28-06-2014، 12:20
یک جوان می زیست اطراف ونک موقع هر انتخابی دو به شک
صاحب ارایش بسیار بود اشبه الناس الی"گلزار"بود
مادرش فرمود:سنت گشته بیست هیچ عذری بابت تاخیر نیست
همسری بایدکه با او جفت شی انچنان که پیمبر گفت شی
از همین امروز کاری می کنیم می رویم و خواستگاری می کنیم
در جواب مادرش گفت ان جوان ای فدای تو تمام دختران
می روم اصلاح و ارایش می کنم می روم "میکاپ"و پیرایش می کنم
خواستگاری رفت او تا ماهها اکثرا روزی یکی،گاهی دوتا
هر کجا رفتند تاثیری نداشت یک به یک بر دختران عیبی گذاشت
وقت رفتن بر سرش"ژل"می کشید بر که می گشت اهی از دل می کشید
ضمن اه و ناله و داد و هوار این چنین می گفت با پروردگار
هیچ کس با بنده، هم نسبت نشد ای خدا ! این "کیس"هم قسمت نشد
باز رفت و باز اه از دل کشید باز رفت و باز بر مو ژل کشید
بعد چندین ماه در برج حمل بس که ژل زد در نهایت شد کچل
بعد چندی،دختری را دید و خواست گفت این دختر تیریپ کار ماست!
گفت درمان دلم را یافتم ریسمان وصلمان را بافتم
دخترک را رفت و از نزدیک دید خواستگاری کرد اما" نه" شنید
گفت اگر حتی بود قند عسل من گریزان هستم از مرد کچل
ای پسر،پندی بگیر از این حقیر خواه زن بستان خواهی نگیر
پند دوم را بگیر از شعر من هر چه خواهی بکن ولیکن ژل مزن!