امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان عاشقانه خودتونو تعریف کنید!

#1
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان عاشقانه خودتونو تعریف کنید! 1 ;


سلام دوستان
.
.
.
.
اینجا میتونین داستانهای واقعی عاشقی خودتونو یا دوستاتونو تعریف کنید
تابا داستان های شما چیزهای زیادی درباره عشق ازهم یاد بگیریم
میتونین دراخر یه نصیحت هم بکنید
.
.
.

منتظر داستانهای عاشقانتون هستم

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
داستان عاشقانه خودتونو تعریف کنید! 1 ;
پاسخ
 سپاس شده توسط لاله ناز ، Actinium ، αԃηєѕ ، امیر539
آگهی
#2
Adore  28  8 داستان من در مورد یکی از بهترین دوستام بود به اسم/ی.ن/دختر بدی نبود فقط مغرور بود از بچگی با پسر های فامیلش رابطه یا س.ک.س داشت و میمود داستاناش رو تعریف میکرد من حالم بهم می خورد واون با لذت تعریف می کرد پسر خالش به اسم/ج/از کلاس اول باهاش رابطه داشت این ماجرا همینطور ادامه پیدا کرد و پسر های دیگه ای به اسم /ص/م/رابطه داشت  من یه جورایی ازش می ترسیدم و می خواستم دوستیمو باهاش بهم بزنم ولی نشد چون اون تنها دوست من و بهترین دوست من بود خلاصه یه جورایی که هردو تامون هم دختر بودیم عاشق هم بودیم خاطره های زیادی ازش دارم  وقتی کلاس هشتم بودیم یه روز دستشو که گرفتم گفت خیلی درد میکنه من ماجرا رو ازش پرسیدم و اون گفت که یه پسر به اسم /ک/دوست /ج/هست که عاشقشه اونم اون پسره رو دوست داره ویه روز وقتی خونه پسر خالش اینا اومدن خونشون پسره همراه پسر خالش دم در منتظر اون بودند اونم میره پایین دم در پسره به دوستم میگه که دوستش داره اونم بخاطر بعضی مسائل خانوادگی احساسشو قایم میکنه و بهش میگه که بره گم شه و نمی خواد ببینتش پسره هم عصبانی میشه دم در چاقو درمیاره و به سمتش میگیره میگه بهش یا منو انتخاب میکنی یا هیچ کس دوستم هم میگه هیچ وقت نمی خواد ببینتش پسره هم از کوره در میره و با چاقو بهش حمله میکنه و دست چپش رو از قسمت شانه تا ارنج 10 سانت برش میده که پسر خالش جلوش رو میگیره و پسره رو دک میکنه و برای دوستم لباس تازه میاره چون لباسش پاره بوده بدون این که خانواده هاشون مطلع بشن خانواده دوستم هم مذهبی بودن و پدرش بسیج بود مادرم هم مادرش رو میشناخت دوستم از من کمک خواست که قضیه رو جوری فیصله بده که مادرش نفهمه در طول اون مدت هر کمکی از دستم بر می اومد براش انجام می دادم و سعی می کردم بخندونمش خلاصه زخم دستش حدود یه ماههنوز باز بود و حتی توی دبیرستان هم ازش خون می اومدیه روز که رفتم دبیرستان دیدم چشماش پف کرده وقتی ازش پرسیدم چرا گفت که اون پسره /ک/فامیل دورشون بوده وپسر خالش خبر داده که اون خودکشی کرده ومتاسفانه تموم کرده بوده در اون مدت دوستم توی داغ دوری عشقش می سوخت بعد از یه ماه که اروم شد دوباره عاشق شد عاشق پسری ایرانی انگلیسی به اسم جو اسم ایرانی کاوه 20وخورده ای سن داشت و تازه از انگلیس اومده بود دوست /ص/ بوده و حتی به خونشون اومده دوستم پسره رو خیلی راحت برده توی حیاط و بهش گفته عاشقتم جو هم گفته من دلمو نمی بازم و دلمو برای هر کسی باز نمی کنم دوستمم از حرف جو ناراحت بود که چند روز بعدش خوشحال اومد بهم یه گردنبند نقره نشون دا و گفت جو از حرفیکه بهش زده متاسفه و جلوی همه اونو بهش کادو داده خودم هم از جسارت دوستم داشتم شاخ در می اوردم خلاصه جو بر می گرده انگلیس دوستم مشکل قلبی هم داشت و دوستی پر زحمت بود چند روز بع از این ماجرا پسر خاله هاش /ج/و  /ص/از پدر مادرش اجازه میگیرند اون ببرند بیرو ن بعد هم نصفه شب چند نفر بهشون توی ماشین حمله میکنند و اون در جا بیهوش می شه من هم اون شب بیرون بودم همراه خانوادم و دوستای بابام که اتفاقاتی هم برای من در اون شب رخ میده خلاصه بگم اتفاقاتی رخ میده و من بزور از دوستم از طرف مادرش جدا میشم مادرش من رو چند بار تهدید کرده بود اونم نه تهدید تهدیدددددددد

دوری از دوستم خیلی برام سخت بود چون بدون هیچ دلیل منطقی از هم جدا میشیم و من از اون روز دیگه ازش هیچ خبری ندارم چون نخواستم داشته باشم خواستم فراموشش کنم که تقریبا تونستم چون نمیشه خاطره 9سال دوستی رو فراموش کرد
میخوام به همه ی عزیزان بگم دوستاتون رو از روی عقل انتخاب کنید که در اخر باعث رنج و عذاب خودتون میشه و در اولبن فرصت ازشون جدا شید تا بهشون وابسته نشید و پا به عشق این جور چیزها ندید خیلی ممنون
من از بیگانگان ،
هرگز ننالم...........
که با من هر چه کرد
ان اشنا کرد.........!

                                                       
پاسخ
#3
داستان عشقی من چون خیلی غم انگیزه نمی گم ممکنه حال کسی خراب بشه.
 داستان کسی که در در یک شب بارانی زاده شد و در غروب یک روز پایانی پاییز به آخر رسید. تمام داستان از زمانی شروع می شود که نگاه های دو نفر به هم دوخته می شود، یک حس در همان لحظه جاری می شود و یک رابطه شکل می گیرد. فرقی نمی کند سطحش کجاست. عمقش چقدر است. بوی باران می تواند هر عشقی را آسمانی جلوه بدهد. تا پایان خط همان جایی که چراغ عابر پیاده داشت چشمک می زد راه رفتیم، او بود، من بودم، خیابان بود و صدای باد. اصلا اهمیتی ندارد چرا عاشق می شوی. اینکه عشقت چقدر می تواند باعث رسواییت شود. چقدر می تواند باعث شود که پدرت دیگر نخواهد تو را ببیند یا مادرت دعا کند عاقبت بخیر شوی؛ چون فکر میکند با عشق آخر و عاقبت خوشی نخواهی داشت.

این جادوی عشق است که گاهی باعث می شود چند سال همه چیز را رها کنی. و به نوشتن یک قصه تازه از خودت و تمام اطرافت مشغول شوی. مهم نیست چقدر در آخر داستان می بازی، تا کی باید منتظر مرگ بنشینی تا نیمه گمشده ات را پیدا کنی دوباره، عشق تمام داستانش را در همان لحظه دیدار تعریف میکند. وقتی جاذبه نخستین نگاه پیدا شد دیگر پیدا شده اصلا مهم نیست چگونه و چرا. هر کس تن به نخستین جذبه عشق داد از باقی ماجرا نمی ترسد.

مهم نیست. داستان من تراژدی ای است که بار غمناکش از بار عشقیش بیشتر است. هرگز از بادۀ این عشق سیراب نشدم و هرگز از مستی آن خارج نخواهم شد. مهم نیست تا چند سال در میکده ویرانۀ آن سال بگذرانم. این رنگین کمان هراس انگیز تا همیشه روی سینه ام خواهم ماند. هر نفسی که می کشم و هر خاطرۀ تازه ای که در ذهنم نقش می کنم، فقط حکم سایه روشنی ضعیف و کم رنگ را در برابر آن ستون درخشان دارد. تمام ذهنم در سیطره اوست هر چند او هرگز دیگر نیست. اما بی شک ما در نیستی هم مشترکیم. آدم ها وقتی مشترک باشند در نیستی بیش از پیش هم را می فهمند تا هستی! چون بودن و خودبینی همیشه حجاب عشق بود و وقتی تماماً "هیچ" باشی دیگر کاملا به "نخواستن" مبدل می شوی. که فقط تویی و او. در یک جذبه جاودان ...
پاسخ
 سپاس شده توسط αԃηєѕ
#4
خب داستان من اونجوری شرو شد که نوجوونی شرو شد.یه روز رفتم جلو آیینه و گفتم او مای گاد این خوشگله کیه که من میبینم؟و از اونجا بود که عاشق خودم شدم با همه نقص های قیافم و اخلاقم.عاشق خودم شدم و نزاشتم کسی منو خراب کنه عاشق خودم شدم و همراه عشق دومم که دوستم باشه مثل هر دختر نوجوون دیگه ای عاشق ماجراجویی و تجربه چیزهای جدیدیم.این بهترین اولین و آخرین عشقیه که من تجربه کردم<3<3<3
این سرنوشت منه،بهم لبخند نزن،بهم بتاب...
پاسخ
 سپاس شده توسط αԃηєѕ
#5
خیلی طولانیه .. و پر از چالشه ...
اگه وقت شد بعدا حتما می زارم .

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
پاسخ
#6
خیلی طولانیه و جای بحث داره. ولی یه روزی یه جایی شرح می دم.
خانه را دزد می زند، کو خانه؟!
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
Exclamation مجنون (داستان ترسناک واقعی) +18
  این یک داستان بی معنی است.
Heart یه داستان عاشقانه غمگین و زیبا از یک دختر((( حتما بخونید)))
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  داستان عاشقی یک پسر خیلی قشنگه(تکراری نیست)
Eye-blink داستان ترسناک +18
  داستان کوتاه دختر هوس باز(خیلی قشنگه)
Rainbow یک داستان ترسناک +18

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان