با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم (/showthread.php?tid=39588) |
RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 26-07-2013 (26-07-2013، 10:01)atosa123 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.ممنون که رمانم رو خوندی و خیلی ممنونم از نظر و انتقادت عزیزم ، خودم ازتون خواستم که رمانم رو بخونید و هر نظری که در موردش داشتید بهم بدید خیلی ممنونم منم به سوال و انتقاد های همتون جواب میدم و به تو دوست عزیزم هم باید بگم که شاید قلمم توی این رمانم یه مقدار ضعیف بوده البته چون شما خوشت نیومد به هرحال هر رمانی طرفدار ها و منتقدان خودش رو داره ، خوب من یه نویسنده رمان نویس هستم امیدوارم که از نه تا رمان دیگم که در آینده می زارم خوشت بیاد. با تشکر (26-07-2013، 13:19)kimiya f نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.خیلی ازت ممنونم که رمانم رو خوندی و خیلی ممنون که قلمم ارزش داشتن طرفدارهایی مثل شما رو داشت ، چشم تند تند براتون می زارم. دوست دارم خوب خوب خوب اینم یه قسمت دیگه از رمانم ، دوستون دارم و امیدوارم که از این قسمت هم خوشتون بیاد باورم نیست که تو رفتی ، گل دل نازک بارون
باورم نیست تو نباشی ، همدم من گل گلدون
چجوری طاقت بیارم ، شبای دلواپسی رو
تو ندیدی سوختنم رو ، تب تند بی کسیم رو
خدا می دونه که رفتـــن ،آخرین جزای من بود
روز بارونیه چشمااااا ،شبای عذای من بود
خط فاصله عزیزم ، تو نذار بین تو و من
نگو از قصه ی بارون ، نگو از رفتن و رفتن
باورم نیست که تو رفتی ، گل دل نازک بارون
باورم نیست تو نباشی ، همدم من گل گلدون
چجوری طاقت بیارم ، شبای دلواپسی رو
تو ندیدی سوختنم رو ، تب تند بی کسیم رو
چه صدای قشنگی داره... چه غمی... چه عشقی ، دریا چی کار کردی با این پسر؟ ندیدی چقدر دوست داره؟ چرا اذیتش کردی؟ نوشیکا؟ تو چرا انقدر ناراحت شدی واسش؟ به خاطر دردش ، درد دل عاشقش ، عشق... آخه تو چیزی از این کلمه می فهمی؟ شرط می بندم که هیچی نمی فهمی ، یه نگا به چشمات بنداز... داری گریه می کنی دختر ، واسه کی؟ واسه چی؟ چت شد تو یهو؟ آرایشت رو که به هم ریختی ، دیگه می خوای چه دسته گلی آب بدی امشب؟ خوندنش قطع شد ولی هنوز گیتار می زد ، رو به آدرین گفتم:
-
من میرم تو ، بذار باهاشتنها باشم ، تو برو پایین. -
مطمئنی؟ -
اوهوم. برو پایین. -
اگه اتفاقی افتاد صدام بزن. -
باشه. آدرین با دودلی رفت پایین ،یه تقه به در زدم و بدون اجازه دادن اون رفتم تو ، من یه روان شناسم ، باید به زندگی برگردونمش ، نوشیکا موفق باشی. متوجه وارد شدنم نشد ، رو تخت نشسته بود ، یه قاب عکس هم بغلش بود ، عکس یه دخترس از دور اگه اشتباه نکنم ، داره اشک می ریزه ، گیتار زدنش تمام شد ، نمی دونم خواسته بود یا ناخواسته ، ولی یهویی براش دست زدم ، تازه متوجه من شد ، چشمای اشکیش رو پاک کرد ، با ترس نگام می کرد ، با صدای خیلی آرومی که البته من به سختی شنیدم ، زمزمه کرد:
-
میشا؟ -
صدات خیلی قشنگه ، بینظیره. -
نه... نه تعریف نکن ازصدام. -
آرتیمان؟ -
میشا... تو میشایی؟ -
میشا نیستم... یعنی انقدربه میشا شباهت دارم؟ هیچی نگفت ، فقط زل زده بودبه من ، به تختش نزدیک شدم ، لبه ی تخت مثله خودش نشستم ، چه اتاق ترسناکی داره ، آدم توش احساس مرگ می کنه ، همه چی سیاهه ، سیاهِ سیاه ، حتی یه رنگ دیگه هم کنارش نیست. قاب عکس بغلش رو برداشتم ، چه ناز ، چه دختر خوشکلیه... البته همه چیش معمولیه اما چشماش... عکس یه دختر بود... موهای طلایی داشت ، روشن بود رنگ موهاش ، موهاش یه دونه موج داشت فقط ، تا روی شونه هاش بود ، یه شال سفید رو دوشش بود ، مانتوی قرمز پوشیده بود ، پشتش یه فضای سبز بود مثله پارک ، وایستاده بود ، از کمر به بالا تو عکس مشخص بودش ، به روی دوربین خندیده بود ، یه لبخند کوچک بدون اینکه دندان هاش معلوم باشه ، لب های باریک و متوسط که صورتی بودن ، پوست صاف و سفید ، ابرو های قهوه ای و... چشمای آبی ، چشماش خیلی خوش رنگه... چشمای آبیش آدم رو یاد دریا می ندازه... دریا؟ یعنی این دریائه؟ دوباره به قاب نگاه کردم ، قاب؟ قاب کجاست؟ توهم زدم انقدر تعریف کردم؟ اِ این کی قاب رو از دستم گرفت؟
-
به اون قاب عکس دست نزن. -
این عکس دریائه؟ صدای دادش رو شنیدم:
-
گمشو بیرون. -
با میشا هم اینطوری حرف میزدی؟ -
میشا؟ تو میشا نیستی ، منمدیگه اون آرتیمان نیستم ، برو بیرون. -
حتی نمی خوای بدونی که منکیم؟ -
برو بیرون. -
داد نزن... گوش کن ، ببینچی میگم. -
کی هستی؟ -
اسمم نوشیکائه... -
منو از کجا می شناسی؟ -
من دوست آدرینم... دوستتوهم می تونم باشم ، بذار یکم صحبت کنیم. -
مگه اینجا آمریکائه؟ چرااومدی پیش من؟ من دوست نمی خوام ، پرسیدم با من چیکار داری؟ -
کدوم سوالتو جواب بدم؟ توسوال منو جواب ندادی... این عکس دریائه؟ -
دریا رو از کجا می شناسی؟ -
فکر می کردم از دخترا متنفرباشی... -
هستم ، از همشون بدم میاد ،از همه دخترا بیزارم ، از توهم بیزارم. -
ولی تو عکس دریا رو کنارخودت گذاشتی... که چی؟ -
که خودم رو عذاب بدم... کهبا دیدن کسی که زندگیم رو خراب کرد بیشتر از دخترا متنفر شم. -
دروغ میگی ، تو هنوز دریارو دوست داری... -
میشه ساکت شی؟ -
چرا زندگیت رو خراب کرد؟اگه از دخترا متنفری نباید اونا رو در حدی که بخوان زندگیت رو خراب کنن بدونی. -
به خودم مربوطه چه فکری میکنم. -
اما همه مثل همدیگهنیستند... -
همشون مثله همن ، چه اونکهغریبه بود ، چه اون یکی که خواهرم بود. -
اما دریا حق انتخاب داشت... -
میشه انقدر راجبش حرف نزنی؟ -
دوست داری راجب خواهرت حرفبزنی؟ -
تو خیلی شبیه میشائی ،شباهتتون اذیتم می کنه... -
از میشا هم... متنفری؟ -
متنفرم. -
اون خواهرت بود. -
اگه خواهرم بود به حرفم گوشمیداد. -
اما دریا چه اشتباهی کردهبود؟ -
انقدر راجبش حرف نزن... -
پس می خوای کلا از دستشخلاص شی؟ قبل از اینکه چیزی بگه ،قاب عکس رو از دستاش قاپیدم ، عکس رو سریع از قاب عکس بیرون آوردم و پاره کردم ، قطعه قطعه اش کردم ، به تیکه های خیلی ریز طوری که اصلا نشه دوباره چسبش زد ، نمی دونم چرا این کارو کردم... شاید بخاطر اینکه عذاب نکشه ، به تو چه که اون عذاب بکشه یا نه؟ با مداوای اون من به خواستم می رسم. موفق باشی... وایییییییی چه صدای گوش خراشی
-
چی کار کردی؟ -
داد نززززن. -
برو بیرون دیوانه ، بروبیرون وگرنه به زور بیرونت می کنم. -
نمی رم بیرون. -
می خوای بمونی تو اتاق...من میرم بیرون. -
تو هم باید بمونی... -
پس می خوای با من تو یهاتاق باشی؟ -
هان؟ رفت سمت در ، یا خدا ، چراهمچین می کنه؟ درو قفل کرد ، مثلا باید بترسم؟ وااااییییییی ، ترسیدم ، تورو خدا درو قفل نکن ، واییییییی. کوفت دختره روانی خود درگیر ، از حرف های خودم خندم گرفت و لبخند زدم ، کلید رو تو جیبش گذاشت و اومد سمتم ، درست رو به روم ایستاد ، چند میلی متر فاصله داشتیم ، حس بدی نداشتم ، یه سری نفس های سرد به صورتم خورد:
-
هنوزم می خوای با من تو یهاتاق باشی؟ -
معلومه ، اومدم که پیش توباشم... تا باهم حرف بزنیم. یهو پرتم کرد به یه سمت ،استخوان هام شکست ، بیشعور ، چقدر بد هولم داد ، پرت شدم رو زمین:
-
دیوانه... روانی...بیشعور... این چه کاری بود دیگه؟ خورد کردی استخوان هامو. -
هرزه عوضی... چی گفت؟ این چی گفت؟ به مناین حرف رو زد؟ هیچ وقت تحمل شنیدن همچین حرفایی رو از کسی ندارم ، از جام بلند شدم ، انگار دردم از بین رفت ، رو به روش ایستادم ، با همون فاصله ای که خودش چند ثانیه قبل ایستاده بود ، تو چشمام نگاه کرد ، خیلی غیر منتظره بود اما یهو زدم تو گوشش ، بعد هم تو دهنش ، فقط نگام کرد ، کثافت ، این حرفش خیلی گرون تمام شد برام ، هرچی که باشه ، نباید همچین اجازه ای به خودش بده ، چرا همچین فکری کرد؟ شاید... شاید... آها فهمیدم این اشتباه منظورم رو متوجه شد ، همون طوری که رو به روش ایستاده بودم گفتم: دیگه هیچ وقت این حرف رو نزن.
-
به... چه حقی این کارا روکردی؟ -
به همون حقی که تو دهنت روباز کردی و همه ی کثافت هارو بیرون ریختی. -
درست صحبت کن. -
مگه تو کردی؟ -
گمشو... بیرون. -
خیلی داری توهین می کنی ،حد خودتو بدون. -
به تو ربطی نداره چی کار می کنم ، دختره ی آویزون، گفتم برو بیرون. -
اگه این تو زندانیم نکردهبودی ، زودتر می رفتم. داد زدم: درو باز کن. -
مشکل داری؟ -
گفتم باز کن درو ، تو مریضی، روانی ای ، مشکل داری ، مثله دیوونه ها صبح تا شب گیتار میزنی ، چرت و پرت می خونی ، تو داری با یه قاب عکس زندگی می کنی ، تو خودت مشکل داری نه من. همون طور که من فک می زدماون درو باز کرد اما مبهوت به من نگاه می کرد ، صداش رو شنیدم:
-
خیل خوب ، برو بیرون. به سمت در رفتم ، جلوی در وایستادهبود ، تو صورتش نگاه کردم و گفتم:
-
مغزت هم خیلی کوچیکه ، درستمثل دنیات ، خیلی عجیبه آدمایی مثل تو ، حتی توی همچین کره و دنیای بزرگی ، احساس دلتنگی دارن ، می دونی چرا؟ چون اونا یه دنیای کوچولو دارن ، اونقدر کوچیک که دیده نمیشه. RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - aCrimoniouSs - 27-07-2013 اسپم ها پاک شدند. هر اسپم = 30% اخطار RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 28-07-2013 (28-07-2013، 10:14)mitoosh نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.تو سایت 98ia هم کتاب هام هست ، البته یه سری کتاب های دیگم از همتون ممنونم سوار ماشین شدم و حرکت کردم، ساعت دوازده و ده دقیقه بود ، به چیستا زنگ زدم ، بعد از دوتا بوق جواب داد:
-
هوم؟ -
هوم و کوفت. -
سلام. -
خواب بودی؟ -
نه بابا ، من و خواب؟ -
خیل خوب ، دارم میام پیشتاشکال که نداره؟ -
مگه یه بار نپرسیدی؟ -
جدی میگم. -
نه بیا ، همه خوابن ، رسیدیجلو در زنگ بزن. -
باشه ، بابای. قطع کرد ، یه موزیک آرومانتخاب کردم تا حوصلم سر نره ، خوابم میومد ، بعد از نیم ساعت رسیدم جلوی در خونه چیستا اینا ، ماشین رو یه جا پارک کردم و کوله پشتیم رو برداشتم و با گوشیم زنگ زدم به موبایل چیستا ، جواب داد:
-
رسیدی؟ -
آره. -
الان باز می کنم درو. در خونه رو باز کرد ، رفتمتو ، از این خونه ها بود که هزارتا واحد دارن ، البته 25تا بودا ، جو دادم ، سوار آسانسور شدم و طبقه پنجم پیاده شدم ، چیستا جلوی در خونه بود ، به آرومی وارد شدم و دوتایی به اتاقش رفتیم ، رو تخت ولو شدم ، چیستا با جیغ آرومی گفت:
-
پاشـــــــو... مگه نمیدونی حساسم رو تختم ، با لباس بیرون اومدی کپیدی رو تختم. -
خفه نشی... خسیس. بلند شدم و از تو کولهپشتیم یه دست لباس برداشتم و پوشیدم ، بعد از آویزون کردن لباسام دوباره رو تخت چیستا ولو شدم ، رو بهش کردم:
-
فردا دانشگاه دارم. -
میای بعدش اینجا دیگه؟ -
فکر نکنم. -
یعنی چی؟ -
زشته خوب ، تو که مثلهدوستم نها تنها نیستی با مامان باباتی ، بَده من بمونم. -
چه بدیی آخه؟ -
دیگه خودت بفهم دیگه ،ایکیوسان. -
کجا می خوای بری پس؟ -
خونه فامیلام... فکر کن منبرم دم خونه حسام اینا بگم تق تق تق اجازه هست؟ -
از توی بی حیا هیچی بعیدنیست. -
هـــوی ، بی تربیت. -
خیل خوب بگیر بخواب دیگه. -
باشه من همین جا می خوابم ،شب بخر. -
پرووووووووووووو. دیگه نذاشتم ادامه بده ،روم رو برگردوندم و خوابیدم ، خیلی راحت خوابیدم ، فکر کنم یه چندتا فحش داد ، چیستا دوست خیلی خوبم بود ، از دبیرستان باهم دوست بودیم تو پیش دانشگاهی هم باهم بودیم ، اما حوا و نها دوستای دانشگام بودن ، چیستا رو هم نمی شناختن.
احساس کردم یکی داره با مشتمی کوبه رو پهلوم ، بعد از پنج دقیقه تلاش چشم باز کردم ، دیدم احساسم درست بود ، چیستا داشت با مشت می کوبید به پهلوم.
-
هــــــــوی چی کار می کنی؟ -
بیست ساعته دارم صدات میکنم بیشعور. -
ساعت چنده؟ -
هشت. -
خوب بمیری چرا زودتر صدامنکردی ، دیـــــرم شـــــــد. -
پاشو بی تربیت. بلند شدم ، سریع لباس هاموعوض کردم ، موهامو شونه زدم و شالم رو سر کردم ، کوله پشتیم رو سریع جمع و جور کردم ، جزوه هامو رو گذاشتم ، چیستا فقط نگام می کرد ، وقتی کارام تمام شد ، مانتومو پوشیدم ، در رو باز کردم و به سمت دست شویی خونشون رفتم ، کسی تو سالن نبود ، سریع رفتم تو دستشویی ، صورتم رو شستم و بیرون اومدم ، دوباره رفتم تو اتاق چیستا ، داشت رو تختیش رو عوض می کرد ، اینم یه چیزیش میشه ها ، انقدر از آدمای تمیز و مرتب بدمممم میااااد.
-
پاک نشی یه موقع. -
هان؟ -
من دارم میرم ، از همه تشکرکن با معذرت خواهی. -
نوشیکا کجا می خوای بری؟ -
نمی دونم ، تا ظهر کلاسدارم ، حالا خدا بزرگه. -
برگرد خونتون دیوونه. -
اِ بس کن دیگه. -
صبحانه نمی خوری؟ -
نه که خیلی وقت دارم ، ساعتهشت بیدارم کرده میگه صبحانه. -
برو گمشو نبینمت ، جایی همنبود میای پیش خودما ، تعارف ، مارفم بکنی کشتمت. -
خیل خــــوب. بعد از زدن کرم پودر ،رژگونه و یه رژلب صورتی کمرنگ ، از چیستا خداحافظی کردم و رفتم ، مامانش اینا بیدار نشده بودن ، حالا اگه بابای من بود ، میدیدی روزنامه بدست نشسته تو سالن داره قهوه می خوره ، چیشششش. سریع سوار ماشینم شدم ، با هزار تا سرعت حرکت کردم و ساعت نه جلو در دانشگاه بودم ، یه ربع دیگه کلاسم شروع میشه ، گوشیم زنگ خورد ، از ماشین پیاده شدم و جواب دادم:
-
الو؟ -
سلام خانم خانوما. -
سلام خوبی؟ دیشب زحمتدادیما. -
رحمتین شما ، رو سر ما جادارین. -
چی شده یادی از ما کردی؟ -
نوشیکا ، چی کار می کنی... -
هان؟ چی؟ -
امروز برمی گردی خونتوندیگه؟ -
نه. -
اِ. -
یعنی چی اِ؟ نمی خوامبرگردم اونجا. -
اونجا خونه ی توئه. -
منم از خونم بیزارم. -
کجا می خوای بری پس؟ -
نمی دونم. -
هــــی خدا ، من چی کار کنماز دست تو؟ -
بابا مخ من نمیکشه ، چقدرگنگ حرف می زنی ، زیر لفظی می خوای؟ -
نوشیکا می تونم یه چیزیبگم؟ -
ده تا بگو. -
خیل خوب ، ببین بابا دارهمیره ویلای شمال ، به خاطر بیماریش شش ماه اونجائه ، اگه خواستی بیا خونه ی ما. -
بیام پیش شما؟ نه من خودمیه فکری می کنم. -
نمی دونم به من اعتماد دارییا نه اما می تونم بگم آرتیمان قابل اعتماده. -
من منظورم اون نبود ، خوبزشته ، حالا دلیل ، اولن به تو اعتماد دارم اساسی ، دومن آرتیمانم که کلا از من و هم جنسام متنفره اونم هیچی ، سومن تو خونتون اونقدر آدم زندگی می کنه که به داد من برسن ، چهارمن جرئت ندارین ، الان اوکی شدی؟ -
بله چه جورم ، حالا میای؟ -
نه آدرین بَده. -
من می گم نیست. -
نمی دونم. -
خبر بده. -
بابای. -
خدافظ. به سمت ساختمان دانشگاهرفتم ، توی کلاس نشستم ، استاد زودتر رسیده بود ، ببخشیدی گفتم و سریع نشستم جلوی کلاس ، کلاس که تمام شد ، برگشتم ببینم کیا اومدن ، در حال دید زدن بودم که یکی از پشتم گفت:
-
میگن بی وفاها رو می گیرنا. برگشتم ببینم کیه ، چندوقتی می شد ندیدمش ، سریع گفتم:
-
پس امشب تو زندان می خوابیبی وفا؟ -
ما که هستیم شما نمیای بعدیهو میای. -
یه خبر نگیریا ، گناهکبیرس. -
خوبی خانم؟ -
اِی. -
چی شده؟ -
هیچی زندگی می کنیم. تو چهخبر؟ -
سلامتی... نسکافه رو هستی؟ -
تا به حال شنیدی نه بگم؟ -
پس بریم. بلند شدم و دوتایی رفتیم تومحوطه ، امیر علی از بچه های پیش کلاس کنکورم بود
، چیستا هم اونجا بود ، بعد من و امیرعلی یه دانشگاه قبول شدیم ، این بودکه هنوز هم می شناختمش ، بعد از نوشیدن نسکافه ، شروع کرد به صحبت کردن: -
حوا خوبه؟ -
داره میره. -
آخه چرا؟ -
می خوان شوهرش بدن ، حوااصلا شبیه خانوادش نیست ، اون جو براش غریبه بود همیشه ، الانم بعد بیست و سه سال نمیتونه مثل اونا شه ، همش تقصیر توئه. -
به خدا می خوامش... -
هیچی نگیا ، انقدر امروزفردا کردی که براش خواستگار اومد. -
حالا هیچ راهی نیست؟ -
محمدعلی ، حوا فرار کردهداره میره آلمان. -
تورو خدا نوشیکا جلوشو بگیر، هیچ راهی نمونده یعنی؟ -
شاید اگه بری خواستگاریشبشه. -
به خدا میرم ، تو فقط پیداشکن ، جواب منو نمیده. -
خیل خوب اون با من. از محمدعلی جدا شدم و بهکلاس خودم رفتم ، سه ساعت این استاده زر زد ، بعدشم رفت بیرون از کلاس ، حوصلم سر رفتهههههه ، هیچ کدوم از دوستامم نیستن ، یکم بخندیم ، استادارو مسخره کنیم ، اذیت کنیم ، فکر کن حالا به میگن شاگرد زرنگه ، درس خون کلاس ، البته یه چیز دیگه میگن من مودبانش کردم ، همچین بی راهم نمیگنا ، هیچ وقت یادم نمیره ، چهار سال پیش بود ، رتبم تو کنکور پنج شده بود ، با اون رتبه می تونستم برم رشته پزشکی اما من از دبیرستان عاشق روانشناسی بودم ، چقدر دوستام بهم فحش دادن ، همشون گفتن آیندت تو پزشکیه ، داری میری بغل رتبه هفتاد به پایینا؟ می گفتن دیوانه رتبه های پایین تر از تو میرن پزشکی بعد تو با رتبه پنج می خوای بری روانشناسی ، حالا روان پزشکی هم نه روانشناسی ، چقدر مامانم بهم گفت ، چقدر فامیلام اون موقع بهم گفتن ، چقدر محمدعلی خودش تنهایی گفت ، بچه های پیش دانشگاهیم خیلی گفتن ، تو راهنمایی و دبیرستان و پیش دانشگاهی خیلی دوست داشتم ، اما فقط با چیستا هنوز خیلی نزدیکم ، با بقیه ماهی یه بار تلفنی صحبت می کنم.
RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - aCrimoniouSs - 29-07-2013 اسپــم ها پاک شدند. خواهـشا اسپم ندین..× RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 29-07-2013 خوب اینم پست های امروز ، راستی من از شش زودتر نمیام ، خیلی زود باشه میشه ساعت 5 : ساعت سه و نیم ، داغونهداغون ، خسته ، جنازه ، سوار ماشین شدم تا برم یه گورستونی ، تازه یاد پیشنهاد آدرین افتادم ، یه کوچولو فکر کردم ، بعد حرکت کردم و زنگ زدم بهش ، جواب داد:
-
جانم؟ -
سلــــام. -
سلام به روی ماهت خوبی؟ -
خوبم. -
فکراتو کردی؟ -
اوهوم ، آدرین یه چیزی بگمقول میدی قبول کنی؟ -
بگو. -
قول بده. -
نوشیکا... -
انقدر خز نکن این اسم مارو، یه قول که این حرفارو نداره. -
باشه بگو. -
الان قول دادی دیگه؟ -
آره قول دادم بگو. -
من اگه بیام خونتون زشتنیست؟ -
نه عزیزم نیست. -
اوکی ، ببین من می خوامدنبال یه خونه بگردم برم توش زندگی کنم ، تا اون موقع اگه اشکال نداره میام پیش شما باشه؟ -
باشه ولی مطمئنی؟ -
از چی؟ -
از اینکه می خوای یه خونهجدا بگیری. -
آره ، حالا یادت هست که قولدادی؟ -
چی رو؟ -
به پگاهان هم بگو بیاد. -
نه. -
آره. -
نه. -
آره. -
نــه. -
اما تو قول دادی. -
حالا پسش می گیرم. -
پس من نمیام ، می رم توپارک می خوابم. -
همینم مونده. -
پس قبول؟ -
ببینم چی میشه ، شاید قبولنکنه. -
من بهش میگم ، فعلانم پشتفرمونم نمی تونم حرف بزنم ، بابای. -
نوشیکا... قطع کردم ، بای بای آدرین ،موفق شی با ما دوتاااااااا ، اوه اون پسرِی روانی رو کی می خواد تحمل کنه؟ صبر... پروردگارا صبر عطا فرما ، تو از رو نریا همچنان خوددرگیر باش. گوشیم رو برداشتم و بهش زنگ زدم ، بعد از مدت طولانی ای عروس خانم ، جواب داد:
-
بفرمایید؟ -
سلام. -
شما؟ -
یعنی منو نمی شناسی؟ -
ببخشید با کی کار دارین؟درست تماس گرفتین؟ -
مگه پگاهان نیستین شما؟ -
تو... اسمت یادم نمیـاد ،آها آها نوشیکا درسته؟ -
آورین ، درسته. -
ببخشید نشناختم. -
نه بابا ، راستش قرض ازمزاحمت... ببین یه چیزی بگم قبول می کنی؟ -
بگو عزیزم. -
من پدر ، مادرم رفتن آمریکا، تو خونه تنهایی می ترسم ، آدرین... گفته که برم پیش اونا ولی تنهایی می دونی ، من آرتیمان رو نمی شناسم ، تا یه مدت که برم خونه خالم می خوام برم پیش آدرین ، آقای بزرگ مهر هم شماله ، در جریانی که؟ -
خوب؟ -
می خواستم یه خواهشی بکنم. -
اوهوم ، بگو. -
من خیلی سخت قبول کردم ،ولی هیچ جایی نیست برم ، میشه تو هم بیای؟ -
من؟ -
من که آرتیمان رو نمی شناسم، سخته یکم. -
نمی دونم. -
آدرین می خواست خودش بهتبگه ولی من گفتم که من بگم. -
من با آدرین حرف می زنم. -
پس خدافظ. -
خدافظ. یعنی کنترل کردم ، خودمو ازپشت موبایل نزنم تو دهنش ، دختره مسخره ، اصلا به جهنم ، بمیری نیای ایشالا ، گه خوردم خواستم آدرین رو اذیت کنم ، نوشیکا جان نیم ساعته الکی داری می چرخی ، یه جایی برو دیگه گلم ، برم کجا آخه؟ خونه آدرین... الــــــان؟ نــــه نمیشه که ، الان زشته ، برم نهار بخورم بعد ، با کی برم نهار؟ آها ، اوکی فهمیدم ، دیگه شعورشو دارم در میارما ، پشت فرمان هی زنگ می زنم به این و اون ، بعد میگم چرا جریمه می کنید ، سریع به حوا زنگ زدم ، بعد از چند ثانیه جواب داد:
-
سلام. -
سلام خانم خوبی؟ -
چه خوبی ای؟ دارم بیچارهمیشم. -
کجایی الان؟ -
خونه بهاره یکی از دوستامه، همون که اون سری باهامون اومد رستوران. -
کارات در چه حاله؟ -
فکر کنم خیلی طول بکشهدوهفته اس. -
نهار که نخوردی؟ -
نه چطور؟ -
اگه نخوردی صبر کن ، منبیام دنبالت بریم بیرون نهار ، فقط آدرس بده. -
نمیشه نوشیکا. -
حوا باید باهات حرف بزنم ،خیلی مهمه به خدا. -
باشه. -
آدرس؟ -
خیل خوب... یک ربع بعد جلوی در خونه یبهاره بودم ، زنگ زدم که حوا بیاد پایین ، دو دقیقه بعد پایین بود ، یه نگا به تیپش انداختم ، مانتوی کرم رنگ کوتاه ، با شلوار مشکی و شال مشکی ، کفشاش هم مشکی بود ، سوار ماشین شد.
-
سلام. -
سلام ، حوا کجا بریم کهدارم از گشنگی میمیرم. -
برو همون جا که سری آخرپیمان بردمون. -
باشه. حرکت کردم ، صدای ضبط رو کمکردم و گفتم:
-
دیگه دانشگاه نمیای؟ -
نمی تونم. -
اگه درست بشه میای؟ -
نمیشه. -
حالا اگه؟ -
معلومه ، از خدامه نرم ولی، این خانوادم با این رسم مزخرفش ، همه ی اهدافم رو از بین برد ، تنها کسی که قبول نکرد سایه بود که بعدش با یکی دیگه ازدواج کرد ولی من نتونستم بابام رو راضی کنم. یه ربع هم گذشت که بهرستوران رسیدیم ، تا رفتیم تو سفارش غذا دادیم ، وقتی غذا رو آوردن ، شروع به صحبت کردم:
-
حوا واقعا می خوای بریآلمان؟ -
مگه تو همچین موضوعی شوخیدارم؟ -
پس محمدعلی چی؟ -
محمد علی چی؟ چقدر بهش گفتمخانوادمون این طورین ، هی گفت امروز ، فردا ، امروز ، فردا ، بره بمیره. -
حوا ، اون خیلی دوست داره ،چرا جوابشو نمیدی؟ -
من دوسش ندارم ، دیگه همنمی خوام باهاش باشم. -
تو دیوونه ی محمدعلی بودیچی شده حالا؟ -
خر بودم ، خنگ بودم ، نفهمبودم ، حالا دیگه نیستم. -
بهم گفت می خواد بیادخواستگاری ، برگرد حوا ، تورو خدا برگرد. -
نه دیره... خیلی دیره ، اونموقع که نمی دونم داشت چه غلطی می کرد باید میومد خواستگاری نه حالا. -
گناه داره. -
نه دیگه مهم نیست ، من میخوام برم. -
غذا روخوردیم ، خیلی سعی کردم راضیش کنم ولی قبول نکرد ، پول غذا رو حساب کردم و دوتایی سوار ماشین شدیم ، داشتم قفل فرمان رو باز می کردم که گوشیم زنگ خورد ، خوب اینکه آدرینه
هرطور صلاح می دونی. RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 30-07-2013 اینم از پست های امروز ، ببخشید اگه دیر شد جواب دادم:
-
بله؟ -
سلام. -
سلام ، پکری؟ -
تو مرز داری نامزدا رو میندازی به جون هم؟ -
چی شده مگه؟ -
پگاهان زنگ زده به من ، کهچرا نوشیکا داره میاد خونه شما... -
تو چی گفتی اون وقت؟ -
گفتم نوشیکا دوستمه ، نمیتونم بذارم تو خونشون تنها باشه ، آخه عقل کل ، عزیز من ، تو دروغ میگی نباید به من بگی؟ شاید من سوتی می دادم. -
حالا دادی؟ -
نه زنگ زد ، تند تند هرچیبهش گفتی رو گفت. -
پس من نمیام ، میرم یه هتلی، جایی. -
نه من باهاش دعوا کردم کهبذارم تو بیای پیشم نری جای دیگه. -
حالا بیام؟ -
حتما. -
نه نمیام ، زشته. -
نوشیکا باز شروع نکن گفتمبیا. -
نامزدت چی میشه پس؟ -
خودش زنگ می زنه میگهببخشید ، اعصابم خورد بود. -
کف. -
چی؟ -
هیچی هیچی ، آدرین بد نیست؟ -
نوشیکا کجایی الان؟ -
با حوا اومده بودیم نهاربخوریم ، داریم بر می گردیم. -
الان اومدم خونه دیگه. -
ساعت پنج و ربعه ها ، چقدرزود. -
زود اومدم اولین روز توخونه خودم باشم. -
من احساس می کنم نبایدبیام. -
نوشیکا جان ، اشکال نداره ، بیا. -
حوا رو برسونم بعد. -
منتظرم. -
خدافظ. -
خدافظ. سریع حرکت کردم ، حوا روجلوی خونه دوستش پیاده کردم ، وقتی داشت پیاده می شد ، گفتم:
-
اگه نظرت عوض شد خبر بده ،منتظره ، راستی اگرم نشد خبر بده بیام بدرقت. -
مرسی ، خدافظ. -
خدافظ. حرکت کردم ، دیگه می خواستمکاری که می خواستم رو انجام بدم ، سرعتم رو کم کردم ، به بابام زنگ زدم ، بعد یک دقیقه جواب داد:
-
نوشیکا تویی دخترم؟ -
...... -
اتریسا؟ -
سلام. -
سلام دخترم ، کجایی؟ اگهبدونی چقدر نگران شدم. -
برا همین در به در دنبالمگشتین؟ -
خواستم خودت برگردی. بیاخونه دخترم ، من عصبانی بودم اشتباه کردم ، تو با هرکی خودت می خوای ازدواج می کنی ، فقط برگرد خونه. -
برنمی گردم ، زنگ زدم یهچیز دیگه بگم. -
چی؟ -
برام خونه بخر. -
خونه بخرم؟ -
آره ، چیز عجیبی گفتم؟ اگهخونه نخری برام ، هرکاری می کنم تا خودم خونه بگیرم ، اگه بهم اعتمادم نداری نزدیک خونه خودت بگیر ، البته فکر نکنم این چیزا برات مهم باشه. -
خیل خوب بیا خونه... -
نه نمیام ، هروقت خریدیخبرم کن بریم محضر. -
مطمئنی می خوای تنها باشی؟ -
تا خونه رو بخری می رم پیشیکی از دوستای بیکارم. -
باشه... حق داری. -
خدافظ. قطع کردم ، خونه هم که درستشد ، میرم خونه ی خودم ، تنها ، خدایا مرســــی. نیم ساعت بعد رسیدم به کاخ سلطنتی بزرگ مهریا ، دیدی چی شد؟ من لباس ندارم که ، الان اشکال نداره برو تو بعد میری میاری ، زنگ زدم و رفتم تو ، آدرین تو سالن اولیه نشسته بود ، رفتم جلو و گفتم:
-
سلام. -
اِ تو کی اومدی؟ -
الان. -
پس چرا به من نگفتن؟ -
حالا ببخشید ، می خوای برمدوباره بیام. -
نه ، خوبی؟ -
با بابا صحبت کردم ، گفتبرام خونه می خره. -
مطمئنی؟ تنهایی زندگی کردنمسئولیت می خوادا. -
آره ، فکر کردی ما تو خونمونخدمتکار غذا درست می کرد؟ فقط هفته ای یه بار میومد خونه تمیز می کرد ، خودم برا خودم غذا درست می کردم ، کار دیگه ای هم هست؟ بقیه رو یه خدمتکار میگیرم دیگه. -
اون مسئولیت رو نمی گم. -
من بلدم از خودم مراقبتکنم. -
خود دانی. -
اجازه هست؟ -
بشین ، اصلا حواسم نبود. نشستم کنارش شالم روانداختم رو دوشم ، یه کم که گذشت یکی ازخدمتکاراشون به اسم سپیده اومد ، خیلی جوانه بنده خدا ، فکر کنم هم سن و سالای خودمه انگار ، برام شربت آورد ، وای که چقدر می چسبه ، شربتم رو تا ته خوردم ، بعدشم یخ هاشو گاز زدم ، با اینکه پاییز بود ولی می چسبید ، وقتی خستگیم در شد گفتم:
-
بیمار من چه طوره؟ -
آرتیمان؟ -
نه با خودِ خودت بودم. خوبآرتیمان دیگه. -
بالا تو اتاقشه. -
خدا یه عقل درست و حسابیبهش بده. -
میری پیشش؟ -
برم به نظرت؟ -
هرطور صلاحه. -
خیل خوب ، فقط دعا کن منونکشه. -
برو. بلند شدم ، شالم رو رویدسته مبلشون گذاشتم و به سمت پله هاشون رفتم ، وای خدایا باز باید برم تو اون گورستون سیاه ، مثه چی ازش می ترسما ، ولی به رو خودتون نیارین ، منم به روی خودم نمیارم ، محکم به سمت پیروزی. رفتم جلوی در اتاقش ، چه عجب گیتار نمی زنه ، یه چیزیش میشه آخر ، اگه نشد ، به در تقه زدم ، صدای خیلی خفه ای از اتاق اومد:
-
هر وقت گشنم شد خودم میام. درو باز کردم ، رو تختشنشسته بود ، گفتم:
-
من خدمتکار نیستم. -
میش...تو؟ برو بیرون. وارد اتاق شدم ، درو بازگذاشتم و چند قدم بهش نزدیک شدم:
-
اسم من تو نیست ، نوشیکائه. -
برو... بیرون. -
چرا از من می ترسی؟ لولو خورخورم؟ -
بدتر ، شما دخترا از بدمبدترین. -
همه اینطوری فکر نمی کنن... -
من اینطوری فکر می کنم. -
اشتباهه. -
منظورت چیه؟ -
داری اشتباه فکر می کنی.باید نظرت رو عوض کنی. -
باید؟ -
باید. -
تو چی با خودت فکر کردی کههر دفعه سرتو می ندازی پایین ، میای تو اتاق من؟ -
به خاطر تو هیچ کاری نمیکنم ، همون طور که تو از دخترا بدت میاد ، شاید من صد برابر از پسرایی مثل تو بدم بیاد ، هرکاری می کنم به خاطر خودمه. -
همتون به فکر خودتونید. -
مگه تو نیستی؟ -
نه. -
این یکی هم اشتباهه ، آدماول از همه باید خودش رو در نظر بگیره. -
انقدر واسه من معلم بازی درنیار. -
من کاری رو که دوست دارم میکنم. رفتم و کنارش رو تخت نشستم:
-
هرکاری می گم باید انجامبدی. -
خیلی داری پرو میشی ، گفتمبرو بیرون. -
نه ، گفتم هرچی که میگم گوشمیدی. -
چرا باید به حرفای یه عقبافتاده گوش بدم؟ -
چون من میگم ، من هرکاری کهبخوام می کنم. -
روحیه قوی داری کوچولواما... -
چرا تو نداری؟ -
اما من مثل همه نیستم ،دلیل اومدنت رو بگو ، کلافم کردی با حرفات. -
آرتیمان گوش کن به حرفام ، مناصلا تو رو دوست ندارم ، عاشقتم نیستم ، منظورم اینه که اشتباهی فکر نکنی به خاطر همچین چیزایی انقدر دوست دارم بیام پیشت ، من روان شناسم می تونم درمانت کنم. -
فقط به تنهایی نیاز دارم. یه لحظه استپ ، الان توروان شناسی زر می زنی؟ بیست و سه ساله؟ جقله هنوز لیسانسم نداری. ببخشیدا ، ادامه میدیم ، گفتم:
-
من یه مدت اینجا زندگی میکنم ، پس مجبور به تحمل همدیگه ایم. -
من مجبور نیستم. -
انقدر خودخواه نباش.. -
تو جای من نیستی. -
من... سختی هایی بدتر از توکشیدم ، خیلی بدتر ، چیزایی که هضمشم نمی کنی. می خوای بگم؟ شاید از ناراحتی هات کم شه. -
نه... نمی خوام ، برو. -
بس کن دیگه هی برو برو. -
........ (فقط نگاهکرد ، چه چشمایی داره این یکی ، چشمای عسلی رنگ ، بینی سر بالا که حالت عمل کرده داره ولی مشخصه خدادایه ، لبای متوسط و باریک ، قد بلند و خوش هیکل ، یه اپسیلون از آدرین جذاب تر بود ولی قیافش داغون بودا ، خیلی شکسته بود ، موهاش قهوه ای رنگه ، یکی ندونه فکر می کنه ، تو دهن گاو یه چرخ خورده ، به خدا مثه جوییده شده ها بود موهاش ، ولی بوی عطرش به وضوح قابل استشمام بود.) - پس من میگم...
RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ըoφsիīkα - 31-07-2013 خیل خوب چون اکثرا خواستید ، از امروز سه تا قسمت می زارماینم پست های امروز: -
من تک فرزندم ، از بچگی کلاهمیشه تنها بودم ، دوستای خیلی زیادی داشتم و دارم اما ، هیشکی نبود که حرف هام رو بهش بگم ، غیر از مامانم ، یعنی بیشترین حد عشق رو نسبت به مادرم داشتم ، دنیام مادرم بود ، تمام زندگیم مامانم بود ، بابام همیشه سرکار بود ، یا تو خونه مشغول کار بود ، خیلی پدر خوبیه هروقت هر چیزی کهازش می خوام رو بهم میده ، اما مادرم یه چیز دیگه بود ، حدود سه سال پیش ، من نوزده سالم بود ، اوج جوانیم بود ، راستی خیلی هم تو درسام موفق بودم ، مامانم اون موقع بود ، خیلی دوست داشت یه کاره ای بشم ، به خاطر علاقم به مامانم ، رتبم تو کنکور پنجم شده بود ، به رشته روان شناسی خیلی علاقه داشتم برا همین رفتم رشته ی روان شناسی ، یه ماه گذشته بود که دانشگاه می رفتم... که مامانم رفت ، نمی دونم چی شد که رفت ، فقط رفت ، شب قبلش یکی به موبایلش زنگ زد ، خودم جواب دادم ، وقتی گفتم الو؟ یه زنه از پشت تلفن جیغ می زد ، گریه می کرد ، داد می زد می گفت: (رفت بیتا ، بیتا تمام شد ، امانت دار خوبی نبودم ، غلط کردم ، حلال کن ، بیا فقط) نفهمیدم چی میگه ، گوشی رو دادم مامانم ، حرف هایزنه رو نمی شنیدم ، ولی حرف های مامانم قشنگ یادمه: چی شده؟... چی؟ چرا؟... یعنی چی رفت؟ چرا مواظبش نبودین؟ به شما سپرده بودمش ، تمام زندگیم بود ، چرا نفهمیدی؟ همین ، دیگه مامانمم گریه می کرد ، خیلی گنگ بودم ، با خودم می گفتم چی میگه؟ تلفن رو قطع کرد ، اون شب با بابام دعوا کرد... فردا صبحش رفت ولی دیگه نیومد... دیگه ندیدمش ، گفت میرم بیرون ولی نیومد ، همیشه با بابام اختلاف داشتن ، مطمئنم دلیل رفتنش بابام بوده ، زمانی که بیشتر از همه به مادرم نیاز داشتم گذاشت و رفت ، بدون خبر ، بعد اون کل فامیل باهامون قطع رابطه کردن ، چون بابام با هیچ کس رابطه نداشت فقط من و مامانم بودیم ، حالا چی میگی؟ من بیشتر سختی کشیدم یا تو؟ -
من. -
چرا؟ مگه چه اتفاقی افتاد؟یه آدم بی ارزش رو از دست دادی ، با خواهرت رو اینا دیگه تا الان باید تمام شده باشه. -
نمی تونم... لطفا بروبیرون. -
چی باعث عذابت میشه؟ -
گفتم از این اتاق فاصلهبگیر. -
به یه شرط یه مدت بهت کاریندارم. -
چی؟ -
اول قبول کن. -
پرسیدم چی؟ -
چیز غیر معقولی نیست. قبولکن. -
بگو. -
قبول کردی؟ -
هر چیزی به راحت شدن از شرتو می ارزه. -
بی تربیت ، ولی مهم نیستچون قبول کردی... یه چیزی ازت می خوام. -
اوهوم؟ -
شماره ی دریا رو بهم بده. -
چی؟ امکان نداره. -
بدقول دروغگو. -
به هیچ وجه این کارو نمیکنم. -
خواهش می کنم شماره ی اوندختر رو به من بده ، به خاطر خودت می خوام. -
نمی خوام به خاطر من کاریبکنی. -
من به اون شماره نیاز دارم. -
نمی دونم چرا دارم این کارومی کنم. -
پس شماره رو بهم میدی؟ -
نه... نمی تونم ، نمیشه. -
چرا؟ -
برای چی باید بهت اعتمادکنم؟ تو کی هستی؟ -
چون من ازت خواستم ، خواهشکردم ، من به تو یه راز مهمم رو گفتم ،حتی آدرین هم نمیدونه ، خواهش می کنم ، دست دوستی منو رد نکن ، بذار دعوا نکنیم. -
دختر خانم ، خانم محترم ،چی بگم بهت؟ من به کمک کسی نیاز ندارم ، انقدر سعی نکن منو مداوا کنی ، هیچ درمانی ، درد منو درمان نمیکنه. خواهش می کنم برو بیرون ، اگه می خواستم خودم می تونستم درمان کنم خودم رو. -
قسم می خورم که خوبت کنم. -
نمیشه. -
خیلی ضعیفی. از رو تختش بلند شدم و بهسمت در رفتم ، درو محکم رو هم کوبیدم ، ولی نرفتم پایین همون جور جلوی در نشستم ، بعد از چند دقیقه صدای گیتار اومد و به دنبالش صدای خوندن:
تو نگو که خیال محاله ،رفتنت واسه این دل تنها
یه سواللللله ، بیجواببببببه
مثه خوابببببببببببه ، یهعذاببببببببببه
نمی دونی چه تیره و تاره ،حال قلبی که از تو و دوری
بی قراررررررره ، بیقرارررررررره
نگو دیررررره ، کهمیمیررررره
آخرین نفسامه و بی تو ،دارم حس میکنم که میمیرم
لااقل بذار این دم آخر ازچشات همه چیرو بگیرم
توی لحظه ی خسته ی دلخوشی
که تو بی نفسی منو می کشی
کاش بهم دل خستمو پس بدی
یا به قلب یخی تو نفس بدییی، تو نفس بدی
همه باور و ترسم از این بود
که بیاد رو به روم و بشینه
غم و درد چشامو ببینه
بگه حال و روالش همینه
گاهی می گذرم از همه دنیا
مثه قایقی از دل دریا
که یه لحظه چشاتو ببندیییی، بخندیییی ، بخندییی
آخرین نفسامه و بی تو ،دارم حس میکنم که میمیرم
لااقل بذار این دم آخر ازچشات همه چیرو بگیرم
توی لحظه ی خسته ی دلخوشی
که تو بی نفسی منو می کشی
کاش بهم دل خستمو پس بدی
یا به قلب یخی تو نفس بدییی، به قلب یخی تو نفس بدی
صداش غم داره ، خدایا من...من چرا دارم گریه می کنم؟ چشمای من چرا دوباره خیس شد؟ انگار داره از درد خودم حرف می زنه که اینطوری گریه می کنم ، اشکام رو پاک کردم ، دماغ منم تا گریه می کنم ، قرمز میشه بد ، یکی ندونه فکر می کنه چراغ راهنمایی داره علامت ایست میده ، رفتم سمت دستشویی ، صورتم رو شستم ، چشمامم قرمز شده بود ، یکم همونجا صبر کردم تا قرمزی دوتاشون بره ، قیافم که از تابلویی درومد و ریلکس شدم ، از دستشویی بیرون اومدم و از پله ها پایین رفتم ، آدرین سرجای قبلیش بود ، رفتم نشستم کنارش ، گفت:
-
گریه کردی؟ -
هان؟ -
پرسیدم گریه کردی؟ -
تو از کجا فهمیدی؟ اصلامعلوم نیست. -
تو گریه کنی بعد من نفهمم؟ -
هی خدایا از این چشم بصیرتها به منم بده. -
چی شد دکتر؟ -
ببخشیدا راجب داداشتاینطوری حرف می زنم ، ولی این چرا اینطوریه؟ اعصابم رو خورد کرد. -
اون یه دندس. -
آن چنان عوضش کنم که خودشخودشو نشناسه ، من درستش می کنم ، دیگه تصمیم گرفتم مداواش کنم ، تو هم بگی بس کن ول کن نیستم ، برای اینکه حالش رو بگیرم ، مداواش می کنم. -
چه مطمئن. -
حالا می بینی. -
خسته ای؟ -
خیلی. -
بذار بگم یه اتاق بهت نشونبده... -
میشه برم تو اتاق میشا؟ -
چی؟ -
معذرت می خوام. -
حتما ، می خواستم بگم بریاونجا. -
مرسی ، یه چیز دیگه. -
بگو عزیزم. -
ممنون که گذاشتی بیاماینجا. -
وظیفم بود. -
خیلی خوبی ، غریبه... یعنیواقعا از خدا ممنونم که ماشینم خراب شده بود ، بعد اون روز حوصلم سر رفت ، مجبور شدم پیاده برم به سمت تجریش ، اگه اونطوری نمیشد ، هیچ وقت نمیدیدمت. -
شاید یه جور دیگه میدیدیمهمو. -
این طوری بهتر بود. پروانقدر ازت بدم اومد اولش. -
ولی من از همون اول ازتخوشم اومد. -
الان احساس گناه دارم. -
برو ، خسته ای ، برا شامصدات می کنم. -
اگه خواب بودم بیدارمنکنین. -
پس صبح سر میز می بینمت. -
بازم مرسی. بلندشدم ، آدرین داد زد: گلی خانم؟
چند لحظه بعد یه خانم چهل وخورده ای ساله اومد پیشمون.
-
چی شده پسرم؟ -
مامان گلی نوشیکا رو ببراتاق میشا. -
مطمئنی پسرم؟ -
آره گلی خانم ببرینش. پشت سر گلی خانم رفتم ، ازپله ها بالا رفت ، اینکه داره میره سمت اتاق آرتیمان ، تا نزدیکی اتاقش که رفتم ، رسید به اتاق بغلی اتاق آرتیمان.
-
اینجائه؟ -
همین جاست ، میشا و آرتیمانخیلی وابسته بودن ، برا همین اتاقاشون کنار هم بود. -
شما از کی می شناسیدشون؟ -
من از قبل از مینا خانماینجا بودم. -
مینا خانم؟ -
مادر بچه ها. -
راستی فوت شدن؟ -
وقتی میشا مرد ، مادرش یهسال طاقت آورد ، بعد به رحمت خدا رفت. -
فکر می کردم قبلش مردهباشن. -
هــی ، معلوم نیست کی چشمزد این خانواده رو ، میشا... -
میشا چی؟ -
هیچی دخترم ، خسته ای بخوابیکم. -
ممنون ، می تونم مامان گلیصداتون کنم؟ -
معلومه که می تونی عزیزم. -
راستی گفتین از قبل میناخانم اینجا بودین؟ -
من دختر عموی آقا محمدم(بابای آدرین) ، بچه که بودیم تو یه خونه زندگی می کردیم ، پدر و مادرهامون قرار گذاشته بودن ما با هم ازدواج کنیم ، ولی محمد عاشق مینا خانم بود ، مینا خانم همسایمون بود ، برا همین با من ازدواج نکرد ، موضوع رو بهم گفت ، گفت می خواد اول من ازدواج کنم ، بعد اون ، هر دو مخالفتمون رو اعلام کردیم ، خانواده هامون روشنفکر بودن خدارو شکر وقتی دیدن علاقه ای به هم نداریم قبول کردن ، منم با اولین خواستگارم ازدواج کردم ، ولی به یک سال نکشید که پدر و مادر و شوهرم و بچم هر چهارتا تو تصادف مردن ، تو او تصادف فقط من زنده موندم ، اما بچه ی تو شکمم مرد ، خلاصه محمد منو آورد پیش خانواده خودش ، شش هفت ماه بعدشم با مینا ازدواج کرد ، خلاصه روزگار گذشت و مینا خانم بچه دار شد ، عمو و زن عموم هم عمرشون رو به شما دادن ، سعی می کردم به مینا خانم تو بزرگ کردن بچه ها کمک کنم ، اینطوری شد دیگه ، بچه هام بهم میگن مامان گلی. -
مهم اینه که از خودتون راضیباشید. -
سرت رو درد آوردم. -
اختیار دارین ، من فضولیکردم. در اتاق رو باز کرد ، رفتمتو و درو پشت سرم بستم ، چراغ رو روشن کردم ، اینجا... اینجا... اینجا... اینجا چقدر شبیه اتاق منه. رنگ دیواراش ، مدل چیدمانش ، چه تله پاتی داشتیم منو میشا ، کلا حالت اتاقش و تمام وسایل و رنگ دیواراش و حتی اندازه نور اتاقش مثل اتاق منه ، اگه تخت و کمد و پرده و این جور چیزاشو عوض کنی میشه کپ اتاق خودم ، اتاقامون که انقدر شبیه ، حتما خودمونم شبیهیم ، چه ربطی داره؟ من مطمئنم اینا جو میدن میگن ، شما شبیهید... وایییییییی ، بازم گیتار؟ من سر درد میگیرم اینجا... واااااایییی من می خوام بخوابــــم. از تو کوله پشتیم آخرین لباس تمیزی رو که داشتم پوشیدم ، رفتم رو تخت میشا و ولو شدم ، فردا حتما میرم خونه لباسام رو بردارم ، ظهر ها بابا خونه نیست... چقدر خواب خوبه. از صدای جیغ خودم ترسیدم ، من غلط کردم گفتم خواب خوبه ، خدایا کجام من الان؟ در اتاق به شدت باز شد ، تو تاریکی هیچی رو نمیدیدم ، چراغ ها روشن شدن ، آدرین تو چهارچوب در وایستاده بود ، رو به آدرین گفتم:
-
چی شده؟ -
تو بگو چی شد یهو اینطوریداد زدی. فقط نگاش می کردم ، پشت سرشآرتیمان ایستاده بود ، چندتا پلک زدم:
-
برین بیرون آدرین ، بعدامیگم. -
خواب بد دیدی؟ -
آره ، برید دیگه. معذرت میخوام. -
چراغرو خاموش کرد ، رفتن بیرون و درو بستن ، خواب خیلی بدی دیده بودم ، یه جنازه بود ، خیلی آشنا بود ولی یادم نمیاد کی بود ، به دار آویزون بود ، خیلی صحنه ی بدی بود ، خیلی بد ، معمولا از این خواب ها می بینم.دوباره خوابیدم و صبح ساعت هشت از خواب بیدار شدم ، آماده شدم ، کیفم هم برداشتم و رفتم پایین ، به سمت اون سالنی که توش میز نهارخوری بود رفتم ، اِ اینکه آدرینه ، اینم که آرتیمانه ، چه عجب ما ایشونو دیدیم ، اعصابم از دستش خیلی خورده ، رفتم سمت میز و رو به روی آدرین و آرتیمان نشستم ، خیلی شبیهن ، قشنگ معلومه داداشن
بخواب عزیزم ، چیزی نبود. RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - s1368 - 01-08-2013 (25-07-2013، 22:22)نوشیکا نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.چه بد، منم نتونستم عکسا رو ببینم. RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - z.l♥ve - 01-08-2013 من تقریبا فقط بخش اولشو خوندم قلمت خیلی بد بود البته ببخشید من خیلی رمان خوندم و در مقایسه با اونا گفتم RE: با من قدم بزن( رمان عاشقانه ، گریه دار) به قلم: خودم - ☼آریا☼ - 01-08-2013 تو بیش تر بنویسی یه چیزی میشی |