امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

نشان لیاقت عشق

#1
فرمانرواییکه می کوشید تا مرزهای جنوبی کشورش را گسترش دهد، با مقاومتهای سرداری محلی مواجه شد و مزاحمتهای سردار به حدی رسید که خشم فرمانروا را برانگیخت وبنابراین او تعداد زیادی سرباز را مأمور دستگیری سردار کرد.
عاقبت سردار وهمسرش به اسارت نیروهای فرمانروا درآمدند و برای محاکمه و مجازات با پایتخت فرستاده شدند.
فرمانروا با دیدن قیافه سردار جنگاور تحت تاثیر قرار گرفت و از او پرسید: "ای سردار، اگر من از گناهت بگذرم و آزادت کنم، چه می کنی؟
"سردار پاسخ داد: "ای فرمانروا، اگر از من بگذری به وطنم باز خواهم گشت و تا آخر عمر فرمانبردار تو خواهم بود.
"فرمانروا پرسید:"و اگر از جان همسرت در گذرم، آنگاه چه خواهی کرد؟
"سردار گفت: "آنوقت جانم را فدایت خواهم کرد!
"فرمانروااز پاسخی که شنید آنچنان تکان خورد که نه تنها سردار و همسرش را بخشید بلکه او را به عنوان استاندار سرزمین جنوبی انتخاب کرد.
سردار هنگام بازگشت از همسرش پرسید: "آیا دیدی سرسرای کاخ فرمانروا چقدر زیبا بود؟ دقت کردی صندلی فرمانروا از طلای ناب ساخته شده بود؟
"همسر سردار گفت: "راستش را بخواهی، من به هیچ چیزی توجه نکردم.
" سردار با تعجب پرسید:"پس حواست کجا بود؟"همسرش در حالی که به چشمان سردار نگاه می کرد به او گفت: "تمام حواسم به تو بود.
به چهره مردی نگاه می‌کردم که گفت حاضر است به خاطر من جانش را فدا کند!"
پاسخ
 سپاس شده توسط ♥باران عشق♥ ، Kimia79 ، ⓩⓐⓗⓡⓐ ، sama00 ، n.leito
آگهی
#2
چه قیشنگ Smile Heart
پاسخ
#3
اینا همش قصه است~_~
این سرنوشت منه،بهم لبخند نزن،بهم بتاب...
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان