![]() |
[ عاشقانه های مهران رمضانیان ] - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: عاشقانه ها (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=58) +---- موضوع: [ عاشقانه های مهران رمضانیان ] (/showthread.php?tid=298513) |
[ عاشقانه های مهران رمضانیان ] - מַברִיק - 12-12-2021 تو را دوست دارم. قبل از هر رویدادی! مثلا انقلاب سال ۵۷. شاید قبلتر از اینکه مجلسی به توپ بسته شود! یا شاید بهانهای برای شروع جنگ جهانی... قبلتر از تصمیم نادر برای فتح هندوستان. قبل از حمله مغول. یا هر انفجاری که حاصلش جهانمان باشد. بگذار سادهتر بگویم. تو خودِ دوست داشتنی... #مهران_رمضانیان دلم برایت تنگ شده است! قدِ تمام دوستت دارمهای یواشکی... قدِ آن روزنامههایی که به فروش نمیرسند. و قدِ تمام قفسههای خالی از کتاب. من حتی قدِ لبخندِ خورشید برای یک زمستان سرد، دلم برایت تنگ شده است! نمیخواهم نگرانت کنم! اما وقتی نگاهم به جای خالیت روی تخت میرود، به کمدی نیمه باز، به ظرفهای نشسته آنسوی آشپزخانه باز هم دلم برات تنگ میشود. به همهی اینها فکر میکنم. به تمام دلتنگیهای این خانه. و به مبلهایی که دیگر راحت نیستند! که صدای زنگ خانه را میشنوم، و باید در را برایت باز کنم. میبینی؟ همین چند دقیقه نبودنت کافیست تا دلتنگی مرا به جنون برساند... #مهران_رمضانیان️ با من به زبان خودت سخن بگو! با همان زبان سادهی محلی. من احساسِ مصنوعی یک بازیگر سینما را نمیخواهم. من شعری نمیخواهم که با شنیدنش حس غریبگی به من دست بدهد! شاعری که احساسش برای من نیست... من شعری را میخواهم که چشمانت میسرایند، حتی اگر بسته باشند. حتی اگر بدانم جایی را نمیبینند... بخواهم سادهتر بگویم، میشود یک فنجان چای که تو برایم دم کردهای... #مهران_رمضانیان نگاهم به امتدادِ منظمِ گامهایت خیره بود. و حواسم پرتِ شنیدن صدایت که نکند لا به لای شلوغی خیابانها، فریادهای دوره گردان محل، وعده های سر خرمن، گمش کنم! که لبخند زدی... تو لبخند میزنی و جهان میایستد تا تو را تماشا کند! زمان میایستد و من در ثانیهای قبل از خندههایت گیر افتادهام...! #مهران_رمضانیان دستانت را گرفته بودم و در ازدحام جمعیت، لابه لای فریادهایی که پی مسافر میگشت، صدای سوت قطار را نمیشنیدم! از وقتی مرا ترک کردهای، آدمهای این شهر هم رفتهاند. خیابانها متروکه شده است. و هیچ دستفروشی فریادِ حراجی نمیزند! چرا هیچ کسی نیست که به من تنه بزند!؟ کجاست آنکه بگوید ، "فال نمیخری؟" صدای سوت قطار را از نزدیک میشنوم! کو مسافری که برای عزیزش دست تکان بدهد!؟ چرا این همه تنها شدهام؟ چرا این همه خالیام؟ تو مگر چند نفر بودی...؟ #مهران_رمضانیان️ من به همه چیز حسادت میکنم! به بادی که تو را لمس میکند. سایهای که به پاهایت چنگ میزند. و حتی به آن شاخه درختی که چشم به سبز شدنش داری! برایت گفته بودم؟ من حتی به کتابهایی که ورق میزنی هم حسادت میکنم! به آفتابی که از لای پنجرهی اتاق به پلکهایت میچسبد، به ماهی که تو را خواب میکند، و به خوابی که در آن قدم میزنی، حسادت میکنم! دلم میخواهد همهی اینها، من باشم. موهایت را عاشقانه ورق بزنم! به صورتت نور بتابانم. و با نسیم ملایمی لبهایت را نوازش کنم، تا سبزی برگ را لبخند بزنی...! دستانت را بگیرم و تو را به قدم زدن در خُنَکای دم صبح دعوت کنم. پشت به آفتاب سمت مغرب را بگیریم و برای سایهی زیر پاهایمان دست تکان دهیم... #مهران_رمضانیان️ به سالها بعد فکر میکنم! به زیبایی سپیدی موهایمان. میدانستی؟ پیر شدن کنار تو چقدر میچسبد!؟ اینکه دستانم بلرزند، پاهایم توان راه رفتن نداشته باشند، و کنارت بنشینم و بیاختیار سنگینیِ سرم را روی شانههایت رها کنم! خوابم ببرد. و رویای آن روزی را ببینم که برای اولین بار گفتهام، دوستت دارم. و تو خندیدی... #مهران_رمضانیان️ با تو همه چیز زیباست! تهران با آلودگیهایش. غَزّه با دلهرههایش. و جنگ با تمام بیرحمیهایی که دارد! باورش سخت است اما با تو حتی سیاست هم، زیباست... #مهران_رمضانیان️ از جای خالیت. از فاصلهای که بینمان افتاده است، خستهام! باید خوابید... تو در خواب به من نزدیکتری... #مهران_رمضانیان جمعه با خودش یک "تو" میآورد که تمام روزش را جلوی آینه و پای شانه زدنهای عاشقانهاش بگذراند... من هم سرم را گرم قلم و کاغذم کنم! تا شعر ببافم تار به تار موهایش را، و از یاد ببرم که این خانه سالهاست آینهای ندارد... #مهران_رمضانیان من در شلوغیِ این خیابانها، در عبور و مرورهایی که انتها ندارند، بیشتر از تنهاییهایم به تو فکر کردهام... #مهران_رمضانیان️ نیازمندیم به یک جُرعه دوست داشتن! که آرام روی لبها بنشیند، و تشنگی اول صبح را در خودش غرق کند... #مهران_رمضانیان نگاهت اعتدال را به هم میزند! صلحها شکسته، و عهدنامهها خوراک موریانهها میشوند! و من، در جایی شبیه به برلین، در امتداد دیواری که انتها ندارد، به انتظار چشمهایت ایستادهام... #مهران_رمضانیان به دیدنم بیا! حتی اگر پارویَت را آب برده باشد. حتی اگر از قطار جا مانده باشی. و حتی اگر مرا نشناسی...! باور کن، من خودم راه خانهات را بلدم. اما میخواهم بدانم، زمانیکه به در خانهات آمدم. زمانیکه آنسوی دَر میایستم و نامت را صدا میزنم، کسی هست که دَر را برایم باز کند یا نه.... !؟ به دیدنم بیا قبل از اینکه دیر شده باشد...! #مهران_رمضانیان️ گفت دوستت دارم! خورشید گرفت. ماه، دو نیم شد. و نیل بی آنکه به موسی خیره شود، شکافته شد... ساده گفت! و گاهی گفتن حرفهای ساده معجزه میکند... #مهران_رمضانیان نگاهم که سمت چشم هایت میرود، هیچ حادثهای نمیتواند حواسم را پرت کند! نه صدای زنگ خانه. نه قار قار کلاغهایی که پیطعمه میگردند. و نه بحران جهان...! تو فقط پلک نزن... #مهران_رمضانیان نیستی و حالا تمام مردم شهر شبیه تو لباس میپوشند، و خیابانها عطر تو را به خود گرفتهاند... غمانگیز نیست؟ اینکه پشت به یک شهر بیاستم و تو را صدا بزنم! همه برگردند و به من خیره شوند، و هیچ کدام تو نباشی! #مهران_رمضانیان قسمت پنهان تاریخ، شاید هیتلری باشد که در سرمای روسیه کسی را جا گذاشته است. زنی که عاشقانه به او فکر میکند! وگرنه هیچ چیز در این دنیا ارزش جنگیدن را ندارد... #مهران_رمضانیان نگاهم را گره زدهام به چشمانت، در قاب عکسی خاموش! تا باز هم نحسی نبودنت را در بهاری دیگر بِدَر کنم... #مهران_رمضانیان سختتر از رودخانههای خروشان!؟ ترسناکتر از جنگلهای تاریک!؟ و یا بدتر از بیابانهای بیآب و علف!؟ من با تو تمام این مسیرها را، نه یک بار. چند بار رفته ام... زمانیکه دستهایم را گرفته بودی! و برایت شعر میخواندم... #مهران_رمضانیان برایم کمی حرف بزن. هر چه میخواهی بگو... ذره ذرهی من تو را گوش میدهد! شعر بخوان، تا زندگی، رقصیدن را از یاد نبرد... کاش بدانی صدایت چه بر سر کلمات میآورد. خودت نمیدانی وقتی دیوانهوار نگاهم میکنی و برایم از طرح گلهای پیراهنت میگویی، چقدر زیبا میشوی... دلم میخواهد تمام عمرم با حرف زدن کنار تو بگذرد... بگذار سادهتر بگویم. اجرایت حرف ندارد. حِست را دوست دارم. صدایت را بیشتر... #مهران_رمضانیان من با تمام مُهرههایم مات شدم پیشِ رُخَت! وقتی حــواسـم پَـرتِ چِـشمـانَـت بــود... #مهران_رمضانیان یک کودک دبستانیام و دوست داشتنت شبیه مدادیست که هر روز در خیالم میتراشم! آنقدر کوچک شدهای که در دستانم جایی برای نوشتنت نیست! اما هنوز اصرار به بودنت دارم... #مهران_رمضانیان دیوانه کننده نیست؟ که هر روز پای پنجرهی خانهات بایستم و تو را صدا بزنم! پرده کنار برود، پنجره باز شود و ...! و قبل از دیدنت، فیلم به انتهایش برسد! کاش بتوان زندگی را در قسمت بعد ادامه داد. مثلا پنجره باز شود، تو را ببینم. ببینم. و باز تو را ببینم... و هیچ گاه به انتها نرسد...! #مهران_رمضانیان شعر شدهام! بیت به بیت تو در من قافیهای... #مهران_رمضانیان در این خانه کمی از تو برایم جا مانده است. کمدی که لباسهایت را به امانت دارد. آینهی روی طاقچه، و رد پایی که روی قالیها نشسته است. نکند باران بگیرد. سیل شود. خاطرت را آب ببرد، تنها شوم... #مهران_رمضانیان با خیالت "برگ" میریزم! در هوای نبودنت "پیر" شدنم قطعیست... #مهران_رمضانیان یک امشب را به خوابم بیا! میخواهم برای یک بار هم که شده، خیابانهای این شهر را با تو قدم بزنم... #مهران_رمضانیان جنگ تمام شدنی نیست. اما تو میتوانی موهایت را ببندی! خلاف باد جنگیدن، انگیزه میخواهد...! #مهران_رمضانیان️ تو نباشی چه کسی دَر را برایم باز میکند!؟ چگونه احساس تشنگی خواهم کرد، تا جرعهای آب از دستانت بنوشم!؟ ابرها چطور هوای بارانی شدن میگیرند وقتی خیابانی برای قدم زدنهای من و تو نیست! من و خیابان و این خانه هیچ... گلهای این باغچه از دستان من آب نمیخواهند، برگرد... #مهران_رمضانیان چگونه قدم هایشان میپیچد لای درختان!؟ چگونه شکوفهها را به موهایشان سنجاق میزنند و مسیر کوچهها را بو میکشند!؟ و چگونه از بهار و زیباییهایش مینویسند، وقتی تو را ندیدهاند...! #مهران_رمضانیان️ تو را داشتن یعنی عطر یاسِ اول صبح. یعنی لذت یک لیوان آب خُنَک وسط چِله تابستان. یا گرمای دوست داشتنی کُرسی مادر بزرگ... تو را داشتن میتواند شادی سَکوی یک قهرمان باشد. یا شاید خیال آسوده یک کودک دبستانی بعد از بالا گرفتن برگههای امتحان املا! تو را داشتن یعنی صدای رَبَّنای دم افطار. یا هر آنچه مرا سَر ذوق بیاورد! تمام لحظههای با تو بودن اینگونه میگذرد، و تو نمیدانی داشتنت چقدر زیباست... #مهران_رمضانیان پیش از تو. پیش از آنکه تو را بشناسم! پیش از آنکه صدایم بزنی و بدانم نامم چقدر زیباست... باران میبارید. اما جوانهای بر درختان نمیرویید! تابستان به سردی زمستان بود. و جنگ تا دو قدمی شهر پیش آمده بود. میدانی؟ پیش از تو حال جهانم اینگونه بود. امروز سربازها روی مزرعهها کار میکنند. درختان در چند نوبت میوه میدهند، و من در گرمای آغوشت چایم را سردتر از همیشه مینوشم. و اینگونه جهانِ با تو میچسبد... #مهران_رمضانیان من در شهر تو زندگی میکنم. زیر سایهی درختان این شهر، تو را نفس میکشم! شعر میخوانم. و در ایستگاههای اتوبوس به انتظار دیدنت ساعتها را کوک میکنم...! من اینجا هستم، و تو را زندگی میکنم. تو همه جا هستی، اما من تنها یک نفرم...! #مهران_رمضانیان️ . میتوان به خواب رفت. و رویای تو را دید! میتوانم دستانت را بگیرم و در پیچ و خَم کوچههایی که بهار را ارزان میفروشند، قدم بزنم...! چشمانت را نظاره کنم و طرح زیبای خندههایت را روی دیوار کاهگِلی باغی بکشم که شکوفههایش از ترس بوییده شدن، هنوز سلامِ بهار را ندادهاند... تا کجا قدم بزنم!؟ خودم را پشت کدام درخت پنهان کنم؟ که نگاهی مرا نبیند. که دستی تکانم ندهد. که صدایم نزند، که بیدار نشوم....! #مهران_رمضانیان من در شلوغیِ این خیابانها، در عبور و مرورهایی که انتها ندارند، بیشتر از تنهاییهایم به تو فکر کردهام... #مهران_رمضانیان️ به انتظارت تمام قد ایستاده ام! شبیه دیکتاتوری که پایان جنگش را نمیداند... #مهران_رمضانیان دیشب به خیالم به لبت بوسه زدم. صبح شد! نفسم عطر تـو دارد، هنـوز... #مهران_رمضانیان . حسرت یک فنجان چای از دستانِ تو... حسرت شعرهای نخواندهام! حسرت بوسههای جا مانده در خیابانهای شهر... حسرت نگاهی که به پشتِ سرت میاندازی... کاش دَمِ رفتن چمدانت باز میشد. کاش ساعت حرکتت را اشتباه میخواندی! کاش همانی بودم که برایش دست تکان میدادی...! قطار که رفت من را هم با خودش بُرد. میدانستی!؟ #مهران_رمضانیان️ ... زیر آوار رفتنت جا ماندهام! سگی پارس میکند. سنگینی گامهای عابری را روی تنم احساس میکنم! و نفسی که خاک گرفته است... صدایی فریاد میزند، یافتمش. اینجاست...! کجا بودهام مگر که هنوز پیدا شدن را انتظار میکشم... #مهران_رمضانیان️ دوستت دارم. در جغرافیایی که عشق را جرم میدانند... آن هم با مردمی که ردِ گناه را روی پیراهنها جستجو میکنند! مگر پیراهن از کجای تنم دریده است؟ که حتی کودکی اعتراف میکند: "کار خودش بود"... #مهران_رمضانیان️ یک قدم دورتر از تو هوایم ابریست... #مهران_رمضانیان بالاخره یک روز صدای آمدنت، مرا از خواب بیدار میکند... #مهران_رمضانیان خودم را به باد سپردهام، تا در هوایت پرواز کنم و در اوج داشتنت جهان را زیر پاهایم به سُخره بگیرم! میشود به موهایت گیر کنم تا رویای پرواز را میان انگشتانت تجربه کنم...؟ #مهران_رمضانیان خیال کردهام، تو را دارم! خیالِ پروازی دو نفره... ترس از ارتفاع دارم! اما با تو مفهومش زیبا خواهد بود. پرواز خواهیم کرد، و از مرزها خواهیم گریخت، دور از نحسی رادارها بر بالین ابرهای سپید، شعر میخوانم، شعرِ چشمانت، به جهانی که نامش عشق خواهد بود...! #مهران_رمضانیان تکرار این روزها نه فقط هوای خانه، که جهان را مسموم کرده است. نفسی نیست که ادامه حیات را بگیرد. شاید دلتنگ تو باشم. خیالت باد شود! پنجره را باز کند. نگاهم به درختی بیفتد! و سالهای بعد را به خاطرم بیاورد... من باشم و تو رو به حیاطی سبز رنگ. یک فنجان چای باشد، و از لا به لای موهایت، جهانی را نفس بکشم... #مهران_رمضانیان به گلهای پیراهنت نگاه میکنم. به جریان آشفته موهایت، و زمستان از خاطرم میرود! بهار میآید. خانه سبز میشود. و سیاهی زمان، پشت در میماند...! تو را چنین میخواهم. می دانم، در آغوشت سبز خواهم ماند! و عطر گلهای تنت، زنبورها را دیوانه خواهد کرد. پنجره را باز باید کرد، تا در شعاع حضورت عشق جوانه بزند...! #مهران_رمضانیان️ تو نمیدانی امّا جهان با تو سبز خواهد بود! حتی اگر زمستان پوست تنمان را بخشکاند...! گُلی در میانهی جنوبگان خواهد رویید، که بوی تن تو را خواهد داد. این را بارها در گوشهایت زمزمه کردهام، خاطرت هست!؟ #مهران_رمضانیان️ دوستت دارم. در جغرافیایی که عشق را جرم میدانند... آن هم با مردمی که ردِ گناه را روی پیراهنها جستجو میکنند! مگر پیراهن از کجای تنم دریده است؟ که حتی کودکی اعتراف میکند: "کار خودش بود"... #مهران_رمضانیان️ این خانه عطر تو را دارد. مدام سرابت را میبینم! میدانم نیستی، اما هر بار به سمتت میدوم... #مهران_رمضانیان |