انجمن های تخصصی  فلش خور
رقـــــــص - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: رقـــــــص (/showthread.php?tid=62289)



رقـــــــص - pink lady - 02-10-2013

ساعت دوازده ظهر شده بود ولي هنوز خرس قطبي(آيدا خانوم خواهر عزيزم!!!)از خواب زمستونيش بيدار نشده بود!!!
پارچ رو پر از آب کردم و رفتم که عمليات بيدار کردن رو انجام بدم!!!
رفتم تو اتاقمون که ديدم بله!خانوم داره خواب هفت پادشاه رو ميبينه!ولي حيف که بايد از پادشاه ها خدا حافظي ميکرد!
پارچ رو بردم بالاي سرش و با يه حرکت کلشو ريختم رو سرش و در رفتم!
پشت ديوار وايساده بودم که وقتي مياد بيرون قيافشو ببينم و بيشتر حال کنم!!!!
وقتي اومد بيرون نتونستم جلو خندمو بگيرم و بلند بلند شروع کردم به خنديدن!
وقتي منو ديد يقمو گرفت و پرتم کرد زمين و شروع کرد بد و بيراه گفتن!
آيدا:دختره ي بدبخت نفهم!مگه آسکاريس داري گوساله!
_ببين اگه من گوساله باشم از اونجايي که ما دو قلو ايم ...توهم گوساله ميشي پس!!؟قبول نداري؟!
از حرفم خندش گرفته بود ولي به روي خودش نياورد و رفت لباس هاشو عوض کنه و بياد.

رفتم تو آشپزخونه...مامانم اونجا بود...
_ماااااامااااااننن...........گش نمههه!!!!!!
مامان:ئه!تو که يه ربع پيش صبحونه خوردي دختر!

_آره؟...راست ميگيا...ولي باز گشنمههه!
مامان:تا نيم ساعت ديگه ناهار حاضر ميشه.
يه اوکي گفتم و رفتم سراغ تلفن که به شهاب زنگ بزنم.
(شهاب همسايه بقلي بسيار خوشتيپ و خوشگلمون بود که هجده سالش بود و از بچگي با هم بزرگ شده بوديم)
شهاب با من جور تر بود تا با آيدا.
با اينکه دو سال ازم بزرگ تر بود و پسر هم بود ولي بهتر از آيدا منو درک ميکرد!

شهاب:الو؟
_سلام داداشي...ظهرت بخير!
شهاب:سلام بر عزيز دلم.
_شهاب حوصلم سر رفته..مياي بريم يه دوري بزنيم؟
شهاب:باشه عزيزم..نيم ساعت ديگه دمه ماشين منتظرتم.
(چون مامانم از رانندگي بدش مياد و منم ماشين نداشتم مجبور بودم هميشه از شهاب بخوام که منو ببره بيرون)
_مامان..من با شهاب يه دوري ميزنم زود ميام

مامان:آيدا چي؟
_بيخيال...زود ميام..خدافظ
شهاب:بريم کجا خانوم خانوما؟
_بريم يه چيزي بخوريم که خيلي گشنمه

شهاب:اوکي مادام موسيو!

_مقسي!
اينو که گفتم لبخندي زد که خوشگليشو هزار برابر کرد
دو تا پيتزا گرفتيم و نشستيم تو ماشين که بخوريمشون.
يه تيکه پيتزا برداشتم و گرفتم جلوي دهن شهاب و گفتم:آآآ...آ کن!
يه گاز ازش زد.
_آفرين پسر خوب..اگه خوب غذا بخوري و هر روز يه ليوان شير بخوري قول ميدم زودي بزرگ شي!
چون يهو خنديد غذا پريد گلوش و به سرفه افتاد!
_ئه!نکشي خودتو!خوب بگو شير دوست ندارم ..اين کارا چيه ديگه!؟
يه چشم غره بهم رفت و مشغول خوردن شد.
شهاب:راستي..فردا تولد دوستمه..همه با دوست دختر هاشون ميان ولي من کسيو ندارم باهام بياد

ميتوني باهام بياي؟؟قول ميدم زود برگرديم.
_خودم که دوست دارم بيام ولي بايد يه جوري مامان و آيدا رو بپيچونم.
رو تختم دراز کشيده بودم و به سقف خيره شده بودم...
آخه چرا آدمو مجبور ميکنن براي اينکه يکم خوش بگذرونه دروغ بگه؟
چرا هميشه وقتي ميخوام از مامان براي رفتن به تولد يا مهموني هايي که پسرا هم هستن اجازه بگيرم ميگه نه؟!
مگه پسرا هيولا يا همچين چيزين؟؟!!
حالم از اين بي اعتمادي هاش بد ميشه!!!
داشتم به اين چيزا فکر ميکردم که دلم گرفت و چند قطره اشک از گوشه ي چشمم چکيد.
از دروغ گفتن متنفر بودم...دوست نداشتم چيزي رو از مامانم قايم کنم..ولي خودش مجبورم ميکنه
توي جام جا به جا شدم و به شهاب و مهموني فکر کردم...
خيلي وقت بود که شهاب رو ميشناختم ولي تا حالا باهاش مهموني نرفته بود.
يعني ميتونم به شهاب اعتماد کنم و باهاش برم؟؟!!!
اصلا اين چجور مهموني هست که همه با دوستاشون ميان؟!
نکنه شهاب تحت تاثير محيط اونجا رفتارش عوض شه و...
سرمو تکون دادم و به خودم گفتم:نه!شهاب همچين آدمي نيست!
صداي باز شدن در و جيغ و داد هاي آيدا منو از افکارم کشيد بيرون.
حتما بابا اومده خونه و آيدا خانوم هم طبق معمول داره مراسم پاچه خواري براي گرفتن پول رو بجا مياره!!

اومدم تو پذيرايي و ديدم درست حدس زدم.
آيدا همونجور که از گردن بابا آويزون بود ميگفت:وااااااي نميدوني چقدر دلم برات تنگ شده بود بابايي!!چايي ميخوري برات بيارم بابا؟؟
بابا:آره.دستت درد نکنه عزيزم..
آيدا هم گونه ي بابا رو بوسيد و رفت چايي بياره.
سلام کردم و بابا که تازه متوجه حضور من شده بود گفت:
به به!آرام خانوم!عليک سلام خانوم خشگله.
نشست رو کاناپه و به پاش اشاره کرد و گفت:
بيا اينجا بشين که بابا دلش برات يه ذره شده!

لبخندي زدم و رو پاش نشستم.
_منم همينطور بابايي
بابا:خوب...تعريف کن...امروز چه خبر بود؟؟
ناخودآگاه ياد مهموني افتادم و دوباره حالم گرفته شد.
_هيچي...مثل هميشه..آسمون صاف و آبي!
بابا:اون که بله!جدا از وضعيت آب و هوا؟
_مثل هميشه امروزم جالب و پر هيجان بود(آره جون عمم!!)
چشمکي زدم ورفتم سر گازکه ببينم شام چي داريم که مرغ گنده اي رو تو قابلمه ديدم!!
_اي بابا!بازم مرغ؟!مامان به خدا انقدر مرغ خوردم شبيه مرغ شدم!؟
آيدا:ئه؟راست ميگي؟!ميگم تازگي ها چقدر تابلو و ضايع شدي...پس واسه همينه!!
_آيدا جون اگه من تابلو ام تو قابه عکسي عزيزم!...حالا برو اون چايي رو بده بابا که از دهن افتاد!؟
خوشبختانه به در آوردن زبونش برام اکتفا کرد و از آشپز خونه رفت بيرون

سر شام انقدر فکرم مشغول مهموني بود که هيچي از گلوم پايين نميرفت.
با زور چند قاشق خوردم و معذرت خواهي کردم و رفتم بخوابم.
تو مدرسه سرمو گذاشته بودم رو نيمکت و بچه هارو نگاه ميکردم که باهم شوخي ميکردن و ميزدن تو سر وکله ي هم.
يه دفعه الناز از در دويد تو و گفت:بچه ها!زري قاتل اومد!
همه زدن زيره خنده و سر جاهاشون نشستن.
چند دقيقه بعد معلم شيمي(زهرا عباسي)وارد کلاس شد و همه بلند شدن.
بدون گفتن يک کلمه نشست سر جاش و دفترشو انداخت رو ميزش!
الناز (بقل دستيم)آروم در گوشم گفت:فکر کنم امروز اعصاب مصاب نداره!ميخواد سرمونو ببره!
نيشخندي زدم و با سر حرفشو تاييد کردم.
الناز دختر شوخ و مهربوني بود که از اول دبستان با هم دوست بوديم.
زنگ تفريح با بچه ها نشسته بوديم زمين و چيپس ميخورديم که توپ بسکتبال بچه ها پرت شد سمتمون.
الناز توپ رو برداشت و گفت:سوباسا وارد ميشود!و شوتش کرد!
از شانس بده ما توپ خورد تو صورت يکي از بچه ها و افتاد زمين!
همه دويديم سمتش.از دماغش خون ميومد و همونجور که رو زمين افتاده بود ناله ميکرد!
الناز داشت گريه ميکرد و پشت سره هم به دختره ميگفت ببخشيد.
بچه ها با کمک معلم بهداشت بردنش تو اتاق بهداشت که به وضعش رسيدگي کنن.

اون روز تو مدرسه هيچي از درس نفهميدم.
اصلا شايد بهتر باشه به شهاب بگم نميام و خودمو خلاص کنم؟!
ولي نه...ميرم و زود بر ميگردم.
ساعت چهار رسيدم خونه و بلافاصله رفتم يه دوش گرفتم و موهامو اتو کشيدم.
رفتم تو اتاق و در رو قفل کردم و بهترين تاپمو با يه شلوار جين پوشيدم.