رمان تلخ و شیرین - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان تلخ و شیرین (/showthread.php?tid=299135) |
رمان تلخ و شیرین - M6mf - 02-07-2023 " روز های تلخ و شیرین " پارت اول: باصدای وحشتناک رعد و برق از خواب پریدم که یهو داد شوهر عمم بلند شد و طبق معمول سر، سرپرستی من جروبحث می کردن در اتاق رو باز کردم و باشتاب به سمت پایین رفتم که دیدم عمم با عصبانیت به سمتم داره میاد و وقتی روبه روم وایستاد با لحن عصبانی بهم گفت گمشو از خونم برو بیرون و هرگز برنگرد..... همون موقع از خونه بیرون زدم؛ بی هدف داشتم راه میرفتم و خودم رو نفرین میکردم که چرا از پرورشگاه فرار کردم و به خونه ی عمم اومدم، والبته فکر نمی کردم که بعد از مرگ پدر و مادرم عمم به خاطر ارث و میراث سرپرستی منو قبول کنه؛ یهو باصدای بوق ماشین به خودم اومدم و دیدم وسط خیابون مات و مبهوت وایستادم و ماشین دو قدمی من ترمز کرد..... " روز های تلخ و شیرین " پارت دوم: یه خانم از ماشین پیاده شد وقتی حال بدم رو دید یه لبخند تلخ زد و گفت سوار شو منم بدون هیچ فکری به طرف ماشین رفتم و سوار شدم که نگاه کنجکاو اون خانم رو دیدم سرم و پایین انداختم که پرسید اسمت چیه؟؟ + مارال آرچل هستم.. _ چه اسم قشنگی . چند سالته؟! + بیست سالمه _ مارال ساعت از دوازده رد شده این موقع شب وسط خیابون چیکار میکنی؟؟؟ منم که مطمئن شدم میتونم به این خانم اعتماد کنم تمام ماجرا رو براش تعریف کردم که یهو اشک از چشماش جاری شد و گفت تو باید قوی باشی چون سختی های زندگی در انتظارت.... من همون موقع با خودم عهد بستم که روی پاهای خودم به ایستم و زندگیم رو خودم از اول بسازم که عمم و شوهرش بیان جلوی پام زانو بزن و عضرخواهی کنن.... " روزهای تلخ و شیرین " پارت سوم: از ماشین پایین اومدم، تشکر کردم که خانم پنجاه هزار تومان به طرف من آورد و من هم گرفتم و مجدد ازش تشکر کردم که گفت اگر به کمکش احتیاج داشتم با این شماره تماس بگیرم ، بعد لبخندی زد و رفت .... تصمیم گرفتم به خونه ی عمم برگردم و وسایل هام رو جمع کنم به سمت خونه عمم رفتم... به خودم اومدم و دیدم روبه روی در خونه یی هستم که چند ساعت پیش منو بیرون کردنن. سرم رو پایین انداختم و به ساعتم نگاهی کردم و دیدم ساعت دو ونیم نصفه شب؛ کلیدیدک رو از جیبم در آوردم و توی در انداختم در رو آروم باز کردم و از پله های سالن به سمت اتاقی که درست روبه روی اتاق عمم رفتم که دیدم در گاو صندوق بازه کنجکاو شدم که ببینم داخل گاو صندوق چیه!! وقتی در گاو صندوق رو باز کردم کردم دیدم کلی طلا و دلار داخل گاو صندوق هست .. نمیدونم چی شد ولی دستام خود به خود به سمت طلاها و دلارها رفت . وقتی لمسشون کردم فکر کردم خدا درگاوصندوق رو برام باز کرده و بدون هیچ تردیدی اونهارو ورداشتم و با خودم به سمت اتاقم بردم، اونهاروتوی ساک گذاشتم و چند دست لباس هم روشون... از اتاق بیرون اومدم و داشتم از پله ها آروم آروم پایین میومدم که ساک روی شونم به پایین پله ها قل خورد..... " روز های تلخ و شیرین " پارت چهارم : هییی تو دلم کشیدم با صدای دستگیره در به خودم اومدم سریع از پله ها پایین رفتم ساکم رو برداشتم و به سرعت از خونه زدم بیرون.... داشتم قدم میزدم که تصمیم گرفتم برای همیشه از ترکیه به آلمان برای زندگی کردن برم.... برای همین یه اتاق توی هتل معمولی برای دو روز گرفتم،چون میخواستم دو روزبمونم یه هتلی انتخاب کردم که پول زیادی خرج نکنم.... از پله ها بالا رفتم و در اتاق شماره ی بیست رو باز کردم ، وارد اتاق شدم و از شدت خستگی به تخت نرسیده خوابم برد.. با صدای آلارم گوشی از خواب پریدم و به سمت ساکم رفتم بعداز اینکه مطمئن شدم که طلاها و دلارها هستن ، لباس هام رو عوض کردم طلا ها و دلار هارو برداشتم در ساک رو بستم ،ساک رو زیر تخت گذاشتم در اتاق رو قفل کردم و از هتل بیرون اومدم. به سمت طلا فروشی رفتم طلا هارو به قیمت روز فروختم و با دلار هایی که از قبل داشتم وارد حساب شخصیم کردم .... به هتل برگشتم و بعد از خوردن نهار به خواب عمیقی فرو رفتم ... عزیزان روزی چهار پارت میزارم تا اینجا چطور بود تلخ و شیرین - M6mf - 03-07-2023 " روز های تلخ و شیرین " پارت پنجم : سوار هواپیمای ساعت نه و بیست دقیقه شدم و روی صندلی بغل پنجره نشستم .. به این فکر میکردم که به آلمان رسیدم چیکار کنم ؛ که خانم مهماندارچند باری صدام کرد و وقتی دید حواسم نیست دستش رو روی شونم گذاشت و من که تو فکر فرو رفته بودم به خودم اومدم و با دیدن خانمی که کنارم ایستاده بود تعجب کردم که خانم مهماندار به زبان ترکی( استانبولی ) دوباره حرفش رو تکرار کرد - چیزی لازم ندارید؟! من با اشاره ی سر گفتم نه... بعد رفتن مهماندار یه آهی کشیدم ،سرم رو به شیشه تکیه دادم و پلک هام رو روی هم گذاشتم و خوابیدم... " روزهای تلخ و شیرین " پارت ششم : باصدای مهماندار چشمام رو باز کردم که گفت به آلمان رسیدین و می تونید پیاده شید.... از هواپیما خارج شدم و ساکم رو برداشتم ... بی هدف داشتم راه میرفتم که صدای ماشینی توجه هم رو جلب کرد ؛ فهمیدم مردی که داخل ماشین هست قصد مزاحمت داره و وقتی بی محلی منو دید بعد چندبار بوق زدن بیخیال شدو رفت... من که خیلی خسته بودم ، به اولین هتلی که رسیدم داخل شدم . به نظر هتل خوبی میومد یه اتاق برای یک هفته رزرو کردم ... وارد اتاق شدم. در که باز شد چشمام از هیجان اندازه ی دوتا گردی شده بود آخه تاحالا اتاقی به این بزرگی ندیده بودم یه تخت دونفره شیک و تمیز با یه کمد دیواری بزرگ ، یه تلویزیون از این جدیداا داشت .. رفتم دراز کشیدم و بعد از کلی فکرو خیال خوابیدم برد " روزهای تلخ و شیرین " پارت هفتم : چشمام مو باز کردم و به ساعت روبه روم نگاهی انداختم و دیدم ساعت نه و نیمه ازجام بلند شدم .... بعد از اینکه دوش گرفتم لباس هام رو عوض کردم ، یه دست شلوار لی آبی روشن و لباس کوتاه گلبهی پوشیدم من دختری ساده ای هستم با "هیکل مانکنی چشمای آبی و موهای قهوه ای نسبتا بلند و لب های صورتی"... از اتاق خارج شدم و به سمت ' رزروشن ' رفتم. خانمی که اونجا بود گفت - کاری داشتی!؟ + این کلید اتاق ۱۰۴هستش پیشتون باشه تا برگردم. - بله ؛ اسمتون ؟؟ + مارال آرچل - درسته شما می تونید برید.. + ممنون از هتل بیرون زدم و با خودم برای آیندم برنامه ریزی میکردم که می تونم تو آلمان چیکار کنم!!! من از بچه گی به آرایشگری علاقه داشتم و استعداد خوبی هم تو این حرفه دارم . تصمیم گرفتم یه سالن نسبتا بزرگ بخرم و شروع به آرایشگری کنم..... " روزهای تلخ و شیرین " پارت هشتم : با پول هایی که داشتم سالن بزرگی رو خریدم و بقیه ی پول رو لوازم آرایشی و چیزهایی که نیاز داشتم برای آرایشگری خریدم .. پوله آنچنانی دیگه تو حسابم نمونده بود و باید به فکر خریدن جایی برای زندگی کردن باشم اما با پولی که تو حسابم داشتم حتی یه پله هم، بهم اجاره نمیدادن چه برسه به خریدن خونه!! برای همین تصمیم گرفتم تو اتاقی که انتهای سالن بود چند ماهی زندگی کنم تا در آینده پولی دستم بیاد و جایی رو بخرم... ( شش ماه بعد ) بقیش رو فردا میزارم رمان کوتاهی هستش تلخ و شیرین - M6mf - 04-07-2023 " روزهای تلخ وشیرین " پارت نهم : الان شش ماهی می شه که من به آلمان اومدم ؛ وضع کارم هم خوبه و همه از کارم راضین .... من چندتا از آدمای معروف رو گیریم میکنم اما هنوز نتونستم جایی رو بخرم . آخه هرسال قیمت خونه ها بیشتر میشه و من مجبورم بیشتر کار کنم . یه روز برای گیریم یه بازیگر به محل کارش رفتم اونجا با دختری که تقریبا هم سنم بود، به اسم الینا آشنا شدم ؛ اون دختری با چشمای آبی و قد نسبتا بلند و موهای بلوند ، هیکل مانکنی بود... از همون اول که بهش سلام کردم و خودمو بهش معرفی کردم زود باهام گرم گرفت انگار چند ساله هم دیگرو می شناسیم.... اون بهم گفت که مثل من برای گیریم یکی دیگه از بازیگرا اومده بود. خیلی دوست خوبیه تو این مدت خیلی باهم صمیمی شدیم ومن هم به همچین دوستی احتیاج داشتم. " روز های تلخ و شیرین " پارت دهم : با صدای زنگ گوشیم از خواب بیدار شدم . اه اول صبحی کیه آخه، به صفحه گوشی با چشمای خواب الو نگاه کردم و دیدم اسم الینا خاموش و روشن میشه .. جواب دادم +الو - سلام مارال + سلام خوبی؟ - ممنون ، تو خوبی + آره کاری داشتی؟! - آره راستش امروز یه مدلینگ میخواست بیاد اینجا اما یه کار مهم برام پیش اومد؛ هماهنگ کردم بیاد پیش تو مشکلی که نداره؟! +نه عزیزم ، پس من برم به کارام برسم تو کاری دیگه ای نداری؟؟ - نه خیلی ممنون فعلا + خداحافظ گوشی قطع کردم و رفتم که آماده شم. از اتاق انتهای سالن وارد محوطه آرایشگاه شدم . دست و صورت رو شستم ، تازه چشمم به ساعت افتاد و دیدم هشت ونیمه .. رو صندلی نشستم ومنتظر مدلینگ بودم... "روزهای تلخ و شیرین" پارت یازدهم:توفکر فرو رفته بودم که با صدای سرفه های یه نفرسرم و بلند کردم، وقتی صورت مرد جوون رو با چشمای سیاه و موهایی که از چشماش سیاه تر بود رو دیدم؛ خیلی تعجب کردم. فکر کنم قبلا جایی دیده بودمش.... -خانم!خانم!! +ببخشید شما؟؟!! -ییلماز هستم؛از طرف الینا آجه اومدم. +آها،بفرمائیدبشینید -ترکی (استانبولی) بلدی؟؟ +آره چطور مگه!! -من ترکی بهترصحبت میکنم +منم همینطور یه لبخند جذاب زد،منم به کارم ادامه دادم. خیلی کنجکاو شدم که کجا دیدمش؛ برای همین پرسیدم...... "روزهای تلخ وشیرین" پارت دوازدهم: + من شمارو جایی ندیدم .. - نه فکر نکنم ما همدیگرو جایی دیده باشیم؛ شاید منو تو عکسام دیدید.. + شاید همینجوری که داشتم کارم و میکردم یه فکر شیطانی به سرم زد، قیچی رو برداشتم و به سمت سیبیلاش بردم تا به خودش بیاد نصفه سیبیلش رو قیچی کردم.. یه دفعه عصبانی شد و داد زد - چیکار میکنی دیوونه؟!! پوزخندی زدم و گفتم + هیچکار دارم کارم و میکنم.. - کارتو اینه، آخه این چه کاری بود که کردی؟ + خب ،لازم نیست انقدر عصبانی بشی من یه راهی بلدم که مثل روز اولش بشه.. - چه راهی؟ + یه شرط داره.. - خب بگو ببینم شرطت چیه؟! + تو فقط لازم منو برای همیشه طراح گریمت کنی تا منم سیبیلا تو مثل روز اولش کنم . خب نظرت چیه؟ به تمسخر خندید و گفت - تو طراح گریم من بشی دیگه چی؟ + خود دانی تنها راهش همین بود.. - باشه قبوله . حالا درستش کن که دیرم شده.. سریع اون طرف سیبیلش هم زدم . خخخ - یه دفعه جوش آورد.. چرا اینجوری کردیییی؟؟؟؟ +مگه نگفتی مثل روز اولش کن از روز اولی که به دنیا اومدی سیبیل نداشتی . منم مثل روز اولش کردم.. چطوره نظر بدید؟ تلخ و شیرین - M6mf - 06-07-2023 " روزهای تلخ وشیرین " پارت سیزدهم : با عصبانیت دستی تو موهای مشکیش کشید و گفت - این چه کاری بود که کردی؟ من الان چه شکلی برم عکس بگیرم + شونه ای بالا انداختم و گفتم که تقصیر خودته میتونی کنسلش کنی ... - منتظر بودم شما امر کنی ، که کنسلش کنم. توروخدا ببین ما رو به چه روزی انداختی!! خندیدم و گفتم ، الان اینجوری مد - آخه تو چه میدونی مد چیه؟ + ببخشید میشه دوباره تکرار کنی؟! - خب تا الان هم خیلی دیرم شده و حوصله ی جر و بحث با تو رو ندارم.. + باشه پس من برم آماده شم. - کجا کجا با این عجله... + نمیخوای طراح گریمت و ببری محل کار شو نشون بدی. نکنه زدی زیر قولت.. - باشه باشه فقط زود برو آمده شو... "روز های تلخ و شیرین" پارت چهاردهم: داشتم میرفتم تو اتاق انتهای سالن که یهو یه چیزی یادم اومد برگشتم و گفتم +راستی اینجارو چیکار کنم کمی مکث کرد و بعد جواب داد -میتونی بفروشیش بیای طبقه بالای خونه من زندگی کنی +فکر نکنم بتونم اونجارو بخرم کمی مکث کرد و گفت -خب میتونی اجاره کنی +بهش فکر میکنم.اما چرا این پیشنهاد و به من دادی!!! -خونه ی من خیلی بزرگ بعدشم بهتر از اینه که همش غذای بیرونی بخورم. +آها،اما من به جز ماکارونی غذای دیگه ای بلد نیستم درست کنم -هه هه هه بازم بهتر از غذای بیرونه +یه سوال مگه تو خدمتکار نداری؟!! -نه نمیتونم به هرکسی اعتماد کنم . الانم که میخوام ترو بیارم فقط بخاطر الینا.... بقیه حرفش و ادامه نداد. +مگه تو با الینا نسبتی داری!!!!؟ -نه اون فقط دوست دخترم ...یعنی دوست صمیمی مه. اخمی کردم آخه چرا الینا این و بهم نگفته؟؟ -خب برو دیگه آماده شو داره دیرم میشه. سری تکون دادم و به اتاق انتهای سالن رفتم ،تا آماده بشم. "روز های تلخ وشیرین" پارت پانزدهم:به سمت کمد لباسام رفتم؛ یه لباس جیگری با جنس لمه و آستین هایی که تا روی مچ دستم میومد ،بسیار هم جذب بود پوشیدم. از قبل لاک مشکی زده بودم. کفشای مشکی براق پاشنه ده سانتیم از زیر کمد درآوردم که بعدا بپوشم. رفتم تو سالن جلوی آینه وایستادم یه رژ جیگری مات برداشتم زدم. با یه خط چشم نازک و ریمل آرایشم و تموم کردم. موهای فرم رو هم یه وری روی شونم ریختم. خوب حالا آماده شدم. برگشتم برم بیرون که دیدم کمال اخمو وایساده و داره نگام میکنه!!! +چرا اینجوری نگام میکنی؟!!! -هیچی بیشتر طولش میدادی. +خوب حالا،بریم دیگه؟؟ -دیر تر میومدی،بیا سوار شو تا بیشتر از این دیرم نشده. بعدشم رفت بیرون. برای آخرین بار خودم و تو آینه دیدم و رفتم. "روزهای تلخ و شیرین " پارت شانزدهم : وارد سالن عکاسی شدیم همه با دیدن من درگوشی صحبت میکردن و تا نگاهم به هشون می افتاد ساکت میشدند احساس خیلی بدی بود که نمی دونسی که دارن خوبتو میگن یا بدتو.... تا در اتاق باز شد و ما داخل شدیم خبرنگار ها همین طوری سوال میکردن و من اونجا بود که فهمیدم اسم مرد جوون کمال و فامیلیش هم که از قبل میدونستم ییلماز هست . تازه یکی از خبرنگار ها از کمال پرسید که من دوست دختر جدیدشم و با خنده ی من خبرنگار ها جوابشون رو گرفتند بعدش من از کمال پرسیدم مگه تو چندتا دوست دختر داری نکنه هر دقیقه یکی دوست دخترته ؛ کمال یه جوری نگام کرد که فهمیدم وقت ساکت شدنمه ... کمال یعنی آقای ییلماز سالن که از این به بعد من باید توش کار میکردم رو بهم نشون داد و منو به بقیهی معرفی کرد که یهو چشم به الینا افتاد ... - سلام تو اینجا چیکار میکنی؟! + سلام من از این به بعد اینجا کار میکنم. - کی این حرف رو گفته ؟؟ + کمال ییلماز - کمال؟! باورم نمی شه کاش زودتر باهم آشناتون میکردم + ممنون ولی من کلی کار دارم الینا باید برم کمال ییلماز رو گیریم کنم - فکر نمیکردم بعد از زدن سیبیلاش بهت اجازه بده دیگع گیریمش کنی + چه زود خبرا می پیچه - نگاهی به اینیستات بندازی می فهمی؛ تازه چرا انقدر مثل غریبه ها باهام صحبت میکنی + تو به من گفتی یه مدلینگ داره میاد آرایشگاهت نگفتی دوست صمیمیت داره میاد - فقط به خاطر همین ..... مارال آرچل آقای ییلماز کارتون داره +الینا بعداَ صحبت میکنیم. فعلا - فعلا. " روزهای تلخ و شیرین " پارت هفدهم : +بله آقای ییلماز بامن کاری داشتید... - بله لطفا سریع تر گیریمم کنید. + من؟! - آره + فکر نمیکردم بعد از کوتاه کردن سیبیلاتون بزارید دوباره گیریمت کنم.. - همین که گفتم تو اینجا فقط میگی چشم فهمیدی.. + فکر کنم میخواید اینبار ابروهاتون رو کوتاه کنم آقای ییلماز.. - کبرا تو بیا گیریمم کن بدوبدو ... نیش خنده ای زدم و بعد از دیدن چهره هایی که از حرف زدن من تعجب کرده بودن به کارم ادامه دادم و یه خانمی که میخواست باکمال عکس بگیره رو گیریم کردم .... - عزیزم خیلی قشنگ گیریمم کردی .. + خواهش میکنم.. - ببینم میتونی به عنوان دستیارم سر صحنه ی عکاسی کمکم کنی . نظرت چیه؟؟ + باشه حرفی ندارم - پس بریم وارد صفحه شدیم یه جایی که سقفش باز بود و کلی عکاس وایستادم بودن خیلی جای قشنگ و دلبازی بود -اسمت چیه؟ +برای چی اسممو می پرسید؟! - خیلی دوست ندارم بهت بگم دستیار + می تونید مارال صدام کنید همینجوری تو فکر بودم که دیدم کسی صدام میزنه - مارال مارال روژ لبم رو بیار + چشم داشتم روژلبشو پررنگ میکردم که عکاس بهم گفت جامو با اون خانم جابه جا کنم و من کنار کمال عکس بندازم.. همه تعجب کرده بودن و من مجبور شدم قبول کنم کنار کمال وایستادم عکاس بهم گفت فاصلم رو با کمال کمتر کنم که کمال یه جور خاصی به عکاس نگاه کرد .. عکاس ادامه داد چرا وایستادی بدو دیگع تا به خودم اومدم دیدم دست کمال دور کمر پیچید و بهم خیره شده بود و منم بهش خیره شده بودم ؛ عکاس هم همینجوری عکس می انداخت " روزهای تلخ وشیرین " پارت هجدهم : خب عکاسی تموم شد آقا ییلماز - بله بریم. مارال تو هم بامن بیا شاید دوست داشته باشی خونه ی جدید تو ببینی.. + آره من برم وسایلاموجمع کنم. - من تو ماشین منتظرتم مارال وایسا .. + چته الینا دستمو ول کن باید برم - کجا کجا با این عجله . عادته مخ پسرا پولدار رو بزنی + چیه نکنه حسودیت شده؟! - نه من کلی پسر دنبالم این که دربرابر اونا چیزی نیست + عه پس بیارش ببینیم این پسره کیه که از کمال سرتره - باشه من فردا به کمال تو زنگ میزنم بیاید و با دوست پسرم آشناتون کنم + باشه تا فردا بای - نشونت میدم کمال ییلماز یه کاری میکنم از حسودی بترکی . حالا میبینی سوار ماشین شدم و هی زیر زبون الینا رو فحش میدادم که کمال ازم پرسید - چیه چی شده خیلی تو فکری + نه فقط میتونم یه سوال ازت بپرسم - بپرس ؟! +الینا تورو دوست داره - نه چطور +هیچی خیالم راحت شد فکر کردم داره بهم حسودی میکنه آخه گفت دوست پسر داره - چی؟؟! دوباره تکرار کن . گفتی الینا دوست پسر داره آره اینو شنیدم + آره خب مگه چیه؟! - هیچی تورو میرسونم خونه کار دارم بعد میام +باشه اینجاست برو +باشه فعلا - خداحافظ همون موقع بود که تلفن کمال زنگ خورد و فهمیدم که الینا کار خودشو کرده و کمال هم خیلی عصبانی بود اما قبول کرد از ماشین اومد پایین و به نگهبان گفت ماشین رو پارک کنه + مگه نمی خواستی بری بیرون؟؟ - نه کنسل شد. ببینم تو واسه فردا لباس داری + آره . - خب برو تو نمی خوای اتاق تو ببینی + چرا راستش خیلی هیجان زدم . - پس بریم. بفرمائید خوش اومدی + ممنون وارد خونه شدیم نه نه بزارید بگم وارد قصری شدیم که من تو رویاهام می دیدم خیلی قشنگ - بفرمائید اینجا جایی که شما باید زندگی کنی + تو به من اتاق اما اینجا خودش یه خونس وای تخت شو ببین فوقالعادس - خودشت اومد + مگه میشه خوشم نیاد - پس من برم تو استراحت کنی + وای واقعا ممنونم. - نه بابا کاری نکردم خوب بخواب که باید یه شام خوشمزه درست کنی + باشه اما فقط ماکارونی میخوری - هه هه خیلی وقتی میشه که ماکارونی نخوردم + من برم خوب استراحت کنم شب سختی در پیش دارم - برو " روزهای تلخ وشیرین " پارت نوزدهم : - به به چه بویی راه انداختی + بفرمائید میز منتظر شماست - اومدم اومدم تا میخواستیم شام بخوریم تلفن کمال زنگ خورد بعد از تموم شدن تلفنش کمال گفت - خب من باید برم سریع برمیگردم ... ناراحت که نشدی ؟! + نه فقط زود بیا چون غذا از دهن می افته - باشه من برم + خداحافظ ساعت ها منتظرش بودم اما نیومد و من کم کم پلک هام خسته شده بودن سرم رو روی میز ناهار خوری گذاشتم پلک های خستم آروم آروم بسته شدند... تااین که بعد از دو ساعت آقا کمال تشریف فرما شدند -این غذا چرا اینقدر سرد شده + لطفا به ساعت تون یه نگاه بیندازید از دوازده و نیم رد شده نکنه این موقع شب غذای گرمم میخواستی ؛ ببخشید نکنه منو با خدمتکارت اشتباه گرفتی - وایسا وایسا تند نرو . من چرا تورو آوردم تو خونم ؟ چون واسم غذا درست کنی پس باید به حرف منم گوش کنی . حالا این غذا رو برش میداری و گرمش میکنی ... تازه من قرار نیست هروقت میرم یا میام به تو جواب پس بدم فهمیدی؟! + نکنه الان میخوای بهت بگم چشم قربان ؛ اگه از این وضع راضی نیستی میتونی یه یکی دیگرو بیاری برات غذا درست کنه و همش هم بهت بگه چشم قربان ..... + من از اینجا میرم ببینم کی فردا ناهار میخواد یا کی فردا میخواد منو به عنوان دوست دخترش به دوست پسر الینا معرفی کنه باید دنبال یکی دیگه باشی که فردا جلوی عشق سابقت فیلم بازی کنه... - آره که هستم فکر میکنی تو یه داهاتی رو میبرم دخترای خوشگل تر از تو جلوم ردیفن " روزهای تلخ و شیرین " پارت بیستم : + عه پس یکی از همون دخترا رو انتخاب کن - حتما انتخاب میکنم پس فکر کردی جلوت زانو میزنم و میگم ببخشید + خواهیم دید رفتم تو اتاقم ودر و محکم کوبیدم و رو تختم دراز کشیدم + واقعا فکر کرده کیه حالا فردا میبینیم کی به کی میگه ببخشید چشمام و باز کردم و دیدم صبح شده لباس هام رو عوض کردم و به پایین رفتم که صبحانه بخورم - صبح بخیر روم و انوری کردم و روی صندلی نشستم - این یعنی الان قهری + فکر کنم هنوز تو عالم هپروتی ؛ اگه یادت باشه ما دیشب باهم دعوا کردیم - آها، راست میگی یادم نبود همینجوری داشتیم باهم جروبحث میکردیم که گوشی کمال زنگ خورد - الو الینا کار داشتی زنگ زدی - نه فقط می خواستم یادآوری کنم که امشب بیاین - بله بله یادمه باشه کاری دیگع نداری؟! - نه خداحافظ - فعلا +هه هه - میشه بپرسم به چی میخندی + به تو -به من! + راستش باید تو فکر یه دوست دختر باشی برای شب؛ هه هه - چرا مگه تو نمیای + فکر کنم تو کلا فراموشی گرفتی . گفتم که من نمیام - بله گفتی .. آخه من از کجا دختر گیر بیارم + مگه نگفتی کلی دختر جلوت ردیفن یکی از همونارو انتخاب کن... - میشه تو بیای؟؟ + نه اگه میخوای بیام یه شرط دارم - چه شرطی هرچی باشه قبول میکنم + جلوم زانو بزن و بگو ببخشید - نه + خود دانی چطوره چون دیروز نبودم امروز ۸تا پارت گذاشتم لذت ببرید تلخ و شیرین - M6mf - 06-07-2023 " روزهای تلخ وشیرین " پارت سیزدهم : با عصبانیت دستی تو موهای مشکیش کشید و گفت - این چه کاری بود که کردی؟ من الان چه شکلی برم عکس بگیرم + شونه ای بالا انداختم و گفتم که تقصیر خودته میتونی کنسلش کنی ... - منتظر بودم شما امر کنی ، که کنسلش کنم. توروخدا ببین ما رو به چه روزی انداختی!! خندیدم و گفتم ، الان اینجوری مد - آخه تو چه میدونی مد چیه؟ + ببخشید میشه دوباره تکرار کنی؟! - خب تا الان هم خیلی دیرم شده و حوصله ی جر و بحث با تو رو ندارم.. + باشه پس من برم آماده شم. - کجا کجا با این عجله... + نمیخوای طراح گریمت و ببری محل کار شو نشون بدی. نکنه زدی زیر قولت.. - باشه باشه فقط زود برو آمده شو... "روز های تلخ و شیرین" پارت چهاردهم: داشتم میرفتم تو اتاق انتهای سالن که یهو یه چیزی یادم اومد برگشتم و گفتم +راستی اینجارو چیکار کنم کمی مکث کرد و بعد جواب داد -میتونی بفروشیش بیای طبقه بالای خونه من زندگی کنی +فکر نکنم بتونم اونجارو بخرم کمی مکث کرد و گفت -خب میتونی اجاره کنی +بهش فکر میکنم.اما چرا این پیشنهاد و به من دادی!!! -خونه ی من خیلی بزرگ بعدشم بهتر از اینه که همش غذای بیرونی بخورم. +آها،اما من به جز ماکارونی غذای دیگه ای بلد نیستم درست کنم -هه هه هه بازم بهتر از غذای بیرونه +یه سوال مگه تو خدمتکار نداری؟!! -نه نمیتونم به هرکسی اعتماد کنم . الانم که میخوام ترو بیارم فقط بخاطر الینا.... بقیه حرفش و ادامه نداد. +مگه تو با الینا نسبتی داری!!!!؟ -نه اون فقط دوست دخترم ...یعنی دوست صمیمی مه. اخمی کردم آخه چرا الینا این و بهم نگفته؟؟ -خب برو دیگه آماده شو داره دیرم میشه. سری تکون دادم و به اتاق انتهای سالن رفتم ،تا آماده بشم. "روز های تلخ وشیرین" پارت پانزدهم:به سمت کمد لباسام رفتم؛ یه لباس جیگری با جنس لمه و آستین هایی که تا روی مچ دستم میومد ،بسیار هم جذب بود پوشیدم. از قبل لاک مشکی زده بودم. کفشای مشکی براق پاشنه ده سانتیم از زیر کمد درآوردم که بعدا بپوشم. رفتم تو سالن جلوی آینه وایستادم یه رژ جیگری مات برداشتم زدم. با یه خط چشم نازک و ریمل آرایشم و تموم کردم. موهای فرم رو هم یه وری روی شونم ریختم. خوب حالا آماده شدم. برگشتم برم بیرون که دیدم کمال اخمو وایساده و داره نگام میکنه!!! +چرا اینجوری نگام میکنی؟!!! -هیچی بیشتر طولش میدادی. +خوب حالا،بریم دیگه؟؟ -دیر تر میومدی،بیا سوار شو تا بیشتر از این دیرم نشده. بعدشم رفت بیرون. برای آخرین بار خودم و تو آینه دیدم و رفتم. "روزهای تلخ و شیرین " پارت شانزدهم : وارد سالن عکاسی شدیم همه با دیدن من درگوشی صحبت میکردن و تا نگاهم به هشون می افتاد ساکت میشدند احساس خیلی بدی بود که نمی دونسی که دارن خوبتو میگن یا بدتو.... تا در اتاق باز شد و ما داخل شدیم خبرنگار ها همین طوری سوال میکردن و من اونجا بود که فهمیدم اسم مرد جوون کمال و فامیلیش هم که از قبل میدونستم ییلماز هست . تازه یکی از خبرنگار ها از کمال پرسید که من دوست دختر جدیدشم و با خنده ی من خبرنگار ها جوابشون رو گرفتند بعدش من از کمال پرسیدم مگه تو چندتا دوست دختر داری نکنه هر دقیقه یکی دوست دخترته ؛ کمال یه جوری نگام کرد که فهمیدم وقت ساکت شدنمه ... کمال یعنی آقای ییلماز سالن که از این به بعد من باید توش کار میکردم رو بهم نشون داد و منو به بقیهی معرفی کرد که یهو چشم به الینا افتاد ... - سلام تو اینجا چیکار میکنی؟! + سلام من از این به بعد اینجا کار میکنم. - کی این حرف رو گفته ؟؟ + کمال ییلماز - کمال؟! باورم نمی شه کاش زودتر باهم آشناتون میکردم + ممنون ولی من کلی کار دارم الینا باید برم کمال ییلماز رو گیریم کنم - فکر نمیکردم بعد از زدن سیبیلاش بهت اجازه بده دیگع گیریمش کنی + چه زود خبرا می پیچه - نگاهی به اینیستات بندازی می فهمی؛ تازه چرا انقدر مثل غریبه ها باهام صحبت میکنی + تو به من گفتی یه مدلینگ داره میاد آرایشگاهت نگفتی دوست صمیمیت داره میاد - فقط به خاطر همین ..... مارال آرچل آقای ییلماز کارتون داره +الینا بعداَ صحبت میکنیم. فعلا - فعلا. " روزهای تلخ و شیرین " پارت هفدهم : +بله آقای ییلماز بامن کاری داشتید... - بله لطفا سریع تر گیریمم کنید. + من؟! - آره + فکر نمیکردم بعد از کوتاه کردن سیبیلاتون بزارید دوباره گیریمت کنم.. - همین که گفتم تو اینجا فقط میگی چشم فهمیدی.. + فکر کنم میخواید اینبار ابروهاتون رو کوتاه کنم آقای ییلماز.. - کبرا تو بیا گیریمم کن بدوبدو ... نیش خنده ای زدم و بعد از دیدن چهره هایی که از حرف زدن من تعجب کرده بودن به کارم ادامه دادم و یه خانمی که میخواست باکمال عکس بگیره رو گیریم کردم .... - عزیزم خیلی قشنگ گیریمم کردی .. + خواهش میکنم.. - ببینم میتونی به عنوان دستیارم سر صحنه ی عکاسی کمکم کنی . نظرت چیه؟؟ + باشه حرفی ندارم - پس بریم وارد صفحه شدیم یه جایی که سقفش باز بود و کلی عکاس وایستادم بودن خیلی جای قشنگ و دلبازی بود -اسمت چیه؟ +برای چی اسممو می پرسید؟! - خیلی دوست ندارم بهت بگم دستیار + می تونید مارال صدام کنید همینجوری تو فکر بودم که دیدم کسی صدام میزنه - مارال مارال روژ لبم رو بیار + چشم داشتم روژلبشو پررنگ میکردم که عکاس بهم گفت جامو با اون خانم جابه جا کنم و من کنار کمال عکس بندازم.. همه تعجب کرده بودن و من مجبور شدم قبول کنم کنار کمال وایستادم عکاس بهم گفت فاصلم رو با کمال کمتر کنم که کمال یه جور خاصی به عکاس نگاه کرد .. عکاس ادامه داد چرا وایستادی بدو دیگع تا به خودم اومدم دیدم دست کمال دور کمر پیچید و بهم خیره شده بود و منم بهش خیره شده بودم ؛ عکاس هم همینجوری عکس می انداخت " روزهای تلخ وشیرین " پارت هجدهم : خب عکاسی تموم شد آقا ییلماز - بله بریم. مارال تو هم بامن بیا شاید دوست داشته باشی خونه ی جدید تو ببینی.. + آره من برم وسایلاموجمع کنم. - من تو ماشین منتظرتم مارال وایسا .. + چته الینا دستمو ول کن باید برم - کجا کجا با این عجله . عادته مخ پسرا پولدار رو بزنی + چیه نکنه حسودیت شده؟! - نه من کلی پسر دنبالم این که دربرابر اونا چیزی نیست + عه پس بیارش ببینیم این پسره کیه که از کمال سرتره - باشه من فردا به کمال تو زنگ میزنم بیاید و با دوست پسرم آشناتون کنم + باشه تا فردا بای - نشونت میدم کمال ییلماز یه کاری میکنم از حسودی بترکی . حالا میبینی سوار ماشین شدم و هی زیر زبون الینا رو فحش میدادم که کمال ازم پرسید - چیه چی شده خیلی تو فکری + نه فقط میتونم یه سوال ازت بپرسم - بپرس ؟! +الینا تورو دوست داره - نه چطور +هیچی خیالم راحت شد فکر کردم داره بهم حسودی میکنه آخه گفت دوست پسر داره - چی؟؟! دوباره تکرار کن . گفتی الینا دوست پسر داره آره اینو شنیدم + آره خب مگه چیه؟! - هیچی تورو میرسونم خونه کار دارم بعد میام +باشه اینجاست برو +باشه فعلا - خداحافظ همون موقع بود که تلفن کمال زنگ خورد و فهمیدم که الینا کار خودشو کرده و کمال هم خیلی عصبانی بود اما قبول کرد از ماشین اومد پایین و به نگهبان گفت ماشین رو پارک کنه + مگه نمی خواستی بری بیرون؟؟ - نه کنسل شد. ببینم تو واسه فردا لباس داری + آره . - خب برو تو نمی خوای اتاق تو ببینی + چرا راستش خیلی هیجان زدم . - پس بریم. بفرمائید خوش اومدی + ممنون وارد خونه شدیم نه نه بزارید بگم وارد قصری شدیم که من تو رویاهام می دیدم خیلی قشنگ - بفرمائید اینجا جایی که شما باید زندگی کنی + تو به من اتاق اما اینجا خودش یه خونس وای تخت شو ببین فوقالعادس - خودشت اومد + مگه میشه خوشم نیاد - پس من برم تو استراحت کنی + وای واقعا ممنونم. - نه بابا کاری نکردم خوب بخواب که باید یه شام خوشمزه درست کنی + باشه اما فقط ماکارونی میخوری - هه هه خیلی وقتی میشه که ماکارونی نخوردم + من برم خوب استراحت کنم شب سختی در پیش دارم - برو " روزهای تلخ وشیرین " پارت نوزدهم : - به به چه بویی راه انداختی + بفرمائید میز منتظر شماست - اومدم اومدم تا میخواستیم شام بخوریم تلفن کمال زنگ خورد بعد از تموم شدن تلفنش کمال گفت - خب من باید برم سریع برمیگردم ... ناراحت که نشدی ؟! + نه فقط زود بیا چون غذا از دهن می افته - باشه من برم + خداحافظ ساعت ها منتظرش بودم اما نیومد و من کم کم پلک هام خسته شده بودن سرم رو روی میز ناهار خوری گذاشتم پلک های خستم آروم آروم بسته شدند... تااین که بعد از دو ساعت آقا کمال تشریف فرما شدند -این غذا چرا اینقدر سرد شده + لطفا به ساعت تون یه نگاه بیندازید از دوازده و نیم رد شده نکنه این موقع شب غذای گرمم میخواستی ؛ ببخشید نکنه منو با خدمتکارت اشتباه گرفتی - وایسا وایسا تند نرو . من چرا تورو آوردم تو خونم ؟ چون واسم غذا درست کنی پس باید به حرف منم گوش کنی . حالا این غذا رو برش میداری و گرمش میکنی ... تازه من قرار نیست هروقت میرم یا میام به تو جواب پس بدم فهمیدی؟! + نکنه الان میخوای بهت بگم چشم قربان ؛ اگه از این وضع راضی نیستی میتونی یه یکی دیگرو بیاری برات غذا درست کنه و همش هم بهت بگه چشم قربان ..... + من از اینجا میرم ببینم کی فردا ناهار میخواد یا کی فردا میخواد منو به عنوان دوست دخترش به دوست پسر الینا معرفی کنه باید دنبال یکی دیگه باشی که فردا جلوی عشق سابقت فیلم بازی کنه... - آره که هستم فکر میکنی تو یه داهاتی رو میبرم دخترای خوشگل تر از تو جلوم ردیفن " روزهای تلخ و شیرین " پارت بیستم : + عه پس یکی از همون دخترا رو انتخاب کن - حتما انتخاب میکنم پس فکر کردی جلوت زانو میزنم و میگم ببخشید + خواهیم دید رفتم تو اتاقم ودر و محکم کوبیدم و رو تختم دراز کشیدم + واقعا فکر کرده کیه حالا فردا میبینیم کی به کی میگه ببخشید چشمام و باز کردم و دیدم صبح شده لباس هام رو عوض کردم و به پایین رفتم که صبحانه بخورم - صبح بخیر روم و انوری کردم و روی صندلی نشستم - این یعنی الان قهری + فکر کنم هنوز تو عالم هپروتی ؛ اگه یادت باشه ما دیشب باهم دعوا کردیم - آها، راست میگی یادم نبود همینجوری داشتیم باهم جروبحث میکردیم که گوشی کمال زنگ خورد - الو الینا کار داشتی زنگ زدی - نه فقط می خواستم یادآوری کنم که امشب بیاین - بله بله یادمه باشه کاری دیگع نداری؟! - نه خداحافظ - فعلا +هه هه - میشه بپرسم به چی میخندی + به تو -به من! + راستش باید تو فکر یه دوست دختر باشی برای شب؛ هه هه - چرا مگه تو نمیای + فکر کنم تو کلا فراموشی گرفتی . گفتم که من نمیام - بله گفتی .. آخه من از کجا دختر گیر بیارم + مگه نگفتی کلی دختر جلوت ردیفن یکی از همونارو انتخاب کن... - میشه تو بیای؟؟ + نه اگه میخوای بیام یه شرط دارم - چه شرطی هرچی باشه قبول میکنم + جلوم زانو بزن و بگو ببخشید - نه + خود دانی چطوره چون دیروز نبودم امروز ۸تا پارت گذاشتم لذت ببرید |