انجمن های تخصصی  فلش خور
1309 / اسیر فرانسوی - صادق هدایت - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+--- موضوع: 1309 / اسیر فرانسوی - صادق هدایت (/showthread.php?tid=294871)



1309 / اسیر فرانسوی - صادق هدایت - فرنودِ بن گیومرث - 02-03-2021

در (بزانسن) بودم. یک روز وارد اطاقم شدم. دیدم پیش‏خدمت آن‏جا پیش‏بند چرک آبی‏رنگ خودش را بسته و مشغول گردگیری است. مرا که دید رفت کتابی را که به تازگی راجع به جنگ از آلمانی ترجمه شده بود از روی میز برداشت و گفت:
ـ ممکن است این کتاب را به من عاریه بدهید بخوانم؟
با تعجب از او پرسیدم: به چه درد شما می‏خورد؟ این کتاب رمان نیست.
جواب داد: خودم می‏دانم، اما آخر من هم در جنگ بودم، اسیر (بش‏ها) شدم.
من چون چیزهای راست و دروغ به بدرفتاری آلمانی‏ها شنیده بودم، کنجکاو شدم، خواستم از او زیر پاکشی بکنم ولی گمان می‏کردم مثل همه فرانسوی‏ها حالا می‏رود، صد کرور فحش به آلمانی‏ها بدهد. باری از او پرسیدم:
ـ آیا بش‏ها (به زبان تحقیرآمیز فرانسه به جای آلمانی‏ها) با شما خیلی بدرفتاری کردند؟ ممکن است شرح اسارت خودتان را بگویید؟
این پرسش من، درد دل او را باز کرد و برایم این طور حکایت کرد: «من دو سال در آلمان اسیر بودم، خیلی وقت نبود که سرباز شده بودم. نزدیک شهر (نانسی) جنگ درگرفت. عده ما تقریباً سی‏صد نفر می‏شد، آلمانی‏ها دور ما را گرفتند، سر هوایی شلیک کردند. ما هم چاره نداشتیم. نمی‏توانستیم ایستادگی بکنیم. همه‏مان تفنگ‏ها را انداختیم و دست‏های‏مان را بالا کردیم. چند نفر از آلمانی‏ها جلو آمدند، یکی از آن‏ها به زبان فرانسه گفت: «شما خوشبخت بودید که جنگ برای‏تان تمام شد، ما هم خیلی دل‏مان می‏خواست که به جای شما بوده باشیم.» بعد جیب‏های ما را گشتند. هرچه اسلحه داشتیم گرفتند و ما را دسته دسته کرده با سرباز روانه کردند. چند نفر زخمی میان ما بود که به مریض‏خانه فرستادند، بعد از دو روز مسافرت من و یک نفر فرانسوی دیگر را نگهبان اطاق اسیر‏های ناخوش روسی کردند.
اما از بس که این کار کثیف بود و ناخوش‏ها روی زمین اخ و تف می‏انداختند، من چند روز بیش‏تر در آن‏جا نماندم.
خواهش کردم کار مرا تغییر بدهند، آن‏ها هم پذیرفتند. بعد مرا فرستادند نزدیک شهر (کلنی) در یک دهکده برای کارهای زراعتی، رفیقم هم با من بود. از صبح زود ساعت شش بلند می‏شدیم، به طویله سر می‏زدیم، اسب‏ها را قشو می‏کردیم، به کشت‏زار کچالو سرکشی می‏کردیم. کارمان رسیدگی به کارهای فلاحتی بود، در همان‏جا من و رفیقم به خیال فرار افتادیم. دو شب و دو روز پای پیاده از بیراهه از این سو به آن سو می‏رفتیم. می‏خواستیم از راه هالند برویم به فرانسه.
بیشتر شب‏ها راه می‏افتادیم. بدبختانه آلمانی هم بلد نبودیم، من چون گوشم سنگین بود، چند کلمه بیش‏تر آلمانی یاد نگرفتم. اما رفیقم به‏تر از من یاد گرفته بود، تا این‏که بالاخره گیر افتادیم، جای ما را عوض کردند و ما را فرستادند به جنوب آلمان. ـ از شما گوش‏مالی نکردند؟ ـ «هیچ، تنها ما را ترسانیدند که اگر دوباره این کار را تکرار بکنیم، آزادی‏مان را خواهند گرفت و کارهای سخت‏تری به ما خواهند داد، ولی کارمان مثل پیش زراعت بود، جای‏مان هم به‏تر شد. با دخترها عشق‏بازی می‏کردیم، یعنی روزها که در جنگل کار می‏کردیم، فاصله به فاصله دیده‏بان بود که مبادا از اسیری‏ها کسی بگریزد، ولی شب‏ها دزدکی بیرون می‏رفتیم. رفیقم یک زن را آبستن کرد. چون به پیش سینه ما نمره دوخته بودند، شب که می‏شد روی آن یک دستمال سفید بخیه می‏زدیم و هر شب ساعت هشت از مزرعه می‏آمدیم بیرون. نزدیک ایستگاه راه‏آهن جای دید و بازدید ما با دخترها بود. چیزی که خنده داشت، ما زبان آن‏ها را نمی‏دانستیم. دختر من موهای بور داشت. من او را خیلی دوست داشتم. هیچ وقت فراموش نمی‏شود. بالاخره رندان فهمیدند از ما شکایت کردند ما هم یکی دو شب نرفتیم، بعد جای ملاقات خودمان را عوض کردیم… ـ بدرفتاری آلمانی‏ها نسبت به شما چه بود؟ ـ هیچ. چون ما به کار خودمان رسیدگی می‏کردیم، آن‏ها هم از ما راضی بودند و کاری به کارمان نداشتند، فقط دو سه بار کاغذهای ما را نرسانیدند. ـ کدام کاغذها؟ ـ برای اسیری‏ها مبادله کاغذ برقرار بود. به این ترتیب که کاغذ خویشان اسیری‏های آلمانی را فرانسوی‏ها می‏گرفتند، و آلمانی‏ها هم کاغذ اسیری‏های فرانسه را مابین آن‏ها تقسیم می‏کردند. ـ علتش چه بود؟
ـ می‏گفتند که صاحب منصب‏های آلمانی که در فرانسه اسیر شده بودند، فرانسوی‏ها آن‏ها را به الجزایر فرستاده‏اند و آن‏ها را به کارهای سخت وادار کرده‏اند و با اسیری‏های آلمانی بدرفتاری می‏کنند، از این جهت آلمانی‏ها هم کاغذ ما را نرسانیدند، اما وقتی که شنیدیم که آلمانی‏ها شکست خورده‏اند، و قرار شد برگردیم به فرانسه، با رفقا آن‏قدر لش‏گیری کردیم! کی جرئت می‏کرد با ما حرف بزند؟ در همان راه‏آهنی که ما را به فرانسه می‏آورد، عکس ویلهلم را با تنه خوک روی بدنه اطاق کشیده بودیم و زیرش نوشته بودیم: پست باد آلمان. راه آهن را نگهداشتند، نزدیک بود دعوا بشود…»
بعد از آن‏که نیم ساعتی شرح اسارت خودش را داد، آهی کشید و گفت: بهترین دوره زندگی‏ام همان ایام اسارت من در آلمان بود. و جاروب را برداشته از در بیرون رفت.

۲۱ فروردین ۱۳۰۹ پاریس