انجمن های تخصصی  فلش خور
اشعاراستاد شاملو - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+--- موضوع: اشعاراستاد شاملو (/showthread.php?tid=62181)



اشعاراستاد شاملو - ★BlAcK EvIl★ - 02-10-2013

مرثیه


گفتند:
«ــ نمی‌خواهيم
نمی‌خواهيم
که بميريم!»
گفتند:
«ــ دشمن‌ايد!
دشمن‌ايد!
خلقان را دشمن‌ايد!»


چه ساده
چه به‌ساده‌گی گفتند و
ايشان را
چه ساده
چه به‌ساده‌گی
کشتند!
و مرگِ ايشان
چندان موهِن بود و ارزان بود
که تلاشِ از پیِ زيستن


به رنج‌بارتر گونه‌يی
ابلهانه نمود:
سفری دشخوار و تلخ
از دهليزهایِ خم اندر خم و
پيچ اندر پيچ
از پیِ هيچ!



نخواستند
که بميرند
يا از آن پيش‌تر که مرده باشند


بارِ خِفّتی
بر دوش
برده باشند.
لاجرم گفتند:





«ــ نمی‌خواهيم
نمی‌خواهيم
که بميريم!»
و اين خود
وِردگونه‌يی بود
پنداری
که اسبانی
ناگاهان به‌تک
از گردنه‌هایِ گردناکِ صعب
با جلگه فرودآمدند
و بر گُرده‌یِ ايشان
مردانی
با تيغ‌ها
برآهيخته.


و ايشان را
تا در خود بازنگريستند
جز باد
هيچ
به کف اندر
نبود.ــ
جز باد و به‌جز خونِ خويشتن،


چرا که نمی‌خواستند
نمی‌خواستند
نمی‌خواستند
که بميرند.
7 اسفند 1344



اسباب


آن‌چه جان
از من
همی‌ستاند
ای کاش دشنه‌يی باشد
يا خود
گلوله‌يی.




زهر مباد ای کاشکی،
زهرِ کينه و رشک
يا خود زهرِ نفرتی.


درد مباد ای کاشکی،
دردِ پرسش‌هایِ گزنده
جرّاره به‌سانِ کژدم‌هايی،
از آن‌گونه که‌ت پاسخ هست و
زبانِ پاسخ
نه،
و لاجرم پنداری
گزيده‌یِ کژدم را
ترياقی نيست...



آن‌چه جان از من همی‌ستاند
دشنه‌يی باشد ای کاش
يا خود
گلوله‌يی.


چشم اندازی دیگر


با کليدی اگر می‌آيی

تا به دستِ خود
از آهنِ تفته
قفلی بسازم.


گر باز می‌گذاری در را،


تا به همتِ خويش
از سنگ‌پاره‌سنگ
ديواری برآرم.ــ


باری
دل
در اين برهوت
ديگرگونه چشم‌اندازی می‌طلبد.




قاطع و بُرّنده
تو آن شکوه‌پاره‌پاسخی،
به هنگامی که
اينان همه
نيستند


جز سوآلی
خالی
به‌بلاهت.



هم بدان گونه که باد
در حرکتِ شاخ‌ساران و برگ‌ها،ــ
از رنگ‌هایِ تو سايه‌يی‌شان بايد
گر بر آن سرند
که حقيقتی يابند.


هم به گونه‌ی باد
ــکه تنها
از جنبشِ شاخ‌ساران و برگ‌هاــ



و عشق
ــکز هر کُناکِ توــ



باری
دل
در اين برهوت
ديگرگونه چشم‌اندازی می‌طلبد.



پاییز


گویِ طلایِ گداخته
بر اطلسِ فيروزه‌گون
[سراسرِ چشم‌انداز
در رويايی زرّين می‌گذرد.]

و شبحِ آزادگردِ هيونی يال‌افشان،


که آخرين غبارِ تابستان را
کاهلانه
از جاده‌یِ پرشيب
برمی‌انگيزد.



و نقشِ رمه‌يی
بر مخملِ نخ‌نما


که به زردی
می‌نشيند


طلا
و لاجورد.


طرحِ پيلی
در ابر
و احساسِ لذتی از
آتش.


چشم‌انداز را
سراسر
در آستانه‌یِ خوابی سنگين
رويايی زرّين می‌گذرد.



نوروز در زمستان


سالى‌
نوروز
بى‌چلچله‌ بى‌بنفشه‌ مى‌‌آيد،
بى‌جنبش‌ِ سردِ برگ‌ِ نارنج‌ بر ‌آب‌
بى‌گردش‌ِ مر‌غانه‌‌ى‌ رنگين‌ بر ‌آينه‌.



سالى‌
نوروز
بى‌گندم‌ِ سبز و سفره‌ مى‌‌آيد،
بى‌پيغام‌ِ خموش‌ِ ما‌هى‌ ‌از تنگ‌ بلور
بى‌رقص‌ِ ‌عفيف‌ِ شعله‌ در مردنگى‌.





سالى‌
نوروز
‌همر‌اه‌ِ به‌ در کوبى‌‌ى‌ مرد‌انى‌
سنگينى‌‌ى‌ بارِ سال‌‌هاشان‌ بر دوش‌:
تا لاله‌‌ى‌ سوخته‌ به‌ ياد ‌آرد باز
نام‌ِ ممنو‌ع‌‌اش‌ ر‌ا


و تاقچه‌‌ى‌ گناه‌
ديگر بار
با ‌احساس‌ِ کتاب‌‌ها‌ى‌ ممنو‌ع‌
تقديس‌ مى‌شود.



در معبرِ قتل‌ِ ‌عام‌
شمع‌‌ها‌ى‌ خاطره‌ ‌افروخته‌ خو‌ا‌هد شد.


درو‌ازه‌‌ها‌ى‌ بسته‌
بناگاه‌
فر‌از خو‌ا‌هد شد
دستان‌ِ ‌اشتياق‌
‌از دريچه‌‌ها در‌از خو‌ا‌هد شد
لبان‌ِ فر‌اموشى‌
به‌ خنده‌ باز خو‌ا‌هد شد


و بهار
در معبر‌ى‌ ‌از ‌غريو
تا شهرِ خسته‌
پيشباز خو‌ا‌هد شد.


سالى‌
‌آر‌ى‌
بى‌گا‌هان‌


نوروز
چنين‌
‌آ‌غاز خو‌ا‌هد شد



مرگ نازلی



نازلی! بهارخنده زد و ارغوان شکفت
در خانه، زیر پنجره گل داد یاس پیر
دست از گمان بدار!
با مرگ نحس پنجه میفکن!
بودن به از نبود شدن، خاصه در بهار...
نازلی سخن
نگفت،
سر افراز
دندان خشم بر جگر خسته بست رفت
***
نازلی ! سخن بگو!
مرغ سکوت، جوجه مرگی فجیع را
در آشیان به بیضه نشسته ست!

نازلی سخن نگفت
چو خورشید
از تیرگی بر آمد و در خون نشست و رفت
***
نازلی سخن نگفت
نازلی ستاره بود:
یک دم درین
ظلام درخشید و جست و رفت
نازلی سخن نگفت
نازلی بنفشه بود:
گل داد و
مژده داد: زمستان شکست!
و
رفت...



خداییی زحمت زیادی کشیدم
سپاس ندین
نامردین


RE: اشعاراستاد شاملو - Adl!g+ - 05-10-2013

بسیار اشعار زیبایی بود
این چه شعر هایی میگوید؟
این شاعران جدید چه می گویند؟