![]() |
داستان علیرضا ..... !!!! - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: مسائل متفرقه (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=18) +--- انجمن: گفتگوی آزاد (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=19) +--- موضوع: داستان علیرضا ..... !!!! (/showthread.php?tid=94294) |
داستان علیرضا ..... !!!! - sara1100 - 08-03-2014 علیرضا به مامانش گفت ![]() ![]() در خانه ی پسر خاله افشین علیرضا زنگ خانه ی خاله اش را زد ، افشین آمد ودر را باز کرد ، بعد ازسلام وروبوسی و احوال پرسی مامان علیرضا وخواهرش به پذیرایی رفتند ومثل دیگر بزرگتر ها با هم می گفتند ومی خندیدند ، افشین وعلیرضا هم به اتاق بازی رفتند وبا اسباب بازی ها بازی کردند . علیرضا از یک ماشین اسباب بازی قرمز رنگ خوشش آمده بود به افشین گفت : ( پسر خاله میشه بااین بازی کنم ) افشین ![]() کن ) بعد از مدتی مادر علیرضا او را صدا کرد وبه او گفت ![]() میاد بیا بریم خونه مون ) علیرضا و مادرش به خانه یشان رفتند بعد از مدتی افشین داشت اتاقش را مرتب می کرد. که نا گهان دید ماشین قرمزش نیست ، فورا به پیش مادرش رفت وبه او گفت ![]() ![]() گشتی ) افشین ![]() اسباب بازی پیدا نشد افشین شروع کرد به گریه کردن هی زار می زد ومی گفت : ( من می دونم که علیرضا اون را برداشته ) مادر ![]() خوبی نیست ) افشین همین طور گریه می کرد وپایش را به زمین می کوبید مادر مجبور شد به خواهرش زنگ بزند و به گفت ![]() به علیرضا ، تو اونو ندیدی ) مادر علیرضا ![]() زنم ) مادر علیرضا روبه او کرد وگفت ![]() علیرضا ![]() ![]() ![]() دونم کجاست چند بار باید بگم ) بعد به اتاقش رفت ودر را محکم بست مادر به خواهرش زنگ زد وبه او گفت ![]() علیرضا یک خواب عجیبی دید. در خواب دید که فرشته ای مهربان با بچه های کوچک بازی می کرد علیرضا به طرف فرشته رفت وبه او گفت ![]() با من هم بازی کنی ) فرشته گفت ![]() ( ببین همه ی این بچه ها باهم دیگه دوست هستند. اما تو با یکی از این بچه ها دوست نیستی اون هم از دست تو خیلی ناراحته ) علیرضا ![]() ( افشین پسر خاله ات ) علیرضا ![]() دوست میشه تو هم بامن بازی می کنی ) فرشته ![]() من هر شب میام، توی خوابت باتو بازی می کنم ) در این لحظه علیرضابیدار شد واز رخت خواب پرید ، ماشین اسباب بازی افشین را برداشت وبه مادرش گفت ![]() میشه بریم خونه ی علیرضا می خواهم ماشینش را پس بدهم ) مادرش هم اورا بغل کرد وبوسید وبه او آفرین گفت علیرضا از افشین معذرت خواست افشین هم اورا بخشید . علیرضا هر شب خواب فرشته ی مهربون را می دید وبا او بازی می کرد RE: داستان علیرضا ..... !!!! - hasti♥♥♥ - 08-03-2014 مرسی ![]() RE: داستان علیرضا ..... !!!! - sara1100 - 08-03-2014 الکی نخوندی چی میگی بگو ببینم علیرضا چه کار اشتباهی انجام داد ؟ RE: داستان علیرضا ..... !!!! - ailreza 2014 - 08-03-2014 داستان بد نبود RE: داستان علیرضا ..... !!!! - SEL♥♥♥ - 08-03-2014 چرت بود خو الان پیامدش چی بود بی اجازه وسیله ی کسی رو برنداریم |