انجمن های تخصصی  فلش خور
داستان ترسناک{خیلی ترسناک} - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: داستان ترسناک{خیلی ترسناک} (/showthread.php?tid=76728)

صفحه‌ها: 1 2


داستان ترسناک{خیلی ترسناک} - پرنسس گاردنیا - 26-12-2013

سلام. اسم من جانه.یه داستان دارم که اگر اون رو بشنوید درها را قفل میکنید.پنجره هارو میبندیدودر این بین یادتان نرود نفس بکشید.داستان ازآنجایی شروع شد که مدرسه ی ماتصمیم گرفت تمام دانش آموزان ممتاز مدرسه را به اردوی آمریکای جنوبی
ببرد ومتاسفانه من هم در آن اردوبودم!
ساعت 6:30 صبح همگی سوار اتوبوس شدیم.چرا پدر ومادرم بجای آنکه به من بگویند مواظب خودت باش به من گفتند:امیدوارم
اتفاقی برایت نیفتد! آیا پدر ومادرم چیزی می دانستند که به زورمرا به این سفروا داشتند؟
من با دوستم ری درصندلی اول هواپیمانشسته بودیم وصبحانه ای را که به ما داده بودند رامی خوردیم.درپکیجی که ما داده بودند یک پنیرخامه ای یک مربای توت فرنگی یک کره یک نان گرد ویک رانی بود. من میلی به صبحانه خوردن نداشتم.ولی ری خیلی با اشتها میخورد .اون بهترین دوست من بود اما همیشه مرا به غذا ترجیح میداد. اغلب من همیشه خوب صبحانه می خوردم اما به خاطراومدن به این اردوی مسخره خیلی ناراحت بودم.من یک برنامه ی عالی نوشته بودم.امابا اومدن به این اردو همه چی خراب شد.بعضی موقع ها باخودم فکرمی کنم چرا شاگرد ممتاز شدم؟!!!
من به دوستم متیوحسودی ام میشود.او دردرس ادبیات یک تجدیدی آورد ومجبور شد درس بخواندودر23جولای یک امتحان بدهد.
ری صبحانه اش تمام کرد وگفت: من که هنوز گشنمه!!!
پکیج ام را به اودادم.ری پکیج راگرفت وگفت :تو چراناراحتی؟چراصبحانه ات را نخوردی؟چیزی شده؟اگرچیزی شده به من هم بگو.شاید بتونم کمکت کنم؟ری خیلی مهربان است وهمچنین صورت بسیارزیبایی دارد.آن چشم های آبی آن موهای طلایی براق
وپوست سفیدی که مانند نقره خام می درخشد.همه زیبایند. او اصلیتش انگلیسی است وازکلاس سوم به خاطرشغل پدرش به فرانسه آمده است.پدرش یک سفیر است وقراراست اوتا پایان دبیرستان درفرانسه بماند.جالب است بدانید خانه های ما کنار هم است.پس تا آخرین لحظه می توانیم در کنار هم بمانیم.البته منم دست کمی از او ندارم.چشمام سبزه وموهام مشکیِ براقه. با چند ثانیه فکر گفتم :ازهمان اول هم دوست نداشتم به این اردو بیایم.خیلی مسخره است.احساس خوبی نسبت به این اردو ندارم.خیلی عجیب غریب است.پدرومادرم به جای این که به من بگویند مراقب خودت باش به من گفتند: امیدوارم اتفاقی برایت نیفتد!!!ری گفت :این که عجیب نیست!!!گفتم: باشه.حالا این رو چی میگی. یادت نمی یاد تو مدرسه خانم ویدل چه حرف های عجیب و غریبی می زد؟هان؟ری: متفکرانه گفت آره راست می گی!خانم ویدل مدیر مدرسه یمان است.اوآدم بسیارجدی ومرموزوعجیب وغریبی است.او همیشه راست میگوید.هیچ وقت قانون را زیرپا نمی گذارد.در همین فکر ها بودم که هواپیما تکان بسیار سختی خورد.با خودم فکرکردم بد بختی از همین الان شروع شد....
مهمانداران ازاتاق های بسیارکوچکی که به جای در پرده داشت وبرای آنها تدارک دیده بودند بیرون آمدند.چهره هایشان بسیارآرام بود.انگارکه خیلی ازاین تکان های شدید را دیده بودند.خیلی سریع کمربندی را که بازگذاشته بودم را بستم.آخیش!کسی مرا ندید.آخه یکی از آنها دو سه قدم مانده بود به صندلی من برسد.آنها خیلی خشن، اما دراین حال بسیارچهره های آرامی داشتند.آدمای عجیبی بودند.مثلا سردوستم جک داد زدندواین باعث شد که بدترین وبدجنس ترین بچه ی کلاسمان یعنی بیل از او با مو بایلش فیلم بگیردومن مطئنم که حتما آن رابه معلممان نشان می دهد.البته مهمانداران عزیز او را هم دعوا کردندوبه او گفتند که چرا موبایلش را خاموش نکرده ودرباکس هواپیما نگذاشته است.یک دفعه کیسه های هوا از سقف هواپیما آویزان شدند.قبل از پروازهواپیما به ما گفته بودند هر موقع هوای داخل هواپیما تغییرکردآنها را روی صورتتان بگذارید و نفس بکشید.من خیلی بی رمق ان را روی صورتم گذاشتم.خیلی مسخره بود. چرا همه ی اتفاق ها باید در این اردو بیفتد؟
مهمانداران ،خشن گفتند که زود این ماسک های مسخره را روی صورتمان بگذاریم. همه آنها راروی صورتشان گذاشتندوآرام نشستند.امیدواربودم این اردوی مسخره هرچه زودتر تمام شود... .

این داستان رو خودم نوشتم. راستی اگه می خواهید ادامه ی این داس[/quote]تان را بدانید بهم بگیدااااااWink


RE: داستان ترسناک{خیلی ترسناک} - پرنسس گاردنیا - 30-12-2013

نظرات؟؟؟؟DodgyDodgyDodgyDodgy


RE: داستان ترسناک{خیلی ترسناک} - ♕ρяιηcєѕѕღsαяαh♕ - 30-12-2013

ملضگفتم حالا چی چی میخوای بگی یهو با کلی ذوق اومدکAngry


RE: داستان ترسناک{خیلی ترسناک} - دیانا2 - 30-12-2013

خوب بود من چند تا داستان نوشتم خیلی قشنگن
ادامه بده خیلی قشنگه


RE: داستان ترسناک{خیلی ترسناک} - پرنسس گاردنیا - 30-12-2013

(30-12-2013، 16:04)...Hinata... نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
ملضگفتم حالا چی چی میخوای بگی یهو با کلی ذوق اومدکAngry

این اولشهDodgyDodgyDodgyDodgyDodgy

(30-12-2013، 16:37)دیانا2 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
خوب بود من چند تا داستان نوشتم خیلی قشنگن
ادامه بده خیلی قشنگه

ممنونHeart


RE: داستان ترسناک{خیلی ترسناک} - shawkila - 30-12-2013

ادامههUndecidedUndecidedUndecided


RE: داستان ترسناک{خیلی ترسناک} - علی بخشایی - 30-12-2013

می شه ادامه اش بدهید:ggr:


RE: داستان ترسناک{خیلی ترسناک} - پرنسس گاردنیا - 30-12-2013

دادم.می تونی سر بزنی به پستمWink


RE: داستان ترسناک{خیلی ترسناک} - ندا2000 - 02-01-2014

مممنونم


RE: داستان ترسناک{خیلی ترسناک} - پرنسس گاردنیا - 05-01-2014

خواهش می کنمWink