امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

قصه ی تلخ دخترک زیبا رو

#1
از پله ها که بالا می آمد، انگار کن داشت از لا به لای رمان های عاشقانه بیرون می آمد!

درست همان دختری بود که بارها وصفش را در رمان های زمان نوجوانی خوانده بودم.

هرچقدر بالاتر می آمد همه ی دختران سیه چشم رویایی، بیشتر در چهره اش جان میگرفتند.

فقط گویی، قد بلند را میان همان صفحات کتابها جا گذاشته بود و ریز نقش شده بود. با لطافت سلام کرد و درون چشمانم خیره شد!

محو چشمان سیاهش بودم که به نرمی از کنارم رد شد و من داشتم به این فکر میکردم که چقدر ابروهایش خوش فرم است ومرتب. بلافاصله بعد از او، همکلاسیش وارد شد و سلام کرد و گفت:

خانم!

دوست پسر آنیتا تا دم در باهاش بود و من دیدمشون که با هم دست دادند و پسره رفت!

پس اسمش آنیتاست، باشه، برو سرکلاست!

می دانستم آنیتا اسمی است که در اوستا آمده و به معنی دوشیزه زیبا رو و بلند بالاست.

زیبا رویی را به طور کامل داشت ولی بلند بالایی را میان کتاب های عاشقانه دوران نوجوانی من جا گذاشته بود! بعد از کلاسشان دم در ایستادم و صدایش کردم و فامیلی اش را پرسیدم.

با آرامش اول اسمش را گفت، و بعد باز درون چشمانم خیره شد و آرامتر فامیلی اش را زمزمه کرد.

چشمانش انگار جادو داشتند، بالکل فراموش کردم که میخواستم توبیخش کنم که چرا با دوست پسرش تا دم درآمده! فقط پرسیدم ابروهاتو مرتب میکنی؟!

دوستش سریعتر جواب داد و پرید وسطش حرفش که: نه خانم ابروهای خودش همین فرمی هست!

ابروی چپم را بالا انداختم و گفتم: چه جالب! چقدر هم که مرتب و یکدست فرم گرفته اند!

لابد خدا وقتی داشته تو را نقاشی میکرده حواسش بوده که مداد سیاهش از خط بیرون نزند!

چند هفته بعد بود که صبح یک روز تعطیل آنیتا و همان دوستی که بدجور هوادارش بود را به همراه پسری جوان دیدم.

هوا سرد بود و پسر کاپشنش را روی دوش آنیتا انداخته بود و آنیتای ظریف درونش گم شده بود!

آنقدر محو چهره ی آنیتا بود که اصلا متوجه اطرافش نبود.

اول عطیه مرا دید و مضطرب به آنیتا نگاه کرد! بعد چند ثانیه بود که آنیتا هم متوجه حضور من شد!

من فقط نگاهشان کردم و هیچ نگفتم! و آنیتا باز با همان بی تفاوتی نگاه کرد و به ناز و ادا آمدنش ادامه داد.

بعد از آن روز جمعه، هراز چند گاهی از چند نفری می شنیدم که آنیتا را فلان جا با پسری دیده اند!

انگار دوست پسر داشتنش آن هم نه یکی، بلکه لشگری از جمعیت جوان و نوجوان ذکور برای همه عادی بود.

و این تمام ماجرای آنیتا نبود. دو هفته پیش بود که حرف آنیتا پیش آمد.

پرسیدند: آنیتا رو یادت هست؟! آره، همون دختر خوشگل ِ! چه خبر ازش؟! هنوزم درگیر دوست پسر و این حرفهاست؟!

وقتی جواب هایشان را شنیدم، پایان شیرین تمام رمان های دوره نوجوانی ام تلخ شد!

رمان هایی که ته قصه ی همه شان، دخترکان زیبا رو، خوشبخت می شدند و سر به راه.

ولی دخترک زیبا روی جان گرفته ی من، از اسلام برگشته بود و مسیحی شده بود!

چشمانم سیاهی رفت و نشستم روی صندلی وقتی شنیدم که برای دوستانش تعریف کرده که به همراه مادر و برادرش رفته اند و غسل تعمیدشان داده اند و رسما مسیحی شده اند!

نه ی بلندم نتوانست تمام حسم را بیرون بریزد!

به زور پرسیدم: آخه چرا؟! و هیچ کس جوابی برای این سوال نداشت. راستی، آنیتا؟! یکشنبه این هفته که به ملاقات کشیش میروی، پیش او اعتراف میکنی که ابروهایت را همیشه تمیز میکردی؟!
پاسخ
 سپاس شده توسط Sirvan10_a
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Minioni وب ناول(رمان)زیبای *نفرین زیبا*طنز و عاشقانه
  دخترک تنها
Minioni داستان_گردنبند زیبا
  رمان زیبا و عاشقانه و خشونت بار عوضی های لعنتی.
Rainbow رمان زیبا و جذاب نا نحس (حتما بخون)
Star رمان زیبا و عاشقانه بلای جانم
  رمان زیبا و پر رمز و راز هشت نفر جهنمی:پارت دو:قدر این خسته به شمشیر تو تغدیر نبود.
  رمان زیبا و پر رمز و راز هشت نفر جهنمی. پارت یک.
  این مرد زشت دل دختر زیبا را با این حرف ربود !

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان