هیچ وقت اجازه نمیدهم بروی.. - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: هیچ وقت اجازه نمیدهم بروی.. (/showthread.php?tid=296791) |
هیچ وقت اجازه نمیدهم بروی.. - βάરãɲ - 07-05-2021 وقتی از من خواستگاری کرد، به او گفتم: «اگر با هم ازدواج کنیم، هیچوقت اجازه نمیدهم بروی.» او خندید و گفت: «پس محکم نگهام دار.» ما به ماه عسل رفتیم. فکر شیرجه زدن از صخره در دریاچه احمقانه بود. او بازنگشت. وقتی او را به ساحل کشیدم و احیای قلبی ریوی را انجام دادم، گریه میکردم و فریاد میزدم: «نمیگذارم بروی…» او صدای مرا شنید و شروع به نفس کشیدن کرد. ✰✰✰✰✰ من ۱۹ ساله بودم و او ۲۴ ساله بود. او اولین عشق من بود. ما دو سال با هم بودیم و من عاشقش بودم. یک روز به من گفت: «دیگر نمیخواهم با هم قرار بگذاریم.» من نابود شدم. سپس یک حلقه درآورد و گفت: «میخواهم با تو ازدواج کنم.» پنج سال بعد به او گفتم: «عاشق یکی دیگر شدهام.» او درحالیکه پریشان شده بود، با تعجب پرسید: «چه کسی؟» گفتم: «پسر یا دخترمان، هنوز نمیدانم.» انتقام شیرین است. ✰✰✰✰✰ سه سال بود با هم زندگی میکردیم. او اصلاً احساساتی نبود. من در حال پختن شام بودم که از پنجره بیرون را نگاه کردم و دیدم روی زمین با گل رز نوشته شده: «مری، دوستت دارم…» من برای دختری که این پیام برایش نوشته شده بود، خوشحال شدم و بعد فهمیدم خودم هم مری هستم! با خودم فکر کردم: «یعنی کار اوست؟» درست همان لحظه پیام داد: «کمی گوشت سرخ کن، گرسنه هستم. خیلی طول کشید با گلبرگهای رز بنویسم که دوستت دارم! |