انجمن های تخصصی  فلش خور
داستان غمگین و عاشقانه( دروغ های یک دختر) - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: داستان غمگین و عاشقانه( دروغ های یک دختر) (/showthread.php?tid=296946)



داستان غمگین و عاشقانه( دروغ های یک دختر) - βάરãɲ - 14-05-2021

دستهاش رو تو دستش گرفت و با تمام وجودش گفت : تو , تنها عشق من هستی

دختر که خجالت می کشید ، سرش رو پایین انداخت و با صدای آرومی گفت : تو هم , تنها عشق من هستی

پسر که سرتاسر قلبش رو عشق دختر فراگرفته بود ، هر روز با یاد اون از خواب بیدار می شد و روزش رو با اس ام

اسی که براش می زد شروع می کرد. تمام روزش رو در فکرش بود و هر لحظه دنبال موقعیتی بود که وقت پیدا

کنه تا بهش زنگ بزنه. آرزوهای بزرگ و کوچیک و دور و درازی برای زندگی خودش و عشقش داشت. هر روز یک

آرزوی جدید به آرزوهای سپید و نقره ایش اضافه می کرد. برای اینکه بتونن یک زندگی خوبی رو شروع کنن سرکار

می رفت و هر وقت پولش بیشتر از مقدار پس اندازش می شد با حسی عاشقانه یک هدیه دوستداشتنی برای

عشقش می خرید

پسر، یکم کلافه بود ، نمی دونست چی شده ، با خودش می گفت چرا این دفعه که براش کادو خریدم مثل قبل

خوشحال نشد و مثل قبل ذوق نکرد. همچنان توی این فکرا بود و سردرگم. ۴ سال بود که از آشناییشون می

گذشت و الان دو سه هفته بود که دختر رفتارش کمی سرد شده بود.

دفعه بعد که با هم ملاقات داشتن ، پسر گفت: چی شده؟ احساس می کنم رفتارت تغییر کرده ، اتفاقی افتاده؟

از دستم ناراحتی؟

- نه، اتفاقی نیافتاده . از دستت ناراحت نیستم. یکم حالم خوب نیست.

- سرت درد می کنه؟ می خوای دکتر بری؟

- نه ، طوری نیست.

- واسه چی حالت بده؟

- نمی دونم. همینجوری.

پسر یکم ابروهاشو تو هم می کشه و میگه:

- آدم که همینجوری نمیشه دو سه هفته حالش بد باشه. خواهش می کنم بهم بگو چی شده

دختر سکوت می کنه و با فنجون قهوه نیم خوردش که روی میز بود بازی می کنه

پسر : منتظرم که بگی چی شده . از من دلخوری؟

- نه

- خوب پس چی؟

- هیچی... می خوام برم خونه . خستم

- باشه . می رسونمت



یک هفته گذشت . پسر بیش از پیش کلافه بود . حوصله هیچ کاری رو نداشت . احساس خوبی نداشت. دفعه

بعد که دختر رو می بینه می گه: من می فهمم که یه طوری شده . می خوام بهم بگی چی شده

- خوب...

- خوب بگو . ناراحت هیچیم نباش . تو فقط بگو

- خوب ، ببین..... من دیگه خسته شدم , راستش دیگه احساسی نسبت بهت ندارم.

- چی؟؟!!

انگار که یک قالب بزرگ یخ روی قلبش انداختن . مات و مبهوت دختر رو نگاه می کرد

- آخه یعنی چی؟!!! جدی نمی گی. ما چهار ساله که عاشق همیم. یعنی چی که دیگه احساسی نسبت به من نداری

- ببین، ناراحت نشو. خوب آدم بزرگ می شه، افکارش تغییر می کنه. چهار سال پیش من بچه بودم

- به همین راحتی؟! یعنی اون عشقی که ازش حرف می زدی ، اون احساسات همش کف روی آب بود؟

- من متاسفم ولی دیگه حوصله این ارتباط رو ندارم. برام کسل کنندس... من دیگه می خوام برم خونه. کار دارم.

پسر , دیگه داشت احساس خفگی می کرد ... دنیا روی سرش خراب شده بود . بغض گلوشو فشار می داد.

نفس عمیقی کشید و بدون اینکه به دختر نگاه کنه با لحن سردی گفت : باشه. می رسونمت

احساس می کرد توی دنیای تاریکی داره قدم می زنه . شب نمی تونست بخوابه , حرفهای دختر مثل یه پتک توی

سرش می خورد.

فردای اون روز وقتی به گل فروشی که همیشه از اونجا برای دختر گل می خرید سر می زنه تا خاطراتشو زنده

کنه . چشمش به اون سمت خیابون میافته و دختر رو می بینه که یک پسر خوش تیپ و خوش قیافه دستش رو

گرفته و دارن راه می رن و مغازه ها رو تماشا می کنن. خودشو سریع می اندازه توی مغازه گل فروشی تا اونا

نبیننش. از پشت شیشه دختر رو نگاه می کنه... احساس سنگینی می کنه . دیگه نمی تونست روی پا وایسته.

روی صندلی می شینه . باورش نمی شد ... به همین راحتی معشوقش اونو فروخته بود. فکر نمی کرد بعد از

چهارسال عاشقانه عشق ورزیدن به این سادگی نادیده گرفته بشه. باخودش فکر می کرد: یعنی اون قلبی از

سنگ داره؟ آخه چه طور ممکنه اونکه تا همین چند هفته پیش آروم و عاشقانه به من می گفت: تو ، تنها عشق

من هستی ، حالا ..... سرش رو توی دستهاش می گیره . دلش می خواست داد بزنه و به عشقش بگه که

خیلی بی رحمه.

به سمت خونه راه افتاد , مثل مرده ای بود که روی پاهاش راه می ره. قدم می زد و به روبرو خیره شده بود... فکر

می کرد: چه آرزوهایی که برای زندگی عاشقانمون نداشتم... چه روزهای زیبایی رو که باهم سپری نکردیم...چه

زحمتهایی که برای عشقمون نکیشدم... چه .... چه ....

دنیا در نظرش سیاه بود. دلش می خواست دیگه نباشه. دیگه نفس نکشه . ولی باید بازهم زندگی می کرد.

زندگیی که شاید دیگه هیچوقت معنای زنده بودن نداشته باشه
پسر بعد از گذشت چند سال که خانوادش خیلی تکرار میکردن که باید ازدواج کنی تو از خونه گذاشت و رفت تا دیگه هیچ کسی نتونه اونو به فراموش کردن عشقش دعوت کنه .
بعد از چندین سال پسر متوجه شد که در یک ثانحه هواپیمایی دختر به همراه شوهرش کشته شده اند . پسر که تحمل این فاصله رو با دختر نداشت خودشو همونجا کشت تا شاید توی اون دنیا بتونه دخترو ببینه !