امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

سرانجام خوب یه عشق یک طرفه

#1
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
سرانجام خوب یه عشق یک طرفه 1
من گریه کردم اونم به خاطر پسری که برای اولین بار دیده بودم

پسری که هیچ شناختی ازش نداشتم. من اسم این احساس جدیدی که در وجودم داشت

به وجود می اومد نمی دونستم فردای همون روز بازم دیدم اما این دفعه حتی به دقیقه هم نکشید.

این دو دیدار باعث شد من عاشق بشم واقعا شاید خنده دار باشه وغیر قابل باور اما من شدم.

یه عشق یک طرفه که هیچ امیدی به آخرش نبود ومن خودم این رو میدونستم

اما دلم این حرفها حالیش نبود نمی دونستم دردمو به کی بگم اومدم پیش مادرم وقتی خواستم ازش بگم

واحساسی که پیدا کردم بازم گریه ام گرفت نمیدونم حکمت این گریه هام چی بود شاید خودمم باور نداشتم

به کسی که در یه نگاه عاشق شده بودم برسم مامان منو از این عشق برحذر کرد ولی قلبم بازم قبول نکرد.

شب تا صبح دعا میکردم حتی برای یه لحظه هم که شده یه نظر حداقل از دور ببینمش

.وقتی به خونشون میرفتم واون خونه بود چون همیشه با خواهرش تنها بودم فقط دعا میکردم

اون یکم حرف بزنه تا حداقل صداشو بشنوم( من وخواهرش باهم دوست صمیمی بودیم

ولی من برادرش وبعد از مدتها دیده بودم!)

شبها با یادش سرمو رو بالش میذاشتم وصبحها به یادش از خواب بلند میشدم

وروزمو با یادش سپری میکردم..

یه روز یه داستان کوتاهی خوندم که توش دختره یه طرفه عاشق پسر شده بود

اونقدری بود که کل مدرسه حتی معلمها ومدیرشم از قضیه با خبر بودن وقتی بلاخره پسره بهش ابراز عشق کرده بود

همه دانش آموزا به خاطررسیدن این دوتابهم بعد از یه سال ونیم زجری که دختر کشیده بود

رفته بودن زیارتگاه وبرای خوشبختی شون شمع روشن کرده بودن ..

وقتی این داستان وخوندم فکر کردم چه خوب میشه که منم به عشقم برسه

حتی اگه زیادی منتظر بمونم

اما آسون نبود یه بار به صورت ناشناس بهش ابراز علاقه کردم ولی اون بهم محل نذاشت

من واقعا داشتم دیوونه میشدم باورش برای خودمم سخت بود

که اینطوری عاشق یه پسر بشم.. مشکلم اونقدر حاد شد که رفتم پیش مشاور و اون خواست

اون وپیش من بد جلوه بده تا من فراموشش کنم شایدم من اینطور فکر میکردم

اما من از مشاور بدم اومد چون من عاشقش بودم ودوست نداشتم

اون به عشقم توهین کنه..من حتی پیش مشاورم که خواستم حرف بزنم گریه کردم

دیگه پیشش نرفتم من واقعا اونو دوست داشتم..

واین عشقم فقط یه هوس زود گذر یا عشق بچگانه نبود من به معنای واقعی دیوونش شده بودم

از اینکه چون دختر بودم نمی تونستم مستقیم ابراز احساسات کنم به مرز جنون میرسیدم

شب وروزم با دعا وگریه وزاری به درگاه خدامیگذشت پدرومادرشم خیلی بامحبت ومهربون بودن

خواهرشم میدونست من عاشق برادرشم وبه قول خودش از دستش کاری برنمی اومد.

من ذره ذره داشتم آب میشدم اما چاره ای نداشتم به جز التماس به خدا..

یه روز خواهرش بهم گفت که مامان وباباش منو بهش پیشنهاد دادن ولی اون هیچی نگفته..

من خوشحال شدم! از اینکه حداقل ردم نکرده بود و

چه کم توقع بودم من..

بلاخره یه سال ونیم گذشت باهمه ی بدبختی هاش گذشت

یه روز مونده به محرم خواهرش بهم گفت که الان من آبجی صدات کنم یا زداداش واقعا احساس کردم

قلبم از حرکت وایساد باورم نمیشد اما اون قبول کرده بود اون منو پذیرفته بود واقعا برام قابل هضم نبود

که این اتفاق قراره بیافته اونقدر شوکه شده بودم که قادر نبودم خوشحالیمو درست وحسابی بروز بدم..

فکر میکردم بعد از محرم وصفر میان من دوماه رو باهزار زجر وبدبختی گذروندم

حتی حساب دقیقه هاشم کم کم داشتم محاسبه میکردم اونا بعد اربعین رفتن کربلا وقتی از اونجا برگشت

برام پیام فرستاد واقعا خداوند اونقدر در حقم لطف کرده بود که نمی تونستم

چطوری اون همه رو جبران کنم احساس میکردم به بهترین آرزوم رسیدم

من به پیامهایی که اول با یه دونه شب خوش شروع شد وکم کم صبح بخیر هم بهش اضافه شد

واین تمام پیامهای ما بود وکم کم اون به من عزیزم وخانومی گفت ومن توپوست خودم نمی گنجیدم.

محرم وصفر گذشت نیومدن چون شوهر عمه اش فوت شد بعدش.نزدیک عید بود

من تمام این ناراحتی هارو میبردم پیش خواهرش اما چیکار کنه اون.. بلخره عیدم اومد!!!

وقتی شب تولدش بهش پیام دادم واون به یه مرسی اکتفا کرد دلم میخواست بمیرم

چون فکر نمیکردم اینقدر براش بی ارزش باشم که درست ازم تشکر کنه

نمیدونم چرا یه چیز دیگه ای ازش انتظار داشتم ولی فردا صبحش با پیامش غافلگیرم کرد

اون برام نوشته بود که من با تبریک تولدش واقعا غافلگیرش کردم واون واقعاعاشقانه منو دوست داره

و من اولین نفری بودم که تولدشو تبریک گفته بودم واز این حرفها واقعا داشتم رو ابرا سیر میکردم.

عیدم اومد وگذشت اینبار ایام فاطمیه رسیده بود به خدا داشتم به مرز دیوونگی میرسیدم

تو پیاما بهم گفته بود که حالاچه بعد ایام فاطمیه خدمت میرسن همین!!!!

ومن به این فکر میکردم چقدر بیخیال شایدم من زیادی عجول بودم از 5 آذر که انتظار من شروع شده بود

تا 21 اردیبهشت که اومدن خواستگاری واقعا برام ذجر آور بوداما بلاخره رسید

اون روز واومدن حالا بماند که چه اتفاقاتی افتادوچه چیزایی رد وبدل شد بینمون

بلاخره سه خرداد ما رسما نامزد شدیدیم دقیقادوسال بعد از دیدار اولم نامزد شدیم..

همه کسایی که از این موضوع خبر داشتن هنوز تو بهت بودن اما من به خدا ایمان داشتم

وامیدوار بودم درسته که چند بار کم مونده بود جا بزنم اما همیشه خدا همراهم بود..

اولش نمیخواستم چیزی از عاشق شدنم بهش بگم ولی بلخره ووم نیاوردم وبهش گفتم

همه چیز وگفتم شاید هنوزم باورش نشه اما من عاشق شده بودم یه عشق یه طرفه که شاید

هیچ وقت فرجامی نداشت اما خداوند در حق من لطف بزرگی کرد

و هنوز من از شکر این همه لطفش عاجزم..هر روز که میگذره بیشتر عاشقش میشم

هر لحظه که میگذره صدبرابر دیوونش میشم هر چقدر که بیشتر میشناسم بیشتر ممنون خدا میشم

اون واقعا یه فرشته اس امیدوارم لایقش باشم

عااااااااااااااااااااااااااااااااااااااشقتم عشقم
پاسخ
 سپاس شده توسط farivar ، پسرک تنها ، єη∂ℓєѕѕღ
آگهی
#2
افرین:cool::cool::cool:
پاسخ
 سپاس شده توسط ✔✘ζoΘdY✘✔
#3
خوبه باز عشق تو یه فرجامی داشت??
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان