،فعال تو مهمی
لب هام بازم رد ی از لبخند به خودش گرفت
دستام دور کمرش حلقه شد و چنگ شد به سویشرتش و لبخندم بازم عمق گرفت
آرام جانم من حاظرم نقش تورو تا اخر عمرم بازی کنم!
تمام مسیر و...
به هیچ چی ز فکر نکردم، فقط از لحظه لحظه اش استفاده کردم
مثل پرواز بود...
موتور رو که جلوی خونه نگه داشت به دنیای واقع ی برگشتم
به آخرین ایستگاه رس یده بود یم!
ایستگاه بدبختی!
از موتور پایین پریدم و مانتوم رو درست کردم و تهش چروک شده بود
امیرم پیاده شد و داشت موتور رو قفل می کرد
کاله کاسکت رو دراوردم و دادم بهش و رفتم سمت در و دستم رو بردم آیفون که در ی هو با شتاب باز شد و جور ی که اگر امیر من
زو نکشیده بود کنار احتماال طرف از روم رد میشد !
تازه بعد این که بهت زده برگشتم تازه تونستم فرد روبه روم رو تشخی ص بدم

با دیدنش رنگ از روم پرید و زانو هام شل شد
اون مبل پسته ای...اون آهنگ لعنتی !
از گوشه لبش خون سرازیر شده و چشماش سرخ شده بودن با د یدن من و امیر کنار هم غرید :
-آیلین کجاست؟
قلبم لحظه ا ی از س ینم افتاد پایین و با پیچیده شدن دست امیر دور مچم دوباره برگشت سر جاش
امیر با پوزخند گفت:
-تو جیبمه
مهراد عصبی داد زد:
-به خانواده اش همه چیز رو گفتم...گفتم رابطه داشتیم می خوام ازدواج کنم باهاش...ولی میگن آیلین نیست و گم شده
یک قدم حلو اومد و به منی که مثل مرده ها نگاهش می کردم با عصبانیت گفت:
-آرام اگه میدونی آیلین کجاست بگو
احتماال رنگ و روی پریده و اون سکوتم زیادی شبی ه آرامم کرده بود که حتی لحظه ای شک نکرد که شاید خودم باشم!
امیر با نیشخند گفت:
-رابطه داشتین؟ یا رابطه داشتی؟
مهراد با حرص به سمت امیر اومد که با وحشت جلوش پری دم و مهراد داد زد:
-مگه تو اون جا بود ی؟ تو خونه که نبود ی آیلینم خودش خواست
دستام لرزید و از شدت شو ک میخ کوب شدم
با نفرت غریدم:
-آیلین خواست؟
بدون نگاه کردنم خیره به ام ی ر غرید :

-اره
بدون لحظه ای فکر به نقشم...به موقعیتی که توش قرار داشتم به این که آرامم نه خودم!
چنگ زدم به ی قش و جی غ زدم:
-عوضی ..بهش دست دراز ی کردی
از اعتمادش سواستفاده کرد ی...حیوون!
چشمای مهراد گرد شده بود و امیر دست انداخت دور کمرم و به پشت من رو عقب کش ید و پاهام رو هوا بود و به سمتش لگد
میپروندم
-تو باعث همه اینا شد ی...تو فراریش دادی
تو کاری کرد ی بدبخت شه
زندگی دروغی تحمل کنه،هر لحظه بسوزه هر لحظه اذیت بشه
با گریه به دستای امیر چنگ زدم و هق زدم:
-شما از عشق فقط سه حرفش رو بلد ید
ولی پای ثابت کردنش که برسه دیکتش ام یاد ندارید
مهراد با اخمای در هم نگاهم می کرد و چشماش پر و خال ی میشدن
مثل چشمای من
با سرعت به سمت ماش ینش که انتهای کوچه به زور بین اون همه پراید و پژو پارکش کرده بود رفت و داد زد:
-آیلین رو پیدا م یکنم...میتونه تا اخر عمرش ازم فرار کنه و متنفر باشه..ول ی جبران میکنم ، جبران می کنم.
با حرص در حال ی که تقال می کردم از دستای امیر خالص شم جیغ زدم: آیلین مرد فهمید ی...آیلین رف
نمیزارم دستت بهش برسه...نمیزارم

سوار ماش ینش شد و جوری دنده عقب گرفت که مالید به پراید پشت سرش و با صدای خیلی بد ی گاز داد و انتهای کوچه از دید
تارم گم شد
دستای امیر از دور کمرم شل شد و خم شدم
با گریه داد زدم:
-میگه ایل ین خودش خواست!
امیر آروم و کالفه گفت:
-خب شاید راست میگه تو از کجا مطمئن ی؟
ناباور برگشتم و با کف دست زدم به س ینش و داد زدم:
-تو مگه اون جا نبود ی؟خودش خواست و از خونه مهراد فرار کرد؟خودش خواست و مانتوش پاره بود؟
دوباره زدم به س ینش و جیغ زدم:
-امیر به من نگاه کن...قیافه ای لین شبیه کسایی بود که از رابطه خوشحالن؟
خیره به چشمام زل زده بود و تو چشماش شک رو د یدم...انگار نسبت به حاالتم مشکوک شده بود!
زود نفس عمیقی کشیدم و برای جمع کردن گندم با گری ه گفتم:
-آیلین همه چیز رو برای من مو به مو تعریف کرد امیر گفت چه حسی داشته گفت چه زحری کشیده گفت و گریه کرد...من
فهمیدم چی کشیده بس کنی د قضاوتاتون رو
خواهر من تنها اشتباهش اعتماد و احمق بودنش بود نه دی گه همچین چیز ی!
سعی کردم حرفای اخرم رو دوباره با مظلومیت بگم
امیر کالفه به موهاش چنگ ی زد و اومد سمتم و بازوم و گرفت و غرید :
-اگه بشه که بس کنی همه دارن نگامون می کنن
بهت زده سر برگردوندم چند تا خونه از همسایه ها دراشون باز شده و زنای چادر ی داشتن نکاهمون می کردن و چند نفرم از توی
تراس و الی پنجره خیره مون بودن!

با کف دست اشکام رو پاک کردم و امیر رو به مردم داد زد:
-تخمه بدم یا برم چیپس بگ ی رم منتظر پارت بعد ی فیلم باش ین
دِ برین خونه هاتون دیگه...
همسایه ها با اخم و تخم و پچ پچ بعد چند دقیقه پراکنده شدن و امیرم با خشونت بازوم رو گرفت و من رو کشوند سمت خونه
که درش همچنان چهار طاق باز بود
-ولم کن
تو حیاط تقریبا پرتم کرد و در رو محکم بست و عصب ی گفت:
-شالِت!
گیج آب بینیم رو باال کشیدم و گفتم:
-چی؟
با حرص اومد سمتم و دستش رو برد پشت سرم و شالم رو کشید رو ی سرم و عصبی غرید :
-آرام چرا مثل آیلین رفتار می کنی؟
خشک شده به چشماش زل زدم و مِن مِن کنان گفتم:
-چ..چون خ...خواهری م...من تا یه حد ی م یتونم اروم باشم!
کالفه نفس عمی قی کشید و خواست حرفی بزنه که با دیدن معین که با سرعت از ساختمون خارج میشد خشک شده داد زدم:
-معین!
بهمون رس ید و با بهت نگاهمون کرد و رنگ از روش پریده و موهای جلوش به پیشونی ش چسبیده بودن و عرق کرده بود.
ترس یده بازوش رو گرفتم
-معین چیشده؟

ا ترس و نگرانی گفت:
-آ...آرام ...بابا!
بهت زده نگاهش کردم امیر جلو اومد و دستش رو روی شونه معین گذاشت:
-بابات چی؟
معین با وحشت و استرس گفت:
-داداش امی ر برو ماش ین بگ یر فکر کنم بابا سکته کرده!
لحظه ای حس کردم سرم سنگ ین شد و ناباور فقط به چشمای خیس معین نگاه م ی کردم
امیر عصبی گفت:
-چرا اومد ی پایین؟ زنگ میزدی اورژانس
هم زمان امیر گوش یش رو در اورد و معین با گر یه گفت:
-اومدم ماش ین بگ یرم بابام رو ببریم بیمارستان...
این قدر هول شدم اصال نفهم یدم...مامانم حالش بد شده
به خودم اومدم و نفسام منقطع شده بود
مهراد خدا لعنتت کنه.. مهراد با بابام چی کار کردی؟ چی گفتی که این طوری شد.
بازوم رو از دست ام یر خالص کردم و با دو به سمت ساختمون دوییدم و امیر داد زد:
-آرام!
من که ارام نبودم! من که ارام نبودم مثل مامان حالم بد شه و حتی نتونم به اورژانس زنگ بزنم!
من آیلین بودم...خودم از تو خون ریز ی می کردم...میسوختم...برام مهم نبود
بعدا وقت داشتم خودخوری کنم!
نفهمیدم چه طوری پله هارو باال رفتم

همون نیمه نفس ی که برام مونده بودم داشتم از دست میدادم!
در خونه کامال باز بود و با کفش دوییدم تو خونه و ترس یده داد زدم:
-بابا!
مامان بی حال پشت به من سمت بابا خم شده بود و با گری ه داد زد:
-آیلین...خدا نگم چی کارت کنه...برگشتی
اینارو ناله وار می گفت برگشت سمتم و با نگاهی پر خون این بار با تن صدای باال تری داد زد:
گمشوآیلین برگرد همون گورستون ی که بودی
مادر بود!
شناخت!
هل شده نفس نفس زنون نگاهش کردم.
لغزش قطرات عرق رو رو ی ت ی ره کمرم حس می کردم
از طرفی اون وضعیت بابا و از طرفی مامان که اون طور ی با عصبانیت نگاهم می کرد و با شنیدن صدام و لحنم شناخته بودم!
با پاهای لرزون به سمتش رفتم و مِن مِن کنان و با لکنت گفتم:
-م...م...مامان
این رو با بغض گفتم
مامان یهو زد ز یر گریه و گفت:
-تویی آرام؟ فکر کردم آیلینه

تا این رو گفت نفسی که وسط س ینم قفل کرده بود آزاد شد و چند لحظه خیره به چشمای گریون مامان زل زدم و بعد دوییدم
وسط پذ یرایی و دستم رو رو ی س ینه بابا گذاشتم
رنگش پریده و چشماش بسته بود
دستم رو روی قلبش گذاشتم و آروم شزوع کردم به ماساژ دادن
مامان با هقهقه می نالید ...
-خدا نگم چی کارت کنه آیلی ن...بی چارمون کردی...غرور بابات رو خورد کرد ی
با هر کلمش با کف دست به پاهاش
می کوبید .
دستی روی شونم نشست و با گری ه سر چرخوندم و امی ر خ یره به چشمام دست انداخت دور کمرم و بلندم کرد
صدای آژیر آمبوالنس رو که شنیدم بغضم کامل ترکید
حق با مامان بود...این حال خرابِشون تقصیر من بود نه هی چ کس دیگه ا ی نگاهم به رنگ پریدگی صورت بابا و چشمای بستش
بود
اگه چیز یش میشد چ ی؟
شقیقه هام نبض میزد و حتی فکرشم دیوونم می کرد
مردایی با لباسای مخصوص و برانکارد وارد خونه شدن و معین گری ه می کرد و مامان ضعف کرده و افتاد زمین مامانم رو بلند
کردن و معین با گری ه خم شد و دست امیر رو پس زدم و رفتم سمت معین و کشیدمش تو بغلم
سرش رو چرخوندم و البه الی شونه ام پنهونش کردم تا نبینه دارن چطور ماسک می زارن رو صورت بابا و میبرنش
امیر داشت باهاشون حرف می زد و من حالت تهوع داشتم
-آرام...ب..بابا
بغضم رو قورت دادم و دستم رو البه الی موهاش فرو کردم...چیزی نیست
حجم سنگ ینی رو رو ی قفسه س ینم حس م ی کردم

انگار نمی تونستم نفس بکشم
خودمم محکم چشمام زو بسته بودم تا نبی نم دکترا دارن چ ی کار می کنن.
سرم رو برگردوندم و چشمای خیسم رو باز کردم
نبودن
برده بودنشون
امیرم نبود!
زود دست مع ین رو گرفتم و از بغلم بیرون اومد و کمی سمتش خم شدم و گفتم:
-االن میزارمت خونه خانوم زاهد ی
معین عصبی داد زد:
-منم میام
منم عصب ی داد زدم:
-معین گوش کن به حرفم اومدنت الکیه من و ام یرم فقط میریم کارای ب یمارستان و بستری رو انجام بد یم،مامانم ی ه سرم بخوره
برمیگرده خونه پیشت باشه؟
با گریه نگاهم کرد و دستش رو قبل از این که مخالفت کنه کشیدم سمت در خونه
کلید رو از رو جا کلید ی چنگ زدم و تو جیبم فرو کردم.
در خونه رو بستم و فوری از پله ها باال رفتم.
دستم رو روی زنگ در گذاشتم و عصبی لب هام رو می جوییدم و معین اخم کرده نگاهم می کرد.
در باز شد و خانوم فاطمی چادر به سر از الی در اومد بیرون و پشت سرش مهد ی ایستاده بود
هم سن و سال معین بود و دوست بودن
موهام رو سر دادم زیر شالم و کالفه و عصبی گفتم:
-سالم معین می تونه چند ساعت خونتون بمونه؟
خانوم فاطمی هول شده گفت:
اعصاب تعریف ماجرا رو نداشتمداشتم چادر سر م یکردم بیام بیرون اتفاقا امبوالنس پایی ن دیدم اتفاقی افتاده؟
کالفه گفتم:
-بله بابام حالش بد شده میتونید نگه دارید معین رو؟
خانوم فاطمی که حاال چادرش رو گردنش سر خورده بود چشم گرد کرد و گفت:
-این چه حرفی ه...معین جان ا ین جا میمونه مهد یم تنها نی ست بازی م ی کنن برو خیالت راحت مارم خبر کن هرچ ی شد
براش سر تکون دادم و ممنون آرومی گفتم و با دست ازادم معین رو به سمت خانوم فاطمی هل دادم و گفتم:
-ناراحت نباش ی...چیزی نشده منم سریع برمیگردم.
معین همچنان اخم کرده نگاهم می کرد و چشماش پر از اشک بود.
سری برای مهد ی و خانوم فاطمی تکون دادم و با سرعت از پله ها رفتم پایین که خوردم به یکی که داشت با سرعت میومد باال!
چنگ انداخت دور کمرم تا از پله ها پرت نشم پایین و وحشت زده چنگ زدم به س یوشرتش و نگاهم به چشمای قهوه ایش خیره
موند
-امیر!
عصبی گفت:
-کجایی دارم دنبالت میگردم؟معین کجاست؟ باید زود تر بریم بیمارستان
نفس عمیق ی کشیدم و پاهام رو
رو پله گذاشتم و کم ی ازش دور شدم که دستاش از دور کمرم شل شد و گفتم:
-رفتم معین رو گذاشتم خونه همسایه بریم زود تر

سرتکون داد و مچ دستم رو گرفت و با سرعت از پله ها رفت پایین و منم دنبالش کشی ده شدم و کم کم به قدمام سرعت دادم.
با هم از ساختمون خارج شد ی م و در رو بسته و نبسته دویی د یم سمت موتورش
سوار شد و منم فور ی نشستم برگشت و کاله کاسکت رو داد بهم
فوری سرم کردم و موتور رو روشن کرد و دستام رو تا اون جایی که میرس ید دور کمرش حلقه کردم و راه افتاد و داد زدم:
سرعتش رفت باال و اون قدر که درست و حسابی خیابون و ماش ینا رو رو...نمید یدمتند برو
از سرعت اون قدرا ام ترس نداشتم نه تا وقتی این طور ی مثل کوآال چسبیده بودم به کمر امیر
استرس بابا داشت دیوونم می کرد و اون حجم سنگ ین رو ی قفسه س ینم از بین نم ی رفت و حس می کردم هر لحظه که به
بیمارستان نزدیک میشیم بد ترم میشه!
همش تقص یره منه...تقصیر من!
تقصیر مهراد!
تقصیر آرام...حت ی پوریا
اما مقصر اصلی من بودم و بق ی ه ام نقش داشتن
و بهترین باز ی کن این باز ی امیری بود که خبر نداشت بقی ه همه تو ی ه تیمن و با هم بهش نارو زدن و تنهایی مونده
موتور رو که نگه داشت نفهمی دم چه طور از موتور پریدم پا یین جوری که کم مونده بود بیفتم.
امیر با حرص غرید :
-آرام!
بی اهمیت به سمت ورودی بی مارستان دوییدم و تا امیر موتورش رو پارک
می کرد وقت نداشتم صبر کن

وارد ب یمارستان شدم و بوی الکل یا به قول آرام آمپول زد زیر بینیم و دلم بیشتر به هم پیچید و حالت تهوعی که داشتم بد تر
شد
با سرعت به سمت پذ یرش رفتم و خم شدم و سرم رو نزدی ک نیم دایره خالی از ش یشه نگه داشتم
-س...سالم بابام رو همین االن به همراه مامانم اوردن،مامانم غش کرده بود
زن ابرو های تتو کردش رو کمی به هم گره زد و در حال تایپ گفت:
-همین که بیست دقی قه پی ش اوردن؟
فوری و ترس یده گفتم:
-بله
سر تکون داد و گفت:
-خانومی که غش کرده تو بخش بیهوشن،آقایی ام که سکته کردن اتاق عملن
دستام سر خورد و زانو هام سست شد و افتادم زمین و زن بلند شد و داد زد:
-خانوم!
از پشت ش یشه اومد بیرون و بازوم رو گرفت و گفت:
-خوبی؟
با دست عالمت دادم ولم کنه،دستم رو رها کرد و در حالی که از لبه چوبی گرفته و بلند میشدم آروم و شمرده شمرده گفتم:
-ح..حالش خوبه؟
زن این بار لحنش آروم تر شد و گفت:
-اتاق عمله، چند ساعت دیگه از پزشکش می تونی بپرس ی
-آرام؟
سر برگردوندم و امیر بازوم رو گرفت و گفت:

-این چه حالیه!؟
بغض کرده گفتم:
-ا...امیر بابام اتاق عمله
کمی خیره نگاهم کرد و به زن اخمی کرد و دست انداخت دور کمرم و سرم رو بین شونه و گردنش مونده بود و من رو کشید
سمت صندلی های آب ی رنگ انتظار و نشوندم و خم شد سمتم و گفت:
-چیزی نشده اگه همین طور ی با این چشما نگام کنی باید برای بستر ی شدن منم زار بزنی
متوجه منظورش شدم و آب ب ینیم رو باال کشیدم.
موهام رو زد پشت گوشم و شالم از دور گردنم انداخت رو ی سرم و کالفه گفت:
-کال قبل ازدواج شال رو بیشتر دوست داشتی
چنگ ی به موهایش زد و گفت:
-میرم یه چیزی بگ یرم بخور ی رنگت مثل گچ شده بعدشم ببینم مامانت کجاست
سری براش تکون دادم و چشمام رو بستم و از صدای قدماش فهمیدم که دور شده.
دستی البه الی موهام کشیدم و همچنان حس می کردم شقیقه هام نبض میزنه
گاهی ام تیر می کشید
سرم رو چرخوندم و بلند شدم به سمت انتهای راه رو رفتم
از یکی از پرستارا پرس یدم بخشی که مامانم رو بردن و بیهوش شده کجاست
رنگ سفید دیوارا تو ذوقم می زد
حالت تهوعم اعصابم رو تحری ک کرده بود
در اتاق رو باز کردم و از بین پرده های آبی گذشتم

دست به س ینه به مامان زل زدم
با همون لباسای تو خونه ای به پهلو خوابیده بود و سرم به دستش بود و چشماش بسته بود
رد قطره اشک رو زی ر چشماش میتونستم ببینم
لبم رو گاز گرفتم تا صداش نزنم...تا وقتی صداش میزنم بغض نداشته باشم
عقب گرد کردم که از پشت به کسی خوردم و آب بین یم رو باال کشیدم
-ببخشید
چشمام میسوخت و چشمام رو نیمه باز نگه داش ته بودم خواستم از کنارش برم که بازوم رو گرفت و متعجب سربلند کردم
-امیر!
صدام گرفته و تو دماغی شده بود
اخم کرده و کالفه گفت:
-دنبالت می گشتم گفتم که بمون...عادت کردی کال بعد ازدواجمون لج من رو دربیاری.
خیره نگاهش کردم و سرش رو برگردوند و به مامان نگاه کرد و همزمان دستم رو کشی د و از پشت پرده رد شد یم و از اتاق خارج
شد یم.
دستش نایلون بود و تو نایلن کیک و آب میوه بود.
من رو کشوند سمت صندل ی های به هم چسبیده و آبی رنگ روبه روی در اتاق و تقریبا پرتم کرد رو صندلی و کالفه آب م یوه رو
از تو نایلون دراورد و با نی سوراخش کرد و گرفتش سمتم.
با چشمای نیمه باز از دستش گرفتم و کیک رو هم برام باز کرد
گازی به کیک زدم و کنارم نشست و با دستش به پیشونی ش چنگ زد و به نی م رخش زل زدم
موهاش در هم و بر هم رو ی صورتش ری خته بود و دستش رو به پیشونیش تکیه زده و پاهاش رو باز گذاشته و لم داده بود.
میشد از ژستش عکس گرفت از این عکسای شاخ پسرونه ا ی بود که دخترا عاشقش بودن

آروم کمی از آب میوه خوردم که اخمام در هم فرو رفت و آب میوه رو روی صندلی کنارم گذاشتم و اخم کرده دوباره گازی به
کیک زدم.
-بخور
متعجب به چشمای بستش زل زدم
-دارم میخورم
با همون چشمای بسته کشیده و خش دار گفت:
-آب می وه ات رو بخور
بهت زده به زور چشمای نیمه باز و پف کردم رو گرد کردم و گفتم:
-د...دوسش ندارم
چشماش رو باز کرد و خیره نگاهم کرد که ادامه دادم:
-از انبه بدم میاد،از آب میوه اش
چشماش ریز شد و آروم و کشیده گفت:
-تو که عاشق انبه بود ی؟
خشک شده نگاهش کردم و نفسم رفت!
چند بار پلک زدم و لبام و با زبونم خیس کردم
کال من سوتی ندم نمیشه!
هول شده چند بار سرفه کردم و گفتم:
-انبه رو االن دوست ندارم االن تو بیمارستان و تو این شرا یط
خیره به چشمام لبخند ی زد و گفت:
-آرام!
خیره ب چشماش اروم گفتم:
-جان
لبخندش عمق گرفت:
-چیزی زدی ؟
تا جملش رو تموم کرد زدم ز یر خنده و قهقهه وارانه به جلو خم شدم
پایین موندنم طوالنی شد و ام یر بازوم رو گرفت و بلندم کرد و به صندلی تکی ه دادم و خ یره نگاهم کرد و با گریه نگاهش کردم
خنده رو ی لبام کم کم محو شد و با بغض گفتم:
-امیر من خیلی بدم
اخم کرده نگاهم کرد و چشماش رو چند ثانیه بست و بعد چند لحظه چشماش رو باز کرد و آروم و عصبی غرید :
اشکام رو با سرعت پاک کردم اما جد یدا جایگذ ینشون میشدنگفتم نری ز این اشکارو
چه قدر لوس شده بودم این روز ها!
خب اگر همه دخترای قوی ی ه امیر چشم قهوه ای پیششون بود که عصبی میشد با گری ه کردنشون و لوتی وارانه هواشون رو می
داشت...
اونا ام دیگه قو ی بودن رو کنار میزاشتن...
لوس میشدن...
مثل آیلین
مثل من ی که داشتم به لوس شدن عادت میکردم و میترس یدم از روزی که بفهمه و تالف ی کنه
این همه دروغ رو تالف ی کنه

بازوم رو به چنگ گرفت و من رو به سمت خودش کشید که نه...پرت کرد
به س ینش محکم برخورد کردم
من اهل هقهق کردن نبودم ی ا بلند زار زدن
گریه هام صدا نداشت
مثل کالوس تو وم پایر فقط قطره ها ی اشکم سر میخوردن رو گونه هام
اروم لباش رو کشوند سمت گوشم و گفت:
-من بلد نیستم با دستام اشکات رو پاک کنم...
خودت بفهم دیگه. ..
هر وقت گری ه کردی سرت رو بزار رو س ینم...
خود به خود اشکات پاک می شه
لبخند آرومی بین بغضم رو لبام نشست
داشتم گناه م ی کردم...ی ه پسر نامحرم و غریبه که فکر می کرد زنشم و بغلم
می گرفت.
ولی... من ی ه لحظه مچاله شدن تو بغلش رو به ابد و یک روز جهنم می فروختم...مُفتِ مُفت!
این حسی که داشت شکل می گرفت خطرناک بود
این بازی قرار بود مثل پانتومی م باشه
لب نزنیم...حرف نزنی م...فقط حرکت کنی م
زندگی کنیم...تهش که تایم تموم شد معمارو لو بد یم.
این معما قرار نبود لو بره...حت ی اگه تایم تموم بشه...
ولی اگر دوست داشتن بیاد وسط...این حسی که دارم بزرگ بشه...

ون وقت پانتوم یم به انتها نرس یده تموم میشه
همه چیز رو می فهمه
میبازم! م یبازیم
-ببخشید
اول سرفه و بعد ببخشید گفتن دختری باعث شد سرم رو از رو س ینه امیر بردارم و روی س یوشرتش لکه بزرگی از اشکام دیده
میشد
پرستار ریزه میزه و سفید ی روبه رومون بود که با لبخند بامزه ا ی گفت:
-این خانومی که تو اتاقه شما همراهشید؟ به هوش اومده
با سرعت بلند شدم و براش سر تکون دادم.
لبخند ی زد و دوباره نگاهش کشیده شد به امیر ی که کنارم ایستاده و دستش جایی دور کمرم بود
نیشش گشاد تر شد و گفت:
-برید داخل پس
سر تکون دادم و با امیر وارد اتاق شد یم.
پرده رو کنار زدم و وارد شدم و مامان چشماش رو باز کرد و رنگش پریده بود نگران نی م خیز شد و ب ی حال اما مضطرب گفت:
-بابات؟
لبخند آرومی زدم تا استرسش کم تر بشه
-اتاق عمله...بهمون خبر م یدن انتهای راه روِ، اگر بیان بیرون میبینیمشون.
مامان نفس عمیقی کشید و بغض کرده گفت:
-خدایا این چه بالیی بود سرمون اومد


RE: رمان پانتومیم اثر مرجان فریدی فوقالعاده - Par_122 - 31-01-2021

سلام
این رمان فوق العاده هست
من کل این رو خوندم و فهمیدم یک جلد دیگه به نام حکم کن داره
رمان حکم کن رو مرجان فریدی پارت به پارت توی اینستاگرام و تلگرام قرار می ده که من هیچکدوم رو ندارم
اگه می شه تو پارت ها رو اینجا بزار
ممنونت می شم


RE: رمان پانتومیم اثر مرجان فریدی فوقالعاده - دلارام1383 - 04-02-2021

(31-01-2021، 10:25)Par_122 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
سلام
این رمان فوق العاده هست
من کل این رو خوندم و فهمیدم یک جلد دیگه به نام حکم کن داره
رمان حکم کن رو مرجان فریدی پارت به پارت توی اینستاگرام و تلگرام قرار می ده که من هیچکدوم رو ندارم
اگه می شه تو پارت ها رو اینجا بزار
ممنونت می شم

سلام
بله درسته جلد دوم هم داره
متاسفانه منم دسترسی ندارم
به هر حال اگر هم میتونستم اینکارو بکنم انجام نمیدادم چون اگر خودشون صلاح میدونستن داخل وبلاگی چیزی پارت هاشون رو میزاشتن
حق کپی کار جدیدشون رو ندارم
تشکر