انجمن های تخصصی  فلش خور
خاطراتی از شهدای نسل سومی - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: مذهبی (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=41)
+--- موضوع: خاطراتی از شهدای نسل سومی (/showthread.php?tid=47788)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6


خاطراتی از شهدای نسل سومی - gomnam - 14-08-2013

شهدای نسل سومی یعنی شهدایی که تازه شهید شدن و سنشون هم به جنگ نمی خوره
مامانی میگفت : آقا محمد خیلی رو حجاب حساس بود ...
خیلی میخواست همه ی دخترا با حجاب باشن ...
یه دختری بود تو فامیلشون .
محمد چندبار به آبجیش میگه : آبجی به فلانی بگو حجاب داشته باشه .
آبجیش روش نمیشه به اون بنده خدا بگه .
تا بعد شهادت محمد. آبجی بهش میگه : آجی داداش محمدم خیلی ناراحت بود تو اینجوری بی حجاب بودی.
بهش میگه : چرا قبل شهادتش بهم نگفتی تا محمد منو اینجوری نبینه ...
الان اون بنده خدا با حجاب شده .
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://sangariha.com/i/attachments/1/1376481910187499_large.jpg
شهید محمد سلیمانی
ادامه اش رو تو دیدگاه می زارم

مادربزرگ از مهار آشوب‌های سال فتنه هم از میثم خاطره دارد: در اغلب شلوغی‌های سال 88 بیرون بود. بیرون بود و وقتی هم که می‌آمد، حرفی نمی‌زد. گاهی که غیرت انقلابی‌اش زیاد به جوش می‌آمد، از خانه می‌زد بیرون. تاب ماندن نداشت، تا نیمه‌های شب بیرون بود. یک بار دیدم نشستن و برخاستن برایش سخت شده است. پرس‌وجو که می‌کردم حرفی نمی‌زد. بعدتر اتفاقی دیدم که باتوم خورده و پایش کبود شده است. یک بار هم خانمی آمده با چاقو به پهلویش بزند که با زیرکی چاقو را گرفته بود.
نمی‌شد بگوییم که نرود، ناراحت می‌شد. حرف از شهید شدنش می‌زد. این آخری‌ها، اصلاً خبر داشت که قرار است آسمانی شود و برود. بعدازظهر بود. می‌خواست برود بسیج. وضو گرفت. گفتم هنوز تا مغرب خیلی مانده... گفت: فکر می‌کنید برای نماز وضو می‌گیرم؟! من برای شهادت وضو می‌گیرم.
شهد میثم مقبولی
تاریخ شهادت :فتنه ی 88

چند سال پیش ُمحرم بود .دقیقا یادم نیست شب تاسوعا بود یا شب عاشورا

نزدیک غروب بود جلوی مسجدرحسام برای سیم کشی پرژکتور مسجد بالای چهارپایه ۵ متری مسجد بود که به خاطر اینکه جریان برق به فتوسل(قطعه ای که با غروب آفتاب و شب شدن جریان برق را وصل میکند)یکدفعه سیمی که دست حسام بود برق دار شد طوری که حسام رو پرت کرد .حسام هم برای اینکه نیفته دستش رو به چارپایه گرفت که باعث شد حسام با چارپایه با هم بیفتن کف خیابون حسام افتاد و چهارپایه هم افتاد روی حسام .همه گفتند که کار حسام تمومه به سرعت رفتیم سمت حسام که دیدیم داره میگه یکی این چارپایه رو از روی من برداره نفسم بالا نمیاد .... اما تعجب کردیم که یه خراش هم به دست حسام نیفتاده بود هرکس دیگه ای جای حسام بود حداقلش ضربه مغزی شده بود البته خود حسام میگفت که این لطف امام حسین بوده...
شهید حسام ذوالعلی
شهید فتنه ی سال88


RE: خاطراتی از شهدای نسل سومی - gomnam - 14-08-2013

این عکس آقا مصطفی ست حالا فعلا عکس رو داشته باشین سعی می کنم خاطره ی قشنگ هم پیدا کنم شاید هم وصیت نامه اش رو گذاشتم آخه خیلی جالبه
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://sangariha.com/i/attachments/1/1376246321197184_large.jpg


RE: خاطراتی از شهدای نسل سومی - gomnam - 15-08-2013

کمیل جان!
فصلی گذشت و قصه ی ما برملا نبود زخم عمیق سینه ی ما را دوا نبود یادش بخیر ای همسفر نیمه راه من قلبم شکست اما شکستنش را صدا نبود من ماندم و چشم انتظاری من تا ابد ایام با تو این همه پر ماجرا نبود من ماندم و داغ جدایی و پرواز سرخ تو با که بگویم، غمم یکی دوتا نبود آخر خداحافظ ای تمام آرزوی من رفتی ولی این همه درد سهم ما نبود دیگر بس است خداحافظ ای یار نیمه راه قصه ما که سخت تر از کرب و بلا نبود
همسر شهید.دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://sangariha.com/i/attachments/1/1376246321197184_large.jpg
شهید مصطفی (کمیل صفری تبار)
شهادت :در درگیری های غرب کشور

حجت خیلی شوخ بود چه موقعی که باهم بودیم تو ایام راهیان نور چه موقع هایی که پیش هم نبودیم با رفقایی که باهم بودیم شوخی می کرد، یه بار بعد از اینکه ایام راهیان تموم شده بود به یکی از بچه ها از یه شماره ناشناس زنگ زده بود و گذاشته بودش سرکار حجت بهش گفته بود که از ستاد زنگ میزنه و میگه قراره یه قرعه کشی کربلا انجام بشه.

بنده خدا کلی ذوق کرده بودو رسیده بود خب باید چیکار کنم، بهش گفت که مشخصات بده وارد سیستم کنم ببینم اسمتون در اومده یا نه اون بندنه خدا هم که باور کرده بود مشخصاتش رو میگه حجت هم اینور کاملا عادی و جدی برخورد می کرد بعد از چند دقیقه بهش گفت بله بهتون تبریک میگم اسم شما در اومده ، اون رفیقمون خیلی خوشحال شده بود و رسید که باید چیکار کنم حالا مدارک چی میخواد چیکار کنم، بهش یه سری مدارک گفته بود و اگه اشتباه نکنم گفته بود ۲۰ تا عکس باید بفرسته و... بنده خدا بعد از تلفن به تمام فامیلش داشت خبر میداد.....

چند دقیقه بعد از همون شماره زنگ زده بود بهش و شروع کرده بود به خندیدن.... دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
http://sangariha.com/i/attachments/1/1374489388769616_large.jpg
شهید حجت الله رحیمی
شهادت:سال 90 ژایگاه دژ خرمشهر


RE: خاطراتی از شهدای نسل سومی - good girl* - 20-08-2013

ممنون احساس می کنم قبلا زندگی نامه ی شهید ممدسلیمانی رو  خوندم


RE: خاطراتی از شهدای نسل سومی - "SoLmAz RaD" - 20-08-2013

اوووووووووووووووووه چه بسیجی بازاری شده فلش....


RE: خاطراتی از شهدای نسل سومی - F A R ! N - 20-08-2013

پوفDodgy


RE: خاطراتی از شهدای نسل سومی - FARID.SHOMPET - 21-08-2013

بازش کردم ولی ببینم سیاسی بشه یا توهیینی بشه کل تایپک رو رد تایید منک یا می بندم. من خودم از این جوری تاپیک ها دلخوشی ندارم. از دید من درست نیست.


RE: خاطراتی از شهدای نسل سومی - gomnam - 21-08-2013

ممنونم جناب فرید رومل 
اگر هم کسی گفت جوابش رو نمی دم یا تو خصوصی می دم


RE: خاطراتی از شهدای نسل سومی - gomnam - 22-08-2013

تو مسجد محمد رسول ا...(منجنیق) باغملک قرار بود برای شهادت امام جواد ع بعد از نماز مغرب و عشاء مراسم روضه و سینه زنی برگزار کنیم بچه ها به من گفتن با حجت تماس بگیر برای مداحی ولی من متأسفانه یادم رفته بود تا نیم ساعت قبل از اذان وقتی یادم اومد سریع به حجت زنگ زدم .


حجت اون روز رفت کمک پدرش (مرغداری).. وقتی تماس گرفتم ... گفت فلانی این چه موقع تماس گرفتنه من که الان با لباس کارگری و سر و ضع نامناسب هستم گفتم حجت نیم ساعت مونده به اذان نذار مجلس اهل بیت زمین بمونه با خنده گفت خودمو می رسونم ، ده دقیقه بعد اومدم در خونه دیدم حجت با لباس کارگری و سر و وضع نامناسب روی موتور با سرعت از سر جاده به طرف خونشون رفت و چند دقیقه بعد آمد مسجد و اون شب با تمام خستگی که داشت واقعاً خوب نوکری کرد.


عکسشون تو چند تا نظر بالاتر هست شرمنده اینترنت خرابه نمی تونم عکس جدید بزارم 


RE: خاطراتی از شهدای نسل سومی - gomnam - 26-08-2013

یکی از دوستای داداش میگفت قبل شهادت داداش بود تصمیم گرفت ازش پول قرض بگیره
میگفت بهش گفتم اقا محمد پول دارید مبلغی به من قرض بدید
گفت بله و پول رو به من داد
وقتی که خواستم از راهیان برگردم بهش گفتم پولتو دادی به من خودت پول نمیخوای به شهرت برگردی؟؟؟
گفت تو برو من احتیاج به بلیط ندارم
اری او راست میگفت احتیاج به بلیط نداشت او چقدر زیبا بازگشت
عکس ایشون هم تو پست های بالایی هست