شعرهاے برگزیـــבـہ از مهــבے اخواטּ ثالث - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +--- موضوع: شعرهاے برگزیـــבـہ از مهــבے اخواטּ ثالث (/showthread.php?tid=93071) |
شعرهاے برگزیـــבـہ از مهــבے اخواטּ ثالث - Ƥαяℓσนʂ ϱiяℓ - 03-03-2014 هر جا دلم بخواهد چون ميهمانان به سفرهي پر ناز و نعمتي خواندي مرا به بستر وصل خود اي پري هر جا دلم بخواهد من دست ميبرم ديگر مگو: ببين به كجا دست مي بري با ميهمان مگوي: بنوش اين، منوش آن اي ميزبان كه پر گل ناز است بسترت بگذار مست مست بيفتم كنار تو بگذار هر چه هست بنوشم ز ساغرت هر جا دلم بخواهد، آري، چنين خوش است بايد دريد هر چه شود بين ما حجاب بايد شكست هر چه شود سد راه وصل ديوانه بود بايد و مست و خوش و خراب گه ميچرم چو آهوي مستي، به دست و لب در دشت گيسوي تو كه صاف است و بي شكن گه مي پرم چو بلبل سرگشته با نگاه بر گرد آن دو نو گل پنهان به پيرهن هر جا دلم بخواهد، آري به شرم و شوق دستم خزد به جانب پستان نرم تو واندر دلم شكفته شود صد گل از غرور چون ببنم آن دو گونه ي گلگون ز شرم تو تو خنده زن چو كبك، گريزنده چون غزال من در پيت چو در پي آهو پلنگ مست وانگه ترا بگيرم و دستان من روند هر جا دلم بخواهد آري چنين خوش است چشمان شاد گرسنه مستم دود حريص بر پيكر برهنه ي پر نور و صاف تو بر مرمر ملايم جاندار و گرم تو بر روي و ران و گردن و پستان و ناف تو كم كم به شوق دست نوازش كشم بر آن گلديس پاك و پردگي نازپرورت هر جا دلم بخواهد من دست مي برم اي ميزبان كه پر گل ناز است بسترت تو شوخ پندگوي، به خشم و به ناز خوش من مست پند نشنو، بيرحم، بي قرار و آنگه دگر تو داني و من، وين شب شگفت وين كنج دنج و بستر خاموش و رازدار ╚═════════ ೋღ❤ღೋ ═════════╝ در ميكده در ميكدهام: چون من بسي اينجا هست مي حاضر و من نبرده ام سويش دست بايد امشب ببوسم اين ساقي را اكنون گويم كه نيستم بيخود و مست در ميكده ام دگر كسي اينجا نيست واندر جامم دگر نمي صهبا نيست مجروحم و مستم و عسس مي بردم مردي، مددي، اهل دلي، آيا نيست ؟ ╚═════════ ೋღ❤ღೋ ═════════╝ زمستان سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت سرها در گريبان است كسي سر بر نيارد كرد پاسخ گفتن و ديدار ياران را نگه جز پيش پا را ديد ، نتواند كه ره تاريك و لغزان است وگر دست محبت سوي كسي يازي به اكراه آورد دست از بغل بيرون كه سرما سخت سوزان است نفس ، كز گرمگاه سينه مي آيد برون ، ابري شود تاريك چو ديدار ايستد در پيش چشمانت نفس كاين است ، پس ديگر چه داري چشم ز چشم دوستان دور يا نزديك ؟ مسيحاي جوانمرد من ! اي ترساي پير پيرهن چركين هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آي دمت گرم و سرت خوش باد سلامم را تو پاسخ گوي ، در بگشاي منم من، ميهمان هر شبت، لولي وش مغموم منم من، سنگ تيپاخورده ي رنجور منم ، دشنام پس آفرينش ، نغمه ي ناجور نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بيرنگ بيرنگم بيا بگشاي در، بگشاي ، دلتنگم حريفا ! ميزبانا ! ميهمان سال و ماهت پشت در چون موج مي لرزد تگرگي نيست، مرگي نيست صدايي گر شنيدي، صحبت سرما و دندان است من امشب آمدستم وام بگزارم حسابت را كنار جام بگذارم چه مي گويي كه بيگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟ فريبت مي دهد ، بر آسمان اين سرخي بعد از سحرگه نيست حريفا ! گوش سرما برده است اين ، يادگار سيلي سرد زمستان است و قنديل سپهر تنگ ميدان ، مرده يا زنده به تابوت ستبر ظلمت نه توي مرگ اندود ، پنهان است حريفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز يكسان است سلامت را نمي خواهند پاسخ گفت هوا دلگير ، درها بسته ، سرها در گريبان ، دستها پنهان نفسها ابر ، دلها خسته و غمگين درختان اسكلتهاي بلور آجين زمين دلمرده ، سقف آسمان كوتاه غبار آلوده مهر و ماه زمستان است ╚═════════ ೋღ❤ღೋ ═════════╝ پاسخ چه ميكني؟ چه ميكني؟ درين پليد دخمهها سياهها، كبودها بخارها و دودها؟ ببين چه تيشه ميزني به ريشه ي جوانيت به عمر و زندگانيت به هستيت، جوانيت تبه شدي و مردني به گوركن سپردني چه ميكني؟ چه ميكني؟ چه ميكنم؟ بيا ببين كه چون يلان تهمتن چه سان نبرد ميكنم اجاق اين شراره را كه سوزد و گدازدم چو آتش وجود خود خموش و سرد ميكنم كه بود و كيست دشمنم ؟ يگانه دشمن جهان هم آشكار، هم نهان همان روان بي امان زمان، زمان، زمان، زمان سپاه بيكران او دقيقهها و لحظهها غروب و بامدادها گذشته ها و يادها رفيقها و خويشها خراشها و ريشها سراب نوش و نيشها فريب شايد و اگر چو كاشهاي كيشها بسا خسا به جاي گل بسا پسا چو پيشها دروغهاي دستها چو لافهاي مستها به چشمها، غبارها به كارها، شكستها نويدها، درودها نبودها و بودها سپاه پهلوان من به دخمه ها و دامها پياله ها و جامها نگاهها، سكوتها جويدن برو تها شرابها و دودها سياهها، كبودها بيا ببين، بيا ببين چه سان نبرد مي كنم شكفتههاي سبز را چگونه زرد ميكنم ╚═════════ ೋღ❤ღೋ ═════════╝ آب و آتش آب و آتش نسبتي دارند جاويدان مثل شب با روز، اما از شگفتيها ما مقدس آتشي بوديم و آب زندگي در ما آتشي با شعله هاي آبي زيبا آه سوزدم تا زندهام يادش كه ما بوديم آتشي سوزان و سوزاننده و زنده چشمه ي بس پاكي روشن هم فروغ و فر ديرين را فروزنده هم چراغ شب زداي معبر فردا آب و آتش نسبتي دارند ديرينه آتشي كه آب مي پاشند بر آن ، مي كند فرياد ما مقدس آتشي بوديم ، بر ما آب پاشيدند آبهاي شومي و تاريكي و بيداد خاست فريادي، و درد آلود فريادي من همان فريادم، آن فرياد غم بنياد هر چه بود و هر چه هست و هر چه خواهد بود من نخواهم برد ، اين از ياد كآتشي بوديم بر ما آب پاشيدند گفتم و مي گويم و پيوسته خواهم گفت ور رود بود و نبودم همچنان كه رفته است و مي رود بر باد RE: شعرهاے برگزیـــבـہ از مهــבے اخواטּ ثالث - ✘ӍДЯЈДл✘ - 07-04-2014 چه عالی دوسش دارم بذار باز |