انجمن های تخصصی  فلش خور
داستان ترسناک واقعی یک شب بارانی - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18)
+--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19)
+--- موضوع: داستان ترسناک واقعی یک شب بارانی (/showthread.php?tid=38533)



داستان ترسناک واقعی یک شب بارانی - tanha naro - 18-07-2013

این داستان رو یکی از دوستام برام تعریف کرده و قسم خورد که واقعیه ، دوستم تعریف می ‌کرد که یک شب موقع برگشتن از ده پدریشون تو شمال ، جای این که از جاده اصلی بیاد ، یاد باباش افتاده که می گفت ؛ جاده قدیمی باصفا تره و از وسط جنگل رد می شه !



این ‌طوری تعریف می ‌کنه : من احمق حرف بابام رو باور کردم و پیچیدم تو خاکی ، ٢٠ کیلومتر از جاده دور شده بودم که یهو ماشینم خاموش شد و هر کاری کردم روشن نمی شد …



وسط جنگل ، داره شب می شه ، نم بارون هم گرفت . اومدم بیرون یه کمی با موتور ور رفتم دیدم از موتور ماشین سر در نمی آرم !



راه افتادم تو دل جنگل ، راست جاده خاکی رو گرفتم و مسیرم رو ادامه دادم . دیگه بارون حسابی تند شده بود …
با یه صدایی برگشتم ، دیدم یه ماشین خیلی آرام و بی‌ صدا بغل دستم وایساد . من هم بی ‌معطلی پریدم توش . این قدر خیس شده بودم که به فکر این که توی ماشینو نیگا کنم هم نبودم ، وقتی روی صندلی عقب نشستم ، سرم رو آوردم بالا واسه تشکر که دیدم هیچ کس پشت فرمون و صندلی جلو نیست !

خیلی ترسیدم ، داشتم به خودم می ‌اومدم که ماشین یهو همون طور بی ‌صدا راه افتاد …

هنوز خودم رو جمع و جور نکرده بودم که توی نور رعد و برق دیدم یه پیچ جلومونه ! تمام تنم یخ کرده بود. نمی ‌تونستم حتی جیغ بکشم …



ماشین هم همین طور داشت می ‌رفت طرف دره ، تو لحظه ‌های آخر خودم رو به خدا این قدر نزدیک دیدم که بابا بزرگ خدا بیامرزم اومد جلوی چشمم …



همون موقع یه دست از بیرون پنجره ، اومد تو و فرمون رو چرخوند به سمت جاده ، نفهمیدم چه مدت گذشت تا به خودم اومدم ولی هر دفعه که ماشین به سمت دره یا کوه می ‌رفت ، یه دست می ‌اومد و فرمون رو می ‌پیچوند …



از دور یه نوری دیدم و حتی یک ثانیه هم تردید به خودم راه ندادم ، در رو باز کردم و خودم رو انداختم بیرون ، این قدر تند می ‌دویدم که نفس کم آورده بودم ، دویدم به سمت آبادی که نور ازش می‌اومد . رفتم توی قهوه خونه و ولو شدم روی زمین …



بعد از این که به هوش اومدم جریان رو تعریف کردم ، وقتی تموم شد تا چند ثانیه همه ساکت بودند که یهو در قهوه خونه باز شد و دو نفر خیس اومدن تو …



یکیشون داد زد : محمد نگاه کن ! این همون احمقیه که وقتی ما داشتیم ماشین رو هل می ‎دادیم سوار ماشین ما شده بود

یه نظری سپاسی چیزی تو ذهنت نداری؟


RE: داستان ترسناک واقعی یک شب بارانی - rata - 19-07-2013

خخخخخخخخخخ این داستانو خیلی دوس دارم با این که تکراری بود


RE: داستان ترسناک واقعی یک شب بارانی - محمد امین _عشق - 19-07-2013

می دونی مال کی هست این داستان؟
فک کنم حتی ماموت ها اینو بدونن


RE: داستان ترسناک واقعی یک شب بارانی - عسل طلا - 19-07-2013

خیلی دمت گرم


RE: داستان ترسناک واقعی یک شب بارانی - ツñ姆ÄrÄñツ - 19-07-2013

ممنون


RE: داستان ترسناک واقعی یک شب بارانی - ديمون - 21-07-2013

صد دفعه خوندم


RE: داستان ترسناک واقعی یک شب بارانی - مهدی خطر - 21-07-2013

ببین یه دقعه که نه تاحالا صد دفعه این موضوعو گذاشتن از تکراری انور تره


RE: داستان ترسناک واقعی یک شب بارانی - ♫ سونیا جون ♫ - 21-07-2013

مممنون


RE: داستان ترسناک واقعی یک شب بارانی - hmt77 - 26-07-2013

اقا انقدر داستان تکراری نذارید همین امروز من این داستان رو با دو عنوان مختلف تو همین سایت خوندم .