امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا

#11
رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 2
در ماشین رو باز کردم روبه پرمیس گفتم :
تروخدا منو برسون خونه که دارم میمیرم !
پرمیس دوتا دستش رو از دو طرف بدنش باز کرد و همونجور که نفس عمیقی میکشید گفت :
وای من چقده سرحالم !...
نفسم رو با حرص بیرون فرستادم و گفتم :
بیا بشین آتیش ک ....
يهو نگار همونجور که کوله پشتیش رو توی ماشین میذاشت پريد وسط حرفم و روبه پرمیس گفت :
پرمیس....داداشت رشته اش چیه؟
پرمیس جوابش رو داد....اينم امروز بدجور مشکوک میزنه !...
خارج از کشور بوده؟ !
صدای مردونه پارسا بود :
چرا از خودم نمیپرسین نگار خانوم؟ !
نگار با ترس برگشت و گفت :
وای...ترسیدم !
ووی ووی موش بخورتت!...ترسیدی!...عه وا خاک به سر دشمنم واسش آب قند بیارين !
نگاهم به پارسا افتاد....اوهو...جذبه رو!...نگار سعی کرد لبخند بزنه :
آخه....گفتم ...
اين چرا به تته پته افتاده؟!...صدای آرشام بود :
واسه چی ايستاديم؟!...حرکت کنیم ديگه ...
و به سمت ماشین رفت ....
بقیه پسرا هم به سمت ماشین رفتن....ماهم سوار ماشین پرمیس شديم .....
***** پرمیس ماشین رو روشن کرد....از توی آينه به نگار نگاه کردم...بدجور تو فکر بود!...انقدر فکر میکنی به
انیشتین میگی زکی!والا !
نگاهم رو ازش گرفتم و به جاده دوختم ....
****
پرمیس جلوی خونه نگه داشت...همه پیاده شديم...نگار با اينکه توی ماشین پکر بود ولی تا پیاده شديم دوباره شد
همون دختره لوس و ننر که ازش بدم میاد !...
رفت سمت پارسا و گفت :
میشه من رو سر راه برسونید خونه؟ !
اوی!...عجب آدمیه اين!...پارسا با اينکه تعجبش گرفته بود خواست يه چیزی بگه که نويد گفت :
نه دختر عمه!...سوار ماشین شو خودم میرسونمت ...
نگار با ناراحتی شونه ای بالا انداخت و تنها گفت :
باش ...
وبه سمت ماشین نويد رفت...وقتی سوار ماشین شد پرمیس زمزمه وار گفت :
اين دختر عمه تو هم خل وضعه!؟...چرا همچین میکنه؟ !
لبخندی زدم و گفتم :
چه بگیم والا !...
با نزديک شدن پارسا بهمون حرفم رو تموم کردم....اين چرا همچین اخم کرده؟ !....
روبه پرمیس گفت :
سوار شو بريم ....
پرمیس هم مطیعانه رفت و نشست...چه بچه مودبی اين پرمیس و من نمیدونستم !...
خوشحال شدم از ديدنتون نفس خانوم ....
با صدای پارسا به خودم اومدم....سرم رو بالا آوردم....چرا جرعت نگاه کردن به چشماش رو نداشتم؟!..درحالی که
نگاهمو ازش میگرفتم گفتم :
بهمچنین....خداحافظ ...
دستی برای پرمیس تکون دادم....پارسا ماشین رو دور زد و پشت رل نشست ....
چند لحظه بعد حرکت کردن و رفتن....نويد هم رفت که نگار رو برسونه خونه ....
پس آرشام کو؟!...نبودش!...بهتر!..بايد تا اطلاع ثانوی ازش دوری کنم !....
کوله رو از روی شونم برداشتم و کلید های خونه رو درآوردم....به سمت در ورودی رفتم و خواستم کلید رو بذارم
توی قفل که در خودش باز شد !
يا بسم الله....تا اونجايی که میدونم خونه مون جن نداشت!...ينی چی جن نداشت؟!...پس اين آرشام چیه؟!....آها
درسته از وقتی آرشام اومده خونه مون جن دار شده !
آب دهنم رو قورت دادم و در رو باز کردم....خوب حیاط که خبری نیست!...رفتم داخل حیاط....در چسبید به
چارچوب و با صدای بلندی بسته شد !...
جدی جدی داشتم میگرخیدم!...يهو يه نفر با صدای مرتعشی گفت :
حالا گوشی منو پرت میکنی توی دره؟ !
ای وای!...اينو کجای دلم بذارم؟!...با ترس برگشتم و خودم رو برای به قول پارسا جنگ جهانی سوم آماده کردم !
******* آروم آروم برگشتم...آرشام نزديک تر اومد و گفت :
خب .....
با اينکه ترسیده بودم ولی مثل بچه های تخس گفتم :
خب که خب!..بیا بزن !
جلو تر اومد...نفسم حبس شد....خدايا خودم رو به خودت سپردم!....با قیافه میرغضبش گفت :
چر اينکارو کردی نفس؟!...ه ان؟
اخمام رو تو هم کشیدم و گفتم :
اوهو!...صداتو تو خونه خودم واسم بلند نکنیااااا ...
دستاش رو روی شونه ام گذاشت....اونقدر با قدرت شونه هام رو گرفته بود که گفتم استخونام دارن میترکن !....
شونه هام رو گرفت و به شدت چسبوندم به ديوار....با عصبانیت بهم خیره شده بود!....ولی من....ترسیده بودم!...اين
آرشام اون آرشام نبود !
چشمای زمرديش چندتا رگه های سرخ داشت...آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
برو کنار!....عصبی میشما ....
هیچی نگفت....عصبی تر شدم....داد زدم :
اوهوی!...برو کنار....عصاب مصاب ندارما !...
منتظر بهش نگاه کردم تا ببینم چی میگه....بدجور اخماش تو هم بود!....کم کم اخماش باز شد و لبخند محوی زد!!...با
ديدن لبخندش چشمام گرد شد ...
چیشد که تصمیم گرفتی گوشیم رو پرت کنی تو دره؟ !
با تعجب گفتم :
چرا اين سوال رو میپرسی؟!...اونم با اين لبای کش اومده !
لبخندش پهن تر شد و گفت :
اولا سوال منو با سوال جواب نده....دوما...ممنون !
چشمام شدن اندازه توپ بسکتبال!...با تعجب خیلی خیلی زيادی گفتم :
چرا تشکر میکنی؟ !
دستاش رو از روی شونه هام برداشت و همونجور که عقب تر میرفت گفت :
با ين تلافی شر يه نفر رو از سرم کم کردی !....
و رفت!...با تعجب بهش که داشت جلوی چشمم کوچیک تر میشد خیره شدم....واقعا ديوونه بود !....
*****
مقنعه م رو سرم کردم...اوه اوه آخه روز شنبه اونم اول صبحی آدم انقدر خواب آلود؟ !....
خدايا من خوابم میاد!....اون از پنجشنبه نذاشتن من بخوابم...فقط يه جمعه خوابیدم!...اينم از امروز !..
مقنعه رو روی سرم تنظیم کردم....اسپری "رکسونا" رو برداشتم باهاش دوش گرفتم!!....دوش اسپری !
کیفم رو روی دوشم گذاشتم و از اتاق بیرون اومدم....قرار بود امروز پرمیس بیاد دنبالم ....
البته ديگه مجبورش کردم هر روز بیاد دنبالم!...ينی چی؟!...پس رفیق به چه درد آدم میخوره؟ !...
به سمت آشپزخونه رفتم.....طبق معمول همه دور میز نشسته بودن...خمیازه ای کشیدم....از اون خمیازه بلندا که تا
زبون کوچیکم مشخص میشه !
وقتی خمیازه م تموم شد گفتم :
سلام ....
و نشستم جفت مامان....قوری رو برداشتم و فنجونم رو پر کردم....صدای ويز ويز آرشام و نويد رو مخم بود....نويد
زمزمه وار گفت :
خانم پلنگه اومد!....آخه مگه پلنگه که اينجوری خمیازه میکشه؟ !
همونجور که توی چايیم شکر میريختم گفتم :
پس تو هم برادرِ پلنگی !
همه خنديدن!...نويد اين بار با صدای معمولی طوری که همه بشنون گفت :
چه گوش هايی تو داری نفس....چطور شد خرگوش نشدی؟
اينبار با غیض گفتم :
نويد ديشب تو باغ وحش خوابیدی؟!....پلنگ و خرگوش و کوفت و زهرمار خودتی !
آرشام که تا اين موقع ساکت بود هرهر خنديد و گفت :
خوردی آق نويد؟
بابا اخمی کرد و گفت :
اول صبح موقع دعوا س؟ ....
ويبره گوشیم بلند شد....عه...پری اومد!...چايیم رو سر کشیدم و گفتم :
از اين پسر شاخ شمشادتون بپرسین پدرجان !
و از روی صندلی بلند شدم....همونجور که از آشپزخونه بیرون میرفتم گفتم :
خداحافظ...ما رفتیم !
***** بند کفشای آل استار م رو بستم و از خونه بیرون اومدم...در کوچه رو باز کردم...نگاهم به ماشین پرمیس
افتاد...لبخندی زدم و به سمتش رفتم ....
سوار ماشین شدم و گفتم :
سلام چطوری؟
لبخندی زد و گفت :
سلام تو خوبی؟
مرسی....چه خبرا؟
ماشین رو روشن کرد و گفت :
سلامتی ....
يهو انگار چیزی يادم اومده باشه بلند گفتم :
راستی ....
پرمیس چشماش گرد شد و گفت :
مرض!....چرا داد میزنی؟ !
تو کوه میخواستی درمورد نگار و پارسا يه چیزی بگی !
چینی به پیشونیش داد و گفت :
آها...خوب شد گفتی يادم نبود !
با کنجکاوی گفتم :
خب بگو ببینم !
خندش گرفت و گفت :
خب راستش....ديروز که نگار رفت دنبال پارسا منم رفتم دنبالشون!...اين پارسا که از دخترای آويزون بدش میاد
همچین اخماش رفته بود تو هم بیا و به ديدن!...نگار هم که عین ديوونه ها هی دور و ورش رو نیگا میکرد!...يه
سوالای چرتی هم میپرسید از پارسا !
با تعجب گفتم :
واقعا؟
سرشو تکون داد وگفت :
آره بابا...همشم اينور و اونور رو نگاه میکرد!...انگار منتظر کسی بود !
بدجور تو فکر رفته بودم...شايد...شايد دنبال پارسا رفته بود که ببینه آرشام غیرتی میشه يا نه؟ !...
پرمیس که ديد ساکتم گفت :
ها؟...چرا ساکتی؟
گفتم :
نمیدونم...ولی شايد دنبال پارسا رفته بود که ببینه آرشام غیرتی میشه يا نه؟ !...
سرشو تکون داد و گفت :
آره خب....يه بار گفتی که اومده گفته آرشام ماله منه و از اين چرت و پرتا !
خنديدم و گفتم :
آره ديوونه اس اين دختر !
سرشو تکون داد....پشت چراغ قرمز ايستاد....هردومون ساکت شديم ...
****** پرمیس ماشین رو پارک کرد و هردو پیاده شديم و به سمت دانشگاه رفتیم ...
*****
وارد کلاس شديم...روی صندلی ها نشستیم....پرمیس پاش رو گذاشت رو پاش و کیفش رو گذاشت روی
زانوش...گفت :
راستی...از زبانکده بهت زنگ زدن؟
با تعجب گفتم :
نه!...به تو زنگ زدن؟
نوچی کرد و گفت :
ولی اين دختر خاله من ديگه آروم شده!...هرچند وقتی فهمید بدجور دِپ شد !
خنديدمو گفتم :
گناه داشت بیچاره !...
چند دقیقه ديگه هم باهم حرف زديم که استاد اومد توی کلاس...و ماهم مثله دوتا بچه خوب و مودب ساکت شديم !
*****
آخرين کلاس هم تموم شد....همه با خسته نباشید استاد از جاشون بلند شدن ....
آخیش بالاخره تموم شد!...چقدر امروز خسته کننده بود خدايیش!...با پرمیس از کلاس بیرون اومديم....پرمیس
همونجور که خنده ش گرفته بود گفت :
وای نفس...امتحان استاد علوی رو گند زدم !
گفتم :
اين کجاش خنده داره؟!....البته منم گند زدم!...من کلا با اين استاد علوی مشکل دارم!...چون صبحا همش دير میام
و درسشم خیلی سخته!...واسه همینه !
خنديد و چیزی نگفت....با هم دانشگاه خارج شديم....به سمت جايی که ماشین رو پارک کرده بود رفتیم و سوار
شديم ...
****
به خونه که رسیدم بدجور خسته بودم...نگاهی به ساعت کردم...اوه اوه 4 بعدظهره!....واسه همینه من از شنبه ها بدم
میاد!...عین چی ازمون بیگاری میکشن !
لباسام رو عوض کردم و روی تختم دراز کشیدم و خیلی زود خوابم برد !
*****
نمیدونم چقدر گذشته بود که با صدای زنگ خوری گوشیم بیدار شدم...بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم :
بله؟
يه صدای نا آشنا بود که باعث شد خوابم کاملا بپره !:
خانوم نفس مجد؟
روی جام نیم خیز شدم و با تعجب گفتم :
بفرمايین ....
از زبانکده "پرتو" بهتون زنگ میزنیم ...
اينو که گفت سريع گفتم :
آها....بله...خب بفرمايید امرتون؟
و گوش دادم به حرفاش :
فردا ساعت 1 بعداز ظهر تشريف بیارين برای کارای نهايی ثبت نام و ....
و کلی حرف زد....وقتی حرفاش تموم شد تشکری کردم و تماس رو قطع کردم....نگاهم به ساعت گوشیم افتاد...اوهو
7 عصره !...
چقد من خوابیدم؟ !
خمیازه ای کشیدم و با دستم پشت گردنم رو ماساژ دادم....از روی تخت بلند شدم....جلوی آينه ايستادم ...
خب اينا که موهای من نیستن!....اينا درختای جنگل آمازونن که کوچیک شدن !...
برس رو برداشتم و موهام رو برس کشیدم و با کش بالای سرم جمع کردم ...
خب حالا قیافه ام درست شد!....لبخندی از روی رضايت و اعتماد به سقف زدم و از اتاق بیرون اومدم ....
همه توی هال نشسته بودن....با همون لبخندم گفتم :
سلام ....
همه جواب دادن که نويد گفت :
نفس خیلی کم میخوابی!....من نگرانتم با اين کم خوابی که تو داری !
از رو نرفتم و همونجور که روی مبل مینشستم گفتم :
آره والا!...بايد ساعت بیولوژيکیم رو درست کنم!...خیلی بده !
همه خنديدن...عجیب بود آرشام ساکته!....نگاهی بهش انداختم....داشت پرتقال پوست میگرفت و ساکت
بود!....عجیب بود!...خیلی هم عجیب بودا !
*******
آخر شب...وقتی همه رفتن بخوابن رفتم توی اتاقم و گوشیم رو برداشتم و زنگ زدم به پرمیس....جواب داد :
الو....تو هنوز نخوابیدی؟ !
پوفی کردم و گفتم :
علیک سلام ....
خنديد و گفت :
سلام....خوبی؟ ...
مرسی تو خوبی؟...امروز از زبانکده به من زنگ زدن....به تو زنگ زدن؟
آره راستی خوب شد گفتی....به منم زنگ زدن...فردا ساعت 1 و خورده ای میام دنبالت با هم بريم اوکی؟
باشه...فردا صبح کلاس نداريما!...ساعت 1 صبح بیدار نشی !
نه من اول وقت بايد برم دانشگاه کف بوفه رو تمیز کنم!...خوب شد گفتی !
خنديدمو گفتم :
مرض خودتو مسخره کن...منو بگو تو فکر تو ام!....خب ديه برو بگیر بخواب فردا بايد بری کف بوفه رو تمیز
کنی ....!
جیغش درومد :
کار ديگه نبود من برم کف بوفه رو تمیز کنم؟
با لحن خشن ولی تصنعی گفتم :
اوی اوی...کار که عار نیست!...اين همه مردم میرن اينجور جاها رو تمیز میکنن عار نمیدونن!...بايد افتخارم کنی !
بالحن مسخره که همیشه داشت گفت :
باشه بابا....خانوم معتقد به حقوق بشر!..بای بای من برم بخوابم بايد فردا کف بوفه رو برق بندازم !
خنديدمو گفتم :
خلی تو پری....بای بای ...
و تماس رو قطع کردم....چقدر خوب بود فردا حداقل صبح کلاس نداشتم بیشتر میخوابیدم!...از توی کتابخونه ام
رمان"ياسمین"رو برداشتم و مشغول خوندن شدم ....
********
يه هفته گذشت....توی اين يه هفته هیچ اتفاق خاصی نیفتاد!....ولی اين آرشام آروم تر شده!...البته شايد داره نقشه
چینی میکنه از اين بعید نیست !...
با صدای مامان نگاهم رو از جزوه ای که مثلا داشتم میخوندم گرفتم و گفتم :
بله مامان؟
و از جام بلند شدم....خدايا چی شده باز مامان منو احضار کرده؟!..هیچی نیست....به خودت مسلط باش نفس!...از توی
اتاقم بیرون اومدم و رفتم به سمت هال ...
هیشکی توی هال نبود به جز مامان....لبخندی زد و گفت :
بیا اينجا بشین عزيزم ...
مشکوک به مامان نگاه کردم....مامان دقیقا وقتی هم میخواست خبر اومدن آرشام رو بده همینجوری مهربون شده
بود !....
کنار مامان نشستم و گفتم :
بقیه کجان؟
بابا و نويد که سر کارن...آرشامم بیرونه ...
غرغر کنون گفتم :
اينجا اومده وثلا درس بخونه؟!....والا من اينو ديدم 64 ساعت بیرونه!...خجالت نمیکشه واقعا؟!...اگه به زن عمو
نگف ...
مامان پريد وسط حرفم و گفت :
عه...نفس...چیکار اين آرشام داری؟!..چرا بیخودی گناهشو میشوری؟ !
چشمام رو گرد کردم و گفتم :
من گناهشو میشورم؟!...اين کلا گناهش شسته هست !
مامان خنده اش گرفت و اخمش محو شد...يهو بی مقدمه گفت :
راستی....میدونستی که آقای محمودی بیماری قلبی داره؟
منظور مامان از آقای محمودی شوهره عمه آزاده ينی بابای نگار و نیلو بود...گفتم :
آره...به ديار باقی شتافت؟ !
مامان لبشو گاز گرفت و گفت :
اين چه طرز حرف زدنه نفس؟...من چقدر بايد اين چیزارو به تو ياد بدم؟ !
سیبی از توی ظرف میوه برداشتم و همونجور که گاز میزدم گفتم :
بیخیال مامان من.....حالا بیماری قلبی آقای محمودی به من چه ربطی داره؟ !
مامان تک سرفه ای کرد و گفت :
خب میدونی....يک ماه پیش بود که سکته کرد!....دکترش بهش گفته که بايد عمل کنه....ولی نگار و نیلوفر بهش
گفتن که بايد بره خارج از کشور عمل کنه ...
و سکوت کرد وبهم خیره شد...با خنگی گفتم :
خب خدا شفا بده...خوب شد صدام کردی يه دعای خیری براش بکنم !
خواستم بلند شم که مامان گفت :
هنوز حرفم تموم نشده...بشین به حرف مادرت احترام بذاره !
و چشم غره حسابی بهم رفت....برگشتم و نشستم...گفتم :
امر بفرمايین مامان جان ...
ببین....قول بده جیغ و داد نکنی !....
با شک گفتم :
بگو مادری....من طاقتشو دارم !
مامان تند تند شروع کرد به حرف زدن :
خب....هفته آينده نیلوفر و آقای محمودی میرن آمريکا برای عمل...ولی چون نگار درس داره نمیره
باهاشون...میدونی که...نیلوفر تا ديپلم هم به زور خوند !
با خنگی بیش از حد گفتم :
خب نگار م مرخصی بگیره از دانشگاش ...
مامان گفت :
خب نه....معلوم نیست اينا کی برگردن!...واسه همین آقای محمودی و نیلوفر میرن آمريکا برای درمان....نگار
هم....برای اينکه تنها نباشه میاد اينجا !!!
احساس کردم مامان داره شوخی میکنه!....گفتم :
دروغ میگی !!
مامان اخمی کرد و گفت :
دروغم چیه؟ !
دو دستی زدم توی سرم و گفتم :
ای خدا....چرا من انقدر بدشانسم!؟
مامان با ديدن قیافم گفت :
چیشده حالا؟!...من میدونستم الان حرصت میگیره....ولی خب...اين نگار هم چشم امیدش به دايیشه !
با حرص گفتم :
اين آرشامم چشم امیدش به باباس!...کلا بابا چشم امید همه اس !...
و از جام بلند شدم...خیلی عصابم خورد بود....آخه آرشام کم بود؟!..حالا نگار هم اضافه شد؟
اين آقای محمودی واسه چی مريض شد؟!...وقت مريض شدن نبود؟!...عه نفس...عیب نکن مگه خودش خواسته
مريض شه؟ !..
نه خودش نخواسته ولی خب مريضی اون باعث شده نگار آوار بشه روی سر من !
اصلا چند روز؟!...چند ماه؟!..نکنه تا يک سال بمونه اينجا؟!..نه بابا يک سال کجا بود خل شدی نفس؟ !
ووووووووی....بلا به دور...من يه روزشم نمیتونم تحمل کنم چه برسه به يه سال !
حالا اگه بیاد اينجا شب کجا میخوابه؟!...ما يه اتاق مهمان بیشتر نداشتیم اونم داديم به اين آرشام!....نگو که نگار شبا
میاد تو اتاق من !
خب بیاد!...منم اونقدر حرصش میدم تا با پای خودش از خونه بره !
بعله نفس خانوم!...کاملا مشخصه!...موقعی هم که آرشام میخواست بیاد همین تهديد رو کردی !
با عصابی خورد در اتاقم رو باز کردم....نگاهم به ساعت افتاد....اوه اوه کلاس زبان دارم !
هفته پیش بود که با پرمیس رفتیم و ثبت نام کرديم....امروز اولین جلسه کلاس بود ....
ساعت 5 بود و کلاس ساعت 1 شروع میشد....سعی کردم زياد به بلايی که قراره سرم نازل بشه فکر نکنم...گوشیم
رو برداشتم و شماره پرمیس رو گرفتم ...
جواب داد :
بله؟
سلام پری...چه خبر؟
سلام خوبی؟....امروز که میای کلاس؟
با غیض گفتم :
په نه په !
چته باز داری باچه میگیری؟!...بازم کل کل با آرشام؟ !
نه بابا...کاش کل کل با آرشام بود!...نگار قراره بیاد خونه مون تِلِپ شه !
پقی زد زير خنده!..با تعجب گفتم :
جوک گفتم؟
خنده اش قطع نشد که هیچ تازه بیشتر میخنديد!...اين دفعه گفتم :
مرررررررگ!...پرمیس يه چیزی بت میگما !
خنده شو خورد و گفت :
وای...وای چه شود!.....حالا میخوای چیکار کنی؟ !
يه گلی به سرم بايد بگیرم ديه!...پری....تا يه هفته ديگه من بدبخت میشم !
بازم ريز ريز خنديد که گفتم :
نخند خو....عه ....
خنده اش قطع شد و گفت :
حالا واسه چی میخواد بیاد؟
با غیض مشغول تعريف کردن قضیه شدم ....
وقتی همه چیز رو برای پرمیس تعريف کردم گفت :
تسلیت میگم نفس !
و دوباره هرهر زد زير خنده!...بدجور عصبیم کرده بود!...گفتم :
من تا يه ساعت ديگه تورو میبینم خانم خوش خنده...حالا هی بخند !
خنده اش بیشتر شد و منم با حرص گوشی رو قطع کردم....خیلی بی شعوری پرمیس...به جای اينکه منو دل داری
بده هرهرکرکر میخنده !
خدايا اينم رفیقه من دارم؟!...تو آينه به خودم نگاه کردم...هرکی از 61 کیلومتريم رد میشد میفهمید دپرسم !
نشستم روی صندلی و همونجور که موهام رو برس میکشیدم خیره شده توی آينه به چهره خودم و مثله اين خل و
چلا با خودم حرف زدم :
نفس جونم..اصلا خودتو ناراحت نکنیا!...نگارم يه خر ديگه اس!...مگه آرشام رو تحمل نکردی؟!...اونم تحمل
میکنی!....اشکال نداره عزيزم!...اعصاب خودتو خورد نکن نگار به فدات !
و بعدم يه لبخند فرا ژکوند به خودم زدم که با تقه ای که به در خورد لبخندم محو شد...خواستم بگم بفرما که يهو در
باز شد و آرشام اومد داخل !
با ديدنش گفتم :
اوی...مگه من اجازه دادم بیای داخل؟ !
آرشام با پروئی گفت :
مگه من در زدم که تو اجازه بدی؟!...در زدم که خودتو جمع و جور کنی !
از جام بلند شدم و نزديکش رفتم...حالا مگه من عصاب دارم که تو سورتمه میری روش؟ !
خیلی جدی گفتم :
برو عقب؟ !
با تعجب گفت :
برای چی؟ !
اخمی کردم و گفتم :
اصلا خوشم نمیاد کسی بیاد توی خلوتم!...عقب تر ...
وقتی ديد بدجور جدی ام با تعجب يه قدم عقب تر رفت...دستمو توی هوا تکون دادم و گفتم :
عقب تر !...
بازم رفت عقب و با تعجب بهم خیره شده بود...چقد وقتی حرف گوش کن میشه خوبه!...بازم گفتم :
عقب تر برو ...
اين بار گفت :
میخوای برم بیرون؟ !
گفتم :
نوچ...تو يه قدم ديگه برو عقب ...
همراه اون که رفت عقب من رفتم جلو به محض اينکه عقب تر رفت ناخودآگاه از اتاق بیرون افتاد و منم سريع در رو
پشت سرش بستم !
تک سرفه ای کردم و گفتم :
يادت باشه هیچوقت بدون اجازه وارد اتاقم نشی !
و گوشم رو به در چسبوندم تا ببینم چی بلغور میکنه!...صدای خونسردش بود :
باشه...ولی يادت باشه از اين به بعد ممکنه با نگار هم اتاق شی!...اگه نگار بیاد صد در صد خودش دست منو
میکشونه میاره تو اتاق ...
خیلی بی شعور بود!..با غیض گفتم :
اين همه اعتماد به سقف رو از کجا میاری آقای خود شیفته!...ببین سعی نکن به خاطر اومدن نگار منو حرص
بدی!...اومدن نگار برای من هیچ فرقی نداره ...
و گوشم رو چسبوندم به در :
باشه...ولی يادت باشه از اين به بعد قراره علاوه بر من نگار رو هم تحمل کنی !
نفس عمیقی کشیدم تا به عصابم مسلط بشم ...
با عصبانیت داد زدم :
هوی آرشام خیلی داری میری رو مخم!...يه بلايی سر تو اون نگار میارم که مرغای آسمون به حالتون پرپر بزنن !
صداش ته خنده داشت :
معمولا میگن مرغای آسمون به حالتون گريه کنن !
جیغ زدم :
تو نمیخواد به من ضرب المثل ياد بدی....اصلا واسه چی اومدی توی اتاقم؟ !....
هیچی!...میخواستم جريان اومدن نگار رو بهت بگم ديدم خودت در جريان هستی !
و با پايان رسیدن جمله اش صدای پا اومد...ينی رفت از جلوی در؟!...بره گم شه!...گوريل انگوری نفهم بیشعور !....
ديگه گريه م گرفته بود!...خدايا اين چه بدشانسی من دارم؟!...از جلوی در کنار رفتم...داشت ديرم میشد !
يه شلوار جین مشکی و يه مانتو ياسی و يه شال بادمجونی از توی کمدم درآوردم ....
لباس هارو پوشیدم....وارد آذر ماه شده بوديم و هوا کم کم داشت سرد میشد...ولی با اين حال اونقدر از شدت
عصبانیت در حال آتیش گرفتن بودم که فکر کنم اصلا سرما رو حس نکنم !
موهام رو ساده با کش بالای سرم بستم و شالم رو انداختم روی سرم...خدارو شکر که زبانکده مقنعه رو اجباری
نکرد!...وگرنه عمرا اگه میرفتم !
نگاهم به قیافم افتاد....ای الهی آرشام و نگار جز جیگر بگیرن من راحت شم!....خدايا ببین به خاطر اون دوتا چه قیافه
ای شدم !
قیافم خیلی ناجور بود دقیقا انگار شوهر نداشته م مُرده بود !
لبخند پهنی زدم و چند تا نفس عمیق کشیدم و پشت سر هم با صدای تقريبا بلند گفتم :
همه چیز خوبه...همه چیز عالیه!...من حالم خوبه !
هیچ چیز تغییر نکرد که...کی گفته تلقین خوبه؟!...مثلا الان همه چیز خوبه؟ !
آره خوبه!يه لبخند بزن که آرشام فکر نکنه حرص خوردی!...راست میگه وجدانم اينم حرفیه !
لبخند تصنعی زدم و کیفم رو برداشتم و گذاشتم روی شونم...چراغ اتاقم رو خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم ...
رفتم توی هال....نويد و بابا هم اومده بودن و با آرشام نشسته بودن روی مبل ها...گفتم :
من دارم میرم کلاس...خدافظ ...
صدای جدی نويد بود :
کلاست که ساعت 1 شروع میشه...هنوز 5 و نیمه !
همینم کم مونده اين برام غیرتی شه!....عصبی و شمرده شمرده با لحنی که انگار داشتم با بچه پیش دبستانی حرف
میزدم گفتم :
اگه در جريان نیستی بهتره بگم که درسته زبانکده نزديکه ولی حداقل يه نیم ساعتی توی راه هستم!...الان فهمیدی
چرا دارم زود میرم؟ !
نويد سرشو تکون داد و گفت :
باشه میتونی بری !
با حرص گفتم :
از رو نری يه وقت !
*****
بدون حرف ديگه ای از هال بیرون رفتم...کفشام رو پوشیدم و از خونه بیرون اومدم

رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 2


عزیزان دل یه سپاسی چیزی 31

رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 2
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
 سپاس شده توسط setayesh 1386 ، Par_122 ، paree.s
آگهی
#12
عزیزم رمانت واقعا در مورد زندگی خودته
پاسخ
#13
(31-07-2019، 13:48)atrina81 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
(31-07-2019، 13:11)setayesh 1386 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
عزیزم رمانت واقعا در مورد زندگی خودته

نهTelegh_00Telegh_00Telegh_00

دوستان با عرض شرمندگی 4545من فکر کردم اسم نویسنده رو در ابتدا نوشتم اما چک کردم گمونم یادم رفته بود1717
این رمان زیبا به قلمهRoshanaaa عزیزه 


در کوچه رو باز کردم نگاهم به ماشین پرمیس افتاد....به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم....گفتم :
سلام...حالا به من میخندی خانم خوشخنده؟ !
پرمیس که ديد خیال تلافی دارم تک سرفه ای کرد و گفت :
سلام عزيزدلم خوبی؟خوشی؟چه خبرا؟
با غیض گفتم :
به جای دلداری دادن به من هرهر میخندی و مسخرم میکنی؟ !
پرمیس ماشین رو روشن کرد و گفت :
نه عزيزدلم!...به تو نمیخنديدم....به اون قیافه زشت آرشام و نگار میخنديدم !
منم گوشام درازه !
با پروئی گفت :
دقیقا همی ....
که با ديدن چشم غره که بهش رفتم حرفشو خورد و چیزی نگفت.... من چقدر جذبه داشتم و نمیدونستم !
*****
ماشین رو پارک کرد و با هم از ماشین پیاده شديم...وارد زبانکده شديم و بعد از کلی پرس و جو کلاسمون رو
پیداکرديم ...
وارد کلاس شديم...الحمدلله کلاسش مختلط نبود فقط دخملا بوديم !
منو پرمیس کنار هم نشستیم....به محض اينکه نشستیم پرمی گفت :
راستی....ممکنه استاد عوض بشه ....
با تعجب گفتم :
برای چی؟...فامیل استاد چی بود؟
فکری کرد و بعد از چند لحظه گفت :
الناز محمدی ...
يه جوری فکر کردی گفتم داره به چی فکر میکنه!..حالا واسه عوض شده؟
نمیدونم والا...ولی شنیدم عوض شده ...
با تعجب بیشتری گفتم :
تو از کجا شنیدی؟
ها؟!...امم...چیزه ...
ديوونه درست حرف بزن ببینم ...
خیلی مشکوک شده بود اين پرمیس....اصلا حرفاش ضد و نقیض بود خودشم نمیفهمید داره چی میگه!...خواستم يه
چیزی بگم که در کلاس باز شد...چشمای متعجبم روی قیافه پارسا میخ شد ....
اين اينجا چیکار میکرد؟!...مگه پرمیس نگفت زبانش فولِ؟پس برای چی اومده دوباره کلاس؟!خدا شفا بده !
با تعجب به پرمیس نگاه کردم که با لبخند پهند نگاهشو ازم گرفت....پارسا خیلی شیک و مجلسی به سمت میز و
صندلی استاد رفت و همونجور که کیف چرمش رو روی میز میذاشت با صدای بلندی رو به چهره های متعجب بچه
های کلاس گفت :
سلام ....!
پارسا بعد از شنیدن جواب سلامش با صدای رسا ش گفت :
پارسا شکوهی هستم استادتون....خانم محمدی به علت فوت همسرشون نمیتونن چند جلسه اول رو شرکت کنن و
اين شد که افتخار تدريس شما نصیب من شد ....
پارسا حرف میزد و من به پرمیس چشم غره میرفتم ولی مگه به روی خودش می آورد؟يه جوری به پارسا چشم
دوخته بود و با جون و دل به حرفاش گوش میکرد هرکی نمیدونست فکر میکرد تو عمرش پارسا رو نديده !
عجب آدم مارموذيه اين پرمیس و من نمیدونستم!...با صدای پارسا دست از چشم غره هام برداشتم و بهش چشم
دوختم :
خب...ممنون میشم اگه خودتون رو معرفی کنید تا زمانی که خانم محمدی برمیگرده باهم آشنا شیم ...
اينو گفت و روی صندلی مخصوصش جا گرفت....بچه ها به ترتیب خودشون رو معرفی کردن....ولی من اصلا حواسم
به اسم و فامیل بچه ها نبود ....
تاحالا پارسا رو انقدر جدی نديده بودم....چه اخمی هم کرده!...خدايا توبه!...برادر اين همه تیپ کردی مگه اومدی
عروسی؟!...نه خدايیش مگه اومدی عروسی؟ !
تیپش اسپرت بود ولی اينجوری که اين همه چیزرو با هم ست کرده بود که انگار عروسی عمه اش بود!....غیبت نکن
نفس!...وجی جون تو ساکت ش ....
با خوردن آرنج پرمیس توی پهلوم از بد و بیراه گفتن به وجدانم دست کشیدم....آخ آخ پهلوم رو سوراخ کرد اين
بیشعور!...بی توجه به سکوت عجیب کلاس روبه پرمیس گفتم :
اوی...اين پهلوئه!...ديوار نیست که همینجور داری عین دِرِيل سوراخش میکنی !
صدام اونقدر بلند نبود ولی نمیدونم چرا همه زدن زير خنده!...شايد چون همه ساکت بودن صدام رو شنیدن!...چشمام
به قیافه سرخ شده پرمیس افتاد!....با دندون های کلید شده اش گفت :
نوبت توئه خودتو معرفی کنی ...!
تازه فهمیدم اونقدر که توی فکر بودم متوجه نشدم نوبت منه!...يه دفعه حرکت قطرات عرق رو روی پیشونیم حس
کردم....خاک تو سر نفهمت کنن نفس!...جلوی پارسا ضايع نشده بودی که شدی!ای خاک !
تک سرفه ای کردم و ايستادم....نگاهم به پارسا افتاد لبخند کمرنگی زده بود که خیلی بامزه شده بود !
بازم تپش قلبم شدت گرفت....ولی اين دفعه مطمئن بودم به خاطر خجالتمه و هیچ دلیل ديگه ای نداره!....آره
خجالت دلیل تپش قلبمه !
سعی کردم صدام جدی باشه تا مثلا بگم هیچ اتفاقی نیفتاده !:
نفس مجد هستم ....
و بلافاصله نشستم....پرمیسم بلند شد و خودشو معرفی کرد....به محض نشستن پرمیس يکی از دخترا که مشخص
بود گوله نمک تشريف داره روبه پارسا گفت :
ببخشین استاد شما و خانم شکوهی نسبتی دارين؟ !
و يه لبخند فراژکوند زد!...با صدای جدی پارسا لبخندش محو شد :
من اجازه صحبت دادم خانم؟
دختره صورتش کش اومده و با صدای ضعیفی گفت :
ببخشید ....
و ساکت شد!..ايول بابا....جذبه رو داشتی؟!...خوشم اومد واقعا!..ايش بدم میاد از اين دخترای لوس !
******
وقتی بقیه بچه ها هم خودشون رو معرفی کردن،پارسا صداشو صاف کرد و توضیح داد که چه کتاب هايی بايد
بخريم ...
پارسا توضیح میداد و من آرنجم رو گذاشتم روی میز و دستم رو مشت کردم و زير چونه م گذاشتم و بهش خیره
شدم!...خدايیش اين پارسا اون پارسای چند سال پیش نبود !
خیلی تغییر کرده!...قبلا اصلا اين شکلی نبود!...چشمای قهوه ايش به هیچ کدوم از بچه ها خیره نبود و نگاهش توی
کل کلاس میچرخید !
ای موذی!....به يه نفر خیره نمیشه ولی خیلی شیک داره همه بچه هارو آنالیز میکنه!...نفس....تو خودت میدونی چی
میگی؟!..به جای گناه ديگران رو شستن حواستو بده به پارسا که دوباره جلوی ملت ضايع نشی !
وای اينم حرفیه يه بار ضايع شدم کافی بود!...نگاهم رو دوختم به پارسا که ديدم يهو ساکت شد و با اخم بهم خیره
شد!...با نگاه خیره اش تپش قلبم بالا رفت...ای درد بگیرم من با اين قلب بی جنبه ام!...صدای جدی اش که منو
مخاطب قرار داده بود نشون دهنده اين بود که بازم سوتی دادم !:
خانوم مجد....حواستون کجاست؟ !
چونم رو از روی دستم برداشتم و همونجور که به صندلی تکیه میدادم تک سرفه تصنعی کردم و گفتم :
همینجا !...
سرشو تکون داد و روبه کل کلاس گفت :
خواهش میکنم تا زمانی که خانم محمدی برمیگردن و من شمارو تدريس میکنم فکر و ذکرتون توی کلاس باشه و
به هیچ چیز ديگه ای فکر نکنید و حواستون جمع باشه !
يکی از دخترا که مشخص بود از همه سنِش کمتره میخورد 68 سالش باشه با عشوه شتری گفت :
آخه ما هروقت به شما نگاه میکنیم حواسمون میپره !
دو سه نفری که دورش نشسته بودن و معلوم بود خیلی صمیمی ان هرهر زدن زير خنده!....مرگ!...درد تو
جونتون با اين خنده هاتون!چقد دخترا بی تربیت شدن!...دخترم دخترای قديم!...نمیدونم چرا حس بدی به اون
دختره داشتم !...
اصلا خوشم نیومد ازش!...پارسا بی توجه به اونا گفت :
يه چیز ديگه....اصلا دوست ندارم بدون اجازه صحبت کنید ....
معلوم بود داره گربه رو دم حجله میکشه ها!...آفرين خوشم اومد میگن جنگ آخر به از صلح اول!..چی
گفتم؟...درسته ديگه!...اصلا من بلد نیستم يه ضرب المثل درست بگم بی خیالش!...مهم اينه که داره باهامون
سنگاشو وا میکنه!...چه عجب!...اين يکی ضرب المثل رو درست گفتم لااقل !
******
" خسته نباشید"پارسا توی گوشم پیچید...پارساکیفش رو از روی میز برداشت و از کلاس بیرون رفت ...
منم وسايلم رو جمع کردم و با پرمیس از کلاس بیرون رفتیم....به محض اينکه پامو از کلاس بیرون گذاشتم يه پس
گردنی به پرمیس زدم و با غیض گفتم :
واسه چی به من نگفتی قراره پارسا بیاد سر کلاسمون ها؟!بزنم گوش هات رو ببرم؟ !
همونجور که داشت پشت گردنش رو ماساژ میداد با صورت جمع شده از درد گفت :
ای بمیری نفس...گردنمو داغون کردی !
پشت چشمی واسش نازک کردم و گفتم :
اوی....با غرغر حرف رو عوض نکنیا که عصاب ندارم...واسه چی نگفتی؟ !
اين دفعه با حرص گفت :
من چیکار کنم از دست تو ی ديوونه و اون پارسای نفهم !...
و با گفتناز حرف گذاشت و رفت....با تعجب سر جام مونده بودم...ينی چی؟!...منظورش چی بود؟!...مگه ما چیکارش
داشتیم؟!؟..ما؟!...کی گفته تو خودت رو با پارسا جمع ببندی؟!...وجی الان هنگم حوصله تو ندارما!...ولی خدايیش
منظور ش چی بود؟ !
با صدای گوشیم از فکر بیرون اومدم...پرمیس بود..جواب دادم :
هان؟
هانو درد...موندی اونجا میخوای کلاس رو تمیز کنی؟!...من رسیدم به ماشین ...
ببین پری...با من درست صحبت کنا...تهش اينه که ديه کلاس نمیام و تو مجبوری دخترخالتو تحمل کنی!ازمن گفتن
بود ..
زمزمه وار گفت :
دخترخالمو تحمل کنم پارسا رو چجور تحمل کنم؟ !
با تعجب گفتم :
چیزی گفتی؟ !
با بهت گفت :
ها؟!..نه بدو بیا منتظرم اينقدرم سوال نکن ..
و تماس رو قطع کرد...خب که چی؟!...اين پرمیس که کلا جديدا خیلی مشکوک شده بود بی خیالش!گوشی رو توی
کیفم گذاشتم و به سمت ماشین پرمیس به راه افتادم ..
*****
در ماشین رو باز کردم و سوار شدم...پرمیس ماشین رو روشن کرد و حرکت کرد...گفتم :
يه سر برو انقلاب اون کتابايی که برادر گرام گفتن رو بخريم ...
خواست حرفی بزنه که گفتم :
وای پری من برم بمیرم!...خیلی ضايع شدم جلوی اون داداش از دماغ فیل افتادت!...دو بار ضايع شدم
میفهمی؟!..ينی ای درد تو جونش ايشالا...حرمت نون و نمکی که باهم خورديم رو نگه نمیداره که...مثل اين نامادری
سیندرلا جلوی بچه های افاده ای کلاس منو ضايع میکنه !...
چرخیدم سمت پرمیس که با چشمای گرد شده به روبه روش خیره بود گفتم :
اصلا تو چرا نگفتی اون داداش مغرور و افاده ايت قراره بیاد سر کلاسمون که من اينجوری ضايع نشم؟!وای خداااا !
يهو ديدم صدای خنده میاد!...يا بسم الله..با تعجب به پرمس نگاه کردم که ديدم دهنش بسته است و همش داره تک
سرفه تصنعی میکنه !...
يهو ياد يه رمانی افتادم وسريع برگشتم و عقب رو نگاه کردم...نه بابا کسی نبود که!...با بهت گفتم :
پری تو ماشین جن داری؟!..اين کیه داره عرعر میخنده؟ !
خیلی ممنون نفس خانوم ..
نگاهم به گوشی پرمیس افتاد که دقیقا روبه روم روی داشبورد بود..پرمیس همیشه عادتش بود حتی اگه ماشین هم
خاموش بود موبايلش رو روی آيفون میذاشت و بعد حرف میزد!...نفسم حبس شد...نگو تمام اين مدت پارسا داشته
به حرفای ما گوش میداده!ينی حرفای من!...پرمیس که حرفی نزد !..
انگشت اشاره م رو جلوی صورت پرمیس توی هوا تکون دادم و با لحن تهديد واری گفتم :
میکشمت !!
*****
پرمیس دستش رو دراز کرد و گوشی رو از روی داشبرد برداشت و تندتند گفت :
خب...پارسا خونه میبنمت...فعلا بای ...
باشه...سلام ب ...
پرمیس ديگه مهلت نداد و گوشی رو قطع کرد...با حرص گفتم :
پرمیس من تو رو میکشم !
با ناراحتی گفت :
وااااای خدا!...خب به من چه!...تو نمیتونی جلوی دهنت رو بگیری؟ !
با چشمای گرد شده گفتم :
من جلوی دهنم رو نمیتونم نگه دارم؟!...تو اگه به من میگفتی که ...
حرفم رو نصفه گذاشتم و با عصبانیت گفتم :
اصلا نگه دار من پیاده میشم !
پرمیس راهنما زد و گوشه خیابون نگه داشت...از اين همه پرو بودنش در عجب بودم واقعا!...با تعجب گفتم :
واسه چی نگه داشتی؟ !
خودت گفتی !...
اخمی کردم و گفتم :
من کی گفتم؟!...لوس بی جنبه!...آتیش کن برو ببینم...يه ماشین قراضه داره چه منتی هم میذاره !
ماشین رو حرکت داد و درحالی که خنده ش گرفته بود گفت :
ديوونه ای به خدا !
*****
دستی برای پرمیس تکون دادم و کلید رو توی در چرخوندم...هی روزگار عجب روز گندی بود امروز!...اصلا خوشم
نیومد!...ولی...به ديدن پارسا می ارزيد!..بله بله چه غلطا!...حرفتو دوباره بگو ببینم نفس !...
به توجه به وجدانم دستم رو روی قلبم گذاشتم...اين بی جنبه چرا با ديدنش بندری میرفت آخه؟!....مگه پسر نديدی
تو آدم نديده؟ !
خدا اين قلب من چرا انقدر بی جنبه اس؟!...حتی با فکر کردن بهش هم تپش قلب میگیرم !
نفس عمیقی کشیدم...همه چیز آرومه پارسا هم يه آدم معمولیه!...منتهی قلب من اخیرا دچار جو گیری شديد
شده!...بی خیالش !
با ديدن در خونه که روبه روم بود تازه فهمیدم کل حیاط رو با حواس پرتی طی کردم!...هی روزگار تو هپروت هم
نرفته بودم که رفتم !
در رو باز کردم و گفتم :
سلام من اومدم ....
جوابی نیومد...تعجب کردم...صدای هق هق دخترونه ای نگران و متعجم کرد...بسم الله اين کیه ديگه؟!.با نگرانی
صندل هامو پوشیدم و از راهرو گذشتم که...نگاهم به دختری افتاد که توی بغل مامان داشت گريه میکرد!...صورتش
رو توی بغل مامان پوشونده بود و من تنها کمر و پاهاش رو میديدم !..
..
اوی....اين کیه بغل مادر ما؟!...نکنه بچه هووی مامانمه؟!...آخه اسکل اگه بچه هووی مامان بود که به نظرت مامان
بغلش میکرد!؟؟...الان با جارو و شیلنگ افتاده بود دنبال بابا و اين دختره!...خنگ شدم رفت !
مامان و اون دختره اصلا حواسشون به من که عین بز وسط هال ايستاده بودم نبود...صدای ضعیف دختره میون هق
هقش بود :
زن دايی...اگه بلايی سر بابام بیاد من چیکار کنم!؟...دکترا گفتن ريسک عمل خیلی بالاست!....زندايی من به جز بابام
کسی رو ندارم !
مامان با مهربونی کمرش رو نوازش کرد و گفت :
نگران نباش نگار جان....کس و کار هم خداست ...
عه...پس اين نگار خانوم بود و من نمیدونستم!...تک سرفه ای کردم و گفتم :
سلام ...!
نگار با شنیدن صدام سريع از بغل مامان بیرون اومد و در حالی که تند تند اشکاشو پاک میکرد سلام زيرلبی گفت و
از هال سريع بیرون رفت...اوف ينی تا اين حد مغروره؟!...میخواست که من نفهمم گريه کرده!...خیلی خوبم فهمیدم
که چی؟!...باصدای مامان از فکر بیرون اومدم :
کلاس خوب بود؟!...استادش چطور بود؟!..راضی هستی؟
همونجور کیفم رو از روی شونم برمیداشتم گفتم :
خوب بود...استادشم پارسا بود ...
مامان با تعجب گفت :
پارسا؟..پارسای خودمون؟
با چشمای گرد شده گفتم :
مامان...يه جور میگی پارسای خودمون انگار پارسا رو از پرورشگاه آورديم بزرگش کرديم!..بیچاره خاله مهتاب !
مامان خنده اش گرفت و گفت :
بلا نگیری تو...خوب منظورم برادر پرمیس بود ...
نشستم روی مبل و گفتم :
آره بابا خودش بود...راستی نگار واسه چی اومده اينجا؟
مامان يه دفعه ای از جاش بلند شد و گفت :
من توی آشپزخونه کلی کار دارم !
عه...مامان نگار چه ربطی به آشپزخونه داره؟مامان؟
ولی مامان محل که نداد هیچ تازه غرغر م کرد که اين بچه چقد فضوله !...
نفسمو با حرص بیرون فرستادم و از روی مبل بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم...از در دستشويی که رد شدم با ديدن
نگار تو اون حالت چشمام گرد شد!..همچین اين ريمل رو روی مژه هاش میکشید که شده بود شبیه زن میکی موس !
پوفی کردم و به سمت اتاقم به راه افتادم ...
واقعا نگار واسه چی اينجاس؟!...لباسام رو عوض کردم و سعی کردم به اومدن نگار فکر نکنم ولی مگه میشد؟!..اين
آدم کلا سوهان روح من بود!...داشتم موهام رو برس میکشیدم که يهو در باز شد و نگار اومد داخل..برس رو روی
میز گذاشتم و با اخم گفتم :
ببین...اونی که اونجاست(به در اتاق اشاره کردم و گفتم)اسمش در اتاقِ!...وقتی میخوای وارد يه اتاق شخصی بشی
بايد اول چند تا ضربه به اون در بزنی وقتی بهت اجازه دادن بعد بری داخل!...فهمیدی حالا؟
درو بست و اخمی کرد و گفت :
برام مهم نیست تو بدون در زدن من ناراحت شی !
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
بی شخصیتی خودتو نشون میدی !
پوفی کرد و گفت :
از کی تو هال بودی؟ !
با تعجب گفتم :
ها؟
وای کری؟...میگم از کی تو هال بودی؟ !.
با خونسردی موهام رو با کش بستم و گفتم :
از همون موقع که تو داشتی اشک تمساح میريختی !
با تموم شدن جمله م موهام رو هم بستم و با خونسردی بهش نگاه کردم..چهره اش مضطرب شد و گفت :
ببین...بايد بهت بگم اتفاق خاصی نیفتاده بود که من بخوام براش گريه کنم ...
با بی حوصلگی گفتم :
آخه چقد مغروری تو؟...بیماری پدرت چیز مهمی نیست؟
و بی توجه بهش از روی صندلی بلند شدم و وقتی خواستم از اتاق بیرون برم تنه ای بهش زدم که يهو عین جن بازوم
رو گرفت...با تعجب بهش نگاه کردم و گفتم :
چرا دستمو گرفتی؟
به آرشام نزديک نشو...اين آخرين باريه که بهت هشدار دادم !
با عصبانیت دستمو از توی دستش بیرون کشیدم و گفتم :
ای بابا....اصلا میخوای خودم واسه آرشام بیام برات خواستگاری؟!..من هیچ احساسی به آرشام ندارم!..میتونی اينو
بفهمی؟!...دست از سرم بردار ...
و بی توجه به چشمای گرد شده اش در اتاق رو باز کردم که چشمام توی چشمای زمردی آرشام گره خورد...ينی
حرفامون رو شنیده؟!...ای خدا چرا من هر حرفی درباره هرکی میزنم میشنوه؟!...ای خدا !
******
لبمو گاز گرفتم و با صدای ضعیفی گفتم :
اينجا چیکار میکنی؟ !
لبخند کجکی زد و گفت :
من هرجا درمورد صحبت میشه نمیتونم ازش بگذرم و بی تفاوت شم ...
تک سرفه ای کردم و گفتم :
خب...حرفمون تموم شد!...میتونی بری !
پوزخندی زد و گفت :
اگه حرف ديگه ای هم مونده بگو...مشکلی نیست !
خواستم يه چیزی بلغور کنم که يهو نگار بهم تنه ای زد و از جفتم رد شد...به سمت آرشام که بهم خیره شده بود
رفت و با عشوه خرکی گفت :
آرشامی!...سلام...خبری ازت نیستا !...
و منتظر بهش چشم دوخت ولی آرشام هنوز به من خیره بود...ته چشماش يه حس بود که تا حالا نديده بودم و
لمسش نکرده بودم...ای خدا خفت کنه نگار که باعث شدی رابطه منو آرشام اين شکلی شه!...آخه منو آرشام چه به
دوست داشتن؟!...بلا به دور !
هنوز نگاه خیره آرشام بهم بود که تکونی خوردم و همونجور که در اتاق رو میبستم گفتم :
من میرم شما راحت باشین !...
متوجه چشم غره اساسی آرشام شدم ولی محل ندادم و ازشون دور شدم...ای درد تو جونت نگار که باعث عصاب
خوردی من میشی!....بابا يکی نیست به اين بگه آرشام ببر برای خودت منو هم نجات بده!...تازه دعای خیر م برات
میکنم!...ولی نمیفهمه!...يه جوری میخواد به من تلقین کنه که مثلا از ريخت آرشام خوشم میاد !
برن گم شن دوتاشون!..زندگی واسم نذاشتن که!...هنوز توی فکر بودم که به شدت با کسی برخورد کردم...نزديک
بود پهن زمین شم ولی خودم رو جمع و جور کردم...با عصبانیت سرم رو بالا آوردم که ديدم نويد با اخم داره نگاه
میکنه!...يهو داد زدم :
مگه کوری؟!...جلو تو نگاه کن !
نويد عصبی تر از من گفت :
رو مخم نرو که اعصاب ندارما !...
و بدون اينکه منتظر جوابی از من باشه به سمت پله ها رفت....بسم الله امروز همه يه چیزشون هست!..نفس عمیقی
کشیدم تا به اعصابم مسلط شم .
به سمت آشپزخونه به راه افتادم که يه لیوان آب بخورم..هنوز نرسیده بودم که از توی آشپزخونه صدای پچ پچ
مامان و بابا میومد...منم که کلا کنجکاو و فضول!...گوشه ای ايستادم و با پروئی به حرفاشون گوش دادم :
مامان نگار میگه تا مدتی که نیلو و باباش خارج از کشورن نمیاد اينجا !
دلم میخواست از خوشحالی داد بزنم .لبخندی زدم..خدايا عاشقتم !.
هنوز لبخند روی لبام بود که با حرف بابا لبخندم خشک شد :
يعنی چی؟!...برای چی؟!...پس خودش تنها چیکار میخواد کنه؟ !
صدای مستاصل مامان بود :
چه میدونم والا...همش میگه من با نفس مشکل دارم!...نمیخوام مشکلی پیش بیاد !
نه...مگه دوتا بچه ان که بخوان دعوا کنن!...خودم باهاش صحبت میکنم ...
با نفس؟
نه با نگار!...مشکل نگار نیست!...مشکل نفس که با هیچکس کنارنمیاد!...دختر هم انقدر لجباز؟ !
چی؟!..من لجبازم؟!...دست شما هم درد نکنه!....حالا مشکل از منه؟!..اون نگار چسبونک مشکل نیست که هی عین
مارمولک به ديوار به آرشام میچسبه؟!...پس فردا اگه پارسا رو هم ديد میخواد بهش بچسبه!...من اينو میشناسم!...بله
بله؟!..چه غلطا!...میزنم لهش میکنم!...ها؟!..برای چی بايد در چنین موقعیتی من بزنم نگار رو له کنم؟!...بذار به هرکی
میخواد بچسبه !...
با صدای مامان که داشت صدام میکرد از فکر بیرون اومدم و به آشپزخونه رفتم...مامان داشت میز رو میچید...بدون
اينکه بهم نگاه کنه گفت :
بگو بچه ها بیان شام ...
پس من در اين مدت میکروفن بودم و نمیدونستم!...گفتم :
باش !...
و از آشپزخونه بیرون اومدم...و به سمت پله ها رفتم...آخه اين چه رفتاريه پدر من داره؟!...خب نگار خودش
بزرگِ...عاقلِ مثلا...میتونه خودش زندگی کنه!..چرا گیر میدی آخه پدر من؟!..ای خدا !...
زير لبی غرغر میکردم و از پله ها بالا میرفتم...به آخرين پله که رسیدم با ديدن منظره روبه روم چشمام گرد
شد...نويد جلوی نگار ايستاده بود و نگار با عصبانیت بهش نگاه میکرد ولی نويد سرش پايین بود...فکر نکنم منو
میديدن!...چون خیلی ازهم دور بوديم و کلا اينا حواسشون نبود !...
صدای ضعیف نويد رو به زور شنیدم که انگار گفت :
نگار ...
ولی صدای جیغ جیغ نگار به وضوح شنیدم :
خفه شو !
و يهو دستش رو بالا آورد و تَپَرَق کشیده خوابوند تو صورت نويد!...هم زمان با کشیده نگار ناخودآگاه دستم رو روی
دهنم گذاشتم و هن بلندی گفتم!...نويد دستش روی صورتش گذاشت و بلافاصله ازش دور شد...بهم که
رسید با ناراحتی گفتم :
داداشی !
ولی بی توجه بهم سريع از پله ها پايین رفت و از خونه بیرون زد....نگاهم به نگار افتاد...عصبی روی مبل نشسته بود و
سرش رو بغل کرده بود...با عصابنیت رفتم نزديکش و گفتم :
هی...به چه جراتی زدی توی صورت نويد؟!...مگه تو مرض داری؟ !
سرش رو بالا آورد و اونم با عصبانیت گفت :
به آرزوت رسیدی...باشه من ديگه توی اين خونه نمیام!...نه حوصله ريخت تورو دارم نه اون نويد بیشعور رو !
و از جاش بلند شد که گفتم :
پس آرشام چی؟ !...
ای بمیری نفس...نقطه ضعفش اين آرشامِ...میمیردی اسمش رو نمیاوردی؟!..الان چمدونش رو پهن میکنه میگه من
غلط کردم!همین جا میمونم!...میگی نه ببین!...صدای خش دارش رو برای اولین بار شنیدم :
به خودم مربوطه !
و بلافاصله ازم دور شد...غلط نکنم يه نیم کاسه ای زير کاسه اس!...چی زير يه کاسه اس؟!..يه نیم کاسه!..نفس
میمیری يه ضرب و المثل درست بگی؟!...اصن نمیخواد ضرب المثل بگی !...
با صدای آرشام يه متر بالا پريدم :
اينا چشون بود؟
*****
با تعجب برگشتم عقب و چشم تو چشم آرشام شدم....اخمی کردم و گفتم :
اوی...نه که هیچی نشنیدی !
در اتاق رو بست و همونجور که بهم نزديک تر میشد گفت :
تو که تصوير و صدا رو باهم داشتی!...گفتم از تو بپرسم !
عجب آدمیه ها!...اخمم رو غلیظ تر کردم و گفتم :
ها؟...که چی؟ !...
نگاهشو ازم گرفت و با صدای آرومی گفت :
نويد...نگار رو دوست داره !!
چشمام بیش از اندازه گرد شد....با بهت گفتم :
دروغ میگی !!
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت :
به نظرت چیزی هست که بین منو نويد سِکرِت باشه؟ !
بی توجه به طعنه اش روی مبل نشستم و زمزمه وار گفتم :
ای خدا...آخه دختر قحطی بود؟ !
آرشام خواست چیزی بگه که با صدای مامان که میگفت"بچه ها؟!....شام حاضره"ساکت شد....از جام
بلند شدم و بی توجه به آرشام از پله ها سرازير شدم ...
فکر نمیکردم نويد عاشق نگار باشه؟!...عاشق؟!...عشق؟!...خل شدی نفس؟!....آخه نگار و نويد؟!...نه بابا امکان
نداره!...به سمت آشپزخونه به راه افتادم ....
با وارد شدنم به آشپزخونه نگاهم به نويد و نگار افتاد که با قیافه های ماتم زده روی صندلی ها نشسته بودن....نگاه
مشکوکی بهشون انداختم که مامان چشم غره ای بهم رفت به صندلی اشاره کرد!...يعنی ساکت شو بشین غذاتو
بخور !....
صورتم کش اومد و روی صندلی جا گرفتم....بعد از چند لحظه بابا و آرشام هم وارد آشپزخونه شدن ....
توی سکوت مشغول غذا خوردن شديم....بدجور سکوت بود ها!...نگاهم به نويد افتاد...طفلی داداشم چرا همچین
غمباد کرده؟ !...
سعی کردم به چیزی فکر نکنم و شامم رو بخورم !
*****
صدای بهم خوردن قاشق با فنجون بدجور رو مخم بود....با عصبانیت به نويد نگاه کردم و گفتم :
چقد بهم میزنی اين چايی رو!؟...مگر محلول آزمايشِ؟ !
چشم غره ای بهم رفت و قاشقش رو درآورد و مشغول خوردن شد...آخیش آرامش!...نگاهی به ساعت
کردم...ساعت 61 شب بود ...
تازه شام رو خورديم ولی اين نگار هنوز نشسته بود...عجبا!...پاشو برو خونه تون اصلا نگاهش میکنم با اين قیافه
غمبادش غم عالم میاد تو دلم!...ايش !
با صدای بابا دست از غیبت کردن نگار برداشتم :
خب دايی جان...يه چیزايی درمورد تصمیمت شنیدم !
نگار سريع مثل جت نگاهش رو به بابا دوخت و گفت :
چی؟!...کدوم تصمیم؟ !
مامان با ظرف میوه وارد هال شد و گفت :
ببخشید دخترم....ولی مجبور شدم به دايیت بگم که نمیخوای اينجا بمونی !
و با گفتن اين حرف ظرف میوه رو روی میز وسط گذاشت و کنار نويد روی مبل دونفره نشست....همه نگاهشون رو
با کنجکاوی به نگار دوخته بودن...اين نگارم که سربه زير!...همچین سرش رو انداخته بود پايین انگار میدونست
خجالت چند بخشِ !
ولی من!...امیدوار بودم يه چیزی بگه که نمیاد و از اين حرفا....اين پدر مهربان منم بلکه راضی شه ول کنه!...دستم رو
دراز کردم و سیب قرمز و خوشرنگی از توی ظرف میوه برداشتم و گاز زدم ....
آخه میدونید دايی جان...من...نمیخوام موجب ناراحتی و اذيتی نفس شم!...میدونید که اون چقد از من بدش میاد !
با اين حرف نگار سیب به شدت پريد توی گلوم و به سرفه افتادم....احساس میکردم نفس کم آوردم که با ضربه ای
که به کمرم خورد راه تنفسم باز شد و چند تا سرفه ديگه هم کردم ...
نفس عمیقی کشیدم که نگاهم به آرشام افتاد که با نگرانی بالای سرم ايستاده بود....صدای نگرانش بود :
چت شد تو؟!...خوبی؟ !
لیوان آبی که جلوی صورتم قرار گرفت رو از مامان گرفتم و با تشکر زيرلبی سرکشیدم....همه بهم خیره شده
بودن...حتی اين نويد افسرده !...
ولی من که میدونم هیشکی نگران نشده میخواد ببینه چه جوابی به نگار میدم!...چی میگفتم؟ !
لیوان آب رو روی میز گذاشتم ولی هنوز سیب نحس توی دستم بود ...
*********
يه نفس عمیق ديگه کشیدم و روبه نگار گفتم :
تو؟!...تو باعث اذيت شدن من میشی؟!...خیلی آدم دورو ای هستی نگار !
نگار بدون اينکه جوابی به من بده روبه بابا با لحن مظلومی گفت :
ببینید دايی....حتی وقتی من اينجا مهمونم اينجوری رفتار میکنه!...چه برسه بخوام مدتی هم بمونم !
با بهت به قیافه مظلومش نگاه کردم و از شدت عصبانیت دستم رو مشت کردم...بدجور عصبانی بودما!...عصبی گاز
ديگه ای به سیب نحسم زدم و منتظر جواب بابا شدم که آرشام عین قاشق نشسته پريد وسط بحث مون و گفت :
خب...نفس بايد همیشه خودش رو با شرايط وفق بده ديگه....در ضمن شما که دشمن خونی نیستین!...آخه مگه بچه
اين؟ !...
با غیض به آرشام نگاه کردم که پوزخندی تحويلم داد!....دلم میخواست بزنم لهش کنم!...آخه بگو به تو چه که توی
بحث بزرگترا دخالت میکنی؟!..مگه تو مفتشی؟!...هیچ جوابی بهش ندادم....چون فعلا کسی که محکوم شده بود من
بدبخت بودم!...فقط عصبی به سیب نحسم گاز میزدم .....
صدای بابا با لحن نصیحت آمیزی بلند شد :
نفس جان...بايد سعی کنی با همه آدما ارتباط برقرار کنی...چه از اخلاق اونا خوشت بیاد چه نیاد!...اين يه
مهارته...پس اگه نتونی با کسی که اخلاقش باهات جور نیست ارتباط برقرار کنی اين مشکل توئه!...مشکل از طرف
مقابل نیست !
و سکوت کرد....بیا...تازه يه چیزيم بدهکار شدم!...نگاهم به نگار افتاد که لبخند حرص درآری زد و همونجور که
پاشو روی پاش میگذاشت گفت :
نه مشکل از نفس نیست دايی جون ...
بابا نفس عمیقی کشید و گفت :
من هنوز حرفم تموم نشده نگار جان ...
نگار خورد تو پرش و ساکت شد...همه به بابا چشم دوخته بودن که بابا گفت :
نگار جان تو بايد مدتی که پدرت و خواهرت ايران نیستن اينجا باشی!...يه دختر تنها توی اين شهر دراندشت
میخواد چیکار کنه؟!..اصلا به اين فکر کردی توی اون خونه باغ به اون بزرگی میخوای چیکار کنی؟ !
وا اينم پرسیدن داره پدر ساده من؟!...خب هرشب پارتی میگیره عشق و حال میکنه!...اصلا اين نگار خودش نمیخواد
بیاد اينجا!...غلط کردی نفس!..آرشام رو ول کنه بچسبه به پارتی؟!..خل شدی؟ !...
مامان ادامه حرف بابا رو گرفت و گفت :
آره دخترم...آخه میخوای چیکار خودت تنهايی؟!...اينجا باشی لااقل ما کنارتیم...درضمن کمتر احساس تنهايی
میکنی....نمیشه خودت توی اون خونه به اون وسعت و بزرگی زندگی کنی دخترم!....نمیشه !
نگار نفس عمیقی کشید و گفت :
باشه چشم....درسته...حالا که فکر میکنم میبینم شبا توی اون خونه باغ واقعا میترسم!...باشه....میمونم !
با پايان رسیدن جمله اش لبخندی به روی مامان و بابا زد و پوزخندی به روی من پاشید !...
بابا تکیه اش رو به مبل داد و زيرلبی گفت"خداروشکر"نويدم که همونجور ماتم زده نشسته بود و آرشامم متفکر
داشت به قالی نگاه میکرد ...
نفس ...
با صدای کسی که داشت صدام میکرد از فکر بیرون اومدم...نگاهم رو چرخوندم ديدم نگار بالا سرم ايستاده و يه
لبخند مهربون هم میزنه!...با بهت بهش نگاه کردم و گفتم :
ها؟!...کارم داری؟ !
دستمو کشید و گفت :
بیا بريم...چند لحظه کارت دارم !
و بی توجه به سنگینی نگاه همه عین بز دستم رو کشید و دنبال خودش برد !
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
 سپاس شده توسط setayesh 1386 ، Open world ، Par_122 ، paree.s
#14
رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 2

***********
همونجور که دستم رو میکشید از توی هال بیرون اومديم....توی راهرو بوديم که ايستادم و دستم رو از توی دستش
بیرون کشیدم و گفتم :
بچه شدی؟!...اين چه وضعشه؟ !
نفسشو فوت کرد و گفت :
اولش نخواستم بمونم...ولی خب میخوام بدونم وقتی که من هستم رفتار آرشام باهات چطوره!...میخوام از نزديک
همه چی رو ببینم !
با غیض و بی ربط پرسیدم :
برای چی زدی تو صورت نويد؟ !
با چشمای گرد شده گفت :
فکر نکنم به تو ربطی داشته باشه!...درضمن چه ربطی داشت؟...دلیل موندن اينجا رو بهت گفتم....در ضمن سعی
نکنی خودت رو به آرشام نزديک کنی!...وگرنه بد میبینی !
ربطش به ارتباطشه!...عجب سوالايی می پرسه ها!...ولی خدايیش خسته شده بودم از اين دعوا ها سر آرشام!تک
سرفه تصنعی کردم و گفتم :
به هر حال...من خسته شدم از اين کل کل های بچگانه...حالا که خودت خواستی با هم حرف بزنیم بايد بهت بگم
که من هیچ گونه علاقه ای به آرشام ندارم....پس خواهش میکنم دست اين رفتارای بچه گانه ت بردار ...
اخمی کرد و گفت :
اين الان خواهش بود يا تهديد؟
متقابلا اخم کردم و گفتم :
هیچ کدوم!....يه اخطار بود...من هیچ جايی توی اين مثلث عشقی توی ذهنت از من و خودت و آرشام ساختی
ندارم!...ديگه سعی نکنی منو به ريش آرشام ببندی !...
پوزخندی زدم و ادامه دادم :
حداقل اينجوری راحت تر میتونم توی اين مدت تحملت کنم ....
و بی توجه به اخم های تو همش از جلوش رد شدم و به سمت آشپزخونه به راه افتادم....يه لیوان برداشتم و زير شیر
آب گرفتم....حوصله نداشتم از توی يخچال آب دربیارم!...وقتی عصبی بودم هیچی برام اهمین نداشت !...
شیر آب رو بستم و لیوان رو به لبم نزديک کردم و آب رو سرکشیدم...لیوان رو شستم و گذاشتم سر
جاش...خدايیش ديگه خسته شدم بودم از اين حسادت های مسخره نگار!...آش نخورده و لب و دهن
سوخته!...چطوری توی اين مدت تحملش کنم من؟!...شانس ندارم که !...
از توی آشپزخونه بیرون اومدم و به سمت اتاقم رفتم...ديگه حوصله نداشتم چشم تو چشم نگار بشم !
*******
حالا میخوای چیکار کنی؟ !
با حرص خودکار رو روی برگه پرت کردم و زمزمه وار گفتم :
پرمیس...با هزارمه که داری اين سوالو میپرسی !
منو بگو که دارم دلداريت میدم !
به اين میگن دلداری؟
بله...از هیچی که ...
با صدای استاد که میگفت"خانم شکوهی و خانم مجد"هردومون ساکت شديم!...ای خاک بر سرت پرمیس آبرو مون
رفت...پرمیس خواست با صدای پايین تری حرف بزنه که چشم غره ای بهش رفتم که ساکت شد!....نه بابا جذبه
داشتم و خودم نمیدونستم !
تا آخر کلاس با پرمیس ديگه حرف نزدم و سعی کردم حواسمو به استاد بدم...بالاخره استاد پايان کلاس رو اعلام
کرد و ماهم نفس راحتی کشیديم !
هنوز استاد پاش رو از کلاس بیرون نگذاشته بود که پرمیس گفت :
خدايیش میخوای توی اين مدت چه جوری نگار رو تحمل کنی؟ !
پوفی کردم و همونجور که وسايلم رو توی کیفم میچپوندم گفتم :
فعلا بیا بريم بوفه يه چیزی بخوريم...تحمل گرسنگی بدتر تحمل نگاره !...
پرمیس لبخند کجکی زد و باهام همراه شد ....
*********
کلید رو توی در چرخوندم و وارد خونه شدم...يک هفته ای از اومدن نگار خونه مون میگذشت و هنوز خبری از
اومدنش نیومده بود!... حرفای پرمیس بدجور روی مخم بود!...يه بند میگفت"حالا تو اين مدت میخوای چیکار کنی؟ "
خدايیش توی اين مدت میخواستم چیکار کنم؟!...کفش هام رو با صندل هام عوض کردم و در رو بستم...سلام بلندی
دادم و به سمت اتاقم رفتم ....
نگاهم به ساعت افتاد...اوف ساعت 0 و نیم ظهر بود و منم خسته!...دلم میخواست بخوابم ولی با فکر اينکه عصر
کلاس زبان دارم ی خیال خواب شدم و چند تا فحش آبدار به پرمیس و دخترخاله اش دادم !...
لباس هام رو عوض کردم و از اتاق بیرون اومدم...میخواستم برم پايین که مامان صدام زد....به سمت اتاق مامان به
راه افتادم...اوه اوه چیشده مامان احضارم کرده؟ !...
مثل يه دخمل با ادب تقه ای به در زدم و درو باز کردم....نگاهم به مامان افتاد که داشت مانتو ش رو اتو میزد....گفتم :
سلام...کارم داشتین؟
سرش رو بالا آورد و گفت :
سلام خسته نباشی...ناهارتو که خوردی لباسات رو حاضر کن ساعت 1 عصر بايد بريم فرودگاه ...
چینی به پیشونیم دادم و مثل بچه خنگا گفتم :
فرودگاه واسه چی؟ !
مامان نگاهشو ازم گرفت و دوباره مشغول اتو کشیدن مانتو ش شد و گفت :
برای بدرقه آقای محمودی !
ای واااااای!....بدبختیم شروع شد!...ولی من که عصر کلاس دارم!...گفتم :
ولی من کلاس دارم !
مامان اينبار نگاهم کرد و گفت :
يه روز کلاس نری که آسمون به زمین نمیاد..بايد بیای فرودگاه...زشته...نیلوفر و آقای محمودی ناراحت میشن !
نفسم رو با کلافگی بیرون فرستادم و گفتم :
به من چه؟...خب ناراحت بشن..اون نیلوفر و نگار از خداشونه منو نبینن!....منم کلاسم رو برای همچین آدمايی بی
لیاقتی از دست نمیدم !
مامان اخمی کرد و گفت :
اين چه طرز حرف زدنه؟ !
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
حرف زدن محبت آمیز!...شما برين فرودگاه منم میرم کلاس !
مامان دست از اتو کشیدن برداشت و با کلافگی گفت :
نفس ...
با لحن ملايم تری گفتم :
مامان...جلسه های اول کلاس زبانمه...نمیخوام همین اول کاری غیبت کنم!..گیر نده ديگه !
و از اتاق بیرون رفتم....محال بود برم فرودگاه...نمیدونم چرا!....شايد نمیخواستم ديدن پارسا رو با بدرقه الکی آقای
محمودی عوض کنم !...
يه حسی بهم میگفت سر کلاس رفتن و ديدن پارسا خیلی بهتر ناراحتی آقای محمودی و نیلوفره!...هیییییی خل شدم
رفت!...به سمت آشپزخونه رفتم تا ناهارمو بخورم که با ديدن آرشام که دور میز نشسته بود و درحال غذا خوردن
بود احساس کردم اشتهام کور شد !...
***********
خواستم از آشپزخونه بیرون برم که صدای قارو قور شکمم بلند شد!...فکر کنم صداش خیلی بلند و ضايع بود چون
آرشام با دهن پر گفت :
بیا غذات رو بخور!...من لولو خرخره که نیستم ...
پشت چشمی واسش نازک کردم و گفتم :
تو فعلا غذات رو بخور...اصلا چرا الان داری غذا میخوری؟ !
با تعجب نگاهم کرد و گفت :
اشکالی داره؟ !
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
نه ....
با لحنی که انگار ازش توضیح خواسته بودم گفت :
دانشگاه بودم!..تازه رسیدم !
بشقابی از توی کابینت برداشتم و گفتم :
خب به من چه؟!..ازت توضیح خواستم؟
و مشغول غذا کشیدن توی بشقابم شدم که صدای مبهوتش زمزمه مانند رو شنیدم :
به لطف خدا به آلزايمر زودرس دچار شده !
برگشتم و گفتم :
چیزی گفتی؟ !
سرش رو تکون داد و گفت :
نه !...
سرم رو تکون دادم و همونجور که صندلی رو بیرون میکشیدم گفتم :
آها...فکر کردم چیزی گفتی !
روی صندلی نشستم و بشقابم رو روی میز گذاشتم...چشمم به کاسه سالادی که جلوی آرشام بود افتاد...ای ای آرشام
موذی!..يه تعارف کنی بد نیستا؟ !
چرا غذات رو خشک و خالی میخوری؟ !
با تعجب بهش نگاه کردم...کاش از خدا يه چیز ديگه خواسته بودم!...دستم رو به سمت کاسه سالادش دراز کردم و
کاسه رو برداشتم...وسط راه زد روی دستم و کاسه رو چسبید و گفت :
اوی....تکونی به خودت بده پاشو برای خودت درست کن...اين ماله منه!...میبینی چقدر کمه !
و کاسه رو به سمت خودش کشید و مثل يه پسر بچه تخس لباش رو با حرص روی هم فشار داد!...کاسه رو به سمت
خودم کشیدم و با غیض گفتم :
خیلی پروئی!...دوقاشقم من بخورم..خوبه خودت گفتی چرا غذات رو خشک و خالی میخوری !
کاسه رو دوباره به سمت خودش کشید و گفت :
من دلم برات سوخت....درضمن من يه سوال پرسیدم...منظورم اين نبود که سالادم رو برداری...خودت میبینی چقد
کمه...تو بخوری که هیچی ازش نمیمونه !
اگه قرار بود من غذام رو خشک و خالی بخورم پس اونم بايد غذاش رو خشک و خالی میخورد تا تو گلوش گیر کنه
خفه شه!...لبخند خبیثی زدم و با اون دستم که آزاد بود دستم رو داخل کاسه سالاد گذاشتم و مخلفاتش که کاهو و
خیار و گوجه و هويج بود رو توی مشتم جمع کردم...آرشام با بهت به حرکاتم خیره بود!...کاسه خالی شده بود و
همش توی مشت من بود....مشتم که حاوی سالاد له شده بود رو نزديک صورت آرشام بردم و خودم هم روی میز
کمی خم شدم...آرشام با بهت گفت :
چته تو؟...چیکار میکنی؟ !
لبخندم رو پهن تر کردم و گفتم :
قرار نیست تو سالاد بخوری من نگاهت کنم !
و با گفتن اين حرف سالاد له شده توی دستم رو روی صورت آرشام مالوندم....با ديدن قیافه اش پقی زدم زير خنده
و برگشتم روی صندلیم نشستم و با صدای بلند خنديدم...قیافه اش خیلی بامزه شده بود !..
کاهو و خیار و هويج و گوجه روی صورتش بود و آب لیمو از سر و صورتش میچکید!....سريع پاشد و به سمت
ظرفشويی رفت و صورتش رو شست...منم از خنده داشتم زمین رو گاز میگرفتم!...خدايیش خوب حالش رو جا
آورده بودم!....با پاشیده شدن آب خیلی خنکی به روی صورتم خنده ام قطع شد و با تعجب به آرشام که لیوان به
دست با چهره برزخی بالای سرم ايستاده بود خیره شدم!...صدای عصبیش بود :
انقدر نخند سکته میکنی...اونوقت روی سنگ قبرت مینويسن کاهو ای سالاد شد و گلی پرپر شد !...
با عصبانیت گفتم :
يه خدانکنه بگی بد نیستا !
با لحنی که تا اونموقع ازش نشنیده بودم زمزمه کرد :
خدانکنه !...
با تعجب بهش خیره شدم که بلافاصله از آشپزخونه بیرون رفت....بی توجه به آبی که از موهام چکه میکرد مشغول
غذا خوردنم شدم !
*********
آخرين قاشق رو هم خوردم و بشقابم رو برداشتم و از روی صندلی پاشدم...بشقابم رو شستم و خواستم از آشپزخونه
بیرون بیرون برم که نگاهم به بشقاب آرشام و کاسه سالاد افتاد. ..خندم گرفت و کاسه رو بردلشتم و شستم...دوباره
به بشقابش نگاه کردم ...
هنوز نصفش پر بود و دست نخورده بود!...دلم براش سوخت...زمزمه کردم :
_ اخی...بیچاره هیچی نخورد !
ولی با يا اوردن خسیس بازيش و ابی که به صورتم پاشید با غیض گفتم :
_ به درررررک !
و بشقاب رو از رو میز برداشتم ...کاسه رو روش برعکس کردم و گذاشتم گوشه کابینت و از آشپزخونه بیرون
اومدم..مامان وبابا توب هال نشسته بودن و داشتن تلويزيون میديدن ارشام و نويد نبودن!...روبه مامان گفتم :
_ مامانم دستت درد نکنه . ...
مامان نگاهشو از تلويزيون گرفت ک گفت :
_ نوش جان. ..ظرفارو شستی؟نشکونديشون که؟
خواستم بگم اره که بابا گفت :
- ادم اگه دستش بشکنه میبرنش دکتر..اگه دلش بشکنه میره روانشناس. ..ولی اگه ظرف مادرشوبشکونه ديگه بايد
زندگی رو ببوسه بذاره کنار !
و با گفتن اين حرف تک خنده ای کرد...از خن ه بابا منم خنديدم و بدون گفتن حرفی به سمت پله ها رفتم ...
از در اتاق آرشام رد شدم که صدای جدی ارشام بدجور کنجکاوم کرد...کنار در ايستادم و گوشم رو چسبوندم به در
که لحن جدی ارشام متعجبم کرد :
- نويد...اخع مگه ديوونه شدی؟..يعنی چی ؟
صدای مستاصل نويد تعجبم رو بیشتر کرد :
- نمیشه آرشام. ..نمیتونم مدتی که نگار اينجاس توی خونه باشم....تحمل نگاه سنگین نگا ر ...
بعد از چند لحظه سکوت گفت :
- نگار زده تو گوش من !
- از بس که خری! چقد بهت گفتم الان وقت اعتراف کردن نیست! اعتراف کردی هیچ تازهخواستگاری هم کردی؟
با شنیدن اين حرف آرشام نفسم حبس شد و گوشم رو بیشتر به در چسبوندم..ارشام ادامه داد :
- تو نمیدونی نگار منو دوست داره؟
نويد با لحن عصبی گفت :
- نگار غلط کرده با تو !
ارشام با خنده خواست چیزی بگه که عطسه بلندی کردم و هردوشون سکوت کردن!!...ای لعنت به من با اين عطسه
های بد موقعم !
دستی به بینیم کشیدم و صدای پاشنیدم قبل از اينکه خودم رو جمع و جور کمم در باز شد و ارشام رو توی چارچوب
در ديدم...با اخم گفت
- ته مونده سالاد مونده که میحوای بريزی تو صورتم؟
با اينکه خندم گرفته بود ولی با اخم گفتم :
- نخیرم...من داشتم رد میشدم !
سرشو تکون داد و گفت
- احیانا توی رد شدنت فال گوش نايستادی؟
با لحن عصبی گفتم
- ببین از موقعی که فهمیدم نويد عاشق نگار قورباغه شده عصاب ندارم سعی کن باهام کل کل نکنی !
و بی توجه به قیافه مبهوتش از جلوی در شدم و به سمت اتاقم رفتم ....
در اتاق رو بستم و به در تکیه دادم...دستم رو روی قفسه سینه م گذاشتم و نفسم رو پرصدا بیرون فرستادم...وای
آخه الان وقت عطسه کردن بود؟!...همیشه با اين عطسه های بدموقعم کار دست خودم میدم !...
از جلوی در کنار رفتم و به سمت گوشیم رفتم...با ديدن چراغ اس ام اسش که روشن خاموش میشد سريع قفلش رو
باز کردم و با ذوق به صفحه نگاه کردم که ببینم کی اس داده !
با ديدن اسم پرمیس پوفی کردم و اس ام اس رو باز کردم و مشغول خوندن شدم :
سلام..امروز کلاس داريم،يادت نره!چون میدونم آلزايمر داری !
يه شکلک خنده هم جفتش گذاشته بود...چرا امروز همه فکر میکنن من آلزايمر دارم؟!..بلا به دور!...خدا
نکنه...عجب آدمايی دور و برمم!...يه خدا نکنه هم نمیگن!...سريع واسش تايپ کردم :
علیک سلام...خودم میدونم...درضمن خودت آلزايمر داری من تنها چیزی که ندارم عصابه !
و يه شکلک عصبانی هم گذاشتم که بدونه عصاب ندارم باهام کل کل نکنه!...گوشیم رو گذاشتم رو پا تختی رو روی
تخت دراز کشیدم که دوباره اس ام اس اومد ...
پوفی کردم و اس ام اس رو باز کردم :
بازم با آرشام دعوات شده؟ !
خوشم میومد باهوش بود!...آدم رفیقش بايد باهوش باشه ولی هر ديقه اسم کسی رو نیاره که ازت بدش
میاد!...براش نوشتم :
وقتی ديدمت بهت میگم ....
و آيکن ارسال رو لمس کردم و توی جام غلتی زدم....ساعت 4 بود و تا 5 يه چرت میزنم !....
ساعت گوشیم رو روی 5 تنظیم کردم... خیلی خسته بودم و خوابم میومد..خیلی زود خوابم برد ...
**********
با صدای ساعت گوشیم مثل شصت تیر از جام پريدم...سريع زنگش رو خاموش کردم و از جام بلند شدم ....
به سمت دستشويی رفتم و آبی به صورتم زدم.....دوباره به اتاقم برگشتم...خب خب حالا چی بپوشم؟ !
با فکر کردن به اينکه تا يه ساعت ديگه پارسا رو میديدم علاوه بر تپش مرموز قلبم دلم میخواست خیلی خوشتیپ
باشم !
وووووی نفس آخه اين فکرا چیه تو میکنی؟!...هرچی بود بپوش...اصلا واسه اون پارسا ی افاده ای مهمه تو چی
بپوشی؟ ...
نه شايد براش مهم نباشه ولی برای من مهمه که جلوش خوش تیپ باشم!...آها..اون وقت برای چی برات مهمه
همچین قضیه ای؟ !
دستم روی در کمدم سر خورد...با تعجب زمزمه کردم :
برای چی برام مهمه؟!...برای چی هر وقت میبینمش تپش قلب میگیرم؟ !...
با کلافگی دستی به موهای جنگلیم کشیدم و همونجور که نفس عمیقی میکشیدم زمزمه کردم :
همه چی آرومه...منم هیچ احساس خاصی به پارسای افاده ای ندارم!...اين قلب منم زيادی به جنبه اس !
يه شلوار جین مشکی و يه مانتو کاهو ای و يه مقنعه زيتونی از توی کمدم بیرون آوردم ...
آموزشگاه روی مقنعه زدن اجبار نداشت ولی روی حجاب تاکید داشت!...خب من اگه بخوام شال يا روسری بزنم که
خود به خود موهام میريزه بیرون!...درضمن مقنعه ساده تر و قنشگ تر و همچین با حیا تره !...
بی توجه به اينکه چرا يهو از مقنعه خوشم اومده مشفول تعويض لباسام شدم....توی آينه به خودم نگاه کردم...خب
خب حالا عملیات رنگ کاری رو شروع میکنیم !
ريمل رو برداشتم و برس رو روی مژه هام کشیدم و رژ صورتی و کم رنگی رو هم روی لبام کشیدم...دلم میخواست
خط چشم هم بکشم ولی خب الان دستم میلرزيد گند میزدم به همه چی !...
بی خیال خط چشمی که خیلی کم ازش استفاده میکردم،شدم...کتابای زبانم رو که تازه خريده بودم رو توی کیفم
گذاشتم و کیفم رو روی شونم گذاشتم....از اتاق بیرون اومدم و به سمت هال رفتم ....
************
با صدای ويبره گوشیم توی دستم و باديدن اسم نگار بدون اينکه کار ديگه ای بکنم همونجور که به سمت در خونه
میرفتم گفتم :
من رفتم کلاس...خداحافظ ...
کفش های آل استارم رو در آوردم و مشغول پوشیدن شدم...با اينکه از کفش های کتونی و بندی خیلی بدم میاد و
فوق العاده کلافه میشدم ولی از کفش های آل استار خیلی خوشم میومد !...
لبخندی به کفشام زدم و خواستم بیرون برم که مامان صدام زد...ايستادم و برگشتم که مامان گفت :
داری میری؟ !
نگاهی به ساعت مچیم کردم و گفتم :
آره ديگه...کلاس دارم...فعلا خدافظ ...
خواستم برم که گفت :
واقعا نمیخوای فرودگاه بیای؟ !
ای خدا...آخه چرا مادر من روی بدرقه و خوشامد گويی انقدر تعصب داره!...خب منم بیام...به جز اينکه مثل مترسک
می ايستم کار ديگه ای میکنم؟ !
نمیای؟ !
سريع از فکر بیرون اومدم و گفتم :
مادر من...نمیشه کلاسم رو ول کنم...اونم روزای اولش...لااقل غیبت رو میذارم برای يه روزی که
عروسی...جشنی...مريضی چیزی بع ....
با ويبره دوباره گوشیم و ديدن اسم پرمیس گفتم :
دارم میرم...خدافظ ....
مامان ديگه چیزی نگفت و "به سلامت"رو با لحن ناراحتی زمزمه کرد...چشمکی بهش زدم و از خونه بیرون اومدم ...
اصلا من برای چی حاضر نشدم برم فرودگاه؟!...خو معلومه واسه ديدن پارسا...خب...چرا ديدن پارسا بايد برای من
مهم باشه؟ !
با ديدن در پارکینگ از فکر بیرون اومدم و در رو باز کردم ...
دستی برای پرمیس تکون دادم و به سمت ماشینش رفتم و سوار شدم...بعد از سلام و احوالپرسی گفت :
چرا انقدر دير کردی؟!...راستی چرا ظهر بازم عصاب نداشتی؟ !
ماشین رو روشن کرد و منتظر بهم نگاه کرد...ای بابا اين که از من هم فوضول تر کنجکاو تره!...شروع کردم به
ماجرای ظهر رو تعريف کردن و وقتی پرمیس کلی خنديد گفت :
واقعا سالاد رو ريختی تو صورتش؟!...وای نفس ...
و دوباره خنديد....با غرغر گفتم :
حواست به جلوت باشه!...راستی...من ديگه مطمئن شدم که..نويد نگار رو دوست داره !
چطور مگه؟ !...
فال گوش وايستادم !
سرش رو تکون داد و گفت :
حالا چطور میخوای توی اين مدت نگار رو تحمل کنی؟ !
با ديدن چشم غره ای که بهش رفتم خنده اش رو خورد و حرف ديگه ای نزد !
*******
به پرده های لوردراپه آبی رنگ کلاس خیره بودم...اين پرمیس هم با يکی از بچه های کلاس مچ شده بودن و داشتن
گپ میزدن!...اصلا انگار نه انگار منم وجود خارجی دارم!...فقط هر چند لحظه يه بار برای اينکه عذاب وجدان نگیره
همش میگفت"نظرت چیه نفس"يا مثلا"مگه نه نفس؟ "...
ای خدا نو که میاد به بازار...کهنه میشه دل آزار....آهی کشیدم و نگاهی به در کلاس انداختم....با باز شدن در همه از
جاشون بلند شدن و من دوباره چهره پارسا رو ديدم ...
بازم اون تپش قلب مرموزی که ازش سر در نمیآوردم....چهره و تیپش رو با دقت نگاه کردم...مثل همیشه سنگین و
شیک!...بدم میاد از اين پسرا که عین دخترا همش گردنبند و از اين چیزا آويزون خودشون میکنن !
خانوم مجد بفرمايین ...
با اين حرف پارسا و نگاه عمیقم به کلاس که سرجاشون نشسته بودن فهمیدم سرجام ايستادم و به پارسا خیره
شدم!....برای بار دوم حرکت عرق سردی رو روی پیشونیم حس کردم...تک سرفه ای کردم و بی توجه به نگاه
سنگین دخترا و لبخند ملیح پارسا بدون حرف روی جام نشستم ...
پارسا بی توجه به من که داشتم آب میشدم شروع به تدريسش رفت...ولی خدايیش حواسم اصلا نبود....ای خاک بر
سر من!...چرا هروقت با آرشام کل کل میکنم و ضايعش میکنم جلوی پارسا ضايع میشم!....آخه اينم شانسه؟ !...
با سقلمه ای که از پرمیس خوردم متوجه شدم اگه بیشتر بی توجهی کنم بازم ضايع میشم...آهی کشیدم و بی توجه به
ضربان قلبم به تخته چشم دوختم !
**********
کتاب هام رو توی کیفم چپوندم و روبه پرمیس گفتم :
پرمیس....وای آبروم رفت !
پرمیس زد زيرخنده و هیچی نگفت!...بی تربیت به جای اينکه دلداريم بده داره مییخنده!...از جام بلند شدم و گفتم :
تو هرهر بخند...من رفتم ...
از کلاس بیرون اومدم که يهو بازوم کشیده شد و پرمیس گفت :
چرا لوس بازی درمیاری؟!...ولی خدايیش خیلی جلوی پارسا سوژه شديا !
چپ چپ نگاهش کردم که گفت :
ببینم حالا چرا انقدر از اينکه ضايع شدی حرص میخوری؟!...نکنه؟ !
و با ابرو های بالا پريده نگاهم کرد...تپش قلبم بالا رفت...منظورش رو کاملا فهمیدم ولی برای اينکه چیزی نفهمه
گفتم :
به جای چرت پرت گفتن بیا بريم منو برسون خونه که خستم !
و خیلی زود شروع به حرکت کردم....وای وای خاک به سر دشمنم!..همینم کم مونده پرمیس بفهمه من احساسی به
پارسا دارم !
واقعا احساسی به پارسا دارم؟!...خدايیش من به پارسا احساس دارم؟!...نه بابا!...همش توهم فانتزيه من
میدونم...به در خروجی آموزشگاه رسیدم که به شدت با چیزی برخورد کردم و از فکر بیرون اومدم....خداروشکر
زيادم جدی نبود که پخش زمین شم ولی بازوم به شدت درد گرفت ...
خانوم...حواستون کجاست؟ !
به قیافه دختره نگاهی کردم و گفتم :
ببخشید واقعا...معذرت میخوام ...
سری تکون داد و جلوم رد شد...به راهم ادامه دادم و از آموزشگاه خارج شدم و به سمت پارکینگ رفتم ...سربه هوا
به من میگن واقعا...آخه من چم شده؟!...چرا وقتی به پارسا فکر میکنم از زمین و هوا دور میشم؟ !...
آهای خانوم سربه هوا...نکنه عاشق شدی؟ !
اين صدا صدای پرمیس مزاحم بود و شک نداشتم!...برگشتم و با حرص گفتم :
زهر مار...جلو اين همه آدم میخوای آبروم رو ببری؟ !
به دور و برش نگاهی انداخت و گفت :
آدم؟!...وسط پارکینگ به جز ماشین چیز ديگه اس هست؟ !
نفسم رو بیرون فرستادم و خواستم چیزی بگم که پرمیس گفت :
ببینم نفس..نکنه عاشق پارسا شدی؟ !
و خنده اش رو خورد...با غیض گفتم :
مرض...من برای چی بايد عاشق اون برادر خودشیفته و افاده ای تو بشم؟!...من يه زمانی داداش تورو کف گرگی
میزدم!...حالا بیام عاشقش بشم؟ !...
با شک نگاهم کرد که گفتم :
حوصله ندارما!...آتیش کن بريم ..
باشه...ولی قبلش بريم دور دور !
سری تکون دادم و گفتم :
باشه...سوارشو بريم !
و سوار ماشین شدم...اونم سوار شد و ماشین رو حرکت داد ...
******
در خونه رو باز کردم....کفشام رو درآوردم و گفتم :
سلام ....
و وارد هال شدم...آرشام و نويد نشسته بودن توی هال داشتن تلويزيون نگاه میکردن...نگاهی بهشون انداختم
وگفتم :
رفتید فرودگاه؟ !
نويد نگاهی بهم انداخت و با لحن تمسخر آمیزی گفت :
تو رفتی کلاس؟ !
با غیض بهش نگاه کردم که آرشام گفت :
بچه رو تو خماری نذار ...
و بعدش نگاهی بهم انداخت و گفت :
آره رفتیم ...
سرم رو تکون دادم و گفتم :
بچه هم خودتی !
صدای پوزخند آرشام رو شنیدم که پشت بندش خطاب به نويد گفت :
هنوز نمیدونه چه بلايی سرش نازل شده !
نويد با غیض نگاهی بهش انداخت و گفت :
در اين مورد با من شوخی نکن !
و يهو از جاش پاشد و در مقابل چشمای گرد شده من از پله ها بالا رفت...اين دوتا امروز چشونه؟!...روبه آرشام که با
خونسردی داشت پرتقال پوست میگرفت گفتم :
اوهوی..تو امروز يه چیزيت هست!...من میدونم !
و به سمت پله ها رفتم...واقعا خیلی بده آدم توی زندگیش دو نفر رو تحمل کنه!...دو نفر که فوق العاده ازشون بدش
میاد!...و اون دو نفر توی زندگی من آرشام و نگار هستن!...دوتا خل و چل...نگار افاده ای و آرشام گوريل انگوری
پرو!به اتاقم رسیدم...در اتاق رو باز کردم...با ديدن دختری که پشت به من ايستاده بود و چهره اش مشخص نبود و
داشت لباس عوض میکرد،بهت زده توی درگاه در ايستادم ...
يا بسم الله..خونه مون جن نداشت!...از موقعی که اين آرشام اومده همش اتفاقای عجیب و ناگوار برای من
میفته!...شک ندارم اينم از جن های آرشامه!...بلافاصله در رو بستم و از چارچوب در بیرون اومدم .....
نفس عمیقی کشیدم و در رو دوباره باز کردم و وار اتاق شدم و بهت زده گفتم :
ببخشید....خانوم جن؟ !
دختره برگشت و من چشم تو چشم نگار شدم....عصبی نفسم رو فوت کردم چه جنی هم هست!لباسش رو پوشیده
بود....با اخم غلیظی گفت :
بهت ياد ندادن وارد جايی میشی در بزنی؟ !
با غیض گفتم :
بشین ببینم بابا...جايی....کجا گفته اتاق خود ادمم هر جائه؟ !
به چمدون گوشه اتاق اشاره کرد و گفت :
فعلا اين اتاق يه اتاق مشترکه !
نفس حرصی و عمیقی کشیدم و گفتم :
انقدر عقده اتاق داری؟ !...
با لحن دلسوزی تصنعی ادامه دادم :
آخی...يادم نبود شبا تو طويله میخوابی !
پوزخند صدا داری زد و گفت :
انقدر بچه نباش!...خودت میدونی من عقده تنها چیزی که دارم حرص دادن توئه !....
و در مقابل قیافه مبهوتم تنه ای بهم زد و از اتاق بیرون رفت...عجب زندگی داريما!....هر آدم ديوونه پیدا میشه از
حرص دادن من خوشش میاد!..اين از اون آرشام اينم از اين نگار...پرمیسم که گاهی به چهره عصبانیم عرعر
میخنده!...فقط کم مونده پارسا از حرص دادن من خوشحال شه!...البته در اون مورد مشکلی ندارم پارسا با هرچیزی
میخواد خوشحال بشه منم خوشحال میشم !....
از دست خودم هم حرصی شدم...توی اين موقعیت هم به اون پارسای افاده ای فکر میکنم !.....
به سمت کمدم رفتم و لباس های تو خونه ايم رو درآوردم...يه شلوار جین و يه بلوز يشمی رنگ آستین سه
رب....لباس هام رو عوض کردم....قیافه نگار جلو چشمم اومد....يه بلوز آستین کوتاه خاکستری پوشیده بود...به
شلوارش دقت نکردم!...جلوی آينه ايستادم....موهام رو با کش مثل همیشه بالای سرم بستم و از اتاق بیرون
اومدم...در رو بستم....به در اتاق خیره شدم و گفتم :
اين اتاق بايد شاهد دعواهای منو نگار باشه!...شک ندارم !
**********
دور میز شام نشسته بوديم...مامان و بابا روبه روی هم و آرشام و نويد هم روبه رو و من و نگار هم روبه رو !
نويد جفت نگار و آرشام هم جفت من نشسته بود!...البته مطمئن بودم آرشام از قصذ نشسته جفت من تا نويد اين
وسط مستفیض بشه!....واقعا متاسفم برای سلیقه داداش خل و چلم !..
... اوق....حالا اين سیريش جلوی من نشسته که من اشتهام کور که چه عرض کنم؟...چش و چال اشتهام در میاد!...به
نگار نگاهی انداختم....لبخند مهربونی زده بود...ای ای موذی!...میخواد بگه من فرشته مهربونی هام!..ولی من میدونم
فرشته عذابه!...خدارو شکر توی خونواده ما موقع غذا خوردن کسی حتی المقدور صحبت نمیکرد تا در آرامش غذا
بخوريم!...ولی من حاضربودم اونقدر حرف بزنن تا من سرم بره ولی اين نگار صلب آرامش اينجا روبه روی من
نباشه !...
نگار با لحن مهربونی گفت :
نفس جون....دوغ میخوری؟ !
وی...همین الان گفتم تو خونواده ما موقع غذا خوردن حرف نمیزنیما!...بیا...کلا اين نگار از رسم و رسومات
خونوادگی هم بويی نبرده !...
نگاهم به بابا افتاد...لبخند ملیحی به اين ارتباط محبت آمیز دخترش با دختر خواهرش،زده بود!...برای اينکه بیشتر از
اين خودم رو جلوی بابا خراب نکنم که يه وقت نگه مشکل از توئه که نمیتونی با کسی ارتباط برقرار کنی،پس گفتم :
آره...مرسی !
در همین حد!...خو من چیکار کنم؟!..اصلا زبونم به محبت الکی برای نگار،نمیچرخه!...بیان منو بکشن!...نگار لبخندش
رو تجديد کرد و لیوانم رو از دوغ پر کرد...لیوان رو جلوم گذاشت....لبخند تصنعی بهش زدم....خدا میدونه پشت اين
لبخندامون چه زهرخند های بود!...اين لحن مهربون نگار از صدتا فحش هم بدتر بود!...مشغول غذا خوردن شدم ...
نگار هیچ وقت جلوی بزرگترا با من بد حرف نزده بود!...میدونست من نمیتونم نفرتم رو مخفی کنم برای همین هم
نقش بازی میکرد تا من آدم بده شم!...اينم يکی ديگه از موذی گری هاش بود !...
با ريختن کل لیوان دوغم روی بشقاب برنجم از توی فکر بیرون اومدم...با چشمای گرد شده به بشاقبم نگاه کردم ...
اشکال نداره...بشقابتو بده دوباره برات غذا میکشم ...
مامان بود که اين حرف رو زد....نگاهی به نگار انداختم...با چهره ناراحت نگاهی به ظرف انداخت و گفت :
ای وای....خواستم خورش بکشم !
احیانا خورش توی لیوان دوغ من بود؟!....سعی کردم زياد ضعف نشون ندم...خوب حالا يه ذره هم دو ريخت رو
برنجم!...مشکلی که نیست!...نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
نه...اشکال نداره که !...
مامان خواست بشقابم رو عوض کنه که نذاشتم...دلیل نداره الکی اسراف شه!...خوب حالا دوغ ريخته رو برنجم زهر
هلاهل که نريخته!...نگاهی به نگار انداختم....خیلی دلم میخواست لیوان نوشابه اش رو بجای ريختن توی بشقابش
بريزم توی سرش!...ولی جلوی مامان اينا آبرو داری کردم!...همیشه از اينکه برنجم خیس باشه متنفر بودم!..همیشه
هم يه قاشق بیشتر خورش روی برنجم نمیريختم...ولی الان نمیدونستم با چه وضعی بايد برنج خیسیده توی دوغ رو
بخورم!...عیب نداره نفس...هیچ مشکلی نیست....تلافی رو برای کی گذاشتن!؟...يه قاشق به دهنم نزديک
کردم....نفس عمیقی کشیدم و بدون اينکه طعم غذا رو بچشم يه هوا محتوای قاشق رو قورت دادم...نگار مرض
گرفته میدونست از برنج خیس بدم میاد !...
ببخشید تروخدا نفس جون ....
نمیدونم چرا متوجه لبخند محو آرشام شدم...قاشق بعدی رو مثل قاشق قبلی بلعیدم و گفتم :
نه عزيزم!..مشکلی نیست!...غذات رو بخور !
نفس عمیقی کشیدم...خوردن هچین غذايی اصلا به ذائقه ام خوش نمیومد !
************
با هر بدبختی بود شامم رو خوردم...خوردن که نه بايد بگم کوفت کردم...بعد از شام بابا و آرشام و نويد به هال رفتن
مونديم منو مامان و نگار ايکبیری !...
کمک مامان ظرفا رو به آشپزخونه میبردم ولی نگار روی صندلیش نشسته بود و داشت قرصای تقويتیش رو
میخورد!...ايش ايش...انگار میخواد بره تو تیم ملی فوتبال بازی کنه اين همه به خودش میرسه !
از توی آشپزخونه اومدم تا پارچ نوشابه و دوغ رو ببرم...مامان توی آشپزخونه مونده بود ....
نگاهم به نگار افتاد که داشت قرص مولتی ويتامینش رو کوفت میکرد...لبخند خبیثی زدم...من مظلوم آفريده
نشدم!....فکر کردی نگار خانوم !....
پارچ نوشابه رو برداشتم...نگاهی به نگار انداختم....ساکت بود و داشت بطری قرصش رو مثلا مطالعه میکرد!...پارچ به
دست به سمتش رفتم و گفتم :
اسم قرصت چیه؟ !
نگاه مغروری بهم انداخت و گفت :
سیستین ب 1
پوزخندی زدم و با لحن کنايه آمیزی گفتم :
اعصاب و روان ديگه آره؟ !....
با غیض نگاهی بهم انداخت و خواست چیزی بگه که مهلت ندادم و گفتم :
حالا اين همه قرص اعصاب و روان میخوری تاثیری هم رو روانت داشت؟ !
با چشم غره سنگینی گفت :
تو نمیدونی سیستین ب 1 چه نوع قرصیه دانشجوی مملکت؟ !
منو مسخره میکنی ها؟!....باشه...دستم رو بالا آوردم روی سر نگار نگه داشتم...پارچ رو خیلی شیک کج کردم و به "
چیار میکنی"های نگار توجهی نکردم !
نوشابه ای که ته پارچ مونده بود و تقريبا يه لیوان بود خیلی شیک و مجلسی شرشر روی سرش ريخت !...
نوشابه مشکی روی موهای عسلی رنگش ريخته شد بود و بدجور بی ريخت شده بود!...به قیافه سرخ شده از
عصبانیتش گفتم :
آخه....شب مورچه ها از سر و کولت بالا میرن !
با عصبانیت از جاش بلند شد و با صدای جیغ جیغی گفت :
الان چه غلطی کردی؟ !
با لحن مسخره ای گفتم :
وای عجیجم عچقم باور کن حواسم نبود خانمم!...ببخشی جیجری !
با عصبانیت بهم نگاه کرد و خواست چیزی بگه که دستم رو به حالت ايست جلوی صورتش گرفتم و گفتم :
اوی...تو خونه خودم صداتو برام بلند نکنیا!..روی اين مسئله حساسم!...يکی زدی يکی خوردی!...پس حالا که زدی و
خوردی بشین سرجات که اگه بازم بخوای بزنی بدجور میخوری !!
و پوزخندی به قیافه اش زدم و پارچ بدست از جلوش رد شدم و به آشپزخونه رفتم...پارچ هارو روی دستگاه
گذاشتم ....
ضرفا رو توی ماشین چیدم و روشنش کردم و از آشپزخونه بیرون اومدم....بابا و نويد و آرشام نشسته بودن و داشتن
فوتبال میديدن !..
اوف اين فوتبال چی داره مردا 64 ساعت نشسته پاش!.. 66 نفر آدم بیکار میفتن دنبال يه توپ که چی؟!...بعدم که
گل زدن میپرن رو هم دماغ همديگرو خورد میکنن!....خو اين بازيای مسخره ديگه چیه؟!...ايش بدم میاد !
به سمت اتاقم رفتم...واقعا توی خونه ما يه اتاق ديگه نبود اين نگار بره توش زندگی کنه؟!...يه اتاق ديگه داشتیم که
توش خرت و پرت هامون رو میذاشتیم!...همه چی توی اين اتاق پیدا میشد!...ولی خب مرتب بود ولی تخت
نداشت!...به درک!...نکنه بايد تختم رو هم بذارم برای نگار خانم خودم رو کارتن بخوابم؟ !
بايد با مامان حرف میزدم...مامان بیشتر از بابا حرفم رو میفهمید!...اين پدر ما هم که اگه بذارنش شلوار پاش رو هم
برای فک و فامیلش میده !...
به سمت اتاق مامان اينا به راه افتادم و تقه ای به در زدم و وارد اتاق شدم ....
************
نگاهم رو توی اتاق چرخوندم...مامان روی مبل تک نفره نشسته بود و درحال کتاب خوندن بود....با ديدنم گوشه
صفحه کتابش رو تا کرد و همونجور که کتاب رو میبست گفت :
چیزی شده؟!...باز چه گندی تو آشپزخونه زدی؟ !..
لبخند پهنی زدم و همونجور که روی مبل تک نفره جفت مامان مینشستم گفتم :
نگران نباش مادر من...ظرفا با آرامش تمام شستم!....همشونم سالمن !
مامان لبخندی زد و گفت :
خب پس...يه اتفاق ديگه ای افتاده ها؟ !
يکم من من کردم...حالا چجوری قضیه رو بگم؟!...بگم مامان من خوشم نمیاد نگار تو اتاقم باشه!...آره میگم!..واقعا
میگی نفس؟!..آره ما که اين حرفا رو نداريم !
نمیخوای بگی چی شده؟ !
تکونی خوردم....از فکر بیرون اومدم و گفتم :
مامان خوب میدونی که اگه منو ...
حرفم رو ادامه ندادم که مامان با شک گفت :
تو و؟ !
نفس عمیقی کشیدم و يه نفس گفتم :
اگه منو نگار زير يه سقف باشیم اون سقف رو پايین میاريم!...اينو قبول دارين؟
سرش رو تکون داد و گفت :
شک ندارم !
از اينکه تا اينجا مامان باهام هم عقیده بود خوشحال شدم و با لحن شادی گفتم :
خوبه!....پس برای جلوگیری از خراب شدن و آوار شدن خونه ، نگار بايد بره توی يه اتاق ديگه !
لبخندش محو شد و با تعجب گفت :
کدوم اتاق؟!...يه اتاق خالی بیشتر نداشتیم که اونم در حال حاضر اتاق آرشام شده !...
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
اون اتاق آخريه...که خرت و پرت و از شیر مرغ ت ....
با تعجب بیشتری پريد وسط حرفم و گفت :
اگه بگی نگار بره تو انباری بمونه که سنگین تری!...اونجا که اتاق نیست!..میدونی چقدر نا مرتبه!؟...اصلا مگه نگار
قبول میکنه اونجا بمونه؟!...من اگه بهش بگم بره تو همچین اتاقی که چمدونش رو میگیره میره!...حرفا میزنیا !
يهو با ذوق گفتم :
واقعا اگه بگی میره؟ !
يه جوری نگاهم کرد که خودم فهمیدم چه گافی دادم!...تک سرفه ای کردم و گفتم :
خب چیزه...من خودم تمیزش میکنم !
نگاه عاقل اندر سفیهانه ای بهم انداخت و گفت :
تو؟!....اون اتاق رو برای نگار تمیز میکنی؟ !
کی گفت؟!...من گفتم؟!...نه من اصلا همچین حرفی نزدم!...با من من گفتم :
من؟...نه چیزه...منظورم اين بود که توی تمیز کردنش کمک میکنم !
مامان کتاب رو باز کرد و گفت :
اگه تويی تو تمیز کردنش هم کمک نمیکنی !...
و مشغول مطالعه کتابش شد....حرف ديگه ای نزدم و از جام بلند شدم...وقتی داشتم از اتاق بیرون میرفتم مثل
بدبخت بیچاره ها آهی کشیدم و از اتاق بیرون اومدم ...
امیدوارم حداقل اين آه پر سوز دل مامان رو نرم کنه!....به سمت اتاق آخريه که 61 درصد احتمال داشت اتاق
نگاربشه به راه افتادم ...
در اتاق رو باز کردم....حق با مامان بود...خیلی اتاق نامرتبی بود و همه چی داخلش پیدا میشد!....ديوار روبه روی در
رو قفسه فلزی بزرگی بود که کلی چیز بدرد بخور و بدرد نخور روی طبقه هاش چیده بود...داخل اتاق رفتم...اوه اوه
چه خبره اينجا!...واقعا خیلی اتاق داغونی بود!...نگاه نا امیدی به در و ديوار اتاق انداختم و چراغ رو خاموش کردم و
خواستم در رو باز کنم که ديدم قفله !...
يا بسم الله اين چرا قفل شده؟!...دسته در رو توی دستم حرکت دادم....نه قفل قفل بود!...با ترس چراغ رو دوباره
روشن کردم....آخ چرا يادم نبود اين در لعنتی قفلش خرابه؟ !...
******
توی يه اتاق دقیقا ته راهرو گیر افتاده بودم....آخه من چرا انقدر حواس پرتم؟!...چرا يادم رفت اين در قفلش
خرابه؟!...آخه من احمق چرا در رو بستم؟ !...
الان چیکار کنم؟!...مثل اين فیلما داد و هوار کنم؟!...په نه په داد هوار نکن و ساکت بشین تا مثل فیلما پارسا از توی
پنجره بیاد دستتو بگیره ببره نجاتت بده !
اينم حرفیه ها!...تک سرفه ای کردم و گفتم :
آهای...نويد....آرشام...مامان.... بابآ....من گیرافتادم !
کسی جواب نداد...آخه مگه دارم لالايی میخونم انقدر آروم میگم؟!...تک سرفه ديگه ای کردم و مثل میوه فروش ها
داد زدم :
من تو اتاق گیر کردم.....نويد...آرشام....بابا ...مامان
حتی وقتی هم که اينجوری گیر افتادی غرورت بهت اجازه نمیده ازم کمک بخوای؟!....همه رو صدا زدی به جز
من!...آخه چقدر تو مغروری !
با صدای خونسرد نگار که رگه های کنايه داشت دلم میخواست خودم رو خفه کنم!...نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
نمیدونستم يه آدم روانی هم میتونه بهم کمک کنه ...
و با لحن حرص درآری گفتم :
قرصات رو خوردی؟ !
با صدای عصبی گفت :
نکنه دلت میخواد تا صبح اونجا بمونی؟ !
داد زدم :
اوهوی...تو يا زياد فیلم افسانه ای میبینی يا من رو احمق فرض کردی....مگه اينجا کلبه متروکه اس که نجات ديدن
من دست تو باشه؟!....اصلا تو يکی چرا صدای من رو شنیدی؟ !
از حموم اومده بودم که صدات رو شنیدم ....
با تعجب گفتم :
رفتی حموم؟ !...
با حرص گفت :
مگه من مثل تو چندشم که اجازه بدم موهام از نوشابه چسب چسب شده باشه و مورچه ها از سر و کولم بالا برن؟ !
اولا چندش خودتی!...دوما اين در رو باز کن که اعصاب ندارم !
با لحن خونسردی که بدجور عصبیم میکرد گفت :
اين الان خواهش بود يا دستور؟ !
با پروئی گفتم :
دستور!!...اين در قفلش مشکل داره از داخل باز نمیشه...از بیرون باز میشه...میمیری اگه بازش کنی؟
اول معذرت خواهی کن به خاطر نوشابه...دوم خواهش کن !
با جیغ گفتم :
مگه تو خواب ببینی!....در ضمن بهت گفتم يکی زدی يکی خوردی!..حالا باز کن اين در وامونده رو !
من میرم موهام رو خشک کنم !...
صدای پاهاش رو شنیدم....نفهمیدم چطور اين جمله از دهنم بیرون پريد :
میدونی اگه آرشام بفهمه همچین بلايی سر عشقش آوردی چیکارت میکنه!؟...دونه دونه شیويد های توی سرت رو
میکنه !
صدای پرسرعت قدم هاش رو شنیدم و لبخند پیروزمندانه ای زدم!...نه بابا...يعنی تحريک کردن حسادت دختر ها
انقدر کارايی داشت و من نمیدونستم؟!..حالا چیشد من خودم رو چسبوندم به آرشام؟ !...
در به شدت باز شد و من قیافه برزخی نگار رو ديدم...به خاطر اينکه حموم رفته بود آرايش نداشت و تقريبا برای
اولین بار توی اين سن چهره بی آرايشش رو ديدم!...لب و لوچه ام رو آويزون کردم و با چندش گفتم :
ايییییی!...بی آرايش شبیه جن میمونی !
با حرص و غیض گفت :
يه بار ديگه جمله ات رو تکرار کن ...
لبخند عريضی زدم و گفتم :
کری؟!...میگم بی آرايش شبیه جن میمونی !...
خیلی براش سنگین بود که همچین حرفی رو دوبار بشنوه!....به درک!...مگه من دوس پسرشم از قیافه بی آرايش
مسخره اش هم تعريف کنم؟...با اين ريختش !...
جمله ی قبلیش رو!...میخوام يه بار ديگه بشنوم به چه جراتی خودت رو به آرشام میچسبونی !
دستم رو روی شونه اش گذاشتم و همونجور که از جلوی در کنارش میزدم با لحن مسخره ای گفتم :
بیا برو اونور بذار باد بیاد!...واسه من معلم ادبیات شده!...جمع کن خودتو جمله هاتو!...مشکل شنوايی هم به
مشکلات روانیت اضافه شد؟ !
پوزخندی به چهره عصبیش زدم و به سمت اتاقم رفتم....عجب بدبختی گیر کردما!...نفسم رو فوت کردم و وارد اتاق
شدم...خدا بهم صبر بده !
********
در اتاقم رو بستم و روی تخت دراز کشیدم....يه بار ديگه جمله ای که به نگار گفتم که باعث شد در رو باز کنه رو
تکرار کردم..من؟!...عشق آرشام؟!..يهو پقی زدم زيرخنده!...همینم کم مونده بود آرشام عاشقم باشه !
زيرپتو خزيدم...خیلی خسته بودم....برام مهم نبود نگار بخواد روی زمین بخوابه!...فعلا خوابم مهم تر بود!...چشمام
رو بستم و نفهمیدم کی خوابم برد ...
*****
اوی....پاشو ببینم...من رو زمین نمیتونم بخوابم !
يه چشمم رو باز کردم...نگاهم به چهره اخموی نگار افتاد...ملت وقتی بیدار میشن چشمشون به عشقشون میفته و من
بدبخت نگاهم به نگار میفته !...
روی جام نشستم و دستی به گردنم کشیدم و نگاهی به ساعت انداختم... 6 شب بود !
به گردنم چرخی دادم و گفتم :
مرض داری؟!... 6 نصفه شبه...بگیر بخواب ديگه اه !
و دوباره روی تخت دراز کشیدم و پتو رو کشیدم روی خودم و چشمام رو بستم...دوباره چشمام گرم خواب شد که با
احساس سرما چشمام رو بستم که ديدم پتو روم نیست!...با حرص گفتم :
چرا پتو رو از روم کشیدی روانی؟ !
پتو رو از توی دستش کشیدم که محکم گرفته بودش....با صدای کلافه اش گفت :
يک ساعته دارم توی جام غلت میزنم...من رو زمین نمیتونم بخوابم !....
دستی به صورتم کشیدم و گفتم :
به درک!..به من چه؟ !...
دوباره پتو رو ازش کشیدم که محکم چسبیده بودش...ديگه طاقت طاق شد....از جام بلند شدم و نفس عمیقی کشیدم
و گفتم :
اگه روی تخت من بخوابی خیلی خری !
پوزخندی زد و گفت :
چقدر تو بچه ای!...ياد اصطلاحات بچه گیت افتادی؟ !
اينو گفت و روی تخت دراز کشید..با حرص بهش نگاه کردم...رفتار حرص درآر نگار و خستگی و خواب آلودگی
زيادم باعث شده بود بدجور عصبی بشم!...با حرص گفتم :
واقعا که....پاشو ببینم!....اوهوی !
محل نذاشت و با پروئی پتو رو کشید رو خودش و چشماش رو بست...با عصبانیت داد زدم :
خیلی عقده و روانی هستی!...آخه فک و فامیل من دارم !...
يه چشمش رو باز کرد و با خونسردی گفت :
داد نزن!...الان همه رو بیدار میکنی!...پتو و بالش کف اتاق هست!...بگیر بخواب !
با همون لحن قبلیم اما با صدای بلند تری گفتم :
خدا خفت کنه !...
به سمت در اتاق رفتم...با عصبانیت از اتاق بیرون اومدم...عصابم خیلی خورد بود....به کجا میری گفتن نگار توجه
نکردم!....اين يکی ديگه خارج از تحملم بود !...
نفهمیدم چقدر راه رفتم ولی وقتی به خودم اومدم که جلوی استخر آبی رنگ ته باغ ايستاده بودم....نفس عمیقی
کشیدم....هیچ موقع توی اين استخر عمیق شنا نکرده بودم!...شنا بلد نبودم..اونم توی پر عمق!...کلا به استعداد های
درخشانم می بالیدم!...نه رانندگی بلد بودم نه شنا!...نابغه ای بودم واسه خودم !..
روی کاشی های سفید رنگ کنار استخر نشستم و زانو هام رو توی شکمم کشیدم و به آب استخر چشم
دوختم...چطور توی اين مدت نگار مزخرف رو تحمل کنم؟!...خدايیش نمیتونم تحملش کنم!...وقتی به خاطر
وجودش نمیتونم بخوابم ديگه مشخصه چه بدبختی دارم !
يه اخلاق بدرد بخوری نداره که!...هر ديقه اين آرشام رو میکشونه وسط بحثا مون...من نمیدونم اين آرشام چی داره
که نگار دست از سرش بر نمیداره!....نگار دختری نیست که عشق و عاشقی براش مهم باشه!...من میدونم چه آدم
هوس بازيه !...
چرا اينجا نشستی؟ !
**********
تکونی خوردم و از فکر بیرون اومدم...سرم رو چرخوندم و نگاهم به آرشام افتاد...چشماش غرق خواب بود....گفتم :
چرا نخوابیدی؟ !
چون دوتا سگ و گربه داشتن به هم میپريدن !
با شک گفتم ::
منظور؟ !
کنارم نشست...فاصله پهلوش تا پهلوم به اندازه دو بند انگشت بود..ولی...هیچ احساس خاصی از اين نزديکیش بهم
دست نداد!...ای خدا اگه پارسا بود!...الان قلبم از توی حلقم پمپاژ میکرد !...
حواست کجاس؟ !
نگاهی بهش انداختم و گفتم :
تو....نگار رو دوست داری؟ !
خودمم از سوالم تعجب کردم چه برسه به آرشام!....زمزمه کرد :
من نه...ولی اون رو نمیدونم !
شونه ای بالا انداختم وگفتم :
اون دوستت داره !
خنده ای کرد...خنده اش بیشتر شبیه پوزخند بود...گفتم :
به چی میخندی تو؟ !
نگار....دنبال ارثیه که به من میرسه!...واسه همینه که نشون میده منو دوست داره !
تعجبم رو نمیتونستم مخفی کنم!...با بهت گفتم :
کدوم ارث؟ !
نفس عمیقی کشید و گفت :
تموم باغ های اصفهان و کارخونه بابا،به من میرسه !
با خنگی گفتم :
پس راشین چی؟ !
بابا واسه اونم فکر کرده...فقط تا جايی که میدونم تموم باغ های اصفهان و کارخونه،به من میرسه !
تقريبا دلیل تعصب نگار رو روی آرشام فهمیده بودم!...ولی هنوز قانع نشده بودم!..اين فقط يه احتمال بود!...با طعنه
گفتم :
يه خدا نکنه به عمو بگی بد نیستا...بی چاره عمو چه پسر بی تربیتی داره !
خنديد...منم با تاسف سرم رو به چپ و راست تکون دادم...يهو گفت :
عه...نفس...اونجا رو نگاه ....
و با انگشت اشاره اش بالای درخت کاج رو نشون داد...بلافاصله با ترس رد اشاره اش رو دنبال کردم....هیچی روی
درخت به اون بزرگی نبود!..با غیض برگشتم و گفتم :
اونجا که چیزی ن ....
با افتادن سر آرشام روی شونه ام حرف توی دهنم ماسید...دستام خیس عرق شد...با بهت گفتم :
هوی...آرشام....چت شد؟ !
نگاهی بهش انداختم....خواب خواب بود!....با پروئی سرش رو روی شونه ام گذاشته بود و خوابیده بود....حس بدی
بهم دست داد...دوست نداشتم کسی به جز پارسا سرش روی شونه م باشه!...دلیل اين حس رو نمیدونستم!...فقط اين
رو میدونستم که انگار کسی توی گوشم میگفت:اين شونه جای سر پارساس نه هیچ کس ديگه!....دستم رو نزديک
سر آرشام کردم و گفتم :
اوهوی...پاشو برو تو اتاقت بخواب ...
جوابی نداد...لبم رو گاز گرفتم...گفتم :
ببین...اگه...اگه پانشی بری پرتت میکنم تو استخر ها !...
بازم جواب نداد....تحمل نداشتم بیشتر از اين سرش روی شونه ام باشه....دستم رو پشت کمرش گذاشتم و گفتم :
الان پرتت میکنما !
بازم جواب نداد...خواب بود!.چه زود روی شونه ام خوابش برده بود و من چه عذابی میکشیدم !...
______________
قبل از اينکه جلوی خودم رو بگیرم دستم رو که پشت کمر آرشام بود رو فشار دادم و با تمام قدرت به جلو هلش
دادم...درعرض سه ثانیه آرشام خیلی شیک پرت شد تو استخر !
با ديدن قیافه اش پقی زدم زير خنده...روی آب مونده بود و مثه مگس که روی چايی افتاده باشه،دست و پا
میزد!...اومد لبه استخر و باعصبانیت گفت :
اين چه کاری بود؟!...نمیگی من سرما بخورم تو اين هوا؟ !
شکلکی براش درآوردم و گفتم :
ايیییی....چقدر بچه ی لوسی هستی!...سرما هم بخوری!...تقصیر خودت بود که ....
ادامه حرفم رو ندادم و آرشام با خونسردی نگاهم کرد...يعنی میخواست بگه من اون موقع خواب بودم اصلا متوجه
نشدم سرم رو گذاشتم رو شونت!..برو برو موذی !...
تقصیر من بود که چی؟ !
به قیافه اش نگاه کردم...موهای خیسش روی پیشونیش رو گرفته بود و چشمای سرخش به خاطر شنا و خواب
آلودگی بدجور سرخ شده بود!نفس عمیقی کشیدم و با لحن تندی گفتم :
اصلا همه چی تقصیر توئه!...تقصیر توئه که نگار عاشق چش و چالت شده و اين وسط من بايد عذابش رو بکشم !
با شک نگاهم کرد و گفت :
برای چی بايد تو عذابش رو بکشی؟!...نکنه؟
يهو با خوشحالی نگاهم کرد...نمیدونم از حرفم چی برداشت که اين جوری ذوق مرگ شد...از جام بلند شدم و گفتم :
مگه تو داشنگاه نداری؟!..پاشو برو بخواب !
و به سمت خونه به راه افتادم....اصلا هم به آرشام بیچاره محل ندادم که ممکنه تو اين هوا سرما بخوره!...به من
چه!...تقصیر خودش بود !
به سمت اتاقم رفتم...در اتاق رو باز کردم....نگار چه راحت گرفته بود روی تختم خوابیده بود...آهی کشیدم...حالا من
روی اينا بخوابم؟ !
مشکلی با روی زمین خوابیدن نداشتم!...ديگه انقدر سوسول و افاده ای نبودم مثل اين نگار!...ولی خب...چون نگار
جای من رو تصاحب کرده بود و بهم دستور داده بود روی زمین بخواب نمیخواستم روی زمین بخوابم....آهی
کشیدم....چاره چیه؟!..کجا برم کپه ام رو بذارم؟ !
روی تشک دراز کشیدم....نگاهی به ساعت انداختم... 0 و نیم شب بود...خاک به سرم فردا کلاس داشتم و هنوز بیدار
بودم!....گوشیم رو کنارم گذاشتم و ساعتش رو برای صبح تنظیم کردم ...
زيرپتو خزيدم و سعی کردم بخوابم....هرچند اصلا خوابم نمیبرد !
****
با صدای ساعت گوشیم بیدار شدم....خواستم دوباره بخوابم....فقط دو دقیقه...برای دو دقیقه پلک هام رو روی هم
گذاشتم و خواستم بخوابم که با صدای نگار خواب به کل از سرم پريد :
اين بار دومه ساعتت زنگ میخوره...نکنه میخوای استادت کلاس راهت نده؟ !
استاد؟!...کدوم استاد؟!...اصلا امروز با کی کلاس داشتم؟!...با به ياد آوردن استاد نجومی سخت گیر ترين استادم يهو
روی جام نشستم...نگاهم به نگار افتاد که داشت توی آينه آرايش میکرد...دستی به موهام کشیدم و گفتم :
مگه تو هم کلاس داری؟
بدون اينکه نگاهم کنه گفت :
آره...با چی میری دانشگاه؟
با لحن مسخره ای گفتم :
پا !
از توی آينه نگاهم کرد و گفت :
مسخره...منظورم اينه که با چه وسیله ای میری؟
با همون لحن قبلیم گفتم :
خط يازده !
وبه پاهام که زير پتو بودن اشاره کردم...با حرص گفت :
بمیری با اين جواب دادنت !
از جام بلد شدم و گفتم :
خودت بمیری...من تا حلوا تورو نخورم دار فانی رو بای بای نمیکنم !...
به قیافه سرخ شده اش محل ندادم و از اتاق بیرون اومدم و به سمت دستشويی به راه افتادم...خوشم میومد حال اين
نگار رو میگرفتم!...اصلا آرامش میداد به هم !
****
کیفم روی دوشم گذاشتم و به قدم هام سرعت دادم....خدا خفت کنه نگار که به خاطر تو انقدر دير سر کلاس
میرسم !....
بعد از اينکه از دستشويی اومدم نگار پیله کرد که بايد من رو هم برسونی!...حالا انگار من با لامبور گینی میرم و میام
که خودش رو میچسبونه بهم!...عجب گیری کردما !...
خلاصه بهش گفتم که من با ماشین دوستم میرم و میام و نمیشه تو هم باشی!...با پروئی میگه اگه با پرمیس میری و
میای که من توی کوه باهاش دوست شدم و مشکلی ندارم !....
انقدر اين مانتو هاشو برانداز کرد و اين مقنعه اش رو با اين مانتوش ست کرد که کلی وقت رو هدر داد!...البته شايد
به اين خاطر خونسرد بوده که کلاسش 8 ونیم شروع میشده نه مثل من بدبخت که راس 8 بايد کلاس باشم !
بالاخره موفق شد وبال گردن منو پرمیس بشه و باهامون بیاد...تا پرمیس رسوندش دانشگاه يکمی دير شد و علاف
شديم !
میگم امروز استاد هردومون رو راه نمیده !
نگاهی به پرمیس انداختم و همونجور که از پله ها بالا میرفتم گفتم :
په نه په...میگه خیلی ممنون که دير کردين!...بفرمايین بشینین !
به سمت کلاس رفتیم...هردو ايستاديم پشت در و نفس عمیقی کشیديم...پچ پچ وار گفتم :
تو در بزن !
اخمی کرد و مثل خودم صداش رو پايین آورد و گفت :
غلط کردی...خودت در بزن !
پا بلندی کردم و از توی دريچه شیشه ای بالای در به داخل کلاس نگاه کردم....خیلی زور میزدم فقط ابرو هام به
شیشه میرسید ولی همینم خیلی بود!...نگاهی به داخل کلاس انداختم..به به رسما شوت شديم بیرون!...با حس درد
گرفتن پنجه های پام درست ايستادم و نگاهی به ساعتم انداختم... 8 و ربع بود!....ربع ساعت تاخیر کم چیزی
نبود!...نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
باشه من در میزنم ولی اگه چیزی گفت پای تو ها !...
سرش رو تکون داد و من تقه ای به در زدم....در باز شد و نگاهم رو به استاد دوختم....آب دهنم رو قورت دادم و
گفتم :
سلام !...
پرمیس هم با صدای پايینی سلام کرد....استاد نگاهی به ساعتش کرد و گفت :
ربع ساعت تاخیر...بفرمايید خانوما !
اصلا خوشم نمیومد پشت در بايستم و به استاد خواهش تمنا کنم که تورو خدا بذار بیام داخل !....
استاد تروخدا اين دفعه رو ببخشید....توی اين ترم بار اولمونه دير میکنیم !...
استاد نگاه عاقل اندر سفیهانه ای به پرمیس انداخت و گفت :
بار اولتونه !
بار اولمونه؟!...واقعا بار اولمون بود دير میکرديم!؟....الله اعلم!..من که چیزی يادم نمیاد !....
استاد خواهش میکنم !
نگاهی به پرمیس انداختم...همچین با مظلومیت به استاد نگاه میکرد که دل منم براش کباب شده بود !...
بیاين داخل....اين بار رو میبخشم!...ولی اگه تکرار بشه ...
و حرفش رو ادامه نداد و منو پرمیس داخل شديم....خداروشکر به خاطر مظلومیت پرمیس قضیه ختم به خیر شد !
*****
کلید رو توی در چرخوندم....بالاخره کلاسام تموم شد....کلید رو توی در چرخوندم و وارد حیاط شدم.....داشتم به
سمت ساختمون میرفتم که يه صداهايی به گوشم رسید ....
احتمالا جن ها دارن توی درخت ها با هم اختلاط میکنن !...
واقعا که خیلی بی شرمی !
با شنیدن صدای تقريبا بلند نگار بی حرکت سرجام ايستادم....بازم دعوا با نويد؟!..اين بار اگه دست رو داداش بی
عرضه ام بلند کنه چش و چالش رو درمیارم دختره ايکبیری!...به سمت صدا رفتم ...
نگاهم به نگار و نويد افتاد....با تعجب بهشون نگاه کردم....صدای نويد بود :
من بی شرمم يا تو که هرديقه به آرشام میچسبی؟ !
خودم رو عقب تر کشیدم...نه نه نبايد میفهمیدن من دارم گوش میدم!...پشت تنه درخت ايستادم ....
به قیافه سرخ شده از عصبانیت نويد خیره شدم...اوه اوه نويد غیرتی میشود!...صدای جیغ جیغ نگار بلند شد :
به تو چه ربطی داره؟!...مگه تو کی هستی؟ !
**********
گوشام رو تیز کردم تا ببینم نويد چی میگه!....ولی صدای نويد بالا تر رفته بود و نیازی نبود گوشام رو تیز کنم :
د آخه تو يه ذره غرور نداری؟!...چرا وقتی آرشام نگاهت نمیکنه انقدر بهش میچسبی؟ !
صدای نگار هم بالا رفت و گفت :
به تو هیچ ربطی نداره!....تو هیچ کس نیستی که بخوای برای من غیرتی شی!....تو برای من هیچ کس نیستی !
نويد با صدای بلند تری داد زد :
خفه شووووو !
يا بسم الله....اينجور که اين داد زد مطمئنم صداش تا ساختمون خونه هم رسیده....آخه اينجا هم جای
دعواست؟!....نگاهم روشون بود و اصلا تکون نمیخورد !
هردوشون ساکت شدن...نويد از نگار فاصله گرفت و با کلافگی چنگی به موهاش زد...ای بابا...اينجا چه خبره؟!...خب
اينا چشونه؟ !...
با شنیدن صدای آهنگ"پلنگ صورتی"نگاه هردوشون دور و بر رو پائید....ای خاک بر سرمن که توی همچین مواقع
گوشیم رو سايلنت نمیذارم !....
خودم رو عقب تر کشیدم ازشون فاصله گرفتم....صدای زنگ خوری گوشیم که پلنگ صورتی بود،خیلی رو مخم
بود !....
گوشیم رو از توی کیف پر از خرت و پرتم بیرون کشیدم....اسم پرمیس روی صفحه گوشیم بود....اووووف اينم وقت
گیر آوده وسط کارآگاه بازی من؟ !
تا خواستم جواب بدم قطع شد....ای درد بگیری پرمیس....برگشتم و پشت سرم رو نگاه کردم....با ديدن نويد که
داشت بهم نزديک میشد هین بلند گفتم و بهش خیره شدم....اصلا حواسش به من نبود ولی از اونجايی که من
شانس ندارم سرش رو بالا آورد و نگاهش بهم افتاد ....
دوباره صدای پلنگ صورتی بلند شد و هرچی بود بار پرمیس کردم....نويد نزديک تر شد و من لبخند تصنعی زدم و
گفتم :
سلام.....من تازه اومدم ....
نزديک تر اومد....تقريبا بهم رسیده بود،گفت :
سلام....کی رسیدی؟!...چه بی سر صدا !
والا اونجوری که تو داد زدی معلوم صدای هیچکس رو نمیشنوی!...گفتم :
خب...ديگه ....
سرش رو تکون داد و باکلافگی و بی حوصلگی گفت :
مامان اينا نیستن ....
با تعجب گفتم :
کجان؟ !
دوست بابا سکته کرده بود رفتن عیادتش ....
و بدون اينکه منتظر جوابی از من باشه به سمت پارکینگ رفت....صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...اس ام اس از
طرف پرمیس بود....خواستم بخونمش که نگاهم به نگار افتاد....با عصبانیت بهم خیره شده بود !...
يا بسم الله اين چشه...جلوتر اومد و من با تعجب بهش نگاه کردم....بهم رسید و گفت :
امروز من از اينجا میرم....همینو میخواستی؟ !
*********
با تعجب به نگار نگاه کردم و گفتم :
چی؟ !...
نفس عصبی ای کشید و گفت :
ببین يا به اين داداشت میگی توی کارای من دخالت نکنه يا من از اين خونه میرم !
با خونسردی شونه ای بالا انداختم و گفتم :
خب برو !...
خواستم از جفتش رد بشم که بازوم رو گرفت و مجبور شدم بايستم....با عصبانیت برگشتم سمتش و گفتم :
بازوم رو ول کن....چیکار داری؟ !
بازوم رو ول کرد و با چشمای تنگ شده گفت :
تو بهش گفتی تا بیاد به من گیر بده؟
با کلافگی گفتم :
به کی گفتم بیاد به تو گیر بده؟ !
به نويد....تو بهش گفتی بیاد واسه من غیرتی بازی دربیاره تا منم از اينجا برم؟ !
ديگه آمپر چسبوندم...به چه حقی ماست میخورد دوغ میخورد منو توش میديد!؟...اصلا مسائل نگار و نويد به من چه
ربطی داره؟ !..
من فقط به خاطر کج سلیقگی نويد حرص میخورم همین!...توی چشماش خیره شدم و گفتم :
من توی روی خودت بهت میگم نمیتونم تحملت کنم!...به نظرت من انقدر بی کارم تا با همچین نقشه های احمقانه
ای تورو از اينجا بیرون کنم؟ !
نگاه خیره اش رو به چشمام دوخت و گفت :
نمیدونم....وجود من مانع اين میشه که با آرشام باشی....چون میدونی آرشام عاشق منه و حضورم باعث حرص
خوردنت میشه...واسه همین اين نقشه دوست داشتن رو با نويد ريختی !
دستم رو با عصبانیت مشت کردم...دلم میخواست همین مشتم رو بکوبونم توی دهنش!...آخه آدم تا چه حد میتونه
سبک عقل باشه؟ !
چیه؟...رفتی تو فکر؟ ...
سرم رو بالا آوردم و گفتم :
تو....کجا صحنه عاشقانه از من و آرشام ديدی که انقدر من رو میبندی به ريش آرشام؟ !
با عصبانیت گفت :
همون شب....کنار استخر...خودم ديدم آرشام چطوری سرش رو گذاشته بود رو شونه ات!....مشخصه تو داری
آرشام رو از من میدزدی !
خواستم حرفی بزنم که ديدم رد نگاه نگار تغییر کرد و به يه جايی خیره شد و حرفی نزد....رد نگاهش رو دنبال
کردم و برگشتم و با ديدن آرشام چشمام گرد شد ....
اولین بار بود آرشام رو اينجوری میديدم....مضطرب بود و چشماش دودو میزد....نگار با لحن لوسی که چندشم میشد
گفت :
آرشامی ...
آرشام بی توجه بهش گفت :
اممممم...چیزه....نويد....توی خونه نبود...گفتم شايد اومده توی باغ ...
نگار از کنارم رد شد و به آرشام رسید و گفت :
رفت سمت پارکینگ....کارش داری؟ !
متوجه نگاه سنگین آرشام شدم...برای اينکه بیشتر از اين جلوی نگار سوژه نشم گفتم :
من تازه اومدم....ولی....نويد رو ديدم رفت سمت پارکینگ ....
سرش رو تکون داد و به سمت پارکینگ رفت....دوباره منو نگار تنها شديم....از کنارش گذشتم و به سمت ساختمون
به راه افتادم ...
********
در اتاقم رو باز کردم و داخل شدم....پوفی کردم....عحب گیری کردما...داشتم زندگی مو میکردم!....ای خدا....دوباره
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد....ای بابا اين پرمیسم وقت گیر آورده ها !
کیفم رو برداشتم و از توش گوشیم رو در آوردم.....اس رو باز کردم :
چرا جواب نمیدی؟.به ديار باقی شتافتی؟
اينم از رفیق من!...نه خدا نکنه ای نه کوفتی نه زهرماری نه سلامی!...اس قبلی رو باز کردم :
سلام آجی....چرا زنگ میزنم جواب نمیدی؟...نگران شدم ...
نه مثل اينکه نبايد غیبت میکردم!...خب لابد اينجا عصابش آروم بوده من جواب ندادم خط خطی شده!....به سمت در
اتاق رفتم و قفلش کردم....از توی کمد لباس های راحتیم رو درآوردم و لباس هام رو عوض کردم ....
قفل در رو باز کردم...حوصله نداشتم به نگار بهونه بدم که تو چرا وجود چمدون من در رو قفل کردی و از اين چرت
و پرت ها !
گوشیم رو برداشتم و نشستم رو تخت....دختره بیشعور حتی تخت رو مرتب نکرده!...چقدر آدم بی ادبیه اين
نگار!...گوشی رو روی پاتختی گذاشتم و مشغول تمیز کردن رو تختی شدم ....
پتو بالش هم به لطف وجود آدم مرتب و با ادبی مثل نگار هنوز وسط اتاق پهن بود!...پتو و بالش رو هم جمع کردم و
گذاشتم گوشه اتاق و دوباره نشستم روی تخت....همون موقع نگار اومد داخل اتاق و نگاهی به اتاق انداخت و گفت :
آفرين...میبینم که تو خدمتکاری هم خیلی ماهری !
بدون اينکه به چهره اش نگاه کنم گفتم :
از نظر من آدمايی که توی محیط شلخته و کثیف زندگی میکنن بی شخصیت ترين آدم هان !
الان خودم رو هم خیلی شیک فحش دادم!...چون قبل از اومدن نگار توی اتاقم شتر با بارش که چه عرض کنم؟..شتر
با کاروانش گم میشد !....
من دارم میرم خونه دوستم ....
نگاهی به ساعت انداختم.... 4 بعد از ظهر بود....گفتم :
خب به من چه !
نفس کلافه ای کشید و گفت :
گفتم اگه دايی اينا گفتن کجام بگی خونه دوستش ...
شونه ای بالا انداختم و گفتم :
به من چه؟!...نکنه فکر کردی منم مثل خودت همش توی کارات سرک میکشم؟ !
برو بابا ای زمزمه کرد و ايستاد جلوی آينه و رژ لب نارنجی جیغش رو روی لباش کشید....هنوز لباسايی که برای
دانشگاه پوشیده بود تنش بود و مشخص بود تازه از دانشگاه برگشته....مانتو قهوه ايش رو با مانتو خردلی و تنگی
عوض کرد روسری ساتن ابر و بادی که همه رنگی بود رو سرش انداخت و دوباره توی آينه ايستاد...ای وای چقدر به
خودش نگاه میکنه؟ !
جواب اس ام اس پرمیس رو دادم و زيرچشمی به نگار نگاه کردم....داشت خط چشم میکشید و تموم حواس و
تمرکزش رو به کار گرفته بود تا دستش نلرزه!...نگاهم به کلیپس کوچولويی مشکی که پايین میز توالت افتاده بود،
افتاد و لبخند خبیثی زدم و يهو داد زدم :
ای واااااای....سوسک!....واااااای. ...!!...سووووووسک !
نگار به شدت تکون خورد و قلم خط چشم از دستش افتاد و به خاطر همینم گوشه چشمش يه خط زخیم از خط چشم
جا موند ....
به همه جا نگاه کرد و با قیافه ترسونی که تاحالا ازش نديده بودم گفت :
کو؟...کجاس؟!...کجاس اين سوسک مرض گرفته؟ !
گوشی رو گذاشتم رو تخت و با نقش بازی کردن به میز توالت نزديک شدم و درحالی از خنده پکیده بودم نگاهی به
کلیپس مشکی انداختم و گفتم :
عه...اينکه کلیپسه...من فکر کردم سوسکه !
نگار با عصبانیت نگاهم کرد و زير لب گفت :
خدا شفا بده هر چی روانی هست !
کلیپس رو برداشتم و همونجور که روی میز پرت میکردم گفتم :
عجیبه....تاحالا نديدم کسی در حق خودش دعای خیر کنه !
برگشت جلوی آينه ايستاد و خواست چیزی بگه که با ديدن خطی که گوشه چشمش مونده بود و شبیه خون آشاما
شده بود هنی بلندی گفت و با حرص بهم نگاه کرد و گفت :
الهی بمیری که نمیتونی کلیپس رو از سوسک تشخیص بدی !
با عصبانیت گفتم :
برو ببینم...خودت بمیری!...اگه من بلد نبودم تشخیص بدم ولی اومدم بکشمش!...نه مثل تو که سکته ناقص رو رد
کردی !
********
چیزی نگفت چون مشغول پاک کردن خط چشمش بود....صدای اس ام اس گوشیم بلند شد...از طرف پرمیس
بود...اس رو باز کردم :
راستی امروز میای بريم خريد؟
زود تايپ کردم :
نمیدونم...خودم حوصله ندارم...حالا بهت خبر میدم....ساعت چند میری؟
ارسال کردم و منتظر موندم...حوصله بیرون رو نداشتم ولی خب تنهايی حوصلمم سر میرفت...نمیدونم چرا مامان اينا
نمیومدن!...خب يه عیادت چقدر طول میکشه مگه؟!..اس ام اس ديگه ای از پرمیس اومد :
من سلیقه تورو قبول دارم بايد بیای...ساعت 5 نیم میرم...بیا خونه مون از اونجا بريم ...
سريع تايپ کردم :
غلط کردی...بايد بیای دنبالم من اينجوری نمیام !...
يه شکلک زبون دراز هم براش فرستادم....جوابش که اومد سريع خوندم :
اذيت نکن ديگه...بیا اينجا از اينجا میريم بیرون....آفرين نفس ...
يه شکلک ناراحت هم گذاشته بود...دلم سوخت...چه کنم ديگه....دل سوزم!...واسش نوشتم :
اوکی....تا نیم ساعت ديگه میام ...
و ارسال کردم...نگاهم به نگار افتاد...هنوز توی آينه بود ساعت 4 ونیم بود...بعد از اينکه خوب به خودش نگاه کرد
گفت :
يه زنگ میزنی به آژانس؟
از توی کیفم کارت تبلیغاتی آژانس نزديک خونه مون رو برداشتم و همونجور که به نگار میدادم گفتم :
خودت زنگ بزن ....
کارت رو گرفت و گفت :
اشتراکتون چیه؟
با لحن مسخره ای گفتم :
معمولا میگن اشتراکتون چنده نه اشتراکتون چیه!...ادبیايتت منو کشته !
کیفش رو روی شونه اش انداخت و گفت :
خیلی خب بابا...اشتراکتون چنده؟
روی تخت نشستم و گفتم :
پونصد و چهل و دو ...
گوشیش رو از توی کیفش درآورد و مشغول شماره گیری شد....وقتی گوشی رو قطع کرد کارت رو بهم داد و از توی
اتاق بیرون رفت....آخیش...اکسیژن....نفس عمیق!...آرامش!....راحت شدم....عصابم خورد شده بود از دستش...از
اتاق بیرون اومدم تا يه سر و گوشی آب بدم....نويد و آرشام نشسته بودن پای تی وی...ولی نويد بیچاره اصلا توی
اين دنیا نبود!...برای اينکه يکم از اين حال و هوا بیرون بیاد گفتم :
نويد ....
نويد نگاهی بهم انداخت و گفت :
بله؟
لبخندی زدم و گفتم :
چیزه...منو میرسونی خونه پرمیس اينا؟
شونه ای بالا انداخت و گفت :
حوصله رانندگی رو ندارم ...
با ناراحتی گفتم :
پس من چیکار کنم؟ !
از جاش بلند شد و با کلافگی گفت :
من چه بدونم؟...با آژانس برو ...
تا اينو گفت آرشام از جاش بلند شد و گفت :
من میرسونمت ....
با شنیدن اين حرف از آرشام گفتم :
نه...خودم میرم ...
با تحکم عجیبی که تاحالا ازش نديده بودم گفت :
خودم میرسونمت...سر ظهره لازم نیست با آژانس بری !
چیزی نگفتم درحالی که سر از جمله آخريش درنمیآوردم...سر ظهر کجا بود بابا؟...الان عصره!...عجب خروس بی
محلیِ اين آرشام !
نويد از توی جیبش سويیچ ماشینش رو به آرشام داد و گفت :
فقط نزنی ماشینو درب و داغون کنی !..
آرشام سويیچ رو گرفت و چیزی نگفت...نويد از کنارم گذشت و به سمت پله ها رفت....آرشام نگاهی به من که عین
بز وسط هال ايستاده بودم نگاه کرد و گفت :
چرا ايستادی؟!...برو آماده شو !
تکونی خوردم و به سمت پله ها به راه افتادم ...
******
وارد اتاقم شدم...خب خب...حالا من چی بپوشم؟!...يه جین چسبون ولی زخیم مشکی از توی کمدم درآوردم و
پوشیدم....خواستم يه مانتو بپوشم و روش يه شال بافت بذارم ولی خب ممکنه تا شب توی بازار بمونیم....آذرماه هم
داشت تموم میشد و هوا به داشت سرد تر میشد...آدم سرمايی نبودم ولی خب سرما خوردگی خبر نمیکنه !....
مانتو بافت مشکیم رو با شال سفید مشکی جنس پايیزی ست کردم....موهام رو برس کشیدم که اگه خونه پرمیس
اينا شالم رو درآوردم با ديدن جنگل آمازون توی سرم سکته نکنه بدبخت !...
موهام رو بالای سرم ساده دم اسبی بستم....مانتو بافتم رو پوشیدم و شالم رو روی سرم انداختم....گوشیم رو توی
کیفم انداختم...توی آينه نگاهی به خودم انداختم ....
خب خب چه خوشمل شدم!...ولی قیافم باز شبیه روح شده بود!...به سمت میز توالت خم شدم و رژ صورتی و کم
رنگی روی لبام کشیدم....بعد از اين که ساعت بند سفیدم رو بستم يه دوش اتکلن گرفتم و خواستم از اتاق بیرون
برم که ديدم جوراب پام نیست!....برگشتم و جوراب سفید رنگم رو پام کردم....به ساعت نگاه کردم....ساعت پنج
شده بود ...
خب خب همین الانشم کلی دير شده پرمیس منو میکشه!...چراغ رو خاموش کردم و از اتاق بیرون اومدم....از پله ها
سرازير شدم...آرشام لباس هاش رو عوض کرده بود و جلوی در ايستاده بود منتظر من....با ديدنم گفت :
چقدر دير آماده میشی ....
محلش نذاشتم و کفش های آل استارم رو از توی جا کفشی درآوردم و روی دوتا پله بلند پايین در خونه نشستم و
مشغول بستن بند های کفشام شدم....تموم نمیشدن که!...کفش پای راستم رو پوشیدم و خواستم بندای کفش پای
چپم رو ببندم که ديدم بند های بدجور پیچیدن و اصلا سردر نمیآوردم چی به چیه؟با تعجب به کفشم نگاه کردم که
آرشام اومد نزديکم و جلوی پام روی پله پايین زانو زد و گفت :
تو که بلد نیستی چجور کفش کتونی بپوشی چرا میخری؟
و مشغول ور رفتن به بند های کفش پای چپم شد...با تعجب بهش که جلوی پام زانو زده بود نگاه کردم....بدون
اينکه بهم نگاه کنه يا چیزی بگه بند سفید رنگ کفشم رو پیچوند و به حالت پاپیون گره زد و از جاش بلند شد....به
محض اينکه آرشام ايستاد منم ايستادم و با لحن خجلی که از خودم بعید میدونستم گفتم :
مرسی ....
چیزی نگفت و به سمت پارکینگ رفت....منم شونه ای بالا انداختم و دنبالش به سمت پارکینگ رفتم....در سمت
راننده رو باز کردم و سوار ماشین شدم....آرشام آدرس رو پرسید و منم آدرس رو بهش دادم و حرکت کرد...تازه از
خونه خارج شده بوديم که زنگ زدم به گوشی مامان و بهش اطلاع دادم که با پرمیس دارم میرم بازار ....
توی طول راه هردومون ساکت بوديم....ياد روزی که برای دانشگاه رفتن بیدارش کردم افتادم و خنده م گرفت...يه
لبخند محو زدم که آرشام گفت :
به چی میخندی؟
چه قدر دقت میکنه!...حواست به جلوت باشه چشم و چالمون رو درنیاری!...نگاهم رو به جلوم دوختم و با صداقت
گفتم :
ياد روزی افتادم که برای دانشگاه ديرم شده بود وبیدارت کردم !...
سرش رو تکون داد و گفت :
آها....چه خوب شد تو خواب موندی و ديرت شد!...وگرنه منم به کارهام نمیرسیدم ...
چون منظوری توی لحنش نديدم جوابی بهش ندادم...خب حالا يه بار راننده من شده بذار باهاش خوب باشم!....اولین
بار بود توی تمام عمرم بدون کل کل و دعوا با آرشام حرف میزدم!...عجیب بود!....نزديک خونه پرمیس اينا
شديم....آرشام گفت :
درمورد....حرفايی که توی باغ ....
پريدم وسط حرفش و گفتم :
امیدوارم حرفای نگار رو به منظور نگیری!...اون مشکل روانی داره واسه خودش چرت و پرت میگه !
جلوی در قهوه ای رنگ خونه پرمیس اينا نگه داشت و گفت :
نه من منظورم با نگار نبود...منظورم با اون شب کنار استخر بود....حرفايی که بهت زدم رو نمیخوام نگار يا هیچکس
ديگه بدونه !
نمیدونم چرا حس بدی بهم دست داد....الان آرشام فکر میکنه من چقدر توی کف حرفای نگارم!...در ماشین رو باز
کردم و گفتم :
باشه....مطمئن باش ...
چیزی نگفت و منم با لحن زمزمه مانندی گفتم :
مرسی که رسونديم....خداحافظ .....
خواهش میکنمی گفت و حرکت کرد و رفت....به سنگ ريزه جلوی پام ضربه محکمی زدم و شوتش کردم....به سمت
آيفون خونه پرمیس اينا رفتم و دکمه زنگ رو فشردم....چند لحظه بعد در با تیکی باز شد و رفتم داخل ....
از حیاط با صفاشون گذشتم و رسیدم به در ورودی....حیاطشون رو خیلی خوشمل بود و دوستش داشتم!....در ورودی
باز بود و پرمیس ايستاده بود جلوی در...جلو رفتم و گفتم :
سلام....خوبی؟
باهم دست داديم و گفت :
چرا انقدر دير کردی؟..ساعت 5 و نیمه !...
نگاهی به سرتاپاش کردم و گفتم :
تو که آماده نیستی !
همونجور که دستم رو به داخل خونه میکشید گفت :
آخه فکر کردم نمیای ....
خواستم چیزی بگم که نگاهم به خاله مهتاب افتاد و مشغول احوال پرسی و خوش و بش شديم....خاله مهتاب داشت
احوال مامان اينا رو میپرسید که پرمیس گفت :
مامان....من میرم آماده شم ....
خاله مهتاب با لحن شماتت باری گفت :
پری....دوستت تازه رسیده بذار گلوش رو تر کنه ....
خنديدم....نه به اين مادر با کمالات نه به اين دختر....هی هیچی نگم بهتره...پرمیس خنديد و گفت :
اووووو....من و نفس که باهم اين حرفا رو نداريم !...
و به سمت اتاقش به راه افتاد....لبخندی زدم و گفتم :
اشکال نداره خاله....پرمیس میخواد به جاش منو کافی شاپ دعوت کنه !...
خاله مهتاب خنديد و سرش رو تکون داد و گفت :
از اين پری خسیس اين کارا بر نمیاد ....
به مبلای راحتی توی هال اشاره کرد و گفت :
بشین دخترم....پری هم الان میاد ....
تشکری کردم روی مبل تک نفره نشستم....خاله مهتاب همیشه پرمیس رو "پری"صدا میکرد....مگه توی جشن ها و
مراسم ...
خاله به سمت آشپزخونه به راه افتاد ومن تنها موندم....نگاهم رو دور تا دور خونه چرخوندم....خونه شون با اينکه
ويلايی بود ولی کوچیک تر از خونه ما بود و دکوراسیون آبی فیروزه ايش خیلی آرامش بخش بود ....
البته خاله مهتاب هرسال دکوراسیون خونه رو عوض میکرد و همین وجه تفاوتش با مامان بود....يه هیجان خاص
داشتم....اينجا خونه ای بود که پارسا شب و روزش رو میگذروند....ولی خودش نیست....کجا بود الله و اعلم !
اوووف اين پرمیس کجا مونده؟!...خو يه مانتو و يه شلواره بپوش بیا...خفم کردی!...خاله مهتاب با دوتا لیوان شربت
نارنجی رنگ اومد و گفت :
بفرما عزيزم...من نمیدونم اين پری به کی رفته انقدر بی ادبه !
خنديدم و با تشکر لیوان شربت رو از توی سینی برداشتم...همون موقع پرمیس اومد و گفت :
من بی ادبم؟ !
نگاهی بهش انداختم و گفتم :
په نه من !....
لیوان شربت رو از توی دستم گرفت و همونجور که يه قلوپ میخورد گفت :
اين برای من ...!
خاله مهتاب به صورت نمايشی چنگی به صورتش زد و با چشمای گرد شده گفت :
پری...خجالت بکش ...
پرمیس شربت رو خواست بخوره که سريع گفتم :
اگه خوردی بايد منو آيس پک مهمون کنی !
ولی پرمیس قبل از اينکه جلوی خودش رو بگیره لیوان رو به لباش نزديک کرد و شربت رو خورد!...خاله مهتاب
اشاره ای به اونیکی لیوانی که برای خودش آورده بود کرد رو به من گفت :
بیا عزيزم....شما اينو بخور ....
از جام بلند شدم و گفتم :
نه خاله جون....انشالا وقتی برگشتیم....بايد بريم ديره...اين پرمیس کج سلیقه هم تا شب منو میچرخونه !
خاله خنديد و بعد از خداحافظی از هال بیرون اومديم...پرمیس داشت کفش هاش رو میپوشید که گفت :
راستی ماشین ندارما !
ای بمیری...چرا بدون ماشین میخوای منو ببری بازار!...ای خدا!...با غیض گفتم :
پس با چی بريم؟ !
خو ماشین پارسا مشکل داشت بردش تعمیر....حالا هم میخواست بره بیرون ماشین منو برده ...
با ناراحتی گفتم :
حالا کی میاد؟
کفش هاش رو پوشید و گفت :
من چه بدونم....با آژانس میريم...شايدم اومد ...
صدای باز شدن در حیاط رو شنیدم و برگشتم...نگاهم به پارسا افتاد...تپش قلبم بالا رفت و احساس کردم دستام
خیس عرق شده....بازم ديدمش و من همچین شدم !...
*****
پارسا جلوتر اومد و پرمیس هم نزديکش شد و گفت :
سلام....کی اومدی؟ !
نگاهی به پرمیس انداخت و گفت :
سلام....همین الان...میبینی که !...
به نظرم مضطرب و پريشون بود....به نظرم همین الانشم خیلی برای سلام علیک دير شده بود....جلوتر رفتم و گفتم :
سلام آقا پارسا....خوب هستید؟
نگاهش رو با يه حالت کلافگی ازم گرفت و خیلی سرد گفت :
سلام نفس خانوم...خوش اومدين ...
دلم گرفت....نه اينکه باهام گرم احوال پرسی نکرده بود...از اينکه طاقت اضطراب و پريشونیش رو
نداشتم!...نمیدونم چم شده بود !...
همینجور سر جام مثل مترسک ايستاده بودم که پرمیس روبه پارسا گفت :
پارسا...ماداريم میريم بیرون خريد...ماشین رو لازم دارم ....
پارسا سويیچ رو به پرمیس داد و گفت :
خب اين سويیچ ماشین...ولی يک ساعت ديگه ماشین رو لازم دارم .....
پرمیس مشتی به بازوی پارسا زد و با لحن مسخره ای گفت :
به نظرت خريد يک ساعته انجام میشه؟ !
پارسا با کلافگی گفت :
خب منم کار دارم....به ماشین هم نیاز دارم ...
پرمیس با غیض گفت :
ماشین خودمه ها....بدون اجازه خوب میبريش اين ور اون ور !
پارسا سرش رو تکون داد و گفت :
میگن از کیسه نو قرض نکن اگه کردی خرج نکن...حالا حکايت توئه !
پرمیس خواست يه چیزی بگه که مثل قاشق نشسته پريدم وسط بحث خواهر و برادر و گفتم :
خب چطوره آقا پارسا مارو برسونن تا در پاساژ....بعد خودشون برن دنبال ....
با ديدن قیافه پرمیس حرفم رو خوردم و که پرمیس دستاشو به هم کوبوند و گفت :
راست میگه ها....پارسا...بیا مارو برسون !....
پارسا نگاهی به تیپش کرد و با لحن شوخی که ته مايه های خستگی داشت گفت :
به نظرت به من میاد راننده شوفر باشم؟ !
و لبخند محوی زد....با ديدن لبخندش که توی اون حالت ديده بودم ذوق مرگ شدم و لبخند فراژکوندی زدم...ولی
نمیدونم اين پارسا از لبخند من چی برداشت کرد و که اخمی کرد و گفت :
خیلی خب...بريد سوار شین ...
پرمیس نزديکم اومد و دستم رو کشید و گفت :
بريم تا راضی شده !
با پرمیس از حیاط بیرون اومديم و به سمت 611 پرمیس که بیرون پارک شده بود رفتیم....در عقب رو باز کردم...با
اينکه دلم میخواست جلو بشینم ولی در ديزی بازه حیای گربه کجاس؟ !...
عیبه!....زشته!.....مردم چی میگن؟!...نشستم توی ماشین و پرمیس هم جلو نشست....چند لحظه بعد هم پارسا اومد و
سوار ماشین شد....از توی آينه نگاه مستقیمی بهم انداخت و خیلی معمولی گفت :
ببخشید نفس خانوم....پشتم بهتونه ....
خو میخوای رانندگی کنی عجب اسکلی هستیا!....ولی خودم میدونستم از ادب و متانتشه!...لبخندی زدم و با مثل بچه
خنگا گفتم :
خواهش میکنم گل پشت و رو ....
تازه فهمیدم دارم چه گافی میدم که خنده مصنوعی کردم و گفتم :
پشت گل باغ گلِ !
بعد از تموم شدن حرفم سکوت کردم و سرم رو پايین انداختم....کلا تو حرف نزنی میمیری نفس؟ !
پارسا چیزی نگفت....ولی سرش رو انداخت پايین و استارت زد....شايدم خنده اش گرفته و نخواسته من خنده اش
رو ببینم !
*****
ماشین رو حرکت داد....کلی ذوق مرگ شده بودم!...اولین بار بود انقدر به پارسا نزديک بودم!....لبخند محوی روی
لب هام شکل گرفته بود که هرکاری میکردم نمیتونستم کنترلش کنم !....
خب حالا میخواين کجا برين؟
من چیزی نگفتم...به اندازه کافی گاف داده بودم میترسیدم دوباره ضايع شم!...پرمیس که سکوتم رو ديد آدرس
پاساژی رو داد که همیشه باهم میرفتیم ....
پارسا دوباره سکوت کرد و بعد از چند لحظه روبه پرمیس گفت :
حالا چی میخوای بخری؟!...جشنی چیزی که در پیش نداريم ....
پرمیس با صدای مبهوتی گفت :
حالت خوبه؟!...مگه میشه برای خواستگاری داداشم خريد نکنم؟ !
پارسا با شنیدن اين حرف يهو سرفه اش گرفت و گفت :
میگم پول که همراهت داری؟ !....
ولی من نشنیدم پرمیس چه جوابی به پارسا گفت....تپش قلبم به شدت بالا رفته بود...حس میکردم اگه پارسا به اين
خواستگاری بره و با اون دختری که نمیشناختم ازدواج کنه همه چیز برای من تموم میشه !....
حرکت عرق رو روی پیشونیم حس کردم....خودم رو به پنجره نزديک کردم و پنجره رو کمی پايین کشیدم....باد
خنک و سرد آذر ماه به پیشونی عرق کرده ام خورد و در عرض چند ثانیه عرق پیشونیم رو خشک کرد ...
خوشبختانه پرمیس و پارسا در حال جر و بحث بودن و متوجه من که توی اين سرما مثل منگل ها صورتم رو جلوی
پنجره گرفتم،نشدن !
ولی نگاه سنگین پارسا رو از توی آينه حس میکردم ....
برای اينکه يه وقت فکر نکنه خل وضعم دستم رو روی شاسی پنجره حرکت دادم و پنجره رو بالا دادم ....
نمیدونم چرا....من که با يه حرف خواستگاری انقدر بهم ريختم چه برسه بخوام عروسی پارسا رو ببینم!...وای
نه....خدانکنه !...
ياد پريشونی و کلافگی پارسا بعد از ديدنم افتادم....يعنی ممکنه اونم با اين خواستگاری مخالف باشه!؟...يعنی ممکنه
منو دوست داشته باشه و به اجبار پدر مادرش میخواد بره خواستگاری؟!...شايد اونم منو دوست داره ولی غرورش
اجازه اعتراف نمیده !...
پوزخند محوی زدم....مثل همه دخترا توی رمان ها و فیلم ها درحال فکر های دخترونه بودم !...
با ايستادن ماشین تکونی خوردم و از فکر بیرون اومدم....نفس عمیقی کشیدم....نه بايد ضايع بازی درمیاوردم....الان
پارسا فکر میکرد چه خبره!...ولی چه خبر بود!؟...نکنه خبريه و من خبر ندارم !!
بفرمايین...رسیديم ....
تشکر زيرلبی کردم و از ماشین پیاده شدم....پرمیس ولی هنوز توی ماشین نشسته بود....چون هنوز در ماشین باز
بود صداشون رو میشنیدم...پرمیس بود که با سمجی گفت :
پارسا...خو تو هم بامون بیا !
آخه من برای چی باتون بیام!؟...هزار تا کار دارم !
لوس نشو ديگه....وقتی خواهر کوچیکترت داره ازت درخواستی میکنه بايد به ديده منت انجام بدی !
با کلافگی جواب داد :
پرمیس....گیر نده....میگم نمیتونم بیام ....
پرمیس از ماشین پیاده شد....فکر کردم بی خیال شده...ماشین رو دور زدم و کنار پرمیس ايستادم که بريم داخل
پاساژ....يهو پرمیس خم شد و ضربه ای به پنجره زد...پارسا پنجره رو پايین داد که پرمیس گفت :
ولی يادت نره ها...منم ...
پارسا با يه حالت شتاب زدگی که تاحالا ازش نديده بودم پريد وسط حرفش و گفت :
خیلی خب بابا....بذار ماشین رو پارک کنم الان میام !...
وخیلی زود ويژ ماشین رو حرکت داد و رفت...پرمیس زد زير خنده و خودش خودش گفت :
خیلی خوبه از داداشت آتو داشته باشیا !
با تعجب گفتم :
چته تو؟!...چی میگی؟ !...
با لبخند رو لبش گفت :
خیلی خوبه ها...تو هم يه آتو از نويد بگیر!....ببین....اينجوری ازش بیگاری میکشی !
*******
خیلی کنجکاو شدم پرمیس از پارسا چه آتويی داره...چشمام رو ريز کردم و گفتم :
چه آتويی از پارسا داری؟ !...
خنديد....وقتی خنده اش تموم شد سری تکون داد و گفت :
چه فرقی میکنه؟ !...
اخمی کردم و گفتم :
نمیگی؟ !
سرش رو به علامت نهی بالا و پايین برد...ياد خواستگاری پارسا افتادم و حس کردم قلبم فشرده شد!...صدام رو
پايین آوردم و گفتم :
حالا خواستگاری کی میخواين برين؟ !
با بی حوصلگی گفت :
دختر دوست مامان....يه دختر فوق العاده افاده ای و از دماغ فیل افتاده....من نمیدونم پز چیش رو میده؟!...قیافه
معمولی هم داره!...ولی انقدر افاده داره که نگو !
يه لحظه حس کردم از اون دختره سر ترم!...آخه اينجوری که پرمیس تعريف میکرد نبايد همچین چیز لوندی
باشه!....شايدم اخلاقش خوب بوده و پارسا عاشق اخلاقش شده !...
آخه عقل کل به نظرت افاده و غرور مايه خوش اخلاق بودنه؟!...خب خود پارسا هم مغروره!...خدا در و تخته رو
خوب جور میکنه !....
البته مامان خیلی دختره رو دوست داره....ولی من اصلا ازش خوشم نمیاد !
با صدای پرمیس از فکر بیرون اومدم...خواستم بپرسم"خود پارسا هم ازش خوشش میاد؟"که باصدای پارسا حرف
تو دهنم ماسید :
بريم ....
بهمون نزديک تر شد و به سمت پاساژ حرکت کرديم....از ابتدای پاساژ تا انتهاش پرمیس دست منو پارسا رو
میکشید و نظر میخواست....ولی من که اونقدر دپرس بودم که اصلا حوصله اين ورجه وورجه های پرمیس رو
نداشتم!...بابا سرمون گیج رفت !
هی از اينور میکشوندمون اونور!...بعد از اينکه طبقه اول رو خوب گشت و چیزی پیدا نکرد گفت بريم طبقه بالا !!
ايستادم و گفتم :
پرمیس...خب يه چیز از همین جا بگیر بابا...اين همه مغازه !
پرمیس اخمی کرد و خواست چیزی بگه که پارسا گفت :
حق با نفس خانومه....از همین جا يه چیز بگیر ديگه ...
پرمیس با سمجی که خیلی عصبیم میکرد گفت :
نه بريم بالا رو هم يه نگاهی کنیم ....
نگاهی به ساعتم کردم....نزديک هشت بود....دلم میخواست بیشتر کنار پارسا باشم....حداقل تا قبل ازدواجش!...ای
خاک بر سرمن!....هنوز هیچی نشده پارسا رو زن دادم رفت!...با اين فکر دوباره تپش قلبم بالا رفت....نفس يه
خدانکنه بگی بد نیستا !
چی میگی نفس؟!...پارسا میاد...اگه تو خسته میشی برو توماشین بخاری رو هم بزن !
سرم رو بالا آوردم و نگاهم به پارسا افتاد...يعنی ممکنه به خاطر من خواسته طبقه بالا رو هم ببینه؟!...تک سرفه ای
کردم و گفتم :
باشه بريم !....
به سمت پله برقی رفتیم...ولی من....با ديدن هیکل پله برقی تنم لرزيد!....من حاضر بودم توی آسانسور گیر کنم ولی
با روی پله برقی نرم !....
آب دهنم رو قورت دادم و دست پرمیس رو کشیدم....ايستاد و گفت :
نفس..تروخدا بی خیال شو...بابا پله برقی که غول بیابونی نیست !
به دستش فشاری دادم و گفتم :
من از هشت سالگیم از سه کیلومتری پله برقی هم رد نشدم !....
پرمیس چیزی نگفت....هشت سالم که بود يه بار از پله برقی سقوط کردم و خیلی داغون شدم....کم مونده بود بمیرم
ولی شکر خدا زنده موندم....هنوز يادمه با چه شدتی پرت شدم...يادم نیست چرا....ولی فقط يادمه که از پله برقی
پرت شدم و يه ترس عمیق از پله برقی توی ذهنم جا موند !...
هروقت هم با پرمیس میومديم از پله های ثابت پاساژ استفاده میکرديم !
چرا ايستادين؟ !
صدای پارسا بود....نزديک اومد و گفت :
چیشد چرا ايستادين ...
من چیزی نگفتم...همینم کم مونده پارسا بفهمه از پله برقی میترسم!...آبرو برام نمیمونه که !....
نفس از پله برقی میترسه !
به شدت دست پرمیس که هنوز توی دستم بود رو فشار دادم...معلوم نبود اين دوست منه يا دشمن من !
************
پلک هام رو روی هم فشردم....خب خب نفس خانوم آماده باش تا خیلی شیک پارسا مسخره ات کنه!....صدای قدم
های پارسا توی گوشم پیچید....سرم رو بالا آوردم و لبخند تصنعی زدم و آرنجم رو به شدت توی پهلوی پرمیس
کوبوندم و يه سقلمه محکمی مهمونش کردم ....!
لحن خونسرد پارسا بود :
خب...اشکالی نداره نفس خانوم....از پله های ثابت میريم !...
خوشحال شدم که پارسا مسخره م نکرده....هرچند از اين پارسای مودب و مغرور محال بود بخواد به خاطر همچین
چیزی منو مسخره کنه!...ولی خب...آخه ترسیدن از پله برقی هم مسخره کردن داره ديگه ...!
خیلی خب بريم سمت پله های ثابت !
صدای پرمیس بود....از اينکه پارسا بود و نمیتونستم گوشمالی حسابی به پرمیس بدم حرصم گرفت...ولی حضور
پارسا می ارزيد به خالی کردن عصبانیتم روی پرمیس !....
سه نفر به سمت پله های ثابت که گوشه پاساژ بود به راه افتاديم....منو پرمیس کنار هم بوديم ولی پارسا جلوتر راه
میرفت ....
چقدر دلم میخواست کنار پارسا راه برم و باهم تک تک مغازه هارو بريم و لباس بخريم!...من برای اون لباس
انتخاب کنم و اونم برای من!...من برای اون هديه بخرم و اونم برای من !...
نگاهم به کافی شاپ وسط پاساژ افتاد.....پاتوق همیشگی منو پرمیس!...ولی اين دفعه دلم میخواست با پارسا برم و
بستنی بخورم....بعد به بینی م بستنی بزنه و منم از عصابنیتم کل بستنیش رو روی لباسش خالی کنم !
مثل همه فیلما!....البته اگه پارسا به اين خواستگاری لعنتی بره و خونواده هاشون راضی باشن بايد اين رويا هارو به
گور ببرم!....مرض نگیرم من!....يه خدانکنه به خودم نمیگم !....
نگاهم به پله های شیری رنگ پاساژ افتاد...از پله ها بالا رفتم....پارسا جلوتر بود....پرمیسم عجیب ساکت بود!...به
محض اينکه پامون به طبقه دوم افتاد چشمای پرمیس برق زد....ای خدا دوباره شروع شد !...
پرمیس دستم رو که هنوز توی دستش بود رو ول کرد و به سمت مغازه مانتو فروشی که جفت پله ها بود
رفت....دنبالش رفتم....جفت مانتو فروشی يه بوتیک بود که توی ويترينش ماکن های مردونه لباس های مردونه
چارخونه ای شیکی تنشون بود !
ناخدآگاه پارسا رو توی اون لباس ها تصور کردم!...بهش میومد!...مخصوصا يه پیرهنی با ترکیب رنگ کرم و شکلاتی
خیلی به پوست برنزه پارسا میومد!...از خودم حرصم گرفت که تمام فکر و ذکرم پارسا شده!...ای خدا....حتی بازار
هم میام نمیتونم به پارسا فکر نکنم ...!
نفس خانم؟
نگاهم رو از مانکن ها گرفتم و برگشتم....نگاهم به پارسا افتاد....لبخندی زدم و گفتم :
بله؟
به مغازه مانتو فروشی که پرمیس رفته بود،اشاره ای کرد و گفت :
پرمیس رفت اون مغازه...نمیريد دنبالش؟
از اينکه تموم اين مدت که مثل منگلا به ويترين بوتیک خیره بودم و حواسش بهم بوده حرصم گرفت!....لااقل لباس
هاش هم دخترونه نبود که يه توضیحی داشته باشم !...
الان فکر میکنه برای کسی میخوام پیرهن مردونه بخرم!....اشکال نداره....اگه پرسید که نمیپرسه،میگم برای نويد
میخوام پیرهن مردونه بخرم!....چه خواهر مهربونی بودم و نمیدونستم !
حواستون نیست؟ !
سرم رو بالا آوردم و گفتم :
بله؟ !
میگم شما نمیريد همراه پرمیس توی مغازه؟ !
سرم رو تکون دادم و با لخند مصنوعی گفتم :
چرا....میرم !...
دستاش رو توی جیبش گذاشت و لبخند محوی زد و گفت :
آخه ديدم به اين بوتیک خیره شدين...گفتم شايد ....
پريدم وسط حرفش و گفتم :
نه....میخواستم ببینم توی بوتیکش مانتو هم داره يا نه !
از جواب احمقانه خودم سرم رو پايین انداختم و لبم رو به شدت گاز گرفتم!...کلا قسمت شده من فقط جلوی پارسا
ضايع بشم....شايد...دلیلش اين باشه که هروقت میبینمش دست و پام رو گم میکنم !
********
چیز ديگه ای نگفتم تا بیشتر از اين جلوش ضايع نشم...به سمت در ورودی مغازه مانتو فروشی رفتم و داخل
شدم...نگاهم به پرمیس افتاد که داشت مانتو هايی که به رگال آويزون بودن رو نگاه میکرد....نزديکش رفتم و تا
توی انتخاب کردن کمکش کنم...سلیقه نداشتن پرمیسم دردسرساز بود برای من !
****
بعد از اين پرمیس مانتوش رو خريد،چند دور ديگه توی پاساژ زد و يه جفت کفش و يه شال هم خريد...من که
خودم چیزی لازم نداشتم برای خريدن...فعلا از پا درد و کمر درد داشتم از کت و کول میفتادم !...
خب ديگه من خريدم رو کردم....بريم؟
صدای پرمیس بود....لحن تمسخر آمیز پارسا که با خستگی همراه بود جواب پرمیس رو داد :
میگم میخوای طبقه بالا رو هم نگاه کنی؟!...تعارف نداريم که ....
پرمیس لبخندی زد و گفت :
نه ديگه چیزی لازم ندارم بريم !
اونقدر خسته بودم که حوصله کل کل با پرمیس رو نداشتم و ترجیح دادم توی بحث خواهر و برادر دخالت
نکنم....پارسا هم ديگه چیزی نگفت و به سمت پله ها به راه افتاديم...اونقدر خسته بودم که جلوتر از پرمیس و پارسا
حرکت کردم ....
از پله ها سرازير شدم....صدای پرمیس رو شنیدم که گفت :
نفس....صبر کن ...
دختره خل و چل آخه چرا وسط يه مکان عمومی اسم منو بلند میگه؟!...ای خدا اينم رفیقه من دارم؟!...هشتصد بار
بهش گفتم وقتی میريم بیرون اسم من رو بلند نگو!...ولی کو گوش شنوا؟ !
وسط راه پله با تنه محکمی که خوردم فرصت فکر کردن ازم گرفته شد و بدون اينکه بتونم خودم رو کنترل کنم و يا
کسی که بهم تنه زد رو ببینم به سمت پايین متمايل شدم...ناخودآگاه دستم رو به ديوار چسبوندم به خیال اينکه پله
ها دسته داشته باشن تا بتونم به دسته پله تکیه کنم....ولی دستم به سرامیک سرد ديوار راه پله خورد....چشمام رو
بستم....حس کردم کسی از جفتم با سرعت رد شد و بوی ادکلن سرد پارسا به مشامم رسید ....
اهل جیغ و داد نبودم....خودم رو برای يه سقوط خیلی شیک آماده کردم که ....
يهو دوتا دست دور کمرم حلقه شد و از افتادنم جلوگیری کرد...چشمام رو باز کردم....از فکر اينکه مثل همه رمانا
ناجیم پارسا باشه لبخند محوی زدم....بدون اينکه به دستايی که دور کمرم حلقه شده بود نگاه کنم آروم آروم سرم
رو برگردوندم تا چشم تو چشم پارسا بشم که با نگاه نگران بهم خیره شده!....با برگشتن سرم نگاهم به صورت
پرمیس افتاد که با چشمای گرد شده از نگرانی بهم خیره شده بود!!!....لبخند محو شد و به پرمیس نگاه کردم ....
پرمیس دستاش رو از دور کمرم آزاد کرد و با نگرانی گفت :
نفس خوبی؟ !....
به جای اينکه خوشحال بشم از سقوط جون سالم به در بردم،با غیض به پرمیس نگاه کردم...نگاه پرمیس از نگرانی به
تعجب رنگ گرفت!....حق هم داشت بیچاره....فکر کرده الان میپرم بغلش که خواهری مرسی جون منو نجات دادی
و از اين فیلم هندی بازيا!...توجه بعضی از مردم بهمون جلب شده بود....دست پرمیس رو کشیدم و از پله ها سرازير
شديم....پرمیس يه دستش خريد هاش بود و يه دست ديگه اش توی دست من !
توی راهپله بوديم که گفتم :
پارسا کجا رفت؟
رفت دنبال ديوونه ای که به تو تنه زد !
وسط راه پله ايستادم....تپش قلبم بالا رفت....فکر اينکه پارسا به خاطر من بخواد با کسی که بهم تنه زده دعواکنه،يه
حس خوب داشت!...پرمیس گفت :
چرا ايستادی؟!؟ ...
تکونی خوردم و به راه رفتنم ادامه دادم....لبخند محوی روی لبام بود....خواستم چیزی بگم که پرمیس گفت :
ولی من تا حالا همچین حرکتی از پارسا نديدم!...به محض اينکه اون پسره بهت تنه زد و نزديک بود تو پرت بشی با
سرعت دويد دنبال پسره !....
لبخند محو پر رنگ شد....ناراحتیم به خاطر اينکه پارسا نیومده نجاتم بده به خاطر اينکه رفته دنبال اون پسره برای
دعوا،برطرف شد!....چقدر من خوش خیالم ها !....
از راه پله بیرون اومديم....دلم میخواست الان پارسا ببینم که وسط پاساژ داره پسری که بهم تنه زده رو تا میخوره
کتک میزنه و منم اين وسط ذوق مرگ میشم!....نه اينکه آدم خبیثی باشم که بخوام از کتک خوردن يه نفر خوشحال
بشم!...از اين خوشحال میشم که پارسا بخواد به خاطر همچین موضوع کوچیکی مقصر رو کتک بزنه !
ولی با ديدن صحنه عادی وسط پاساژ مثل حباب روی آب شدم....لبخندم محو شد ....
پسره بیشعور....انگارچشم نداشته جلوش رو ببینه !
با صدای عصبانی پارسا که تاحالا ازش نشنیده بودم با تعجب به سمت صداش برگشتم ....
*******
با تعجب به سمت صدا....نگاهم به ابرو های گره خورده پارسا افتاد....پرمیس گفت :
چیشد؟!...دعوا کردی؟ !...
پارسا نفس عصبی شو بیرون فرستاد و گفت :
نه...رفتم دنبالش ولی پیداش نکردم !
زکی...اينم از شانس ما!....عاشق نشدم حالا که عاشق شدم عاشق چه آدم بی بخاری شدم!....يکم فردين بازی
دربیاری بد نیستا آقا پارسا!...فکر کردم بايد الان يه حرفی بزنم!...تک سرفه ای کردم وگفتم :
من خوبم...بريم سمت ماشین ...
پارسا نگاه مستقیمی بهم انداخت...خواست چیزی بگه که پرمیس گفت :
بريم ديگه ....
به سمت در خروجی پاساژ به راه افتاديم...حس کردم پارسا خواسته تیکه ای بارم کنه!...آخه دختره خل و چل مگه
حالت رو پرسیدن که میگی"من خوبم"!....ای خدا آخه چرا منِ آتیش پاره جلوی اين پارسا انقدر ضايع میشم !...
با خارج شدن از پاساژ سوز سردی به صورتم خورد....ای بابا کی هوا سرد شد که من نفهمیدم!....آستین های بافتم رو
پايین تر کشیدم....کنار در پاساژ ايستاديم که پارسا گفت :
شما همین جا بمونید تا من ماشین رو بیارم ....
من چیزی نگفتم ولی پرمیس "باشه" ای گفت و پارسا به سمت پارکینگ پاساژ رفت....خیلی درمورد اين دختری که
قرار بود خواستگاريش برن کنجکاو بودم!....روبه پرمیس گفتم :
خب....حالا اين دختری که میخواين برين براش خواستگاری ...
ادامه حرفم رو ندادم....پرمیس با چشمای تنگ شده بهم نگاه کرد و با لحن مشکوکی گفت :
میگم نفس خیلی درمورد اين دختره کنجکاويا!....نکنه حسودی میکنی ها؟ !
از اينکه مثل همیشه دستم جلوی پرمیس رو شده حرصم گرفت...ولی خنده مصنوعی کردم و گفتم :
برو بابا....چرا بايد به آدمی که نمیشناسم حسودی کنم؟!...فقط کنجکاو شدم!...همین !
پرمیس سرش رو تکون داد و چیزی نگفت...منم ترجیح دادم چیزی نگم تا بیشتر از اين ضايع نشم!...هردمون
سکوت کرديم....دوباره فکر خواستگاری اومد توی ذهنم عصابم بهم ريخت....به حرف پرمیس فکر کردم....واقعا به
اون دختر حسودی میکردم؟!...من آدم حسودی نبودم!....ولی حسی که به اون دختر ناشناخته داشتم،حس میکردم
حسادت بود !
با ايستادن ماشین پرمیس جلوی پامون از فکر بیرون اومدم....پرمیس در جلو رو باز کرد و نشست....منم در عقب رو
باز کردم نشستم....پرمیس خريد هاش رو گذاشت عقب پیشم و پارسا ماشین رو حرکت داد ....
*******
پارسا ماشین رو جلوی خونه مون نگه داشت....از توی آينه نگاهی به پارسا انداختم و با لبخند محوی گفتم :
ممنون...زحمت کشیدين ....
پارسا سرش رو تکون داد و گفت :
خواهش میکنم....سلام برسونید ....
" سلامت باشید"ای گفتم و از ماشین پیاده شدم....دستی برای پرمیس تکون دادم و به سمت در خونه به راه افتادم ....
با وارد شدنم به خونه همونجور که کفش هام رو عوض میکردم گفتم :
سلام...من اومدم ....
کسی جواب نداد....با تعجب به سمت هال رفتم...بابا و مامان و نگار نشسته بودن...ولی آرشام و نويد نبودن...قیافه بابا
بدجور در هم بود !...
نگاهم به نگار افتاد که با مانتو و شلوار روی مبل تک نفره نشسته بود و چمدونش کنارش بود ....
با ديدن چمدون نگار تمام عصاب خوردگیم درمورد خواستگاری رفتن پارسا فراموشم شد و گفتم :
سلام.... چیزی شده؟ !
بابا نگاهم کرد و گفت :
سلام بابا ....
مامان هم جواب سلامم رو داد....ولی اين نگار بی ادب جواب سلام نداد!...به درک!...جواب سلام نده !
لبخندی زدم و همونجور که روی مبل کنار مامان مینشستم گفتم :
چیزی شده؟
نگار بی توجه به من روبه بابا گفت :
دايی جون....به خدا من میتونم از خودم مراقبت کنم...نگران چی هستین؟؟
***********
آها...پس قضیه اينه...بازم اين نگار میخواد بره خونه خودشون ای پدر ما راضی نمیشه!...بابا گفت :
مطمئنی مشکلی برات پیش نمیاد؟ !
نگار از اينکه بابا کم کم داشت راضی میشد لبخندی زد و گفت :
آره دايی جون....نگران نباشید....اگه مشکلی داشتم بهتون خبر میدم ....
بابا چیزی نگفت....مامان لبخندی زد و با دلسوزی گفت :
نگار جان ما فقط به خاطر خودته که میگیم پیش ما بمون....به هر حال پدرت هم سفارش کرد حواسمون بهت
باشه ....
نگار لبخند پهن تری زد و گفت :
من مراقب خودم هستم....بچه که نیستم....نگران نباشید ....
ساکت شد و يه دفعه گفت :
تازه....عصرا هم بهتون سر میزنم که نگران نشید !
لبخند محو شد و با تعجب به نگار نگاه کردم....نه خیر مثلیکه قرار نیست اين نگار دست از سر ما برداره!...بابا نفس
عمیقی کشید و روبه نگار گفت :
نمیدونم ديگه دايی...تصمیم با خودته...ولی بعدا پدرت فهمید خودت جوابش رو بده....ما خوبیت رو میخوايم ....
نگار لبخندی زد و گفت :
شما لطف دارين دايی جون....ببخشید توی اين مدت زحمت دادم ...
اوهو...نگار هم از اين تعارفا بلده؟!...بابا از جاش بلند شد و زمزمه وار گفت :
با شما جوونا نمیشه بحث کرد!...آخر حرف تون رو به کرسی میشونید !....
نگار خنديد وچیزی نگفت....مامان رو به من گفت :
شام میخوری برات بکشم؟ !
از جام بلند شدم و گفتم :
نه فعلا...میل ندارم ....
مامان جوابی بهم نداد و روبه نگار گفت :
صبر کن تا نويد و آرشام بیان که برسونن عزيزم ....
نگار سرش رو تکون داد و گفت :
نه خودم میرم ....
مامان اخمی کرد و گفت :
نه ديگه نمیشه....اين موقع شب نمیذارم با آژانس بری!....صبر کن نويد و آرشام بیان ....
نگار ديگه چیزی نگفت....مامان از جاش بلند شد و از هال بیرون رفت....خواستم از هال بییرون برم که نگار گفت :
خیالت راحت شد؟ !
برگشتم و گفتم :
منظور؟
بالاخره من دارم میرم...خیالت راحت شد؟
لبخند دندون نمايی زدم و گفتم :
آره بخدا....جیگرم حال اومد !
با غیض بهم نگاه کرد که گفتم :
من آدم رکی هستم....پرسیدی منم جواب دادم ....
دوباره خواستم برم که گفت :
نويد ....
ايستادم و گفتم :
نويد چی؟
صدای نفس عمیقش رو شنیدم که پشت بندش گفت :
بهش بگو انقدر پا پیش من نشه...وگرنه ...
پريدم وسط حرفش و گفتم :
من حوصله اين چیزا رو ندارم....حرفی داری خودت بهش بگو....به من چه ربطی داره؟ !
و بی توجه بهش از هال بیرون اومدم....بالاخره از اين نگار هم راحت شدم.....آخیش...اتاقم مال خودم شد !...
********
وارد اتاقم شدم....مانتو و شلوارم رو با شلوار بلند بنفش و بلوز آستین سه رب ضورتی عوض کردم....برس رو
برداشتم و مشغول شونه کردن موهام شدم....لبخندی توی آينه به خودم زدم و گفتم :
راحت شدی نفس !....
موهام رو با کش بالای سرم بستم....از اينکه از دست نگار راحت میشدم داشتم ذوق مرگ میشدم....ولی برای چی
حاضر شده بره؟!....شايد به خاطر دعوايی که ظهر با نويد داشته!....يا شايدم من خیلی آزارش دادم داره فرار
میکنه!...آره خیلی من آزارش دادم !!
نصف اون بلا هايی که سر آرشام آوردم اگه سر نگار میآوردم روانی میشد !!...
دستی به موهام کشیدم و از اتاقم بیرون اومدم....داشتم از پله ها پايین میومدم که نگاهم به آرشام و نويد افتاد که
داخل خونه شدن ....
نويد خیلی پکر بود و آرشام هم کمی عصبی بود!!...وای باز اين دوتا خل و چل اومدن!....اين روزا نويد با ديدن نگار
خیلی عصبی و پکر میشد!...ولی اگه دلیل رفتن نگار، نويد بوده باشه خیلی به نويد مديون میشدم!....به هرحال از
عشق نويد به نگار تنها خیری که به من میرسید رفتن نگار از خونه مون بود !....
نگاه آرشام بهم افتاد...آخرين پله رو هم رد کردم و گفتم :
سلام....لباساتونو عوض نکنین که بايد نگار رو برسونید خونشون !
نويد با بهت بهم نگاه کرد و گفت :
مگه....نگار میخواد بره؟ !
آره....ديگه نمیتونم حضورت رو تحمل کنم....ترجیح میدم شب با ترس و لرز و تنهايی بخوابم ولی هر روز چشمم
به چشم تو نیفته !
با لحن بی ادب و مغرورانه نگار برگشتم و بهش نگاه کردم....اين کی پیداش شد؟!..عجب آدم بی تربیته ها!....با
غیض بهش نگاه کردم و گفتم :
درست صحبت کن !....
نگار ابرو هاش رو تو هم کشید و گفت :
مگه من با تو حرف زدم؟ !
پشت چشمی واسش نازک کردم و نگاهم رو ازش گرفتم....نويد نگاه مستقیمی به نگار انداخت و خواست چیزی بگه
که آرشام گفت :
نگار من میرسونمت....برو سوار ماشین شو ...
نگار لبخندی به روی آرشام زد و گفت :
نه ديگه آرشامی....تو الان از بیرون اومدی خسته ای....نمیخوام مزاحمت بشم ....
با غیض و تعجب نگاهی به نگار کردم....عجب آدمی بود اين!....به آرشام چشم دوختم تا ببینم چه جوابی
میده....آرشام با ابرو های گره خورده گفت :
تو همین جوريش هم مايه مزاحمتی !....
از اين جواب آرشام دلم خنک شد...پوزخندی زدم که نگار با بهت گفت :
آرشامی !!...
نويد نفس عمیقی کشید و بدون اينکه نگاهی به نگار کنه رو به آرشام گفت :
من میرم بالا....خسته م میخوام بخوابم....فعلا !
آرشام اخماش باز شد و لبخند محوی به نويد زد و چیزی نگفت....نويد هم از کنارم گذشت و به سمت پله ها
رفت....دلم ريش شد واسه داداش مظلومم!...تاحالا نويد رو انقدر مظلوم نديده بودم !....
***********
با عصبانیت به نگار نگاه کردم که پوزخندی تحويلم داد و گفت :
میرم با دايی و زندايی خدافظی کنم ...
و جلوی چشمم رفت...تنفرم از نگار هر روز بیشتر میشد!....نمیدونم چرا اصلا نمیتونم اين بشر رو تحمل کنم!....نفس
عمیقی کشیدم تا به اعصابم مسلط بشم ....
زياد خودتو عصبی نکن ....
نگاهم به آرشام افتاده که خیره خیره داشت نگاهم میکرد...نفس عمیق ديگه ای کشیدم و گفتم :
تو نمیخواد نگرا ن من باشی....حواست به نويد باشه که انقدر بد سلیقه نباشه و عاشق همچین کسی نشه !
با حرص و غیض گفت :
مگه من از چشم و دل نويد هم میتونم مراقبت کنم که عاشق کسی نشه !....
خب اينم حرفیه ها!...پشت چشمی براش نازک کردم و گفتم :
ببین منظورم اينه که ....
پريد وسط حرفم و گفت :
نمیخواد منظورت رو بگی....خودم کاملا متوجه شدم!...میرم ماشین رو روشن کنم ...
و همونجور که سری از روی تاسف برام تکون میداد به از خونه بیرون رفت....پوفی کر دم....امشب همه قصد دارن
برن رو مخ من!....به سمت اتاقم به راه افتادم تا موقعی نگار داره میره چشمم به چشمش نیفته !....
********
توی جام غلت ديگه ای زدم...نگاهی به ساعت کردم....دقیقا يک ساعت بود که داشتم توی جام وول میخوردم ولی
خوابم نمیبرد!....فردا هم خیلی شیک خواب میمونم و دير میرم سر کلاسم !
امشب وقتی نگار رفت انگار دنیا رو به من داده باشن!....اتاق در آرامش!....تختم مال خودم!...بالشم رو توی بغلم
گرفتم و سعی کردم بخوابم....ولی خوابم نمیبرد!...با احساس تشنگی کلافه از جام بلند شدم.....از اتاقم بیرون اومدم
.... آخه الانم چه وقت تشنه شدن من بود؟!...از اتاق نويد که گذشتم با ديدن در باز و خالی بودن اتاق به تعجب به
اتاق خیره شدم....يا خدا پس نويد کو؟ !...
ساعت 6 نصفه شب!...فعلا تشنگیم مهم تره!...بی خیال نويد شدم و به سمت آشپزخونه به راه افتادم....در يخچال رو
باز کردم و بطری آب رو بیرون آوردم....خب الان که مامان نیست بگه" با لیوان بخور"!!در بطری رو باز کردم و
خیلی شیک سرکشیدم!...بطری رو مثل يه بچه با ادب توی يخچال گذاشتم و خواستم برگردم اتاقم که ياد نويد
افتادم....نگاهم رو توی خونه چرخوندم...توی هال و پذيرايی که نیست!...نه بابا مگه جن که توی اين تاريکی خودش
تنها بشینه؟!!!...پس لابد توی حیاطه ....
به سمت در ورودی خونه به راه افتادم و از خونه بیر ون اومدم....نگاهم به تاب سفید رنگ ته باغ افتاد....نويد روی
تاب نشسته بود و سرش پايین بود!....دلم واسش سوخت....ديوونه توی اين سرما بدون هیچ گرم کنی روی تاب
نشسته بود!...میگن عاشقی ديوانگی میاره،راست میگن !....
به سمت اتاقم رفتم....يه سويشرت سفید و قرمز پوشیدم و زيپش رو بستم....موهام رو با کلیپس جمع کردم تا نويد
بیچاره با ديدن جنگل توی سرم سنکوب نکنه!...يه پتو نازک مسافرتی هم از توی کمد خرت و پرتام برداشتم و از
اتاق بیرون رفتم....سعی کردم زياد سر و صدا ايجاد نکنم تا سر و کله آرشام فضول پیدا نشه!....به سمت آشپزخونه
رفتم و چراغ رو روشن کردم....حس میکردم نويد بیچاره داره قنديل میبنده !!...
پتو رو روی پیشخونه آشپزخونه گذاشتم و کتری چايی ساز رو از آب پر کردم....کتری رو روی سینی چايی ساز
کذاشتم و کلیدش رو پايین آوردم....دوتا فنجون از توی کابینت آوردم و شکر و پودر کاپوچینو فوری رو داخلشون
ريختم....با بالا پريدن کلید کتری،پاکت کاپوچینو فوری روی توی سطل آشغال انداختم و کتری رو برداشتم و روی
فنجون ها آبجوش رويختم....دوتا فنجون رو توی سینی گردی گذاشتم و چراغ رو خاموش کردم...پتو رو از روی
پیشخون برداشتم و سینی به دست از خونه بیرون اومدم و به سمت تاب ته باغ رفتم....نويد همونجور با سر پايین سر
جاش مونده بود...بهش نزديک شدم و سینی روی کنارش رو ی تاب گذاشتم همونجور که پتو رو روی شونه هاش
میگذاشتم گفتم :
ديوونه کی توی اين سرما میشینه؟ !
سرش رو بالا آورد و گفت :
خودت چی؟ !
فنجونی برداشتم و دادم نزديک دستش آوردم....فنجون رو از دستم گرفت و تشکر زيرلبی کرد...لبخندی زدم و
گفتم :
من بافکر تر از تو ام ...
به سويشرتم اشاره کردم و ادامه دادم :
پس اين چیه؟!..تازه وقتی میام توی باغ يه فنجون کاپوچینو گرم میخورم که استخوونام گرم شه ....!
لبخند محوی زد و تکیه اش رو داد به تاب....فنجون رو به لباش نزديک کرد و مشغول خوردن شد ...پام رو دراز
کردم و همونجور که تکون های آرومی به تاب میدادم آرو م آروم محتوای فنجونم رو خوردم....بعد از چند لحظه
فنجون رو بین دوتا دستام گرفتم تا دستام گرم شه.... گفتم :
چرا نخوابیدی؟ !
با لحن قبلیش گفت :
خودت چی؟ !
با غیض گفتم :
من از تو پرسیدم!....هرچی میگم سوال خودم رو برام تکرار میکنه !
چیزی نگفت....منم چیزی نگفتم و به تکون دادن های تاب ادامه دادم....بعد از چند لحظه که فنجونش خالی شد
گفت :
مرسی به خاطر پتو و کاپوچینو !
فنجون رو گذاشت توی سینی کنار تاب و دوباره سکوت کرد....منم ته فنجونم رو سرکشیدم و از جام بلند شدم و
فنجون رو گذاشتم توی سینی دوباره برگشتم سرجام....با پام تکون های آرومی به تاب دادم...هردمون سکوت کرده
بوديم...اين سکوت رو دوست نداشتم!....نويد رو همیشه شاد و سرحال ديده بودم!...حیف نبود به خاطر يه آدم بی
لیاقت اينجوری عذاب بکشه؟!...با صدای آرومی گفتم :
بهش فکر نکن...خواهش میکنم !
نگاهش رو از روبه روش گرفت و بهم خیره شد و با ابرو های گره خورده گفت :
به کی؟ !
سعی کردم بهش نگاه نکنم...گفتم :
نگار !
نگاهش رو ازم گرفت و زمزمه وار گفت :
پس آرشام دهن لق بهت گفت؟ !
آهی کشیدم و گفتم :
نه لازم نیست کسی بگه....من که خر نیستم!...میفهمم تو به نگار يه حسی داری....ولی نويد...خواهش میکنم نذار
اين حس قوی بشه...تو نگار هیچوقت نمیتونید به هم برسید...حتی اگه نگار هم دوستت داشته باشه ....
بهم نگاه نمیکرد و زمزمه کرد :
چرا؟ !
چون نگار دختری نیست که عشق رو بشناسه....تو برای نگار زيادی هستی نويد!...تويی که انقدر برای احساست
ارزش قائلی هیچوقت نمیتونی با نگاری زندگی کنی که احساس رو نمیشناسه !....
چیزی نگفت....حس کردم الان بهترين موقعیته که يکم باهاش حرف بزنم بلکه از فکر نگار بیاد بیرون!...ادامه دادم :
نگار...دختريه که دنبال تنوعه....حتی توی انتخاب عشقش هم دنبال تنوعه ....نويد...مطمئن باش اون آرشام رو هم
دوست نداره....اون هیچکسی رو دوست نداره.....نمیدونم چقدر دوستش داری....ولی بدون لیاقتت رو نداره....بايد
فراموشش کنی ....
اينبار بهم نگاه کرد...توی چشماش يه حس بود....حسی که نمیفهمیدم!...با صدای آرومی گفت :
اگه نتونم؟ !
لبخندی زدم و گفتم :
میتونی....داداشی تو میتونی اونو فراموش کنی!....ديگه بهش فکر نکن....به کسی فکر کن که اونم بهت فکر
کنه....کسی که غرورت رو میشکونه لیاقتت رو نداره !
*********
بعد از تموم شدن حرفام نويد بهم نگاه کرد...لبخند عريضی زدم و گفتم :
امیدوارم به حرفام فکر کنی...من همیشه انقدر احساسی نمیشم !
هنوز خیره داشت نگاهم میکرد....دستم رو جلوی صورتش توی هوا تکون دادم و گفتم :
الووووو...حواست هست؟
تو ...
به خودم اشاره کردم و گفتم :
من؟ !...
با صدای آرومی گفت :
تاحالا...عاشق شدی؟ !!
ضربان قلبم بالا رفت و چهره پارسا جلوی چشمم اومد....واقعا؟!..من عاشق پارسا بودم؟!...فکر نمیکردم اين حس يه
حس درحد عشق باشه!...ولی نمیدونستم حسم به پارسا فراتر از عشقه !
تو حواست کجاست؟!...چیه وروجک؟!...داری بهش فکر میکنی؟ !
و لبخندی بهم زد...ای بابا باز من به اين رو دادم پرو شد!...از فکر اينکه نويد از حال و هوای نگار داره بیرون میاد
تصمیم گرفتم دوباره اذيتش کنم!....مشتی به بازوش زدم و گفتم :
هیچ کس توی زندگی من نیست!...درضمن...تو حواست به دل خودت باشه !
خنده کوتاهی کرد....از خنده نويد منم خنديدم و خوشحال شدم....اصلا دلم نمیخواست نويد شاد و سرحال به خاطر
يه آدم بی لیاقت و نفهم مثل نگار اينجوری داغون باشه!...بعد از چند لحظه سکوت گفتم :
پاشو بريم بخوابیم....من فردا کار و زندگی دارم!....توور نمیدونم !
نويد از جاش بلند شد و پتو رو گذاشت روی شونه هام و گفت :
مرسی....ولی من سردم نیست !
لبخند شیطونی زدم و گفتم :
مهربون شدی !
لبخند زد و چیز نگفت....پتو رو دور خودم پیچیدم و سینی رو از روی زمین برداشتم و گفتم :
پس حالا که مهربونی زحمت اين سینی رو بکش !
با چشماش گرد بهم نگاه کرد....خنديدم و به سمت در خونه به راه افتادم....صدای عصبیش رو شنیدم که گفت :
من باز تو روی تو خنديدم پرو شدی؟ !
دقیقا همون فکری که من درموردش کردم!...وارد خونه شدم و به سمت اتاقم به راه افتادم...به محض اينکه وارد اتاق
شدم به ساعت نگاه کردم....يا خدا ساعت يه ربع سه صبح بود و من هنوز بیدار بودم!....چراغ رو روشن کردم و پتو
روی از روی شونه هام برداشتم و گذاشتم سرجاش....موهام رو باز کردم و سويشرت رو از تنم درآوردم و توی کمد
پرت کردم!....مثل بقیه لباسام که همه روی هم تلنبار شده بودن... هرکس از داخل کمدم خبر نداشت به محض باز
کردنش سیل لباسام بود که روی سرش میريخت و از باز کردن کمدم پشیمون میشد !!...
چراغ رو خاموش کردم و روی تختم دراز کشیدم....ياد حرفايی که به نويد زده بودم افتادم....نه بابا من از اين حرفا
بلد بودم و نمیدونستم؟!!....دوباره ياد پارسا افتادم....ياد خواستگاری که میخواست بره....دوباره عصابم بهم
ريخت...خدايا اگه توی اين خواستگاری همه موافق باشن و جواب اون دختره هم مثبت باشه و .....زيرپتو خزيدم...نه
نه نمیخوام به اين چیزا فکر کنم!....نمیخوام منم مثل نويد توی اولین عشقم شکست بخورم!....چشمام رو بستم و
سعی کردم بخوابم !....
******
به سرعت قدم برداشتم و از پله ها بالا رفتم....صدای غرغر های پرمیس توی گوشم بود که میگفت :
خدا خفت نکنه نفس...به خاطر خواب موندن تو منم علاف شدم!....اگه شب دير میخوابی قبلش به من خبر بده که
نیام دنبالت !
به پرمیس حق دادم و اجازه دادم هرچقدر میخواد غر بزنه!....بی چاره به خاطر من ديرش شده بود!...با ديدن در
کلاس سرعتم رو بیشتر کردم...در کلاس نیمه باز بود امیدم بیشتر شد که هنوز استاد نیومده!....لبخند پهنی زدم و
گفتم :
پری خداروشکر کن...استاد هنوز نیومده !
با غیض گفت :
به همین خیال باش !...
به کلاس رسیديم و به پرمیس جوابی ندادم!....آروم در کلاس رو باز کردم و با ديدن جای خالی استاد لبخند پهنی
زدم و وارد کلاس شدم....به سمت صندلی های خالی ته کلاس رفتم و نشستم....پرمیس هم که ديد وضعیت سفیده
اومد داخل کلاس رو روی صندلی جفتم نشست....کلاس شلوغ بود و بچه ها کلاس رو گذاشته بودن روی
سرشون!...نفس عمیقی کشیدم خداروشکر!...شانس آوردم!....وگرنه پرمیس زنده م نمیذاشت!...چند لحظه بعد استاد
وارد کلاس شد و همه به احترامش از جامون بلند شديم...با بفرمايید استاد دوباره نشستیم....استاد همونجور که کیف
چرمیش رو روی میزش میگذاشت گفت :
بچه ها بابت تاخیر معذرت میخوام....مشکلی پیش اومد که نتونستم به موقع برسم !....
بچه های خودشیرين که همیشه صندلی اول میشستن شروع کردن به خودشیرينی و استاد اختیار دارين و از اين
حرفا!...بعد از چند لحظه استادشروع کرد به تدريس و من سعی کردم تموم حواسم رو جمع کنم !
*********
با پايان رسیدن کلاس همه ازجاشون بلند شدن....جزوه ها و وسايلم رو توی کیفم گذاشتم و با پرمیس از کلاس
بیرون اومديم....خیلی گشنم بود و به خاطر اينکه صبح خواب مونده بودم هیچی نخورده بودم!....به سمت بوفه
رفتیم....پرمیس گفت :
مهمون تو ديگه؟ !
سرم رو به حالت تاسف تکون دادم و گفتم :
مهمون من خسیس خانوم !
خنديد و به سمت يه میز دونفره رفت...منم رفتم سمت پیشخون و دوتا چايی و دوتا کیک سفارش دادم و به سمت
میزی که پرمیس رفته بود، رفتم....روی صندلی نشستم....پرمیس چايی رو برداشت و گفت :
ای دستت طلا ....
چیزی نگفتم....فردا شب پنجشنبه بود و روز خواستگاری!...عصابم دوباره بهم ريخت ....
لیوان کاغذی چايی رو برداشتم و همونجور که تکه ای کیک به دهنم نزديک میکردم گفتم :
گفتی دختری که میخواين برين خواستگاريش دوست مامانته؟
سرش رو تکون داد و يهو گفت :
عه راستی....عکسش رو دارم !
ای بمیری!...عکسش رو داشتی و اين همه وقت به من نگفتی؟!...از وقتی گفتی میخواين برين خواستگاری مردم و
زنده شدم که ببینم طرف کی هست!...اونوقت خانوم تازه میگه عکسش رو داره!...از توی کیفش گوشیش رو
درآورد....تپش قلبم بالا رفت....میخواستم رقیب عشقیم رو ببینم و همین مضطربم میکرد!...اگه از من خوشگل تر
باشه چه خاکی تو سرم کنم؟ !...
با دراز شدن گوشی به سمتم از فکر بیرون اومدم....عکس سه تا دختر بود که با آرايش غلیظ و لباس های عجق وجق
کنار هم ايستاده بودن....گفتم :
اينا که سه تان !
خنديد و گفت :
خب آره....دختر وسطی اسمش آرامه...همین که میخوايم بريم براش خواستگاری !
به محض تموم شدن جمله پرمیس به صفحه گوشی خیره شدم و روی صورت دختر وسطی زوم کردم....نسبت به دوتا
دختر ديگه ساده تر بود.....يه لباس شب فیروزه تا روی زانو پوشیده بود و موهای سیاه و بلندش رو صاف و شلاقی
دورش گذاشته بود!...با اون يکی دستم که کیکی نبود و تمیز بود روی چهره دختره که حالا فهمیدم اسمش آرام
بود،زوم کردم....چشم و ابرو مشکی بود و پوست سفیدی داشت...بینیش کمی کشیده بود ولی به صورتش میومد....به
اندامش نگاه کردم...يکمی تپلی بود....زاويه رو عوض کردم و دوباره بهش خیره شدم...در کل ناز و تو دل برو
بود...يه لبخند ملیح هم زده بود....به چهره اش نمیومد آدم بدی باشه!...با اينکه دلم میخواست بیشتر چهره اش رو
آنالیز کنم ولی گوشی رو به پرمیس پس دادم....گفتم :
بهش نمیاد افاده ای و مغرور باشه !
سرش رو تکون داد و گفت :
میدونی....آدم کم حرفیه....اصلا حرف نمیزنه و اگه بخواد حرف بزنه شروع میکنه به فیس و افاده !
با تعجب گفتم :
اين ديگه چه آدمیه !
خنديد و گفت :
آره....آدم کم حرفیه ولی همون حرف نزنه بهتره!....برای همینم ازش بدم میاد !....
لبخند تصنعی زدم و چیزی نگفتم....پرمیسم ديگه ادامه نداد و مشغول خوردن چايی و کیکش شد....قیافه آرام رو به
ذهنم سپردم....آرام....چه اسمی!....آرام و پارسا!....نه پارسا و آرام!....اسماشون بهم نمیاد !...
نفس و پارسا!...يا پارسا و نفس!....قربون اسم خودم بشم!....حس میکردم اسم منو پارسا بهم میاد و خیلی دلم
میخواست در اين موردنظر پارسا رو هم بدونم!...وای خدا پس من چم شده؟!...فردا شب پارسا میره خواستگاری و
من دارم به تشابه اسمامون فکر میکنم؟ !!...
نفس پاشو ديرمون شد ...
با صدای پرمیس از فکر بیرون اومدم....نگاهی به ساعت مچیم کردم....راست میگفت!...برای کلاس بعدی ديرمون
داشت میشد !...
از صندلی بلند شدم و باقی مونده کیکم رو خوردم....کیفم رو روی شونه م گذاشتم و روبه پرمیس گفتم :
بريم .....
******
همه کلاس هارو گذرونديم....پرمیس در خونه رسوندم....گفتم :
عصر کلاس داريما!...يادت نره !
لبخند زد و گفت :
من اگه يادم بره پارسا يادم میاره!...نگران نباش !
حس کردم حرفش منظور خاصی داره!...ولی بیخیال حسم شدم و از ماشین پیاده شدم...دستی براش تکون دادم و به
سمت خونه رفتم ....
وارد خونه شدم....آخیش آرامش!....فکر اينکه امروز نگار خونه مون نیست و مجبور نیستم اخلاق مسخره اش رو
تحمل کنم،باعث میشد ذوق مرگ میشدم!...کفشام رو درآوردم و گفتم :
سلام !
وقتی جوابم رو گرفتم به سمت اتاقم رفتم....خیلی خسته بودم....نگاهی به ساعت کردم....ساعت سه و نیم بود....يه
ذره بخوابم تا ساعت پنج که برم کلاس زبان!...زياد گشنه نبودم...بی خیال غذا شدم و به سمت تخت خواب
رفتم....اخیش...يه اتاق آرام و بدون حضور نگار!....زير پتو خزيدم....آلارم گوشیم رو برای ساعت 5 تنظیم کردم و
چشمام رو بستم .....
************
با صدای آلارم گوشیم بیدار شدم...نگاهی به ساعت کردم....از جام بلند شدم و موهام رو با کلیپس جمع
کردم....احساس گشنگی میکردم ولی وقتی نداشتم!...خو يه لقمه که وقتی نمیگیره!...يه لقمه میخورم بعد میام آماده
میشم!....به سمت آشپزخونه رفتم....مامان و بابا تو هال نشسته بودن و داشتن حرف میزدن....گفتم :
سلام...پس بقیه کجان؟
مامان با غیض و حرص گفت :
علیک سلام....اومدی دو کلوم با مادرت حرف بزنی؟!...يه راست رفتی تو اتاق!...نیم ساعت ديگه هم بايد بری
کلاس!....اصلا مگه من تورو تو خونه میبینم؟ !
حق رو به مامان دادم....ولی خو خسته بودم!....برای اينکه از دل مامان در بیارم لبخند پهنی زدم و گفتم :
ببخشید ديگه مامانم...خو خوابم میومد !
مامان چشم غره ای بهم رفت و گفت :
گشنت نیست؟
خواستم چیزی بگم که بابا خنديد و گفت :
حتی وقتی داری باهاش دعوا میکنی به فکرشی؟ !...
لبخندم رو عريض تر کردم و گفتم :
خب الان میرم غذا میخورم!..غذا داريم که؟
مامان سرش رو تکون داد و گفت :
آره ...
به سمت آشپزخونه به راه افتادم و صدام رو بالا تر بردم تا به گوش مامان برسه و گفتم :
دستت درد نکنه مامانی !
وارد آشپزخونه شدم....به سمت اجاق گاز رفتم....در قابلمه رو برداشتم...ای جان...ماکارونی!....دور و برم رو نگاه
کردم و دستم رو بردم داخل قابلمه و بدون وسواس و سوسول بازی دستم رو پر از ماکارونی کردم و مشغول خوردن
شدم ...
با دست؟ !
با صدای آرشام هول شدم و هرچی خوردم پريد تو گلوم!...وقتی هم دارم غذا میخورم سر و کله اش پیدا
میشه!...باقی ماکارونی که توی دستم مونده بود رو خوردم و درقابلمه رو گذاشتم و برگشتم و پشتم رو کردم به اجاق
گاز و روبه آرشام که با پوزخند و تاسف نگاهم میکرد گفتم :
چی با دست؟ !
با همون پوزخندش گفت :
با دست ماکارونی میخوری؟ !
تک سرفه ای کردم و گفتم :
نه...کی گفته؟ !...
به خودش اشاره کرد و گفت :
من میگم!....پس داشتی چیکار میکردی؟ !
میخواستم ببینم....غذا چی داريم !!
سرش رو تکون داد و گفت :
پس اون روغن پايین لبت چیه؟ !
اوه اوه اگه من اعتراف کنم با دست داشتم ماکارونی میخوردم که راحتم نمیذاره!....تا يه مدت سوژه میشم!...ديدم
بدجور دارم ضايع میشم برای همین گفتم :
اصلا برای چی اومدی اينجا؟ !
به سمت يخچال رفت و همونجور که بطری آب رو بیرون می آورد گفت :
اومدم يه لیوان آب بخورم که با همچین صحنه ای روبه رو شدم !
**********
به سمت سینک رفتم و همونجور که دست های روغنیم رو میشستم گفتم :
من که همچین کاری نکردم !
شیر آب رو بستم و برگشتم....يه جوری نگاهم کرد که يعنی خر خودتی!....منم شونه ای بالا انداختم و از کنارش رد
شدم....برگشتم به اتاقم....خب بايد آماده شم....من نمیدونم چرا هر وقت دارم يه کاری میکنم سر و کله اين آرشام
پیدا میشه؟ !...
اصلا چرا بايد به ماکارونی خوردن من گیر بده؟!...يکی نیست بهش بگه مگه تو فضولی؟ !...
همونجور که زيرلبی غرغر میکردم به سمت کمدم رفتم....مانتو و شلوار و رودوشی بافت و کلاه بافت ستش رو از
توی کمدم بیرون آوردم....لباس هام رو عوض کردم و گوشیم رو توی کیفم گذاشتم....کیفم رو روی دوشم گذاشتم
و از اتاق بیرون اومدم...خب پرمیسم تا ده دقیقه ديگه میاد دنبالم....همونطور که از خونه خارج میشدم با صدای
بلندی گفتم :
من رفتم...خداحافظ ....
****
يه چند دقیقه ای منتظر موندم تا پرمیس بیاد....وقتی اومد به سمت ماشین رفتم و سوار شدم....بعد از سلام و احوال
پرسی ماشین رو حرکت داد و به سمت آموزشگاه روند....پرمیس داشت از اينکه اين چند روز ماشین دستش نبوده
غر میزد که از توی آينه بغل ماشین نگاهم به شاسی بلند مشکی که پشت سرمون بود افتاد....سرنشیناش دوتا پسر
جغله بودن که مشخص بود راننده تازه گواهینامه اش رو گرفته و نشسته پشت فرمون!....ولی حسابی روی مخ
بودن...!اهمیت ندادم....ولشون کن بابا بذار خوش باشن ديگه!...به پرمیس نگاه کردم و به حرفاش گوش دادم....بعد
از چند دقیقه شاسی بلند از ماشین جفتیش سبقت گرفت و همونجور که ماشین ما و کنار پرمیس جفت میکرد،يکی از
پسرا کله اش رو از توی پنجره بیرون آورد و با مسخره گفت :
دست فرمونی داری هااااا !
پرمیس بدون اينکه بهشون توجه کنه شیشه رو که تا نیمه پايین کشیده بود تا شیشه هارو بخار نگیره، رو بالا داد و و
روبه من گفت :
اينم از نوجوونای ما!...سن دوتاشون رو روی هم بذاری 65 سال نمیشه...اونوقت میان به من تیکه میندازن !
خنديدم و گفتم :
ولشون کن....ولی چطوری سن دوتاشون رو روی هم بذاری 65 سال نمیشه؟ !
پرمیس که ديد يه خورده....فقط يه خورده چرت و پرت گفته تک سرفه ای کرد و گفت :
خب ببین....منظورم من اينه که ...
با سبقتی که شاسی بلنده ازمون گرفت و اومد روی دست پرمیس،با تعجب به روبه روم خیره شدم....پرمیس هم
حرفش رو بريد و با عصبانیت گفت :
عجب ديوونه هايی هستن اينا !....
و با غیض دستش رو گذاشت روی بوق و پاش رو روی گاز فشار داد....با نگرانی به پرمیس نگاه کردم و گفتم :
بابا ولشون کن روانی ان !
پرمیس فرمون رو پیچید و با غیض گفت :
من تا روی اينارو کم نکنم ول کن نیستم !...
و بی توجه به ترس و نگرانی من سرعت ماشین رو بیشتر کرد !
********
خیلی شیک با شاسی بلند کورس گذاشته بود!....به ساعت نگاه کردم و گفتم :
خره....ولشون کن....از کلاس جا میمونیم !....
همونجور که به روبه روش خیره بود و زيرلبی به راننده شاسی بلند فحش میداد گفت :
نگران نباش...اولا استادش داداشمه!...دوما دانشگاه که نیست!...اين الام واجب تره....من بايد روی اين دوتا رو کم
کنم ....
کمربندم رو توی دستام فشردم و با ترس به جلو خیره شدم....عجب آدمی بودما !....
هم از شنا میترسیدم....هم از پله برقی....هم از سرعت ماشین!....اصلا من آدم ترسويی بودم اين پرمیس هم کله
خراب و نترس!....من نمیدونم چطور اين همه مدت با پرمیس دوست بودم!...پرمیس با مهارت از میون ماشین ها رد
میشد ولی از شاسی بلنده عقب بود...من بدبخت هم داشتم سکته ناقص رو رد میکردم !
با ترمز يه دفعه ای ماشین و جیغ پرمیس نفسم حبس شد و با چشمای گرد شده به روبه روم خیره شدم....صدای
کشیده شدن لاستیک های ماشین توی گوشم پیچید و با وجود کمربند به جلو خم شدم....با برخورد پیشونیم با شیشه
ماشین چشمام سیاهی رفت و سرم به دوران افتاد....چشمام رو بستم و به صندلی تکیه دادم ....
پرمیس دستش رو روی شونه م گذاشت و گفت :
نفس....آجی....خوبی؟
چشمام رو باز کردم و گفتم :
چیشد يهو؟
با عصبانیت گفت :
يه ماشینی اومد رو دستم که اگه ترمز نمیکردم هر سه ماشین داغون میشديم ....
سرم بدجور گیج میرفت....گفتم :
شاسی بلنده چی شد؟
تا ديد من ترمز کردم اونم گازش رو گرفت و رفت....اومدم کنار خیابون پارک کردم....نفس خوبی؟
با حرکت مايع داغی روی پیشونیم سر گیجه م بیشتر شد و صدای جیغ پرمیس بلند شد که میگفت :
خاک به سرم....نفس از سرت داره خون میاد !
بدجور سرم گیج میرفت و صداها توی گوشم میپیچید....اگه حال و حوصله داشتم شروع میکردم به سرزنش و غرغر
کردن!...ولی اونقدر سرم گیج میرفت که اصلا نای هیچ چیز رو نداشتم!....چشمام سیاهی میرفت....فقط صدای
پرمیس رو شنیدم که انگار داشت با نگرانی و عجله با کسی حرف میزد ....
پلک هام سنگین شد وخواب شديدی سراغم اومد....چشمام بسته شد و ديگه هیچی حس نکردم !
******
آقا نويد نمیدونم يهو چیشد....حواسم به رانندگیم بود ولی يهو يه يابو پريد وسط خیابون....منم نخواستم بزنم بهش
فرمون رو کج کردم خوردم به يکی ديگه !
مگه کمربند نبسته بودين؟
آره....کمربند بسته بوديم که چیزيمون نشد ....
الان شما به اين میگین چیزی نشده؟
آقا آرشام...خدارو شکر کنین فقط سرش ضربه ديده .....
صداها توی گوشم میپیچید....نمیتونستم تشخیص بدم کیا دارن حرف میزنن!...آروم آروم چشمام رو باز کردم....نور
سفید رنگی خورد توی چشمم که دوباره چشمام رو بستم ....
اوا...پلک زد!...آقا نويد نگاه کنین !
دوباره چشمام رو باز کردم و نويد و آرشام و پرمیس رو با چهره های نگران بالا سرم ديدم...همچین اينا بهم نگاه
میکردن حس میکردم مرده م!...نگاهم به چهره آرشام افتاد....به محض اينکه نگاهش کردم گفت :
نفس...خوبی؟
روی جام نیم خیز شدم و پرمیس بالش رو تخت تکیه داد و منم تکیه ام رو به بالش دادم...گفتم :
چی شده؟
پرمیس با بغض نگاهم کرد و اومد نزديک و خودشو انداخت توی بغلم و صدای بغض دارش گفت :
الهی بمیرم نفس....ببخشید....همش تقصیر من شد !
با به ياد آوردن شاسی بلنده و رانندگی سرسام آور پرمیس اون تصادف دلم میخواست بزنم بلايی سر پرمیس
بیارم!...تا اون باشه با کسی کورس نذاره!...ولی مراعات آرشام و نويد رو کردم و گفتم :
اشکال نداره عزيزم...فدای سرت !
و با گفتن اين حرف پرمیس از بغلم بیرون اومد و با شرمندگی بهم نگاه کرد...لبخندی بهش زدم که نويد گفت :
سرت رو بخیه زدن....الان خوبی؟
يهو برگشتم سمت نويد که گردنم درد گرفت ولی توجه نکردم و با ترس گفتم :
چند تا؟
سه تا ...!
دستم رو به سمت پیشونیم بردم و با نگرانی زمزمه کردم :
اگه جاش بمونه شبیه خلافکارا میشم !
به جای اينکه نگران سرت باشی نگران موندن جای بخیه هاتی؟
با صدای عصبی آرشام نگاهم رو با تعجب بهش دوختم...تا حالا آرشام رو انقدر عصبی نديده بودم!...با ديدن نگاه
خیره م نفس عمیقی کشید و گفت :
میرم به زن عمو و عمو بگم به هوش اومدی ...
و رفت....روانی!....اين چرا اينجوری شده؟!..محل ندادم....چون اونقدر سرم درد میکرد که حس میکردم ابرو هام
داره میزنه بیرون!...پتو رو روی خودم کشیدم و خواستم بخوابم که در باز شد و مامان و بابا اومدن داخل ....
*******
چهارروز از تصادفم میگذشت و من نمیدونستم جريان خواستگاری پارسا به کجا کشید....بیشتر از اونکه نگران سرم
باشم نگران خواستگاری بودم!...از جام بلند شدم و توی آينه به چهره ام نگاه کردم....اين کله باندپیچی شده بدجور
روی مخم بود ولی مجبور بودم تحمل کنم!....آهی کشیدم و برگشتم سرجام.....خواستم برم بیرون آب بخورم که
صدای اس ام اس گوشیم بلند شد....ماکه کسی رو نداريم بهمون اس بده لابد بازم آگهی تبلیغاتیه!...برگشتم و
گوشیم رو برداشتم.....طبق معمول تبلیغاتی!....با حرص گوشیم رو پرت کردم روی تخت و از اتاقم بیرون
اومدم....میدونم من ز اين شانسا ندارم!....رفتم توی آشپزخونه....مامان با ديدنم دوباره غرغر کرد :
باز که اومدی پايین...نمیگی از روی اون پله ها سرت گیج میره میفتی درب و داغون میشی؟
خنديدم و گفتم :
مامانم شما نگران نباش ....
مامان سرش رو با تاسف تکون داد....در يخچال رو باز کردم و بطری آب رو بیرون آوردم و همونجور که داشتم توی
لیوان آب میريختم مامان گفت :
امشب خونواده آقای شکوهی میان عیادتت....خانم شکوهی خیلی ناراحت بود و مدام میگفت به خاطر رانندگی
پرمیس دخترش اين بلا براش اومده !
آب رو لاجرعه سر کشیدم و روبه مامان گفتم :
امشب میان؟
آره....گفتم که بدونی !....
لیوان رو شستم و به سمت اتاقم رفتم....امشب پارسا رو میديدم و همین باعث میشد يه حس خوب داشته باشم !
جلوی آينه ايستادم و به چهره ام نگاه کردم....اين باند زير شالم رو اصلا دوست نداشتم!....حس میکردم پارسا منو
اينجوری ببینه کلی مسخره ام میکنه!...ولی نه....پارسا از اين آدما نیست !....
يه بلوز آستین سه ربع شکلاتی و دامن نخی قهوه ای با شال کرم تیپ امشبم رو تشکیل میداد!....اين باند روی
پیشونیم بدجور روی مخ بود!....سعی کردم بهش توجه نکنم....شیشه ادکلنم رو برداشتم و يه دوش ادکلن
گرفتم....خب ديگه بسه اين همه من به خودم نگاه میکنم!....لبخند پهنی زدم و از اتاق بیرون اومدم ....
مامان توی آشپزخونه بود و داشت میوه توی ظرف میچید و با ديدن من گفت :
بیا مادر اين میوه هارو بچین ....
اصلا توی میوه چیدن سلیقه نداشتم!....همیشه يه جايیش میلنگید و سوژه میشد!...ولی بدبختی اين بود که خوشم هم
میاد از میوه چیدن و سفره آرايی و اين چیزا خوشم میاد....چشمی گفتم و مشغول چیدن موز ها روی سیب ها
شدم....خدا به خیر کنه يه چیز قشنگ در بیاد جلوی پارسا ضايع نشم !...
اولین بار بود پارسا میومد خونه مون!....ولی حس میکردم اولین باره میبینمش!!.....سريع موز هارو چیدم و خواستم از
آشپزخونه در برم که مامان گفت :
کجا؟ !
ناچارا ايستادم و گفتم :
مامان من مثلا مريضم....نبايد ازم کار بکشین !
مامان سری تکون داد و گفت :
مگه موقعی که سالمی کار میکنی؟ !
خنديدم و از آشپزخونه زدم بیرون!...خودم خیلی فکرم آزاده که توی فکر تزيین میوه و درست کردن شربت و از
اين چیزا باشم؟!....اونقدر هیجان داشتم به خاطر اومدن پارسا که هیچ جوره نمیتونستم مخفیش کنم !....
نشستم روی مبل و به ساعت چشم دوختم.....ای بابا اينا چرا نمیان؟!...با پام روی زمین ضرب گرفته بودم ....
چرا انقدر عصبی شدی؟ !
با صدای نويد برگشتم....تیپ زده بود!....اولین بار بود بعد از قضیه نگار لعنتی به خودش میرسید!....با ديدنش
لبخندی زدم و گفتم :
نه....عصبی نیستم !
روی مبل کناريم نشست و با چشمای مشکوک گفت :
مطمئنی؟ !
ضرب پام رو متوقف کردم...همینم کم مونده نويد بدونه از پارسا خوشم اومده!....مگه تو نمیدونی اون از نگار
خوشش اومده؟!..خو نه قضیه فرق میکنه!....فرقش چیه؟!....بی توجه به وجدانم لبخند مصنوعی زدم و گفتم :
آره بابا....برای چی عصبی باشم؟ !....
نويد سرش رو تکون داد و پاشد رفت....به محض رفتن نويد دوباره با پام عصبی روی زمین ضرب گرفتم!....نمیدونم
چرا انقدر استرس داشتم....نمیدونم چقدر گذشت که با آيفون يه متر که چه عرض کنم شیش متر پريدم
بالا!....دستی به باند لعتنی روی سرم کشیدم....بابا و مامان رفتن توی حیاط استقبال....ولی من عین ماست ايستاده
بودم ....!
سريع پريدم توی آشپزخونه.....چند ديقه بعد بابا و مامان همراه آقای شکوهی و خاله مهتاب و پرمیس و درآخر هم
پارسا اومدن داخل....خوبی آشپزخونه اين بود که ته سالنه و از در ورودی چیز زيادی مشخص نیست!....برای همینم
نتونستم خوب پارسا رو بررسی کنم !....
وقتی همه رفتن توی پذيرايی منم از آشپزخونه بیرون اومدم و رفتم سمت پذيرايی....نفس عمیقی کشیدم و گفتم :
سلام...خوش اومدين ....
به سمت خاله مهتاب رفتم و همونجور که باهاش دست میدادم گفت :
حالت خوبه دخترم؟!...به خدا وقتی فهمیدم پرمیس سهل انگاری کرده خیلی عصبانی شدم!....ديگه شرمنده شديم
عزيزم !
نه به اين با محبتی مادر نه به اين بی محبتی دختر!...من نمیدونم اين نگار به کی رفته!...لبخندی زدم و گفتم :
مرسی شما لطف دارين....به هر حال اتفاقیه که افتاده ....
با آقای شکوهی هم احوال پرسی کردم....نگاهم افتاد به پارسا....تیپش رو بررسی کردم....مثل همیشه خوش
پوش....با ديدن نگاهم لبخند محوی زد و گفت :
خوبید نفس خانوم؟!....بلا به دور ...
منم نا خودآگاه لبخند محوی زدم و گفتم :
ممنون سلامت باشید ....
نزديک تر شد و قلب من اومد تو پاچه ام!...صداش رو پايین آورد هرچند توی اون شلوغی کسی متوجه
نمیشد!....ولی صدای پايینش نفسم رو حبس میکرد :
واقعا نگرانت شدم ....!!
از اينکه جمع نبست و منو مفرد خطاب کرد اصلا ناراحت نشدم!....بلکه داشتم ذوق مرگ میشدم!....آب دهنم رو به
سختی قورت دادم و به زور گفتم :
مم....نون !
چیز ديگه ای نگفت و منم روی مبل دونفره کنار پرمیس نشستم ....
**********
دستی به روی پیشونیم کشیدم....اه اه چطور با اين باند خودم رو تحمل کردم؟!....به زخم بخیه نگاه کردم....پیشونیم
داغون بوده ها!....آروم آروم با زخم خشک شده اش بازی کردم.....خیلی شیک و بدون درد کند و افتاد....لبخندی به
خودم زدم....از جام بلند شدم....گوشیم رو برداشتم و وارد آلبوم عکسام شدم.....دوباره به عکس پارسا خیره
شدم.....ياد شبی که برای عیادتم اومده بودن افتادم .....
اون شب....بعد از اينکه بهم گفت نگرانم شده و منم رفتم تو هپروت،چیز ديگه ای نگفت و نشست....دلم میخواست
بشینم همینجور نیگاش کنم!....ولی خب مراعات کردم !...
يه يک ساعتی نشستن وقتی خواستن برن....موقعی که پارسا بلند شد با بابا خدافظی کنه از فاصله دور بدون اينکه
متوجه بشه ازش عکس گرفتم !!....
نمیدونم اگه پرمیس اين عکسش رو توی گوشیم ببینه چی کار میکنه!....موقعی که داشتن میرفتن....با يه لبخند محو
گفت"انشالله هیچوقت نیام عیادتتون....تو دلم گفتم ايشالا دفعه بعد با خانواده و گل و شیرينی بیای
خواستگاری!!....ولی بازم محجوب سرمو انداختم پايین!...همچین دختر خجالتی هستم من !
از آلبوم عکسام خارج شدم....بعد از مهمونی....به جز وقتايی که میرم کلاس زبان ديگه نديدمش....ولی عجیبه
ها!....اين استاده که زن بود و قرار بود قبل پارسا بیاد چرا خبری ازش نیست؟!....الان يک ماهی هست که پارسا میاد
سر کلاس!....يه چیز ديگه عجیبه....جديدا پارسا وقتی تدريس میکنه هر چند دقیقه يه بار يه نگاه به من میکنه و
دوباره درس رو ادامه میده !
شونه ای بالا انداختم و از جام بلند شدم....از اتاق بیرون اومدم....از در اتاق آرشام رد شدم....صدای يه موزيک از در
نیمه بسته اتاق شنیده میشد :
تا ته قصه بمون با من
بذار اين دلخوشی عادت شه
بیا همخونه من تا عشق
اينجا هم رنگ عبادت شه
از آهنگش خوشم اومد....آروم در نیمه بسته رو باز کردم....نگاهم افتاد به آرشام....روی صندلی میز تحرير نشسته
بود و سرش رو گذاشته بود روی میز....فکر کنم خوابه!...آخه آدم که خوابه اين همه صدای آهنگ رو میده بالا؟!....به
همون آهستگی که اومده بودم عقب گرد کردم و خواستم برم که صداش خشکم کرد :
کاری داری؟ !
برگشتم...چشماش سرخ بود....خو بگیر بخواب چشمات قرمز شده!....ولی آدمی که خوابش میاد که انقدر چشماش
قرمز نمیشه!....اينايی که من میبینم چشم نیستن که...دوتا گوجه ان ....!
با تو ام؟ !
ها؟ !
میگم کاری داری؟ !
نه ....
پس چرا بدون در زدن اومدی داخل؟ !
خو در باز بود !
هر دری باز بود که معنی نداره بدون اجازه بری ...
پريدم وسط حرفش و گفتم :
خب باش بابا...بیا بزن....ايش !
خواستم برم که به با صدای آرومی گفت :
تو....پارسا رو....دوست داری؟ !
**********
آروم آروم برگشتم و بدون اينکه به چشماش نگاه کنم گفتم :
وا....زده به سرت؟!...برای چی همچین فکری کردی؟ !
يعنی میگی....دوستش نداری؟ !
نمیدونم آرشام چطور همچین فکری کرده بود!....فعلا مهم نیست....مهم اينه که نمیخوام کسی از علاقه م به پارسا
چیزی بفهمه!....تا وقتی که مطمئن نشدم اين عشق دو طرفه اس نمیخوام کسی بفهمه.....مخصوصا آرشام که چشم
ديدنمو نداره !
چرا ساکت شدی؟ !....
آب دهنم رو به زور قورت دادم و گفتم :
نه !....
صداش لرزيد....نمیدونم چش شده!....گفت :
ولی من ....
پريدم وسط حرفش و گفتم :
تو چی؟ !
دوستت دارم !
حس کردم به گوشام اطمینان ندارم....با تعجب بهش خیره شدم....زمزمه کردم :
حالت خوبه؟ !
اومد نزديک....يه قدم رفتم عقب تر....نزديک تر اومد....چسبیدم به در و در نیمه بسته هم خیلی شیک بسته
شد!....بدجور توی شوکم!....صدای آرشام بلند شد :
میدونم پارسا رو دوست داری ....
با غیض...حرص...ترس گفتم :
چطور به همچین نتیجه ای رسیدی؟ !
اون شب....وقتی برای عیادتت اومدن....وقتی موقع خدافظی غیبت زد....فکر کردی نفهمیدم ازش عکس گرفتی؟ !
نفسم حبس شد....خاک دو عالم بر سرم!....من احمق چه فکری پیش خودم کرده بودم که از پارسا عکس
گرفتم!؟!؟...باز خوبه آرشام ديد!....اگه کس ديگه ای میديد من چه غلطی میکردم؟!...فعلا اين چیزا مهم
نیست!....فعلا بايد بفهمم اين آرشام چش شده!...بعدا به اين چیزا فکر میکنم !
نفس ....
اولین بار بود اينجور صدام میکرد!....همیشه که صدام میکرد....میدونستم میخواد بزنه يه بلايی سرم بیاره!....برای
همینم همیشه جواب میدادم"نفس و کوفت!"ولی اينبار گفتم :
بله؟ !
برام مهم نیست کی رو دوست داری!....برام مهم نیست هیچ علاقه ای بهم نداری و ازم بدت میاد!....مهم اينه
که....من دوستت دارم !...
آرشام ...
لبخند زد....لبخندش برام تازگی داره!...تا حالا همچین لبخند و همچین لحنی ازش نشنیده بودم :
جانم؟ !
برو کنار !...
نفس !...
غلط کردم بی اجازه اومدم تو اتاقت!....آرشام خواهش میکنم برو کنار !....
نگاهش رو ازم گرفت....آروم از جلوم رفت کنار....در رو باز کردم و از اتاقش زدم بیرون....توی اون اتاق و توی اون
فضا....حس میکنم نفس کم میارم !
*******
وارد اتاقم شدم....در رو بستم و پشت در ولو شدم!....سعی کردم دقايق قبل رو يادم بیارم....آرشام؟من؟اعتراف؟ ....
سرم رو چند بار تکون دادم....از تنها کسی که انتظار عشق رو ندارم همین آرشام هست !
آرشامی که فکر میکردم از بچگی چشم ديدنمو نداره!....زانو هام رو توی دلم جمع کردم و سرم رو روشون
گذاشتم....حالا چه جوابی به آرشام بدم؟!...من که هر روز چشمم تو چشمم میفته!...من که نمیتونم ناديده اش
بگیرم!...اگه دوباره اين قضیه رو پیش کشید من چه خاکی تو سرم بريزم؟ !...
سرم رو به شدت بالا بردم...به طوری که حس کردم رگ گردنم از توی حلقم زد بیرون!...نکنه آرشام ازم
خواستگاری کنه؟!....بابا آرشام رو از نويد بیشتر دوست داره!....نکنه مثل اين رمان ها منو بخت برگشته رو مجبور
باهاش ازدواج کنم؟!....اون وقت با عشقم به پارسا چه غلطی کنم؟!....خودکشی میکنم !....
خودم از فکر خودم خنده ام گرفت و پوزخندی به عقل معیوبم زدم....با حس نیاز به دستشويی از جام بلند شدم و به
سمت دستشويی رفتم....عجیبه خونه ساکته!...در دستشويی رو باز کردم که.....چشمم خورد به يه سوسک قهوه ای
درشت که با شاخک های دراز و مسخره اش داشت عرض اندام میکرد!....نه...نه من نمیترسم!....سوسک که ترس
نداره!....فقط و فقط چندش داره !....
دمپايی توی پام رو درآوردم و توی دستم گرفت....بهش نزديک شدم.....با نزديک شدنم حرکت کرد و دور تر
رفت....عصبی شدم و دنبالش رفتم ....
پای برهنه ام روی آبی که روی سرامیک ريخته شده بود رفت....يهو نفهمیدم کجام و چیشد!....فقط صدای جیغم
گوش خودم رو کر کرد !
به شدت خوردم زمین....اونقدر که حس کردم با گوش های کر شده ام صدای چیرک چیرک خورد شدن باسن و
لگنم رو میشنوم!....خدايا من تازه سرم خوب شده!....اين بلا رو سر من نیار !
نگاهم افتاد به سوسکه!....کثافظ شاخک هاش رو تکونی داد و خیلی شیک و مجلسی از جلوم رد شد و نفهمیدم کجا
رفت....اونقدر حرصم گرفت که جیغ ديگه ای زدم و دمپايی رو پرت کردم که اونم به شدت خورد به در!....از اينکه
برای اولین بار اونم اينجور وسط دستشويی نشسته بودم حالم داشت بهم میخورد!.....خواستم بلند شم که درد توی
کل کمرم پیچید....غلط نکنم دوباره پارسا بايد بیاد عیادتم!....عجب امیدوار هم بود که ديگه نیاد عیادتم!....سقه سیاه !
دوباره خواستم بلند شم که در به شدت باز شد و چشم تو چشم آرشام شدم....با ديدنش ناخودآگاه سرم رو پايین
انداختم ....
حالت خوبه نفس؟ !
زمزمه کردم :
به نظرت خوبم؟ !
وارد دستشويی شد و پشتبندش مامان اومد و گفت :
خاک به سرم باز زدی سر خودت بلا آوردی؟!...آخه دختر تو چرا حواست به خودت نیست؟ !....
عصبی شدم و گفتم :
مامان خب چیکار کنم اومدم بزنم سوسک بکشم پام لیز خورد !
مامان خواست چیزی بگه که آرشام تشر زد :
میگفتی خودم بکشمش !
اينبار سرم رو بلند کردم و گفتم :
بهت بگم که بعد مسخره ام کنی از سوسک میترسم و اين حرفا؟ !
يه جوری نگاهم کرد که حس کردم میگه خاک تو سرت!....مامان هم اومد داخل و دستم رو گرفت و با لحن ملايم
تری گفت :
خیلی بد خوردی زمین؟!...خاک بر سرم نکنه لگدنت شکسته باشه؟ !
دستم رو کشید و به سختی بلند شدم....گفتم :
نه....نگران نباش طوريم نیست ....
خواستم حرکت کنم که کمرم بدجور تیر کشید و ناخودآگاه خم شدم....مامان دستم رو فشار داد و گفت :
میتونی بیای؟ !
سرم رو تکون دادم که دستای آرشام دور کمرم حلقه شد....گونه هام داغ شد و گفتم :
نه....خودم میام ....
خم شد و يه دستش رو گذاشت زير زانو هام و دست ديگه اش رو پشت کمرم و بی توجه به اعتراض هام بلندم کرد
و توی آغوشش کشید ....
پايان
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
 سپاس شده توسط Open world
#15
بچه ها این رمان تموم شد
بابت همه دیر پست گذاشتنام معذرت میخوام چون سال دیگه کنکور دارم یاد وقت نمی کردم پست بزارم
اصلا نمیخواستم دیگه پست بزارم اما چون پیگیریاتونو دیدم انگیزه رفتم
کلا دیگه حلال کنید
یا علی

رمان لام مثه لجبازی"رمان کل کلی" به قلم روشانا 2
دیدی بعضیا خیلی میخندن هر چی شدن میزنن زیرخنده
همیشه بقیه رو میخندونن بعد یهو میرن تو فکر
اینارو اذیت نکنین

اینا نابود شدن

Bf1Bf1
پاسخ
 سپاس شده توسط _leιтo_
#16
اسپمها پاک شدند و عنوان ویرایش شد
لطفا اسم نویسنده رو اول رمان یا در عنوان بذارین!
پاسخ
آگهی
#17
اینکه ته نداشت!!!
اصن معلوم نشد نفس با کدوم یک زینا ازدواج میکنه یا تکلیفش چیه!
درکل رمان بی سرو تهی بود-_____-
پاسخ
#18
اِ بقیش چی پس؟؟؟ Dodgy 4
پاسخ
#19
این که ته نداشت??
پاسخ
#20
وا یعنی چی مثلا
مسخره کردی اخرش چیشد/:
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان