انجمن های تخصصی  فلش خور
داستان _ مرگ - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: داستان _ مرگ (/showthread.php?tid=296890)



داستان _ مرگ - βάરãɲ - 12-05-2021

می‌گویند که دو برادر بودند پس از مرگ پدر یکی جای پدر به زرگری نشسته دیگری تا از وسوسه نفس شیطانی به دور ماند از مردم کناره گرفته و غار نشین گردید.
روزی قافله اي از جلو غار گذشته و چون به شهر برادر میرفتند، برادر غارنشین غربالی پر از آب کرده به قافله سالار میدهد تا در شهر به برادرش برساند.



منظورش این بود که از ریاضت و دوری از خلایق به این مقام رسیده که غربال سوراخ سوراخ را پر از آب می تواند کرد بی آنکه بریزد.



چون قافله سالار به شهر و بازار محل کسب برادر می رسد و امانتی را میدهد، برادر ان را نخ بسته و از سقف دکان آویزان میکند ودر عوض گلوله آتشی از کوره در آورده میان پنبه گذاشته و به قافله سالار میدهد تا ان را در جواب به برادرش بدهد.



چون برادر غار نشین برادر کاسب خودرا کمتر از خود نمیبیند عزم دیدارش کرده و به شهر و دکان وی میرود.



در گوشه دکان چشم به برادر داشت و دید که برادر زرگرش بازوبندی از طلا را روی بازوی برهنه زنی امتحان میکند،‌ دیدن این منظره همان و دگرگون شدن حالت نفسانی همان ودر همین لحظه آبی که در غربال بود از سوراخ غربال رد شده و از سقف دکان به زمین میریزد.



چون زرگر این را می‌بیند می گوید:

اي برادر اگر به دکان نشستی و هنگام کسب و کار و دیدن زنان و لمس آنان آب از غربالت نریخت زاهد میباشی، وگرنه دور از اجتماع و عدم معرض همه ی زاهد هستند…