انجمن های تخصصی  فلش خور
داستان باحال دختر و پسر...... - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: داستان باحال دختر و پسر...... (/showthread.php?tid=38572)

صفحه‌ها: 1 2


داستان باحال دختر و پسر...... - مهدی خطر - 18-07-2013

مزدا ۳۲۳ قرمز رنگ، تا به نزدیکی دختر جوان رسید به طور ناگهانی ترمز کرد . خودرو

چند قدم جلوتر از دختر جوان از حرکت ایستاد ، اما راننده، خودرو را به عقب راند، تا

جایی که پنجره جلو دقیقا روبروی دختر جوان قرار گرفت .

این اولین خودرویی نبود که روبروی دختر توقف می کرد ، اما هریک از آنها با بی

توجهی دختر جوان ، به راه خود ادامه می دادند . دختر جوان، مانتوی مشکی تنگی

به تن کرده بود که چند انگشتی از یک پیراهن بلند تر بود . شلواری هم که تن

دخترک بود ،همچون مانتویش مشکی بود و تنگ می نمود که آن هم کوتاه بود و تا

چند سانتی پایین تر از زانو را می پوشاند . به نظر می آمد که شلوار به خودی خود

کوتاه نیست و انتهای ساق آن به داخل تا شده . دختر جوان نتوانست اهمیتی به

مزدای قرمز رنگ ندهد .

سرش را به داخل پنجره خم کرد و به راننده گفت :” بفرمایید؟” . مزدا مسافری

نداشت . راننده آن پسر جوان و خوش چهره ای بود که عینک دودی ظریفی به

چشم داشت . پسر جوان بدون معطلی و با بیانی محترمانه گفت : ” خوشحال

میشم تا جایی برسونمتون”.

دختر جوان گفت : ” صادقیه میرما”. پسر جوان بی درنگ سرش را به نشانه تائید

تکان داد و پاسخ داد : ” حتماً، بفرمایید بالا “. دخترک با متعجب ساختن پسر جوان،

صندلی عقب را برای نشستن انتخاب کرد .چند لحظه ای از حرکت خودرو نگذشته

بود که دختر جوان ، در حالی که روسری کوچک و قرمز خود را عقب و جلو می

کشید و موهای سرازیر شده در کنار صورتش را نظم می داد ،گفت :
” توی ماشینت چیزی برای گوش کردن نیست “
- البته .
پسر جوان ،سپس پخش خودرو را روشن کرد . صدای ترانه ای انگلیسی زبان به
گوش رسید . از آینه به دختر جوان نگاهی انداخت و با همان لبخند ظریفش که از
ابتدا بر لب داشت گفت :”کریس دبرگ هست ، حالا خوشتون نمیاد عوضش کنم “.
دخترک با شنیدن حرف پسرجوان ،خنده تمسخر آمیزی سر داد .
- ها ها ها ، این که اریک کلاپتون . نمیشنوی مگه ، انگلیسی می خونه . اصلا
کجاش شبیه کریس دبرگ .
- اِه ، من تا الان فکر می کردم کریس دبرگ . مثل اینکه خیلی خوب اینا رو می شناسید ها .
دخترک ، قیافه ای به خود گرفت و ادامه داد:” اِی ، کمی ”
- پس کسی طرف حسابمه که خیلی موسیقی حالیشه . من موسیقی رو خیلی
دوست دارم ، اما الان اونقدر مشغله ذهنی دارم که حال و حوصله موسیقی کار
کردن رو ازم گرفته .
دخترک لبخندی زیرکانه زد و با لحنی کش دار گفت:” ای بابا، بسوزه پدر عاشقی .
چی شده ، راضی نمیشه ؟”
- نه بابا، من تا حالا عاشق نشده ام . البته کسی رو پیدا نکرده ام که عاشقش
بشم ، و اگرنه اگه مورد خوبی پیش بیاد ، از عاشقی هم بدم نمیاد . اصل قضیه اینه
که، قبل از اینکه با ماشین بزنم بیرون و در خدمت شما باشم ، توی خونه با بابام
دعوام شد .
- آخی ، سرچی؟ لابد پول بهت نمی ده.
- نه ، تنها چیزی که میده پول . مشکل اینجاست که فردا دارم می رم بروکسل،
اونوقت این آقا گیر داده بمون توی شرکت کار داریم .
با گفتن این جملات توسط پسر جوان ، دخترک، با اینکه سعی می کرد به چهره اش
هویدا نشود ، اما کاملا چهره اش دگرگون شد و با لحنی کنجکاوانه پرسید: ” اِه،
بروکسل چی کار داری؟ ”
- دایی ام چند سالی هست که اونجاست . بعد از سه چهار ماه کار مداوم ، می
خواستم برم اونجا یه استراحتی بکنم؟
دخترک بادی به غبغب انداخت و سریع پاسخ داد:
- اتفاقا من هم یک هفته پیش از اسپانیا برگشتم.
- اِه، شما هم اونجا فامیل دارید؟ کدوم شهر.
- فامیل که نداریم ، برای تفریح رفته بودم ونیز.
پسر جوان نیشخندی زد و گفت : اصلا ولش کن بابا ، اسم قشنگتون چیه؟
- من دایانا هستم. اسم تو چیه، چند سالته؟ چه کاره ای؟
- چه خبره؟ یکی یکی بپرسید، این جوری آدم هول میشه … اولاً این که اسم خیلی
قشنگی دارید ، یکی از اون معدود اسم هایی که من عاشقشونم . اسم خودم
سهیل ، ۲۵ سالمه و پیش بابام که کارگذار بورس کار می کنم . خوب حالا شما .
دخترک با شنیدن این حرفهای سهیل ، چهره اش گلگون شد و به تشویش افتاد .
- من که گفتم ، اسمم دایاناست . ۲۳ سالمه و کار هم نمی کنم . خونمون سمت
الهیه است و الان هم محض تفریح دارم می رم صادقیه . تا حالا بوتیک های اونجا
نرفته ام . با یکی از دوستام اونجا قرار گذاشته ام تا بوتیک هاش رو ببینیم و اگه چیز
قشنگی هم بود بخریم .
- همین چیزایی هم که الان پوشیده اید خیلی قشنگه ها.
دایانا ، گره کوچک روسریش را باز کرد و بار دیگر گره کرد . سپس گفت:
- اِی ، بد نیست . اما دیگه یک ماهی هست که خریدمشون . خیلی قدیمی شده
اند … . ولش کن ، اصلا از خودت بگو ، گفتی موسیقی کار نکرده ای و دوست داری
کار کنی ، آره؟
- چرا ، تا چند سال پیش یه مدتی پیانو کار می کردم.
دخترک ، سعی می کرد دلبرانه سخن وری کند ، اما ناگهان به جوشش افتاد ،
طوری که منقطع صحبت می کرد و کلمات را دستپاچه بیان می کرد.
-ای وای، من عاشق پیانو ام . خیلی دوست دارم پیانو کار کنم ، یعنی یه مدتی
هست که کلاسش رو می رم ، اما هنوز خیلی بلد نیستم . … اصلا اینجوری
نمیشه، نگه دار بیام جلو بشینم راحت تر حرف بزنیم .
سهیل ، بی ردنگ خودرو را متوقف کرد . دایانا هم سریع پیاده شد و به صندلی جلو
رفت .
-دایانا خانوم ، داریم می رسیما .
- دایانا خانوم کیه؟ دایانا … . ولش کن ، فعلا عجله ندارم . بهتره چند دقیقه دیگه هم
با هم باشیم . آخه من تازه تو رو پیدا کرده ام . تو که مخالفتی نداری ؟
- نه ، من که اومده بودم حالی عوض کنم . حالا هم کی بهتر از تو که حالم رو عوض
کنه . فقط باید عرض کنم که الان ساعت نه و نیمه ، حواست باشه که دیرت نشه .
دخترک با شنیدن صحبت های سهیل، وقتی متوجه ساعت شد، چهره اش رنجور
شد و در حالی که لب خود رابا اضطراب می گزید ، گفت:

-آره راست میگی … پس حداقل یه چند دقیقه ای ماشینت رو دور فلکه نگه دار ،
باهات کار دارم .
سهیل ، با قبول کردن حرفهای دایانا ، حوالی میدان که رسید ، خودرو را متوقف کرد
. روی خود را به دخترک کرد و کمرش را به در تکیه داد . عینک دودی را از چشمانش
برداشت .چهره ای نسبتا گیرا داشت . ته ریشی به صورتش بود و موهایی ژولیده
داشت که تا گوشش را می پوشانید . پخش خودرو را خاموش کرد و سپس با همان
لبخندی که بر لب داشت گفت :
- بفرمایید.
دیگر کاملا از ظاهر و طرز صحبت دخترک می شد پی به هیجانش برد.
- موبایلت … شماره موبایلت رو بده، البته اگه ممکنه .
پسر جوان لحظه ای فکر کرد و سپس گوشی همراه خود را از روی داشبورد- پشت
فرمان برداشت . آن را به سمت دایانا دراز کرد.
- بگیر ، زنگ بزن گوشی خودت که هم شماره تو روی موبایلم ثبت بشه و هم
شماره من روی موبایل تو بیفته . فقط صبر کن روشنش کنم … اونقدر اعصابم خورد
بود که گوشی رو خاموش کردم .
دایانا ، به محض دیدن گوشی گران قیمت سهیل به وجد آمد . اما سریع شوق خود
را کتمان کرد و فقط به گفتن”کوشی خوبی داری ها” قناعت کرد .
- قابلت رو نداره . اتفاقا باید عوضش کنم ، خیلی یوغره.

- خوب ، ممنون . فقط بگو کی می تونیم همدیگه رو دوباره ببینیم .
- ببینم چی میشه . اگه فردا برم بروکسل که هیچ، اما اگه تهران بودم یه کاریش
می کنم . اصلا بهم زنگ بزن .
- باشه … پس من می رم .فعلا خداحافظ .
- خوشحال شدم،…خداحافظ . … زنگ یادت نره .
دختر جوان ، درحالی که احساس مسرت می کرد ، با گامهایی لرزان (از شوق) از
خودرو خارج شد . هر چند قدمی که بر می داشت ،سرش را برمی گرداند و مزدا را
نگاه می کرد و دستی برای سهیل تکان می داد . پس از دور شدن دایانا ، سهیل از
داخل خودرو پیاده شد و طوری که دایانا متوجه نمی شد، او را تعقیب کرد . حوالی
همان میدان بود که دایانا روی صندلی های یک ایستگاه اتوبوس نشست . سهیل
،دایانا دستش را به ساق شلوار خود انداخت و تایی که از داخل داده بود را باز کرد .
شلواردیگر کوتاه نبود . از داخل کیفی که بر روی دوشش بود مقنعه ای بیرون آورد و
در لحظه ای کوتاه آنرا سر کرد و از زیر مقنعه ، تکه پارچه ای که بر سرش بود ، بیرون
کشید . از داخل همان کیف ، آینه کوچکی خارج کرد و با یک دستمال کوچک ، از
آرایش غلیظی که روی صورتش بود کاست . موهای خرمایی رنگش را که روی
صورتش سرازیر شده بود ، داخل مقنعه کرد و با آمدن اولین اتوبوس ، از محل خارج
شد . سهیل در طول دیدن این صحنه ها ، همچنان لبخند بر لب داشت . با رفتن
دایانا، سهیل به سمت مزدا حرکت کرد . به خودرو که نزدیک می شد زنگ موبایلی
که همراهش بود ، به صدا در آمد. سهیل بلافاصله گوشه ای لابلای جمعیت در حال
گذر ، خود را پنهان کرده بود و دایانا را نظاره می کرد . پاسخ داد:
- بله؟

صدای خواهش های پسر جوانی از آنسوی گوشی آمد .
- سلام ، آقا هر چی می خوایی از تو ماشین بردار ، فقط ماشین رو سالم بهم
تحویل بده . تو رو خدا ، بگو کجاست بیام ببرم …
- خوب بابا ، چه خبرته . تا تو باشی و در ماشینت رو برای آب هویج گرفتن باز نزاری
… ببینم به پلیس هم زنگ زدی ؟
- نه ، به جون شما نه ، فقط تو رو خدا ماشین رو بده .
- جون من قسم نخور ، من که می دونم زنگ زده ای …ولی عیبی نداره ، آدرس می
دم بیا … فقط یه چیزی ، این یارویی که سی دیش توی ماشینت بود کی بود؟
- کی ؟ اون خارجیه ؟ … استینگ بود ، استینگ .
- هه هه … یه چیز دیگه هم می پرسم و بعدش آدرس رو می دم ؛ ونیز توی اسپانیاست ؟
- ونیز؟ نه بابا، ونیز که توی ایتالیاست … آقا داری مسخره ام می کنی ، آدرس رو
بده دیگه …
- نه ، داشتم جدول حل می کردم . مزدای قرمزت ، ضلع جنوبی صادقیه پارک شده .
گوشیت رو می زارم توی ماشین ، ماشین رو هم می بندم و سوییچ رو می اندازم
توی سطل آشغالی که کنار ماشینته .
راستی یه دایانا خانوم هم بهت زنگ می زنه ، یه دختر خوشگل،… برو حالش رو ببر
، برات مخ هم زدم ،… خداحافظ.....


RE: داستان باحال دختر و پسر...... - pedig - 18-07-2013

قبلا خونده بودمش ولی ممنونم خیلی خوب بودBig GrinBig Grin


RE: داستان باحال دختر و پسر...... - ^Aytin^ - 18-07-2013

ممنونم عالی بودBlush


RE: داستان باحال دختر و پسر...... - aLiReZaZ-iM - 19-07-2013

ممنون عالی بودSmile


RE: داستان باحال دختر و پسر...... - مهناز71 - 02-08-2013

خیلی خندیدم عین جوک بود خخخخخخخخخخخ  Dodgy واقعیتایه جامعه واقعا خنده دارن  p336


RE: داستان باحال دختر و پسر...... - گریس - 03-08-2013

ممنونBig Grin


RE: داستان باحال دختر و پسر...... - キム尺刀ム乙 - 03-08-2013

مر30
قشنگ بودش


RE: داستان باحال دختر و پسر...... - kamiyar35629 - 06-08-2013

جالب بودBig Grin


RE: داستان باحال دختر و پسر...... - elnaz-s - 06-08-2013

خخخخخخ
دمه جفتشون گرم


RE: داستان باحال دختر و پسر...... - هاکان - 06-08-2013

این رمان بود گوشی نوشتی کوشی ولی خعلی توپ بود جبران شد HeartHeartBlushBlushHeartHeartHeartHeart