داستان کوتاه(5) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: داستان کوتاه(5) (/showthread.php?tid=48981) |
داستان کوتاه(5) - Mไ∫∫ ∫MΘKξЯ - 19-08-2013 _خاله من مادر پدرم رو میخوام... خاله دخترک با چشمانی قرمز به سرخی خون در آغوش همخونه مادرش ؛ خواهر مادرش ، زجه میزد و از او مادر و پدر خویش را طلب میکرد خاله اش گفت : ناراحت نباش گلکم خدا خواسته نباید نا شکری کرد تا بلای سخت تری به سرت آید دخترک فریاد زد : پس من به چه کسی تکیه کنم تکیه گاهم رفت .... رفت من دیگر کسی را ندارم حالا من دختری 17 ساله چه کنم ؟ پسری از دور نزدیک شد و خاله را کنار زد و او را در آغوش کشید .... دخترک حتی توان کنار زدن او را نداشت و نمیدانست او چه کسیست و چرا او را اینگونه به آغوش کشیده است پسر : من تکیه گاهتم پدرت قبل از سفر تو رو به من سپرده دخترک سرش را بالا گرفت و به او نگریست دخترک : تو ... تو ..؟ پسر لبخندی زد و گفت : من برادر توام دخترک : اما من برادری نداشتم و ندارم پسر دوباره سره او را به سینه خود چسبانید و گفت : مادرم قبل از ازدواج با پدرت ؛ با پسرعمش که پدر من بود ازدواج کرد دختر با تعجب سوال کرد : بود ؟ مگر الان نیست ؟ پسر سره او را بوسید و گفت : او وقتی که من شش سالم بود دنیا را ترک کرد ...... مادرم بعد از سه سال از اون اتفاق ، به پیشنهاد ازدواج پدرت جواب مثبت داد و من را هم خونه عمش که مادر بزرگ من است سپرد و ان روز تو را هم به من... دختر : کِی ؟ پسر : یک هفته قبل از سفرشون به اهواز اونا پیش من آمدند و طلب حلالیت کردند و از من هم خواستند اگر اتفاقی برایشان افتاد از تو حمایت کنم و خواهرم پیشرفت کند دخترک دیگر خاله اش را فراموش کرده بود خود را بیشتر در آغوش برادش جا داد و خوشحال از اینکه او هم تکیه گاهی دارد روز ها و سال گذشت و اکنون همان دخترک برای کشورش افتخاریست و اون یکی از بهترین خلبان هاس و اولیل خلبان زن او همه ی این موفقیت ها را مدیون برادر بزرگش است RE: داستان کوتاه(5) - سایه2 - 19-08-2013 عالي بودددددددددددددد |