انجمن های تخصصی  فلش خور
رمان کوتاه تلافی تا خیانت - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رمان کوتاه تلافی تا خیانت (/showthread.php?tid=297441)



رمان کوتاه تلافی تا خیانت - βάરãɲ - 12-06-2021

به نام خدا
انگشتش را روی شیشه ی ویترین مغازه گذاشت و رو به مرد فروشنده گفت: این و می برم.
به حسن سلیقه اش لبخندی زد. یکی از بهترین حلقه های مغازه اش را انتخاب کرده بود پسر جوان روبه رویش که چشم هایش از خوشحالی برق می زد.
– آقا تبریک می گم به این انتخابتون. دست گذاشتید روی یکی از بهترین کارای ما. اتفاقا مشتری زیادی هم داره و تو مده.
لبخند را مهمان صورت پر جذبه اش کرد و با خود فکر کرد: یعنی تینا هم خوشش میاد؟
سپس رو کرد به مرد فروشنده و گفت: چه قدر تقدیم کنم؟
از مغازه خارج شد و با ریموت در پراید سفید رنگش را باز کرد. سوار شد و به سمت مقصد راند. جلوی در خانه ی تینا نگه داشت و با موبایلش شماره اش را گرفت. هم زمان با انگشت هایش بر روی فرمان اتومبیل ضرب گرفت.
صدای بوق اشغال که در گوشش پیچید کل ذوقش را کور کرد. دوباره و سه باره شماره اش را گرفت. باز هم اشغال بود. عصبانی شده بود، اما نمی خواست به افکار مخدوش کننده ی ذهنش بها بدهد و امروزش را خراب کند.
از ماشین پایین آمد و خواست زنگ در را فشار دهد که در باز شد و یکی از ساکنان آپارتمان از آن بیرون آمد. می خواست در را پشت سرش ببندد که فرزاد مانع شد و داخل رفت.
با خوشحالی پله ها را یکی در میان می رفت و زیر لب آهنگی را زمزمه می کرد. به در خانه ی تینا که رسید زنگ در را زد. مادرش در را باز کرد. هنگامی که فرزاد را دید با خوش رویی از او استقبال کرد.
– سلام خوبید؟ ببخشید مزاحم شدم. تینا خونه است؟
با مهربانی پاسخش را داد و چقدر خوشحال بود که دخترش سر عقل آمده و پسر برازنده ای همچون او را انتخاب کرده است.
– آره پسرم تو اتاقشه. بیا تو. میرم صداش می کنم.
دستش را جلوی زن مهربان مقابلش دراز کرد و مانع از رفتنش شد.
– نه شما زحمت نکشید. اگه میشه می خوام خودم برم آخه واسش یه سوپرایز دارم.
سمیه خانم لبخندی زد و سرش را تکان داد. فرزاد به سمت اتاق تینا رفت. پشت در اتاق ایستاد. دستش بلند شد تا به در بکوبد که دستش در میان راه خشک شد. آب دهانش را قورت داد. صدای خنده های تینا بود. او اشتباه نمی کرد. گویی با شخصی صحبت می کرد. اما که بود که این چنین سرحالش کرده بود؟
گوش هایش را تیز کرد و سرش را به در اتاق چسباند. حس می کرد اکسیژن کم آورده و کسی دست هایش را دور گلویش می فشارد.
– نه عزیزم این چه حرفیه؟

– باشه پس امروز می بینمت. می بوسمت. بای.
در اتاق باز شد و چهره ی خندان تینا نمایان شد. با دیدن فرزاد مانند بادکنکی که سوزن خورده باشد، بادش خالی شد.
– ف… فرزاد… تو… این جا چی کار می کنی؟
نگاه یخی اش را به تینا دوخت. ناخودآگاه پوزخندی گوشه ی لبش نشست. به دختر بی لیاقت روبه رویش چه باید می گفت؟
می گفت می خواسته خاستگاری کند اما پشت در اتاق همه چیز را شنیده است یا می گفت خیلی نامرد است؟
شاید هم باید در گوشش سیلی می زد تا به خودش می آمد و دست از خیانت بر می داشت. اما هیچ کدام از این کار ها را نکرد. دلیلی برای ماندن نمی دید. کسی که بر سرش قسم می خورد به او نارو زده بود.
حتی در نظرش دختر چشم سیاه روبه رویش که با همان چشم ها دین و ایمان فرزاد را برده بود، لیاقت سرزنش کردن را هم نداشت. دلش شکسته بود و سردی بی سابقه ای وجودش را گرفته بود که او را بی حس بی حس می کرد. گویی کسی روح را از تنش ربوده بود که این چنین تهی شده بود.
بدون حرف راه رفته را بازگشت و به صدا زدن های تینا توجهی نکرد و از خانه خارج شد. با سرعت می راند. مقصدش نامشخص بود. فقط می خواست دور باشد. آن قدر دور که اثری از او باقی نماند…
کیف کوچک زرشکی رنگ اش را روی میز قرار داد و صندلی را عقب کشید و روی آن نشست. به پسر جوان روبه رویش نگاهی انداخت و کمی ناز چاشنی صدایش کرد.
– دیر که نکردم؟
محسن خنده ی جذابی کرد و خودش را جلو کشید و گفت: نه خانوم. ولی اگه دیرم کنی اگه یک سال یا ده سالم بگذره بازم منتظرت می شینم.
چرب زبان بود و قلق دل دخترک روبه رویش در دستش بود. کیلو کیلو قند در دل تینا آب شد. یک تفاوت بزرگ تر و برتری که محسن نسبت به فرزاد داشت باز هم خودنمایی کرد و آن هم همین ابراز علاقه ها بود که فرزاد گویی بویی از احساسات نبرده آن ها را به کار نمی برد و محسن چه خوب از این نقطه ضعف تینا استفاده کرده بود.
از هر دری با یک دیگر سخن می گفتند. محسن سوالی که چند وقت ذهنش را درگیر کرده بود، پرسید: راستی نامزدت چی میشه؟
تینا قولپی از آب میوه اش را خورد و با بیخیالی به صندلی تکیه داد و دهانش را با دستمال درون دست هایش پاک کرد.
– چی می خواستی بشه؟ ولش کن فرزادو. اون باباش نظامیه به درد من و اخلاقای من نمی خوره.
محسن موبایلش را که روی میز، درست روبه روی تینا بود را در دست فشرد. پسرک پشت خط از شنیدن این حرف تینا دست هایش را مشت کرد و فحشی زیر لب نثارش کرد.
طاقتش طاق شد و وارد کافی شاپ شد. بازی دیگر رو به پایان بود. تینا باید تقاص کارش را می داد. به سمت میزی که محسن و تینا روی آن نشسته بودند رفت. محسن با دیدنش از جای برخواست و به گرمی او را در آغوش کشید.
تینا از دیدن این صحنه تعجب کرد و تا مرز سکته پیش رفت. چه داشت می دید؟
محسن فرزاد را می شناخت!
اما ضربه ی آخر هنوز مانده بود. هنوز تمام نشده بود این نمایشی که به راه انداخته بودند. فرزاد تیر خلاص را زد و جویای احوال زن و بچه ی محسن شد. این دیگر نوبرش بود. محسن زن داشت؟
این جا چه خبر بود؟
دستش را به سمت شال قرمز رنگش برد و کمی از دور گردنش شل ترش کرد. گویی نفس کم آورده است. فرزاد با پوزخند نگاهش می کرد و محسن با تأسف سرش را تکان می داد.
– وقتی فرزاد زنگ زد و بهم گفت می خواد بهت پیشنهاد ازدواج بده، بهش گفتم دست نگه دار داداش. تینا چند بار به من نخ داده. اما ساده بود یا شایدم تو بازیگر خوبی بودی که تونستی راحت گولش بزنی. بهش گفتم بهت ثابت می کنم.
سرش را نزدیک سر تینا کرد و در چشم های رنگ شبش خیره شد و ادامه داد: می دونی تینا تو ارزش هیچی و نداری. حتی ارزش نگاه کردن و. فرزاد از سرت زیادی زیاد بود. نخواستم با تو حروم بشه.
سرش به دوران افتاده بود. ناباور به رفتن شان خیره شد. چه کرده بود؟
آیا به او نگفته بودند که عاقبت خیانت چیزی به جز رسوایی نیست؟