انجمن های تخصصی  فلش خور
شرايط ايده آل - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: شرايط ايده آل (/showthread.php?tid=296830)



شرايط ايده آل - ᴠᴀᴍᴘɪʀᴇ - 10-05-2021

به نام خدا

دستم را زیر چانه‌اش می‌گذارم: «توی چشم‌های من نگاه کن و بگو تو می‌دانستی او زن دارد؟» گستاخ و بی‌پروا زل می‌زند توی چشم‌هایم. سرم را از شرم زیر می‌اندازم. دندان‌هایش را روی هم فشار می‌دهد. بعد از دقایقی سکوت می‌گوید:«بله! می‌دانستم و این مشکل من نیست. مشکل زن اولش است...»
هیچ‌وقت فکر نمی‌کردم عزیزترین دوست من در این موقعیت قرار بگیرد. و من، من که او را حتی از افراد خانواده‌ام هم بیشتر دوست داشتم، نتوانم کاری برایش انجام دهم. خبر عشق و عاشقی‌اش را چند روز پیش یکی از دوستان مشترکمان برایم تعریف کرد. باور نکردم. زنگ زدم به خودش و تأیید کرد. نهایت کاری که توانستم انجام دهم این بود که توی دم‌دست‌ترین کافی‌شاپ قرار گذاشتم تا همدیگر را ببینیم.
حالا توی کافی‌شاپ نشسته‌‌ایم و دو قهوه تلخ سفارش داده‌ایم. حلقه ازدواجم را آهسته درمی‌آورم و توی جیبم می‌گذارم. خودم هم نمی‌دانم چرا این کار را انجام می‌دهم. شاید می‌خواهم موقعیت برابر پیدا کنیم. مثل آن وقت‌ها که هنوز این‌جوری نشده بود.
آهسته و زیر لب می‌گویم:«تو از کی اینجوری شدی؟» نیشخند می‌زند و می‌پرسد:«چطوری شدم؟» می‌خواهم دستش را بگیرم، اجازه نمی‌دهد. دستش را پشت میز قایم می‌کند. توی دلم حرص می‌خورم اما سعی می‌کنم خودم را خونسرد نشان دهم:«همین رابطه برقرار کردن با یک مرد متأهل، همین قرار و مدار ازدواج، همین داستان‌های عاشقانه که همه می‌دانند بجز من! باز هم بگویم؟» می‌گوید:«ناراحتی که خبرت نکردم؟ خب برای عروسی می‌گفتم‌ت...» توی چشم‌هایش نگاه می‌کنم. از عشق خبری نیست. بیشتر مثل کسی است که می‌خواهد حقش را از حلقوم کسی بیرون بکشد. می‌گویم:«عزیز دل من! مسئله دعوت کردن یا نکردن من نیست. مسئله این است که تو سرمست غروری به خاطر ازدواج با یک مرد متأهل...» با صدای بلند فریاد می‌زند:«هی نگو مرد متأهل! زن اولش اگر عرضه داشت که او جذب من نمی‌شد. من که از او خواستگاری نکردم. او خودش پیشنهاد ازدواج داد و من هم قبول کردم چون شرایطش ایده‌آل بود.» لبخند می‌زند. گویا توی ذهنش دارد به خیالات دور و دراز خودش پر و بال می‌دهد. شرایط ایده‌آل یعنی پولدار بودن...
حالا که خودش راضی است چرا من فکر می‌کنم دوست من نباید قبول می‌کرد که با یک مرد متأهل ازدواج کند؟ حتی اگر آن مرد آنقدر احمق باشد که نفهمد چه بلایی دارد سر دو زن می‌آورد. آه می‌کشم و دقایقی به سکوت می‌گذرد. بلند می‌شود و کیفش را روی دوشش می‌اندازد. می‌گوید:«من با عشقم قرار دارم. پول قهوه را هم خودم حساب می‌کنم.» او می‌رود و من تنها می‌مانم با دو قهوه یخ کرده که هیچ‌کدام لب نزدیم.