نظرسنجی: ادامه رمان رو براتون بزاريم انه؟
بله مرسي
خير خوشم نيومد
[نمایش نتایج]
 
 
امتیاز موضوع:
  • 11 رأی - میانگین امتیازات: 3.82
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده ترسناك و البته عاشقانه(جنگيري عاشقانه)نخوني از دستت رفته ها

#11
نازنین با استرس پرسید:همچی رو برداشتین؟بطری آب-کاسه-جانماز-قرآن-اون ورده-آدرس خونه-چراغ قوه-شمع-کبریت؟
مهیاس با حرص گفت:آره بخدا همه چیزو برداشتم چندبار میپرسی؟
نفس یک نفس عمیقی کشیدو سپس با آرامش به دخترها گفت:نازنین-مهساو مهیاس آروم باشید چرا انقدر هل کردید؟ماپنج ساله دنبال احضار جن هستیم و نزدیک به پنجاه بار احضار داشتیم این ترستون طبیعی نیست.اصلا شاید این دفعه هم مثله دفعات قبل هیچ اتفاقی نیوفته و جنی رو نبینیم؟
مهسانفسی کشیدو گفت:نمیدونم چمه؟یه حس خاصی تو وجودمه استرس دارم احساس میکنم این احضارمون مثه دفعه های قبل نیست
مهیاس با استرس گفت:آره منم همین حس رو دارم
نازنین:نترسین چیزی نمیشه حالا بدویین بریم که 12 اونجا باشیم
دخترها احساس بدی داشتندهرچهارنفر میدانستنداحضار جنی که قرار است انجام دهند مانند دفعات قبل نیست اما با تمام این حس ها هیچ یک حاضربه عقب نشینی نبودند زیرا پنج سال بود که ازانجام هر راهی برای احضار جن دریغ نکرده بودند اما به بن بست میخوردند و موفق نبودند...
و اما درسوی دیگر 4 پسرو دوست که از نوجوانی علاقه شدیدی به احضار جن داشتند 4 دوست که جانشان برای یکدیگر در میرود امرشب درهمین ساعت یعنی 12 شب جلوی خانه متروکه درحال صحبت با یکدیگر هستند.
ماکان دستش راروی شانه پسرعمویش ماهان گذاشت و گفت:داداش ایندفعه هم خودت احضار کن تو جرات و انرژیت توی این بیشتره
آریان دست برادر دوقلویش آرتان را گرفت و گفت:میگمااا شما استرس ندارین؟
آرتان:آره آره یه حسی بهم میگه نرم داخل اون خونه
ماهان اخم هایش را درهم کشیدو گفت:بسه باووو شمادوتاچرا بیژن استرس شدید؟انگار اولین بارشونه که میخوان احضار کنن مگه...
ماکان میان حرفش پریدو گفت:هی اون ماشین اون چهارتا دخترا نیست؟
ماهان:کدوم چهارتا فیلسوف خان؟
آرتان:نه راست میگه نگاه کن همون چهارتا دیونن...
مهسا ماشین رو گوشه ای پارک کردو هرچهارنفراز ماشین خارج شدند وبا تعجب اول نگاهی به پسرها و سپس به خانه متروکه کردند
آریان جلو رفتو گفت:هه...شما کوچولوهااینجا چیکار میکنید؟
مهسا با اخم گفت:به شما ربطی داره بابابزرگ؟
آریان با عصابنیت دهن باز کرد جواب مهسارا بدهد که ماهان با داد گفت:بسه ....اینجا نیومدیم واسه دعوا ساعت11و56 دقیقست بیاین وسایل رو ببریم داخل خونه
نفس جلوتر رفت و پرسید:شماهم واسه احضار اومدید؟
ماهان با تمسخرنگاهی به نفس کردو گفت:چطور؟نکنه شماهم اومدید واسه احضار؟
مهیاس:چیه؟چرابا تمسخر حرف میزنی مگه ما چمونه؟
آرتان خندیدو گفت:چیزیتون نیست فقط واسه احضار بچه اید میترسم وسط احضار جن یهو غش کنید از ترس
مهسا با اخم گفت:هه هه بخندیم ضایع نشه بی مزه .محض اطلاعتون ما پنج ساله دنبال این کاراییم
نازنین نگاهی به ساعت مچی اش کردو گفت:واااااای زود باشید یه دقیقه تا احضار وقت داریم
ماکان با تعجب پفت:جدی میخواید بیاید تواین خونه؟
نازنین بی توجه ب ماکان به دخترها گفت:بیاین دیگه
و بعد خودش جلوتربه سمت خانه متروکه رفت جلوی در که رسیدندضربه آرامی به در زد و در خود به خود باز شد وبا تعجب گفت:این در اصلا بسته نیست!
نفس:خیله خب بد بریم تو
ماهان رو به ماکان گفت:میخواید بزارید این دخترا همینجوری برن داخل بعد شمااینجا وایستین اونارو نگاه کنید؟
آرتان:راست میگه بدیین بریم
ماکان جلو رفت و به نازنین گفت:با اینکه همه جا خانوما مقدم ترن ولی ایندفعه اجازه بدید اول ما بریم داخل
آریان با خنده گفت:اخه کی گفته خانوما مقدم ترن؟به نظرم هرکی گفته خیلی زن ذلیل بوده
مهسا با اخم گفت:میشه شما مزه نریزی؟
مهیاس راست میگه اصلا هم خنده دار نبود
آریان:نگفتم که بخندید
نفس:اقا اریان ضایع شدی سوت بزن
با این حرف نفس آریان شروع کرد به سوت زدن
ماکان رو به همه گفت:کافیه دیگه بریم تو
اول پسرها وارد خانه شدندو بعد دخترها وارد شدند
مهیاس دست دخترعموش مهسا را گرفت و با استرس فشرد نگاهی به خانه کردحیاطی نسبتا بزرگ که دور تا دورش را درختان سر به فلک کشیده گرفته بود روی خانه سایه انداخته بودند روی زمین پراز برگ های خشک شده بود برگ ها جوری دست نخورده مانده بودند که گویی سالهاست کسی قدم روی انها نگذاشته و اما ساختمان دو طبقه بود سراسر ساختمان سوخته و ترسناک بود
آرتان که حال مهیاس را میدید با شیطنت گفت: اگه میترسید برید قول میدم به کسی نگم اول راه فرار کردید
مهسا اخم هایش را درهم کشیدو گفت:شما مواظب باشید خودت از ترس سکته نکنی ما حالمون خوبه
و سپس رویش را به طرف دیگر برگرداند
آریان ضربه ای به پهلوی آرتان زدو گفت:داداش اینا اصلا تیپ و قیافه وهیکلمون به چشمشون نمیاد مثه دوست دخترامون نیستن واسمون حاضر جوابی نکنن
آرتان با حرص گفت:آدمتون میکنم
بعد رو به آریان به آرامی ادامه داد:همشون دیوانن یکم این دختره (مهیاس)آدمه
آریان خدیدو گفت:جووووون چشمتو گرفته؟
آرتان با تشر گفت:بسه ما اینجا واسه اینجور کارا نیومدیم که اخه تو کی میخوای دست از این بچه بازیات برداری؟
آریان خندیدوگفت:هروقت بابا برام زن بگیره
آرتان:خجالت بکش من بزرگترم اول من بعدا تو
آریان:اه اه همیشه من باید پاسوز تو بشم؟
آرتان خواست جواب بدهد که ماکان گفت:بسه مگه اومدیم مراسم خواستگاری؟تمومش کنین
و سپس رو به ماهان گفت:چیشد پس درباز نشد؟
ماهان با حرص گفت:نخیر نمیشه یه دقیقه به اون دوتا بگو لال شن فعلا قرار نیس کسی زن بگیره
آرتان و آریان با حالت بامزه ای زیپ دهانشان را بستند
نازنین رو به نفس گفت:آبجی اون ورده بود که از کتاب اجنه برداشتی یادته الان؟
نفس کمی فکر کرد و سپس با هیجان دست در کیفش کردو کاغذی بیرون اورد و با ذوق گفت:آره...آره ایناهاش
نازنین گفت:تنها نمیشه دونفر میخواد بامن انجامش بده
نفس سری به معنای باشه تکان داد و به سمت در ورودی رفت و رو به ماهان گفت:من یه وردی بلدم که میتونم باهاش درو باز کنم
ماهان اخم کردو گفت:بیا بامن انجام بده
نفس:اما من میخوام با نازنین انجامش بدم
و با تخسی خیره شد در چشمان سیاه رنگ و نافذ ماهان که هرکسی را غرق خود میکرد
ماهان:همین که گفتم با من انجام میشه
نفس:نخیرم همین ک من گفتم با نازنین راحت ترم
ماهان قدمی به جلو برداشت که با نفس سینه به سینه شد سپس غرید:مثله اینکه زبون خوش حالیت نمیشه نه؟
نفس از سرخی چشمان ماهان ترسید اما سعی کرد ظاهر خود را حفظ کند و با پرویی ادامه داد:نخیرم من زبون خوش حالیمه تو نمیفهمی من دارم چی میگم
ماکان ماهان را عقب کشیدو با حرص گفت:بسه توروخدا اصلا منو نازنین خانوم انجامش میدیم باشه؟
نفس با بی میلی زیر لب باشه ای گفت و کنار کشید
ماکان رو ب دخترها گفت:حالا نازنین کدومتونید؟
نازنین گفت:منم
ماکان با شیطنت گفت:عه شمایید؟باشه بیاید
هردوبدون حرفی دیگر به سمت در رفتند ورد را باید یکی از رو میخواند و دیگری ان را با صدای بلند تکرار میکرد
نازنین با صدای آرامی ورد را میخواند و ماکان با صدای بلند تکرار میکرد بعداز اتمام ورد ماکان دستش را روی دستگیره گذاشت و در با صدای ناهنجاری باز شد
آریان رو به ماهان گفت:عزیز تو شجاعتری اول تو برو
ماهان با اخم سری تکان داد و وارد خانه شد وبعد از او پسرها و دخترها به ترتیب وارد خانه شدند خانه متروکه در تاریکی مطلق فرو رفته بودو با صدای بسته شدن در مهیاس جیغ بلندی کشید و به پیرهن کسی که جلویش ایستاده بود چنگ زد
آرتان با شیطنت به سمت مهیاس برگشت و دم گوشش گفت:چیه کوچولو میخوای بغلت کنم؟
مهیاس با حرص پیراهن آرتان را ول کردوگفت:گمشو باووو
آرتان :چیه چرا عصبی میشی؟مگه اشتباه میکنم؟
مهیاس:بله اشتباه میکنی من فقط یهو هل کردم پیرهنتو گرفتم
نفس خندید و با صدای ترسناکی گفت:هاهاهاها فکر کنید مثل این فیلما و رمانای ترسناک الان دیگه در باز نشه
آریان از کوله پشتی اش چراغ قوه ای را برداشت وبه ماهان داد و سپس گفت:بعیدم نیس یکی امتحان کنه ببینه باز میشه یانه؟
ماکان به سمت در رفت و دستگیره اش را به سمت پایین کشید اما در باز نمیشد چندبار تکرار کرد اما باز نمیشد با استرس و صدای بلند اب دهانش را قورت داد و گفت:درباز نمیشه




دوستان نظرررر کمه اینجوری پیش بره ادامه نمیدیم
ممنون
پاسخ
 سپاس شده توسط مهدی1381 ، س و گ ل یعنی سوگلی ، sogol.bf ، fatemesaedi6832 ، SOGOL.NM ، لاله ناز ، mahsa1976 ، سایه2
آگهی
#12
وای بچه ها ادامه بدین فوق العادس



اگر صخره و سنگ در مسير رودخانه زندگي نباشد
صداي آب هرگز زيبا نخواهد شد . . .





پاسخ
 سپاس شده توسط $باران$ ، SOGOL.NM
#13
حواهران گرمی لطفا بقیشم بزارید
پاسخ
 سپاس شده توسط $باران$ ، SOGOL.NM
#14
ابجیا ادامشو زود بزارین لطفا رمانتون ب دلم نشسته
کاش بیایی و واس اولین بار بهت بگم...دوستت دارم خیلی زیاد...
پاسخ
 سپاس شده توسط $باران$
#15
دوستای گلم قول میدم تا دوروز دیگه ادامشو بذارم رمان دسته من نیست دسته سماست بهتون قول میدم تایپ کنم بذارم تا بخونید
خوشحالم که خوشتون اومده❤❤❤
پاسخ
 سپاس شده توسط مهدی1381 ، SOGOL.NM
#16
ماهان بيخيال شروع به قدم زدن و گشتن اطراف كرد و گفت=
-نشه به درك فعلا ما توي اين خونه كار داريم هر وقت خواستيم بريم بيرون يه فكري به حالش ميكنيم
نفس با حرص روبه ماكان پرسيد=
-اين هميشه انقد خونسرده؟
ماكان و اريان پرصدا خنديدند و اريان به جاي ماكان جواب داد=
-اره اكثرا همينه
مهسا با شيطنت نگاهي به نفس انداخت و گفت=
-خدا به داد زنش برسه
اينبار قهقه ارتان به هوا رفت و گفت=
-نه بابا؟
مهسا چشمكي زدو گفت=
-اره باو فكر كن هردو خونسردو مغرورررر چه شوددد
نفس كه ديگر از اعصبانيت در حال انفجار بود با حرص گفت=
-ببندين خواهشا من به اين نگاهم نميكنم چرا چرتو پرت ميگين
نازنين هم به دفاع از نفس گفت=
-بسه ديگه اين خل بازيا چيه اخه
ماكان رو به اريان گفت=
-حق با نازنين خانومه ماهان بشنوه ميكشه مارو
ارتان با شيطنت زير گوش ماكان گفت=
-جونممم طرفداري برادر
و بعد بلند خنديد
ماهان با داد گفت=
-خفه شيد ديگه ما واسه چرتو پرت گفتن نيومديم اينجاها
نفس صدايش را با تك سرفه اي صاف كرد سپس گفت=
-خب شما ميخواد چجوري احضار جن كنيد؟
ماهان پوزخندي زد و گفت=
-شما اول يه زحمت به خودتون بده يه نگاه به اين خونه بنداز بعد
نفس كه انتظار چنين پاسخي را از ماهان نداشت خشكش زد و نازنين به جاي نفس گفت=
-خب حالا يه سوال پرسيد نميشد درست و حصابي جواب بديد
ماهان بي توجه به كارش ادامه داد و مهياس گفت=
-چقد حرف ميزنيد بيايد چراغ قوه هارو بگيريد بگرديم خونه رو
دختر ها و پسر ها با چراغ قوه هايشان برداشتند و مشغول بازرسي خانه شدند مهسا به ارامي قدم ميزد و با دقت اطافش را نگاه ميكرد كه ناگهان با ديدن دوچشم قرمز رنگ كه روي ديوار مغابلش بود سري تكان داد و خيال كرد توهم ميزند اما وقتي ديد چشم قرمز رنگ دارد به او نزديك ميشود چجيغ بلندي از سر ترس كشيد و چشمانش را محكم با دستانش فشرد اريان و ارتان با تعجب نگاهي به يكديگر انداختند و اريان به سمت مهسا رفت و رسيد
-چيشد دختر چرا جيغ كشيدي؟
مهسا با دستاني لرزان به جايي كه ان چشم قرمز رنگ را ديده بود اشاره كرد اريان به ان سمت نگاه كرد اما وقتي چيزي نديد با تعجب گفت=
-چيشده منكه چيزي نميبينم
مهسا چشمانش را باز كرد و با تعجب گفت=
-و...ولي من با چشماي خودم ديدمش...دو..دوتا چشم قر...قرمز رنگ بود
اريان شانه اي بالا انداخت و چريخد تا به سمت اريان برود اما.....................
اما به محض برگشتن با شيدن صداي پاي كسي از طبقه بالا متعجب و ترسيده ايستاد
مهسا كه از ترس گريه اش گرفته بود گفت=
-اينم نشنيدي؟
اريان با شنيدن دوباره ي صداي پاي كسي از طبقه بالا از ارتان پرسيد=
-شماهم ميشنويد
ارتان شانه اي بالا انداخت و گفت =
-نه منكه چيزي نميشنوم
ماكان خنديد و گفت=
-توهم نزن باو
اريان و مهيا نگاهي به يكديگر انداختند و مهسا با حرص گفت=
-پس اون دوتا چشمي كه من ديدم چي دوتامون باهم توهم زديم؟
نازنين با نگراني پرسيد=
-كدوم چشم قرمز؟
مهياس با صداي لرزاني گفت=
-م...من ميترسم
ارتان =اي جونمممم چهارتا جنتلمن اينجاست از چي ميترسي اخه؟
مهياس اخم هايش را در هم كشيد و گفت=
-كوش منكه اينجا جنتلمني نميبينم
ارتان=
-توصيه ميكنم به يه چشم پزشكي مراجعه كني اينطوري پيش بري كور ميشيا
نازنين با صداي لرزاني داد كشيد=
-ب...بچ...بچه ها بيايد اينجا
همگي به سمت نازنين رفتند و به سمتي كه اشاره ميكرد نگاه كردند
روي ديوار با خون نوشته شده بود
(از اينجا بريد بيرون وگرنه خواهيد مرد)
ماهان دستي روي خون خشك شده كشيد و گفت
=اين خونه يه انسانه
نفس داد كشيد=انسانننن؟
ماهان سري به معني اره تكان داد كه ارتان دستش را روي شانه ي ماهان گذاشت و گفت=
-داداش بهتر نيست از اينجا بريم بيرون؟
ماهان پوزخندي زد و گفت=
-عمرا عقب بكشم
ارتان سري به معناي باشه تكان داد و چيزي نگفت
نفس =ما تا اينجا نيومديم كه عقب بكشيم پس بيايد باهم احضار كنيم موافقيد؟
نازنين=اوهوم اگه باهم باشيم شايد موفق بشيم
اريان كلافه گفت=
-نكه الان نيست؟اون صداي پا دري كه قفله و چشمي كه مهسا ديد و اين خون و اين نوشته شما از اينا چه نتيجه اي ميگيريد؟
مهسا با درماندگي گفت=منم موافقم
نازنين=خب هركي نميتونه توي احضار شركت كنه ميتونه بره
مهياس و مهسا با دو دلي به نازنين نگاه كردند كه مهسا گفت=
-مهياس و مهسا شما ميتونيد تا ما احضار ميكنيم از ويلا بريد بيرون
ماهان=فيلسوف در قفله
نازنين=خب ميرن طبقه بالا
مهياس با ترس گفت
=ما....تنها...اون بالا...خب
اريان گفت=
-خب من و ارتان هم همراتون ميام نظرتون چيه؟
ماكان با اخم گفت=
-حواستونو جمع ميكنيدا
ارتان چشم غره اي به ماكان رفتو گفت=
-به ما اعتماد نداري داش؟
مهسا دست مهياس را گرفت و گفت=
-خب....خب بريم ديگه هان؟
نازنين با نگراني دست مهسا و مهياس را گرفت و گفت=
-بچه ها مراقب خودتون باشيدا
مهياس لبخندي زد و گفت=
-شماهم همينطور
--------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------------



خب اول سلام ميكنم به تمام عزيزاني كه اين رمان رو ميخونن و همراهي ميكنن
معذرت ميخوام دير شد من نميام انجمن و دفتر رمانمون هم دست من بود و گيسو جون نميتونست بنويسه
ولي سعي ميكنيم سريع تر براتون پست بزاريم
و بخاطر عزيزاني كه رمان رو ميخونن واستون پستاي بيشتري ميزاريم


ممنونم سپاس فراموشتون نشه دستم شكست تا تايپ كنم Big Grin
-

مهياس.مهسا و ارينان و ارتان به سمت طبقه بالا حركت كردند مهسا با نگراني اطرافش را نگاه ميكرد و دست مهياس را محكم چسبيده بود اريان و ارتان جلوتر از دخترها از پله ها بلالا ميرفتند و با دقت اطراف را نگاه ميكردند
ارتان با ديدن تابلوي عجيبي كه روي ديوار بود با كنجكاوي نزديكش شد و گفت=اريان اينجارو
اريان جلو رفت و با ديدن تابلو ترسي عجيب سرار وجودش را فرا گرفت و قدمي به عقب برداشت درون تابلو دختري ا پاهاي پر از زخم بود كه لباس سفيدي پوشيده بود و چشماني به قرمزي خون داشت و صورتش چروك و سياه بود و زخم عميقي روي گونه راستش بود كه حتي ميشد تا استخوان صورتش را هم ديد
مهياس و مهسا هم با ديدن تابلو ترسيده دست يكدگر را گرفته بودند مهسا كمي به تابلو نزديك شد و گفت=
-بچه ها حس ميكنم اين دختره داره حركت ميكنه
اريان =ديوونه شدي بابا مگه عكسم حركت ميكنه
مهسا اشاره به دختر كرد و گفت=
-نه ببيني..........
اما با كشيده شدن دستش توسط دختر وحشتنناك درون عكسادامه حرفش نگفت و به جايش جيغ بلندي كشيد
دخترك درون عكس با دستاني سياه و زخمي و ناخن هاي بلند به ست مهسا چنگ انداخته بود و با قدرت بسيار زيادي دستش را ميكشيد درون تابلو و مهسا لحظه به لحظه دستش بيشتر درون عكس فرو ميرفت
با جيغ هاي پياپي و پشت سر هم مهسا اريان و ارتان و مهساي به خود امدند و نگران به مهسا نگاه كردند اريان به سمت مهسا رفت و كمرش را چسيبيد و به سمت خود كشيد اما حتي ذره اي هم نتوانست مهسا را عقب بكشد
اريان به نفس نفس افتاده بود و پيش خودش اعتراف كرد تاكنون همچين چيزي را نديده بوده است
مهياس با ديدن ارتان كه همانطور ايستاده با حرص جيغ كشيدي=
-چرا خشكت زده يه غلطي بكن ديگه
ارتان تكاني و خورد و به ارافش نگاهي انداخت تا شايد وسيله اي بيابد
مهسا ديگر تواني براي جيغ زدن نداشت و تقريبا تا ارنج دستش درون عكس فرو رفته و حس ميكرد دستش را اتش ميزنند با هق هق گفت=
-تو...توروخدا كمكم كنيد.......دستم داره اتيش ميگيره.....كمكككككككككككككك
ارتان بلاخره با ميله اي اهني از راه رسيد و با تمام توان به دختر درون عكس ضربه زد دست مهسا ازاد شد و قاب عكس نا پديد شد مهسا باز زانو روي ززمين افتاد و با صداي بلندي هق هق كرد
مهياس به سمت مهسا رفت سرش را در اغوش گرفت اريان روي زمين نشست و نفس عميقي كسيد ارتان به سمتش رفت و پرسيد=
-خوبي دداش؟
اريان گيج سري تكان داد و گفت=
-ا...اره خوبم فقط...ما چي ديديم دقيقا؟
مهسا با حرص سرش را از اغوش مهياس بيرون كشيد و گفت=
-چي ديديم؟؟؟؟؟؟معلومه يه جن بود مگه نميدونستين تو اين خونه با چي طرفين كه اومدين توش
بعد با بغض دستش را كه سوخته بود و تاول هاي بزرگي رويش بود را بالا برد و گفت
-نگاه كنيد دستمو اين كار چي ميتونه باشه؟
مهياس اخمهايش را در هم كشيد و تكه اي از مانتويش را پاره كرد و دست مهسا را بست سپس با تشر به پسر ها گفت=
-حق با مهساست بايد از اين خونه بريم ممكنه اتفاق هاي بدي برامون بيوفته
پاسخ
 سپاس شده توسط مهدی1381 ، س و گ ل یعنی سوگلی ، sogol.bf ، paria mokhtari ، SOGOL.NM
آگهی
#17
قشنگه ادامه اش رو بزاريد
پاسخ
 سپاس شده توسط alone girl_sama ، SOGOL.NM
#18
منتظر ادامش هستم
پاسخ
 سپاس شده توسط alone girl_sama ، SOGOL.NM ، THEDARKNESS
#19
ارتان پوزخندي زد و گفت=
-بريم؟؟؟مگه الكيه؟ فكر كردي ماهان كوتاه مياد؟ ميدوني چند ساله منتظر همچين موقعيتيه؟
مهياس حرصي داد كشيد=
-به دركككككككك به درك كه منتظره جون ما مهم تره يا انتظار اون؟
ارتان هم با صداي بلندي گفت=
-صداتو براي من بلند نكن ما شما رو نياورديم خونه با پاي خودتون اومديد اينجا پس هيچ مسعوليتي در قبال شما نداريم پس حرفي نباشه
مهسا با بغض گفت=
-ببين دستمو اين فقط يه گوشه كوچيك از اتفاقايي هست كه ممكنه واسمون بيوفته چرا حرف گوش نميديد
اريان كلافه پوف كشداري كشيد و گفت=
-ميدونم حق با شماست ولي شما كه ميدونستيد تحمل نداريد چرا اومديد اينجا اخه
مهسا حرصي گفت=
-اره اره خودمون اومدم اينجا ولي ما تنها تو ي اين خونه و از اون دوتا دوستامونم جدا افتاديم يكي بايد كمكمون بكنه يا نه؟
اريان =نكنه انتظار داري ما ازتون مراقبت كنيم؟
مهسا با تمسخر گفت=
-يكي ميخواد مواظب شما باشه بابا
اريان غريد=-ببين دختر جون اگه بنا به كل انداختن باشه همه ميدونن جلو من كم ميارن ولي تو ادمي نيستي بخاطرت خودمو خسته كنم پس اون دهنتو.......
ارتان با كلافگي ميان حرف اريان پريد و گفت=
-بسه ديگه ما الان توي اين خونه گير افتاديم و موقعيت كل كل نيست
مهياس دست مهسا را كشيد و گفت=
-شما هر غلطي دلتون ميخواد بكنيد ما از اين خونه ميريم
سپس چراغ قوه هايشان را برداشتند و به سمت ته راه رو حركت كردند اريان و ارتان هم به ناچار پشت سرشان حركت كردند وجدانشان اجازه نميداد دو دختر را تنها درون اين خانه ترسناك و عجيب تنها بگذارند.مهياس پس از مدتي روي زانو هايش خم شد و گفت=
-ميگم اين راه رو ته نداره ها چرا تموم نميشه مگه ما اومدني اين همه اه اومديم؟
مهسا سرش را خاراند و گفت=
-شايد داريم اشتباه ميريم
ارتان نگاهي به راه رو انداخت و گفت=
-مگه اين راه رو چقدره كه اشتباهم بريم
مهسا موهايش را كه از شال بيرون ريخته بود را درون شال پوشاند و با لحني گرفته گفت=
-منكه ته اين راه رو رو نميبينم خيلي تاريكه
اريان كلافه چنگي به موهاي خوش حالتش زد و گفت=
-به نظرم بهتره دو به دو جدا بشيم اينجور سريع تر راهو پيدا ميكنيم
ارتان نيز به تاييد از اريان گفت=
-اره اينجوري خيلي بهتره
مهياس =خب ...خب اگه از هم جدا بشيم و همديگرو گم كنيم چي؟
ارتان =نترس كوچولو مگه اين خونه چقدره كه نتونيم همو پيدا كنيم
مهياس با اخم گفت=
-من كوچولو نيستم بابابزرگ
ارتان خنده اي كرد و گفت=باشه تو بزرگگگگ حالا تقسيم بشيم يا نه؟
مهسا با دودلي گفت= باشه من موافقم
اريان=خب پس بهتره من با مهسا برم ارتانم با مهياس اينجوري يكي هست مراقب دخترها باشه
ارتان=باشه من مشكلي ندارم
مهياس و مهسا راه ديگري نداشتند خوب ميدانستند اگر باهم تنها بروند نصف راه از ترس از حال خواهند رفت پس به ناچار از هم جدا شندندو به سمتي رفتند
********


نفس=خب شما روش خاصي براي احضار بلديد؟
ماهان سري تكان داد و گفت=چيز خاصي كه نه ولي يه روش تو ذهنم هست بعيد ميدونم كار كنه
نازنين=ما يه روش تازه داريم چطوره به همين روش احضار كنيم؟
ماكان=ميشه بدونم روشتون چيه؟
نفس كاغذي را كه مراحل اضحار را درونش نوشته بود به ماكان داد .ماكان نيز شروع به خواندن كاغذ كرد پس از مدتي كاغذ را به دست ماهان داد و گفت=
-اوهوم خوبه
ماهان نيز بعد از خواندن برگه گفت=
-خوبه به همين روش احضار ميكنيم فقط شما كه ميگيد اين كارو 5ساله انجام ميديد ميدونيد چه كارايي رو بايد رعايت كنيد ديگه؟ ترسو استرسو تمركزو؟
نفس با اعتماد به نفس گفت=
-بله كه ميدونيم
ماهان پوزخندي زد و گفت=
-اها كه اينطور پس وسايلش رو داريد ديگه؟
نازنين سري به معناي اره تكان داد و از داخل كيفش وسايل مخصوص را بيرن اورد و روي زمين گذاشت ماكان رو به نفس و نازنين گفت=
-فقط يه چيي رو يادتون باشه شما خودتون پا توي اين خونه گذاشتين نميخوام اگه مشكلي پيش اومد پاي مارو وسط بكشيد خب؟
نارنين با حرص گفت=
-بله اقاي محترم ميدونيم و نميخواد....
با صداي جيغ بلندي و از طبقه بالا به گوش ميرسيد حرفش را خورد و با ترس نگاهي به اطرافش انداخت
نفس =ص...صد....صداي كي بود؟
نازنين با استرس گفت=
-نكنه مهسا و مهياس باشن؟
ماكان=نگران نباشيد اريان و ارتان پيششونن
نفس خواست حرف بزند اما وقتي چشمش به پنجره پشت سر ماكان افتاد زبانش بند اومد و با ترس قدمي به عقب برداشت نازنين با ديدن حالت نفس به سمتي كه نفس به ان خيره شده بود نگاه كرد و با ديدن سر يك گربه كه به طرز وحشتناكي از پشت پنجره اويزان شده بود و خون از پنجره ميچكيد جيغ بلندي كشيد و چشمانش را پوشاند
ماكان و ماهان نيز با ديدن سر گربه و خون ترسي عجيب سراسر وجودشان را فرا گرفت ماهان با قدم هاي ارامي به سمت پنجره حركت كرد كه ماكان مچ دستش را گرفت و گفت=
-داداش نرو خطرناكه
ماهان مچش را از دست ماكان بيرون كشيد و گفت=
-نترس چيزي نميشه
كنار چنجره ايستاد و با دقت به سر گربه نگاهي انداخت چشمان گربه كاملا بباز و به رنگ قرمز بود گويي خون تمام چشمش را گرفته بود ماهان به سمت ماكان برگشت و گفت=
-از اون شومينه يه سنگي اجري بيار اين پنجره رو بشكنم
نفس با لكنت گفت=
-مم..ما..ماهان گ..گر...گربه ...ن..ني...نيست
ماهان با تعجب به پنجره نگاه كرد اما با نديد اثري از گربه و خون لحظه اي نفسش بند امد و قدمي به عقب بداشت
پاسخ
 سپاس شده توسط مهدی1381 ، paria mokhtari ، SOGOL.NM ، سایه2
#20
ایولللللللللللللللللللللللللللللللللللللللللل واقعا عالیه لطفا بقیش سری تر
پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان