انجمن های تخصصی  فلش خور
با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم (/showthread.php?tid=39588)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11 12


با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 24-07-2013

ما آدما باعث تغییر زندگی همدیگه میشیم ، یه سلام می تونه مسیر زندگی یک شخص رو تغییر بده ، گاهی وقتا یه برخورد ساده ، یه لبخند ساده موجب عوض شدن کل زندگی میشه ، شاید تجربش کرده باشید ، همیشه بهترین آدما اونایی نیستن که ما فکر می کنیم و برعکس ، زندگی خیلی عجیبه واقعا مثه یه معمای حل نشدس که باید دقیق و با حوصله حلش کنیم.
به ساعت روی پاتختی خیره بودم ساعت هفت صبح بود ، دراز کشیده بودم و سرم رو توی بالشتم فرو می بردم تا خوابم ببره ، ولی نمی شد ، نگاهم رو بعد از بیست دقیقه از ساعت گرفتم و به در خیره شدم ، کاش میشد دوباره از در بیاد تو ، ولی نمیاد نباید انقدر امیدوار باشم. طاق باز دراز کشیدم ، و اینبار به سقف چشم دوختم ، کم کم چشام گرم شد و آروم آروم به خواب رفتم. خواب رو بیشتر دوست داشتم ، البته بین خواب و بیداری تفاوتی نمی دیدم ، دوتاشون دروغ بودن ، برای من دوتاشون یه رویا بودن که با کابوس تمام میشه ، روی تخت زانوهام رو بغل گرفته بودم و سرجام نشسته بودم ، موفق شده بودم بخوابم اونم هشت ساعت ، به خوابی که دیده بودم فکر می کردم. بالاخره بلند شدم ، تو اتاقم دستشویی بود ، رفتم و صورتم رو شستم ، تو آینه به قیافه ی خودم نگاه کردم ، می خواستم برم بیرون ، ماشین لعنتیمم تعمیرگاه بود. رفتم تو اتاق ، نگاهی به موبایل روی دراور کردم ، برش داشتم و به چیستا زنگ زدم ، بلافاصله جواب داد:
- الو سلام.
- سلام خوبی؟
- تو بهتری ، چی شده به من زنگ زدی؟
- می خوام برم بیرون ، میشه باهم بریم؟
- ماشین ندارما.
- منم ماشینم تعمیرگاهه.
- بذار ببینم می تونم از سارا دودر کنم.
- نمی خواد بیای دنبالم.
- پس کجا قرار بذاریم؟
- بیا بریم یه پاساژی ، اصلا بیا بریم تجریش بچرخیم.
- اوکی می بینمت.
- باشه من میرم تو هر وقت اومدی بزنگ.
- تا ساعت پنج.
- خدافظ.
- بای.
سریع آماده شدم ، مانتوی مشکی با کمربند بزرگ ، شلوار لی لوله تفنگی خاکستری و شال مشکی که نو بود و جای خطاش هنوز روش بود ، موهام رو از پشت باز کرده بودم ، تمام موهام رو چند روز پیش نِها بافته بود ، بافت آفریقایی ، از پشتم بافتش رو ادامه داده بود منم همون موهای بافته شده رو باز نگه داشتم ، کفش کتونی مشکی رنگم رو پام کردم ، یه رژلب صورتی خیلی کمرنگ زدم ، اصلا از آرایش زیاد خوشم نمیومد ، راه اتاق بابام رو در پیش گرفتم ، در زدم و بدون تعارف وارد شدم ، بابا پشت میز نشسته بود و یه چیزی می خوند ، متنفر بودم از این کاراش ، حتی تو خونه هم کارو ول نمی کرد ، انگار اون اتفاق براش هنوز عبرت نشده ، به سمت بابا رفتم ، به فنجان نسکافه اش خیره شدم.
بابا- سلام دخترم.
- سلام ، بابا پول می خوام.
- برای چی؟
- شد من یه بار پول بخوام شما نپرسی برا چی؟ حالا برا این و اون ملیونی خرج میکنی ها به من که میرسه میشه اقتصادی ، صرفه جو ، تازه سوال کردنش شروع میشه.
- خیل خوب باشه ، چقدر می خوای؟
- چهار صد ، پونصد تومان.
- آخه من انقدر پول از کجا بیارم.
- بابا من دخترتم ، داریم تو یه خونه زندگی می کنیم ، از طلبکارات نیستم که برام اینجوری خالی می بندی.
دیگه حرف نزد چون می دونست من بدتر می کنم ، نمی دونم چرا ایجوری می کردم باهاش ، الکی ازش پول می گرفتم ، شاید می خواستم انتقام بگیرم ، نمی دونم انگار خودمم نمی فهمم ، از تو کشوی میزش یه بسته تراول پنجایی دراورد ، بعدا توشون شمرد و ده تاشون رو به من داد ، سعی کردم ذوقم رو نشون ندم.
- ممنون.
به سمت در رفتم.
بابا- حالا کجا میری؟
- بیرون.
- کجای بیرون.
- تا شب نمیام ، شام منتظر نباشید ، نمی خوادم ادای بابا نگران ها رو درارین هی بهم زنگ بزنین ، خدافظ.
- نوشیکا...
بیرون رفتم

بی هدف قدم می زدم ، مسافت نسبتا طولانی رو طی کرده بودم که یه پورشه جلو پام ترمز کرد ، به راننده نگاه کردم چیزی ندیدم چون شیشه های ماشین دودی بودن ، شیشه دودی ماشین رو پایین داد و با انگشت بهم اشاره کرد که نزدیک شم ، ولی من متنفرم از مزاحم های خیابانی ، شاید بعضی وقتا که با بچه ها بیرون میرم شیطنت هامون گل کنه بریم سوار شیم و چرت و پرت بگیم ولی من اصلا اهل این حرفا نبودم. پسره یه اخمی رو پیشونیش بود انگار می خواست منو بخوره ، دهنش باز شد: ببخشید تجریش چطوری باید برم؟ اوووووه من چی فکر می کردم راجب این بیچاره ، آخه آدرس می خواد ، من همه جای تهران رو بلد بودم ولی نمی تونستم به حرف آدرس بدم باید خودم میدیم بعد می گفتم از کدوم ور بره ، گفتم:
- من بلد نیستم.
- نمی دونیدم از کدوم ور برم؟
وا خوب بلد نیستم یعنی نمی دونم دیگه ، دور و برم رو نگاه کردم ، غیر من هیچ کس دیگه ای نبود ، ماشینا هم با سرعت رد میشدن ، حتما خیلی وقته دنبال آدرس می گرده.
- من اصلا آدرس هارو نمی تونم بدم ، باید ببینم تا بفهمم کجا باید رفت.
- می تونی نشونم بدی؟
چه پروئیه این ، شونه بالا انداختم: نه.
- خوب چرا؟
- آقای محترم من حتما کار دارم که اومدم بیرون...
- نمیشه از کارتون بگذرین.
- هه ، بعد به خاطر شما این کارو کنم؟
وا من چرا جوابشو میدم؟ چرا نمیرم این ولم کنه؟ بیخیال حال داره حالشو بگیرم.
- یعنی به نظرت ارزششو نداره؟
- معلومه که نه ، بینم تو منو اشتباه گرفتی یا خودت رو دست بالا؟
- منظورت چیه اشتباه گرفتم.
- یعنی من سوار نمیشم به سلامت.
- خانم کوچولو به خاطر چشم و ابروت نیست که میگم سوار شو ، به خاطر اینه که تو تجریش کار دارم و الانم خیلی عجله دارم ، الانم غیر تو هیچ رهگذری نیست ، چشم داری که؟ اینو گفت و یه مکث کوتاه کرد ، بعد ادامه داد: حالا میشه لطفا بیاین سوار شین؟
یهو دلم سوخت احساس کردم راست میگه ، رفتم سوار شدم ، وقتی نشستم تازه احساس کردم نکنه دروغ گفته باشه. تا خواستم پیاده شم ، شیشه رو داد بالا و سریع حرکت کرد ، از شیشه های تاریکش ترسیدم ، سریع شیشه سمت خودم رو پایین دادم. پسره نیم نگاهی به من کرد و عینک آفتابی زد ، بعد سرش رو از تاسف تکون داد ، پسره مزخرف پیاده شم حالتو بگیرم؟ یا آدرسو اشتباه بدم خیط شی؟ چه هیچی هم نمیگه پرو ، یهو نمی دونم چی شد حرف زد:
- من سوار ماشینم نکردمت که برام کنسرت سکوت راه بندازی ، مسیر رو بگو.
- ببخشیدا شما هم بی شعورید ، هم زبون نفهم ، هم کم فهم با آیکیو ی پایین خوب آخه مگه نفهمی داریم مستقیم میریم ، بعدشم تو بزرگراه که آدرس نمی دن ، مگه غیر از مستقیم راه دیگه ای هم هست؟
- به چه حقی انقدر راحت به من توهین می کنی؟
- حوصله کل کل کردن با شمارو ندارم ، لطفا بایستید پیاده میشم.
- بعد شما که انقدر آیکیوتون بالائه ، متوجه نمیشید تو بزرگراه نمیشه وایستاد؟
اوه اوه بد سوتی دادم ، زایه شدم شدید ، خیلی راحت تکیه ام رو بیشتر کردم و گفتم:
- فکر می کنم من سوار شدم تا آدرس بدم ، اما شما خیلی دارید حرف می زنید.
- شما که می خواستید پیاده شید.
- اگه اینجا بزرگراه نبود بدون شک این کارو می کردم.
- ببخشید میشه یه سوال بپرسم؟
- تا چی باشه.
- کارتون چی بود؟ البته فکر کنم خودم جوابش رو بدونم...
- و دقیقا چیه اون فرضیه تون؟
- علافی ، اومده بودی بیرون کنار خیابان وایستاده بودی یکی سوارت کنه و البته موفق هم شدی ، به نظرت لازمه این کارا رو...
با داد گفتم: دهنت رو ببند احمق ، من اگه همچین آدمی بودم الان اینجا نشسته بودم. فهمیدی؟
- چرا داد می زنی؟
- چرا داد نزنم؟ تو تمام شخصیت منو زیر سوال بردی ، بزن کنار.
- ولی نمیشه.
- برام مهم نیست بزن کنار ، پیاده شم ، همین الان.
- خواهش می کنم آروم باش ، من منظوری نداشتم...
- کاملا مشخص بود که با برنامه ریزی اون صحبت ها رو می کردین.
- انگار بیست ساله می شناسمش براش برنامه ریزی کردم ، اَه حالا که چی؟ یه چیزی گفتم دیگه ، بس کن.
- تو اصلا بیست سالت هست که...
موبایلم زنگ خورد ، چیستا بود ، جواب دادم
- الو چیستا؟
- سلام.
- سلام خوبی؟
- خوبم تو کدوم گوری هستی؟
- هنوز که پنج نشده.
- آخه گفتم تو زودتر میای.
- می خواستم ولی نشد.
- چرا؟
- یه پسره اومد آدرس پرسید ، الان سوار شدم بهش آدرس بدم ، دارم میام سمت تجریش. راستی ماشین چی شد؟
- گرفتم.
- سارا داد؟
- نه بابا خودم دزدیدم.
- مرسی جزئت ، راستی اگه شد بریم ماشین منم از تعمیرگاه بگیریم.
- آمادس؟
- فکر کنم.
- میریم حالا ضرر نداره.
- شام مهمون من.
- خدافظ.
وقتی قطع کردم ، دوباره مثه پروئا شروع کرد به حرف زدن.
- خواهرتون بود؟
- نخیر فوضول سنجم بود.
- ببخشید شما کجا می خواین برین؟
- میرم تجریش ، اگه با شما هم مسیر نبودم امکان نداشت سوار شم.
- به هر حال اشتباه پیش میاد.
- کلاه گیستون قشنگه ، دکتر بینی تونم واقعا کارش خوب بوده.
یهو با تعجب عینکش رو دراورد و بهم نگاه کرد ، با خونسردی گفتم:
- اِ ، لنزم می ذارید؟
تعجبش بیشتر شد ، به رو به رو نگاه کرد و هی به من نگاه می کرد ، آخر گفت:
- یعنی چی؟
- چی یعنی چی؟ شما کند ذهنید؟
- نخیر به اندازه شما سالمم.
- کی گفت جمع ببندی؟ تو مخت مشکل داره حتی نمی دونی تجریش کجاس.
- چی میگی دیوونه؟ من از آمریکا اومدم ، آدرسا یادم رفته ، اگه یه بار ببینم ، به زودی یادم میاد.
- منم از مریخ اومدم.
در داشپورت رو باز کرد و یه چیزی شبیه شناسنامه جلوم گرفت ، راست می گفت شناسنامش آمریکایی بود ، چون شناسنامه ی نهال رو دیده بودم مطمئن شدم که راست میگه ، با اینکه حسابی شوکه شدم ولی خونسری خودم رو حفظ کردم و شناسنامه رو بهش پس دادم ، اونم گذاشتش سرجاش ، هیچی نگفتم ولی اون دهن باز کرد و گفت:
- منظورت از اون حرفا چی بود؟
- من منظور خاصی نداشتم.
- منم ، نه کلاه گیس دارم ، نه لنز و نه دماغم رو عمل کردم.
- مطمئنی؟
- نه دارم دروغ می گم.
- چیز خوبی نیست ، می تونه یه زندگی رو از بین ببره.
- چی؟
- دروغ ، هیچ وقت دروغ نگید.
- مرسی از پیامتون.
- به جای مسخره بازی بهتره ازش استفاده کنید ، اینارو از روی تجربه گفتم.
- من دروغ نگفتم...
- واقعا؟ اشتباهه ، پیش میاد.
- حتما باید طلافی می کردی؟
- این فقط راجب ظاهرتون بود ، اما شما شخصیت منو کلا زیر سوال بردین.
- وقت معرفی نشد ، من آدرین هستم.
- اتریسا.
- خوشبختم.
- سمت چپ بپیچید.
آی حال کردم با خودم که نگو ، وای چقدر حال کردم ، یوهووووو. کلی هم تو دلم از معمار اون خیابانه تشکر کردم که پیچو اونجا گذاشت ، آدرین چه اسم قشنگی چقدر خوشم اومد ازش. به سمت چپ رفت و ادامه داد:
- آتریسا... یعنی چی؟
- یعنی مانند آتش ، آتشگون.
یه لبخند کجکی رو لبش ظاهرشد.
- به چی می خندید؟
- آدرین یعنی آتشین.
- هم معنین.
- آتریسا اسم ایرانیه؟
- بله ایرانی اصیل.
- اسم قشنگی داری.
چرا من انقدر راحت دارم با این بشر حرف می زنم؟ چرا انقدر راحت معنی اسمم رو می گم؟ چرا ازش خوشم اومد؟ ایییییییی چی میگی تو؟ اِ چت شده؟
- من دو اسمم ، مادرم این اسم رو خیلی دوست داره و همه با همین اسم صدام می کنن ولی پدرم منو به اون اسم صدا نمیکنه ، البته شناسنامم هم به اسم آتریسا نیست.
- و اسم دیگت؟
- نوشیکا.
- نوشیکا یعنی بچه آهو درسته؟
با تعجب نگاش کردم:
- درسته ولی این اسم خیلی کمه ، شما از کجا معنیش رو می دونین؟
- این اسم رو خیلی دوست دارم. همیشه آرزوم بود یه نوشیکا رو ببینم ، فکر نمی کردم کسی با این اسم وجود داشته باشه ، می خواستم ببینم اصلا وجود داره یا نه ، اسمت رو چند بار از زبون یکی شنیدم.
بیا اسم ماهم خز شد ، این پسره که معنیش رو بدونه باید خاک تو سرم خالی کنم ، حرصم درومده بود ولی با آرامش گفتم: واقعا؟
- آره.
- جالب بود.
- این اسمت خیلی قشنگه.
- خودمم نوشیکارو بیشتر دوست دارم ، ولی به خاطر مادرم به همه می گم اتریسا صدام کنن ، غیر از دوستام.
- دوتاش تک و نایابه.
- درسته ، من از همه نظر تکم.
- چند سالته؟
اِ این چرا انقدر صمیمی شد؟ نمی گم حالت گرفته میشه ها ، بذار بگم چون خیلی دوست دارم سن اینو بدونم.
- بیست و دو.
- مجردی؟
- نه متاهلم اومدم نشستم تو ماشین تو...
- پس مجردی.
- تو چند سالته؟
- بیست سالم گذشته.
- هه هه.
- بیست و هشت ، چرا پرسیدی؟
- چی رو؟
- سن منو.
- یعنی چی؟
- آخه دخترا سن پسرا رو نمی پرسن...
- من فوضولم...
- قصد توهین نداشتم...
- ولی این کارو کردی.
- باشه ، چقدر عصبی.
- تو چرا پرسیدی؟
- چون ازت خوشم اومد.
جان؟ چی گفت این؟ هنگ کردم یهو. چه صمیمی شد ، نفس عمیق کشیدم.


RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) - ըoφsիīkα - 24-07-2013

آره نویسنده اش خودمه
تنها رمانم نیستا ، ده تا رمان نوشتم تا حالا اگه خوشتون بیاد بقیه اش هم می زارم.
شبی دو تا قسمتشو براتون می ذارمHeart
دوستون دارمHeartHeart


RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - aCrimoniouSs - 24-07-2013

اسپم ها پاک شدند.
خواهشـــا اسپم ندین...Dodgy


RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 24-07-2013

ادامه رمان:
-       
منظورت چیه تو؟ چرا یهوجوگیر میشی؟ گفتم که من از اون دخترا نیستم.

-       
نه منم از اون پسرا نیستم ،قصد سوءاستفاده ازت رو ندارم چون نیازی بهش ندارم ، ولی یهو احساس کردم چشات آشناس ، می خوام یکم بشناسمت ، میشه؟

-       
نمیشه.

-       
فقط بذار بیشتر ببینمت.

-       
تو فکر کردی من مثه ایندخترای هرجایی توی خیابانام؟ تو اصلا منو می شناسی؟ می خوای منو ببینی؟ هه.

-       
من فقط ازت یه چیز خواستم.

-       
لطفا بزنید کنار.

-       
نوشیکا...

-       
خوشم نمیاد اینطوری صدامکنی.

-       
گوش کن یه لحظه ، تو و چشاتمنو یاد کسی انداختین که برام خیلی مهم بود ولی زود از دستش دادم ، نمی خوام تورم بدم ، بذار یکم همو بشناسیم . تو منو یاد میشای عزیزم انداختی.

-       
میشا؟

-       
آره میشا ، مهم ترین کسی کهبرام دلیل زندگی بود ، تو شبیه اونی ، همون چشای وحشی با همون رنگ ، همون لبخند محکم ، همون بینی کوچولو و خوش فرم ، همون قیافه ی مظلوم و دوست داشتنی... یهو گریش گرفت ، دلم سوخت.

-       
نامزدت بود؟

-       
نه ، خواهرم بود دلیل بودنمبود ، تنها کسم بود.

-       
مرد؟

-       
کشتنش ،  به خاطر یه حماقت و اعتماد الکی.

-       
انقدر دوسش داشتی که براشجونتو بدی؟

-       
معلومه ، واقعا از ته قلبمدوسش داشتم ، باور کن حاضر بودم بمیرم ولی اون بهش آسیبی نرسه ، می خوام بدونم اخلاقتم مثه اونه یانه.

-       
منم عزیز ترین کسم رو ازدست دادم.

-       
کیو؟

-       
مادرم رو ، کسی که تنها همراهمبود ولی باید با هرچیزی کنار اومد.

-       
اونم مرده؟

فکر کردن بهش هم آزارم میداد ، زمزمه وار گفتم: نمی دونم...

-       
خدایا تمام حرفات و حرکاتت، حتی این امیدت شبیه میشائه ، نوشیکا... بذار ببینمت.

-       
نمیشه تو چرا انقدر رویاییفکر می کنی؟

-       
یکم فکر کن و حرف بزن ، یکممنو بشناش ، میشه؟

-       
نه نه ، نمیشه ، نمیشه.

-       
نوشیکا اینجوری جواب نده گفتماول فکر کن.

-       
لطفا نگه دار.

-       
نوشیکا.

نوشیکا... حالم بد شد ، تاامروز کسی باهام اینطوری حرف نزده بود ، یعنی انقدر واضح ، چطور می تونست با یه رهگذر اینجوری صحبت کنه؟ نه این پسره داره دست می ندازتم ، می خواد اذیتم کنه ، داره چرت و پرت میگه چرا اصلا اصرار نمی کنم پیاده شم؟ چرا مثه همیشه کولی بازی در نمیارم؟ با صداش به خودم اومدم:

-       
نوشیکا من دنبال یه فرصت میگشتم و خدا با وجود تو الان تو ماشینم اونو بهم داد ، البته فکر کنم ، می دونی چرا چون می خوام خودم رو امتحان کنم ، چون می خوام ببینم اگه یه میشای دیگه داشته باشم می تونم ازش به خوبی مواظبت کنم یا نه ، چون می خوام چیزایی رو که به اون ندادم یه یکی مثل اون بدم ، وقتی تو رو دیدم متوجه شباهت عجیبت با میشا شدم ، فقط بذار اخلاقت رو متوجه شم ، ببینم مثه اونی یا نه ، تو هم همین طور یکم منو بشناس ، نمی خوام بیشتر از این خواهش کنم ، فقط دارم بهت می گم تمام فکرای بدو راجب من از کلت بریز دور و به امید من برای موفقیت تو امتحانم فکر کن ، البته اگه شادیِ یه غریبه برات مهمه.

-       
مهم نیست.

سکوت کرد ، لال شد ، چطورتونستم؟ چرا بهش اینو گفتم؟ اون انقدر صادقانه باهام حرف زد ، خیلی قشنگ راجب خواهرش گفت ، متوجه شدم راست میگه ، از بغضش و اون دو قطره اشکی که از چشاش چکید ، از صدای همراه غمش ، از چشاش آدمی بودم که با یه نگاه تو چشم هر کسی به وجودش پی می بردم ، با اینکه احتمال زیادی به حقیقت بودن حرفاش می دادم ، ولی بازم دلش رو شکوندم ، مدتی می شد که انقدر بی رحم شده بودم ، یه مدتی بود که هیچ چیز و هیچ کس برام مهم نبودن. یه فکری تو سرم افتاد ، یعنی می شد؟ باید بشناسمش نباید الان بهش بگم ، باید اول تو امتحانای من قبول شه ، آروم شدم ، یه لبخند زدم و دوباره لب گشودم:

-       
گفتی خواهرت برات خیلی مهمبود؟

-       
خیلی...

-       
شاید بتونم جاشو پر کنم.

-       
یعنی می تونم میشا رو تویتو ببینم؟

-       
من که نمی تونم ظاهر سازیکنم ، فقط می تونم خودم باشم.

-       
خودت باش ، باشه؟ از آدمایدو رو متنفرم ، همشون عین همدیگن.

-       
باشه.

-       
یعنی قبول کردی؟

-       
فعلا نه ، ولی شاید منم یهکمک هایی از تو بخوام ، اگه تونستم بهت کمک کنم باید جوابشو با کمک به من بدی ، هرکاری که باشه ، قول میدی؟

-       
معلومه.

-       
ببین آقا پسر من دخترینیستم که با کسی دوست شم و از این کارای مزخرف بکنم اما ببین من احساس کردم آدم بدی نیستی ، منم به کمک یکی نیاز دارم اما هنوز نمی دونم اون شخص می تونی تو باشی یا نه...

-       
چه کمکی؟

-       
هنوز نمی شناسمت ، تو هممنو نمی شناسی ، درسته؟ تو همینو می خواستی؟

-       
درسته ، می خوام بشناسمت.

یه لبخند کج روی صورتم ظاهرشد ، یکم باهاش حرف زدم ، آدرین شخصیت جالبی داشت ، بهش آدرسو دادم اونم منو پیش چیستا پیاده کرد ، با چیستا گشتیم و براش موضوع رو گفتم ، فکرم رو هم بهش گفتم ، اونم مثه من فکر می کرد ، گفت باید خوب بشناسمش بعد بهش نظرم رو بگم.

شش ماه گذشت ، آدرین رو بهطور کامل شناختم ، یه کوچولو ازش خوشم اومد ولی کاری که می خواستم انجام بدم برام مهم تر بود. با شناخت بیشتر آدرین متوجه شدم یه پسر مغرور و یه دنده اس ، خیلی حرص درار بود ولی دائم بهم می گفت انگار من همزاد میشام ، حیف که مرده بود وگرنه خیلی دوست داشتم همزادم رو ببینم ، آخه آدرین یه جوری راجب شباهت من و میشا حرف می زد که خودم هم باورم شده بود میشام ، آدرین منو به چشم خواهرش نمی دید ، اینو متوجه میشدم ، خودمم نمی دونستم رابطه ما دوتا چجوریه ، دوتا دوست ساده؟ دوست دختر دوست پسر؟ خواهر برادر؟ یا دوتا غریبه؟ همیشه وقتی با بچه ها دور هم جمع میشدیم ، به آدرین هم می گفتم تا بیاد ، یا بعضی وقتا براش غذا می بردم ، فهمیدم بی جنبه نیست ، از هیچ کمکی بهش دریغ نمی کردم تا ازم خوشحال باشه ، مهربون بود اما جدی ، خیلی قبولم داشت ، بعضی وقتا یهو غیرتی میشد ولی بعضی وقتا هم یعنی بیشتر وقتا سرد و خشک بود با من فقط حرف می زد ، انگار برای رفع ناراحتی هاش بهم مراجعه می کرد ، منم خوب درکش می کردم ، یه بار منو برد سر قبر میشا ، خودش نشست بالا سرش و گریه کرد ، منم فقط از دور براش فاتحه خوندم ، حتی سنگ قبرش هم نگاه نکردم ، چون همیشه از سنگ قبر و مرده و این جور چیزا می ترسم ، امروز باید نقشه آخرم رو اجرا کنم ، تا به امروز از همه جهت امتحانش کردم اگه از این یکی امتحانم موفق بیرون میاد بهش خواستم رو می گم ، دیگه وقتشه.

جلوی آینه دوباره به خودمنگاه انداختم ، مانتوی سفید تا رونم بود ، شلوار لوله تفنگی مشکی ، شال مشکی ، کفش پاشنه بلند مشکی و کیف مشکی ، وقتی یه تیپی می زدم همیشه دوست داشتم دو رنگ باشه ، دوست داشتم یه رنگ بیشتر باشه و اون یکی رنگ فقط تو یه قسمت از لباسام باشه ، مثل همین الان که فقط مانتوم سفیده و بقیه چیزا مشکی. بوی عطرم همه رو مست می کرد. تو آینه یه لبخند به خودم زدم ، به ساعت مچی دسته طلایی ام نگاه کردم ، ساعت هفت بود ، سریع از اتاق بیرون رفتم و اطاق کار بابا رو در پیش گرفتم ، در زدم و طبق معمول بدون اینکه اجازه ی پدر را بشنوم وارد شدم ، بابا داشت یه سری چیز میز می نوشت ، هر وقت بابا رو مشغول کار تو خونه می دیدم حالم از زندگیم بهم می خورد.

بابا- سلام بابا کجا داریمیری به سلامتی؟

-       
میرم بیرون بابا با بچه هاقرار داریم.


-       
این بچه ها خونه زندگیندارن که هی تو رو با خودشون میبرن؟


-       
نه که من دارم.


به سمت در برگشتم و گفتم:خدافظ ، تا دوازده بر می گردم.

-       
نوشیکا...


خودمم نمی دونستم چرا ازبابا اجازه میگیرم ، من که آخر کار خودم رو می کنم ، چرا دیگه ازش می پرسم؟ خوب احترامه دیگه خره. نمی دونم چرا ولی یه دقیقه درست مثه روزای اول از دست بابام اعصبانی شدم ، برگشتم سمتش و با پرخاش گفتم:

-       
بابا میشه منو همون اتریساصدا کنید؟ مگه نمی دونید مادرم این اسم رو بیشتر دوست داره ، باز دارید به کاراتون ادامه میدین؟ پوزخند زدم و گفتم: خودش رو که نتونستید برام نگه دارید ، بذارید فکر کنم الان دیگه یکم به نظرش احترام گذاشته میشه.


-       
اتریسا...


-       
خدافظ...


سری از روی تاسف تکان داد ومن به سمت در رفتم ، داشتم تو اینه ی جلوی در خونه خودم رو نگاه می کردم که گوشیم زنگ خورد ، نها بود ، جواب دادم:

-       
سلاااااااااااااااام ، چهخبرا؟


-       
سلام نوشی خوبی؟


-       
خوفم ، چه خبلا خوستل خانم؟


-       
خبر سلامتی ، راستی تو میدونی حوا...


-       
حوا چی؟


-       
بذار حرف بزنم...


-       
بگو بگو.


-       
چی کاره ای؟


از خونه زدم بیرون و پلههای فاصله بین خونه و حیاط رو طی کردم ، همان طور که پله هارو دوتا یکی پایین می رفتم ، گفتم:

-       
با آدرین بیرونم ، چی طور؟


-       
می خواستم بیای حضوری بهتبگم.


-       
اتفاق بدی افتاده؟


-       
تقریباً...


-       
چی شده نها؟


-       
میشه قرارتو کنسل کنی؟


-       
چیزیش شده حوا؟


-       
نه نه...


-       
میشه تلفنی بگی؟


-       
آره ، میشه...


مخم اکبند قفل کرد ، یعنیحوا؟ دختره ی بیچاره ، می دونستم کار دستش میده ، کلا اینا از ریشه مشکل داشتن ، مگه اون می تونه با این وضعیتش تن به کاری که ازش خواستن بده؟ نها میگه زورش کردن ، دختره ی بیچاره ، از خونه بیرون رفته بودم و داشتم همون جور برا خودم قدم میزدم که یه پورشه سفید جلوم ایست کرد ، حوصله فحش دادن بهش رو هم نداشتم ، خواستم رامو بکشم از یه ور دیگه برم که صداش درومد:

-       
سوار نمیشی؟


سرم رو بلند کردم ، آدرینبود ، خندم گرفت ولی خودمو نباختم و گفتم:

-       
از این طرفا؟ راه گم کردی؟باز می خوای بری تجریش؟


-       
اون موقع برا تجریش سوارتکردم ، ولی الان اومدم دنبال خودت نوشیکای من.


-       
پس تا پشیمون نشدم ، دعوتمکن.


-       
افتخار می دی؟


-       
البته.


سوار شدم ، راه رو بی حرفطی کرد ، خودشم نمی دونست کجا بره ، فقط دور می زد ، گوشیم رو برداشتم و به چیستا اس ام اس دادم ، با دادن اوکی بهم فهموند که اس ام اس رسیده ، خودم سکوت رو شکستم:

-       
راستی آدرین برو خونه توببینم.


-       
خونمو؟


-       
اوهوممم ، من خونه ی تو روندیدم.


-       
فکر می کنی لازم باشه؟


-       
لازم نیست؟


-       
نه.


انقدر نه رو محکم گفت که ترسیدم، ماهی آدرین ، یه دونه ای خوراک نقشه های منی ولی هنوز زوده بذار یکم دیگه جنبه تو بسنجم ، دوباره به حرف اومدم:

-       
چرا؟


-       
چون نیازی نیست.


-       
از نظر من هست.


-       
اون نظر توئه.


-       
آدرین...


-       
مرگ.


-       
آدرین؟


تا به امروز اینجوری باهامحرف نزده بود ، چرا اینطوری کرد؟ صداش درومد.

-       
ببخشید.


-       
همیشه اول یکی رو ناراحت میکنی بعد عذرخواهی؟


-       
فقط کسایی رو که دوست دارم.


-       
بیچاره میشا...


قسم می خورم این پسر جنه ،با چشمای قرمزش یه طوری نگام کرد کپ کردم ، یعنی لال شدم ، سنگ کوب کردم به خدا ، چرا این رنگی شد چشاش یهو؟

-       
ولی من می خوام خونتوببینم.


-       
نوشیکا چه اصراریه؟


-       
تو چرا نمی ذاری؟


-       
چون نمی خوام با تو ، تو یهخونه تنها باشم.


-       
نمی تونی خودتو کنترل کنی؟


-       
نه که تو تحفه ای...


-       
آدرین چقدر بد حرف می زنی.بی مزه.


-       
با حرفات انتظار دارینوازشت کنم؟


-       
نه.


-       
من اگه بخوام تا صد سالم میتونم با تو ، تو یه خونه باشم و کاری نکنم ، اما فکر نکنم در حد خانواده و شعور خودت باشه که بیای خونه ی یه پسر...


جمله ای که به ذهنم اومد روبا صدای بلند گفتم:

-       
عاشقتم.


آدرین هنگ کرد ، خودمم یهویخ زدم ، تازه فهمیدم چی گفتم ، سریع گفتم:

-       
چیزه... آدرین من شوخی کردم، می خواستم جنبه ی تو رو بسنجم...


-       
میشه دیگه از این کارانکنی؟


-       
ببخشید ، میشه بریم یهرستوران؟


-       
حتما.


به چیستا اس دادم همه چیآرومه ، داریم میریم رستوران. جلوی رستوران پیاده شدیم ، رفتیم داخل ، پشت میز نشستیم ، بعد از سفارش غذا و چیده شدن اون توسط گارسون ، تصمیم گرفتم حرفم رو بهش بزنم ، خیلی آروم و شمرده شروع کردم:

-       
آدرین؟


-       
بله؟


-       
تو میشارو خیلی دوست داشتی؟


-       
خیلیییی ، چطور؟


-       
قبول داری که با وجود منزندگیت تغییر کرد؟


-       
صد در صد...


-       
قبول داری که به من مدیونی؟


-       
چی می خوای بگی؟


-       
قبول داری؟


-       
آره...قبول دارم.


-       
آدرین... یادته اون روزهاول نمی خواستم قبول کنم ، بعد یهو قبول کردم؟


-       
یادمه.


-       
آدرین ، یادته قول دادیهرچی من می گم قبول کنی؟ هر چی...


-       
نوشیکا میشه خواسته ات روبگی؟


-       
با من ازدواج کن.


آدرین دهنشو بست ، لال شد.یعنی هیچی نگفت انگار تو خلصه ی شوک دست و پا می زد ، هنگ کرده بود ، مثه روز اول من ، با تعجب نگام کرد ، شونه بالا انداختم با صدای گرفته ای گفت:

-       
وقتی گفتم هرکاری ، منظورمهر کاری نبود...


-       
یعنی جا زدی؟


-       
تو می فهمی چی داری میگی؟


-       
می فهمم... آدرین منظورمازدواج واقعی نبود ، من می خوام فقط اسمت روم باشه...


-       
چرا؟


-       
می خوام ازدواج کنم ، خستهشدم ، نمی خوام با خواستگار هام ازدواج کنم ، می خوام فقط اسم یکی روم باشه ، نمی خوام باهم مثه زن و شوهر واقعی برخورد کنیم.


-       
خوب چرا می خوای ازدواج کنیپس؟


-       
چون می خوام راحت شم ، ازشر بابام ، می خوام زود تر از پیشش برم ، چون نمی خوام دیگه تو اون خونه ی پر از خاطره زندگی کنم ، چون هرروز مادرم میاد جلوی چشمم ، می خوام اسم یکی غیر از بابام روم باشه ، چون مردم راجبم هزارتا فکر می کنن ، به خدا حتی نمی خوام باهات تو یه خونه زندگی کنم...


-       
نوشیکا من نامزد دارم.


هههههههههنگ کردم ، مخمآکبند تعطیل شد ، پس چرا نگفته بود ، مطمئن بودم آدرین دروغ نمیگه ، مطمئن بودم. ولی... آخه باید می گفت...

-       
چرا تا الان نگفته بودی؟


-       
نمی دونم...


-       
نمی دونی؟


-       
نه.


-       
پس چرا با من بیرون میومدی؟تلفنی حرف می زدی؟ تو می دونستی من از اون دخترا نیستم پس چرا اعتمادم رو جلب کردی؟ چرا الان میگی نامزد دارم؟


-       
نمی دونستم اینطوری میشه ،وابستشم ، دوسش ندارم ولی بهش عادت کردم ، 
به همه چیزش ، می خواستم تو رو داشته باشم به هر قیمتی... یادته گفتم اسمترو چند بار از زبون یه نفر شنیدم؟


-       
یادمه.


-       
اون یه نفر میشا بود ، تومیشا بودی... تو برای من میشائی ، دنیامی ولی نمی خوام اینطوری خرابش کنی...


-       
میشا؟دارم گنگ میشم ،منظورت چیه؟


-       
نمی خوام با ازدواج با توتمام دنیام عوض شه.


-       
چرا باید دنیات عوض شه؟


-       
من لیاقت ندارم که بهترینهارو داشته باش...


-       
اسم... نامزدت چیه؟


-       
پگاهان.


-       
میشه باهاش حرف بزنم؟


-       
نمیشه.


-       
چرا؟ آدرین من تنها شخصقابل اعتمادم توئی ، چرا داری خرابش می کنی؟ به خدا به شما دوتا کاری ندارم ، تعهدم می دم ولی... به پگاهان هم می گم ، نذار دیگه هیچ وقت نتونم به کسی اعتماد کنم.


-       
ناراحتش می کنی ، اون قبولنمیکنه ، تو برای من میشائی...


-       
من خواهرتم؟ آره من خواهرتمآدرین؟ تو منو خواهرت می بینی؟


-       
نمی دونم.


-       
هی نگو نمی دونم ، نمی دونم، نمی بینی ، منو خواهرت نمی بینی...


-       
نوشیکا...


-       
هیچی نگو ، باشه همین جوریمی مونم ، فقط حرفم رو گوش کن.


-       
تو فکر کن نامزد منی ، بعدیکی بیاد بهت بگه می خوام با نامزدت ازدواج کنم ، چه حالی میشی؟ اصلا امکان نداره...


-       
دوسش نداری؟


-       
ندارم.


-       
خوبه که قاطع جواب میدی...اون چی؟


-       
اون؟ نمی دونم ، اون دوسمداره.


-       
این زندگی ، زندگی نمیشه.


-       
نوشیکا تو برام آشنایی ، یهعزیزی ، چرا داری همه چیرو خراب می کنی؟


-       
تو آدم بدقولی هستی...


از سر میز بلند شدم ، چیفکر می کردم ، چی شد ، آدرین هم بلند شد ، به سرعت برق از رستوران خارج شدم ، آدرین پشتم بود ، صورت حساب رو داد و دنبالم دوید ، با دادش ساکن باقی موندم. اسمم رو صدا کرد ، تعجب کردم ، داد زد:

-       
آتریسا...


برگشتم ، چشمام اشکی بود ،خوش به حال پگاهان ، آدرین زبون باز کرد:

-       
یه چیزایی رو باید بهتبگم...



RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 24-07-2013

از همتون ممنونم عزیزای دلم
چشم تند تند براتون می ذارم
مرسی که با نظرای عالیتون حمایتم می کنید ، خیلی بهم روحیه میدید
فقط دوستای گلم لطفا اسپم ندیدچون پاک میشه بعد من نمی فهمم رمانمو خوندید و نظرتون راجبش چیه ، لطفا نظر بدید یا انتقاد کنید ، از انتقاد هاتون هم خوشحال میشم.
اسپم ها اینا هستن: خوب بود ... عالی بود ... کی می ذاری ... زود بذار ... امشبم می ذاری؟ ... همین جور ادامه بده .. از این خوشم می یاد ... چه می دونم!

HeartHeartدوستون دارم.HeartHeart
خدا و دیگر هیچ...

(24-07-2013، 17:37)_عقاب بی پروا_ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ممنون.
همشو خوندم . عااااالیییییییی بود.
بهتون تبریک میگم. شما یه نویسنده ی موفق میشین.HeartSmile:494:
خیلی ممنون لطف داریHeart


RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 24-07-2013

می خوام به خواننده های رمانم خبر خوب بدم:
چون پنجشنبه و جمعه ممکنه خونه نباشم و بدقولی کنم ، امشب براتون چهار تا قسمت دیگه می زارم تا شنبه.
HeartHeartدوستون دارمHeartHeart
خدا و دیگر هیچ...

جلو در خونه از ماشین پیادهشدم ، مغزم داشت می ترکید ، هضم تمام اینها برام سخت بود ولی باید عملی می شد. می خواستم تنها باشم و فکر کنم. به اتاق خودم رفتم ، رو تخت نشستم و به فکر فرو رفتم ، گوشیم زنگ خورد ، بدون دیدن شماره جواب دادم: بله؟ ، صدای مضطربی رو از سمت دیگر تلفن می شنیدم.
-       
نوشیکا؟
-       
حوا؟
-       
تو رو خدا کمکم کن.
-       
چرا گریه می کنی؟ چیزی شده؟
-       
منو قایم کن.
-       
کجایی تو مگه؟
-       
تو خیابانا.
-       
خیابان؟
-       
کمکم کن.
-       
آروم باش...کجایی دقیقا؟
-       
شریعتی.
-       
میام بیرون از خونه بعددوباره بهت زنگ می زنم.
به ساعت مچی نگاه انداختم ،ساعت دوازده و ربع نصفه شب بود ، لباسام هنوز تنم بود. سوئیچ رو برداشتم و خیلی آروم از خونه زدم بیرون ، داشتم سکته می کردم ، وقتی ماشین رو از در خونه خارج کردم ، تازه آروم گرفتم ، شروع به حرکت کردم و یکم که گذشت شماره حوا رو گرفتم ، با اولین بوق دوباره مضطرب جواب داد:
-       
الو؟
-       
خوبی؟
-       
خوبم.
-       
ببین دقیقا کجایی؟ بگو دارممیام دنبالت.
-       
.......
آدرسو داد و گوشی رو قطعکردم ، یه ربع بعد پیشش بودم ، یه نگاه به سر و وضعش انداختم ، شلوار لی چسبون قرمز رنگ ، مانتوی مشکی کوتاه و تنگ ، شال قرمز ، کفش های کتونی قرمز و مشکی ، اصلا آرایش نداشت ، دختره بیچاره ، خیلی ناراحت بود ، با دیدنم سریع پرید تو ماشین و گفت:
-       
مردم نوشیکا ، یعنی مردم وزنده شدم این دو روز.
-       
سلام.
-       
سلام.
-       
دو روزه خونه نیستی؟
-       
آره... به خدا می ترسم.
-       
تو کلا تافته ی جدا بافتهای ، می خوای چی کار کنی؟
-       
فرار.
-       
مگه تو دختر فراری ای؟
-       
نه از اون فرارا که دخترهآخرش هرزه میشه...
-       
پس چی؟
-       
نهال یادته؟
-       
آره.
-       
قراره برام دعوت نامهبفرسته.
-       
که بری آلمان؟
-       
آره.
-       
دیوانه ، اونجا می خوای چیکار کنی؟ نمی تونی که بمونی.
-       
با یه وکیل حرف زدم.
-       
با کدوم پول می خوای بری؟
-       
پول دارم ، یکسری طلا همدارم ، همه رو برداشتم از خونه زدم بیرون.
-       
پس خیلی جدیه قضیه.
-       
نکنه انتظار داری بمونمازدواج کنم؟
-       
خوب مگه چی میشه؟ تو کههجده سالت نیــست.
-       
هنوز جوونم ولی.
-       
من می خوام ازدواج کنم.
-       
چی؟
-       
یادته قضیه آدرین رو؟
-       
اوهوم.
-       
می خوام باهاش ازدواج کنم ،از همه نظر مطمئنه...
-       
شاید الان اینطوریه.
-       
نامزد داره خودش.
-       
نامزد داره بعد می خوادبیاد تو رو بگیره؟
-       
آره... قضیه داره.
-       
می شنوم.
-       
میای خونه ی ما دیگه؟
-       
آره.
-       
مطمئنی می خوای چی کار کنی؟
-       
مطمئن.
-       
خیل خوب حالا حال مارو گوشکن ، بهش گفتم باهام ازدواج کنه ، البته با دلیل و برهانا ، گفت نامزد داره ، گفتش دوسش نداره ولی بهش وابسته اس اما دختره مثل اینکه دوسش داره.
-       
آدرین قبول کرد؟
-       
آره ولی یه سری چیزا گفت کهمطمئن نیستم از پسشون بر بیام.
-       
چیا؟
-       
یه دختره بود اسمش دریابود.
-       
دریا؟
-       
آره.
-       
خوب؟
-       
دختر یک سال از ما بزرگتره، حالا گوش کن ، داداش آدرین ، آرتیمان می رفته پیش این دختره کلاس پیانو ، می زنه و عاشق میشه... خیلی عاشق میشه ها ، برا دختره می مرده.
-       
خوب؟
-       
به دختره میگه ، دختره همقبول نمی کنه ، اینا مال سه سال پیشه ها ، این موضوع دقیقا هم زمان میشه با مرگ خواهرش میشا ، این آرتیمان داغون میشه ، از اون به بعد هم از همه ی دخترا متنفر میشه ، آدرین هم همچین شخصیتی داشته ، ولی اینقدر باباش گیر میده زن بگیر ، میره با یکی نامزد می کنه ، الان یه سال و نیمه نامزدن ، ولی به هم محرم نیستن...
-       
جالب داره میشه ، تو میخوای با همچین آدمی ازدواج کنی؟
-       
آره چون بهش اعتماد دارم.
-       
حالا این داداشه چه ربطیداشت؟
-       
حالا گوش کن ، آدرین بهخاطر داداششه که نمی تونه با این دختره ازدواج کنه ، آرتیمان بهش میگه اگه می خوای ازدواج کنی باید کلا فکر داداشتو از سر بیرون کنی ، آدرین هم میگه من میشارو از دست دادم نمی تونم آرتیمان رو هم بدم ، خودش میگه علاقه چندانی هم به دختره نداره و همیشه از همون اول باهاش سرد رفتار می کرده...
-       
خوب؟
-       
حالا می خواد منو همین جوریبه عنوان روان شناس به داداشش معرفی کنه... میگه همون طور که منو به زندگی برگردوندی آرتیمان هم برگردون ، گفت اگه داداشش راضی شه که آدرین ازدواج کنه ، باهام ازدواج می کنه.
-       
چه جالب...
-       
چی چه جالب؟
-       
چه جالب که دختره براش مهمنیست.
-       
ولی خیلی نگرانه که دخترهناراحت شه.
-       
واقعن؟
-       
اوهوم.
-       
نوشیکا چرا می خوای ازدواجکنی؟
-       
برای آزادی... می خوام ازشر بابام خلاص شم.
-       
برای آزادی؟
-       
آره خیلی جالبه... ما هر دودنبال آزادی ایم ، من با ازدواج تو با فرار از ازدواج.
-       
از کجا می دونی راست میگه؟چرا انقدر به این پسره اعتماد داری؟
-       
چون بهش ایمان دارم ،نمیتونه کاری رو که با خواهرش کردن با من بکنه ، مخصوصا اینکه میگه من کپ خواهرشم.
-       
پس مطمئنه؟
-       
آره.

ماشینو جلوی در پارک کردم ،خیلی آروم وارد خونه شدیم و رفتیم تو اتاق من ، داشتم از خستگی میمردم ، یه لباس به حوا دادم و به محض عوض کردن لباس خودم ، روی تخت ولو شدم و به خواب رفتم.

ساعت یازده بود ، حوا همآماده شده بود ، به بابام گفتم حوا صبح زود اومده. تند تند صبحانه خوردیم و سریع رفتیم بیرون ، به حوا یه مانتوی مشکی با شلوار لی آبی دادم ، خودم هم مانتوی آبی روشن پوشیده بودم با شلوار لی آبی تیره و شال آبی ، حوا شال خودش رو سر کرده بود. تو ماشین نشستیم ، هیچ جوری کار حوا تو ذهنم نمی رفت ولی خوب اون تصمیم خودش رو گرفته بود.
دو هفته گذشت ، بعد دو هفتهآدرین زنگ زد ، جواب دادم:
-       
سلام.
-       
سلام ، خوبی نوشیکا؟
-       
خوبم...
-       
فکر کردی؟
-       
کردم.
-       
اصلا نمی خوام تو هم اذیتشی...
-       
ولی دارم می شم.
-       
چی می خوای عزیزم؟
-       
می خوام پگاهان رو ببینم.
-       
آخه چرا؟
-       
آدرین همچین شخصی اصلا وجودداره؟
آدرین سکوت کرد ، اعصابمصفر بود ، بعد از یه مدت سکوت رو شکست:
-       
فکر می کنی دروغ میگم؟
-       
...
-       
تو فکر می کنی من دروغمیگم؟
-       
نه.
-       
پس چرا انقدر داری خودت ومنو ناراحت می کنی؟
-       
چون... چون... آدرین میشهیکم به من فکر کنی؟ من دارم تو این خونه دیوونه می شم ، دیوونه ، بعد تو می خوای داداشتو معالجه کنم؟ اصلا از کجا معلوم خوب شه؟
-       
نوشیکا من فقط خواستم سعیترو بکنی.
-       
می خوام ببینمشون ،دوتاشونو.
-       
باشه... فقط...
-       
فقط چی؟
-       
میشه تو رو به عنوان یکی ازدوستای قدیمیم معرفی کنم؟
-       
باشه... مهم نیست.
-       
مرسی نوشیکا...
یه چیزی اومد تو ذهنم که همخندم گرفت ، هم عصبی شدم ، با جیغ گفتم:
-       
آدرین.
-       
چیه؟... چیزی شده؟
-       
آخه آدریـــــن تو چه فکریکردیییییی؟
-       
چی شده مگه؟
-       
مگه من سنم به تو می خوره؟
-       
راست میگی... خوب... میگمتو یکی از دوستای آمریکامی.
-       
من که آمریکا نرفتم ، فقطترکیه و هلند و انگلیس رفتم ، با دبی ، همین...
-       
خوب دروغ که حناق نیست توگلوت گیر کنه.
-       
مگه تو آمریکا تو تنهابودی؟
-       
آره.
-       
پس شناسنامت؟
-       
مامانم پنج ماهش بود ، براکار با بابا رفتن آمریکا ، کارشون بیشتر از اون چیزی که فکر می کردن طول کشید ، حدود دوماه ، بعدشم مامان بابا می ترسیدن بچه بیفته ، برا همین موندن تا من دنیا بیام...
-       
خوب؟
-       
منم وقتی دیدم شناسنامه امآمریکائیه دیدم برم اونجا درس بخوانم.
-       
پس حله؟
-       
آره ، جمعه شام چطوره؟
-       
خوبه ، خدافظ.

-       
خدافظ.

چهارشنبه بود ، تو اتاقمداشتم سیب زمینی سرخ کرده می خوردم ، تو خونه از وقتی مامان رفته بود ، من برای خودم زندگی می کردم ، بابا هم برای خودش ، آخه مامان چرا رفتی که اینطوری شه؟ یه روز رفتی و دیگه بر نگشتی ، آخه چراااااا؟ من چه گناهی داشتم؟ عاشق رشته ام بودم ، از اولین باری که رفته بودم دانشگاه غیر از دوبار کلا غیبت نداشتم ، اما امروز اصلا حوصله کلاس نداشتم ، حتی نمی دونستم بابا خونه هست یا نه. فکر کنید یه خونه سیصدمتری دو طبقه غرق در سکوت. اطاقم طبقه ی بالا بود ، احساس خوبی داشتم که کسی نیست بهم گیر بده ،کسی نیست بازخواستم کنه ، خوب بود همه چی... ، چیزی که عذابم می داد نبودن مامان بود. رفتم تا تو خونه بچرخم ، این کار یکم از بی حوصلگیم کم می کرد ، صدای در اومد فهمیدم بابا بیرون بوده ، نتونستم ازش قایم شم ، با لبخند سلام کرد ، منم به سردی جوابش رو دادم ، یهو بابا بی مقدمه جمله ای گفت که باعث کفری شدنم شد:
-       
جمعه شام مهمون داریم.
با حالت عصبی جوابش رودادم: کیا؟
-       
مهمونن دیگه ، از شریکامن.
-       
من نیستم...
-       
نمیشه.
-       
بابا من کار دارم.
-       
یه شب شام با دوستات نروبیرون...
-       
شام نیست تولد دعوتم.
-       
تولد کی؟
-       
نه که شما مثه همه ی پدرااسم همه ی دوستای من رو می دونید ، الان بگم می شناسید.
-       
نشنیدی سوالم رو؟
-       
بابا من جمعه شام نیستمبندازیدش یه شب دیگه.
-       
نمیشه...
-       
منم نمیشه ، نمی تونمبرنامه هامو بهم بزنم.
-       
نوشیکا...
-       
اسم من اتریساست.
-       
باشه ، اتریسا نمیشه دارنبه خاطر تو میان.
-       
من؟ چرا اونوقت؟
-       
می خوان بیان خواستگاری.
-       
بـــــــــابـــــــــا ،کی به شما گفت به اینا بگین بیان؟
-       
خوب گفتن منم نمی تونستم نهبگم ، بعدشم با کی لج می کنی دختر؟
-       
من جمعه نیستم ، چه اینابیان ، چه نیان.
-       
بس کن نوشیکا ، تا کی میخوای لج بازی کنی؟
-       
بابا بهم بگین اتریسا میشه؟
-       
باشه ، باشه ، اتریسا بس کناین کاراتو عاقبت نداره.
-       
بابا من با هرکی دلم بخوادازدواج میکنم ، تو این خواستگاری مسخره هم شرکت نمی کنم.
داد زد: اصلا به چه حقی توداری واسه خودت تصمیم گیری می کنی؟ همین که گفتم ، جمعه باید بیای.
-       
بمیرمم نمیام.
بهم نزدیک شد ، یدونه محکمزد تو گوشم ، جای پنج تا انگشتش رو صورتم بود ، با داد گفت: همون بهتر بمیری. دستم رو روی صورتم گذاشتم ، از درد می سوخت ، تو چشاش نگاه کردم و گفتم:
-       
مامانمم همین جوری فراریدادی نه؟
ساکت شد ، هیچی نگفت ، بهسرعت به اتاقم رفتم ، سریع مانتو و شلوار پوشیدم ، یه کوله پشتی بزرگ برداشتم اول همه ی جزوه هامو ، بعد یه دست مانتو و شلوار و شال برداشتم ، یه لباس و یه مانتوی مجلسی و کیف و کفش پاشنه بلند ستشون واسه مهمانی برداشتم و گذاشتم تو کیفم ، بعد هم سه دست لباس تو خونه ، از تو کشوی دراورم هرچی پول تو مدت رفتن مامانم از بابا گرفته بودم و انبار کرده بودم رو برداشتم ، فکر کنم حدود سیزده چهارده ملیون میشد ، ساعت مچیم رو دست انداختم ، کیف پول و سوئیچ و کلیدا و موبایلم هم برداشتم ، کیف پولم رو چک کردم ، کارت بانکم توش بود ، روسریم رو سر کردم و کوله پشتی رو ، رو دوشم انداختم ، کلا همه ی کارام یه ربع طول کشید ، تو همون اتاق کتونی های مشکی رنگم رو پا کردم تا جلوی در مجبور به مکث نشم ، اعصابم از دست بابا خورد شده بود ، می خواستم واقعا برم قهر ، حالا کجا؟ خدا داند ، باسرعت از پله ها سرازیرشدم ، بابا همونجا جلوی در ایستاده بود ، از کنارش رد شدم و در خونه رو باز کردم ، صداش اومد:
-       
کجا؟
-       
میرم بمیرم ، خدافظ.
از در بیرون رفتم و درومحکم رو هم کبوندم ، تا به حال این کارو نکرده بودم ، حتی زمانی که مامانم رفته بود به خودم اجازه نداده بودم ولی الان... به پارکینگ  رفتم ، جنسیس قرمز خوش رنگم رو که تازگی ها ازتعمیرگاه گرفته بودم با سوئیچ روشن کردم ، سوار شدم ، کوله پشتی رو پرت کردم بغلم و موبایل و بقیه چیزای دستمو کنار دستمال کاغذیه تو ماشین گذاشتم ، حرکت کردم و از خونه بیرون رفتم ، تازه متوجه اعصاب خرابم و بی پناهیم شدم ، در حال رانندگی بودم که موبایام زنگ خورد ، نمی خواستم جواب بدم ولی هی زنگ می خورد ، نگاه کردم آدرین بود ، با همون گریه ، جواب دادم:
-       
الو؟
-       
کجایی سه ساعته؟
-       
رانندگی می کنم.
-       
نگران شدم...
-       
نباش.
-       
گریه داری می کنی؟
-       
آره.
-       
چرا آخه؟
-       
با بابا دعوام شد... ازخونه زدم بیرون.
-       
سر چی آخه؟
-       
واسه جمعه خواستگار داشتم ،واسه خودش مهمان دعوت کرده بود.
-       
خوب؟
-       
خوب؟ میگی خوب؟ خوب من جمعهباید میومدم خونه شما.
-       
به من میگفتی عزیزم مینداختمش یه روز دیگه.
-       
متاسفم برات...
و بعد قطع کردم ، حرکتمواقعا بچگونه بود ، واقعا واقعا ، یعنی از من بعید بود ، به این چه ربطی داره؟ خوب به خاطر این دعوا افتادم دیگه ، خالی نبند تو دنبال بهونه بودی فقط ، خوب آره حالا که چی؟ تو خیابان ها در حال گردش بودم که گوشی دوباره زنگ خورد ، آدرین بود ، می خواستم خوب باشم ولی به خاطر گندی که قبلش زده بودم نمی تونستم ، جواب دادم:
-       
الو؟
-       
حالت خوبه؟
-       
اوهوم.
-       
کجایی؟
-       
پشت فرمان.
-       
اونو می دونم ، گفتم کجایی؟
-       
دارم میرم خونه ی دوستم.
-       
رسیدی زنگ بزن.

-       
فعلا...

بدون جواب اون قطع کردم ،کدوم دوستت؟ خوب الان فقط می تونم برم پیش نها ، با گوشی سریع شمارش رو گرفتم ، بعد از مدت طولانی ای جواب داد:
-       
سلام.
-       
سلام کجایی تو؟
-       
آرایشگاهم عزیزم ، چی شده؟
-       
اصلا یادم نبود آرایشگاهمیری ، می خواستم بیام خونت.
-       
چرا دری بری میگی؟ پاشو بیاآرایشگاه اگه خواستی برو خونم.
-       
نه آخه...
-       
اتفاقی افتاده نوشیکا؟
-       
با بابا دعوام شد ، زدمبیرون.
-       
این چه کاری بود آخه؟
-       
مزاحم نیستم؟
-       
نه این چه حرفیه دیوونه؟مگه تو غریبه ای؟
-       
پس میام خودم بهت می گم.
-       
منتظرم.
-       
خدافظـ..
-       
خدافظ.
از بلا تکلیفی درومدم ، براهمین راه خونه ی نها رو در پیش گرفتم ، زنگ آرایشگاه رو زدم ، در باز شد ، با کولم بالا رفتم ، در باز بود رفتم تو ، نها مشغول شینیون کردن بود:
-       
از این ورا.
-       
سعادت نداشتیم نها جون.
با همه سلام کردم ، نشستمرو صندلی مشتری ها ، یکم که گذشت گرمم شد ، برا همین مانتو و شالم رو دراوردم ، نها تند تند کار مشتری هارو راه می نداخت ، دیگه خسته و کلافه شده بودم ، سرجام هی تکون می خوردم ، نها صدام کرد:
-       
نوشیکا؟
-       
هوم؟
-       
بیا این کلید خونس ، بروخونه منم میام.
-       
زشت نیست اون وقت؟
-       
بیا برو بابا بچه.
-       
واج آراییتم قوی شده ها ،هی بِـ بـِ....
-       
برو کم حرف بزن.
-       
می بینمت گلم.
مانتو و وسایلم رو دستگرفتم و از آرایشگاه خارج شدم ، رفتم سمت واحد بغلی که خونه نها بود ، به محض رسیدن پخش شدم ، گرفتم رو کاناپه خوابیدم. نها بیدارم کرد ، وقتی تازه بیدار شدم ، یادم اومد خونه نهام ، رو به نها گفتم:
-       
ببخشید نها ، چه مهمان بدیم، مثه خرس اومدم خوابیدم تو خونت...
-       
لال میشی یا زبونت رو درارمذلیل...
-       
او او او او ، بس کن دیگه ،استراحت بده ، یه بند داری فک می زنی ، هوا تاریک شده ها ، ساعت چنده؟
-       
نه.
-       
بعد من میگم خرسم تو میگیلال شو.
-       
حالا چی شد با ددیت دعواافتادی؟
براش همه چی رو گفتم درپایان حرفام ، متوجه یه اشتباه از جانب خودم شدم ، یادم رفته بود به آدرین زنگ بزنم ، وای بمیری نوشیکا که انقدر خنگی ، به سمت کوله پشتیم حمله ور شدم ، گوشی رو برداشتم سیزده تا میسکال داشتم و یه اس ام اس که نوشته بود جواب بده ، حالت خوبه؟ این پسره هم یه چیزیش میشه ها ، خوب مثلا من اگه در حال مردن بودم چجوری جوابت رو میدادم؟ زنگ زدم بهش، قبل از اینکه بتونم حرف بزنم ، صدای دادش تو گوشیم پیچید:
-       
معلوم هست تو کجایی؟
-       
سلام...
-       
جواب بده.
-       
یادم رفت زنگ بزنم ، خونه نهام.
-       
نمی گی من نگران میشم ،عصبی میشم؟
-       
یکم آروم باش آدرین ، انقدرداد نزن ، ببخشید.
-       
خیل خوب باشه ، معذرت میخوام.
-       
اشکالی نداره ، جمعه میبینمت.
-       
خودم میام دنبالت...
-       
نه نه خودم میام.
-       
پس خدافظ.
-       
خدافظ...
داشت قطع می کرد که یهو جیغزدم:
-       
آدریـن؟
-       
بله؟
-       
ناراحت نیستی از دستم؟
-       
نه عزیزم.
-       
مرسی ، خدافظ.
-       
خدافظ.
نها تو آشپزخانه بود ،بیرون اومد و رو به من گفت:
-       
کی بود این؟
-       
آدرین.
-       
حالا جمعه می خوای بری؟
-       
اوهوم ، نها اشکال نداره تاجمعه بمونم پیشت؟ بعد میرم یه جا دیگه.
-       
می زنم دک و دهنتو خورد میکنما...
-       
اوه اوه ترمز آبجی ، ترمزدستی رو بکش رم نکنه.
-       
پاشو سفره رو پهن کن.

-       
اومدم.



RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 25-07-2013

(25-07-2013، 1:59)M.H2 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
احساس نمیکنی یکم طولانیه
گفتم که این مال 3 روزه ، روزی 2 قسمت
بعدشم یکم نه عزیزم خیلی طولانیه رمانم اگه خوشتون اومده باید صبر کنید 
تازه یه مژده هم بدم اینکه جلد دوم هم داره
مرسی از نظرت عزیزمHeart

به خاطر درسای عزیزم 1 قسمت دیگه هم می ذارم ولی بقیه واسه شنبه.HeartHeart

بعدازظهر جمعه بود ، داشتمآماده میشدم ، پیراهن مشکی رنگ کوتاهم رو پوشیدم ، ساپرت مشکی رنگم رو پام کردم و بعد کفش پاشنه بلند قرمزم رو پوشیدم ، موهام رو اتو کشیدم ، لخت لخت شده بود ، همون جوری باز گذاشتمش و دور سرم موهامو پخش کردم ، بعد تو آینه خودم رو نگاه کردم همه چی کامل بود فقط آرایش نداشتم ، خوب خنگه همه چی آرایشه ها ، کی گفته؟ دختر خودش باید زیبایی داشته باشه ، اصلا آرایش نمی کنم تا چشت درار ، انقدر زر زر نکن بشین آرایشتو انجام بده ، خط چشم مشکی رو برداشتم و چشمام رو کشیدم ، خیلی ناز شد ، تو کشیدن خط چشم استادم ، بعد هم کمی کرم پودر برنزه و یه کوچولو رژگونه کمرنگ ، بعد رفتم تو کار لب ، رژلب قرمز زدم ، از سایه هم بدم میومد ، هیچ وقت از سایه استفاده نمی کردم. بعد از تکمیل آرایش چرخی جلو آینه زدم و بعد مانتو مهمونی قرمز رنگ و شال مشکی رنگم رو پوشیدم ، در نهایت کیف دستی قرمز و ست کفشام رو برداشتم ، ساعت هشت بود ، به سمت نها رفتم:
-       
مرسی عزیزم خیلی زحمت دادماین دو روز.
-       
این چه حرفیه؟ خونه خودته.
-       
به هر حال مرسی ، من برمدیگه.
-       
برنمی گردی؟
-       
نه ، میرم پیش چیستا.
-       
خیلی خوب ، خدافظ.
-       
خدافظ. بازم میسی.
از در خونش بیرون اومدم. بهجان خودم تیپم دیدنی بود ، با اون همه قر و فر یه کوله پشتی انداخته بودم پشتم ، راه می رفتم ، متوجه نگاه هایی که به سمتم بود میشدم ولی توجه نمی کردم ، ملت دختر ندیدن ، تا یه دختر می بینن رم می کنن. ایــــش ، به سمت جنسیس قرمزم رفتم  ، کلا با رنگ قرمز حال می کنم ، اینجوریم دیگه، مگه چیه؟ تو ماشین نشستم ، ولوم ضبط رو تا هزار زیاد کردم ، یه کوچولو خودم هم کرم داشتما ، اگه اینطوری نمی کردم انقدر نگام نمی کردن ، چجوری؟ خوب کر و کور شن به من چه؟ آره همون که کر و کور شن. صدای تتلو و طعمه گوشم رو کر کرد ، بعد از چهل و پنج دقیقه رسیدم جلو آدرسی که داده بود رسیدم. این الان خونه آدرینه؟ جا... جا... جان من؟ این خونه اس یا قصره؟ ای.. این دیگه چیه؟ ششصد متر فقط زیربناشه اگه اشتباه نکنم... باز تو تز معماری دادی با اینکه هیچی سر در نمیاری ازش؟ رفتم جلو زنگ زدم ، صدای یه خانم تو گوشم پیچید:
-       
بفرمایید؟
-       
س.. سلام ، من نوشیکائم.
-       
بفرمایید خانم.
تشخیص دادم که باید مستخدمباشه ، از مدل حرف زدنش معلوم بود. رفتم تو عمارت ، قصر که چه عرض کنم ، کاخی بود واسه خودش ، حدود ده دقیقه طول کشید تا از حیاط به خانه رسیدم ، یه خونه ویلایی قشنگ دو طبقه بود ، خیــلی هم بزرگ بود ، از بیرون ساختمانش رو دیدم ، ولی از نزدیک بزرگتر بود ، به سمت در خونه رفتم ، آدرین جلو در منتظرم بود ، واییییی تیپو داری نوشیکا جون؟ یا خدا... ، رفتم جلو با لبخند گل و شیرینی ای که خریده بودم رو بهش دادم و گفتم:
-       
سلام آدرین خوبی؟
-       
سلام عزیزم ، خودت گلی گلچرا آوردی؟
-       
واسه تو نیاوردم که.
-       
جواب ندی اتفاق خاصتی براتمیفته؟
-       
آره... میمیرم.
-       
بریم تو.
-       
بریم.
پشت سر آدرین به داخل عمارترفتم ، یکم که رفتیم تو ، از راهرو رد شدیم و به سالن پذیرایی رسیدیم ، توی سالن چهار نفر وایستاده بودن ، دوتا دختر جوون ، یه پسر جوون ، یعنی این آرتیمانه؟ و یه مرد میانسال  حدودا پنجاه ساله ، آدرین روبه همه کرد:
-       
اینم از نوشیکا...
بعد رو به من کرد و گفت:
-       
معرفی می کنم ، خانواده یمن.
به دختر جوون اولیه اشارهکرد : این پگاهانه. می شناسیش که؟
-       
بله البته ، خیلی خوش بختم.
پگاهان- منم همین طور.
خانواده ی من... یعنی اینمجزو خانوادته؟ به تو چه آخه ، دستتو بده بابا ، دست دادیم ، به سرتاپاش نگاه کردم ، چشم و ابرو مشکی بود ، موهاش یه فر بزرگ داشت ، با نمک بود قیافش ، دماغش یه کوچولو بزرگ بود البته نه اونقدر که زشتش کنه ، لباش هم بزرگ و گوشتی بود ، هیکلش هم بد نبود ، یه تاپ و دامن بادمجانی پوشیده بود ، دامنش تا بالای زانوش بود. بعد آدرین به دختر دومیه اشاره کرد:
-       
خواهرم آرتونیس.
-       
خوشبختم.
آرتونیس- همچنین.
شالم افتاد رو دوشم ، بااین یکی هم دست دادم ، می گم مگه جن دیده این؟ چه طرز نگاه کردنه؟ انگار گنج کوروش کبیرو پیدا کرده اینطوری به من زل زده ، یه دختر خوش هیکل ، خوشکل بود ، نمی دونستم آدرین یه خواهر دیگه هم داره ، پوستش سبزه بود ، موهاش مشکی بود ولی بلند رنگ کرده بود ، دو رنگ شده بود موهاش ، چشمای قهوه ای روشن داشت ، بینی اش رو عمل کرده بود و لب های درشت داشت ، زشت نبود ، خیلی هم خوشکل نبود ، قیافش معمولی رو به خوشکل بود ، چشم و ابروش خیلی ناز بود و حالت موهاش ، یه کوچولو موج داشت ، دمب اسبی بسته بود ، پیراهن کوتاه سبز رنگ که خیلی خوشکل بود مدلش ، یه کوچولو شبیه آدرین بود ، رو به پسر جوونه کرد ، ریتم قلبم رفت بالا ، ولی این که اصلا شبیه خواهر برادرش نیست ، کلا یه ور دیگس ، ولی خیلی خوش قیافه و خوش تیپه ، آدرین گفت:
-       
ایشونم آقا سامان شوهرخواهرم.
-       
سلام.
سامان- سلام خوشبختم.
-       
همچنین.
دست دادیم ، خوب پس آرتیمانافتخار نداده ، بعد آدرین رو به مرد مسنه کرد ، با اینکه پیر بود ، اما خوش تیپ بود ، معلوم بود که با کلاسه.
-       
ایشونم پدرم هستن.
-       
خیلی خیلی خوشبختم.
پدرجون- منم همین طوردخترم.
پدر و دختر هر دو دیوانن ،دوتایی زل زدن به من که چی مثلا؟ این یارو خشک شده؟ الله اعلم ، با پدرجون هم دست دادم ، رفتیم تو سالن و آدرین دست من رو گرفت و به سمت پله ها رفت ، چه ریلکسه این... جلو نامزدش دست منو میگیره می بره طبقه بالا. نوشیکا خانم همه که مثله تو فکرشون منحرف نیست. دختره بی حیا... گمشو بابا ، تو هم هر وقت ، وقت گیر میاری گیر میدی به خودت ، دهنت رو ببند ببین کجا داره می برتت ، اِ الان خودم با پاهای خودم از پله ها بالا اومدم؟ په نه په پرواز کردی ، این پسره که بغلت نکرد انقدر به چیزای بی مورد فکر کردی نفهمیدی کجا اومدی ، رو به آدرین کردم:
-       
کجا میریم؟
-       
مگه نمی خوای لباسات رو عوضکنی؟
-       
چرا چرا.
به سمت اتاق آدرین رفتیم ،لباس هام رو عوض کردم ، دستی به موهام کشیدم و رو به آدرین گفتم:
-       
بریم دیگه من آمادم.
-       
باشه...
-       
پگاهان قیافش خوبه...
-       
یعنی چی؟
-       
منظوری نداشتم ، یعنی بدسلیقه نیستی.
-       
نوشیکا...
-       
نمی دونستم که یه خواهردیگه هم داری.
-       
فکر کردم می دونی ، آرتونیسبچه ی سوم خانوادمونه ، بین ما چهار نفر فقط اون سروسامان گرفت ، مثه آدم ازدواج کرد ، خیلی میشا رو دوست داشت ، دوتایی با هم خیلی خوب بودن ، وقتی میشا مرد آرتونیس خیلی اذیت شد ولی تونست به زندگی برگرده... برعکس ما ، یه دخترم داره به اسم سارینا خیلی نازه خواهر زادم...
-       
چند سالشه؟
-       
چهارسال.
-       
آخــه ، می خوام ببینمش ، هست؟
-       
آره هست ، میشا خیلی سارینارو دوست داشت...
-       
خیل خوب نمی خواد دوبارهیاد میشا کنی...
-       
هر وقت تورو می بینم یادمیشا می افتم ، خودت باورت نمیشه... شما کپ همدیگه اید... ندیدی آرتونیس و بابام چجوری نگات می کردن؟
-       
یعنی به خاطر شباهت من ومیشا انقدر عجیب غریب نگام می کردن؟
-       
آره...
-       
آرتیمان کجاس؟ افتخار نداد؟
-       
تو اتاقشه... هیچ وقت تومهمانی ها شرکت نمیکنه... می خوای ببینیش؟
-       
آره.. اتاقش کجاس؟
-       
بیا بریم بهت نشون میدم.
با آدرین از اتاقش بیرونرفتیم ، به سمت ته سالن رفتیم ، درست یه گوشه از خونشون بود ، اتاقش یه جایی بود مثله اتاق خودم تو خونه خودمون ، خونمــوننننن ، دلم تنگ شده برا اتاقم ، هه الان بابا مهمان داره ، آخه طفلکی چجوری بگه دخترم رفته ؟ هه هه ، خندش کجا بود الان؟ بی شخصیت ، صدای گیتار از اتاق میومد ، چه ریتم قشنگی ، آدرین خواست در بزنه ، جلوش رو گرفتم ، با صدای آروم گفتم:
-       
در نزن ، بذار ببینم چهآهنگی می زنه.
-       
از صبح تا شب گیتار می زنه.

دیدم داره با آهنگ می خونه، صدای خوندنش رو از پشت در می شنیدم...



RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - s1368 - 25-07-2013

موضوع رمانت جالب هست ولی به نظرم هیچ پسری مثل آدرین اصلا وجود نداره، مرسی گلم4xv


RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 25-07-2013

(25-07-2013، 8:03)s1368 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
موضوع رمانت جالب هست ولی به نظرم هیچ پسری مثل آدرین اصلا وجود نداره، مرسی گلم4xv
چرا وجود داره ، اما علت اصلی رفتارهای آدرین خواهرشه که در ادامه متوجه میشیدHeart
ممنون از نظرت دوست عزیزم

Heartممنون از همتون که با نظراتون بهم انرژی میدید که بهتر بنویسیمHeart
خدا و دیگر هیچ...


RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 25-07-2013

خیلی ممنون ولی طول می کشه دیگه ، 400 صفحه رمانه
جلد دومش هم هست ولی چشم تند تند می زارم
خدا و دیگر هیچ...

راستی یه نکته ای رو باید بهتون بگم که رمان های من همشون به هم مربوطن و یه معذرت خواهی که این سومین رمانم هستش که قرار دادم آخه فکر می کردم باید جالب تر باشه برای همین یکی از شخصیت هایی که تو داستان وجود داره مربوط به رمان قبلیه که بعد از اتمام این رمان حتما اونو می زارم
سورپرایز سورپرایز سورپرایز:
عکس جلد و شخصیت های اصلی رمان ( البته شما هنوز نمی دونید عکس پسره دقیقا مال کیه)25r30Confuseds32::
[img]<a href=[/img]با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم 1              با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم 1
[img]<a href=[/img]با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم 1
دوستون دارمHeart
خدا و دیگر هیچ...