امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

ُرمان بسیار بسیار زیبای ناتاشا ! ♡

#1
Star 
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ُرمان بسیار بسیار زیبای ناتاشا ! ♡ 1

نیوشا_ ای جز جیگر بگیری ناتاشا .. داره دل و رودم از تو حلقم میاد بیرون ... ای خدا .. مردم..
_لال میشی یا نه ..؟ همه دارن نگامون میکنن ..نیوشا _نگاه کنن ..بزار همه ببین چطور داری خواهر دوقلوتو میکشی...ای که اون زبونتو مار میزد تا به بابا نگی دارن نیرو اعزام میکنن .ابت نبود نونت نبود ..افغانستان رفتنت چی بود .._ای بمیری نیوشا ..اینجام دست از لودگی برنمیداری .. ببین سرهنگ داره نگامون میکنه ...نیوشا_کو... کجاست؟ ..الهی من فدای اون چشای عسلیش بشم .. قربون قد بلندش ..نمیدونم مامانش و باباش چی خوردند که همیچن نانازی رو پس انداختن.. جیگره به خدا ... ..._ خاک بر سرت نیوشا ..این چه طرز حرف زدنه ؟ عین این لاتای چاله میدون شدی .. خیر سرت نظامی هستیا ؟نیوشا_خاک به گور تو .. اگه توو اون بابای تیمسارمون نبودین که من صد سال سیاهم نظامی نمیشدم ...اخه یکی نبود به این بابای ما بگه مرد حسابی کی دوتا دختر دسته گلشو میفرسته ارتش ... ؟ عقده پسر داشتی؟حالا ارتشی شدیم به درک ..چرا دیگه فرستادیمون افغانستتان ..؟ نمیگی جنگه ؟.. یهو یه خمپاره می ا فته رو این ناتاشای عزیز کردت ... خدا بخواد تیکه تیکه میشه ؟_اااا گمشو یه زبونم لالی ..چیزی .. بعدشم جنگ کجا بود .. الان مدتهاست که اونجا اروم شده ...نیوشا_اره ارواح پدرت ... وقتی مردای طالبان با اون ریشای دوازه متریشون اومدن گرفتن بردندت ..بلا ملا سرت اوردن میفهمی..._خیلی بی ادب شدیا نیوشا ... تو که دلت نمیخواست بیای اصلا چرا اومدی هان ؟...اومدی رو اعصاب من راه بری ؟ خوب یه کلام به بابا میگفتی نمیای ...نیوشا _اهکی ... نیام که همه افتخاراتو مدالا رو خودت تنها تنها کوفت کنی .. نه جونم ..تک خوری تو مرام ما نیست ... بعدشم تا عمر داشتم بابا تو رو پوتک میکرد میکوبید تو این سر کچل من .. فکر کردی کم پز تو رو میده؟صداشو مثل پدرم کلفت کرد_ ناتاشا رو ببین ..عین یه مرد میمونه ..صد تا پسر و حریفه ... یکم از ناتاشا یاد بگیر ... ناتاشا اله ..ناتاشا بله ... نه خواهر من .. عمرا بزارم ...شده تو این افغانستان شل وپل بشم پا به پات میام ...از حرفاش خندم گرفته بود .. وقتی خندمو دید دستشو انداخت دور گردنمنیوشا _ای قربون اون خنده هات برم .. ولی لباتو ببند و بخند تا دندونات معلوم نشه..._چرا؟صداشو اروم کردنیوشا_اخه ممکنه واسه کرمای دندونات خواستگار پیدا بشه...با مشت زدم تو بازوش_گمشو تو هم ..من یه دندون پر کرده هم ندارم ...نیوشا_اا معلومه ..کدوم بقالی میگه ماست من ترش ..._ نیوشا یه چیزی بهت میگما ..... صد بار بت گفتم از این شوخیا با من نکن ...نیوشا_اا چته مرگته؟ عین سگ پاچه میگیری .. نمیشه دو کلوم باش حرف زد ..حرفم نمیومد . فقط چپ چپ بش نگاه کردم ...نیوشا_نکن قربونت برم چشات فل میشه ..دیگه طالبانم رقبت نمیکن بیا ن ببرنتا . و ریز خندید...انگشت شستشو گرفتمو پیچوندم ..._زهر مار ...نیوشا _آی آی ولم کن ناتا ..جون خودت میخواستم یکم بخندی .. آی ..ولم کن...انگشتم.. واییییی_بگو غلط کردم تا ولت کنم..._عمرا ..تو مرام یه نظامی نیست ..فشار دستمو بیشر کردم_آی ..غلط کردم .. آی چیز خوردم .. .. آی ...از خنده مرده بودم ..یهو صدای سرهنگ امینی رو شنیدم_باز شما دوقلو ها گیر دادین به هم ..ولش کن شستشو شکوندیش ...با خنده شستشو ول کردم .نیوشا با لحن مسخره ای گفت:_ای خدا عمرتون بده .. خیر از جونیتون ببینین .. که همیشه منو از دست این شمر زل جوشن نجات میدین ...سرهنگ خنده ای کرد و گفت_از دست شما دو تا تیمسار چی میکشه ؟.. حتما تو خونه هم مدام به هم میپرین ..نیوشا _اا بگو ما از دست بابا تیمسارمون چی نمیکشیم ..صبح الطلوع ساعت 4 بیدا باش ..ورزش صبح گاهی .. 200 تا شنا ..200 تا کوفت ... 200 تا زهر مار ...بعدم یه تیکه نون خشک میده واسه صبحونه سق بزنیم ... وبعدشمیهو زدم تو پهلوش و چشم غره ای بهش رفتم...نیوشا پهلوشو گرفت_ چته خوب مگه دروغ میگم ؟...سرهنگ سعی میکرد جلو خودشو بگیره .. اما صورت خوش استیلش از فشاری که به خودش میاورد قرمز شده بود ..._خوب ..بسه ..کمربندتونو ببندین که کم کم داریم میرسم به پایگاه ...نیوشا _ما که کمرشلوارمونو خیلی وقته بستیم ..زیر لب گفتم :نیوششششاااااا اااا ااااااانیوشا_جججاااااااااا اااا ااااااا اااااانننن نننننسرهنگ دیگه نتونست خودشو بگیره پقی زد زیر خنده واز کنارمون گذشت و نشست سر جاش ..._خاک تو سرت ...این چه چرت و پرتی بود به سرهنگ گفتی ..؟نیوشا_بخدا دروغ نگفتم ؟...مگه میشه کمر بندمون باز باشه ... اگه این کمرای صاب مرده رو نزنیم که این تنبونای ارتشی گلوگشاد . سه سوته از پامون افتاده ..._خره ..منظورش این کمر بنده که به هواپیما وصله .. نه کمر تنبونت ...با دست زد تو سر خودش و گفت_وای خاک تو گورم... ابروم رفت ... دیدی چی شد؟ حتما با خودش میگه این دختره تو عمرش طیاره سوار نشده ...داشتم از خنده مترکیدم .. عاشق همین خل بازیاش بودم .دوقلوهای هم سان بودیم اما از لحاظ اخلاقی شباهتی به هم نداشتیم ...نیوشا همیشه سعی میکرد یخ اخلاق خشک و جدی منو با لودگی و مسخره بازی اب کنه .. و موفق هم میشد ...نیوشا _میگم ولی این ارتش افغانستان یه حسنی داره ها بگو چی؟_چی؟نیوشا_ دمشون گرم از چادرو چاغچول خبری نیست ... جون خودت فکر کردم زنای ارتشی شون هم مثل زنای عادیشون علاوه بر چادری که ما داریم روبنده هم میزنن اما انگار ازاد تر از ما هستن .. اونیفرمشون مثل مال مرداست .. اگه این مقنعه هم بیخیال میشدن دیگه عالی بود ... میشدیم عینهو این خارجکیا ....._دیگه چی ؟ امر دیگه ای نداری؟نیوشا_نه ..فقط میخواستم از تمامی ژنرالا و ارتشیای افغانستان به خصوص ژنرال .... ااا ژنرال ...چی بود اسم ضعفه ای که قراره بریم زیر دستش ؟_ژنرال خاتول محمد زای،نیوشا_اها ن بخصوص خاتون جون که ما رو دعوت کردند که در رکابشون در جبهه های نبرد حق علیه باطل طالبان خودی نشون بدیم کمال تشکر رو دارم ...و_بس دیگه ..نیوشا_نه جون من بزار ببینمش حسابی از خجالتش در میام ..._بدبخت جلوش لودگی در نیاریا .. مگن خیلی زن خشنیه ..همه ازش میترسن ..نیوشا_ضیفه کی باشه .. دعوتش میکنم به دوئل روشو کم میکنم ..._نیوشا بهت گفته باشما ..خر بازی درنیاریا .. اینجا دیگه ایران نیست .. کسی بابامونو نمیشناسه که به حرمتش مسخره بازیای تو رو ببخشه ها ...بادی به غبغب انداخت و فیگور خنده داری گرفت و گفت_ قربونت برم... عزتمونو نیار پایین دیگه ... همه از ترس این هیکل و عضله جرئت جیک زدن ندارند نه اسم و رسم پاپامون ...از قیافه ای که به خودش گرفته بود خندم گرفت...نیوشا_هر هرهر .. رو اب بخندی ..مگه دروغ میگم؟نگاهی به هیکل خوشتراشش کردمو گفتم_نه ...اما فکر کنم بیشتر از اونکه ازین هیکل بترسن واسش غشو ضعف میرن ...نیوشا نیشخند گنده ای زد و گفت_قربونت برم خواهر .. نظر لطفته .. خودمم همین فکر و میکردم...ایشالله اگه از این ماموریت خلاص شدیم میخوام برم تو کار شولباس .. حیف این اندامه حرووم بشه اخه.._خوبه خوبه ...رو که نیست سنگه پای قزوینه .. چه خودشو تحویل گرفت ..نیوشا_دیوونه من اگه از خودم تعریف میکنم در واقع دارم تورم تحویل میگیرم دیگه ..انگار یادت رفته هم سلولی منی ...جدی حیف این اندام نیست .. بیا بریم مانکن شیم ..بخدا هم پولش خوبه ..هم معروف میشیم .._دیگه چی .. میخوای بابا سر از تنمون جدا کنه .. تو که میدونی چقدر از این چیزا بدش میاد ..نیوشا_ د همین کاراشه که منو عقده ای کرده ....من و تو رو آواره افغانستان کرده ... .. تو رو خدا به این سن رسیدیم و نذاشت یه بار دامن چین چینی از اون گل درشتای مامانی بپوشیم .. به دلم موند یه بار از این چیزا بپوشم و واسه خودم بخونمدامن میپوشم چین دار چین داراز این جا قر میدم تا دم ایستگاهمامانجون بغلم کنسوار تاکسی ام کناگه تاکسی گرونهاتوبوس یه قرونه .._این چرت و پرتا دیگه چیه میخونی دیوونه ...ببین خانم جهادی داره چپ چپ نگات میکنه ...نیوشا_ بزار اینقدر چپکی نگام کنه که چشاش چپ شه .. این که نمیفهمه عقده دامن نپوشیدن یعنی چی ..اون روز خودم دیدم داشت واسه خودش یکی از همین دامن هندیامیخرید .. همینا که وقتی باش قر میدی کامل میره بالا تا فی خالدونت مشخص میشه ..._یواش بی تربیت .. میفهمه .. بزاربرسیم خودم برات یه خوشگلشو میخرم ..نیوشا _راست میگی .. تو رو خدا .... بگو مرگ ناتاشا ..._ برو گمشو ...مرگ خودت .. اصلا حرفم پس گرفتم ...نیوشا محکم دستامو چسبید ..._غلط کردم .. مرگ خودم ایشالله ..تو رو خدا یکی از اون چین چینی یاشو برام بخر .. گلای درشتم توش باشه ... خواهش .داشتم کمر بند مونو میبستیمکه صدای وحشتناکی اومدو هواپیما به شدت تکون خورد طوری که نیوشا و من افتادیم کف اون ......دم هواپیما کنده شده بود و همه چیز به سرعت به بیرون پرت میشد ... پایه صندلی رو گرفتم ...سرهنگ داد زد داریم سقوط میکنیم .. بپرید بیرون .. چتراتونو باز کنین .. سریع ....نیوشا که پای منو گرفته بود با داد گفت_ ای بمیری ناتاشا که جوون مرگم کردی .. خدایاهنوز ارزو داشتم .._خفه شو نیوشا .. با شماره سه دستمو ول میکنم .. با هم کشیده میشیم بیرون .. بعد چترتو باز کن ...نیوشا _چترم کجا بود .... گفتم هوا افتابیه خونه ولش کردم ..._نیو الان وقت مسخره بازی نیست ..نیوشا _بخدا ناتاشا الکی نمیگم ..من چتر نجات ندارم ..با بدبختی سرمو برگردوندم دیدم راست میگه کوله پشتی چتر نجات همراش نیست ...بچه ها یکی یکی خودشونو رها میکردند و از سوارخ ایجاد شده در هواپیما پرت میشدند تو اسمون .. مونده بودیم منو نیوشا وسرهنگ ...هواپیما با سر داشت سقوط میکرد.... فشار بدی روتن و بدنمون بود ...سرهنگ با چالاکی خودشو به ما رسوند ...یه دستشو گرفت به بدنه هواپیما خم شد... با یه دست دیگه اش دستای نیوشا رو محکم گرفت و با قدرت نیوشا رو به سمت خودش کشید .. انگار فهمیده بود نیوشا چتر نداره ...سرهنگ_محکم منو بگیر .. با شماره سه میپریم بیرون .. ناتاشا .. تو هم سریع بپر دیگه فاصله ای با زمین نمونده ... 1...2...3...نیوشا در حالی که دستاشو دور گردن سرهنگ امینی حلقه کرده و محکم به بدن خوش هیکل اون چسبیده بود به سمت بیرون پرتاب شد ..

admin

12-03-2016, 09:41 PM

منم دستامو رها کردم . و تو چشم بر هم زدنی تو اسمون معلق شدم ... دکمه چترم و زدم ....چتر باز شد از سرعتم کم شد و به ارومی به سمت زمین پایین اومدم ...چشمم افتاد به نیوشا که پاهاشودور بدن سرهنگ حلقه کرده بود و سرشو رو شونه های پهن اون گذاشته بود .. تا منو دید چشمکی برام زد و بوسه ای تو هوا برام فرستاد که منظورشو خوب گرفتم ..میدونستم پامون برسه به زمین جاسوسای تو گروه حتما لاپرتمونو میدن و یه تنبیه سخت واسه سرهنگ بدبخت و.نیوشای شیطون من در نظر میگیرن ...تو همین فکرا بودم که یهو گلوله ای از بغل صورتم رد شد .. یا خدا داشتن از پایین بهمون شلیک میکردند ...سرهنگ داد زد_چتراتونوحرکت بدین .. نزارید هدفتون بگیرن ...همون موقع یکی از تیرا به سر یکی از ستوانای گروه خورد و جا به جا کشته شد ...یکی دیگه تیر به پاش خورد .. هر چه پایین تر میرفتیم هدف گیری اونا دقیق تر میشد ...من مثل سرهنگ چترموبه اینطرف و اونطرف هدایت میکردم ...نزدیکای زمین نیوشا کمی از بدن سرهنگ فاصله گرفت و بندای چتر واز بدن سرهنگ جدا کرد و هر دو با یه خیز رو زمین خوابیدند ...منم با یه حرکت مارپیچی به زمین رسیدم .. کولمو از بدنم جدا کردمو و رو زمین نیم خیز شدم ...خدا رو شکر فقط یکی از بچه ها کشته شده بود چهار نفر دیگه هم زخمی شده بودند اما زخمشون طوری نبود که نتونن ادامه بدند ...سرهنگ داد زد .. برید سمت اون تپه ها سنگر بگیرید الان نیروی کمکی میرسه ...همگی سینه خیز یه سمت دو تا تپه رفتیم ...نیوشا خودشو به من رسوند و ادای منو در اورد ..._که از جنگ خبری نیست نه؟ .. اوظاع ارومه خیر سرت ..._نیو سر به سرم نزار میزنمتا .. تو که برات بد نشد .. خوب با سرهنگ چتر بازی کردین ...نیوشا _وای جیگرشو نمیدونی چه حالی داد خدا نصیبت کنه ایشالله خواهر ...یه بارم تو باش بری چتر بازی ..._خفه ..بدبخت بزار برسیم پادگان .. این خواهرا لاپورتتو که دادند .. اون وقت میفهمی چتر بازی چه حالی داره ...نیوشا _ سرمم ببرن دیگه برام مهم نیست .. نمیدونی ناتا چه اغوش گرمی داشت .. وای داغ داغ .. بوی ادکلونش داشت دیوونم میکرد ..._احمق از رویا بیا بیرون ..نمیبینی زیر رگباریم .. حواستو جمع کن ...کنار تپه رسیدیم .. با کلتای کمریمون شروع کردیم به تیر اندازی ...تو این کار دو تامون حرف اول و میزدیم .. نشونه گرفتیم .. با دقت .. چند نفرشونو که حسابی هم سر و صورتشونو پوشونده بودند به درک فرستادیم ...سرهنگ و بقیه هم از اونطرف ....دیگه فشنگی واسمون نمونده بود که سر وکله چند تا ماشین صحرایی نظامی پیدا شد ... نشستیم رو زمین و بقیه رو سپردیم به اونا ... چند ساعتی نگذشت که صدای تیراندازی قطع شد ... ````````````` نیوشا دزدکی سرکی کشید و یهو پرید تو هواوبشکن زدن_ای ول ای ولهخاتون جون ...تاج سره خاتون جون ..شیر زن خاتون جون ...گل بهسره..دیدم باز داره ابرو ریزی میکنه .. با یه حرکت دست گذاشتم رو دهنشو نشوندمش .._بتمرگ ..مگه نگفتم اینجا از این مسخره بازیا در نیار .. نگفتم اینجا ایراننیست ...کف دستمو گاز گرفت و راه دهنشوباز کرد و نفس عمیقی کشید ..نیوشا _بابا ولم کن .. دارم خاتون و تشویق میکنم .. تا میام یکم جلو این سرهنگ خودی نشونبدم زرتی میزنی تو پر و بالم ..._اخه دیوونه با این لودگیا فقط خودتو مضحکه دستاینا میکنی .. ببین انصاری چطور داره نگات میکنه و با جهادی پچ پچ ...یکم جدی باش ..._بزار هر چی میخوان زر بزنن . اصلا برام مهم نیست ... ااا خاتون جون اومد ...خبر دار ایستادیم ...سرهنگ امینی محکم و استوار جلوی ژنرال خاتون ایستادو سلام نظامی داد .. ما هم پشت بند اون ...خاتون ازاد باش داد و با لهجه بامزهافغانیش به ما خوشامد گفت ...نیوشا_عجب قد و هیکلی لامصب .. فکر کنم تا شوهرشجیک بزنه عینهو اعلامیه میچسبونتش به دیوار ..._زر نزن میفهمه ها ...نیوشا_بگو اخه ضیفه این بدبختا دارن از خونریزی میمیرن تو واستادی واسه مانطق خوشامد گویی میگی...تو همین لحظه خاتون انگار متوجه پچ پچ ما شده باشه باقدمای محکم به سمت ما اومد و جلوی نیوشا ایستاد ..خاتون_اسمفامیلنیوشا_شهر.. کشور.. غذا.. اشیاءخاتون با عصبانیت به نیوشا نگاهکرد_منو دست انداختیه؟سرهنگ قرار بود افراد زبدیتان به ما بدهید نه برایماندلقک بیاورید ...سرهنگ _ایشون ستوان نیوشا نادری از کارامد ترین افراد ما هستند ...خاتون _اما به نظر نمی اید .. ستوان شما حتی نمیداند در وقتی که یک ژنرالدارد صحبت میکند بایست حواسش به او باشد ...نیوشا _به خدا همه حرفاتون و گوشمیکردم .. از ناتاشا بپرسید ...سرهنگ _ستوان نادری .. به ژنرال ادای احترامکنید ...نیوشا_بله ..قربان ...نیوشا جلو رفت و احترام گذاشت_ستواننیوشا نادری در خدمت شماست ژنرال ...خاتون که انگار کمی از خشمش کم شده بودازاد باش به نیوشا داد و گفت: دیگر از این دلقک بازی ها در نیاور .. اینجا ارتش است .. در ارتش جایی برای مسخره بازی نیست ..از فردا باید دوره اموزشی را ببینید ..نیوشا _خاتون جون .. اا ژنرال ما که دوره دیدیم ..خاتون_دوره ای که دیدهای به درد اینجا نمیخورد ..شما بایست این دوره را بگذرانید تا بتوانید در مقابلگروهکهای طالبان و از طرفی نظامیان امریکایی طاقت بیاورید ..نیوشا باز خواستچیزی بگه که اروم نیشگونی از بغل پاش گرفتم ...یهو جیغی کشید_مگه ازار دارینکبت ...با این حرفش باز خاتون که داشت میرفت به سمت ما برگشت_تو... ..بهپادگان که رسیدیم خودتو به قسمت نظافت خانه معرفی کن .. تا یک هفته باید تمام توالتها را تمیز کنی ....سرهنگ _ژنرال .. این تنبیه در شان یک ستوان نیست.. لطفاتجدید نظر کنیدنیوشا_ای قربونش برم .. مرد به این میگن ..خاتون _ستوان شمااداب نظامی رو یاد نگرفته اند سرهنگ ...اما من اینجا یادش میدهم .. ارتش جای مسخرهبازی نیست ...سرهنگ _ژنرال لطفا اینبار رو ندیده بگیرید ..من به شما قول میدمستوان دیگه از این اشتباهات نکنه ..نیوشا _راست میگه ژنرال دیگه تکرار نمیشه ...خاتون _برویم .. افراد زخمی رو سوار کنید .. به درمانگاه پایگاه برسونید ...بی هیچ حرف دیگه ای سوار ماشین شد و رفت .. ما هم همراه سرهنگ و بقیهسوار کامیون شدیم و به سمت پایگاه رفتیم ..توی راه کلی به نیوشا خندیدم ..._چقد بهت گفتم جلو ژنرال مسخره بازی در نیار .. حالا برو بکش .. وای تا یههفته ...خاک تو سرت باید تمام توالتا رو بشوری ...نیوشا_ خفه .. نیشتو ببند .. همش تقصر تو بود .. اگه نیشگونم نگرفته بودی این جوری نمیشد .... نکبت حالا بخاطرتو من باید برم گه شویی ...._دلم خنک شد ... اگه یکی بتونه حال تو روبگیرهو ادمت کنه همین ژنراله ...نیوشا_جز جیگر بگیره اون دلت ..که هر چی می کشم ازتوه...از مادر زاییده نشده کسی که بتونه حال منو بگیره دارم براش .. هنوز نیوشارو نشناخته ..._نیو خر بازی در نیار لطفا .. بزار این یکسالی که اینجاییم باارامش بگذره ...نیوشا_به ارامش .. ازسقوط هواپیما مون معلومه چه ارامشی درانتظارمونه..._

admin

12-03-2016, 09:41 PM

بس کن غر غراتو میخواستی نیای .. کسی مجبورت نکرده بود ..نیوشا_ یهو دیدم از چشمای خوشرنگ زیتونیش گله گوله داره اشک میاد پایین ...صورتشو با دو تا دستام گرفتم و برش گردوندم رو به خودم_ نیوشا؟ داریگریه میکنی؟ زشته ... دیوونه اخه چرا داری گریه میکنی؟نیوشا... اروم اشکاشو پاککردم اما انگار تازه بغضش سر باز کرده بود ..._قربونت برم عزیز دلم .. نیوشا .. گریه نکن .. تو رو خدا .. ببین سرهنگ داره نگات میکنه .. خجالت بکش مگه بچه شدی ..نیوشا در حالی که بینیشو میکشید بالا گفت:مگه فقط بچه ها گریه میکنن ... دلم میخواد .. اصلا به تو چه .. توکه دلت خنک میشه من ناراحت بشم .._دیوونه منشوخی کردم ... باورت شد؟نیوشا _اره .. چطور دلت میاد من تنهایی تا یه هفته گهشویی کنم و تو لم بدی استراحت کنی..؟_مشکلت اینه ؟نیوشا_اره_پاک کن ایناشکای تمساحتو .. لازم نبود فیلم بازی کنی .. تا حالا شده تنبیه بشی و من کمکتنکنم؟تو این 5 سالی که رفتیم ارتش همیشه با هم بودیم ..چه تو تنبیه چه تشویق ..نیوشا نیشخندی زد و گونه هامو بوسید .._فدات بشم ...خواهر خودمی ...گلیتو..سنبلی تو .. عشق منی تو..._اااا برو اونور ..خودتو لوس نکن دیگه ..نیوشا_ چشم قربان ...تا رسیدن به پادگان اروم و ساکت سر جامون نشستیم ...ماشینا از حرکت ایستادن .. از ماشین بیرون اومدم ...تمام وسایلای شخصیمون توسقوط هواپیما از بین رفته بود ... باز خوب بو پولا مونو تو جیب شلوارمونگذاشتیم...سرگرد افغانی جلو اومد و ما رو به سمت خوابگاه برد تا هم وسایلبرامون بیارن هم تختامونو نشونمون بده.....نیوشا _چه فینگلیه ...چشاشو ..قدتخمک خربزه ست ... نگاه ...نگاه..._ نیو بس کن...خیلی زشته این طوری دیگرانومسخره میکنی ....کی میخوای دست از این عادت زشتت برداری؟نیوشا _منو عفو کنخواهر روحانی .. یه لحظه شیطان روح پاکمو تسخیر کرد .._اره جون خودت .. شیطونبدبخت روزی چند ساعت میاد پیشت شاگردی ..نیوشا _اااا خودش بهت گفت ... اگهببینمش .. کلی بش سفارش کردم به کسی نگه من استادشم ..... اخه حوصله شاگرد اضافیندارم ... میدونی که مردم همش دنبال بهترین استادن...باحرص گفتم:_ رو کهنیست سنگ پای قزوینه ...بی هوا زد تو سرمو وفرارکرد و گفت:_ سنگ پا بودنبهتره از چلمنگ بودنه خواهر من .....دنبالش دوییدم تا بگیرمش_یه چلمنگینشونت بدم .. وایسا ... اگه مردی واستا ...نیوشا_مرد کدومه خواهر من .. انگارپاک فراموش کردی مونثی ... مونث....زنی گفتن ..مردی گفتن ..شرمی و حیاییگفتن چقده تو بی حیایی .....اینا رو بلند با اهنگ میخوندو میدویید ...پیچید تو یه راهرو ... دنبالش رفتم ... که یهو محکم خوردم به یه چیز سخت وپهن شدم رو زمین ... کمرم حسابی درد گرفت ..صدای خاتون تو گوشم پیچید_ سردار هاکان چیزیتون نشد؟سردار_نه ژنرالژنرال_ .... بازهم شما ستوان نیوشا ... بازهم یه مسخره بازی دیگه ... مگر اینجا سالن ورزشیست که دارید بیخیال در انمیدویید ؟سرمو بلند کردم... به خاتون که کنار مرد ورزیده و هیکل داری ایستادهبود با گیجی نگاه کردم ...چهره ای محکم و کمی خشن ... خدای من چه چشمایی داشت .تو عمرم مردی به این جذابی ندیده بودم ... چشمای درشتش رنگ عجیبی بود انگار هرلحظه به رنگی در میومد .. عسلی.. سبز ...نمیدونم هر چی که بود با اون برق برندهنگاهش به ادم اخطار میداد که به من نزدیک نشو ...صورت برنزشو انگار تازه سهتیغه کرده بود ..صاف و براق چشم ادمو *نو ا زش * میداد ...*صورت* که اونقدر برجستهوخوش حالت بود که بی اختیار دلت میخواست ببوسیش ...وای خدای من ... معذرت ... چرا اینطوری شدم .. من که هیچ وقت به چهره هیچ مردی اهمیت نمیدادم .. پس چم شده .؟ژنرال_ چرا جواب نمی دهی؟ بلند شو ... هنوز چند ساعت از تنبیه ای که برات درنظر گرفته بودم نگذشته است ... بلند شو ...نیوشا رو دیدم که به سرعت از پشتژنرال به سمت من میومد ...نیوشا_ژنرال ... من نیوشا هستم . این خواهر دوقلومناتاشاست ...ببخشید شکه شده . اخه تو عمرش سرداربه این خوشتیپی ندیده ...باارنج کوبوندم تو پهلوش ..و سعی کردم از رو زمین بلند شم ...ژنرال _جالب است . اینم مثل تو ادب نظامی رو یاد نگرفته است .. پس مجبورم هر دوتون رو تنبیهکنم.به جای یک هفته ..یک ماه هر روز دستشویی ها رو تمیز میکنید ...نیوشا_نهتو رو خدا ...ژنرال _دو ماهنیوشا_چشم .. هر چی شما بگید ... فقط نکنیدش سهماهژنرال _همین الان خودتونو به قسمت نظافت معرفی کنید .هر دو با هم احترامگذاشتیمو_چشموقتی داشند میرفتند هاکان برگشت و گذرا به من نگاهیانداخت.با همون نگاه قلبم هری ریخت پایین ...چه مرگم شده بود ...تو ایین 25سالی که از خدا عمر گرفته بودم هیچ وقت دست و دلم واسه مردی نلرزیده بود اما حالا ...نیوشا_هههه هه ووووویییی یییی ..چته ؟مثل گرگی گرسنه که به بره چشممیدوزه نگاش میکنی ...بابا حتما صاحاب داره .. زشته ... خوبیت نداره ناموس مردومودید بزنی ... تو که قبلا واسه من موعظه میکردی خواهر حالا چی شده ..._اا گمشونیوشا .. همش تقصیر تو بود .. اگه مجبورم نکرده بودی دنبالت بدووم نمیخوردم به اینا ...نیوشا_ روتو برم .. مثل اینکه بخاطر جناب عالی تنبیه یه هفته من شد دوماها... یه چیزم طلب کاری .._چیه باز شما دوتا گیر دادین به هم ....سرهنگامینی بود ..._چیزی نیست سرهنگ ...نیوشا_اره واسه تو چیزی نیست ... واسهخاطر خانم به جای یه هفته باید تا دو ماه گلاب به روتون توالت طی بکشم ...سرهنگ _اخه واسه چی؟نیوشا_خانم محکم خودشو مالونده به این سردارتون ...بعدم بدون عذرخواهی زل زد تو چشمای درشتشو بروبرمحو تماشاش شده .با حرفای نیوشا اینقدرعصبانی شدم که یه لحظه حضور سرهنگ و از یاد بردم خیز برداشتم طرف نیو که بگیرمشخودشو پشت سرهنگ قایم کرد ...نیوشا_یا عمر بنی امیه ... غلط کردم ناتا شوخیکردم ..خواستم سرهنگم یکم بخنده ... سرهنگ نذار منو بگیره ..._خیلی بی شعوری ... ادم خواهری مثل تو داشته باشه دشمن میخواد چیکار ...سرهنگ_بس کنید .... باهر دوتونم ... خجالت داره .. ... شما الان نمونه های ممتاز ایرانید .. جلوی اینامیخواید ابروی کشورمونو ببرید ...هنوز یه روز از اومدنمون نگذشته این همهبرنامه درست کردید ...نیوشا از ناتاشا عذر خواهی کن....وای به حال جفتتوناگه ببینم باز دارید کل کل میکنید .. برتون میگردونم ایران....نیوشا_ما که ازخدامونه برگردیم ...با نگاه پر جذبه سرهنگ نیوشا بقیه حرفشو خورد ...نیوشا_چشم ...سرهنگ_ تو که میدونی نیوشا فقط قصد خندوندن تو رو داره ..پس چرا هی بیخودی عصبانی میشی..._اما اون با این حرفاش ابروی منو جلو شما برد ...سرهنگ _ من سالهاست با خانواده شما اشنا هستم ... اونقدر شناخت روتون دارمکه من میدونم چه موقعه نیوشا داره جدی حرف میزنه چه موقع شوخی میکنه ... اینو توباید بهتر بدونی....نگران تنبیه تونم نباشید .. یه هفته کا رتونو انجام بدید . جلوی ژنرالم مسخره بازی در نیارید .. خودم تنبیه تونو لغو میکنم ...نیوشا_خیلیجلتنمنی سرهنگ ...سرهنگ خندشو پشت سرفه ای پنهان کرد و رفت ...نیوشا_ناتاشاجونم_زهر مار ...نیوشا_ناتا خوشگلم .. قربونت برم ...معذرت میخوام ..._خوب گند کاری میکنی بعد توقع داری با یه عذر خواهی ببخشمت ...نیوشا _توگلی میدونم نیوشاتو زود میبخشی ... بگو بخشیدی..بگو .._.....نیوشا_بگو دیگه .. معذرت...تو رو خدا نکنه منو نبخشی و اون دامن خوشگله رو که قول دادی واسمنخری....از حرفش خندم گرفت.._ای روباه مکار پس بگو بخاطر دامن داری خوتوموش میکنی ...نیوشا_اااهان خندیدی ... پس منو بخشیدی دیگه ؟_اره .. نبخشمتچی کار میتونم بکنم... بیا زود بریم خوابگاه که خیلی خستم ... راستی از کدوم طرفبود ...نیوشا_ قربون تو خواهر گلم .. الان از این خانم زیبای افغانی میپرسم ...به سمت سربازی که داشت رد میشد رفت و با لحن خنده داری گفت:_خوابگاهمانکدام بر است ...؟ از این بر است یا ان بر است ؟زن با دست انتهای سالن رو نشونداد ..نیوشا_خواهر میگویند از این بر است .. خیلی تشکر میکنیم ....._ بازداری مسخره بازی در میاری؟نیوشا_نه به جان خودم ..دارم افغانی حرف میزنمدیگه... فقط کافیه یه کم رسمی حرف بزنی وجای... آ ا او .....رو عوضش کنی ..همین ..._بیا بریم ..خیلی خستم..
نیوشا_ای به چشم .. پیش به سوی خوابگاهبه سمت خوابگاه رفتیم .در بزرگ اهنی رو باز کردیم . سالن بزرگ پراز تخت های دوطبقه به چشم میخورد . گروهی از سربازان دختر افغانی در حال گپ زدن ومرتب کردن تخت هاشون بودند. با ورود ما همهمه قطع شد همه با حیرت و تعجب به منونیوشا نگاه میکردند .حقم داشتند . هر وقت ما کنار هم وارد مجلسی میشدیم به خاطرشباهت بی اندازمون دهن همه از حیرت باز میموند ..نیوشا_یا خدا ناتاشا الانمیخورنمون . ببین داره اب از لب و لوچشون میریزه.نکنه ادم خورن ...من میترسم شباینجا بخوابم ..._نیوشا ... باز شروع کردی ...؟؟نیوشا_ ااا گند اخلاق ...خوب یکم بخند . من این مسخره بازیا رو در میارم بلکه لب صاب مردت به خنده وا بشهاما تو هی میزنی تو ذوقم ..._مزه هاتو بزار واسه سرهنگ بریز نه من .. از بس ازاین مسخره بازیا در اوردی دیگه واسم تکراری شده...نیوشا_اااا اینطوریه؟ .. بخدای احد و واحد اگه یه بار دیگه سعی کردم بخندونمت نیوشا نیستم.اینقدر نخندتا دهنت بو گند بگیره ...اینو گفت و به حالت قهر رفت سمت یکی از تختا ...سرم بد جوری درد میکرد .خسته و کوفته رفتم رو تخت کناری نیوشاخوابیدم...چشمامو بستم . به اتفاقایی که از بدو ورودمون افتاده بود فکرکردم. یهو یادم اومد که به مادر قول دادم وقتی رسیدیم بهشون زنگ بزنیم.بیهوابلند شدم که به نیوشا بگم باید با مادر تماس بگیریم که سرم محکم خورد به تختبالایی...نیوشا_اخ جون دلم خنک شد . ای خدا چقدر تو بزرگی . میگن ادم جزایدل شکوندنو تو همین دنیا پس میده ..._ آی سرم ... ای بگم خدا چیکارت کنه نیوشا .. بلند شو بریم یه تلفن پیدا کنیم به مادر زنگ بزنیم .نیوشا_ مگه الکیه . تاازم عذر خواهی نکنی محاله قدم از قدم بردارم...عمرا..._گمشو . من که چیزی بهتنگفتم که حالا بخوام عذر خواهی کنم .نیوشا_هیچی نگفتی .تو قلب شیشه ای منوشکستی خوووووااااههههرررر.اصلا حوصله لودگیاشو نداشتم._معذرت میخوامحالا خوب شد . بلند شو بریم .نیوشا_کجا؟_سر قبر من .نیوشا_باشه منامادم بریم . بزار اول از این خواهر افغان یه چیزی بپرسم._چیبپرسی؟نیوشا_میخواستم ببینم کجا خرما میفروشن_خرما؟ واسه چی؟نیووشا_خوبواسه سر قبر تو دیگه مگه نگفتی میخوایبری...._ننیووووشش ششاااانیوشا_ججج جااا ااااااننن مم ممم خخ خوااهر_به خدا سرم داره منفجر میشه نیوشا خواهش میکنم اذیتم نکن . باشه دختر خوب.بیا بریم به مامان یه زنگ بزنیم .نیوشا _باشه اینو از اول میگفتیخواهرم.اما باید به عرضت برسونم که نمیتونیم با مادر تماس بگیریم چون خطایارتباطی قطع شدن .معلوم نیست تا کی درست میشن._وای . چرا؟ حالا مامان دلش هزارراه میزه.نیوشا_نه دیگه دل مامانمون تا خواست از هزار راه عبور کنه .توسط پدربزرگوارمون متوقف شد ._ااا چرا چرت و پرت میگی ...یعنی چی؟نیوشا_تو الاندچار خنگی مضمن شدی به من چرا گیر میدی .؟دارم میگم سرهنگ با پایگاهمون توایران تماس گرفته... بابا هم خبر رسیدنمونو به مادر داده . نمیخواد نگران باشی.. فهمیدی حالا .؟با این حرفاش کمی اروم شدم دوباره رو تختم خوابیدم . چشماماز درد سر باز نمیشد .کم کم صداهای اطراف برام نا مفهوم شد و دیگه چیزی نفهمیدم ..درد ی تو دستم احساس کردم .بی رمق چشمامو باز کردم.روشنی اتاق چشممو زد . دوباره بستمشون که صدای بم و نااشنایی گفت_ستوان نادری... ناتاشانادری...اروم چشمامو باز کردم. با دیدن اون چشماعسلی دوباره قلبم به شدتتپید.اون اینجا چیکار میکرد . ؟ هر سمتی هم داشت حق ورود به خوابگاه زنا رونداشت. حتما دچار توهم شده بودم._صدای منو میشنوی ستوان؟نه انگارواقعی بود ._ناتاشا ؟ خواهرت برات بمیره...چشات که بازه پس چرا جواب نمیدی؟ یه چند تاازاون فحشای بد بد تو نثارمون کن بدونیم به هوشی..._ چی میگی مسخره ؟ چیشده؟نیوشا_الهی . الهی که من دور اون نوک امپولتون بگردم که معجره میکنه ...الهی که خدا عمر با عزت به خودتو خانوادت بده سردار . ای که من دست اون پدر ومادرتونو ببوسم که هم فرستادنتون دکتری بخونید هم سر دار بشید ...میدونستم که باپارتی بازی این درجه رو نگرفتید .خدایا این نیوشا چی میگفت .. اعصابم داشتمیریخت به هم نیم خیز شده که بپرسم اینجا چه خبره ..چشمام سیاهی رفت .حس کردمزیر دستم خالی شد انگار داشتم از تخت می افتادم که کسی از پشت یقمو گرفت و کشیدعقب..گلوم درد گرفت یقمو خیلی محکم کشیده بود تقریبا مثل این بود که از طنابدار اورده باشنم پایین .هنوزم یقعه لباسم تو دستش بودکه نیوشا گفت_سرداردکتر خیلی ببخشیدا . اول خیلی ممنون که نذاشتی خواهرم با مخ بیفته زمین...اما اگهدفعه بعد خواستی جلو افتادن کسی رو بگیری بهتره بازوشو یا کمرشو بگیری نه اینطورخرقه کشش کنی. گناه داره خواهرم ببین هنوز نفسش جا نیومده...سردار_خواهرتالان خوبه ورشدار ببر . الان چون در حال انجاموظیفه نیستیم میذارم راحت صحبت کنیداما اگه حین خدمت اینجوری بخوای حرف بزنید باید انتظار تنبیه بدتر از مال ژنرا*صورت*ید .نیوشاهمونطور که به من کمک میکرد از تخت بیام پایین گفت:چشم اصلا شماسردارید هر جور میخواید طرفو بگیرید نخوره زمین ...مهم نیست .گوششو بگیرید .موهاشوبکشید ...

admin

12-03-2016, 09:42 PM

گرنشو بچسبید هر جور راحتید فقط منو تنبیه نکنید فعلا تا دو ماه شغل شریفخلا روبی بهمون واگذار شده.دیگه قوه تنبیه بدتر و ندارم ...با اجازه سردار دکتر .مارفتیم.از حرفاشون گیج شده بودم . اطرافمو که نگاه کردم دیدم تو درمونگاه پایگاههستیم.هاکان داشت روپوش سفید و از تنش بیرون میاورد و سریع از اونجا خارج شد .جلو تر از ما با قدمهای محکم به سمت خروجی پایگاه میرفت .بازم گذرا نگاهی به منانداخت و ازدر بیرون رفت . برق چشماش تنمو لرزوند .نیوشا_نبینم دست و دلت واسهیه جوجه فوکلی بلررزه که خودم از تو سینه ات میکشمش بیرونوخام خام میخورمش... تو فقط عشق منی و بس ..."صداشو عین مردا کلفت کرده بودو این چرندیاتومیگفت.._شیر فهم شد ضیفه یا نه ؟_جذبه ات منو کشته ..گمشو اونورببینم.حالاتعریف کن قضیه چی بود ؟ من اینجا چی کار میکردم...نیوشا ریز خندید_خرج داره سر کیستو شل کن تا بگم..._فردامیریم شهر اون دامن خوشگله رو میخرم واست .نیوشا_اا میخوای خرم کنی . عمرابزارن ما بریم شهر این یکساله رو تو همین پایگاه مهمونیم عزیزم .._ چی میخوایازم ؟نیوشا_اون گل سرو یادت هست که خاله فخری بهت داد اونو میخوام ..._واقعا عقده ای هستی نیوشا . تو که موهات اونقدر بلند نیست بشه با اونکلیبسا بستش.نیوشا_تو چی کار داری بده من میزارم موهام اندازه مال تو شه ...دست کردم زیر مقنعه ام و کلیبسی که خیلی دوستش داشتم در اوردم دادم بهنیوشا_بیا کوفتت بشه . زود تعریف کن ببینم چی شده بود.نیوشا ذوق زده انگاردنیا رو بهش دادند اونو ازم گرفتنیوشا_حالا این شد یه چیزی ..جونم برات بگه کهوقتی چشات رفت کله سرت و ولوشدی رو تختت هر چی صدات زدم جوب ندادی . از ترس اینکهتو این کشور غریب بی یارو یاور نشم دست گذاشتم هوار کشیدن."آی خواهرم از دستمرفت..آی یکی به دادم برسه .ووووووخلاصه همه ریختن دور و برم . یکی از همینخواهرای افغان با دیدن وضعیت سریع ژنرال و خبر کرد اونم به سردا که گویا قبلا پزشکیمیخونده خبر میده . چون دکتر پایگاه مریض بوده و اونشب کیشیک هم رفته بوده مرخصی . این شد که شانست زدو این گل پسر خوشتیپ اومد بالا سرت . وای نمیدونی ناتاشا با اونبازوهای عضله ایش چطور دست انداخت زیر بدنتو بلندت کرد ... وای کوفتت بشه کاش منجای تو غش کرده بودم .._اااا بزار سرهنگ و ببینم . حالا دیگه از سرهنگ سیر شدیافتادی دنبال سردار . ؟نیوشا_نه خیرم من سرهنگمو با صد تا مثل سردار جون تو عوضنمیکنم . خوب ادمی دیگه دلش *ه و س* میکنه ..._دلت خیلی بی جا کرده . خوب بقیشو بگو ..نیوشا_هیچی دیگه تو رو در اغوش اسلام گرفت و بردت تو قسمت درمونگاه . پرسیدقبلانم اینطوری میشدی. ؟گفتم نه وادا دکتر سردار ..اولین باره میبینم خواهرماینطور ولو میشه .وای دستای خوش تراششو گذاشت رو پیشونیتو جفت چشاتو معاینه کرد . خلاصه نمیدونم از کجا فهمید مرضت چیه سریع دو سه تا امپول تو هم کرد و اروم برتگردوند تمبون مبارکتو کشید پایین وپشت تپل مپولتو گرفت تو دست و سوزنوتا ته حوالشکرد ._وای خاک تو سرم *کمر*مو دید ؟نیوشا_خاک تو سرت اره چه جورم تازه کلیهم ماساژش داد .._باچی؟با انگشتای مبارکش که پنبه *ضدعفوني*ی رو نگه داشته بود ...از فکر این صحنه سرخی شرم رو گونه هام نشست ...نیوشا_قربونت برم حالاخجالت نکش ... این تحفه ای که من دیدم چشم و دلش از این چیزا سیره حتما روزی چندبار دخترا خودشونو به مریضی میزنن تا این دکتر سردارمون با اون امپولاوپنبه *ضدعفوني*یشدمبشونو *نو ا زش * کنه ...نمیدونم چرا از این حرف نیوشا حس بدی بهم دستداد..._خوب بریم دیگه خیلی گشنمه ... هنوز غذا ندادند؟نیوشا_ساعت خواب الانساعت 2 بعد از نصف شبه ها ... غذا که دادند هیچ دیگ و بشقاباشونم شستن خواهر ._پس کو غذامون؟نیوشا_ تو شکم اشبز باشی.._مسخره در نیارنیوشانیوشا_مسخره کدومه خواهر من ..خوب میگم تو که نیودی ..منم خیر سرم تودرمونگاه بالا سر تو نشسته بودم اشپزم دیده ااا چه خوب دو تا نون خور کم سهم ما روبرداشته هاپولی کرده یه وجب ابم روش .. حالا باید سر گشنه زمین بزاریمدیگه.._وای دلم خیلی ضعف میره . چیکار کنیم؟نیوشا_ خوب این بستگی به توداره اینکه بخوای با شرافت بمونی یا نه_گشنگی من چه ربطی به شرافتمداره؟نیوشا_ربط داره عزیزم ..یا باید مثل یه سرباز با شرافت بری تو تختخوابتوکپه مرگتو بزاری یا مثل یه دزد بی شرف بریم تو اشپزخونه و شکمای گرسنمونو سیر کنیم . حالا میخوای با شرافت بمونی یا قید اونو میزنی؟بد جوری دلم ضعف میرفت سردوراهی بدی مونده بودم ..._بریمنیوشا_با شرف یا بی شرف؟_بی شرفهردو زدیم زیر خنده و یواشکی به سمت اشپز خونه پایگاه راه افتادیماز چند تا راهرو گذشتیم ._ببینم حالا واقعا مطمئنی همینسالنه؟نیوشا_اره بابا خودم وقتی داشتم همراه سردار دکتر میاوردمت دیدم از اینجااومدن بیرون.._میگم نیو بیا قیدشو بزنیم . ببین چند تا سربازم دارن نگهبانیمیدن...نیوشا_نه دیگه شرفتتو از دست دادی راه برگشتی تو کار نیست ..._بیا برگردیم شاید بچهها واسمون غذا نگه داشته باشن..نیوشا_اونا واسه ماغذا نگه دارن.. ساده ایا...بدبخت اونا حالا تو دلشون عروسی گرفتن که ما امشب سرگرسنه میزاریم زمین..اونا از خداشونه ما بیفتیم بمیریم از شرمون راحت شن . مخصوصا اون انصاریه ..آی دلم میخواد وقتی خودشو واسه سرهنگ شیرین میکنه گیساشوبگیرم تو دستمو دور تا دور میدون ازادی بگردونم ..._خوب بسه دیگه همین یه کارتمونده یه گیس کشی بیفتی...نیوشا_حالا من یه چیزی فتم تو چرا باور میکنی خواهرمگه دیوونم ..خوب اماده ای ؟ الان یه سنگ میندازم اونطرف تا سربازا رفتن سمتصدا میدوییم پشت بوته کنار در ساختمون .اونجام یه فکری میکنیم ..._نیوشااگه بگیرنموننیوشا_اا تو که این همه ترسو نبودی اصلا یه کاری..اصلا میخوایدوستانه بریم با سربازه صحبت کنیم شاید گذاشت بریم تو دو سه تا لقمه کوفتکنیم؟_اگه نزاشت چی؟نیوشااگه نذاشت هیچی مثل رابین هود عمل میکنیم .میزنیمتو سرش تا چشاش البالو گیلاس بچینه ما هم تو این فرصت میریم غذا می دزدیمو جیممیشیم.اینطوری که بعدا شناسایمون میکنه.نیوشا نگاه چپکی به منانداخت-ببینم نکنه سردار امپول اشتباهی بهت زده خنگ شدی هان؟ خوب ایکیومقنعمونو در میاریم مثل نقاب میبندیم رو صورتمون موهامونم تو صورتمون محاله تو اینتاریکی شب بتونه شناساییمون کنه .._ااا مگه تو نمگی میخوای بری باهاش رف بزنی . با نقاب میخوای بری . اگه با این شکل بری که هنوز طرفش نرفتی تیر بارونت میکنه .. اونجوری بی نقابم بری شناسایت میکنه .نیوشا_راست میگییا پس فقط یه راهمیمونه_چه راهی؟نیوشا_ طرفو میکشیم بعد راحت میریم تو اینجوری نه میخوادنقاب بزنیم نه اون دیگه مار و شناسایی میکنه ...._دیگه چی واسه یه تیکه نون ادمبکشیم ...داشتم با نیوشا جرو بحث میکردم که صدایی گفت_کیو میخواین بکشیندخترا ...از ترس هردومون چسبیدیم سینه دیوار ...سرهنگ بود با دیدنش هر دو هولکردیم و یکصدا گفتیم_هیچکیسرهنگ با لبخند گفت جریانو از سردار هاکان شنیدم . اومدم درمانگاه ببینمتون دیدم نیستید داشتم برمیگشتم که دیدم اینجا کمین کردین ودارین نقشه ی قتل میکشین..نیوشا_نه به خدا سرهنگ فقط در حد حرف بود .سرهنگ_اینجا چیکار میکنید . چرا نرفتین خوابگاه . اگه گشتای پایگاه بگیرنتونمکافات داریما . ما هنوز درست حسابی تو پایگاه مستقر نشدیدم خواهش میکنم اتو دستژنرال ندید._ راستش ما گرسنمون بود میخواستیم بریم یکم غذا از اشپز خونهبرداریم ..سرهنگ _پس خدا رو شکر به موقع رسیدم .. اگه چند قدم دیگه جلو میرفتینبی هیچ حرفی کشته میشدید..نیوشا_چراااااا؟سرهنگ_غذا اینجا حکم طلا رودارهالانم غذا به صورت چیره بندی شده ست ....سربازایی که اونجا هستن حکم تیر دارند . این موقع شب فقط دزدای غذا ممکنه به سمت این سالن بیان که بی چون و چرا کشته میشن ..._نهسرهنگ _اره . خدا بهتون رحم کرد ..نیوشا_پس ما با این شکمگرسنمون چیکار کنیم ...سرهنگ_هیچی باید تا صبح صبر کنید . چون ژنرال رفته .اوناهم فقط از ژنرال اطاعت میکنن..فعلا برید بخوابید تا صبحتو همین لحظه صدایقار و قوری از شکمم به گوش رسید.نیوشا_سرهنگ دلتون میاد ما رو با این صدا ها تاصبح تنها بزارید ...سرهنگ که خنده اش گرفته بود گفت اما ن از دست شما دوقلوهاینادری ... باشه بزارید ببینم سردار میتونه کاری کنه ._مگه نرفته؟سرهنگ_نهاون شبا به جای ژنرال اینجا میمونه.بیاید بریم ...نیوشا لطفا جلویسردارنیوشا_چشم خیالتون راحت . من لب از لب باز نمیکنم .سرهنگ_خوبه . منوخانوادم کاملا تو رو مبیشناسیم میدونم شوخیات فقط جهت مزاحه اما یکی مثل سردارممکنه برداشت اشتباه بکنه .چون اینطور که خودش میگه اصلا از زنای شوخ و شادخوشش نمیاد ..نمیدونم تو چذشته اش چه اتفاقی افتاده هر چی که هست کلا با زن جماعتمیونه خوبی نداره ...نیوشا_پس واسه چی اومده تو قسمت ارتش زنان؟سرهنگبا لحن مرموزی گفت_ واسه زجر دادن اونا. منو نیوشا نگاهی به هم اننداختیمو ساکت شدیم .سرهنگ_همینجا وایسیدتا من برم تو ببینم چی کار میتونم بکنم .در زد و با کسب اجازه وارد شد .نیوشا _میبینی تو رو خدا واسه یه تیکه نون چقدر باید التماس کنیم .د اخهاگه این طالبان بی همه چیز هواپیما مونو نترکونده بود حالا با خوراکی ها و تنقلاتیکه مامانمون واسمون گذاشته بود یه ارتشو سورمیدادیم .راستی ناتاشا میگم عجیبنیست_چی عجیبه؟نیوشا_این سرداره . بهش میاد هم سن سرهنگ باشه ._خوب اینکجاش عجیبه؟نیوشا_ایکیو منظورم اینه که تو این سن و سال درجه سرداری گرفته . تازه پزشک عمومی هم که هست ._نه کجاش عجیبه . حتما هم زمان تو ارتش پزشکی همخونده . از طرفی اینا با هر چند تا ماموریت سختی که میرن یه درجه میگیرن . مثل مابدبختا که چندین سال تو یه درجه میمونیم نیستن که .نیوشا_ااا کاش بابامونوفرستاده بودیم اینجا فکر کنم تو این همه سال خدمت درجه سپهبدی و سرلشکر ی رو میگرفت ._اره ولی فکرکن اگه اینطوری پیش میرفت در عرض چد سال کلی سپه سالار داشتیم ...نیوشا_اره با اینحساب ما هم الان باید تیمساری چیزی واسه خودمون میشدیم ...از تجسم خودمون تو لباس تیمساری خندمون گرفت ..در همین لحظه در باز شد .سرهنگ به سمت ما اومدنیوشا_چی شد سرهنگ ؟ گشنه میمونیم؟سرهنگ _اگه بچههای خوبی باشید نهنیوشا_ ای خدایا شکرت .شکرت که صدای قارو قور شکم این سربازایبدبخت و خاک بر سر و نادیده نگرفتی ...بارالها سایه پر برکت سرهنگ و از سر ما برمدار ...خدایا ...دیدم باز چفت دهن نیو باز شده زدم تو پهلوش و زیر لبگفتم_بسه دیگه...زیپ دهنتو بکش .. سرهنگ رفت ...نیوشا_ااا کجا داره میره ..دعام تازه داشت به جاهای خوب خوبش میرسید...بیا بریم تا همین یه لقمه هم ازکفمون نرفته ...قدمهامونو سریع کردیم و به سرهنگ رسیدیم._سرهنگ ... سردارچیزی نگفت؟سرهنگ_نه وقتی فهمید واسه شما غذا میخوام سریع زنگ زد نگهبانی اونجاو گفت اجازه بدن هر چی میخوایم برداریم...نیوشا_ ای خدا این سردار دکترمونمحفظ کنه که نذاشت امشب سر گشنه زمین بزاریم..._نیوشا...نیوشا_چیه ؟ مگه حرفبدی زدم .؟ هان سرهنگ چیز بدی گفتم؟سرهنگ با لبخند محوی به نیوشا نگاهکرد_نه..بزار جلوی من راحت باشه .. اما گفتم که فقط جلوی من ..نیوشا گردنشوبه حال خنده داری کج کرد و صداشو کمی ناز.._چچچچچچچشششششششششممسرهنگ بازبخندی به اون زد ...یه وقتا با خودم میگم کاش منم میتونستم مثل نیوشا راحت حرفدلمو بزنم .. امابا راهنمایی نگهبان رسیدیم به کارتن های بسته بندی شدهغذا...سرهنگ _بچه ها من دیگه میرم شما هم سریع غذاتونو بردارین و بیاینبیرون.تا سرهنگ همراه نگهبان رفت نیوشا به سمت کارتونا حمله ور شد_ ناتاشابیا بیا زود تا نگهبانه نیومده چند تا ازاین خوراکای مرغ بزار توو لباست .. زود باش .._نیوشا قرار بود فقط یه بسته واسه شام امشب برداریم ...نیوشا_خواهرروحانی تا فرصت هست باید واسه روز مبادا جمع کرد . بدبخت مگه نفهمیدی غذا چیرهبندیه؟ اصلا به درک بر ندار خودم لباس دارم به چه گشادی ..تند تند چند تا بستهکنسرو مرغ و ماهی کرد تو لباسش بند شلوارشو باز کرد چند ت هم انداخت تو شلوارش کهیه راست رفت تو پاچه اش..._احمق داری تند تند اینا رومکنی تو لباست فکر رد شدناز جلوی نگبانو هم کردی .؟ را که بری ظرفا میخوره به هم و صدا میده ...با اینحرفم یه لحظه دست از کار کشید کمرشو بست چند قدم برداش دید من راست میگم . دو تا ازکنسروا رو از تو شلوارش بیرون اوردنیوشا _یالا کمرتو یاز کن_چرا؟

admin

12-03-2016, 09:42 PM

نیوشابدون معطلی دست برد سمت کمر شلوارمو اونو باز کرد سریع دوتا کنسرویکی تو این پاچهام یکی تو اون پاچه ام انداخت .اومد کمر شلوارمو ببنده که دیدم یهو مات سر جاشایستاد و شلوار من از دستش رها شد .نیوشا_ سس..سسس..سسشلوارم بخاطرسنگینی کنسروا افتاد پایین_چه مرگته ..*جانبی*کت گرفته هی سه سهمیکنی؟..عصبانی خم شدم شلوارمو بکشم بالا که از وسط پام دو تا پای پوتینپوش دیدم. یعنی سرهنگ بود وای خدا چه ابرو ریزی همه زندگیمو دید ....از ترس تندیشلوارمو کشیدم بالاو سیخ واستادم.نیوشام چیزی نمیگفت._ فکر کنم قرار بود یهبسته غذا بردارید نه صد تاحالا که به سهمتون قانع نبودید از اون یه بسته همخبری نیست امشب باید سر گشنه زمین بذارید ._اوه خدای من نه ...این صدای هاکانبود ...._دیگه کجا غذا جاسازی کردید؟ هان ؟سریع هر چی برداشتید بزارید رو میز ...سریعنیوشا دستپاچه هر چی تو لباسش قایم کرده بود در اورد گذاشت رو میز . امامن از خجالت و شرم سرمو انداخته بودم پایین و بی حرکت پشت به اون ایستاده بودم . بادادی که زد قلبم انگار از حرکت ایستاد .._مگه با تو نیستم سریع کنسوای تویشلوارتو بزار رو میز .بازم حرکتی نکردم .تو یه حرکت باومو گرفتو به سمتخودش چرخوند رخ به رخ چشم تو چشم هم ایستاده بودیم .نیوشا_ناتاشا ...هاکان _مگه کر شدی ؟ میگم کنسروای توی شلوارتو بیار بیرون وگرنه.نفس عمیقی کشیدم وگفتم_وگرنه چی؟ خودت دست میکنی تو شلوارم ؟ بیا اگه میتونی بیا خودت برش دار .. اینا سهم امشب ماست هیچ حقی نداری ازمون بگیریش.چشاش برقی زد دندوناشو محکم بههم فشرد یهو خم شد و مچ پای منو گرفت ..تعدلمو از دست دادم محکم از پشت افتادم زمین ...از درد به خودم پیچیدم تو همینلحظه حس کردم پاچه شلوارمو زد بالا وکنسرواروبرداشت ...لبخند پیر وز مندانه ای زد_ اینجا من حق همه کاری دارمحتی خیلی کارا که فکرشو هم نمیکنید ... این بار و ندید میگیرم چون مهمون ما هستیدفقط از شام محروم میشید وگرنه مجازات این کار تو این شرایط بی غذایی جز مرگ نیست .... زود برگردید خوابگاه تا تصمیمم عوض نشده ...حرفم نمیومد و فقط با خشم وعصبانیت نگاش میکردم ...نیوشا _ لطفتون کم نشه سردار دکتر نهایت مهموننوازیتونه...خاک تو سر ما که مهمونی نرفتیم نرفتیم حالا هم که رفتیم افغانستانرفتیم...هاکان_ اینجا جای ناز پرورده هایی مثل شما نیست بهتر همین فردا برگردیدکشورتون..._ فکر نکنم به خواست تو اومده باشیم که به خواست تو هم بریم .. . ماتا اخر قرار دادمون هستیم ببینیم کی میخواد ما رو مجبور کنه برگردیم ...هاکان_جوجه رو اخر پاییز میشمارن . خواستم با پیشنهادم لطفی بهتون کرده باشم ...نیوشا_ لطفتون کم نشه .. ناتاشا بریم...با کمک نیوشا از زمین بلندشدم . به سمت خروجی رفتیم لحظه اخر برگشتم با لبخند پرتمسخرش به ما نگاه میکرد .به سرعت از اونجا خارج شدیم و به خوابگاه برگشتیم ..نیوشا_ نکبت ازاریانگار موشو اتیش زدند عینهو جن ظاهر شد ... اخ اگه نرسیده بود..من کمر شلوارتو بستهبودمو حالا داشتیم واسه خودمون دلی از غذا در میاوردیم...با این حرفش یادمافتاد به لظحه ای که شلوارم از پام افتا و داشتم میکشیدمش بالا .. از حرصم نیشگونمحکمی از بازوی نیوشا گرفتمیوشا_آییییییییی مگه مرض داری نکبت .. دیوونه شدی ؟چرا منو نیشگون میگیری؟_د اخه همش تقصیر توی احمقه . اگهغذای زیادی برنمیداشتیاینطوری نمیشد.نیوشا_ااااوووووو حالا مگه چی شده . یه چیزی گفتیم یه چیزیشنفتیم .. زر زیادی زد خالی بندی بود میخواست ما رو بترسونه این سرداره ..._ بایدم عین خیالت نباشه ..ابروی توکه نرفته .. شلوارتو که از پات جلو دیگرون نیفتاده ... واااااااااااااااییییییییی یی خدا . از فکرشم دلم میخواد بمیرم..نیوشا_ چیزی نشده که ._چیزی نشده؟ هان؟نیوشا_نه که نشده....اول اینکه اون قبلا ازنزدیک پشت مبارکتو زیارت و *نو ا زش * کرده . اینبارم روش ....تازه اینبار که *لباس راحتی*مامان دوزتمانع از دید کامل شد پس غصه چیو میخوری ؟_گمشو تو هم .. از وقتیپامو گذاشتم تو این کشور همش باعث ابرو ریزی من شدی.نیوشا_ای بابا من چرا؟ خودتغش کردی اونم امپولت زد .. به من چه ..._ خوب باشه کولی بازی در نیار .. بریمبخوابیم که سرم داره منفجر میشه . حتما فردا کله سحر بیدار باشه ...نیوشا _کجا؟ بزار اول یه چیزی کوفت کنیم بعد .._کو چیز که کوفت کنیم ؟لبخند موذیانهای زد_هنوز خوارتو نشناختی ؟سریع دست کرد تو یقعه اشو دو تا بسته کنسروکشید بیرون ..نیوشا_دادادانگگگگگگ اینم چیز بیا کوفت کن عزیزم.._ای کلک توکه همشو گذاشتی رو میز خودم دیدم..نیوشا_همشو نه .. دوتاشو روسینه هام گذاشتهبودم ..._ میگم شیطونودرس میدینیوشا_خواهش میکنم . شرمنده نکنید .. خواهشمیکنم . بفرمایید بیشتر از این تشویق نکنید ..خجالت میکشم .. کاری نکردم ..._خوب دیگه بسه .زیادی جو زده نشو ..درشو باز کن که دیگه دارم ضعفمیکنم...با کلی شوخیو مسخره بازی درکنسروا رو باز کردیم ...قاشق نداشتیم عینکولیا با دست افتادیم به جون کنسرو...سیر که شدیم سری دستامونو تمیز کردیمواروم و پاورچین خزیدیم تو تختامون .. چند دقیقه ای گذشت که دیدم یکی چسبید بهم ..نیوشا_ناتا خوشگله بزار تو بغلت بخوابم ..شبایی که بی خواب میشد میومد توتخت منو تو بغل هم میخوابیدیم...لپای نرم و سفیدشو بوسیدمو گرفتمش تو بغلم واروم خوابیدیم.... صبح با سوت بيدار باش از خواب پريدم و رو تختم نيم خيز شدم که باعث شد نيوشا از تخت بيفته پايين.نيوشا_آي کمرم. چه مرگته چه را اينجوري ميکني؟_ مگه نشنيدي سوت بيدار باشه ... زود باش اماده شو که الان باز خاتون مياد بهمون گير ميده ..لباستو بپوش ..چکمتو...نيوشا_ههههيي خواهر چرا اينقدر مضطربي؟ ما که ديشب اصلا لباسامونو در نياورديم . بلند شد ايستاد نيوشا_ببين حتي اين مقنعه کوفتي رو در نياورديم ..انصاري_هي عجله کنين..نکنه ميخواي باز ابروي گروهمونو ببيرين؟نيوشا خواست جوابشو بده که با نگاهي ارومش کردم .._ولش کن بيا زودتر بريم ..نيوشا_جون من بزار يه تيکه بهش بندازم .._نيوشا..بيخيال عزيزم ...بريم..باعجله به سمت محوطه پادگاه رفتيم ...همه افراد مرتب و منظم تو رديفاي چند تايي ايستاده بودند ...اروم پشت سر بچه هاي گروهمون ايستاديم...چند دقيقه نگذشته بود که خاتون همراه با هاکان و يه زن درشت هيکل ديگه اومدند ... همه يکصدا سلام واحترام نظامي داديم .. ژنرال ازاد باش داد _از امروز ديگر حالت زنانگي در وجود شما معنايي نخواهد داشت ...بايد فراموش کنيد که يک زن هستيد ... شما فقط داوطلباني هستيد که زير نظر سردارهاکان و سرهنگ عبدالمجد اموزش هاي تاکتيکي کاماندويي را مي گذرانيد...با کسب اين مهارتها هر کدام از شما ميتوانيد در مقابل ده مرد طالبان مقابله کنيد . ده مرد ...در ارتش ما جايي براي داوطلب ضعيف وجود نخواهد داشت . يا ميکشيد يا کشته ميشويد .. اين شعار ارتش ماست ... فهميديد؟ همه يکصدا گفتند:بله ژنرال ...ژنرال_شعار ما چيست؟_يا ميکشيم يا کشيته ميشويم....ژنرال _ سردار الان شما رو گروه گروه ميکنه تا به منطقه اموزشي ببره. هر اتفاقي که در اين دوره بيافتد مسئولش خودتان هستيد .نه کس ديگري فهميديد؟_بله ژنرال ...نيوشا _دعا کن زنده از اينجا بيام بيرون...الهي ناتاشا بگم خدا چيکارت کنه ... تو ميدوني اموزشاي کاماندويي يعني چي؟ يعني مرگ ..خودکشي...اي خدا _ ما تو ايرانم تعليم ديديم از چي ميترسي؟نيوشا_بدبخت اونجا ازمون نميخواستن زن بودنمونو فراموش کنيم . اونجا شعارشون اين نبود که بکشيم وگرنه کشته ميشيم ... _اينا فقط شعاره ..ميخوان بترسوننمون تا تمريناتو الکي نگيريم ..نيوشا_دعا کن اينجوري باشه ..وگرنه خفه ات ميکنم ..._فعلا خفه شو هاکان دااره مياد سمتمون ..نيوشا_ااهمه رو تقسيم کرده ...انگار فقط منو تو مونديم .. هاکان_تو و تو همراهم بيايد ... نيوشا اروم طوري که من بشنوم گفت: خدا رحم کنه ...ميخواد تلافي ديشبو سرمون خالي کنه ناتاشاااااااا_ زبن به دهن بگير ببينم ميخواد چه خاکي تو سرمون کنه ...دنبالش راه افتاديم همه بچه ها گروه بندي شده بودند و تو دسته هاي ده تايي کناري ايستاده بودند . جلوي گروهي ايستاد. نيوشا_يا خدا اينا ديگه چي هستند؟ تا حالا تو عمرم زنايي با اين قد و هيکل نديده بودم . همشون حدود يه سرو گردن از ما بلند تر و هيکلدار تر بودند . نيوشا_معلومه از اون خر زورانا .. هاکان با لبخند موذيانه اي گفت:_گروه داوطلبان لبنان دونفر کم داره . شما بايد کمبودو جبران کنيد . حرفي اعتراضي نيست؟نيوشا خواست چيزي بگه که سريع پريدم تو حرفش..._ نه هاکان_نه چي؟ _نه قربانهاکان_نشنيدم بلند تر_نه قربان ...هاکان_ خوبه .. گروها پشت سر ما حرکت کنيد .. سوار ماشين ها بشيد .. سر بند شمارتونو دور بازو هاتون ببنديد . اماده ايد؟همه_بله قربانهاکان_حرکت ميکنيم.پشت سر زناي غول پيکر به راه افتاديم . سوار ماشين شديم و از منطقه هاي بيابوني گذشتيم و به محوطه کوهستاني رسيديم . توي راه نيوشا مدام غر ميزد . حقم داشت من خودم فکر نميکردم قراره همچين اتفاقايي برامون بيفته . با خودم فکر ميکردم اينجام مثل خدمت تو ايرانه ساکت و اروم .با کمي هيجان .اما اينجا فقط ااسترس بود و بس . نیوشا_نگاه نگاه ناتاشا ببین دیواره کوه داره عین تو کارتون علی بابا حرکت میکنه ..واوووراست میگفت دیواره کنار رفت و ما به تونل بزرگی که توسط چراغ های رشته ای توی سقف روشن شده بود واردشدیم .همه هیجان زده به انتهای تونل بزرگ چشم دوخته بودیم .. نیوشا_واااوووو.. دوربین مخفیه یا ما واقعا امدیم تو بهشت ؟؟؟ ناتا یه نیشگون از بغل رونم بگیر ببینم خواب نیستم ...ناتا این دریاچه و دارو درختی که من میبینم تو هم میبینی؟؟ناتااااااااااااااااز زیبایی اونجا زبونم بند اومده بود...زمین اطراف جاده خاکی پوشیده از مخمل سبز رنگی که گلهای سرخابی و بنفش به زیبایی در اون پراکنده شده بود .درختان سر به فلک کشیده.. که گویی نقاشی چیره دست با وسواس و دقت زیاد تک تک برگهای قرمز و نارنجی .. زرد و طلایی رادر کنار هم قرار داده ... دریاچه ای که اطرافشو نیزار وسیعی در بر گرفته بود .. کنار دریاچه ساختمون بزرگی دیده میشد .. ماشین ها از جاده خاکی که منتهی به اونجا میشد به ارومی در حرکت بود .نیوشا _ ناتا شا ... هی.. ناتا ... الو ... نکنه سکته کردی .. یه چیزی بگو .. نیوشا منو تکون میداد و این حرفا رو میزد .. اما هر کاری میکردم جوابشو بدم انگاردستی نامرئی راه گلومو بسته بود .... کم کم صدا ها برام نامفهوم شد ...چشمام جز نورعجیب و رنگا رنگ روی دریاچه چیزی نمیدید ..انگار هیپتونیزم شده بودم ... بدنم داغ شده بود دونه های ریز عرق از سر و صورتم سرازیر شده بود ...قدرت هیچ کاری نداشتم ...انگار تو بیداری خواب میدیم ... کنار دریاچه با شادی دنبال پروانه ها میدوییدم ... نیوشا برام دست تکون میداد ... منم با لبخند براش دست تکون دادم .......... حس کردم بین زمین و اسمون معلقم ... وای داشتم تو اسمون بالای دریاچه پرواز میکردم ... از اون بالا همه چیز جذابتر به نظر میرسید ...خدا جون چه حس زیبایی... کاش منم پرنده بودم و تا اخر عمرم تو این اسمون ابی پرواز میکردم....یدفعه همه جا ابری شد ...سوزشی تو دستم حس کردم طوفان شد اوه خدا داشتم سقوط میکردم وسط دریاچه..... بی اختیار جیغ کشیدم ... ننننننننننننننننننننننننه ههههههههههههههههه.....همه چی از جلو چشمام محو شد .صدای گنگ و مبهمی اسممو صدا میکرد سعی کردم چشمامو باز کنم .. همه جا رو تار میدیدم ناتاشا؟ ناتاشا ...چشماتو باز کن .. چشمای زیتونی با خشم و نگرانی خیره به چشمام صدام میزد ..چشاتو باز کن لعنتی ....باز کن ... سیلی محکمی که به گوشم خورد ... به حالت شک از جام نیم خیز شدم ... کسی منو در اغوشش سخت فشرد .. تو که منو نصف جون کردی ناتا ..فدات بشه نیوشا .. اخه چرا هرچی بلاست سر تو میاد گلم .. .خدایا شکرت .. دکتر سردار ممنون نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم ..._نیوشا من داشتم تو اسمون پرواز میکردم یهو سقوط کردم .. نمیدونم چی شد یهو...اخ سرم خیلی درد میکنه نیو...نیوشا_ حقته این مال اینه که میخواستی تک خوری کنی خداهم حالتو گرفت .. هاکان_ بهتره زود بارو بندیلتونو جمع کنید برگردید اینجا به درد بچه ننه هایی مثل شما نمیخوره ..._نیوشا چی شده چی داره میگه این ؟ نیوشا_ببین دکتر سردار اینکه این بلا سر خواهر من اومده هیچ ربطی به نازک نارنجی بودنش نداره تازشم چند تا از بچه های دیگه هم همین جوری شدن .. پس ناتای من تقصیری نداره .._چی میگی ناتاشا به منم بگید بدونم در باره چی دارید حرف میزنید ..هاکان_ این اتفاق فقط واسه اونایی که مثل احمقا احساساتی میشن میفته ..تب دریاچه فقط اونایی رو میگیره که با همه وجود دارن نگاش میکنن و احساستی میشن و میرن تو رویا .. زود بارو بندیلتو جمع ن با اون احمقای دیگه برگرد پایگاه من با سربازای احمق کاری ندارم ...نیوشا- اگه خواهرم برم منم باید همراش برم . ما بدون هم جایی نمیریم ...یا باهم میمونیم یا میریم...سرهنگ عبدالمجد-سردار ...ما نیرو کم داریم نمیشود که... هر سال ما این مشکلات را داریم. هاکان با خشم نگاهی به ما کرد وبه سرعت از اتاق بیرون رفت...عبدالمجد-کمک کن خواهرتو ببر توخوابگاه . از فردا تمریناتو شروع میکنیم ...نیوشا با خشم نگاهی به من کرد ...منو از تخت اورد پایین و به سمت خروجی رفتیم ..._نیوشا نمیخوای بگی بهم ؟نیوشا_بعدا...اصرار فایده ای نداشت...وارد سالنی شددیم پر از تخت ... منو دوباره روی تختی نشوند ... نیوشا_همینجا بشین تا برات یکم اب و غذا بیارم ..._اما نیوشا...نیوشا_بعد بهت میگم . نمیخوای که باز مجبور بشم واسه یه تکه نون نقشه بکشیمو کنف بشیم...دیگه سرهنگی هم نیست کمکون کنه . به سرعت رفت .. من هنوز گیج و منگ از اتفاقاتی که افتاده بود ...با سینی غذا برگشت...نیوشا- بیا کوفت کن باز غش نکنی ...-غش ... من کی غش کردم؟نیوشا- تا تو ایران بودیم که عین گرز رستم سرپا بودی چی شده از وقتی اومدیم تو این بیابونه زرتی غش میکنی و من بدبخت باید هی منت این سردار گند دماغو بکشم...نکنه واسه جلب محبت این ایکبری داری نقش بازی میکنی هان؟-درست صحبت کن ...مثل ادم حرف بزن ببینم چی شده ؟نیوشا- هیچی داشتی با چشای گشاد شده ونیش باز دریاچه رو نگاه میکردی ..هر چی صدات زدم انگارنه انگار...بعدم تا ماشین وایساد عین الاغ رم کرده پریدی پایین دددبدو سمت دریاچه حالا بدود کی ندو ...هی از این بر میپریدی اونبر و سه پلنگ مینداختی...البته چند تا از بچه های دیگه هم عین تو خر شده بودنا...هر چی میگفتم ناتاشا ..خواهر؟ چه مرگت شده تو که از این کارا نمیکردی ...انگار نه انگار ...گفتم یا خدا... نکنه جنی شدی حالا تو این گیر و دار از کجا جن گیر بیارم ..تو همین فکرا بودم که سردار با چند تا از این سربازای غول بیابونی عین چوپونی که گله شو جمع میکنه افتادن دنبالتون ...زدنتون پشت کول و رفتن تو ساختمون ... یکی یه امپول حوالتون کردن تا دوباره ادم شدین... تو راه اینقدر سردار بدبختو لنگ و لگد کردی دلم به حالش سوخت ....بیچاره...-دهنم ازحرفای نیوشا باز مونده بود باورم نمیشد ...-دروغ میگی...چرا این جوری شدم؟نیوشا-دروغ. استغفار کن من و دروغ ..به جان پنج تا بچه ام خدا منو بزنه اگه دروغ بگم...سردار که گفت تب دریاچه گرفته بودی ...من موندم تو چطور با این روح لطیفو رمانتیکت که با دیدن یه دریاچه این طور فوران میکنه تو این ارتش دوم اوردی ...-حالا چیکار کنم نیوشا؟نیوشا-هیچی عزیزم...غذاتو کوفت کن تا سرد تر نشده.. -چاره ای جز باور حرفای نیوشا نداشتم ...اخه چطور یه دریاچه میتونست این بلا رو سر ادم بیاره؟مثل تو داستانا بود ..شایدم واقعا ما به سرزمین افسانه ای اومده بودیم...ازفردای اون روز تمرینات ما شروع شد...تمریناتی که حتی سربازای لبنانی قوی هیکل رو از پا در اورده بود چه برسه به من و نیوشای بیچاره....سه ماهی میشد که داشتیم بصورت فشرده اموزش میدیدیم ...اندامهای بی جونمون حالا عضله ای ونیرومند شده بود طوری که هر کدوم از ما ده تا مرد وحریف میشدیم ...هر روز هاکان و چند تا از فرماندها تاکتیک های رزمی جدیدی به ما اموزش میدادند ..هاکان خیلی کم با من رو در رو میشد ...نمیدونم چرا احساس میکردم از من دوری میکنه ...امروزاخرین حرکت رزمی رو بهمون یاد دادند...هاکان_خوب اینم از اخرین فن..حالا گروه های ده تایی بشین ...شما باید با هم مبارزه کنید اونایی که میمونن با فرمانده های ارشد و من مبارزه میکنند ...خوب با شماره سه به صف بشید...یک...دو..سه..._همه اماده باش ایستادیم...نیوشا_اماده ای ناتا ؟_اره نیو نیوشا_ بزن بریمبا این حرف به سمت گروه روبرو حمله ور شد ..من و بقیه هم دنبالش...غوغایی بود ...نیوشا داشت با زن لبنانی که یه سرو گردن ازخودش بلنددتر بود مبارزه میکرد ..خیلی قوی بود وتمام ضربات نیوشا رو خنثی میکرد ...من و نیو با سه نفر از همین لبنانی ها مونده بودیم...یهو زنه دست انداخت دور گردن نیو وفشار محکمی به گردنش اورد ..نیو میخواست خودشو خلاص کنه اما زورش نمیرسید... با صدای گرفته ای گفت:ناتاااااا کجایی که نیوشاتو دارن میکشن...با بدبختی حریفمو پیچوندم و به طرف نیویه نگاه انداختم ...فکر کردم باز داره بازی در میاره اما دیدم نه ...زنک بد جوری داشت گلوی نیو شا رو فشار میداد طوری که راه نفس نیو بسته بود و هر لحظه صورتش کبود تر میشد ..خدای من داشت خواهرمو میکشت ...خیز برداشتم سمتشون که یکی از پشت بازومو گرفت با غضب برگشتم سمتش..هاکان با صورتی سرد... وبی تفاوت ایستاده بود ...خواستم بازومو از دستش خلاص کنم ولی محکمتر منو نگه داشت..._ولم کنید .. داره خواهرمو میکشه...خواهش میکنم...هاکان_خودش باید از پسش بر بیاد ...نیوشا داشت زیر دستای زنک لبنانی جون میداد و تقلاهای من واسه خلاصی از پنجه های فولادی هاکان بیفایده....با دیدن صورت کبود شده نیوشا از ترس تو دلم خالی شد ... ناغافل برگشتم سمت هاکان وبا همه وجودم دندونامو تو گوشت بازوش فرو کردم ...چنان دردش گرفت که نتونست جلوی فریادشو بگیره و دستاش از بازوم شل شد ...بی درنگ به سمت زن خیز برداشتم ..اینجا دیگه تاکتیک بدردم نمیخورد ...با ناخن های بلندم که هر روز سوهانش میکردم چنگ محکمی تو صورت چاق و پهنش کشیدم...از پشت مقنعه و موهاشو با هم گرفتموبا همه قدرتم به عقب کشیدم زن جیغ بلندی کشید خواست خودشو خلاص کنه که با یه ضربه وسط گلوش صداشو بریدمواز رو نیوشا پرتش کردم کنار ...نیوشا رو گرفتم تو بغلم ...رمقی واسش نمونده بود ._نفس بکش نیو .....عزیزم...نفس بکش...نیوشابه سرفه افتادو خس خس کنان سعی کرد نفس بکشه...با اولین نفس اون خیالم راحت شد و تازه متوجه اطرافم شدم...زن لبنانی با کمک دوستاش داشت بلند میشد ..هاکان با چشمای تنگ شده از خشم داشت به سمتمون میومد در حالی که قسمتی از استینش خونی شده بود..خدای من یعنی اینقدردندونام تیز و برنده بود ...همه این اتفاقا شاید در کمتر از چند ثانیه افتاده بود ...هاکان_فکر کنم قرار بود از تاکتیکایی که اموزش دیده بودید استفاده کنید نه عین یه ماده سگ وحشی رفتار کنید ..._اون داشت خواهرمو..هاکان_خفه شو ...اگرم میخواستی اونونجات بدی باید با فن هایی که یاد گرفتی اونو ازاد میکردی ... این رفتار تو یعنی تمام اموزش های ما بی ثمر بوده...شما رو چه به اموزش های ویژه ؟ همون غلطی رو میکنید که ذاتتون میگه...با خشم سرمو بالا گرفتم خواستم چیزی بگم که نیوشا بد جوری به سرفه افتاد ...انگار اونم میخواست چیزی بگه اما نفس کم اورد...کمرشو مالیدم_اروم نفس بکش...به خودت فشار نیار با دیدن این صحنه انگار یه کمی دل سنگیش به رحم اومد.هاکان_زود خودتونو جمع و جور کنید ...اگه یه بار دیگه همچین حرکتایی ازتون ببینم ...سرهنگ عبدالمجد_ قربان فکر کنم واسه امروز کافی باشه ...هوا داره تاریک میشه...سربازا هم خسته هستندبی هیچ حرفی برگشت...بغض بدی راه گلومو بسته بود ..سرم پایین بود نیوشا کنارم بی رمق افتاده بودو توان هیچ کاری رو نداشت ...کمکش کردم...با هم به سمت خوابگاه رفتیم...تو رختخوابم اروم دراز کشیده بودم که نیوشا اروم سرش و گذاشت رو سینه ام وبا لحن بغض داری گفت:ناتاشا منو ببخش همش تقصیر من بود .اروم موهای خوشرنگشو ناز کردم_ نه عزیزم ...حتی اگه امروز تو مبارزه اول میشدیم این عوضی یه بهونه واسه چزوندنمون پیدا میکرد ...نمیدونم چه هیزوم تری بهش فروختیم که باهامون این جوری میکنه..نیوشا_بیخیال عقده داره ... من بات شرط میبندم تو عشق شکست خورده ...شایدم زیدش بهش خیانت کرده وگرنه ادم نرمال از این عقده بازیا در نمیاره..._اره راست میگی .نیوشا_وای ناتاشا امروز مرگو جلو چشام دیدم ..تو لحظه های اخر گفتم دیدی نیوشای بیچاره چه مفتی مفتی مردی وتو کف شب زفاف با سرهنگ موندی ...ای داد بیداد ..._خاک تو سرت نیو ..چی داری میگی؟نیوشا_خاک تو گور تو امروز داشتم جوون مرگ میشدما ... اگه مرده بودم چی؟فردا اولین کاری که میکنم زنگ میزنم به سرهنگ وبهش میگم تو رو خدا بیا عقدم کن...من دیگه طاقت ندارم ..._دیوونه ، یه جوری حرف میزنی که انگار ترشیدی رو دست بابا مامانمون موندی.نیوشا_پ ن پ نیست قشون قشون خواستگار دم خونمون صف کشیدن.بیچاره خبر نداری کارمون از ترشیدن گذشته داریم کپک میزنیم ._ گمشو تو هم هنوز 25 سالمونم نشدها.نیوشا_بدبخت دخترای کوچکتر از ما شوهر که کردن هیچ ، هفت ،هشتا توله هم پس انداختن.اصلا من یه درد دیگه دارم با چه زبون بگم دلم شووووووهر میخواد یه سایه بالا سر میخواد ... همه که مثل تو خواهر روحانی ،سرد مزاج تشریف ندارن..بابا رگای سرم مسدود شد از بس رفتم زیر اب یخ تا این شیطان رجیم دست از سر کچلم برداره ... سنگای کافور و که دیگه نگو تو شیکمم شده مرده شور خونه ...لیمو عمونی که دیگه جای خود دارد ... لامصب دیگه نمیدونم چه خاکی تو گورم کنم ...خنده ام گرفته بود... اخه خودمم همین مشکلو داشتم اما سعی میکردم زیاد بهش توجه نکنم._ خوب بابا تسلیم .فردا خودم واست میرم خواستگاری نیو گونموبا شیطنت بوسید وگفت:جون نیوشا ؟راست میگی؟_اره اگه دختر خوبی باشی .نیوشا_وای...وای... دلم قیلی بیلی میره واسه یه بوسه از اون *صورت* ..بی هوا لبای درشت و خواستنی هاکان جلو چشمام جون گرفت .نیوشا_اخ که دلم میخواست الان تو بغلش بودم و ...اینقدر گفت و گفت کهبا حرفاش تنم داغ شد ... خودمو تو اغوش گرم و عضلانی هاکان دیدم ...لبای داغش که رو گردنم اروم میلغزید وبه سمت سینه هام میرفت ...اه داشتم از خود بیخود میشدم ...نه ..نه...به سرعت از جام بلند شدم طوری که نیوشا پهن شد رو زمین .. نیوشا_اوووی ...باز مثل خر رم کردی ...کجااا؟باید میرفتم .. کجا ..نمیدونم ..یه جا که تن گر گرفتم و اروم کنم...بی هوا به سمت خروجی خوابگاه دویدم.همه جا تاریک بود ،تنها نورنقره فام ماه زینت بخش دریاچه و اطراف بود .باید میپریدم تو اب اره باید شنا میکردم ،مثل دیوونه ها لباسامو از خودم کندم و شیرجه رفتم تو اب ، ااااااه هسردی اب ،تن گر گرفتمو در اغوش کشید ...ارامش وسردی دریاچه منو به خلسه لذت بخشی برد.نمیدونم چند ساعت گذشت اما با صدای خش خشی در نیزار ترسیدم ،سریع از اب اومدم بیرون اما هرچی به اطراف نگاه کردم خبری از لباسام نبود، باز خوب شد *لباس راحتی*امو در نیاوردم .دوزاریم افتاد ، این نیوشای ورپریده میخواست باز سر به سرم بزاره._نیو زود لباسامو بده ، میدونم خودتی پس لطفا لوس بازی در نیار،خیلی سرده .بازم صدای خش خش، یکم ترس برم داشت نکنه گرگی، سگی، چیزی باشه ،عجب غلطی کردم . بازبا نا امیدی داد زدم :کی اونجاست؟ نیوشا تویی؟ صدایی از پشت سرم اومد تا برگشتم مردی بادستای بزرگ محکم جلوی دهنمو گرفت ،منو به شدت کوبوند زمین وخوابید روم. تن سنگینشوبا *نیاز* وحشیانه ای مالید بهم چشماش تو تاریکی برق میزد ... صدای خس خس نفساش مثل له له زدن سگ میمونست .....شوکه شده بودم ،سنگای تیز زمین با فشارای اون عوضی داشت بدن *بدون پوشش*م روسوراخ وزخمی میکرد .مغزم از کار افتاده بود .باید کاری میکردم تقلا کردن فایده نداشت .با دستام به دنبال سنگی چیزی رو زمین گشتم اون کثافت با دست ازادش یکی از سینه هامو تو چنگ گرفت و اومد سینه دیگمو به دهن بگیره که دستم خورد به سنگ تیز ونسبتا درشت .با همه قدرتم زدم تو سرش با دستاش سرشو گرفت و ناله کرد اما هنوزم به حالت نشسته رو بدنم بود .فرصتی نداشتم با یه حرکت خودمو از زیر بدنش کشیدم بیرون و لگد محکمی تو شکمش زدم وسریع فرارکردم . میدونستم داره پشت سرم میاد.نفسم بالا نمیومد اما دیگه چیزی نمونده بود به ساختمون خوابگاه برسم .یهو پام به سنگی گیر کرد، افتادم .سینه هام بد جوری درد گرفت ،تا بلند شدم و خواستم بدوم دستای قوی دور بدنم تنیده شد از وحشت جیغ زدم ،چشمامو بستمو با مشت به سینه پهن و عضله ای مرد کوبیدم .

admin

12-03-2016, 09:42 PM

با قدرت دستاموگرفت.
_بهت گفتم از تاکتیکایی که یاد گرفتی استفاده کن .چشمامو باز کردم.خدای من چی میدیدم ؟هاکان؟ یعنی اون عوضی هاکان بود؟نه_تو؟ تو بودی؟ خدای من…هاکان_این موقع شب اونم *بدون پوشش* و عور داری چه غلطی میکنی هان؟_یعنی اون نبوده ؟دیگه رمقی برام نمونده بود ...از یه طرف خوشحال بودم که نجات پیدا کردم از یه طرفم از موقعیتی که توش بودم خجالت میکشیدم .لرزم گرفته بود سست و بی رمق شده بودم لبای اونو میدیدم که تکون میخورد اما صدایی نمشنیدم .چشمام سیاهی رفت ونزیک بود با مخ پهن شم رو زمین که با دستاش محکمتر منونگه داشت.هاکان_ با توام،میگم چرا موهات خیسه؟ فکر کردی اینجا کجاست ؟خونه بابات ، دریاچه ام استخر خونتون که *بدون پوشش* شدی؟وای خدا چقدر حرف میزد دلم میخواست خفه اش کنم.با ته مونده قدرتم داد زدم _میشه خفه شی؟ به جای اینکه ازم بپرسی چه اتفاقی برام افتاده ،وایسادی واسم نطق میکنی؟یه عوضی لباسامو برداشت وتا به خودم بیام بهم حمله کرد ،داشتم فرار میکردم که گیر تو افتادم. حالم ازهمتون بهم میخوره ،مرده شور هر چی مرده ببرن ،کثافتای اشغال، از همه تون متنفرم...از همتونننننننننن....این حرفا رو در حالی که گریه ی ارومم تبدیل به هق هق شده بود میگفتموبا مشت تو سینه پهنش میکوبیدم.اصلا حال طبیعی نداشتم.فشار روحی بدی رو تو این مدت تحمل کرده بودم.عین لیوان ابی که سر پر شده خودمو خالی میکردم...گفتم الانه که با یه مشت محکم دهنمو سرویس کنه اما دیدم نه با نیش خندی دوطرف کمرمو گرفت واز زمین بلندم کرد و انداختم رو شونش وبه سمت ساختمون مخصوص خودش رفت.هنوزم داشتم با مشت و لگد به سرو کله اش میکوبیدم_ولم کن عوضی ،بزار برم، داری منو کجا میبری؟ بزارم زمین...با عصبانیت ضربه محکمی به پشتم زد و گفت:خفه میشی یا خودم صداتو ببرم .با چنان خشمی این حرف و زد که از ترس صدام تو گلوخفه شد و اروم گرفتم اما انگار اشکام تازه راه خودشونو پیدا کردن. وارد ساختمون شدیم از چند تا پله بالا رفت در اتاقی رو باز کرد و یهو منو پرت کرد جیغی کشیدم و گفتم الانه که استخونام بشکنه اما روی یه تخت با دشک نرم و فنری افتادم.با صدا نفسمو بیرن دادم که دیدم با تمسخر جلوم وایساده در حالی که جعبه کمک های اولیه دستشه.بی اختیاربا دست پاچگی ملافه رو تختو دورم پیچیدم که باعث شد نیشخندش تبدیل به قهقهه بشه.دندونای ردیف و سفیدش عین مروارید تو نور مهتابی میدرخشید .کمی که اروم گرفت کنارم نشست و زل زد تو چشمام ؛همینطور که ملافه رو محکم دورم نگه داشته بودم خودمو عقب کشیدم.هاکان _کاریت ندارم نترس .فقط تا بیشتر از این تختمو به گند نکشیدی بزار تمیزت کنم.از لحن حرف زدنش لجم گرفت انگار کثافت سرتاپامو گرفته که اینجوری میگفت. با عصبانیت تو چشماش زل زدمو گفتم :فکر کنم تازه از شنا برگشتم پاک پاکم،لازم به تمیزکاری نیست.هاکان با همون لبخند تمسخر امیز گوشه لبش نگام کرد._مطمئنی.، بهتره یه نگاه به سر تا پات بندازی.نگاهی به خودم انداختم،وای خدای من جا به جای ملافه خونی شده .این خونا کجا بود، بی اختیار ملافه رو کنار زدم ،تمام بدنم خراشیده وزخم شده بود .با یه حرکت بلند شد ملافه رو از دورم کنار زد وپشت سرم نشست ،خواستم بلند شم که موهای بلندموتودست گرفت وکشید پایین با ناله افتادم کنارش._چیکار میکنی وحشی؟ هاکان_بگیر بتمرگ به اندازه کافی تحملت کردم.نترس اینقدرتن و بدن خوش هیکل و*بدون پوشش* دیدم کهتو پیششون هیچی.خیلی بهم برخورده بود اون حق نداشت با من اینجوری حرف بزنه.عوضی...داشت بند سوتینمو باز میکرد که سریع از تخت پریدم پایین _ خودم میتونم زخمامو تمیز کنم احتیاجی به شما ندارم.فکش از عصبانیت منقبض شد بانداژتوی دستشو با خشم پرت کرد تو بغلم و از تخت بلند شد.هاکان_نکنه فکر کردی خوشم میاد بهت دست بزنم . از تو خوش هیکلتراش منتظر یه اشاره منن ._خدا رو شکر من از این ارزو ها ندارم.هنوز اونقدر بدبخت نشدم که عقده همچین چیزایی داشته باشم.(تو دلم گفتم : اره جون خودم، تا همین یه ساعت پیش داشتم تو حسرت اغوشش میسوختم)هاکان_خواهیم دید.بی هیچ حرفی به سمت در اشپزخونه ر فت.تازه داشتم اطراف و میدیدمیه سوییت نسبتا بزرگ با پنجره ای رو به دریاچه.، طرف دیگه *گرماااابه*ی با دیواره شیشه ای خودنمایی میکرد.وارد اتاقک شیشه ای شدم .خودمو تو ایینه سرپایی *گرماااابه* نگاه کردم . تمام بدنم خونین و کثیف بود .زیر اب گرم تمام اتفاقات مرور کردم. عین یه خواب پریشون میمونست.ساعتها زیر اب بودم تا اینکه سردی اب منو از اون حال بیرون اورد .ای داد بیداد حالا باید چی کار میکردم نه لباسی، نه حوله ای اروم در *گرماااابه*و باز کردم اروم سرمو کردم بیرون،چراغا رو خاموش کرده بودو صدای موسیقی ملایمی به گوش میرسید . انگار یادش رفته بود من اونجام ...شایدم نه از قصد این کارو کرده بود .خاک تو سرم نکنه قصد و منظوری داشت؟پاورچین به سمت تخت رفتم .عین این کورا دست کشیدم روش تا ملافه ای چیزی پیدا کنم بپیچم دورم.از لای دردیگه ای نور کمی به چشم میخورد . با ترس و لرز به سمت نور رفتم.هاکان روی صندلی نشسته بود، لیوانی در دست ،داشت به قاب عکسی نگاه میکرد و جرعه جرعه از لیوان مینوشید . انگار تو عالم دیگه ای بود .هاکان_دیگه چیزی نمونده ماهان قسم میخورم بلایی سرش بیارم که صد هزار بار ارزوی مرگ کنه.... تن کثیفشو میندازم جلوی سگا ..._خدای من از کی میخواست انتقام بگیره؟ این عکس کی بود؟خواستم عکس توی دستشوببینم اما با قدمی که به جلو برداشتم ملافه توی پام پیچید وبا صدا نقش زمین شدم .وای سینه هام له شدند.صدای دورگه شده از خشمشو شنیدم_تو اینجا چه غلطی میکنی؟ کی گفته بیای تو اتاقم؟ ترسیده بودم خیلی عصبانی بود زود ملافه رو رو سرم کشیدمو از زمین بلند شدم _من....من ...اومدم....باچشمای سرخ شده در حالی که کمر شلوارشو شل میکرد به سمتم اومد _اومدی چی؟هان؟ اومدی تا کار ناتموم اون مرتیکه رو من تموم کنم؟ عصبی داد زدم _خفه شو عوضی ،فکر کردی کی هستی ، که اینطوری با من حرف میزنی ؟ خیلی تحفه ای ؟ زیادی خیال برت داشته فقط اومده بودم ازت لباس بگیرم همین ....ملافه رو که عین چادر سرم کرده بودمو سفت تربه خودم پیچیرمو به طرف در رفتم که یهو ملافه رو از سرم کشید وموهای خیسمو تودستش پیچوند طوری که سرم به شدت به عقب کشیده شد _ تا حالا هیچ ننه قمری جرات نکرده بود جلوی من زبون درازی کنه الا تو ، اونم الان خودم درستش میکنم ، وقتی اون زبونتو از تو حلقومت کشیدم بیرون میفهمی کجا باید دهن باز کنی. نفس تو صورتم میخورد بوی تند *ضدعفوني* تو دماغم پیچید*صورت*و وحشیانه رو لبم گذاشت با دندوناش گازی از لبم گرفت که شوری خون رو تو دهنم حس کردم .از درد و ترس شوکه شده بودم موهام محکم تو دستش بود، سرم به عقب کشیده شده بود ،قدرت انجام هر کاری از من سلب شده بود .نباید میزاشتم بیشتر از این اذیتم کنه...هاکان خیالی من کجا و این وحشی مست کرده کجا..با همه قدرتم ارنجمو کوبوندم زیر دلش تنها جایی که هر مردی رو از پا میندازه..با اخی منو رها کرد وزیر دلشو گرفت دوییدم با همه وجودم این اون هاکانی نبود که من میخواستم نه..نفهمیدم چطور خودموبه راهروی خوابگاه رسوندم فقط دیدم نیوشا با چهره ترسیده و نگران روبرومه مرتب میگه_چی شده ؟این چه ریختیه ناتاشا ؟کجا بودی؟خودمو انداختم بغلشو های های زدم زیر گریه وبا نفسهای بریده بریده ماجرا رو براش تعریف کردم .اونقدر گفتمو گریه کردم تا اروم شدم.نیوشا_ خواهر به فدات ، عزیزم تقصیر خودته ، این وقت شب ، تو کشور غریب بایدم همچین اتفاقایی برات بیفته ،افرین دخمل خوب بینیتو پاک کن حالا ، قول بده از این به بعد تنهایی شیطونی نکنی ._گمشو تو هم جای دلداری دادنته ،بجای اینکه بگی الان میرم حق اون نامردو کف دستش میزارم نشستی واسه من لودگی میکنی.یهو عین جن زده ها ایستاد در حالی که اخماشو تو هم کشیده بود ،خم شد پشت کفش راحتی صورتیشو خوابوند ویقه لباسشو کشید بالا و انگشتشو با زبونش خیس کرد و کشید پشت لبشو عین این گنده لاتا رفت سمت در خروجی با صدای کلفتی گفت _ دددد پاشو دختره چشم سفید، بلند شو نشونم بده اون لامصبو که چیشای نازتو بارونی کرده ،نشونم بده تا با همین دندونام خر خرشو بوجووم....اینقدر با مزه ادا در اورد که همه تلخیا یادم رفت و از ته دلم زذم زیر خنده ...نیوشا_ضیفه به چی میخندی ،مگه نگفتی من بی غیرتم ،پاشو بریم یه غیرتی نشونت بدم که هفتا هاکان از این بر و اونبرش بزنه بیرون .این بار از خنده اشک تو چشمام جمع شده بود .در حالی که هنوز ملافه دورم بود بلند شدم و دست انداختم دور گردنشو گونه هاشو بوسیدم_ قربونت برم نیو نیو من اگه تو رو نداشتم چیکار میکردم؟نیو بادی به غب غب انداخت_باید میرفتی خودتو میکردی زیر گل.زدم پس کلش _تا باز بهت خندیدم پرو شدی ؟نیوشا ریز خندید_فدات بشم توفقط بخند من قول میدم کاری کنم که اون نره خر به چیز خوردن بیفته..._بیخیال نیو از فردا میدونم چطور رفتار کنم باید جسابی تاکتیکا رو تمرین کنیم تا بتونیم تو شرایط اینطوری از پس یه مرد قوی هیکلم بر بیاییم . خیلی داغونم بیا بریم بخوابیم .فردا بهش فکر میکنیم .بی هیچ حرفی داخل سالن شدیم .همه در خواب ناز فرو رفته بودند .بیصدا لباسی تنم کردمو خوابیدم.
با تکون های ارومی بیدار شدم نیوشا_پاشو ابجی ، پاشو که کارمون ساختست._نیو به جان خودت دارم میمرم از خواب بزار بخوابم .نیوشا_اگه به من بود میذاشتم خواب به خواب بری ، د پاشووگرنه این نره خر خودش میاد ._نره خر کیه دیگه؟نیوشا_ هاکی جونو میگم ، همه تو صفن الا تو و من با این حرفش مثل برق گرفته ها بلند شدم وتو یه چشم به هم زدن اماده وزودتر از نیوشا زدم بیرون.همه به صف شده و سرهنگ عبد المجد داشت سخنرانی میکرد اما خبری از هاکان نبود .نیوشا_ گشتم نبود نگرد نیست._یعنی چی؟نیوشا_یعنی *عزيز*تم خواب مونده مثل خودت .شایدم سرش جای دیگه گرمه._زبون به دهن میگیری ببینم سرهنگ چی میگه؟نیوشا_خبری نیست فقط میخوان بفرستنمون سفر اخرت .هر کی زنده موند که خدا عمرشو زیاد تر کنه هر کی هم سقط کرد شیطان رجیم دم جهنم منتظرشه_ چی میگی تو؟نیوشا_ میگم دارن میفرستنمون اونجا که عرب نی انداخت _مثل ادم حرف میزنی یا نه؟نیوشا _ایکیو دارن میبرنمون ازمون دوره رنجری که از دوره چریکی بالاتره میفهمی یعنی چی؟ یعنی خود کشی _تو هم دیگه یه جوری میگه که گفتم کجا میخوان ببرنمون .نیوشا_ اااا نه بابا ، شجاع شدی_من شجاع بودم نیوشا _ای شیر پاستوریزه ، ای همولیزه،ای ..._یه چیزی بهت میگما نیو ، اون موقع که تو با دوستات رفتین قشم خوش گذرونی من داشتم همین دوره رو میگذروندم .نیوشا_مرگ تو؟_مرگ خودتنیوشا_ ای قربونت برم پس خیالم راحت حالا حالا شیطان رجیم ونمیبینیم؟خنده ام گرفته بود _نه خیالت راحتنیوشا_ ای نفس کش برین کنار که دوقلو های افسانه ای دارن میان ...با این حرفش چند تا از زنا برگشتن و با تاسف برامون سر بکون دادند ..دیگه برام مهم نبود دیگران چطور دربارمون قضاوت کنن .دلم میخواست مثل نیوشا بی خیال و ازاد باشم نیوشا –ناتاشا به خدای احد و واحد من دیگگه نمیتونم ... آآب ب ..میخوام ...اب... گشنمه ...اخه این پودرای زهر ماری جای غذا رو واسه ما میگیرن؟خدا ازسرت نگذره ناتا که اینطور منو اواره بیابون کردی ... -بسه دیگه منم مثل تو دارم هلاک میشم ..به جای حرف زدن راه بیا تا زودتر برسیم فقط دو شب وقت داریم خودمونو به پایگاه برسونیم...این ماموریتی بود که باید واسه پایان دوره میدادیم...ما رو با هلیکوپتربه دشت وسیعی بردند که خیلی از پایگاه دور بود ...با وسایلی که در اختیار داشتیم باید خودمونو در عرض سه روز به پایگاه میرسوندیم وگرنه تنبیه سختی در انتظارمون بود ...

admin

12-03-2016, 09:42 PM

نیوشا-اخه یکی نیست بگه نامردا سه تا بسته شکلات و يک قمقمه آب هم شد اذوقه... این چترنجات به این سنگینی تو بر بيابان وبال گردنمون کردین که چی؟به چه کارممون میاد ؟-یکی به یکی میگه دوره رنجری ...بازم شکر کن همینا رو هم دادن ...باید هر طور شده زودتر خودمونو به قرارگاه برسونیم...ما که سخت تر از اینم گذروندیم ... یادته شبی که دست خالی فرستادنمون تو اون بیشه زار؟نیوشا-اخ یادم نیار که تمام تنم مور مور میشه ...بیچاره اون افغانیه که تو باتلاق خفه شد ...وای خدایا توبه ..توبه .. یادم نیار ...-باشه بابا...بیا حالا یه گودال بکنیم ...نیوشا-میخوای قبرمونو بکنی؟ من که نا ندارم بزار همیجا جون بکنیم فوقش جسدمونو این شغال موغالا میان میبرن...-خنگ خدا مگه تشنه نیستی؟ نیوشا-چرا اما تا کی میخوای زمینو بکنی تا به اب برسی زرنگ؟ -احمق جون چاه نمیکنیم که فقط یه گودال بعد روش این چترو میکشیم تا صبح کلی اب این تو جمع میشه....نیوشا-تا صبح؟ من الان دارم جون میکنم..تا صبح که دیگه خدا رحمتم کنه... نور به قبرم بباره..._حقته ...چقدر گفتم کم اب بخور ... نیوشا_ااا با ادم رو به موت که اینجوری حرف نمیزنن ...خودشو مثل جسد انداخت تو بغلمو با صدایی که از ته گلو خر خر میکرد گفت:ناتا ...جگر گوشه من ...حلالم کن ... لبخندی روی لبای خشک شده اش نشوند و به ارومی دستشو بلند کرد و تو هوا تکون داد ...ـواسه کی دست تکون میدی دیوونه؟نیوشا-واسه فرشته مرگ...وداع کن با خواهر که عزائیل اومده خواهرتو ببره ...از تو بغلم هلش دادم کنار -برو گمشو اون بر ،حنات دیگه واسه من رنگی نداره .....میدونم چشمت دنبال اون یه ذره اب تو قمقمه منه ..اما کور خوندی ..دیگه گولتو نمیخورم .. علاوه بر اب خودت نصف مال منم تو خوردی....چشماشو ملتمسانه به من دوخت ...نیوشا-خواهش میکنم فقط یه ذره...خواهش .. تو رو به لب تشنه امام حسین... اینقدر مظلومانه التماس میکرد که دلم اتیش گرفت ..قمقمه رو پرت کردم طرفش و مشغول کندن زمین شدم...تو هوا قمقه رو قاپید و نیشش تا بنا گوش باز شد ..نیوشا- خودمونیما خوب خرت میکنم و سوارت میشم یه خیز به سمتش برداشتم که با خنده ازم دور شد ._زود کوفت کن بیا کمکم کن این گودالو بکنیم...نیوشا-ای به چشم...دلم میخواست بدونم الان هاکان کجاست؟از اون شب کذایی دیگه ندیده بودمش .یعنی اتفاقی براش افتاده بود ؟بی اختیار گوشه لبم رو که زخم شده بود ولمس کردم .نیوشا_ااااوووی باز که هوشت رفت تو کفتر بازی ، وایسادی بالا سر من فاتحه میخونی ،خوب بکن این گودال لامصب دیگه به خودم اومدم سریع گودالو کندیم و چتر روش پهن کردیم..دورش رو با خاک و سنگ پوشوندیم.. بایدتا صبح صبر میکردیم..نیوشا_ خوب اینم از گودال حالا یه فکری واسه این روده بزرگه کنیم که داره کوچیکرو هاپولی میکنه._ حالا باید دنبال چند تا شکاف بگردیم نیوشا_جانم !؟ این شکافت ایهام داره . از چه نوعش میخوای عزیزم شکاف گوشتی *کمر*؟ _خیلی خری نیو منظورم شکاف صخرستنیوشا _ اون که لقب توه عزیزم ، بعدشم تا بوده نبوده شکاف گوشتی خریدار داشته نه سنگیش._ خیلی بی تربیتی نیوشا ، دارم دنبال مار میگردم اونم فقط تو شکاف صخره ها گیر میاد با لودگی جیغی کشید و پشت من قایم شدنیوشا_ خاک تو گورت مار میخوای واسه چی ؟_واسه شام امشب.نیوشا_دیگه چی موشی ،مارمولکی ، خجالت نکش ...عمرا لب بزنم ...اوق_بیچاره اگه همین مارم گیر بیاریم کلاتو بنداز هوا نیوشا_ترجیح میدم از گشنگی بمیرم _باشه هر جور راحتی گفته باشم بعد نیای التماس کنی ، ناتا ، ناتا کنی که خبری نیستانیوشا_بر بینیم بابابه دنبال شکاف گشتم تا بالاخره چند تا گیر اوردم ...بااتیش و دودی که دم ،خونه هاشون راه انداختم اونارو از تو لونه اشون کشیدم بیرون... تو چشم بر هم زدنی گردن اونا رو میگرفتم ، با یه حرکت چاقو سرشونو از تن جدا میکردم._خوب اینم از شام امشبنیو بر و بر منو نگاه میکرد با خارو خاشاک اتیشی درست کردم . مارا رو یکی یکی سر چوب کشیدم عجب دود و دمی راه انداخته بودم نیوشا همچین با چشمای براق به مار بیچاره زل زده بود و اب از لب و لوچه اش سرازیر شده بود که انگار داره بوقلمون سرخ شده میبینه ، اما غرورش اجازه نمیداد بیاد جلو .با ولع شروع کردم به خوردن اینقدر سرو صدا راه انداختم که دیدم نیوشا عین گربه خزید کنارمو مارو از دستم قاپید به دندون کشید ..._آی سوختم .. وای.. چه داغه...عجب حالی میده به خدا ...فکر نمیکردم گوشتش به این خوشمزگی باشه._چی شد قرار بود از گشنگی بمیری نیوشا _راستش دلم نیومد تو این برهوت بی خواهر شی._رو تو برم سنگ پا نیشخندی بامزه تحویلم داد و مشغول خوردن شد.صبح با خورشید و در شب با ستاره بادکنکی و دب اکبر و غیره جهت یابی میکردیم ...تا اینکه از اون بیابون برهوت گذشتیم و به منطقه ی کوهستانی که پوشیده از درخت بود رسیدیم..فقط یه شب دیگه باقی مونده بود ... نمدونم بقیه تا الان رسیده بودند یا نه؟این منطقه درست بالای اردوگاهمون بود ...کافی بود ابشار تو ی جنگل و پیدا کنیم واز اون بالا با چتر بپریم بعدش تا پایگاه فقط نصف روز فاصله داشتیم ...نیوشا_ اخیش ،فس مخم داشت در میرفت از بس افتاب خورد بهش ، عجب جنگلی ، اینجاست که باید گفت چی؟فتبارک الله و احسن و الخالقین_ نه بابا از این حرفام بلد بودی و ما نمیدونستیمنیوشا_ خاک به سر بی احساست یه عمر جونیمو پات حروم کردم ،رخت چرکاتو شستم ،تازه میگی منو هنوز نشناختی ، حلالت نمیکنم اینارو با عشوه و صدای زیر میگفت و میزد به سینه اش _خوب مسخره بازی بسه باید حواسمون جمع باشه همیشه تو اخرین مرحله تله گذاری میکنن نیوشا _ مگه میخوان موش کره بگیرن؟_نه میخوان نیوشای ناز نازی رو بگیرن نیوشا_ اوا غلطت کردن گور به گوریا . _نیو شوخی نمیکنم ، یکم جدی باش نیوشا_بله قربان ، امر امر شماست._تو ادم بشو نیستی نیوشا_فرشته به این نازی دلت میاد ادمش کنی؟ حرف زدن بی فایده بود با یه بسم الله وارد جنگل شدیم، هنوز چند کیلومتر جلو نرفته بودیم که بدن نیمه جون یکی از سربازا رو دیدیم که از درخت اویزون شده و به شدت ازش خون میرفتنیوشا_یا دوازده امام ، اینو چه به روزش اومده _نگفتم بهت نیوشا_کمکش کنیم؟_ صبر کن یه چوب بلند پیدا کنم نیوشا_ چوب میخوای چیکار؟_باید مطمئن شم دورش تله ئ دیگه ای نیست اروم با چوب روی زمین پر از برگ کشیدمانگار فقط همین یه تله بود .به سمت دختر رفتیم با کمک نیوشا اوردیمش پایین خیلی ازش خون رفته بود .نیوشا_جالا چیکارش کنیم؟_باید با خودمون ببریمشنیوشا_ولی یکم عجیبه من _چی عجیبه؟نیوشا_قیافش اشنا نیست ، تا حالا ندیده بودمش.تا نیوشا اینو گفت دختر چشماش باز شدو با چالاکی خنجر کمریشو کشید وبازوی منو که کنارش بودم زخمی کردسوزش بدی تو دستم پیچید نیو شا اما فرز تر از دختر با یه حرکت پا خنجر رو از تو دست دختر انداخت و با لگدای پی در پی اونو نقش زمین کرد .نیوشا_ای تف به ذاتت پدر بد ذاتت چشم سفید .جالت خوبه ناتا؟_اره بیا ببندش به دختر تا بیدار نشده .اینم یه تله بود.نیوشا_عجب دنیایی شده ها ،اینو پند گوشت کن خواهر، اگه دیدی یکی داره جلوت جون میکنهمحل سگم بهش نزار یهو دیدی مثل این گربه صفت پنجول کشید .سریع دختر و به تنه درختی بست و بهمن کمک کرد تا بقیه راه و ادامه بدم .خدا رو شکر زخمم سطحی بود ._نیوشا گوشاتو تیز کن ببین صدای اب میشنوی؟نیوشا_خودت که یه جفت درازشو داری مال من میخوای چیکار؟_ ااااااااا باز بی ادب شدی ؟نیوشا_خوب بابا حالا قهر نکن .با حالت بامزه ای گوشاشو از مقنعه اورد بیرون، برگ پهنی از درختی چید و کنار گوشش گرفت.از حرکاتش خندم گرفته بود _چیکار میکنی خله؟نیوشا_هیییییییییسس ، رادارمو به هم نزن.بیا دارم از این طرف یه صدایی میشنوم.بیا دیگه ...دنبالش راه افتادم راست میگفت هر چی جلو تر میرفتیم صدا واضح تر میشد بعد از چند کیلومتر پیاده روی زیباترین منظره ای که یه ادم ممکنه تو زندگیش ببینه جلو روی ما بود .درختای سر سبز پوشیده در حصارهوای مه الود با رنگین کمون خوشرنگی که از این سر تا اون سر ابشار رو در بر گرفته بود .همیشه دلم میخواست یه کلبه درختی تو همچین فضای رمانتیکی داشتم وبا عشق زندگیم عمرمو سپری میکردم یعنی میشد؟من، هاکان ،با یه پسر کوچولوی ناز ،.........نیوشا_آی ،باز تب مب نکنی که اینجا از سردار جون و امپولاش خبری نیستا.با لبخند مشت کم جونی به بازوش زدمنیوشا_چرا میزنی؟ یتیم گیر اوردی ؟بزار بزار سرهنگ جونمو ببینم لبخندم با قیافه مظلومی که به خودش گرفته بود به قهقه تبدیل شد نیوشا_ازار ، کوفت ،باز تب گرفتی؟_گمشو تو هم ، ولی راست راستی تو سرهنگ و دوست داری؟نیوشا _وای ناتا عاشقشم ؛ میمیرم براش البته از خدا که پنهون نیست از تو چه پنهون من عاشق تمام مردای خوش هیکل ونانازم.هرکی خوشتراشتر عشق منم بیشتر _دیوونه ، یه بار مثل ادم حرف نزنیا..نیوشا_ااا خوب گفتی راستشو بگو منم گفتم._خوب بیخیال، چترت و چک کن باید بپریم ،داره بادم میاد میتونیم با کمکش تا نزدیک اوردوگاه پرواز کنیم .نیوشا_ ای جانم،می ونی من فقط بخاطر این چتربازیا وارد ارتش شدم _چیه یادت افتاد به اخرین چتر بازیت؟نیوشا_ اره، کاشکی حالا اینجا بود ، قزبونش برم ..._کاشکی رو کاشتن سبز نشد ، پایین میبینمتنیوشا_ااا صبر کن منم بیام ناخواهر ارتفاع ابشار اونقدر زیاد بود که به راحتی چترمونو باز کنیم نیوشا_یوهههو، چه حالی میده ناتا اگه میدونستم همچین بهشتی در انتظارمونه زودتر از اینا با کله میومدم...اینقدر حرف زد و لودگی کرد که به پایگاه رسیدیم.ازتفاعمون با زمین هر لحظه کمتر میشد.نیوشا_ناتاشا تو هم سرهنگو کنار هاکان میبینی یا من از خوشی توهم زدم؟چشمامو کمی ریز کردم اره انگار خود سرهنگ امینی کنار هاکان نظاره گر فرود ما بود .نیوشا _ ای خدا مرامتو عشق است ، کاش یه چیز دیگه ازت خواسته بودم .من و ببین یاد بگیر ناتاشادیدم داره چترشو هی به اینطرف و اونطرف هدایت میکنه و صاف میره سمت سرهنگ بدبخت،الکی جیغی کشیدوخودشو انداخت تو بغل سرهنگ .شدت برخورد اونقدر زیاد بود که سرهنگ بیچاره نتونست خودشو کنترل کنه با نیوشا نقش زمین شدند وچترنجات افتاد روشون.هاکان با پوز خندی نگاهی به اون وبعد به من انداخت حتما فکر میکرد الانه که منم همین کارو کنم اما کور خونده بود با مهارت چترو کنترل کردم و داشتم فرود میومدیم که یهو باد تندی وزید و منو به سمت هاکان کشید.اوه نه خدای من بمیرمم نباید این اتفاق بیفته.ارتفاعم با زمین کمتر میشد چیزی نمونده بود بهش برخورد کنم همینطور با پوزخند نظاره گرم بود ،نه نمیزارم بیشتر از این تحقیرم کنی ، تو چند قدمیش ،طناب چترمو باز کردمو خودمو رها کردم .افتادم یه لحظه تعادلم به هم خوردرو شونه زخمیم فرود اومدم درست تو دو قدمیش._اخ دستم ..وایهاکان_انگار نشونه گیریه خواهرت خیلی بهتره .خدای من ببین چی میگفت باخشم سرمو بالا گرفتم_ هنوز اونقدر بدبخت نشدم که خودمو تو بغل شما وامسال شما بندازم .هاکان_پس قلت خیلی بدبخته که هنوز از رو امینی پا نشده.؟از کار نیوشا که منو جلو این چلغوز از خود راضی کنف کرده بود عصبانی شدمبه سمتشون رفتم چادورو با حرص از روشون کنار زدم .نیوشاتا منو با اون چشای عصبی دید با یه لبخند ملوس از رو سرهنگ که صورتش حسابی گل انداخته بود سریع خودشو کشید کنار و بلند شد .نیوشا_بازم معذرت میخوام ،شرمنده نمیدونم یهو این باد بی ادب از کجا پیداش شد .سرهنگ_ اشکالی نداره ، پیش میاد دیگه ستوان نادریسرهنگ بلند شد وبه سمت هاکان رفت.نیوشا زیر لبی با همون لبخند _ای بر خرمگس معرکه لعنت ، خر جفت پا پریدی وسط فاز عشقیم . تازه دو تامون داغ شده بودیم ،داشتم میرفتم تو فاز *صورت* _د بیشعور ،همین غلطا رو کردی که یه کثافتی مثل این چلغوز به خودش اجازه هر توهینی میده؟نیوشا_کدوم چلغوز؟ کدوم اشغالی؟ نشونم بده تا جفت پا چاک دهنشو جر بدم . غلط کردهسرهنگ_بچه ها بیاید دونبالمون کارتون داریم.نیوشا _قربونش برم ،حتما میخواد فاز لب گیریونو کامل کنه ، اومدیم.، عسسسسیززززززمچنان چشم غره ای بهش رفتم که صدا تو گلو خفه شد ._به خدا اگه جلو اینا یه حرکت اشتباه بکنی ، حرمت خواهری رو میزارم کنار جلوشون چنان میزنم تو دهنت که نیوشا کمی عصبانی_که چی؟هان؟ به گربه بگم عبوالقاسوم؟فکر نکن دو دقیقه زودتر دنیا اومدی بزرگتریاااا.تنه ای بهم زد و جلو تر از من خودشو به اونا رسوند .خدای من ببین این اشغال چقدر منو تحریک کرده بود که با نیو گلم اینجوری حرف زدم .میدونستم تمام حرفاش فقط شوخیه و از گلم پاکتره ،اما...سرهنگ_ستوان نادری با شمام ؟موافقید؟_چی؟نفهمیدم کی بهشون رسیده بودمو اونا از ماموریت حرف زدند .هاکان_سه ساعته واسه در و دیوار نطق میکنمسرهنگ_ماموریتو میگم حاضرید همکاری کنید .

admin

12-03-2016, 09:42 PM

بدون اینکه بدون چه ماموریتیه _بله ، بله حتما هاکان_مامواری کار امد تر از شمام هستند اماهدف از اومدن شما سرگرم کردن اوناست وبس اونم به خاطر همسان بودن شما ...._لطفتون کم نشه یه بارگی بگین انتر میخواین تا انتر بازیش حواس همه رو پرت کنه.هاکان با لبخندی که به زور جمش کرد_افرین خوب فهمیدی یه چیزی تو همین مایه ها ،اما دلقک بیشتر بهتون میاد ._ فکر نمیکنید زیادی با ادب تشریف دارید؟هاکان _وقتی خودتون به شخصیتتون لقب انتر میدید دیگه چه توقع ای از بقیه دارید .نگاهی به نیوشا کردم بلکه اون یه جواب دندون شکن بهش بده ،اما اون به حالت قهر صورتشو ازم برگردوند ..سرهنگ_ بچه ها خواهش میکنم ،ببینید شما باید عین هم لباس بپوشیدو ارایش کنید ...طوری که وقتی وارد مجلس شدید دهن همه باز بمونه .نیوشا_حالا ما تو این برهوت لباسو سرخاب سفیداب از کجا گیر بیاریم ..؟هاکان_ اونا رو خودم جور کردم فقط سریع بجنبید که وقت تنگه بیاید بریم تو ساختمون ؛طبقه بالا تو اتاق رو تخت همه چیز محیاست.وارد اتاق شدیم،نیوشا هنوز باهام قهر بود_نیو نیو ، گلی من ،معذرت، یه لبخند بزن خواهش میکنم ، نمیدونم چرا هی پاچه میگیرم ،این سردار بد جور رو اعصابم رفته...نیوشا نیم نگاهی بهم انداخت_خوبه خودت میدونی سگ اخلاق شدی._اره من سگ اخلاق تو منو ببخش نیوشا_انتر؟ حیوون بهتر از این گیر نیاوردی بچسبونی بهمون؟مثلا میخواستی ادای منو دراری بگی اره منم بلدم تکه بپرونم؟ خاک تو سرت_هوی باز بهت خندیدمنیوشا _کو خنده ؟موندم تو چرا چشات چپ نمیشه اینهمه چشم غره میری باش.تقه ای به در خورد سرهنگ_دخترا اماده شدید؟ نیوشا_ ااا ما که دو دقیقه نیست اومدیم تو اتاق تا 1 ساعت دیگه حاضر میشیم...سرهنگ _ببخشید ، فقط زودتر بچه ها هیلی کوپتر اومده منتظره...نیوشا همین طور که به سمت تخت میرفت _این بارو میبخشمت اجی اما فقط همین یه بارو حالا بیا زود حاضر شیم _لطفت کم نشه عزیزم ....نیوشا _اوه ببین سردار جونمون چه کرده لباس شب دنباله دار قرمزرنگ با یه کت حریر به همون رنگ کلاه گیسو باش ؛*آب*یه بیا کمکم کن اینو بپوشم._تو ایینه به خودت نگاه کردی؟ نیوشا_نه واسه چی؟_چرک و چپل داره از سر و رومون میباره نیو یه نگاه به خودش و من انداخت_وای خاک تو گورم صبح تا حالا با این سرو ریخت چه عشوه ها که واسه این سرهنگ نیومدم ... گفتم تحویل نمیگیره _ بیا زود *بدون پوشش* شیم، تو منو بشور من تو رو نیوشا _وا خدا مرگم بده دیگه چی؟ من با توی هیز تو یه اتاقم نمیخوابم حالا بیام *گرماااابه*... _گمشو تو هم ، منظورم لیف کشی کمرمون بود ،اصلا دلتم بخواد با من بیای برو اونور ببینم ... سریع *بدون پوشش* شدم و رفتم زیر دوش ،اخ چه حالی میداد بعد از سه روز زیر اب گرم انگار تازه میفهمیدم چقدر تن و بدنم خسته است. تو حال خودم بودم که نیوشا با یه قمبل منو هل داد اونور نیوشا_بکش کنار ضعیفه ، تا همه ابا رو نفله نکردی ، ای جانم ،چه اب گرمیه ،وای چه ارامشی ...بعد از کلی مسخره بازی از حمووم دل کندیم اومدیم بیرون لباسا رو پوشیدیم و کلاه گیسا رو سر گذاشتیم و ارایش خفن خلیجی که البته کاردست نیوبود .نیوشا_ببخشید شما کی هستید؟_خودت کی هستی؟زدیم زیر خنده ،نیوشا_جیگر بودیم جیگرتر شدیم نخورنمون..._واقعا ناز شده بودیم با اون لباسا وکلاه گیس ولبای قرمز شدمون انگار کس دیگه ای شده بودیم ،قرمزی لباس با پوست سفیدمون میجنگید داشتیم کفشای پاشنه ده سانتی اتیشیمونوومیپوشیدم که تقه ای به در خورد هاکان_خوبه گفتم وقت تنگه چه غلطی میکنید اون تو ؟نیوشا با خنده_ غلطای خوب خوب یهو در به شدت باز شد هاکان عصبی پوشیده در کت وشلوار خوشدوخت سفید رنگ ظاهر شد در حالی که دو تا پالتوی سفیدهم تودستش بود .تا ما رو دید مات و مبهوت نگامون کرد توئ نگاهش حال غریبی بود ،کاش میدونستم تو فکرش چی می گذشت نیوشا_ الو ، الو جناب سردار ،خوبید؟سکته نکنید یهو، نترسید بخدا خودمونیم ، د تقصیر خودتونه ،عین شمر زلجوشن سر تا پا قرمزمون کردین.انگار از خواب پرید دوباره اخماشو تو هم کرد پالتو ها رو پرت کرد طرفمون تو هوا گرفتیمشون .هاکان_ مزه پرونی بسه، بجنبید که خیلی کار داریم.زودتر از ما رفت ما هم به دنبالش._ااا نیو شا روسری، شالنیوشا_ناتا قربونت برم ،از کی اینقدر چلمنگ شدی؟ _گمشو بی ادب، نیوشا_ عزیزم اگه قرار به شال وروسری بود که این هاکان بدبخت پول ارتشو حروم این کلاه گیس نمیکرد._راست میگیا اصلا حواسم نبود نیوشا_من همیشه راست میگم اما کیه قدر بدونه.نزدیک هیلیکوپتر شدیم با یه دست کلاه گیسمونو با دست دیگه دنباله لباسو گرفته بودیم تا باد هیلیکوپتر خرابشون نکنه .مونده بودیم با این پایین تنه تنگ چطور سوار شیم که سرهنگ دست دراز کرد نیوشا سریع دستشو تو هوا قاپید ،موندم من بدبخت که یهو حس کردم دستی دور کمرم حلقه شد و منو نشوند رو صندلی ،برگشتم هاکان بود با همون نگاه غریب... هیلیکوپتر بلند شد .یهو حال نگاش عوض شد هاکان_تشکر کردن بلد نیستی؟_مگه من ازتون کمک خواستم که حالا توقع تشکر دارید .هاکان زیر لب_بالاخره یه روز این زبونتو کوتاه میکنم ._ شتر در خواب بیند پنبه دانه ...(این تکه های نیوشام بعضی وقتا خیلی به درد میخوردا)هاکان_سر فرصت شتری نشونت بدم که دیگه جرات نکنی اسمشم به زبون بیاری _وای چقدر ترسیدم هاکان _ اونم به وقتش عزیزماونقدر نرم و لطیف گفت عزیزم،که یه حالی شدم ..سریع صورتمو به سمت دیگه کردم نیوشا کنار سرهنگ که اونم کت وشلوار سفید رنگ به تن کرده بود نشسته و با لبخند واسم چشم و ابرو میومد از پنجره هیلیکوپتر داشتم بیرونو نگاه میکردم داشتیم از روی جنگل رد میشدیم ،هنوز منظره زیبا و به یاد موندنی چند ساعت قبل پا برجا بود ...راستی من هنوز نمیدونستم هدف اصلی ماموریتمون چیه._سرهنگ میشه بگید ماموریتمون واسه چیه؟هاکان با پوزخند_هه خانمو تازه میگه لیلی مرد بود یا زن؟_من از شما سوال کردم اقا؟هاکان_اقا؟ انگار یادت رفته من کی هستم وچند درجه از تو بالاترم _نخیر جناب سردار خوب میدونم شماکی هستید. یه ادمی که عقده احترام داره و دوست داره شخصیت زیر دستاشو مخصوصا از جنس مونث لگد مال کنه، مطمئنم همجنسام بد حالتونو گرفتن که حالا دارید عقدتونوسر ما خالی میکنید و....سرهنگ با عصبانیت _ستوان نادری ، از شما توقع نداشتم ؛این چه طرز برخورد با یه ارشده؟هاکان اما با لبخندی مزموز_سرهنگ بزار بچه خودشو خالی کنه حتما یکی حالشو بد گرفته که داره اینطور جلز و ولز میکنه...دلم میخواست با دستام خفه اش کنم، نیوشا_وقتی شما اینجوری ادمو تحریک میکنید هر کس دیگه ای هم جای خواهرم بود جوابتونو میداد ...سرهنگ بهتره شما هم یه طرفه به قاضی نرید .درسته شما درجه اتون از ما بالاتره اما دلیل نمیشه به خودتون اجازه هر توهینی رو بدید . سرهنگ میشه جاتونو با ناتاشا عوض کنید .سرهنگ ناراحت بلند شد..هاکان _ خوبه علاوه بر قیافه زبون تند و تیزتونم یکیه.._یکی به یکی میگه دوقلوی همسان سرهنگ _ بچه ها ، خواهش میکنم ، مثلا داریم میریم ماموریت باید با هم متحد باشیم نه متفق...کنار نیو نشستم .نیوشا_ ما چه تقصیری داریم ،سردار انگار سر دعوا داره ، تا ناتاشا زبون باز میکنه ایشون یه درشت بارش میکنن...سرهنگ _بچه ها ، خواهش کردم... هاکان در حالی فکش منقبض شده شده بود_سرهنگ یه بار دیگه ماموریت روشرح بدید .نمیخوام با ندونم کاری ادمای بی حواس مشکلی پیش بیاد . خواستم جوابشو بدم که نیو دستشو گذاشت رو دستم یعنی بیخیال...سرهنگ_خوب ماموریت ما نجات دختر یکی از سردارای بزرگ افغانستانه ،که جدیدا رییس بزرگ یکی از باندای قاچاق دختر و مواد مخدر رودستگیر کرده اونام مقابله به مثل کردن و دختر ایشونو گروگان گرفتن ._خوب حالا این مهمونی چه ربطی به این جریان داره؟ هاکان پوزخندی زد اما چیزی نگفت.نیوشا زیر لب _ناتاشا خدا وکیلی تو جلسه چیزی از حرفای این سردار بیچاره حالیت نشده ؟سرهنگ_ ناتاشا جان ربطش اینه که ما فهمیدیم دارن تو این مهمونی دختر سردارو با بقیه دخترای دزدیده شده واسه فروش میزارن ما هم مثلا خریداریم .در ضمن کله گنده های مواد مخدرم اونجا هستند ما باید تمامشونو دستگیررکنیم ..._فقط ما چهار تا؟نیوشا_ناتااااااااااااااا_ااا چیه خوب ، اره من اصلا تو جلسه حواسم نبود، چیزی هم متوجه نشدم ، خوب شد حالا؟هاکان_خوبه باز اعتراف کردیتا خواستم زبون باز کنم سرهنگ _علاوه بر ما افراد دیگه به صورت گارسون وخدمتکار تو مجلسن و بقیه دورا دور اونجا رو محاصره کردند . وظیفه ما اینه که نزاریم اسیبی به اون دختر برسه ._اوکی که اینطور هاکان_سوال دیگه ای ندارین؟ خجالت نکشید_ ببخشید سرهنگ اگه من و نیوشا حکم دلقک ونداریم ، میشه به ما هم اسلحه بدید؟هاکان_اگه قرار به اسلحه بود دیگه چه احتیاج به شما بود ، دو تا از افرادای معمولیمونو میاوردیم تا به قول خودتون انتر بازی در بیارن و بقیه رو سرگرم کنند ، مثلا دوره رنجری تونم دیدید شما دست خالی باید ده نفر و حریف باشید نیوشا_هندوونه زیر بغلمون میزارید؟ با این کفشا بتونیم درست راه بریم باید کلامونو بندازیم هوا ...هاکان_ فکر نمیکنم دخترایی مثل شما با این چیزا مشکلی داشته باشن ...نیوشا که باز رگ لودگیش گل کرده بود _هی جناب سردار دست رو دلم نزارید که خونه ، باورتون میشه اولین باره از این کفشا میپوشیم؟سرهنگ و هاکان با چشمای متعجب با هم گفتن_واقعاااااااااااا_ نیوشاااااااااااانیوشا_ مرگ ،د بزار بگم این بابا تیمسارمون جزپوتین حق پوشیدن هیچ نوع کفشی رو بهمون نمیداد ...اینو گفت و یهو زد زیر گریه هاج واج داشتم نگاش میکردم که همونطور با هق هق ادامه داد:هیچ وقت یادم نمیره چقدر بچه های مدرسه پوتینامونو مسخره میکردند . چقدر بعد از مدرسه عین این بچه یتیما با حسرت به کفشای دخترونه صورتی پشت ویترین مغازه ها نگاه میکردیم .ای خدا چرا اخه به این بشر پسر ندادی که اینقدر ما رو نچزونه ...یادته ناتا حتی تو مهمونیا باید کت و شلوارمیپوشیدم عین پسرا رفتار میکردیم وگرنه خداباید به دادمون میرسید ._تک تک صحنه هایی که میگفت از جلو چشمامرد میشدند ، واقعا پدرم خیلی در حق ما ظلم کرده بود ، اما چیکار میشد کرد . _بسه دیگه نیو ابرومونوبه اندازه کافی بردی هاکان_بزار راحت باشه نیوشا_ بزاراین دل ننه مردمو خالی کنم تازه یادم اومده چه ها که از دست این بابا تیمسار نکشیدیم .سرهنگ _ نیوشا جان از دست تیمسار ناراحت نباش اونم گناهی نداره . نیوشا_پ ن پ ،ما گناه کردیم دختر شدیم ؟ نیوشا_به خدا اگه دستش میومد میفرستادمون بریم عمل کنیم بشیم پسر ..._ نیوشااااا ، عزیزم بسه دیگه بیخیال گذشته ها گذشته هاکان _ زیاد ناراحت نباش ،حالاکه ما رو قابل درد دل دونستی یه رازی رو بهت میگم نیوشا که هنوز داشت اشک میریخت_چه رازی؟هاکان_خدا به پدر تو پسر نداد به مادر من دختر . منمو برادربیچارم مثل شما ....تا چند سالگی مجبور بودیم نقش دختر و واسه مامانمون ایفا کنیم باورت میشه موهامونو بلند گذاشته بودو گیسش میکرد ، سرهنگ ونیوشا_نه ه ه ....دروغ میگینیوشا_ میخواین منو دلداری بدین؟هاکان _نه به جان خودم،دارم راستشو میگم تا زه النگو دستمون ، دامن چین دار و کفش تق تقی پامون میکرد ، میبردمون خرید .یهو نیوشا وسط گریه زد زیر خنده ..سرهنگ و هاکانم همراهیش کردند ..باورم نمیشد این همون هاکان اخمو وپر جذبه باشه نیوشا در حالی که از خنده داشت چشماش اشک میومد با مشت زد به بازوی منو گفت_ناتا میشنوی.... سردار ....چی میگه.؟..وای خدا ..دلم .. فکرشو کن... سردار و دامن ..وای خدا جون دلم ...النگو ...این بیچاره هم ...مثل ...من و تو ...چی کشیده...وای چقدر اروم شدم .... پس فقط ما نیستیم...اخ دلم مدتها میشد ندیده بودم نیوشا از ته دل بخنده.با نگاهی قدر شناس به هاکان نگاه کردم اما اون اخماش رو در هم کشید و به سمت پنجره برگشت ..دیوونه انگار حالش خوش نیست باید خودشو به راوان پزشک معرفی کنه ..عوضی میدونستم واسه اروم کردن نیوشا همچین دروغی گفته اما چرا ؟ واقعا شخصیت عجیب و پیچیده ای داشت ... ربع ساعت گذشت ،هلیکوپتر تو محوطه چمن کاری شده بزرگی نشست. نیوشا سوتی کشید _خدا بده برکت ببین چه ویلایی ، همش مال این سردارست که میگید؟سرهنگ_ اره ،برامون لیموزین هم گرفته تا باهاش بریم ماموریت..نیوشا _ اخ جان تازه داریم میشیم عین ارتیستای فیلم اکشن نه ناتاشا؟_ اره هاکان زودتر از ما با یه جهش پرید ،نیوشا هم با کمک سرهنگ رفت پایین ،خواستند به من کمک کنن که پیرمردی پوشیده در لباس ارتش با کلی درجه به سمتشون اومد و مشغول صحبت شد ، دیگه هیچکس حواسش به من بدبخت نبود ،راست گفتن "کس نخوارد پشت من جز ناخن انگشت من "با یه جهش ولبخندی از سر غرور پریدم اما دنباله لباسم زیر کفشم موندو تعادلمو از دست دادم و داشتم با مخ میومدم رو زمین بی اختیار چشامو بستمو با دستام چنگ انداختم بلکه یه چیزی گیر بیارم مانع افتادنم شه ،اهان گرفتم ، اخ اما صورتم خورد به یه چیز نسبتا نرم و گوشتییهو همه ساکت شدن اروم چشمامو باز کردم ، سرمو کشیدم عقب ببینم چی شده؛ که دیدم جای لبم با اون رژ قرمز رو پارچه ی سفید رنگ روبرومه ،واییییییییییییی بدبخت شدم ببین کجا رو گرفته بودم ...نیوشا _ناتاااا خاک تو گورت ول کن دیگه داره از پاش میوفته ....عین برق گرفته ها یه جیغ بیصدا زدم ودستامو از کمر شلوار هاکان کشیدم کنار و افتادم رو چمنا....با این کارم قهقهه ی مرد غریبه و بقیه بلند شد .با چشمای بسته از شرم رو چمنا دراز به دراز افتاده بودم دلم میخواست زمین دهن باز کنه منو بخوره ...

admin

12-03-2016, 09:42 PM

یهو فشار دستشو رو بازوهام حس کردمهمزمان که با خشم منو به حالت نشسته دراورد ،صدای عصبیش تو گوشم پیچید_ من موندم چطورتو با این چلمنگ بازیات دوره هاتو گذروندی ، باز کن چشماتو ، باز کن ببین چه گندی به شلوارم زدی ...یالا بلند شو تمیزش کن .منو بگو کیو واسه ماموریت اوردم ااا ه.جرات نداشتم چشمامو باز کنم ، عصبی منو هل داد وبلند شد رو به اونا که هنوز داشتند میخندیدن_خندشم مال شماها ، ااا سردار شما هم ، دارم برات امینی ....بجای خنده بگین حالاتو این موقعیت با این آرم قرمز چیکار کنم ؟ پاکم نمیشه ،اااااااه ه ه زیر چشمی نگاش کردمپیرمرده خنده کنان با دست پشت کمرش زد واونو به سمت ساختمان ویلاییش برد سرهنگم به دنبالشون ..._ناراحتی ندارد سردار جان ، بیا یید برویم به خانه تا زرتاش برایت تمیزکاریش کند .با رفتنش نفسمو که حبس کرده بودم دادم بیرون نیوشا با صدایی که هنوزم خنده توش موج میزد_ پاشو دیگه گندی که نباید زدی، خیلی تابلو بازی دراوردی. چرا یکم احساساتتو کنترل نمیکنی خره میدونم خیلی خواستنی شده ،اما د اخه بزغاله چرا جلو ما دست تو تنبونش کردی .حالا تنبونشو گرفتی چرا دیگه اونجاشو ماچ کردی، اوق گندت بزنه حالم بد شد ناتا.. در حالی که نفسم تند شده بود با چشمای ریز شده از خشم نگاش کردم نیوشا_ااا نکن این کارو با خودت ، مثل این سگ هارا شدی فقط دهنت کفی نیست..خیز برداشتم سمتش_خففففففففففه شوو نیو ، بخدا میکشمت..میکششششممتتبا یه جست ازم دور شد منم دنبالش تو اون چمنا من بدو اون بدو ، هر چی فحش بلد بودم نثارش کردم .رفت تو ساختمونو زبونشو تا ته برام در اورد از حرص لنگه کفشمو در اوردم پرت کردم سمتش جا خالی داد خدای من ننننننننننننننننننههههههه هههه این کجا بود .کفش محکم خورد پس کله هاکان که با شرت پاچه بلند وسط سالن کنار سرهنگ وایساده بود هاکان_ اااخ ، سرم ، چی بود این ؟ کفش و از زمین برداشت با چشمای گشاد شده از خشم برگشت، هاکان_ بازم تتتتتووو... خیز برداشت سمتم_ وای خدا به دادم برس.پایین لباسمو دادم بالا و الفرار... حالا من بودم که فرار میکردم و او با کت و شرت پاچه دار دنبالم ، داشت داد میزد _ جرات داری وایساااااااااا _عمرا مگه دیوونم ...یه لحظه نیوشا و سرهنگ و دیدم که دستشون رو دلشون واز خنده رو پا بند نبودن، دلم میخواست نیوشا رو خفه کنم ،اگه این بیشعور یکم حواسش به من بود هیچ کدوم از این اتفاقا نمیوفتاد ...دیگه نا نداشتم چشمم خورد به لیموزین سیاهرنگ سریع درشو باز کردم پریدم تو تا خواستم قفلش کنم در به شدت باز شد ،هاکان با چهره عرق کرده و عصبی ظاهر شد جیغ زدم خواستم از در دیگه بپرم بیرون که از پشت گرفتمو محکم پشت و روم کرد و کوفتم کف ماشین و روم نشست و دوتا دستامو بالا سرم قلاب کرد .سینه ها از شدت تند تند نفس زدنام پالا و پایین میرفت .._اخ آاای دستم ..ول کن شکست ..اخ هاکان_ به درک خودم میشکونمش ، چه مرگته تو امروز ؟ داری تلافی اون شبو در میاری مثلا؟ بیشتر دستمو فشار داد _آی ... نه به خدا ، باور کن اتفاقی بود میخواستم بزنم تو سر نیوشا ،خورد به تو ..هاکان _ اره جون خودت _باور کن راست میگم..هاکان _ خر خودتی ،کافیه یه کلمه بگی عاشق این هیکل و عضله ای لازم نیست این همه نقشه بکشی و خودتو به زحمت بندازی_ گم شو اشغال عوضی، از روم بلند شو ،زیادی توهم برت داشته که خوش هیکلی ؛ هنوز اونقدر بدبخت نشدم که بخاطر این هیکل غول پشنگت داغ کنم و نقشه بکشم ... خداجون همه وزنشو انداخته بود روم داشتم له میشدم .هاکان _ اره جون خودت ، اگه اینطوره پس چرا خودتواز زیرم ازاد نمیکنی،معلومه از خداته حالم از شما زنا بهم میخوره همتون هرزه این با دست پس میزنین با. ...چنان تفی تو صورتش انداختم که بقه حرفشو یادش رفت _منم حالم از تو و امسال تو بهم میخوره ..کثافت عین گوریل روم نشستی چیکار میتونم بکنم؟بادست ازادش دستمال جیبیشو کشید رو صورتش تقلا کردم خودمو خلاص کنم اما عین کوه سنگین بود دلم درد گرفته بود و داشت اشکم در میومد ... بی خبر یه چک زد تو صورتم شکه شدم اصلا انتظارشو نداشتم هاکان _اینو زدم تا یادت باشه که ... یهو در باز شد نیوشا_ای وا خاک عالم ...سردار خواهرمو له کردین پاشید از روش ... ببین نفسش داره پس میره...سرهنگ_ هاکان چیکار میکنی ، ولش کن بیخیال پسر عمدی که این کارو نکرده بیا اینم شلوارت سه سوتهدتمیزه و اتو کشیده...با یه حرکت شلوار رو از دست سرهنگ گرفتو از روم بلند شد پوشیدش...هاکان_ این بارو میبخشمت اما وای به حالت اگه توماموریت اشتباه کنی...بیا بریم علی با سردار کار دارم ..سرهنگ _الان میایم بچه ها هنوزم کف ماشین بودم انگار تریلی از روم رد شده بود بغض گلوم داشت خفه ام میکرد اما غرورم اجازه نمیداد رهاش کنم ...دستی زیر بازومو گرفت نیوشا بود پاشو گلی ببین چطور دکوراسیونتو بهم زدی _گم شو نیو هر چی میکشم از توه نکبته ...نیوشا_ااا خودت گم شو به من چه ،خواستی ناحق منو بزنی خدا زدت حالام پاشو یکم مرتبت کنم از حال جیگر له شده درت بیارم و به یه جیگر خواستنی تبدیلت کنم .نای هیچ کاری رو نداشتم...همونطور که داشت قیافه داغونمو درست میکرد گفت_ولی خودمونیم ناتاشا از قصد زدی پس کله اش نه؟_وقتی توی نفهم که خواهرمی اینو میگی چه انتظاری از اون بیشرف باید داشته باشم ؟نیوشا یکتای ابرو شو داد بالا_تو همون خواهر روحانی با ادب منی که تا یه حرف چیز دار میگفتم دعوام میکرد ؟نه فکر نکنم ...تو کی هستی ؟یالا ، پیشته زود از جسم خواهرم برو بیرون تا جیزت نکردم ،اینا رو میگفت و با اداهای بامزه هی اروم میزد به بازوم ..بازم با کاراش لبخندو به لبم اورد نیوشا_ ای که این هاکان گور به گوریه غول پشنگ قربون خندهات بشه ، الهی دستش افلیج شه که دیگه نتونه تو صورت هیچ دختری بزنه ..الهی که باز عقده دختر داشتن مامانش سر باز کنه اینو بکنه عین دختر ببره تو خیابون ابروش بره..تا اینو گفت قیافه هاکان با هیکل گندش که دامن پوشیده و کفش پاشنه دار و چارقد گل گلی اومد تو نظرم چنان قهقه ای زدم که نیوشا هم خنده اش گرفتنیوشا _ ای فدای خندهات ،نبینم دیگه اعصابتو واسه خاطر اون چلغوز خط خطی کنیا .داشتیم با صدا میخندیدم که در ماشین باز شد و هاکان با اون قیافه تخسش اومد داخل سرهنگم دنبالش ...با اخم نگاهی بهمون انداخت منم با نفرت صورتمو ازش برگردوندم ...چند دقیقه ای گذشت داشتیم جو ماشین سنگین بود داشتیم به محل نزدیک میشدیم سرهنگ_ بچه ها این گوشواره ها رو به گوشتون اویز کنید .نیوشا_ وای چه نازه اصله؟سرهنگ با لبخند_نه بابا بدله ...میکروفون توش کار گذاشتیم .نیوشا_ اهان که اینطور ، بیا ناتاشا روتو کن اینبر تا اویز کنم برات...تا برگشتم سمت نیو نگاهم با نگاه مات و خیراش برخورد کرد اینبار خبری از خشم و عصبانیت تو چشمای زیتونیش نبود .واقعا شکم داشت به یقین مبدل میشد طرف روانی بود بابا،نه به چند دقیقه پیش که زد تو صورتم نه به الان که با اونچشای خمارش محو تماشام بود ....یه لحظه یاد اتفاقاتی که برام پیش اومده بود افتادم حرفای زننده و حرکاتم جلوی هاکان که مافوق ارشدم حساب میشد ، مسخره بود هر کی اون رفتا را رو میدید فکر میکرد دو تا نوجون تخسیم .خیلی بی ادب شده بودم، من که همیشه نیوشا رو دعوا میکردم داشتم کارای بدتر از اون انجام میدادم.نمیدونم چرااما اصلا هاکانو به چشم مافوقم نمیدیدم ،انگار اونم نسبت به من همین حس و داشت وگرنه راحت میتونست با یه اشاره از ستوانی که سهله از ارتشم پرتم کنه بیرون .خدایش من تو عمرم حتی نسبت به زیر دستام توهین و رفتار ناشایست نداشتم اما نمیدونم چی باعث میشد جلوی هاکان سرکشی کنم ،خوب رفتار اومنم مزید بر علته ،همش منو تحریک میکنه .اما نه باید دوباره همون ناتاشای فرمانبردار و با ادب بشمدلم نمیخواست دیگه با سرکشی باعث اتفاقی بشم هر چی گفت باید بگم چشم. اره ...با این فکر یهو لبخند محوی رو لبم نشست ...یهو درد تیزی تو بازم حس کردم _ااااااااااااخخنیوشا زیر لب _اخ و درد ،اخ و مرض ، بسه دیگه داری درسته قورتش میدی ._کیو؟ چی داری میگی نیوشا _کرم خاکیو ،خوب معلومه، روبروت کی نشسته؟ تازه فهمیدم وقتی غرق فکر بودم به هاکان زل زدم .نگاهش باز سرد و بیتفاوت شده بود . ای درت بزنه که معلوم نیست چی تو مغزت میگذره .سریع نگاهمو ازش گرفتم .سرهنگ_بچه ها داریم میرسیم .حواستون باشه ها ، میکروفونتونو چک کنید ؟نیوشا اروم گوشوارشو فشار داد _1،2،3 امتحان میکنیم ،امتحان میکنیم ،دارین منو ؟ صداش تو گوشمون پیچید . منم مثل اون امتحان کردم اما انگار مال من مشکل داشت صدام نمیرفت.سرهنگ_درش بیار ببینممدرش اوردمازم گرفتش یکم باش ور رفت اما انگار فایده نداشت ..هاکان ازش گرفتش اما اونم نتونست درستش کنه . اینم از شانس من بود .هاکان رو به سرهنگ_ بدون اینم مشکلی نیست مال من هست.ماشین ایستاد .سرهنگ _رسیدیم بچه ها ،همین الان بگم معلوم نیست چی پیش بیاد ما باید احتمال هر اتفاقی رو بدیم .فقط هر کاری خواستین انجام بدین بهمون میگین . فهمیدید؟منو ناتا هم زمان _بله قربان خوب بریم پیاده شدیم . نیوشا_اووووه مای گاد از شیخ و عجم اینجا جمع اند .ادم باورش نمیشد عین تو فیلمامی مونست .یه ساختمون ویلایی بزرگ که ورودیش رو ستون های تراش کاری شده رو به استخر لوزی شکل با فواره های رنگی قرار گرفته + ،محوته چمن کاری شده ، مملو از مرد و زن، همه نژاد توش بود ..._اینا همه واسه خرید مواد و دخترای دزدیده شده اومدن. سرهنگ_نه اینا فقط رد گم کنیه معامله تو ساختمونه شایدم زیر زمین.منو نیوشا جزء خریداراییم ،شما هم که با سردار باید تا قبل از زمان حراج سعی کنید دختر سردار و پیدا کنید . سرهنگ بازوشو به سمت نیوشا گرفت و رو به هاکان _ موفق باشید قربان هاکان_شما هم سرهنگ . هاج واج به نیو و سرهنگ که دست تو بازوی هم رفتن خیره شدم.هاکان_نکنه تا فردا میخوای همینجا وایسی و زل بزنی به مردم.بعد یهو بیخبر دستمو گرفت و دور بازوش انداخت و به راه افتاد منم گیج و مات دنبالش کشیده شدم.کم کم به خودم اومدم ،با هاش همگام شدم.یه لحظه ایستاد و نگام کرد اما دوباره بی هیچ کلامی حرکت کرد .انگار تعجب کرده بود مطیع و اروم نبالش میرم. جلوی ورودی دو تا مرد تنومند با اسلحه ایستاده بودند .هاکان کارتی از جیبش بیرون اورد به اونا نشون داد و گفت _اهرام به ثلاثه مرد با لبخند چندش اوری به من نگاه کرد _ثلاثه به اهرام کثافت داشت با چشماش قورتم میداد . سرمو انداختم پایین که همراه هاکان سریع وارد شم ،تو هین عبور حس کردم دستی اروم مالیده شد به پشتم سرمو با نفرت بر گردوندم یه چیزی بهش بگم ،پاشنه کفشم تو سنگفرش زمین گیر کرد و نزدیک بود پهن شم رو زمین ، هاکان محکم بازومو گرفت _یادم باشه بعد از ماموریت اگه جون سالم به در بردیم حتما ببرمت چشم پزشکیخون خونمو میخورد باز داشت تحریکم میکرد ،یه نفس عمیق کشیدم _مرسی از لطفتون سردار ، اتفاقا خودمم همین فکرو داشتم . دوباره هاکان ایستاد و تو چشمام خیره شد .انگار با نگاهش میگفت _خودتی ناتاشا؟_اره خودمم هاکان جون ، حالا فهمیدم به جای کل باید مطیع باشم تا حالتو بگیرم .داشتیم از کنار عده ای زن و مرد که مشغول صحبت بودند میگذشتیم . هاکان _چشماتو باز کن ببین میتونی محوطه گل کاری شده که توش یه مجسمه است پیدا کنی؟ اگه پیدا کردی ، بیا کنار همین استخر منتظر باش تا بیام._بله قرباناروم بازوشو از دستم بیرون کشید هاکان _بهت نمیاد این همه مطیع باشی ، ناتاشای قبلی قابل تحمل تر بود .بی هیچ حرفی به پشت ساختمون ویلا رفت.میگن کرم از خود درخته ها ،حالا هی من میخوام ادم باشم مگه میذاره .ببین چطور منو ول کرد رفت ،بیغیرت .اااناتاشا یه جوری میگی انگار شوهرته. اخه من حتی میکروفن نم ندارم اگه بلایی سرم بیاد چی.دوباره به خودم نهیب زدم ،تو همون ناتاشای جسور و نترسی که کلی ماموریت ضربتی تو ایران میرفت و همه جلوش خم و راست میشدند ؟

admin

12-03-2016, 09:43 PM

نفس عمیقی کشیدم وخلاف جهت هاکان حرکت کردم . از لابلای زن و مردای مست و مشغول رقص عبور کردم.اطراف و زیر نظر گرفتم . باید ببینم کجا مامور گذاشتن مطمئنا همونجا محل مورد نظر بود .گارسونی به سمتم اومد واسه رد گم کنی یه گیلاس برداشتم .اطراف زیر نظر داشتم که چشمم خورد به گوشه سمت چپ ویلا .سه تا از اون مامورای هیکلی با اسلحه ایستاده بودند ،خودشه ،پیداش کردم . بی اختیار گیلاس *آب* و دادم بالا تا به خودم اومدم دیدم همشو خوردم ،اما عجیبه طعمش اصلا تلخ و بد مزه نبود تازه خیلی هم شیرین و خوش مزه بود . خدا رو شکر پس غیر *آب* شربتم میدن اینا یادم باشه باز ازش بخورم . از پشت پرچینا اروم و بیصدا رفتم به طرفشون ،اگه منو میدیدن؟باید چیکار کنم ؟ فکری عین برق از ذهنم گذشت . باید ادای این مستا رو در می اوردم.یکم بدنمو سست کردم ،گیلاس تو دستمو که خالی بود هی میوردم بالا و وبی رمق به سمتشون رفتم و شروع کردم به اواز خوندن و چرت وپرت گفتن ..._مستی هم درد منو دیگه دوا نمیکنه مرد میخوام یه مرد تا دردمو دوا کنه ....یکی از محافظا_اینجا را باشید بچه ها ،انگاری زیادی خورده است محافظ 2_ اری ، با پای خودش دارد میاید در اغوشمان .محافظ3_ بیا ،که خوب امده ای . ببریمش به سرداب؟محافظ 1_ اری فکر خوبی است . ببرش نیم ساعت دیگر منو جمعه میاییم . مرد به سمتم اومد و دستش و انداخت دور کمرم _بیا عزیزم ، بیا که خوب امده ای...بدنمو شل تر کردم و صدای اوازمو بلند تر _من تو رو میخوام ،تو رو میخوام محافظ_ من هم تو را میخواهم ، نازنین زیبا الان میرسیم .زیر چشمی به اطراف نگاه کردم و هی چرت و پرت گفتم ،از بین پرچینای بلند گذشتیم تا به محوطه ای که هاکان گفته بود رسیدیم . وای چه گلایی ، بوش واقعا ادمو مست میکرد .مرد به سمت مجسمه بزرگ پری دریایی که وسط یه حوضچه کوچیک بود رفت ،دست مجسمه رو گرفت و یهو کف حوضچه باز شد و پله هایی درون زمین نمایان.محافظ _ بیا زن زیبا بیا ...الان بهترین موقع بود باید کارشو میساختم .اما نه شاید بازم محافظ تو زیر زمین باشه .با همون مسخره بازی تا پایین پله ها رفتیم در بالا سرمون بسته شد .اونجا یه راهرو درازبود که با نور ضعیف لامپ رشته ای توی سقف روشن شده بود .باید میفهمیدم کس دیگه ای هم اونجا هست ._جمعه جوووووونمممجمعه_جانم زن زیبا_من فقط تووو رو میییخخخخخخخخواماا ،نکنه منو با کس دیگه اییی قسمت کننننننیاااجمعه_ نه ،قربان تو من بشوم ،فقط من و تو هستیم تا اینو گفت با یه حرکت گردنشو گرفتم،یه چپ و راست و خلاص باید هیکل نحسشو یه جا قایم میکردم .زیر پله ها تاریک بود با بدبختی هیکل گندشو کشیدم اون زیرو پاورچین رفتم به سمت ته راهرو ...اوه کفشام صدا میداد ،باید درشون میاوردم . اروم گذاشتمشون گوشه دیوار .باز اومدم برم که دیدم با این دامن تنگ نمیتونم لگد پرونی کنم .از پایین دامنو گرفتم و محکم کشیدم یه چاک تا بالای زانوم درست شد . دو سر چاک و اوردم بالا رو کمرم گره زدم . حالا شد . میریم که داشته باشیم عملیات نجات ....ته راهرو رسیدم که دیدم دوتا دالون نسبتا تاریک وپیچ در پیچ جلومه حالا باید چیکار کنم؟ یعنی کدومشه؟داشتم میرفتم سمت دالونا که یکی دستش وگذاشت رو شونم بی معطلی با تکنیک یه خم تو هوا دستو پیچوندموبلندش کردم زدمش زمین _اآآخخخاومدم با مشت بکوبم تو صورتش که دیدم ای وای هاکانه ....اون اینجا چی کار میکرد . چطوری اومده بود ؟تا خواستم بگم تو اینجا چیکار میکنی با یه خیز بلند شد دستشو گذاشت رو دهنمو، منو گرفت تو بغلشو قایم شد تو درز دیوار.شکه شدم . هاکان _ههییییسسسسسسسسسدو تا مرد اسلحه به دست از دالون سمت راست اومدن بیرون مرد اولی_مطمئنم هستم یک صدایی شنیدم مرد دومی_خیالاتی شده ای .اولی_بگذار نگاهی بیندازیم.دومی _اااه میگویم کسی نیست بیا برویم خیلی خسته شده ام.حرم نفساش به صورتم میخورد ،داغ داغ بود بوی عطرش که دیگه نگفتنی بود ،فشار عضله هاش به سینه ام.....وای داشتم ذوب میشدم ،نفسم به شماره افتاده بود انگار اونم متوجه شد حالم یه جوری شده تو چشمام زل زد دستشو از رو دهنم برداشت . برق چشماش حتی تو اون تاریکی دلمو لرزوند، نگاهم از چشماش به سمت لبای قلبه ایش سر خورد دلم میخواست نرمی *صورت*و رو *ل بام* حس کنم .سرشو اورد نزدیک ،نزدیک و نزدیکتر تا جایی که دیگه لبلش با *ل بام* مماس شده بود ._با شماره سه مثل اون اولی دخل سمت راستی رو بیار منم اون یکی رو .با این حرفش انگار یه سطل اب ریختن رو سرم وا دادم... منو باش تو چه فکری بودم ...هاکان _ 1،2،3سریع پشت سرشون رفتیم و تو یه حرکت به درک فرستادیمشون ،انداختیمشون گوشه دیوار بی معطلی به سمت دالون رفت .با صدای اروم رو به من گفت _ تو اینجا چی کار میکنی؟ فکر میکردم هنوز داری اون بالا دور خودت میچرخی _ اینو من باید از شما بپرسم . هاکان _فکر نمیکردم عرضه پیدا کردن اینجا رو داشته باشیپس بگو منو دنبال نخود سیاه فرستاده بود با حرص گفتم _فعلا که دیدید تونستم ...هاکان _خوب همینجا باش تا من برم داخل دختر رو پیدا کنم ._ ممنم میام شاید کمک خواستین .هاکان پوزخندی زد و رفت داخل.منم بی توجه بهش دنبالش رفتم.خبری نبود اما بازم احتیاط شرط عقله . اخر دالون نور کم رنگی دیده میشد . سرکی کشیدیم انگار فقط همون دونفر بودن . خدای منن چی میدیدم...چند تا سلول پر بود از دختر همه بچه و نابالغ.هاکان_ اوضاع اونجا روبراهه سرهنگ؟ یه لحظه فکر کردم با منه .اما نه داشت با میکروفون حرف میزد .ما دخترا رو پیدا کردیم اما دختر سردار اینجا نیست . دارم میگردم . تا پیداش کردم بهت علامت میدم تا موقعیت 05 و اجرا کنیمن همینطور محو این بچه های بیچاره بودم که با صدای هاکان به خودم اومدم ._ من میرم راهرو بغلی تو هم اینا رو ازاد کن بی سرو صدا ببرشون بیرون .تا منم بیام._ چی ؟ اخه من چطور این همه بچه رو از تو مهمونی رد کنم؟هاکان عصبی_ گفتم ببرشون تا دم ورودی سرداب منم الان میام.رفت . منم سریع دست به کار شدم ،هر ان ممکن بود اون دوتا محافظ که بالا بودن سر برسن .رو به دخترا که ترسیده بودند کردم_بچه ها نترسید من اومدم نجاتتون بدم فقط سرو صدا نکنید الان بر میگردم .رفتم سراغ محافظایی که خلاص کرده بودیم کلید سلولها تو جیب یکیشون بود سریع برداشتم قفلا رو باز کردم _بیاید بیرون ، زود ...همشونو به صف کردم خودم جلوتر از همشون ،حرکت کردیم . نمیدونم هاکان دختره رو پیدا کرده بود یا نه؟نزدیک ورودی شدیم .منتظر هاکان بودیم که یهو در زیر زمین باز شد خودمو تو تاریکی انداختم...دو تا محافظ پریدن داخل .دخترا جیغ کشیدن و چسبیدند به دیوار . یکی از محافظا_این ها اینجا چه میکنند؟دومی_ نمیدانم خواستم گردن یکیشونو بگیرم و بشکنم که اون یکی فهمید و با ته تفنگش محکم کوبید تو قفسه *بدن*.درد بدی تو وجودم پیچید .محافظ_ اینجا را نگاه ، زن مست ؟دست کرد موهامو بگیره ومثلا با مو بلندم کنه که کلاه گیس از سرم کنده شد و موهای بلند خودم ریخت رو شونه ههام .مرد با چندش کلاه رو پرت کرد یه گوشه .بچه ها همینطور بی وقفه جیغ میزدند . تا مرده اومد نزدیکم با یه خیز دست انداختم دور گردنش، با هم گلاویز شدیم ... کتمو گرفت و کشید با یه حرکت نشستم رو زمینو دستامو به پشت بردم و کت حریررو از تنم در اوردم پیچوندم دور دستش با یه لگد محکم زدم تو دستش که اسلحه اش پرت شد یه گوشه . و رفتم پشت سرش رو به اون یکی گفتم_زود اسلحه تو بنداز وگرنه گردنشو خورد میکنم .فکر کرد الکی میگم فشار محکمی به گردن دوستش اوردم که صداش در اومد . محافظ_ نه خواهش میکنم مرا نکش . شنبه اسلحه را بینداز .شنبه_ اما ، اخر..._ میندازی یا بشکنم ؟محافظ_ شششنبهشنبه سرد گم اسلحه رو انداخت . محافظ و هل دادم سمت رفیقش افتاد تو بغل اون، منم سریع اسلحه رو برداشتم گرفتم سمتشون برید سمت سلولا زووود ...بچه ها ترسیده گوشه ای از راهرو کز کرده بودند ._ بچه ها همین جا باشید الان بر میگردم . نترسید ...راه افتادیم سمت دالونا ...یهو شنبه برگشت سمتم و مثلا خواست غافل گیرم کنه اسلحه رو بگیره ، محکم کوبوندم تو سرش که بیهوش افتاد . رو به دوستش گفتم_ بلندش کن ، سریع برید تو سلول ،د یالا ...از ترس زود اونو بلند کرد کشون کشون با خودش برد تو سلول . تا رفتن تو چفت درو زدم . خیالم راحت شد .صدایی ازپشت سرم اومد، سریع برگشتم اسلحه رو گرفتم سمت صدا_کی اونجاست ؟ هاکان با لبخندی گوشه لب در حالی که دستاش رو بالا گرفته بود نمایان شد هاکان _منم مافوقت ...نفسمو با صدا دادم بیرون و اسلحه رو اوردم پایین . _شمایین.هاکان با خنده _اره بانوی کاماندو نگاهی بهش انداختم تازه متوجه دختر تقریبا20ساله ی مو بورزیبایی، پشت سر هاکان شدم .قد بلندی داشت ،کت سفید هاکان رو دوشش بود ...چشمای درشت ابیش برق میزد . خیره نگاش میکردم که باز صدای جیغ دخترا بلند شد سریع با هاکان به سمتشون دوییدیم . صدا قطع شده بود صدایی تو راهرو پیچید_ناتاشااااااااااا . ناتااااااااا نیوشا بود ، از کنار هاکان با شوق رد شدم و دوییدم سمت راهرو ..._من اینجام نیوشا...با شوق همدیگه رو بغل کردیم . چند تا از سربازا همراش بودند که داشتند دخترا رو میبردند بیرون ._ماموریت تموم شد؟ نیوشا_ اره ، سالمی ؟ _اره تو چی؟ نیوشا_منم ،اما دکوراسیون صورت و لباس خوشکلمو این ایکبیری ها بهم زدند باخنده گفتم منم .._ سرهنگ کجاست؟نیوشا_ بالا داره این اشغالا رو تحویل زباله دونی میده ._ خدارو شکر باورم نمیشه به این سرعت دخلشونو اوردیم...نیوشا_ منم اما گویا سرهنگ و سردار مدتها اینا رو زیر نظر داشتن ...صدای سرفه ای ما رو به خودمون اورد .هاکان بود_اگه خبر گذاریتون تموم شده بریم...نیوشا_ ااا شمام اینجایید سردار . خوبید شما ؟ خانم والده ، بچه ها ، همه خوب هستن؟ _نیوشا هاکان لبخندی زد بدون اینکه جواب شوخی نیوشا رو بده ،دستشو دور دختر حلقه کرد به همراه اون از در خارج شد .از کنارم که رد شدند حس بدی بهم دست داد . طوری دختره رو بغل زده بود انگار *عزيز*شه ، عوضی...نیوشا_ های باز کجایی بیا بریم الانست که ولمون کنن برن ...اخمالو دنبالش راه افتادم از زیر زمین اومدم بیرون .از پرچینا گذشتیم...وای ببین چی شده انگار سونامی اومده . جسد زن و مرد رو زمین تلنبار شده بود میزا واژگون خلاصه همه چیز داغون شده بود . داشتیم از کنار استخر رد میشدیمکه چشمم افتاد به هاکان که داشت دختر سردارو سوار لیموزین میکرد . یهو درد بدی کف پام پیچید . _آی ی ی ی پامنیوشا_ چی شد؟ _فکر کنم لیوان شکسته رفت تو پام .نیوشا منو نشوند لب استخر نیوشا _اخه دیوونه چرا کفشاتو در اوردی با عصبانیت گفتم_ به همون دلیلی که تو در اوردی یهو یه نگاه به من انداخت یه نگاه به خودش پقی زد زیر خنده_ددد مرگ چته میخندی دیوونه شدی من دارم از درد میمیرم اونوقت تو داری هر هر میخندی...در بیار این شیشه رو از پام...همونطور که میخندید و شیشه رو بیرون میکشید گفت _ناتا خوشم میاد تا اخرین لحظه همسان بودنمونو حفظ کردیم ..ببین بلند شد وایساد ...نگاهی به سر تا پاش انداختم ،اونم عین من نه کلاگیس داشت نه کت و نه کفش ، دامنشم مثل مال من بسته بود دور کمرش ... نیوشا_شدیم عین زن تارزان یه نیم چه لباس ، موهای پریشون ، ناخن داراز وای وای وای ،اگه بابا تیمسارمون با این سر و وضع ببینتمون باید کلاشو بزاره بالاتر ...دوباره هرهر زد زیر خنده ...منم خندم گرفت . صدایی خندمونو قطع کردبه ما هم بگین بخندیم . سرهنگ بود که با لبخند ایستاده بود .نیوواسه اولین بار با دست پاچگی گفت_ ااا نه چیز مهمی نبود ..بعد سرشو انداخت پایین و سریع گره دامنشو باز کرد دنباله لباس افتاد رو پاهای سفید و خوشکلش . جانم نیوشا و خجالت ؟ داشتم شاخ در میاوردم . سرهنگ_اگه چیز مهمی نیست پس بریم .نیو هم عین خر سرشو انداخت پایین و همراش رفت . داشتم دور شدنشونو نگاه میکردم که یهو یاد پای زخمیم افتادم ._ااا نیو وایسا ..با تو ام ... وایسا کمکم کن ..نیوشا نه خیر انگار گوشش کر شده بود_ ای بگم خدا چیکارت کنه حالا من با این پا چطوری بیا تا ماشین ؟گره دامنو با عصبانیت باز کردم اروم بلند شدم وایسادم تا اولین قدمو برداشتم از درد دلم تو هم شد _وای ...ای توف به ذاتت نیوشا ...حالا چیکار کنم.یهو یکی از پشت گرفتم تو بغلم و از زمین بلندم کرد ...جیغ بلندی کشیدم _ بهت نمیاد ادای دخترای ترسو رو در بیاری خدای من هاکان بود . یهو ضربان قلبم رفت رو هزار،عطر تنش ،گرمی اغوشش داشت دوباره دیوونم میکرد . اما نباید خودمو میباختم .با عصبانیت گفتم به شمام نمیاد این قدر مهربون باشید .یکتای ابروشو انداخت بالا_خوبه باز جسور شدی. از این ناتاشا بیشتر خوشم میاد .داشتم بیقرار میشدم تقلا کردم و با خشم گفتم _بزارینم زمین خودم میام ..اما اون توجهی به من نکرد . با داد _مگه نمیگم بزارم زمین .یهو دستاشو از زیرم برداشت بین زمین و اسمون معلق شدم ، الانه بود که استخونام خرد بشن ،از ترس چشامو بستمو جیغ زدم.اما چند ثانیه گذشت، نیفتادم.هنوزم معلق بودم،گوشه چشممو باز کردم هاکان داشت با پوزخند نگام میکرد . هاکان_یه بار دیگه داد بزنی ستوان از همین بالا ولت میکنم بخوری زمین .اونقدر جدی این حرف و زد که جرات نکردم چیز دیگه ای بگم .اروم تو بغل گرمش موندم تا منو ببره تو ماشین. در ماشین باز بود منو گذاشت روهمون صندلی کنار درو خودش رفت داخل . ماشینم حرکت کرد .دختر سردار کنار نیوشا و سرهنگ اونطرف نشسته بود . هاکان از زیر یکی از صندلی ها جعبه کمک های اولیه رو در اورد چند بسته گاز استریل و بتادین از توش در اورد باز رفته بود تو فاز هاکان مهربون.به این میگن یه مافوق جلتنمن ...داشتم با لبخند ژیکوندم نگاش میکردم که یهو جعبه رو به سمتم پرت کرد _بیا زخمتو پانسمان کن تا بیشتر از این ازت خون نرفته .غافل گیر شدم اما گرفتمش .رفت کنار دختر سردار نشست و با گاز استریل و بتادین شروع کرد زخماشو شستشو داد ن.به قول نیوشا در حد المپیک خیط شدم ...خاک تو سر روانی،نه به اینکه به زور بغلم میکنه نه به الان که اینجوری حالمو میگیره ...با حرص و عصبانیت پای زخمیمو اوردم بالا و خواستم تمیزش کنم که دستی بتادین و گاز و ازم گرفت .نیوشا بود ، پسش زدم _برو گم شو همونجا ، نیوشابا خنده_ باز سگ شدی عزیزم ، پاچه اونی که حالتو گرفته بگیر نه من که خواهرتم _خواهر ؟ اون موقع که صدات میکرم کجا بودی خواهر ، عین الاغ سرتو انداختی پایین و دنبال سرهنگ جونت راه افتادی....نیوشا_خاک تو سر نفهمت کنن الاغ جون،خواستم بهت لطف کنم با سردار جون تنها بزارم ..._ غلطت کردی دیگه از این لطفا به من نکن لطفا ...نیوشا _برو خواهر من ،ما عمریه زغال فروشیم ، حداقل به یکی بگو که همسانت نباشه _اگه تو ول نمیکردی بری الان منم مجبور نبودم قیافه نحسشو تحمل کنم .نیوشا_پس اون عمه ام بود تو بغل سردار جون که از خر کیفی نیشش تا بنا گوش باز بودو لپاش گل انداخته بود هان؟ ...آی ی ی ی یواشتر هاکان جون ،دردم اومد .صدای دختر سردار بود که هاکان جلوش زانو زده بود داشت زخم روی پاهای کشیده و خوشتراشش رو پانسمان میکرد .هاکان _ببخش ونوس جون ،الان تموم میشه نیوشا _ بیا خاک تو سرت، ببین یاد بگیر اینجوری پسر طور میکنن ، نه با سه پلنگ انداختن (لگد پرونی)... داشتم ازحرص میترکیدم . پس اسمش ونوس بود ...نفسام تند شده بود ببن چه نازی واسش میومد دختره الدنگ .نیوشا_ خاک تو گورت اینجوری نگاشون نکن ، الان میفهمن داری عقده میکنی..._خفه شو نیو حوصلتو ندارم . نیوشا_اصلا به من چه ،اینقدر نگاشون کن تا بترکی....دل مرده سرمو انداختم پایین ،و مشغول پانسمان پام شدم اصلا من چه حقی داشتم عصبانی بشم .اخه شوهرم بود یا نامزدم ؟ حالا اگه یه پیشنهادم داده بود یه چیزی ...اما اخه رفتاراش؟ناتاشا اون یه زن بازه با همه همینجوره ببین،حالا خوبه از زنا خوشش نمیاد و این کارا رو میکنه اگه خوشش میومد دیگه چی؟؟؟نیوشا_د وا کن اون سگرمه هاتو وگرنه میرم گیسای گلابتونشو میگیرم دور ویلاشون دورش میدما ...یهو از فکر کار نیوشا لبخند ی رو لبم نشست ... نیوشا_ انگار خوشت اومد اره ؟ خوب زوتر میگفتی ناتا جونم بزار پامون برسه ویلاشون یه حال اساسی ازش بگیرم که دیگه *ه و س* نکنه عشق ناتای منو دودره کنه.نگاهی به چهره اش که شیطنت ازش میبارید انداختم ،واقعا چه خوب بود که یه خواهرشر و شیطون داشتم اونم درست مثل خودم...نیوشا_آی چشمای هیزتو درویش کن بی صاحاب من صاحاب دارم ؟ خنده بلندی کردم که همشون برگشتن سمت ما و خیره نگامون کردنسرهنگ _باز تنها تنها واسه خودتون جوک گفتین و خندید به ما هم بگین خوب...نیوشا_شرمنده کم پهنا بود به شما نرسید ایشالله سری بعد ...رو به من گفت_افرین ناتا جونم بخند که فکر نکنه تونسته حالتو بگیره . ببین چطور نگات کرد . بزار بریم خونه سردار اونجا یه حال اساسی ازش میگیریم._خونه سردار؟نیوشا_اره بابا ،مگه خبر نداری بخاطرتشکر از ما واسه نجات ونوس جون تحفه اش یه جشن گرفته به چه بزرگی ._ با این سرو وضع؟ نیوشا_ خودش واسمون لباس و این چیزا تدارک دیده نمیخواد نگران باشی..._ وای نه ،دارم از خستگی میمیرم .دلم میخواد یه هفته تخت بگیرم بخوابم .. چهار شبه که درست نخوابیدم نیوشا_ امشبو تخت میخوابیم فردا شبم واسه خودمون حال میکنیم . میدونی چند ساله حتی یه جشنم نرفتیم؟ دلم لک زده واسه یه رقص باحال ،این زن زولا که امشب داشتن میرقصیدن و دیدم ،میخواستم دق کنم . آی قرم گرفته بود ..._نه بابا رقصم بلدی تو؟ کی یاد گرفتی که ما نفهمیدیم؟نیوشا_همون شباایی که جناب عالی هفت و پادشا رو خواب میدیدن من و عشقم تانگو میرقصیدیم کلی حال میکردیم.._تو با عشقت؟ عشقت کدوم خریه؟ نیوشا_ بی ادب، باز چشاتو چپ کردی مگه من چند تا عشق خیالی دارم خوب علی جونو میگم دیگه ..._ حالا دیگه سرهنگ شد علی جون؟ مثل دختر خجالتیا گفت_ با اجازتون تو خلوتم میکنم علی جووون.از لحنش خندم گرفت _نیوشا ؟نیوشا_ هان؟ _هان ومرض ، میگم اونم تو رو میخواد؟ نیوشا اهی کشید _ ای تف به ذات هر چی مرد بد ذاته ..اونم عین این سردار هی با دست پس میزنه با پا پیش . نمیدونی تو ماموریت از بس از خدا خواستم ، اوس کریمم یه فاز رمانتیک واسمون جور کرد ، تا چشاش خمار شد خواست منو ببوسه واز خودش احساست در کنه ، هاکان عین خر جفتک انداخت تو روحمون...اونم رفت که رفت..حالا بزار فردا شب میخوام یه حال اساسی ازش بگیرم که کیف کنه ...._چیکارش میخوای بکنی؟نیوشا لبخند مرموزی زد _فردا شب میبینی ماشین ایستاد انگار به ویلا رسیده بودیم .هاکان زودتر پیاده شد ،دست ونوسم گرفت و با احتیاط پیادش کرد .منم با تکیه به نیوشا اومدم پایین. سرهنگم پشت سرمون .سردار با چشمای اشکالود اغوششو واسه دخترش باز کرده بود .ونوسم با عشووه ای خاص خودشو تو بغل پدرش جا داد ونوس_بابایی _دخترکم ، اگر یک تار از مویت کم میشد فقط یک تار........ونوس_بابا جونمنیوشا زیر لب _ بیا مردم بابا دارن من و تو هم بابا ._نیوشا باز شروع نکن.نیوشا_ بابا؟ واقعا واسم یه واژه عجیب و غریبه... بابا ...نگاش کردم انگار ذهنش اینجا نبود ،حق داشت پدرم هیچ وقت اجازه نداد بغلش کنیم یا بابا صداش کنیم فقط تیمسار ... بله تیمسار ، نه قربان ،درست مثل تو پادگان نظامی ،موندم مادر بیچارم چطور با این اخلاق خشک شوهرش کنار اومده خدا میدونست...سردار که تازه انگار ما رو میدید_بچه ها نمیدانم با چه زبانی از شما تشکر نمایم .هاکان _اختیار دارید سردار کاری نکردیم همش وظیفه بود . سرهنگ _ بله سردار هاکان درست میگن.سردار _به هر حال من از شما و این دو بانوی زیبا بسیار سپاس گذارم (سلام نظامی بهمون داد ).ما هم به نشان قدردانی سلام نظامیشو جواب دادیم .همونطور که ونوسشو در اغوش داشت ما رو به داخل ویلا راهنمایی کرد.عجب جایی سرامیکای سالنش از تمیزی با ادم حرف میزد . پله های مارپیچ ،مجسمه های عجیب غریب وای که ادم از زیبایی اونجا سرش گیج میرفت.نیوشا_ اوس کریم به ما که تو این دنیاش ندادی حداقل یه این مدلیشو اون دنیا بهمون عطا کن ... _دیوونه یه جور میگی انگار تو خرابه زندگی میکردیم.نیوشا_ والا قصر بابا تیمسارمون در مقابل اینجا خرابه ای بیش نیست .._ خیلی ناشکری بخدا نیوشا_بابا باز شروع نکن ، غلط کردم.._اا باشه بابا چرا میزنی من که چیزی نگفتم..نیوشا_ ببخشید سردار میشه به خدمتکارتون بگید به ما یه جفت دمپایی بدن اخه کفش پامون نبوده حسابی کف پامون چرک و چپله میترسم سالن به این تمیزی لک بیفته ...سردار با لبخند_من افتخار میکنم جای پای پای شما روی سرامیک سالن خانه ام بنشیند .نیوشا زیر لب گفت _اره جون خودت ببینم اگه قرار بود خودت اینجا رو بساوی تا اینجوری برق بزنه همین قدر افتخار میکردیسردار _چیزی گفتید؟نیوشا_میگم شرمنده میکنید .ولی اگه زحمتی نیست با دمپایی راحت تریم .سردار _ حتما الان میگویم برایتان بیاورند .ونوس وهاکان دست تو دست بدون توجه به ما همراه سردار به سمت سالن دیگه رفتند.سرهنگ _ ما میریم تو سالن بغلی اگه خواستید بیاید اگه نه برید استراحت کنید ._ممنون سرهنگ من که خیلی خستم میرم استراحت کنم ، نیوشا رو نمیدونم .نیوشا در حالی که سعی میکرد به سرهنگ نگاه نکنه گفت_منم خستم ،فقط بگید کجا میتونیم استراحت کنیم.سرهنگ_الان به سردار میگم خدمتکارشوبفرسته راهنماییتون کنه ._ممنون سرهنگ_پس فعلا.بعد از چند دقیقه دختری ریز نقش برامون دمپایی اورد و ما رو برد طبقه بالا و در اتاقی رو باز کر . _بفرمایید اسراحت کنید .اگر به چیزی احتیاجپیدا کردید بالای تخت زنگی هست بزنید من سریع می ایم...نیوشا_ممنون ._عجب اتاقی نیوشا، پنجره اش رو به باغه ،خوبه تختشم دو نفراست سرویس بهداشتیشم که کامل ...نیوشا پکر گفت_ اره اتاق باحالیه._ نبینم نیو نیو بی حال باشه.چته گلم؟نیوشا _میخوام برم *گرماااابه* میای؟ بیا یکم ماساژم بده تنم له و لوردست.نمیدونم چش شده، بد حالش گرفته بود _اره بریم منم عضله هام حسابی گرفتهبعد از دو سه ساعت از حموم اومدیم بیرون .نیوشا_اخی روحمون تازه شد،حالا اگه گفتی چی میچسبه._چی؟نیوشا_یه سینی پر غذا _اره منم دارم ضعف میکنم بزار زنگ بزنم این دختره بیاد .دختره اومد ،وقتی بهش گفتیم گفت میز شام امادست تازه میخواسته بیاد صدامون کنه._وای نه من اصلا حوصله پایین رفتن ندارم .نیوشا_منم ._میشه یه لطفی کنی ،از طرف ما از بقیه عذر خواهی کن و غذامونو بیار همینجا بخوریم. دختر کمی من من کرد نیوشا_خواهش ببین ما تازه از *گرماااابه* اومدیم لباسم نداریم توقع که نداری با این حوله ها بریم سر میز ...دختر _چه دوست دارید برایتان بیاورم .نیوشا_ هر چی میخواد باشه فقط سیر بشیم.دختر رفت ربع ساعت بعد با سینی پر از مرغ و ماهی و خلاصه چند مدل خوراک دیگه برگشت.دختر _چیز دیگری نمیخواهید ؟_نه عزیزمدر اتاق باز شد دختر دیگه ای اومد داخل همراش یه چوب لباسی ریلی پر از لباس راحتی و مجلسی بود .دختر _اینها را سردار فرستادند . نیوشا_دست شون درد نکنه از طرف ما تشکر کنید . با رفتن دخترا عین قحطی زده ها شروع کردیم به خوردن تا اونجا که دیگه نفسمون بالا نمیومد . _وای دیگه نا ندارم ،نیو جون من یه لباس بده بپوشم ،بخوابمنیوشا _زرنگی ،منم مثل تو نا ندارم . تو برو_نیو نیوشا _ناتا _نیو ،نیونیوشا _ناتا،ناتا اخر خودم مجبور شدم بلند شم . اوه ببین چه لباسایی هم واسمون فرستاده .لباس خوابا روو،یه لباس خواب توری به رنگ سرخابی پوشیدمواسه نیوشام یه ابی زنگاریشو پرت کردم.نیوشا_چه خوش سلیقه هم هست این سردارا ..خاک تو سرت ناتاشا میگم بیا قید این هاکان وعلی بیخاصیتو بزنیم صیغه این سردار شیم. هم جای شوهرمون میشه هم بابای بی عاطفمون...بالشت رو تخت باخنده پرت کردم سمتش_گم شو دیوونه ..نیوشا_خاک تو گورت لیاقت نداری _ارزونی خودت نیوشا _باشه خودم تنها صیغه اش میشم ،ولی بعد پشیمون نشی ..._بگیر بکپ که دارم از خواب میمیرم ...اینقدر خسته بودیم که تا سرمون گذاشتیم رو بالشت خوابمون برد .
_ناتاشا، ناتا، ااااا بلند شودیگه چقدر میخوابی غروب شد .
_هان، چته ، بابا بزار بخوابم ،خستم به خدا نیوشا_بابا الان مهمونی شروع میشه بلند شو کلی کار داریم . دددپاشو دیگه پتو رو از سرم کشید ،سرمو کردم زیر بالشتم ، یهو شروع کرد به قلقلک دادن...نیوشا_پامیشی یا نه؟_وای نه ،نیو ،وللم کن ، خواهش ، الان پا میشم ،ببین بلند شدم .دستمو کشید برد تو *گرماااابه* وبی هوا انداختم تو وان _وااااااااااااییییییییییی ، چیکار میکنی دیوونهنیوشا_خواب از سرت پرید؟ حالا زود دوش بگیر بیا یه چیزی کوفت کن ،تا بیام موهاتو درست کنم. وقت نداریم خیلی خوابم میومد ،اما با هر جون کندنی بود دوش گرفتم و اومدم بیرون .از بس دیشب پر خوری کرده بودیم ،هنوزم سیر بودم .نیوشا جلو اینه نشسته بود ،خانم نسبتا پیری داشت موهاشو درست میکرد .خدای من خیلی ناز شده بود . موهای خرمایشو فر کرده به صورت کج از بغل صورت ابشار گون ،رها کرده بود . غنچه های گل مریم طرف دیگه موهاش مانند تاجی جلوه ای خاص به اون بخشیده ، ارایش صورتشم خیلی ملیح خواستنی بود .نیوشا_ قربون دستت زلیخا خانم خواهرمم عین خودم درست کن .کپی ، کپی .. زلیخا_روی دو تا تخم چشمانم خانم جان.نیوشا_ناتا بجب که کلی کار داریم . رفت سمت لباسا.منم زیر دست زلیخا.معلوم بود ارایشگر ماهریه . از تو اینه دیدم نیوشا لباس شبی به رنگ زمرد به تن کرد .یکم لباسش باز بود، روی شونه های ظریف و سفیدش دو بند نازک لباس خود نمایی میکرد.یقه لباس با سگک نگین دار بزرگی روی سینه اش جمع شده بود لباس از زیر سینه نیمه کلوش میشد و تا رو زمین ادامه داشت . باورم نمیشد این فرشته خواستنی نیوشای من باشه.کارم که تموم شد نیوشا عین همون لباس و داد دستم گفت بپوش._اا نیو باز مثل هم بپوشیم.نیوشا_ امشب و حتما باید عین هم بپوشیم. باید همه نظرا به سمتمون جلب بشه ..اون شب تو ماموریت که اصلا کسی ما رو ندید . امشب باید تلافی کنیم..تو ایینه به خودمون نگاهی انداختیم اصلا نمیشد از هم تشخیصمون داد . نیوشا_خیلی خواستنی شدی عزیزم _تو هم گلم.صندلای پاشنه بلند زمردی رو به پا کردیم و شالای حریر رو انداختیم رو شونه هامون ودست تو دست هم از اتاق بیرون اومدیم._نیوشا من میترسم ..اگه یکی ما رو با این سر و وضع بشناسه چی؟اگه به بابامون بگن دختراتونو فلان جا با وضع فلان جور دیدیم چی؟نیوشا _اخه کی ما رو میشناسه اینجا بعدم برن بگن . مثلا بابا میخواد چیکارمون کنه . فعلا که دستش از ما کوتاهه...فکر الکی نکن بیا بریم ، الان میبینی اینقدر دختر *بدون پوشش*ی پختی اینجا هست که ما باحجابش حساب میایم ..._اوه ببین چه خبره ، کی وقت کردن این همه ادمو دعوت کنن.نیوشا_ عزیزم ، عصر تکنولوژیه با فشار یه دکمه دنیا رو میتونی منفجر کنی ،دعوت گیری که سهله._اوکی خانم فیلسوف . حالا نگفتی بالاخره نقشه ات واسه امشب چیه؟نیوشا باز لبخند مرموزی زد _اولین قدم رو برداشتیم_کی برداشتیم؟ نیوشا چپکی نگام کرد_گاگول همین سر و وضع خوشگلمون اولین قدم بود ._اهان، حالا گرفتم ،خوب قدم بعدی چیه؟نیوشا_ وقتی دیدیشون ،وانمود میکنی چی ؟ندیدیشون._واسه چی؟نیوشا _ ناتا واقعا اسکل شدی یا بودی من خبر نداشتم ._ خفه باز پرو شدی؟ اصلا برو گمشو نمیخواد نقشه مسخرتو بگی...نیوشا_ خوب خره سوال الکی میپرسی .تو هنوز نمیدونی وقتی میخوای مردی رو جذب خودت کنی باید نسبت بهش بیتفاوت باشی؟_خوب اینو از اول بگو . نیوشا_ خوب پس خدا رو شکر گرفتی چی شد ؟_اره ،بریمتا اومدیم از پله ها بیایم پایین ،کنار عده ای ونوسو دیدم که دست انداخته بود دور بازوی هاکان و با صدای بلند قهقه میزد . لباس نیم وجبی از حریر سفید پوشیده بود که حتی خط شرتشم توش معلوم بود . اما صورتش با اون چشمای ابی و موی بور و بلند دل هر مردی رو میلرزوند .چندتا پله که اومدیم پایین تمام نگاه ها به سمتمون جلب شد .داشتم همینطور نگاشون میکردم و همراه نیو پایین میومدم که نگاه هاکان غافلگیرم کرد . سرم و به نشونه سلام کمی پایین اوردم اما هاکان بی تفاوت صورتش و ازم برگردوند .نیوشا_ مثلا قرار شد محل سگ بهش نزاری، خاک تو سرت کنف شدی؟از عصبانیت اخمام رفت تو هم .نیوشا_ بازکن اون سگرمه هاتو نذار بفهمه حالتو گرفته . سرتو بگیر بالا محکم بیتفاوت همرام بیا.سعی کردم حرف نیو شا رو گوش کنم . سرهنگم کنار دختر دیگه ای ایستاده و خوش و بش میگرد . اصلا حواسش به ما نبود ._اینو ، از سرهنگ دیگه توقع نداشتم .نیوشا_ اونم اب گیرش نیومده بود وگرنه شنا گر قهاریه عزیزم .نیوشا دستمو کشید و با خودش به سمت یه عده از پسرا که الحق چیزی از هاکان و سرهنگ کم نداشتند برد . یکی از پسرا تا ما رو دست یکی دیگه رو گرفت با لبخند به سمتمون اومد رو به بقیه گفت _ به به ببینید کیا دارن میان؛ دوقلوهای افسانه ای تیمسار نادری.اینو گفت من چشام چهار تا شد .رو به نیوشا گفتم این دیگه کیه ؟ از کجا ما رو میشناسه.نیوشا_نمیدونم ،اما هر کی هست خوب موقعی اومده. ببین هاکان چطور زوم کرده رومون.پسرا دستاشو به نشانه ادب جلو اوردند سر هنگ فرزام بهاری هستم .منم سرهنگ پرهام بهاری هستمفرزام _ ما پسر عمو هستیم مدت 5 ساله از ایران اومدیم اینجا واسه عملیاتای چریکی...دستاشونو با اکراه فشردیم _ ناتاشا هستمنیوشا_ منم نیوشافرزام _ خیلی خوشحالم از نزدیک میبینیمتون.نیوشا_ از کجا اینقدر مطمئن گفتید ما دخترای تیمسار نادری هستیم؟پرهام _از اونجا که ارتش ایران فقط یه جفت دوقلو اعزام کرده افغانستان اونم شمایید. _مگه تو ا فغانستان دو قلو پیدا نمیشه؟شاید ما کسای دیگه بودیم.فرزام لبخندی زد_ چرا پیدا میشه اما نه از نوع ستوانش و نه اینقدر زیبا و شبیه به هم ...نیوشا با لبخند_ نظر لطفتونه چه زبونی میریخت این فرزام . پرهام _در ظمن ما تو عملیات نجات بودیم و شما رو دیدم ،واقعا افتخار میکنیم که در رکاب افراد زبده وماهری مثل شما داریم انجام وظیفه میکنیم._ اا چه جالب کجا ما رو دیدید؟فرزام _من همون گارسونی بودم که بهتون *آب* تعارف کرد. ...البته نمیدونم کدومتون بودید ولی خیلی باحال خودتونو به مستی زدید . باید بگم الحق تو بازیگری هم استادید..._اااا اون شما بودید . دیگه دارید با تعریفاتون خجالت زدمون میکنید .فرزام _پس شما بودید ناتاشا خانم .من اهل تعارف نیستم حقیقت و میگم .اهنگ ملایمی فضای سالن و در بر گرفت چراغا کم نور شدند . سردار و زنش و هاکان و ونوس ...

admin

12-03-2016, 09:44 PM

وچند تای دیگه دو به دو شروع به رقص کردند .پرهام رو به نیوشا_ به بنده افتخار یه دور رقص میدید؟ نیوشاهمونطور که دست پرهامو میگرفت نگاهی به سمت سرهنگ انداخت که هنوز مشغول صحبت بود و گفت_فکر نمیکردم مردای ارتشی ما هم از این کارا بلد باشند .فرزام_اختیار دارید ما از نسلای متعادل امروزیم نه خشک مذهبای دیروز ناتاشا خانم شمام به بنده افتخار میدید. _والا چی بگم من اصلا از این جور رقصا بلد نیستم. برعکس نیوشا.نگاهم به سمت نیوشا وپرهام که خیلی هماهنگ و زیبا میرقصیدن کشیده شد .فرزام _ کاری نداره که دستتونو بدید به من هر کاری گفتم انجام بدید . نگاهم به نگاه هاکان که داشت با ونوس میچرخید گره خورد. یکی از دستامو به دستش دادم ، دست دیگه اشو پشت کمرم گذاشت .فرزام_ حاضرید_ بهتره از خیرش بگذرید میترسم اشتباه کنم ابروتون بره.فرزام لبخندی زد طوری که دندونای ردیف و سفیدش نمایان شد ._ ابروی من فدای سرتون شما رقص یاد بگیر چه راحت و خودمونی شده بود این فرزام نگاه دقیق تری بهش انداختم .پسر جذابی بود چشم و ابروی مشکی ،پوست افتاب سوخته که جذابترش کرده بود ،موهای *بدون پوشش*شم با هر حرکت روی پیشونی کشیده اش میریخت ..فرزام_ حاضرید ؟با سر جواب دادمفرزام_ هر کدوم از پاهامو بردم عقب شما همون پا رو بیار جلو خوب ببینید ریتمش اینجوریه یک ،دو، سه.... یک ،دو، سه....اهان ،افرین معلومه استعداد رقصم دارید حالا همراه من بچرخید .. اومد بچرخه یهو پاشو لگد کردم ._ وای ببخشید .فرزام_ اشکالی نداره دوباره امتحان کن ..نترس ...خلاصه بعد از چند تا دور و لگد کردن پای فرزام بدبخت ریتم رقص اومد تو دستم ...فرزام_ دیدی کاری نداشت؟بالبخند گفتم_ استاد ماهری داشتم .وگرنه زیادم اسون نبود ...فرزام _ اختیار دارید نیوشا از دور چشمکی برام فرستاد و به سمتی اشاره کرد تو چرخ زدن بودیم که چشمم افتاد به هاکان که گوشه ای ایستاده ،لیوانی تو دستش بود و با حال عجیبی نگام میکرد ... از هولم باز پای فرزامو له کردم _وای معذرت فرزام_ اشکالی نداره ناتاشا جان ...فرزام_میشه یه سوال بپرسم؟_ البته خواهش میکنمفرزام_ چند سالتونه؟ البته اگه دوست ندارید جوابمو ندید.میدونم خانوما رو سن حساسن . _نه مشکلی نیست ، من 25 سالمه ،شما چی؟فرزام _منم 32 سال . نامزد یا دوست پسری چیزی ؟..._نه اصلا، آخه کدوم پسر عاقلی میاد سمت دخترای ارتشی...فرزام_ دلشونم بخواد ...ولی خوشم میاد خیلی رک و راست صحبت میکند من واقعا از دخترایی که طاقچه بالا میزارن بدم میاد همونطور که میچرخیدیم یهو خوردم به یکی برگشتم ، هاکان با چشمای عصبی ایستاده بود .هاکان_ خوبید سرهنگ بهاری ؟ فرزام _ بله شما چی سردار هاکان؟هاکان_ منم خوبم ،اگه اجازه بدید میخواستم ستوانمو ازتون قرض بگیرم .فرزام ناراضی دستمو ول میکرد گفت_ بله ،حتما .ستوان نادری خیلی از اشناییتون خوشحال شدم _ منم سرهنگ فرزام .سرخورده به سمت بیرون ویلا رفت . سریع نگاهی به اطراف انداختم ؛ بلکه نیوشا رو ببینم .هاکان_ ستوان نادری میشه مارو هم از این تن و بدن مستفیض کنید .کثافت باز میخواست منو عصبانی کنه .با ارامش گفتم_ فکر کنم به اندازه کافی از تن و بدن ونوس جون مستفیض شدید .هاکان _نترس من مثل اون فرزام نیستم اونقدرظرفیتم بالاست که صد تا جوجه پنبه ای مثل تو رو یه جا قورت میدم . _ مواظب باشید شاید بعضی از این جوجه ها تیغ داشته باشندو تو گلوتون گیر کنن.نیوشا رو دیدم که کنار سرهنگ و پرهام بود اما با قیافه بیتفاوت دست تو دست پرهام رفت بیرون ویلا ، اومدم برم سمشون که یهو هاکان دستمو گرفت و طوری کشید که یه دور ،دور خودم چرخیدمو افتادم تو بغلش،هاکان _ مواظب تیغ هاتم هستم جوجه تیغی. بی معطلی شروع کرد به چرخ زدن ، منو به سمت خلوت سالن کشوند ..._ ولم کنید . دلم نمیخواد با ادمی مثل شما همکلام بشم چه برسه به رقصیدن... چنان منو به خودش چسبوند و به دستم فشار اورد که صدای خرد شدن استخونام تو گوشم پیچید ..._آییییییهاکان_ چطور دوست داشتی با اون مردک زبون باز قر بدی،چی میگفت در گوشت که یه لحظه هم نیشت بسته نمیشد؟با صدایی که از درد میلرزید گفتم_به شما هیچ ربطی نداره.شما چیکاره من میشید؟ به چه حقی از من باز خواست میکنید ؟هاکان_ من مافوقتم وهمه کاره_فکر نکنم اینجا پادگان باشه، پس الانم زیر دستتون نیستم که هر جور دوست دارید باهام رفتار کنید.دستمو ول کنید بزارید برم.هاکان_ همه جا واسه من مثل پادگان میمونه الانم من مافوقتم تو هم ستوان زیر دستم پس هر چی میگم بی چون وچرا باید اجرا کنی._ توهم زدی، ولم کن وگرنه ..وگرنه...._ ولت نکنم چیکار میکنی جوجه ؟ با تیغای نداشتت جیزم میکنی؟ نفسم داشت بند میومد دستش رو کمرم عین کوره داشت تنمو ذوب میکرد ،گرمی نفساش رو صورت و گردنم کلافم کرده بود ...نه ناتاشا نباید تسلیم شی . هرگز . ...وگرنه براش میشی مثل بقیه ...پاشنه کفشمو گذاشتم روانگشتای پاشو با همه قدرتم فشار دادم . خودت خواستی ..._ اینم از تیغ یه جوجه تیغی نوش جونتون ...صورتش از درد فشرده و دستش از کمرم شل شد سریع از تو بغلش اومدم بیرون اما هنوز دستم تو دستش بود هاکان _ زورت همین قدر بود جوجه . چنگ انداختم رو دستش طوری که کنده شدن پوستش رو زیر ناخنام حس کردم با خشم دستمو پس زد و گفت_ وحشییییی از چشاش اتیش میبارید _ اخی دردت گرفت سردار جون؟ نوش جونت . هاکان _ خودم یکی یکی تیغاتو میکنم ..._ واییی ترسیدم ...تو این هین و وین صدای ونوس و شنیدم_ااا هاکان جون اینجایی؟ همه جا رو دنبالت گشتم ... بیا بریم به دوستم معرفیت کنم اومده ،همونی که دربارش ازم پرسیدی عزیزم ...موندن دیگه جایز نیود با پوزخند نگاهی بهش انداختم وسریع به سمت بیرون رفتم تا نیوشا رو پیدا کنم ...هوای خنک بیرون کمی از التهاب و خشمم کم کرد . دختر باز عوضی . حالا دیگه مطمئن شدم خاک تو سر من که عاشق همچین مردی شدم...نیوشا رو گوشه ای خلوت در کنار پرهام دیدم.وای خاک به گورت نیو نگاه نگاه...گذاشت پرهام گونه اشو ببوسه ...رفتم طرفش که یه چیزی بهش بگم .نمیدونم یهو سرهنگ از کجا پیداش شد با خشم و غضب پرهامو هل داد عقب و دست نیوشا رو گرفت و کشون کشون همراه خودش برد سمت پشت ویلا ..پرهام عین ماست وایساده بود بقیه هم انگار نه انگار ،دوییدم پشت سرشون ،ترسیده بودم ،تا حالا هیچ وقت سرهنگ و اینطورعصبانی ندیده بودم ... نکنه بلایی سر نیوشا بیاره...اااااه با این صندلا هم که نمیشد مثل ادم دویید ...وایسادم ببینم کدوم طرفی رفتناهان اوناهاشون...داشت نیو شا رو به سمت درختای بلند ته ویلا میبرد ،یهو تو تاریکی محو شدند ...کجا داشت میبردش صندل واز پام در اوردم و به سرعت دوییدم ...خدای من سرهنگ چنان کشیده ای زد تو صورت نیو که صداش تو سکوت اونجا پیچید .کثافت دست رو خواهر من بلند میکنی الان به حسابت میرسم..تا اومدم برم سمتشون یهو نیوشارو که به حالت قهر داشت برمیگشت و محکم تو اغوشش گرفت و چنان *صورت*وگذاشت رو لبای نیوشا ومحکم ازش لب گرفت که دلم ضعف رفت و پاهام سست شد همونجا نشستم رو زمین ...اونقدر لبها و گردن اونو بوسید که نیو هم تنش داغ شد و اروم اروم اونو همراهی کرد .همونطور که عاشقانه همو میبوسیدن سرهنگ کتشو در اورد ،نیوشا شالش رو زمین افتاد ....خدای من تمام تنم داشت اتیش میگرفت چشمامو بستم و سریع از اونجا دور شدم ...سرم پایین بود و با قدمای تند رو چمنای مرطوب راه میرفتم که محکم خوردم به چیزی وافتادم رو زمین ... اخ سرم این چی بود دیگه .؟سرمو بلند کردم دیدم تیر چراغ برق وسط چمناست .اااه تا این تیرکم میخواد حال منو بگیره .بلند شدم باید یه جوری عطشمو خاموش میکردم...چشمم افتاد به میز وسط محوطه که روش پر از نوشیدنی بود .رفتم سمتش دیدم گارسون از همون نوشیدنی که من تو ماموریت خوردم داره میریزه تو گیلاسا.بی توجه بهش بطری نوشیدنی و گیلاسی برداشتم و به سمت حوضچه پر اب اونطرف ویلا رفتم .لبه حوض نشستم ،دامنم رو زدم بالا و پاهای گر گرفتمو به دست اب خنک حوضچه سپردم .بطری رو برداشتمو جرعه جرعه شربتو دادم بالا اونقدر شیرین وگوارا بود که نفهمیدم چطور نصفشو خالی کردم یه حال عجیبی شده بودم سرم سنگین بود ، اروم نوشیدنیمو میخوردم دیدم اشکام خود به خود از چشمام سرازیر شدن .نمیدونم چه مرگم شده بود دلم میخواست از ته دل زار بزنم ._ ناتاشا خانم، حالتون خوبه؟ چرا گریه میکنید ؟سرمو بالا اوردم فرزام بود . چه قیافش خواستنی شده بود .بی اختیار لبخند رو *ل بام* نشست ._ به سس لا م سرهههنگ ، دوستت کججججاست؟فرزام_ پرهامو میگید؟_اره دیییگه ،ازززززززز طرففف منننن ،بهششش بگگووو خیلیییی بی غییرتتی.خواااههرمممموو بببوووسس میکنننیییی بعد که بباایید اازشش دفاااععع کنی ،ععییین ماااستتت وااا میدییییییی._ پرهام همه چیو برام گفت. نیوشا خانم حالش خوبه ؟ کجاست؟ سرهنگ که ...؟_ ااره ه خوبه اازززززززز منن بههتره.اروم کنارم اومد و بطری نوشیدنی رو از دستم گرفت.فرزام _ چیکار کردی با خودت ؟ این همه *آب* و خودت تنهایی خوردی؟_ مشششررووب؟ بابا ایییین شرببته.بخوور ببییین شیرییییینننه.فرزام_ عزیزم اینم یه نوع *آب*ه بهش میگن *آب *ین. _حالا ههرچی امااااا خخخییللییی خوش ططععم. بده مییخوام باااززم.بازومو گرفت و سعی کرد بلندم کنه.فرزام_ بلند شو دختر خوب بیا بیریم یه اب به سرو روت بزن تا مستی از سرت بپره...بازومو از دستش کشیدم_وللللمممم کننن .منننن ممسسست نیستم. فرزام _ باشه حالا بلند شو سرما میخوریا ._ دلم میخخخخخخخواد سرررررما بخخورم . راحتتم بزار ._ چی شده ؟ فرزام_ سردار هاکان، راستش انگار ستوان نادری یکم مست کردن._ااا هاکان ججججججججون ،سردااااار بزرررگ خااانم بااازی. تو که الان باید پییش ونووووس ججوووون و دوستتش باشششی .هاکان _ شما میتونید برید سرهنگ ،ما هم دیگه باید برگردیم پایگاه.فرزام_ میخواین کمک کنم ببرینش ؟_منننن ههههههههییییج جا نممممییام .هاکان _ شما برید من خودم میبرمش.فرزام_ پس خدا نگهدار . مراقبش باشید.هاکان _ حتما ،خدا نگهدار .چشمام چند تایی میدید . بلند شدم وایسادم لبه حوض و واسه فرزام بای بای کردم اما نمیدونم چی شد افتادم تو اب._ وای خیس اب شدم.هاکان با خنده _ بهت نمیومد بلد باشی از این غلطا بکنی اخه جوجه تو رو چه به *آب* خوردن؟سعی کرد دستم بگیره بلندم کنه .با عصبانیت دستم و پس کشیدم _به سرداااار بزرررگ ارررتشم نمیووومد خاااانم باز باشه اما هست. زن ن ن باز عوضضیهاکان خندشو خورد و با غضب گفت_ چه غلطی کردی؟ جرات داری یه بار دیگه بگو_ههممین که شنیدی ، خااانم باز عوو.....سیلی محکمی که به صورتم خورد مات و مبهوتم کرد .با یه حرکت دستشو انداخت دور کمرمو از حوض بیرونم اورد . انگار فلج شده بودم . همونطور رو دستاش منو به سمت ماشینای پارک شده گوشه ویلا برد در ماشین شاسی بلندی رو باز کرد و منو پرت کرد رو صندلی.سریع ماشین و روشن کرد و از ویلا خارج شد.گرمی اشک روی گونه هام تازه منو به خودم اورد . اما خسته تر از اونی بودم که بخوام حتی کلمه ای به زبون بیارم... فضای بیرون تاریک بود نمیدونستم داره منو کجا میبره . به زور چشمامو باز نگه داشته بودم . اما بعد از چند ساعت با حرکت اروم ماشین پلکام سنگین شد و روی هم افتاد .بین خواب و بیداری بودم که حس کردم ماشین ایستاد . بوی عطر تنش هرلحظه بهم نزدیکتر میشد، اروم و با احتیاط طوری که از خواب بیدار نشم بغلم کرد و راه افتاد .بازم اغوش گرمش بند بند وجودمو لرزوند،کاش این لحظه تا ابد ادامه داشت ،کاش هیچ وقت منو از خودش جدا نمیکرد . میخواستمش حتی اگه پست ترین وکثیف ترین ادم روی زمین باشه.حس کردم درهایی رو پشت سر هم باز و بسته کرد .اروم منو روی تخت گذاشت ،طره ای از موهام که روی صورتم افتاده بود ،*نو ا زش * وار کنار زد .

admin

12-03-2016, 09:44 PM

گرمی انگشتاش رو گونه ام شیرین و خواستنی بود .میخواست بره ،نه نباید میذاشتم بره ،باید تا ابد مال من میشد ، با همون چشمای بسته دستشو گرفتم _نرو خواهش میکنم ،نرو گرمی تنشو کنارم حس کردم. دستای قوی و مردونش اروم دور کمر باریکم پیچید و منو به خلسه شیرینی فرو برد کنار گوشم صدای بم و مردونش طنین انداخت _اروم بخواب جوجوی کوچولو من پیشتم ... با بوسه ی نرم *صورت* رو شونه هام ، رو گونه هام رو گردنم ،اروم گرفتم و راحت خودمو به دست خواب سپردم. خواب شیرینی که پر از بوسه ها و نجواهای عاشقانه هاکان بود . میدونم که فقط یه خوابه اما دلم میخواست هیچ وقت از این توهم شیرین بیدار نشم .... _ ناتاشااااا ،ناتا، خوابی عزیزکم، ملوسکم بیدار شو اهسته پلکامو باز کردم نور خورشید از لای پنجره مستقیم به چشمام خورد و باعث شد دوباره چشمامو ببندم.کجا بودم ؟ من ،هاکان، یعنی همش یه خواب بود . نه خیلی واقعی تر از یه رویا میمونست .پس الان کجا بود ._بزغاله بلند شو دیگه بزار ببینم دیشب که مست و پاتیل تو تخت این هاکان ولو بودی بلا ملا سرت نیاورده باشه؟ با این حرف نیو عین برق گرفته ها سیخ نشستم رو تخت . _ تو چی گفتی؟نیو_ گفتم بزار معاینت.._نه ..گفتی تخت کی؟نیوشا_ تخته مردشور خونه ،خاک تو سر مستت یعنی نفهمیدی که اوردتت خونش . خوابوندتت رو تخت سلطنتیش. وووو؟به خودم یه نگاه انداختم ،همون لباسای شب قبل تنم بود ،رو تخت چوبی تراش خورده دو نفره نشسته بودم .اطراف و با ناباوری نگاه کردم .منو اورده بود خونش؟_هوووویییییییی کجایی تو ؟ اره اینجا اتاقشه . الانم رو تخت مبارکشی خودشم پایین عین برج زهر مار تمرگیده دارهبا علی جون من نهار کوفت میکنه . با چشمای گرد شده به اطراف نگاهی انداختم .قاب عکس بزرگی از هاکان وخانوادش زینتبخش دیوار سفید روبروم بود . توی عکس پسری کنار هاکان ایستاده بود ،که شباهت عجیبی به اون داشت اما کم سن و سال تر از او به نظر میرسی. مادر و پدرش...نیوشا_ دامنتو بزن بالا یه معاینه فنیت کنم ببینم ناخنکت نزده باشه این یالغوز.دست کرد طرف دامنم._ااا گمشو اونور نیو یه چیزی بهت میگما .نیوشا_ خاک تو گورت بخاطر خودت میگم،میخوام ببینم اگه بلا ملا سرت اورده زود یه عاقد بیارم همینجا ببندمت به ریش نداشتش. تا بیشتر از این نترشیدی._نمیخواد به فکر ترشیدگی من باشی .نیوشا_ این یعنی چی؟ درست بگو تکلیفمو بدونم ._خجالت بکش نیوشا .نیوشا_ د چلمنگ تو که اون موقع مست و پاتیل بودی چیزی یادت نیست. _خفه...اونقدرام دیگه مست نبودم که ندونم دارم چه غلطی میکنم .حالا از کجا فهمیدی من اینجام؟.نیوشا_جونم برات بگه که دیشب من بودمو و علی جونم ، تو یه جای رومانتیک مشغول لاو ترکوندن که یهوباز این خرمگس پرید وسط معاشقه ما در واقع زنگ زد رو موبایل علی و گفت چه نشستین بیاید ببینید که ستوان ارتشتون مست و ویلون داره میچرخه منم واسه اینکه بیشتر ابرو ریزی نکنه دارم میبرمش خونم . هر موقع تونستین بیاین جمعش کنین ببرینش. هیچی دیگه من بدبختم از زور نگرانی اولین شب عاشقانم زهر مارم شد . همش تو فکر این بودم این یالغوز انگشتت نکنه._ مرض تو هم با این حرف زدنت ،یعنی همینجوری با همین لحن این حرفا رو زد یا از خودت در اوردی؟_ نه به مرگ تو عین گفتهاشو واست نقل کردم .خیر سرش مثلا زنگ زده بود من نگرانت نشم.بمیرین شما دو تا ،که نمیزارین این علی درست و حسابی حرف دلشو بهم بزنه.حالم بد جور گرفته شد با حرص گفتم _اره جون خودت خوبه خودم دیدم داشتین لب همو جر میدادین از زور عشق....نیوشا _ ای هیز بی ادب تعقیبمون کردی؟ تا کجا دیدی؟ نکنه....؟_گمشو مگه من مثل تو هم. تا دیدم دارین وسط درختا *بدون پوشش* میشین ول کردم رفتم.نیوشا_بگو به جان خودت؟_به مرگ تو، حالا اگه راست میگی تو دامنتو بزن بالا من معاینت کنم یهو این سرهنگ انگشتت نکرده باشهنیوشا_ نه جونم هنوز نیوشاتو خوب نشناختی بردمش لب چشمه اما تشنه برش گردوندم . حالا حالاها باید دنبالم بدوه تا دستش به عسل برسه..._ااا گمشو حالمو به هم زدی .. نیوشا_ جون من ناتا ، این تن بمیره دیشب چیکارا کردین؟ بگو دیگه ...بگو تا منم واست بگما..._خفه ...با باز شدن در اتاق حرفم نصفه موند . هاکان با قیافه سرد وبیتفاوت همیشگی وارد شد ،نیم نگاهی به من انداخت لباس ارتشی که دستش بود رو پرت کرد رو تخت و رو به نیوشا گفت_ ستوان نادری ببین اگه مستی از سرقلت پریده این لباسا رو تنش کن بیاید پایین سرهنگ امینی منتظره.باید سریع بریم پایگاه بغض راه گلومو بسته بود .چرا با من اینجوری میکرد . دیشب اینقدر عاشقانه اما الان ...باورم نمیشد این همون هاکان دیشبی باشه . پس اتفاقای دیشب همش یه توهم بوده و بس .یوشا_ بابا به این خر و الاغام که بار میبرن یه مدت استراحت میدن خستگیشون در بره . هنوز از این عملیان نیومدیم باید بریم یکی دیگه . تازه میگن این طرفی که باید بریم دنبالش از اوناشه ها ،یه کارایی میکنه عتیغه .میگن واسه خنده و سرگرمی دینامیت میکنه تو سوراخ مقعد این شترای بدبخت و اونا رو منفجر میکنه . بنظرت طرف روانی نیست؟ با حرف نیو به خودم اومدم هاکان رفته بود ._ هان اره حق با توه..نیوشا_ چی چی رو حق با منه اصلا فهمیدی من چی گفتم؟باز رفته بودی تو عالم هپروت . پاشو زود عوض کن بریم حوصله نیش و کنایه ندارم.بی درنگ لباس عوض کردم _بریم. من امادم.دلم نمیخواست لحظه ای دیگه تو اون خونه بمونم حتی سرمو بالا نکردم ببینم خونش چه شکلیه. پشت سر نیوشا راه افتادم.سرهنگ_سلام ستوان نادری.خواستم جواب سلام سرهنگ و بدم که دیدم هاکانم کنارشه.با صدایی که انگار از ته چاه بیرون میومد _سلام سرهنگسرهنگ_ ناتاشا خانم حالت خوبه مشکلی نداری؟میتونیم بریم؟_ بریم.نیوشا_حالش خوبه بریم سوار ماشین شدیم .خودکثافتش ماشینو میروند. تو ماشین مدام نیوشا زر میزد مخم داشت میترکید . هر از گاهی سنگینی نگاهشو حس میکردم اما با خودم عهد کرده بودم نه نگاش کنم نه همکلامش بشم. از کوچه وبازار گذشیم تا به پایگاه شهری رسیدیم.سرهنگ _بچه ها برید سوار کامییون بشین تا منو سردارم بیایم.نیوشا_چشم قربان.بی توجه به اونا پیاده شدم و سوار کامیون ارتشی که چند تا از دخترای گروهمونم توش بودن شدم.اااا ناتاشا خانم شما یید؟ به سمت صدا برگشتم .سرهنگ فرزام بود .بی اختیار لبخندی به لبم نشست_سلام سرهنگ بهاری فرزام_ چه سعادتی انگار باز قرااره در رکاب شما بریم به نبرد تن به تن._ اختیار دارید شما...نیوشا_ اا سرهنگ بهاری نمیدونستم شما هم تو این عملیات شرکت دارین.فرزام_ راستش قرار نبود من بیام اما سرهنگ قله قانی مشکلی براش پیش اومد این شد که منو اعزام کردند. نیوشا_ خوبه ،میگن عملیات سختیه راست میگن؟فرزام_ اره ،این چهل و دومین عملیاتیه که واسه دستگیری این ادم انجام میدیم اما هر بار با کلی تلفات دوجانبه شکست میخوریم. _ یعنی اینقدر این ادم قدرتمنده؟فرزام_ از لحاظ تجهیزات نظامی باید بگم حرف اول و میزنه اخه پشتیبانشون یه اسراییلیه . هر سلاحی که فکر کنی اینا دارند . نیوشا _ اوه پس فاتحه مون خوندست بابا من هنوز ارزو دارما نمیخوان ناکام از این دنیا برم . _ حالا میدونن ما داریم میریم طرفشون؟نیوشا_ ناتا عزیزم باز میخوای ضریب هوشی پایینتو نشون بدی؟د اخه اگه میدونستن ما داریم میریم بگیریمشون مثل ماست سر جاشون وا میستند ؟فرزام_ خبر دادن طرف کوپایه جنگلی با یه عده گروگان اطراق کردن و بخاطر پیروزی دو شب پیششون تو یه بمب گذاری جشن گرفتند قراره بشون شبیه خون بزنیم. _ سرهنگ فرزام هاکان بود که با صدای خشک و سرد اونو صدا زد.فرزام_ بله قربان؟هاکان_این عملیات به عهده من گذاشته شده شما میتونید پستتونو تحویل بدید . گفتن نقشه کوهپایه دست شماست بدید به من .فرزام _ بله قربان اینجاست بفرمایید .ممکنه اجازه بدید منم همراهیتون کنم . سرهنگ هم بالا اومد با یه اشاره اون کامیون حرکت کرد. هاکان _ اگه خیلی مایلی خودتو به کشتن بدی چرا که نه ..فرزام_ ممنون از لطفتون . کامیونها پشت سر هم به راه افتادند.هاکان و سرهنگ ها درست روبروی ما نشسته بودند و داشتند نقشه رو بررسی میکردند . نیوشا در گوشم اروم گفت_ چه حالی میده با سه تا جیگر بری ماموریتا نه؟_ نه نیوشا_ خاک تو مول بی ذوقت. _زر زیادی نزن نیو حوصله ندارم.نیوشا_ چه مرگته ،تو از وقتی هاکان اومد تو اتاق اینجوری شدی. ببینم دیشب اتفاقی بینتون افتاده امروز اصلا تیکه ننداختین به هم . مشکوک میزنین ._ ننننننننننننننههههههههه چند بار بگم . ولم کن نیوشا_ خوب بابا سگ نشو حالا.فرزام _ افراد این اسلحه ها رو بگیرید . الانم سردار براتون نقشه رو توضیح میدند .اصلا دلم نمیخواست حتی صداشو بشنوم . هاکان_ اونجا هیچ کس تا من نگفتم شلیک نمیکنه ، کار سر از خود انجام نمیده . با علامت من با تاکتیک 9 از 6 غافلگیرانه به سمتشون یورش میبریم ...حتی صداش با این لحن محکم و خشن خواستنی بود . هوووو ناتاشا باز که خر شدی.هاکان_ همه متوجه شدید . دیگه تکرار نکنم.با این حرف مستقیم به من چشم دوخت .همه به جز من یک صدا _ بله قربان. هاکان_ ستوان نادرینیوشا_بله قربانهاکان_با اون قلت بودم، ستوان نادری هنوزم سرم پایین بود و محلش نمیذاشتم نیوشا اروم با ارنج زد به پهلوم.با چشمایی که خشم توش موج میزد سرمو اوردم بالاو زل زدم تو چشای زیتونیش و زیر لب گفتم_بله هاکان یکتای ابروشو داد بالا-بله چی؟ _.....هاکان اینبار با فریاد_بله چی ستوان؟با بیتفاوتی نگاهی بهش انداختم _ بله قققققققققر بانهاکان با خشمی که سعی میکرد مهارش کنه_اهان حالا شد. کاملا متوجه نقشه شدید؟_ بله ...قربانبلا فاصله سرمو به سمت بیرون کج کردم تا قیافه نحسشو نبیم . گردنم داشت میشکست که کامیون ایستاد . سرهنگ_ بچه ها از اینجا باید پیاده بریم . منطقه جنگلیه مراقب باشید.بچه ها یکی یکی پیاده شدند فرزام جلوی من بود و هاکان پشت سرم.حرم نفساشو پشت سرم حس میکردم بی توجه بهش پریدم پایین و دنبال فرزام راه افتادم.فرزام_ ستوان مراقب باشید._ شما هم قربان.فرزام_ پشت سرم حرکت کنید .هاکان_ سرهنگ فرزام فرزام_ بله قربان.هاکان _برو قسمت میانی رو پوشش بده.فرزام با دلخوری نگاهی به من و بعد به هاکان انداخت_بله قربانرفت.قدمهامو تند کردم تا فاصلمو ازش زیاد کنم که دستمو گرفت و کشید. فاصله مون با بقیه زیاد شد._ اگه بخوای باز واسه این مردک عشوه خرکی بیای همینجا گردنتو خورد میکنم فهمیدی .بازومو با غیض از تو دستش کشیدم بیرون و با نفرت تف گنده ای رو پوتینش انداختم.خیز برداشت بازومو بگیره جاخالی دادمو با دو خودمو رسوندم به گروه فرزام.فرزام تا منو دید لبش به خنده باز شد. _ از کنارم جم نخور ستوان.منم واسه اینکه حرص هاکانو بیشتر در بیارم چسبیده به فرزام حرکت کردم...نیوشا وسرهنگ گروه اول بودند ما هم پشت سر اونا . ازچند ساعتی بود که از لابلای درختا رد میشدیم . تقربیا غروب بود و هوا تاریک شده بود که اطراق کردیم.هرکس ازخستگی گوشه ای نشسته و مشغول باز کردن کنسروش بود .منم کنار فرزام رو کنده ای نشسته بودم .هاکان طرف چپ من با فاصله به درختی تکیه داده بود و با عصبانیت منو نگاه میکرد.. نیوشا هم قربونش برم انگار نه انگار خواهری هم داره چسبیده بود ور دل سرهنگ .فرزام_ ستوان کنسروتونو بدید اینو بگیرید براتون باز کردم._ ممنون سرهنگ خودم باز میکردم. فرزام رفت طرف سرهنگ و نیوشا.هاکان با داد_زود غذاتونو بخورید باید سریع حرکت کنیم. وقت نداریم صدای پچ پچ دختری پشت سرم میومد_خدا بده شانس دیدی واسش کنسرو باز کرد. دوتا خواهری خوب قاپ این سرهنگا رو دزدیدن. نمیدونم چی تو این دوتا خواهر دیدن ._ نمیبینی چه پیشونی بلندی دارن عزیزم تا فرق سرشون میرسه.یهو صدای نیوشا اومد_شما سربازای آش خورداشتین چه گهی میخوردید؟ دخترا_آی.. آییییی .. ستوان گوشممون ...دارید گوشمونو میکنید. تو رو خدا غلط کردیم ستوان ...نیوشا_ خفه ، یه بار دیگه بشنوم از این غلطای زیادی کردین گوشتونو از جا میکنم میندازم جلو سگا ،فهمیدین؟

admin

12-03-2016, 09:44 PM

دخترا که حسابی ترسیده بودند یک صدا گفتن _بله قربان.نیوشا_ حالا برید جای زر زیادی کنسروتونو کوفت کنید . گم شید ...دخترا دوتا پا داشتن دوتای دیگه قرض کردن الفرار.داشتم با خنده کنسرومو میخوردم.نیوشا_ حال کردی جذبه رو ._اره . ...یهو صدای شلیک از همه طرف به گوش رسید .نیوشا سریع منو گرفت و با هم خوابیدیم رو زمین.هاکان_ پناه بگیرید لو رفتیم ...نقشه 2از 5 ....نقشه 2از 5.فرزام_ بخوابید رو زمین . گلوله ای از کنار صورتم رد شد .بد جور غافلگیر شده بودیم.نیوشا_ اشهدتو بخون ناتا دیدی اخر فرستادیمون سینه قبرستون.شرایط خیلی بدی بود خودم کمی ترسیده بودم .سرهنگ وهاکان ،با چند تا از بچه ها پشت صخره ای سنگر گرفته و شلیک میکردند.صدای داد هاکان اومد_فرزام بچه ها رو ببر سمت دره اونجا میبینیمتون.بعد از پشت صخره پرید سمت یه گودال اونجا کمین کرد .یهو دیدم چند تا مرد دارن میرن همون سمتی که هاکان بود . انگار چیزی تو دلم فرو ریخت .فرزام _افراد سینه خیز به سمت بالای جنگل حرکت کنید . اونجا یه دره ست...زود .بی اختیار از جام بلند شدمو دوییدم سمت هاکان.و شروع کردم به تیر اندازی. نزدیکش بودم...نیوشا_ بخواب دیییوونه . بخواب ...با داد نیوشا هاکان به سمتم برگشت .یهو تفنگشو به سمتم نشونه گرفت ، چشام گرد شد . یعنی میخواست منو بزنه ؟نیوشا_ناتا ببببخخخخخخخخواببببیهو لگدی به پام زد که افتادم کنارش تو گودال اونم پشت سر هم شلیک کرد .نفس نفس میزدهاکان_احمق گفتم برید سمت دره .اینجا چه غلطی میکنی . اصلا حواست هست. نزدیک بود دوتامونو به گشتن بدی..._احمق خودتی و هفت جد و ابادت عوض تشکرته ؟ نزدیک بود اون چندتا از پشت بزننت.... بد جور کفری شده بودم . بجای تشکر داشت فحش میداد ...داشتم از عصبانیت منفجر میشدم . نفس عمیقی کشیدم بدون جواب بهش مشغول کله پا کردن اون اشغالا شدم. نیوشا هم رفته بود کمک سرهنگ .هاکان _سرهنگ من شما رو پوشش میدیم دخترا رو بردار برید سمت دره ..سرهنگ _اما شما تنها ...هاکان _ برید دیگه.هاکان_ناتاشا ،سینه خیز برو اونطرف با خواهرت و سرهنگ برید عقب.دلم یه حالی شد واسه اولین بار بود منو به اسمم صدا میزد ... هاکان- با توام برو دیگه...با عصبانیت گفتم_ فکر کردی چون زنم از تو کمترم . نخیر .من همینجا میمونم.هاکان _کله شقی رو بزار کنار الان وقتش نیست.بی توجه بهش نیم خیز شدم چند تا ازمردایی که داشتن به سمتمون میودن به درک فرستادم .نیوشا_ناتا بیاااااااااا دیگه . _شما برید من با سردار میام.نیوشا_کله خر بیا . سردارم میاد ..._گفتم برییییییییییدبا این حرفم هاکان با عصبانیت بازوهامو گرفت و زل زد تو چشمام._احمق بیشعور، میگم الان وقت لجبازی با من نیست ، گمشو برو تا خودم نکشتمت. دیگه طاقت توهیناشو نداشتم ،با غیض خودمو عقب کشیدم ._ولم کن هاکان _ اینا اگه بگیرنت نمیکشنت اونقدر بهت *زور* میکنن که روزی صد بار ارزوی مرگ کنی ....همینو میخوای هان؟؟؟با این حرفش یهو تنم مور مور شد ..اما نمیدونم چرا دلم نمیخواست به حرفش گوش کنم._ الکی این دوره ها رو نگذروندم بهتره به جای حرف مفت حواستو جمع کنی دارن میان.هاکان با غیض منو رها کرد وگفت _به درررررک ، هر غلطی میخوای بکن.از کنارم بلند شد و رفت پشت صخره ها . خوشحال از اینکه حرفمو به کرسی نشونده بودم خشابمو پر کردم .و شروع کردم به نشونه گیری . کم کم داشت جام لو میرفت هوا هم تاریک شده بود به سختی چشمام میدید . یهو دیدم یه گلوله اتیش مستقیم داره میاد سمتم قدرت حرکت نداشتم ....همزمان دستی منو کشید به سمت صخره ها...هاکان بود منو تو بغلش گرفت و خوابید رو زمین.. صدای وحشتناک خمپاره زمین و لرزوند . حرم نفساش تو صورتم میخورد سریع ازروم بلند شد .هاکان_ زود باش تا نیومدن باید بریم. گودالی که توش بودم بر اثر انفجار عمیق تر شده بود . وای نزدیک بود برم اون دنیا.کنارهاکان با سرعت از لابه لای درختا عبور میکردم که یهو سوزشو درد بدی تو رون پام حس کردم طوری که از درد رو زمین افتادم._آخ ... لعنتی . هاکان که صدامو شنید برگشت دید نشستم رو زمین.هاکان_ بلند شو الان چه وقت زمین خوردنه زود باش دارن میرسن...به سختی بلند شدم نمیخواستم جلوش ضعف نشون بدم . لنگ لنگون دنبالش رفتم و هر قدم که برمیداشتم جونم به لبم میرسید ...نصفه راه دیگه نتونستم نشستم رو زمین و تکیه دادم به یه درخت.هاکان تا دید نشستم_ به این زودی جا زدی گفتم که جوجه ای ...دیدی همش خالی بندی بود . داشتم از درد به خودم میپیچیدم اینم هی تیکه بارم میکرد . باز بلند شدم نباید اتو دستش میدادم....پشت سرش لنگ لنگون حرکت کردم که یهو برگشت سمتم و دست زد به پام که تیر خورده بود _آخخخخخخخهاکان_ تیر خوردی ؟_ارههاکان_ پس چرا چیزی نمیگی احمق. دستتو بنداز رو کولم زود باش دارن میرسن._خودم میتونم...هاکان_ خفه شو ....یه کلمه دیگه حرف زدی خودت میدونی...با این حرفش حرصم گرفت دستشو با خشم پس زدم و لنگون از کنارش گذشتم....هاکان با عصبانیت از پشت بغلم کرد و انداختم رو شونه هاشو با سرعت شروع کرد به دوییدن...هاکان_ الکی واسه من ناز نکن من اهل ناز کشی نیستم جوجه..._ولم کن بیشعور ... خودم پا دارم میتونم بیام.هاکان_ منظورت همین پای چلاغته دیگه....با این پا تا فردا هم به دره نمیرسیم....از درد داشتم میمردم . پس ترجیح دادم ساکت باشم...اونقدر قوی بود که من براش مثل پر کاه میموندم...خیلی طول نکشید که رسیدیم به دره. هاکان_ شلیک نکنید ما هستیم . بچه ها سنگردفاعی محکمی اونطرف دره ساخته بودند.نیوشا_ بچه ها سردار وستوان اومدن ... شلیک نکنید ....داشتیم از پل میگذشتیم که باز خمپاره ای به سمتمون شلیک شد . منو خودشو خوابوند رو پل . فشاری که به پام اورد باعث شد جیغ بلندی بکشم....یهو زیر پامون خالی شد.صدای جیغ نیوشا تو گوشم پیچید_ناتاشااااااا اااااااااا ااااااااا اااااااا.تو هوا معلق شدیم...پل خراب شده بود ...همونطور که تو بغل هاکان بودم پرت شدیم تو رودخونه پرفشارته دره تو هوا معلق شدیم... پل خراب شده بود ...همونطور که تو بغل هاکان بودم پرت شدیم تو رودخونه پرفشارته دره....هاکان محکم دستشو دور کمرم حلقه کرده بود مرتب با داد میگفتمننننننو محککککککم بگگگگیییر .ول نکنیااااا....، فشار اب اونقدر زیاد بود که ما رو با خودش به سنگا و صخره های اطراف میکوبید . با هر ضربه درد تو تمام تن و بدنم مخصوصا زخم پام که هنوز گلوله داخلش بود میپیچید و منو به جیغ کشیدن وا میداشت ، جیغی که در اون اب خروشان بیشتر شبیه ناله میمونست.... . تاریکی هوا ،سردی اب ، ضربات پی در پی سنگا و صخره ها هر لحظه تن و بدنمو بیشتر خرد و خمیر میکرد . طوری که دیگه نای داد زدنم نداشتم. حس میکردم دیگه خونی تو بدنم نمونده ... جریان اب کمی ارومتر شده بود اما هنوزم داشت ما رو با خودش میبرد .. هاکان_ باااااااید خووودمممونو به کننناره برررسووونیم. دارم یه غااااار مییببینمم .من رمقی برام نمونده بود تا جوابشو بدم. دستام دور گردنش شل شده بود اما اون همچنان دستاش دور کمرم سفت و محکم بود . _ناتااششاااا ... محححککم منو بگگیییر . مییخوام اون شاااخه رو بگییرم. مییففهههمییی؟کنار گوشش با صدای ضعیفی گفتم_ ااااررررررررهکمی چشمامو باز کردم .اسمون مهتابی و پرستاره کمی اطراف و روشن کرده بود . درختی تنومندی تو شکافه دره کنار سوراخی بزرگ رشد کرده ونیمی از اون روی رودخونه افتاده بود . داشتیم بهش نزدیک میشدیم. هاکان یکی از دستاشو بلند کرد وبا قدرت شاخه ای از درخت و گرفت. اما فشار اب مانع از بیرون اومدنمون میشد . همونجور تو اب کنار درخت شناور بودیم.هاکان_ اینجوری نمیشه .من با یه دست نمیتونم هر دومونو بکشم بالا . دستاتو از دور گردنم بنداز دور کمرم تا بتونم خودمونو بکشم بالا.... . فهمیدی؟میفهمیدم اما دستام از سردی اب کرخ شده بود ، تا تکونشون میدادم تا مغز استخونم تیر میکشید . _ من نمیتونم. ...هاکان _سعی کن . تو میتونی... زود باش، دستم دیگه قدرت نداره ....دستامو به سختی با ناله از دور گردنش اوردم دور کمرش. هاکان_ اماده ای؟_ ارهدستشو از دور کمرم برداشت ،شاخه درختو گرفت با فریادی منو خودشو از اب کشید بیرون. بخاطر خیسی لباسامون وزنمون دو برابر شده بود . شاخه به شاخه بالا رفت تا رسیدیم به دهانه غار . هاکان_ خودتو بکش بالا، برو تو غار ...بدنم بی حس بیحس بود ... با درد و بدبختی وارد غار شدیم. همونجا تو دهانه غار هر دو دراز به دارز افتادیم . صدای نفسهای بلندشو میشنیدم . چند دقیقه گذشت هاکان خودشو کنارم رسوند _خوبی؟_.....هاکان_ ناتاشااااا ...ناتاشاااا .با تواملرزم گرفته بود ._ سس...سسرر ددمه.هاکان_ طاقت بیار الان اتیش باز میکنم .گرم شی. سریع بلند شد ، صدای شکسته شدن شاخه های درخت به گوشم رسید .خیلی طول نکشید که حرارت اتیش جسم یخ زدمو کمی گرم کرد . اما با اون لباسای خیس و باد سردی که از ته غار میومد بازم لرزم گرفت. هاکان_ زود این لباسای خیسو در بیار تا سینه پهلو نکردی. بعدم رو شکم بخواب تا گلوله رو از رونت دربیارم.اینو، بهم میگفت جلوش *بدون پوشش* بشم . عمرا ،بیرمم محاله بزارم تن و بدنمو یه بار دیگه ببینه.هاکان که دید هنوز بی توجه به حرف اون دراز کشیدمو میلرزم با عصبانیت گفت_ مگه با تو نیستم؟ در میاری یا خودم برات درش بیارم.با صدای کم جونی گفتم_لازم نیست الان با حرارت اتیش خشک میشه.هاکان_اره خشک میشه اما تا به اون مرحله برسه از تو فقط یه جنازه مونده و بس . زود باش تازه باید اون گلوله رو هم فورا در بیارم وگرنه از خونریزی میمیری..._ همینطور که لباس تنمه گلوله رو بیرون بیار.یدفعه با غیض به سمت یقه لباسم خیز برداشت و با یه حرکت بازش کرد ،طوری که لباسم جر خورد و تمام دکمه هاش کنده شد._ چیکار میکنی عوضی ... دیوونه شدی ...ولم کن اشغال ... ولم کن وگرنه میکشمت ...با دستام به سر و صورتش میزدم و فحش میدادم ،هاکان _تو زبون ادمیزاد سرت نمیشه حتما باید با زور کتک مجبورت کنن حالام خفه شو .با خشم کمربندمو هم باز کردو شلوارمواز پام وحشیانه کشید پایین طوری که باعث شد درد تو تمام پام بپیچه .._ آااااااااااااااااایی کثافت پام .... اخ ...یواش...درد میکنه ....هاکان _ صداتو ببر ، به اندازه کافی از دستت کشیدم . اگه همون موقع با خواهرت گورتو گم کرده بودی الان تو این وضع گرفتار نبودیم...از خشم چنان کشیده ای به گوشش زدم که صورتش به سمت دیگه ای برگشت. یه لحظه هر دومون ساکت و بی حرکت موندیم .تنها صدایی که شنیده میشد، صدای نفس زنهامون بود . بی هیچ کلامی از روم بلند شد .تا رفت خواستم شلوارمو بپوشم که شلوارو به شدت از دستم کشید و به گوشه ای انداخت. با چوبی در دست بالای سرم ایستاد ،ترسیدم یعنی میخواست با اون چوب کتکم بزنه؟ اب دهنمو قورت دادمو رو زمین خودمو عقب کشیدم. بازوهای *بدون پوشش*مو گرفتو با یه حرکت منو رو شکم خوابوند و نشست رو کمرم ._ آااااااای وحششششییی ، ولم کن . خدایااااا اااااااااااییی پام..... اییییییپاهامو از هم باز کرد ، چوب و بین ساق پاهام گذاشت و با بندهای پوتینم سفت بست . دیگه از درد اشکم در اومده بود و به التماس افتاده بودم. اما فایده ای نداشت .وقتی کارش تموم شد سنگ بزرگی برداشت و روی چوب قرار داد . با این سنگ حتی یه ذره هم نمیتونستم پامو تکون بدم . _ چه بلایی میخوای سرم بیاری کثافت؟تو رو خدا هاکان ....تو رو خدا ولم کن ...از پشت چنگ انداخت تو موهای اشفته ام وسرم و کشید عقب و تکه ای چوب بین دهنم قرار داد .چوب رو تف کردم اما دوباره به زور چپوندش تو دهنم .هاکان_ یه دقیقه خفه خون بگیر میخوام گلوله رو بیرون بیارم ...الان تموم میشه با این حرفش کمی اروم گرفتم اما اشکام همچنان راهی گونه ام بودند . خنجر تیزشو رو اتش داغ کرد، میدونستم الانه که از درد بی هوش بشم .اما هی به خودم دلداری میدادم که چیزی نیست و میتونم تحمل کنم .خنجرو از رو اتیش برداشت ، از ترس عرق سرد رو پیشونیم نشسته بود . هاکان_ اماده ای ؟منتظر جوابم نشد خنجرو تو زخمم فرو کرد وای خدا سوختم ، آتیش گرفتم ... داغون شدم...اما سعی کردم صدای جیغمو تو گلو خفه کنم و دردمو با فشار دندونام روی چوب داخل دهنم تخلیه کنم ...هاکان_ سعی نکن ادای قهرمانا و در بیاری ...جیغ بکش داد بزن . کسی صداتو نمیشنوه ...یهو خنجرو تو زخمم پیچوند که دلم از درد ریش شد و دیگه نتونستم تحمل کنم . فریاد دلخراشم تو فضای غار پیچید ... و از حال رفتم ....با قرار گرفتم پارچه نمناکی روی پیشونیم اروم چشمامو باز کردم. گیج ومنگ به اطراف نگاه کردم .هاکان بدون لباس خیره به اتش زانو هاشو تو بغل گرفته و در کنار اتش چمباته زده بود . .موهای نمناکش به طرز زیبایی روی پیشونیش افتاده بود و اون خواستنی تر از هر زمانی به نظر میرسید ....عضله هاش زیرشعله های لرزون اتیش پهن تر و جذاب تر به چشم میومد ...

admin

12-03-2016, 09:44 PM

نگاهی به خودم انداختم ، شاخه های برگ دار سر تا سر بدن *بدون پوشش*مو پوشونده بودند .حس حوا رو داشتم که همراه ادم از بهشت رونده شده بود .... اونقدر بی صدا به نیم رخ جذاب هاکان چشم دوختم که پلک هام سنگین شد و دوباره به خواب رفتم.نمیدونم چقدر گذشت که از صدای ناله ای بیدار شدم.اتش نیم سوخته وفضای غار تاریک شده بود . توی اون تاریکی درست هاکانو نمیدیدم .انگار که دراز کشیده و خواب بد میدید . باید بیدارش میکردم به سختی بلند شدم بدنم روی اون زمین مرطوب خواب رفته و مور مور میشد. هنوز کمی از بوی سوختگی گوشتم در فضای نمناک غار به مشام میرسید . چند تا از شاخه های روی بدنم روروی زغالها ریختم با فوت های پی در پی دوباره اتش جون گرفت، فضا ی اطراف کمی روشن و گرم شد. هاکان گوشه ای در خود جمع شده وحرفهای نامفهمومی میزد .انگار هذیون میگفت. خودمو کشوندم کنارش ، عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود . چهره جذابش در هم فرو رفته و انگار عصبانی بود . _ میکشمت هرزه ... با همین دستام ...اروم دستمو گذاشتم رو پیشونیش _ خدای ممن داشت تو تب میسوخت . باید یه کاری میکردم. یدفعه با خشم غلتی زد و به کمر خوابید ،_ماهانمو برگردون . ماهانننننکثافت ،اشغال ،نه.... نه..... تو نباید ...وای خدا جون این دیگه چیه...،چشمامو از شرم بستم و صورتمو برگردوندم.گونه هام گر گرفته و قلبم تند تند میزد ، حس یه مجرمو داشتم که حین ارتکاب جرم دستگیر شده...نمیدونم حوای بیچاره هم مثل من وقتی ادمو دید به این حال و روز افتاد ...هاکان_ تو یه پست بی ارزشیییی. تو ما رو ول کردی کثافت .تو یه هرزه ای که بچه هاتو، شوهرتو فروختی ...داشت چی میگفت خدایا.انگار داره درباره مادرش حرف میزنه؟یهو داد بلندی زد که بی اختیار برگشتم سمتش دیدم تمام تنش داره میلرزه .وای خدا حالا چه خاکی تو سرم بریزم تب و لرز کرده بود ... باید گرمش میکردم ...اینجوری نمیشد . باید یه چیزی روش مینداختم .سریع خیز برداشتم سمت لباسا که با این کار درد تو تمام پام پیچید ...اااه این لباسا هم که هنوز خیس بودن ...حالا چیکار کنم؟بازم صدای ناله ...وای ببین چطور داره میلرزه . باید میکشیدمش کنار اتش .اما زورم بهش نمیرسید ..فکری عین برق از ذهنم گذشت . لنگ لنگون بلند شدم، دور تا دورشو هیزوم گذاشتم و به اتیش کشیدم اما کافی نبود .... ناتاشا الان وقت فکر کردن به گناه و جهنم و این حرفا نیست ...تو مجبوری ناتاشا ...هاکان بهت احتیاج داره...حالا نوبت توه اونو نجات بدی...اااه ه ه دارم دیوونه میشم....قبل از اینکه از کارم پشیمون بشم سریع خوابیدم کنارش هنوزم داشت مثل بید میلرزید . دست انداختم زیر گردنشو برشگردوندم سمت خودم ،از سردی بدنش ترسیدم عین یه قالب یخ شده بود ...برعکس تن گر گرفته من .شروع کردم با پای سالمم پاهاش و مالیدن، محکم بغلش کردم با دستام شونه هاو کمرشو از بالا تا پایین ماساژ دادم با لبا و گونه هام رو صورتش میکشیدم . نمیدونم چقدر طول کشید ، اما تنش گرم شده و دیگه نمیلرزید ،اتیش رو به خاموشی بود ماساژای محکم من به *نو ا زش * های عاشقانه تبدیل شده بود . بین وجدان و ابلیس خفته ی وجودم که بیدار شده بود و منو وسوسه میکرد از اون *صورت* شیرین کامی بگیرم و اونو سیراب کنم جدالی سختی در گرفته بود ...اما در اخر این فرشته رانده شده از بهشت بود که منو وادار کرد اروم *ل بام* روروی لبهاش بزارم و به نرمی ببوسم .چندی بیش طول نکشید که حس کردم هاکانم داره اروم منو میبوسه ...ترسیدم نکنه به هوش اومده باشه، اون نباید میفهمید که من ...با وحشت دستمو از زیر گردنش کشیدمو اومدم بلند شم که پاهاشو انداخت رو پاهام و با دستاش محکم منواسیراغوشش کرد.با صدای بم و ارومی گفت_ کجا... وایسا جواب بوسه هاتو بگیر . _ ولم کن ... زده به سرت ؟،خیالاتی شدی ؟کدوم بوسه .؟هاکان_ پس اون ابلیس کوچولویی که داشت لبای منو از جا میکند تو نبودی هان؟_ بیچاره تب و لرز کرده بودی وداشتی اه و ناله میکردی منم اومدم ببینم چی بلغور میکنی_ کوچولو خجالت نداره که هر چی باشه تو هم یه نیازهایی داری.باید زود تر بهم میگفتی خودم ...با ارنجم محکم زدم تو پهلوشخودمو از اسارت دستاش نجات دادم با داد گفتم_ خفه شو .... خفه شو...من فقط اومدم تا از کابوس کشتن مادرت که تو و داداشتو ول کردبود نجات بدم .همییییین.به سرعت لباسای نم دارمو برداشتم وبه سمت تاریک غار فرار کردم . صدای عصبانیشو از پشت سرم شنیدم_ وایسا ببینم چه غلطی کردی .. کی همچین گهی خورده هان ...؟ از کجااا این حرفای مفتو شنیدی....برگرد بیا اینجا وگرنه بد میبینی ... گفتم کی همچین حرفای مفتی به خوردت داده؟ از دادش چهار ستون بدنم لرزید خیلی عصبانی بود اما نباید میذاشتم بفهمه که ترسیدم ...منم مثل خودش داد زدم_ از خودت شنیدم . خوووووددددددددتتتتتتتتیهو دیدم روبرومه گلومو گرفت و چسبوندم به دیواره غار ..._ دروغ میگی کثافت .. دروغ میگی...بگو کی اینا رو بهت گفته ...بگو تا نکشتمت .داشت راست راستی خفم میکرد .اشک تو چشمام جمع شده بود ..با ته مونده صدام گفتم_ از خود اشغالت شنیدم موقعی که تب و لرز کرده بودی داشتی هذیون میگفتی ...که مامانت شوهرشو بچه هاش که شما باشید و فروخته ...ولتون کرده... خودتتتتت گفتییی کثافت .. خودت ...با مشت اومد تو صورتم ، چشامو بستمو جیغ بلندی کشیدم....خشم مشتش رو روی دیواره غار کنار صورتم خالی کرده بود .هاکان_ لعنتییییییییی... لعنتیییییییییی...اگه بفهمم جایی این حرفا رو زدی زیر سنگم شده پیدات میکنم تیکه تیکه ات میکنم . فهمیدیییییییی؟ پرتم کرد یه گوشه و رفت سمت دهانه غار .بغض فرو خوردم سر باز کرد ، اشکام بی صدا راهی گونه هام شدند.بی توجه به من لباساشو پوشید ،رفت رو تنه درخت و خودشو به سمت بالای کشید و از جلوی چشمام ناپدید شد ....با رفتنش صدای هق هقم تو سکوت سرد غار پیچید ...از خودم از هاکان از همه چی متنفر شده بودم ... _ازت متنفررررممممممم کثافت . متنفففررررر. یه روز به عمرم مونده باشه . جواب کارتو میدم کثافت عوضییییی....از خودمم بیشتر متنفرم این چه غلطی بود من کردم ؟چرااین حرفا رو تو روش نزدم چراااااا.... حالا که رفته ....دارم اینا رو میگم؟؟؟ اون چه حقی داشت با من اینطوری رفتار کنه ؟ تقصیر خود خاک بر سرم بود روی زیادی بهش دادم . اصلا باید میزاشتم تو تب و لرزش سقط کنه بمیره. اونقدر گریه کردمو واسه دل بی صاحابم حرف زدم که نفهمیدم کی خوابم برد ...حس کردم یه چیزی روی صورتم داره راه میره، با وحشت دستی تو صورتم کشیدمو چشماموتا اخر باز کردم. هوا روشن شده بود .صدای قهقه هاکان تنمو لرزوند . _ نترس منم ،بلند شو بیا یه چیزی بخور تا جون بگیری بتونیم زودتر از اینجا خلاص شیم پس برگشته بود ، پسره روانی ،انگار نه انگار چند ساعت قبل داشت منو خفه میکرد حالا با نیش باز اومده میگه بیا غذا بخور.هاکان _ بلند شو دیگه جوجه تیغی کوچولو ،ببین چه خرگوشی شکار کردم وپختم بوش تا ته جنگل میره.گرسنه بودم ،دلم داشت ضعف میرفت اما غرورخورد شدم این اجازه رو بهم نمیداد از غذایی که اون برام اورده بود بخورم. بی توجه به اون صورتمو برگردونم وخوابیدم.هاکان_ قهر نکن دیگه خوب تو هم بی تقصیر نبودی . نباید اون حرفا رو به من میزیدی . حالا بلند شو مثل یه دختر خوب بیا صبحونه و ظهرونتو با هم بخور.تا برات یه قصه تعریف کنم . خیلی پرو بود بخدا هی میخواستم دهن باز کنم ببندمش به فحش اما ،میدونستم هیچی به اندازه کم محلی اعصابشو داغون نمیکنه پس ساکت موندم ...هاکان_ نمیای بخوری؟ _ ......هم چنان ساکت بودم ...صدای عصبیشو شنیدم_به درک ، میخوامم نخوری . شروع کرد با صدای ملچ و ملوچ خرگوشه رو خوردن . اخ که چه بویی میداد .کوفتت بشه ،ایشالله تو گلوت گیر کنه ،حناق بگیری . چند دقیقه گذشت . صدای پاشو شنیدم که بالا سرم اومد خم شد یه چیزی گذاشت کنارم ورفت سمت دهانه غارهاکان_ببین من اهل ناز کشی نیستم اومدم دیدم مثل بچه ادم غذاتو کوفت نکردی بزور میچپونم تو حلقت . میدونی که شوخی نمیکنم. تو دلم گفتم_ برو بینیم بابا . بچه میترسونه. الدنگ .انگار دوباره رفته بود . چون صدایی نمیومد .اخ که شکمم از بوی این خرگوشه به قارو قور افتاده بود . برگشتم تا چشمم به خرگوشه افتاد اب تو دهنم جمع شد و دلم قیلی بیلی رفت.اگه حالا نیوشا اینجا بود میگفت]:خاک با شکمت این کارو نکن که ظلم نا بخشودنی در حق خودت میکنی . با هر چی میخوای قهر کن اما با غذا و شکمت عمرا .....دست بردم خرگوشه رو برداشتم تا خواستم یه گاز بزنم یه صدایی تو سرم پیچید ناتاشاااا تو نباید غرورتو بیشتر از این خورد کنی . تو نباید از این خرگوشه بخوری..._تو رو خدا بزار فقط یه گاز . همشو نمیخورم اون صدا_خاک تو سر شکموت کنن این بود اون غروری که ازش دم میزدی ؟_ ولم کن بابا ...اگه تو هم جای من بودی با این همه خونی که ازت رفته بود از غرور که سهله ، از شرف و حیثیتتم میگذشتی با ولع شروع کردم به خوردن ...تند تند میخوردم که یهو صدای هاکان و شنیدم..._ خفه نشی... اروم ترالان میره پس ملاجتا... نترس خرگوشه فرار نمیکنه چنان به سرفه افتادم که نزدیک بود بمیرم ...خونسرد اومد بالا سرم چند تا ضربه زد تو کمرم که حس کردم ستون فقراتم جابجا شد ...بعدم قمقمه ابی دستم داد _بخور تا خفه نشدی ....اشک از چشام سرازیر شده بود،اب و گرفتم یه نفس دادم بالا یکم حالم بهتر شد . اما هنوزم تک سرفه ای میکردم .ای بمیری که خرگوشه کوفتم شد .دیکه حس خوردن نداشتم...تکیه دادم به دیوار و بیرون و نگاه کردم. دیدم پیچکای پهنی همراشه یه مقدارشو انداخت جلو من و رفت گوشه ای نشستو مشغول بافتن اونا به هم شد. هاکان_اگه دیگه نمیخوای بخوری اینا رو اینجوری بباف به هم تا بشه یه طناب محکم واسه بردنت از اینجا لازمش داریم. نمیتونیم منتظر شیم تا پیدامون کنن.هنوزم ساکت بودم و چیزی نمیگفتم. بی توجه به دستورش بیرونو نگاه میکردم . صدای رودخونه همراه با اواز پرنده ها، نسیم خنکی که از روی رودخونه وزیدن گرفته بود . همه و همه به خلسه ارامش میبرد .اما خیلی این ارامش طول نکشید .بازم صدای هاکان اما اینباربا لحنی غمگین و غریب بگوشم خورد._ گفتم اگه بچه خوبی باشی برات یه قصه میگم حالا گوش کن .یکی بود یکی نبود . توی این دنیای بزرگ یه سردار ایرانی بنام محمد خان هاکانی زندگی میکرد.یه روز این سردار برای ماموریتی اعزام میشه به افغانستان، تو اون ماموریت بود که "ضمیره " زیبا ترین زن زندگیشو میبینه که از قضا جاسوس حزب مخالف اونا بوده . قرار بود سردار اونو به درک بفرسته اما یه دل نه صد دل عاشقش شد .قرار شد زن از حزبش دست بکشه سردارم عقدش کنه و با هم به ایران برن اما اون زن از عشق سردارنهایت استفاده رو کرد نه تنها حزبشو رها نکرد بلکه سردارم مجبور کرد تو اون دیار غربت موندگار شه.سردار بی خبر از ماهیت واقعی زن سالها عاشق و دلباخته به زندگیش ادامه داد و اون زن دو پسر به اسم فرهان و ماهان براش بدنیا اورد که شیرینی زندگیشو صد چندان کرد ...اما این شیرینی زیاد دووم نیاورد ...یه روز سردارهمراه پسر بزرگش فرهان از ماموریت برگشت و دید زنش و پسرش ماهان که تازه 15 سالش شده بود دزدیدن . تنها یه پیغام رو ایینه براش گذاشته بودند.اگه اونا رو سالم میخوای باید فلان ژنرال رو بکشی و سرشو واسه ما بیاری به این ادرس...اینجای داستان که رسید بغض راه گلوشو بست. نفسی کشید سرداربدون اینکه بزاره فرهان چیزی متوجه شه با کمک دوستاش سر شبیه سازی شده ای رو درست کرد و واسه اونا برد . اونجا بود که سردار دید چه به روزش اومده رییس اون گروه کسی نبود جز زن عزیزش ...ضمیره وقتی فهمید سردار بهش کلک زده واسه گرفتن زهر چشم از اون جلوی چشماش ثمره زندگی مشترکشون رو با یه گلوله فرستاد اون دنیا ...سردار که از این همه قصاوت به خشم اومده بود به سمت اون عفریته حمله ور میشه ... دست میندازه دور گردن ضمیره سعی میکنه اونو خفه کنه کاری که باید سالها قبل انجام میداده ...اما *عزيز* ضمیره از پشت بهش حمله میکنه و با ضربات پی در پی خنجر سردار و از پا میندازه....فرهان بعدها تمام حقیقت این ماجرا رو از دوست صمیمی پدرش میشنوه ...قسم میخوره تا اون عفریته رو پیدا کنه و انتقام خون پدر و برادر بیگناهشو بگیره ...الان سالها از اون ماجرا میگذره ....از اون زمان فرهان دیگه به هیچ زنی اعتماد نکرد و به قلبش راه نداد . دهنم از داستان زندگیش باز مونده بود من عاشق مردی بودم که جز فامیلش هیچ چیز دیگه ای ازش نمیدونستم....اما حالا اون...اصلا چرا اینا روواسه من تعریف کرد نکنه میخواد بگه عاشقم شده؟. هاکان_از اون زمان هر زنی به سمت فرهان میومد فقط براش یه سرگرمی زود گذر بوده و البته خواهد بود ... چون تا حالا هیچ زنی رو ندیده که قابل اعتماد باشه . با جمله اخرش دنیا رو سرم خراب شد._بیشرم پست داشت با زبون بی زبونی به من میگفت فقط براش یه سرگرمیم ....هاکان_خوب اینم از قصه زندگی من حالا چیزهایی از من میدونی که هیچ بنی بشری نمیدونه...بهتره به خودت ببالی...دیگه طاقت نیاوردم برگشتم زل زدم تو چشماش_ فکر نکنم چیز با ارزشی ازت شنیده باشم که قابل بالیدن باشه جناب سردار فرهان هاکان ....با این حرفم فکش از عصبانیت منقبض شد . _گفتم که شما زنا همتون مثل همید درست عین گربه میمونید اولش خوب خودتونو ملوس و مظلوم میکنید تا طرف جذب شه تا اعتمادشو جلب کردید پنجولتونو رو میکنید ...._ اااا فکر کنم گفتید از اون زمان دیگه به زنی اعتماد نکردین....حالا این حرفتون چیه؟ نگاهی گیج به من انداخت انگار نمیدونست چی باید بگه .. نگاهی گیج و عصبی به من انداخت انگار نمیدونست چی باید بگه ... طناب درست شده از پیچک و جلوی پام انداخت و با خشم فرو خورده ای گفت_ اینو ببند دور کمر و پات . من میرم بالای دره ، طناب و نگه میدارم خودتو بکش بالا . فهمیدی؟_ چی شد جواب تو استین نداشتین . موضوع رو عوض کردین؟نیش خندی زد و گفت_ جواب ابلهان خاموشیست. منم مثل خودش پوز خندی زدم_خوبه خدا بابای اون بیچاره ای که این ضرب المثلا رو گفت بیامرزه . موقع طفره رفتن از جواب خوب به داد ادم میرسه...دیدم که باز فکش منقبض شد، بی حرف تنه ای به من زد و از کناارم گذشت،از درخت بالا رفت و ناپدید شد ...چیل خند گنده ای زدم _افرین ناتاشا بالاخره تونستی یه بار حال این فرهان و بگیری...یعنی باید از حالا فرهان صداش میکردم؟ نه اصلا از این اسم خوشم نمیاد هاکان خیلی بیشتر به این قیافه و جذبه میخوره.....باید بهش بگم بره اسمشو عوض کنه بزاره هاکان هاکانی اره این بیشتر بهش میاد ...اااا ناتاشا باز که رفتی تو رویا ؟ اصلا به من چه که اسمش چیه و چی صداش میکنن....سریع طناب و دور کمر وپاهام بستم .احساس کردم طناب داره کشیده میشه . هاکان_ بیا دیگه . هنوز جای زخمم درد میکرد . اروم رفتم رو تنه درخت . چسبیدم به صخره و اروم اروم جا پامو سفت کردمو خودمو کشوندم بالا...وسطای راه بودم که سنگ زیر پام در رفت و تعادلم بهم ریخت . جیغ بلندی زدم و بین زمین و اسمون معلق موندم... هاکان_ چی شد ؟ عرضه بالا اومدنم نداری جوجه؟ خوبه حالا بستمت وگرنه باز موش اب کشیده میشدی...._ مطمئن باش اگه پام سالم بود بهت نشون میدادم کی عرضه نداره ...هاکان_ هههههه اون وقتتم دیدم. من نمیدونم شما زنا چه اصراری دارید جا پای مردا بزارید،بابا بشینید تو خونتون پخت و پزتونو بکنید . شما رو چه به ارتش و رزمایش...باز زبون نیش دارش کار افتاده بود .هاکان _چی شد کم اوردی؟_ جواب ابلهان خاموشیست ...هاکان_ تو که میگفتی ضرب المثل مال ادماییه که کم میارن...؟_منو بکش بالا تا بیام جوابتو بدم.هاکان_ نچ...اول یه معذرت خواهی کن تا بعد شاید بکشمت بالا....ای تو روحت هاکان سرم داشت گیج میرفت از بس عین پاندول ساعت این بر و اونبر شدم ..._ بابت چی باید عذر خواهی کنم . اون تویی که باید بخاطر کارای مسخرت توضیح بدی و ازم طلب عفو کنی.هاکان قهقه ای زد _ به همین خیال باش کدوم سرداری به زیردستش جواب پس داده که من دومیش باشم .میل خودته یا عذر خواهی کن تا بکشمت بالا یا اونقدر اویزون بمون تا جونت بالا بیاد ..._عمرا ،ترجیح میدم جونم در بیاد تا به ادمی مثل تو التماس کنم.هاکان _باشه ببینم چند ساعت دووم میاری بیخیال شروع کرد به سوت زدن .من بدبختم بین زمین و اسمون هی تقلا میکردم تا بالاخره تونستم دوباره جا پای محکمی پیدا کنم ... چند ساعت طول کشید _هاکان_ هنوز زنده ای ؟ جوجه کوچولو یه عذرخواهی بکن تا سه سوت بکشمت بالا ...با بدبختی و نفس زنون بالاخره رسیدم بالا. دیدم زیر درختی نشسته وپاهاشو رو هم انداخته و واسه خودش تمشک میلومبونه و هی زر میزنه. ...تا منو دید تمشکه رفت پشت ملاجشو افتاد به سرفه.... حقته منو اذیت میکنی . _ ای وای سردار جون ،چی شد؟ میبینی این عاقبت تک خوریه ها ...همچنان سرفه میکرد با نیشخندی رفتم طرفشواز ته دلم چنان مشتایی زدم تو کمرش که دادش در اومد ....هاکان _ هی چیکاار میکنی ؟ این کمرها _اااانه بابا فکر کردم شاه فنره. هاکان_ خیلی سگ جونی _ اختیار دارید سردار همچین القاب برازنده ای فقط در شان شماست.یهو خیز برداشت سمتم که جا خالی دادموفرار کردم ، رفتم پشت یه درخت و براش انگشت شستمو وارونه کردم....هاکان تا این حرکت منو دید چنان از کوره در رفت که نگو ونپرس وحشیانه به سمتم هجوم اورد وای هوا پسه . با پای لنگم تا اونجا که میتونستم ونفس داشتم دوییدم اونم پشت سرم..._ وایسا ببینم چه گهی خوردی با اون شستت ؟_ نمیدونستم افغانی ها هم میدونن شست وارونه یعنی چی .بلند زدم زیر خنده تا بیشتر حرصشو در بیارم. _اخ پام عین چلمنگا باز خوردم زمین تا اومدم بلند شم چنگ انداخت تو موهامو از زمین بلندم کرد شستمو گرفت و چنان پیچوند که دلم رفت تو حال ...هاکان_ بزنم دستتم مثل پات چلاغ کنم ؟هان؟ _ولم کن ...آااای ولم کن تا نشونت بدم..کی کیو چلاغ میکنه. هاکان_ نه بابا خیلی شجاع شدی ؟ هلم داد و گفت نشونم بده ببینم چطور میخوای چلاغم کنی تا دیدم ولم کرده دوباره پا گذاشتم به فرار ...اونم جری تر از اینکه سرش شیره مالیدم...تندتر پشت سرم میدویید . دوباره نزدیک بود منو بگیره که صدایی شنیدم_ناتاششششاااااااااااااااناتا ..ناتاشا جونم ....قربونت برم...برگشتم سمت صدا ،خدا جونم نیوشا بود ...سرهنگ امینی و فرزام و چند نفر دیگه هم پشت سرش بودند ...چنان پریدیم همیدگه رو تو بغل گرفتیم و غرق بوسه کردیم که یادمون رفت کجاییم ....

admin

12-03-2016, 09:44 PM

با صدای سرفه سرهنگ به خودمون اومدیم...
فرزام_ خدا رو شکر که سالمید . خیلی نگرانتون بودم ناتاشاخانموجب به وجب کنار دره رو گشتیم. سرهنگ امینی_ سردار خوشحالم که صحیح و سالمید ...همش از این میترسیدم که اب شما رو با خودش ببره تا مرداب . هاکان_ ممنون ،خوشبختانه یه درخت وسط راهمون سبز شد و ما به کمک اون خودمونو کشیدیم بالا. عملیات چه طور پیش رفت؟ سرهنگ _ متاسفانه مثل دفعات قبل با کلی تلفات مجبور به عقب نشینی شدیم . نمیدونم کی ما رو لو داده این سری ترین عملیاتی بود که طرح ریزی کرده بودیم...هاکان_ مطمئننا جاسوسی تو سازمان دارن .خوب از کدوم طرف بریم؟ سرهنگ _از این طرف تا ماشینا یک روز فاصله داریم. هاکان_ بریم ...توی راه من و نیو دست تو دست پشت سر بقیه میرفتیم.نیوشا_خواهر به قربونت این چه ریختیه واسه خودت ساختی؟کوچارقدت ؟ یقعه ات چرا جر خورده ؟چرا لنگ میزنی؟هان؟ نکنه این یالغوز این ریختیت کرده؟ _ ااا بابا یکی یکی چه خبرته. چارقدمو که اب برد لنگ زدنمم بخاطر تیریه که به رون پام خورده. واما یقعه امو هاکان جر داده.نیوشا_ گه خورده بیشرف مگه خودش خوار مادر نداره بزار برم فکشو بیارم پایین؟_ خوبه نمیخواد غیرتی شی حالا .نیوشا یکتای ابروشو انداخت بالا_نه انگار خودتم بدت نیومده یقعه اتو چاک داده هان؟ راست بگو ببینم دیگه چی وجر داده؟_ گمشو بی شرف ، باز حرف مفت زدی ..گفتم اون این کارو کرده اما نگفتم واسه چی؟ نیوشا_ خر که نیستم خوب معلومه واسه چی؟ منو باش! !یه روزه خوراکم شده اشک و اه و ناله که چی ؟خواهرم حالا تو چه وضعیه. نگو ایشون دروضعیت خر کیفی به سر میبردن. اینجاست که این بیته مصداقه اگه تو رو دوست دارم خیلی زیاد ،خاک بر سرم !اگه تو اونی که دلم میخواد ، حتماً خرم_زبون به دهن بگیر تا برات بگم چی کشف کردمنیوشا چشاش برق زدو گفت ای ناقلا بالاخره کشف کردی ؟ با تعجب گفتم_چیو؟نیوشا اشاره ای به پایین تنه هاکان کرد و چشمکی زد_ اینو دیگه بابا. مگه همینوکشف نکردی محکم زدم پس کله اش_خاک تو سر منحرفت ،تو کی میخوای ادم شی .نیوشا_آی چرا میزنی ، حواست باشه ها من دیگه صاحاب دارم یه بار دیگه انگشتت به من خورد ، میدمت دست علی جون چپ و چولت کنه..._علی جونتم نمیتونه هیچ غلطی کنه . نیوشا_ آی آی درباره عشق من درست صحبت کنا وگرنه.._ خفه میشی حرفمو بزنم یا نه؟ نیوشا _ بنال ببینم چه کفش مهمی از خودت در کردی اینقدر خوشحالی..._راز تنفر هاکان از زنا روفهمیدمنیوشا_خاک تو گور بی استعدادت ، مردم میرن اکتشاف طلا ملا میکنن تو رفتی ...واقعا برات متاسفام._ برو گم شو اصلا تو ادمی من برات حرف بزنم دلقکنیوشا_ ااا قربونت برم قهر نکن دیگه، دلم واسه کل کلامون تنگ شده بود گفتم یه کم تجدید خاطره کنیم،بگو فدات شم ..بگوچیه این راز مخوف...خلاصه تما م ماجرا رو براش گفتم.نیوشا_ ننننننههههه جون نیو راست میگی؟پس این چی میگفت ؟که مامانش عین دخترا درستشون میکرده و..._ ساده ای این حرفا رو واسه اروم کردن تو زد ...نیوشا_ غلط ...فرزام_ناتاشا خانم _بله؟فرزام_میشه این کلاه و بگیرین بزارین سرتون البته واسه راحتی خودتون میگم . داره باد میاد موهاتون و باد میبره اذیت میشین.یه لحظه به اون و کلاه تو دستش خیره شدمخوب بود واسه حال گیری هاکانم که شده یکم با این فرزام صمیمی شم....چشم انداختم دیدم بله داره زیر چشمی ما رو میپاد . با لبخند گنده ای موهامو جمع کردم ، کلاه و از فرزام گرفتم وگذاشتم سرم._وای خیلی ممنونم فرزام واقعا داشتم اذیت میشدم.فرزام با خوشحالی نگام کرد و بلافاصله پیراهنشو هم در اورد و گرفت جلوم._اینم بپوش اخه ممکنه با این لباس پاره سرما بخوری . _ممنونم اما خودت چی؟ هوا سرده فرزام_ من بدنم مقاومه زیاد تو این شرایط بودم. خواهش میکنم بگیر.با تشکری ازش گرفتم و جلوی چشمای غضبناک هاکان با عشوه پوشیدم .نیوشا_ سرهنگ احتمالا چیز دیگه ای نمیخواید به ناتاشا بدید؟فرزام گیج به نیوشا نگاه کرد _چی مثلا؟نیوشا_ هیچی گفتم شاید بخواید شلوارتونم بهش بدید اخه نیست گلوله خوده شلوارشم سوراخ شده ._نیوشششااااافرزام با لبخند سری تکون داد و بی جواب از ما دور شد ._نیوشا این چه حرفی بود زدی دیوونه ناراحت شد.نیوشا_ به درک مردک چایی نخورده پسر خاله شده برام . رگ غیرتش برام قلنبه شده . "میشه این کلاهو بگیری ؟ این پیرهنم بگیر نچایی."میدونم چه دردش بود چون زیرپیرنیت معلوم بود این کارو کرد ._حالا تو چرا جوش میزنی؟نیوشا صداشو کلفت کرد _ خوش ندارم کسی واسه ابجیم رگش قلنیه کنه ،شیرفهم شد ؟ یه بار دیگه هم بینم واسه این نره خر چیل خند زدی گیساتو میبرم ... گوشش و گرفتم و پیچوندم _تو هم یه بار دیگه حال فرزام و بگیری خودت میدونی . این تنها وسیله ایه که من میتونم باش حال هاکانو بگیرم. نیوشا_آی قربونت ول کن این گوشو که کندیش ،از اول میگفتی بابا من مخلص فرزام جونم هستم . ولی ناتاشا این هاکان مثل علی جون من نیستا . میترسم غیرتی شه یه جا تنها گیرت بیاره و... _ سگ کی باشه . یه حالی ازش بگیرم که دیگه به من نگه برام یه سرگرمی هستی. نیوشا_ افرین میبینم تو این مدت خوب راه افتادی ، گنده لاتی حرف میزنی ... خوب حال این بدبختو گرفتی رفت این فرزام بیچاره چه گناهی کرده ؟ _ بهش میگم تا دچار سوئ تفاهم نشه . نیوشا_ اونم چلمنگ میگه باشه ناتا جون تو فقط جون بخواه کیه که بده . گاگول نری بهش این حرفو بزنیا . کمکت که نمیکنه هیچ باهاتم چپ میشه. نمیبینی طرف رگش باد میکنه برات ؟ _خوب اینطوری هم که نمیشه گناه داره. نیوشا_ فعلا کارتو بکن با هر دوشون بازی کن شاید زدو از فرزام خوشت اومد خدا رو چه دیدی ... _برو بابا نیوشا_ به جان تو _جون خودت .. کم کم داشت شب میشد ، باید چادر میزدیم سربازا مسئول این کار شدند. کنار درختی نشسته بودم به اسمون نگاه میکردم . به برگ درختان که با وزش نیسم در برابر مهتاب نقره فام به ارومی میرقصیدند .

admin

12-03-2016, 09:45 PM

نمیدونم چی شد بی اختیار شروع کردم به زمزمه شعر مهتاب . مهتاب! ای مونس عــــــــــاشقـــــــــــ ـــان روشنـــایی آسمـانهــــــــــــــــــ ـــا مهتــــــــــــــــاب!ای چراغ آسمـان روشنی بخش جهــــــــــــــــــــــا ن کو ماهم؟ نزدت چه شبها،با اودرآنجا بودیــم فارغ زدنیا ،لبها به لبها بودیــــــــم با یکدگر ما،پیش تو تنها بودیــــــم مفتون و شیدا،غرق تماشا بودیـم مهتاب!امشب که پیش تـــــــــو ام اورفتـه و من مانــــــــــــــــــــــ ده ام آه.....افسوس! _فکر نکنم جایی رفته باشه اونطرف روبروت نشسته داره با چشماش قورتت میده . از ترس جا خوردم هاکان بود ،درست پشت سرم. روبروم فرزام با زیر پیرهنی نازک کنار اتش نشسته و به من نگاه میکرد . تا دید دارم نگاش میکنم گفت _ستوان سرده بیاید کنار اتیش گرم شید . خواستم بلند شم که دستمو گرفت، پشت درخت بود کسی اونو نمیدید _کجااااااااااا، بشین _ ولم کن سردمه میخوام برم کنار اتش. هاکان_ تو که خوب بلدی بدون اتش خودتو دیگرون و گرم کنی . با این حرفش کفرم در اومد به سرعت دستمو از دستش کشیدم و رفتم کنار فرزام نشستم. فرزام_ کسی پیشت بود؟ _نه چطور؟ فرزام _اخه فکر کردم داری با کسی حرف میزنی. _نه داشتم زیر لب واسه خودم اواز میخوندم. فرزام_ ااا میشه بلند تر بخونی ما هم فیض ببریم؟ لبخند گنده ای تحویلش دادم که از چشم هاکان دور نموند . _راستش تا حالا جلو کسی نخوندم .روم نمیشه. تو همین موقعه نیوشا و سرهنگ با صورتای گل انداخته اومدن کنارمون . فرزام_علی جون رفتی چوب بیاری واسه اتیشا... سرهنگ با خنده _ والا گشتیم نبود ،گفتن نگردین که نیست. نیوشا_ شما همیشه زاغ سیاه همه رو چوب میزنین سرهنگ بهاری؟ فرزام چشمکی به سرهنگ زد و گفت_ همه رو که نه فقط زاغ سیاه کبوترای عاشقو و بلند خندید . نیوشا که همیشه جواب داشت این بار کم اورد و با عصبانیت کنارم نشست. زیر گوشش گفتم _کجا بودی نیو؟ نیوشا_ رفتیم چوب جمع کنیم واسه اتش . _پس کو چوبات؟ نیوشا_ فضول و بردن جهنم گفتن هیزمت تره.... _چیه نتونستی جواب اونو بدی داری دق دلیتو سر من خالی میکنی.؟ نیوشا_ د همش تقصیر توه که این الدنگ پرو شده . ببینم باز چیکار کردی که این هاکان جفت پا پرید وسط حال و حول ما؟ کلی عصبانی بود از شنیدن ای حرف کلی سر کیف اومدم خوبه پس داشت واکنش نشون میداد . فرزام_ ناتاشا نمیخوای واسمون بخونی . غریبه که تو جمعمون نیست. نیوشا_ جان؟ چه خودمونی شده این . اه که دلم میخواد فکشو بیارم پایین. _ گفتم که تا حالا تو جمع.. فرزام_ خوب ادم همیشه از یه جایی شروع میکنه دیگه . حالام افتخار بدین و بزارین ما اولین تماشا چیتون باشیم... _چی بخونم اخه ؟ فرزام _اهنگ "منو با یه بوسه ببر تا ستاره" رو بلدی؟ نیوشا با حرص_ نخیر ناتاشا از این اهنگای صحنه دار بلد نیست. مگه نه ناتا تا دیدم هاکان داره بهمون نزدیک میشه .زل زدم تو چشمای فرزام ،.نیوشا داشت چپ چپ نگام میکرد . شروع کردم به خوندن... منو با یه بوسه ببر تا ستارهبمون و یه لحظه نگام کن دوبارهتو چشمای نازت یه دنیا امیدهمنو با یه بوسه ببر تا سپیدهتو بودی که عشقو به قلبم سپردیمنو تا به جشن شب و آینه بردیتو که باشی دنیا قشنگه همیشهدیگه حتا پرواز برام ساده میشه تا دیدم که هاکان با مشتای کره کرده به سمت تاریک جنگل رفت ساکت شدم و گفتم _ ببخشید بقیه اش یادم نیست . یدفعه صدای فرزام و شنیدم که خیلی گرم و گیرا ادامه داد : منو با یه بوسه ببر تا ستارهیک شب زیر بارون صدام کن دوبارهبذار جون بگیرم از حرم نفسهاتطلوعی به پا کن با آتیش دستاتهنوز عطر موهات توی خونه موندهنگاهت منو تا به ابرها رسوندهتو همزاد نوری، یه نور مقدسبه تو دل سپردن چه آسون و سادستکمک کن که از عشق ترانه بسازمهزار بار دیگه به تو دل ببازمغمت رو به دست فراموشی بسپربگو نازنینم که خوابی یا بیدار واو عجب صدایی داشت . حتی نیوشا هم محو خوندنش شده بود . براش کف زدیم _خیلی عالی بود. فرزام_ به پای شما که نمیرسم ناتاشا جان. _دیگه مسخرم نکنید . صدای من در برابر شما عین قار قار کلاغ میمونست. _خوبه خودتم اعتراف کردی . هاکان بود که باز اومده بود بزنه تو پر و بالم. فرزام_ دلتون میاد سردار صدای ناتاشا منو یاد هایده خدا بیامرز انداخت . هاکان پوزخندی زد و گفت_بیشتر به جیق جیقای حمیرا میمونست ... با عصبانیت گفتم_ کسی از شما نظر نخواست سردار . اگه راست میگید و خیلی بلدین یه دهن بخونین ببینیم شما چند مرده ... هاکان نیشخندی زد _خواهشا منو وارد بچه بازیاتون نکنید . زودم برید بخوابید که باید کله سحر بلندشیم بریم... قبل از اینکه چیزی بهش بگم راهشو کشید و رفت داخل یه چادر...... نیمه های شب بود هر کاری میکردم خوابم نمیبرد . نیوشا که همون سر شب خوابید . بلند شدم اروم از چادر اومدم بیرون . اتش رو به خاموشی بود .سرباز نگهبانم غرق خواب ... نمیدونم هاکان در چه حالی بود حتما تا الان هفت پادشاه هو خواب دیده بود . پاورچین رفتم سمت چادری که هاکان خوابیده بود . چادرو کمی کنار زدم خواستم سرک بکشم که دستی روی دهنم و گرفت ،کشون کشون منو با خودش برد. ترسیده بودم یعنی کی میتونست باشه ...تقلا میکردم خودمو از دستای قوی و مردونش نجات بدم .اما فایده نداشت ... کمی که از چادرها دور شدیم برم گردوند . چشام گرد شد هاکان بود ،اما نه هاکانی که من میشناختم ،یه حال عجیبی بود . _سلام جوجوی ناز و خوشگله من،اومده بودی منو ببینی جیگرم؟ اومدی منو با بوسه هات ببری تا اون بالا بالاها،تا ستاره ها؟ حالش اصلا طبیعی نبود ،چشاش خمار و خوابالود بود اما جذاب تر از همیشه. یهو محکم بغلم کرد و*صورت*و گذاشت رو *ل بام* . ..طمع تلخ *صورت* حالمو به هم زد... من اعتراف عشقشو میخواستم نه این کثافت کاریاشو ...هلش دادم عقب و سیلی محکمی خوابوندم در گوشش. _ولم کن احمق بیشعور ،تو مستی . حالم از ادمای مست به هم میخوره ... برگشتم سمت چادرها که قهقه خنده اش بلند شد _یعنی اگه مست نبودم منم مثل اون فرزام کثافت با بوسه هات تا ستاره ها میبردی؟ برگشتم سمتشوگفتم _فکر کنم گفتی اهل اعتماد وعشق به زنا نیستی یهو با خشم خیز برداشت سمتمو موهامو گرفت تو چنگش و با دندونای بهم فشرده گفت _الانم میگم اما از اینکه یه بچه ریقو بازیچه و سرگرمیمو ازم بدزده متنفرم. تو هم اگه میخوای بلایی سرت نیارم، دور اون اشغالو خط بکش...وگرنه خونت پای خودته جوجو... تفی تو صورتش انداختمو گفتم هیچ غلطی نمیتونی بکنی . با غیض هلم داد عقب ،طوری که پهن شدم رو زمین. _فعلا گم شو حوصله ندارم بعد به حسابت میرسم ... پشتشو کرد به من و رفت ... غرورم با هر قدم که ازم دور میشد شکسته تر و داغون تر میشد ... با خشم بلند شدم ، با همه قدرتم پریدم چنان لگدی به پشت گردنش زدم که اخی گفت و نقش زمین شد. با درد بدی که تو پام پیچید تازه فهمیدم چه غلطی کردم . جای زخمم شکافته وشلوارم غرق خون شده بود. افتادم رو زمین نمیتونستم از درد جم بخورم... داشتم ناله میدادمو پامو میمالیدم ،هاکانم همچنان رو زمین ولو بود که حس کردم کسی پشت سرمه ، تا برگشتم دستمالی روی دهنم گذاشته شد بوی *ضدعفوني* تا ته مغزم رسوب کرد چشمام داشت روی هم می افتاد که با نگاه تارم فرزامو دیدم ........ کجا بودم ؟ چه اتفاقی افتاده بود ؟ فرزام ....یعنی چشمام درست دیده بود اون خود فرزام بود ؟ اما افراد دشمن کنارش... خدایا یعنی فرزام جاسوس اونا بوده؟ حالا چرا منو دزدیدند؟ اخه واسه چی. اخه من به چه دردشون میخوردم . اه خدایا سرم چقدر درد میکرد .دستام و پاهام محکم بسته شده بود. انگار تو یه ماشین در حال حرکتم . چشمامو باز کردم همه جا تاریک بود . چشمام کم کم به تاریکی عادت کرد . تو یه ماشین محافظتی زندانی شده بودم . سعی کردم بشینم . تقلا کردم یهو پام خورد به کسی انگار اونم مثل من بیهوش بود . باید بیدارش میکردم. به سختی نشستم . بازم اون درد لعنتی توی پام پیچید . اروم با پاهای بسته ام طرفو تکون دادم. _هی تو ، بیدار شو . بلند شو ما رو دزدیدند . صدای ناله ای ازش بلند شد . پس یه مرد بود . _ اقا ، بیدار شو . باید کمک کنی از اینجا فرار کنیم ... مرد_ چی شده ؟ خدای من این که صدای هاکان بود . _هاکان خودتی؟ هاکان_ ناتاشا؟اخ...گردنم ...

admin

12-03-2016, 09:45 PM

داری چه غلطی میکنی؟ منو کجا داری میبری ؟ چرا دستو پاهامو بستی هان؟ _هاکان ما رو دزدیدند ... هاکان_ کیا؟ تا اونجا که من یادمه تو با اون ثم هات چنان لگدی به من زدی که هنوز حس میکنم گردنم یه بریه... با عصبانیت گفتم _ثم؟ اونو که تو داری و هفت ... هاکان_خوب حالا، درست بگو ببینم چی شده؟ _ هاکان ...فرزام .... هاکان_ فرزام چی؟ _فرزام... جاسوسه هاکان_ لعنتی، باید حدس میزدم.... حالا میفهمم چرا اسرار داشت همرامون بیاد . پس خود نامردش اونا رو خبر کرده بود . کثافت.... با ترس گفتم_حالا باید چیکار کنیم؟ هاکان_ هیچی ؛فاتحه اتو بخون جوجو _یعنی چی؟ هاکان_ میخوای با این دستو پاهای بسته تو این ماشین محافظتی چه غلطی کنیم؟ _خوب خودمونو ازاد میکنیم بعدم وقتی ماشین ایستاد و اومدن درو باز کردن فرار میکنیم.. هاکان_ افرین ، فکر نمیکردم این قدر باهوش باشی...خودت تنهایی این نقشه رو کشیدی؟ با عصبانیت گفتم _جای اینکه منو مسخره کنی به فکر یه راه حل باش... هاکان جدی شد _چه راه حلی؟ اگه اون لگد خرکیتو جای من نثار اون فرزام کثافت کرده بودی الان وضعمون این نبود . _اگه تو هم با اون حرفای احمقانت منو عصبی نمیکردی ،اون لگد قوی رو نوش جون نکرده بودی...حالام اینجا نبودیم... هاکان_ خوبه تاریکی و وضعیت من بلبل زبونت کرده . اگه دستام بسته نبود ... _مثلا دستات بسته نبود چی ؟ هان؟ به تو هم میگن فرمانده ؟ اگه همه مثل تو بودن که تا اسیر میشن تسلیم شن که فاتحه ارتش خونده بود . .نمیدونم چطور پاشو بالا اورد و حلقه کرد دور گردنم و چنان فشار داد که گفتم الان گردنم دونصف میشه وای گردنم ...آخ.. هاکان_حالا تو جوجه پنبه ای میخوای بهم یاد بدی چطور فرمانده ای کنم؟ بگو غلط زیادی کردی ...بگو تا خفه ات نکردم ... فشارش هر لحظه بیشتر میشد میخواست به التماس بیفتم ..اما منم بیدی نبودم که با این بادا بلرزم... _ اگه خیلی ادعای خر زوریت میشه جای خفه کردنم ،کمک کن نقشه فرارمونو عملی کنم . وقتی دید از رو نمیرم فشار پاهاش کم شد و با لگدی منو پرت کرد یه گوشه وگفت _فکر کردی الکیه اونجایی که دارن میبرنمون اخر خطه . تا جم بخوری تیر خلاص و تو مغزت فرو کردن. _پس باید قبل از اینکه به اونجا برسیم فرار کنیم . هاکان_ بفرما اگه میتونی فرار کن ... گیرم دست وپامونو باز کردیم زرنگ ،از این ماشین فولادی که هیچ پنجره ای هم نداره چطور میخوای در بری؟ _تو کمکم کن تا دست و پامونو باز کنیم برای اونجاشم یه فکری میکنیم. بیا اگه میتونی دست بکن تو جیب پشتی شلوارم، یه چاقو ضامن دار اونجاست که میتونیم باش طنابا رو ببریم. هاکان _ اینجوری که نمیشه باید بخوابی رو زمین منم بچسبم بهت تا بتونم این کارو بکنم. خوابیدم کنارش ،چسبید بهم ،تا دستش خورد به پشتم یه حال غریبی شدم . یادم افتاد به اتفاقای توی غار ... _ زود باش دیگه به سختی دستشو تو جیبم فرو کرده بود . هاکان_اااه پس کجاست... اینجا که نیست... _یه کم دیگه دستتو بکن داخل ...پایین تره هاکان_ ببین کجا هم گذاشته .. البته من که برام مهم نیست ولی .اخه کی چاقو رو میزاره پشتش، نمیگی یه دفعه ضامنش باز شه کار دستت میده؟ _بجای حرف کارتو کن ... لازم نکرده شما نگران این چیزا باشید با شیطنت گفت _ نگران؟ اونم من؟ فعلا که دارم کیف میکنم جوجو . حرصم گرفت ، خواستم خودمو بکشم کنار که نذاشت هاکان_ صبر کن ..جوش نیارحالا ... اهان گرفتمش... خوب دستتو بیار نزدیکتر ..اهان دارم میبرمش...مواظب دستت باش ... طناب که پاره شد تازه درد تو دستم پیچید .. لامصبا اونقدر محکم بسته بودن که مچم زخم شده بود . چاقو رو از هاکان گرفتم دست اونم باز کردم نوبت پاهامون بود به سرعت اونا رم باز کردیم ... هاکان_ خوب نقشه بعدی چیه فرمانده؟ _اونقدر میزنم به بدنه تا یکیشون بیاد درو باز کنه ... اونوقت تو حساب اونو میرسی بعدم دیگه ببینیم اوضاع چطوریه فرار میکنیم دیگه . هاکان _من که میدونم وقت تلف کردنه اما دلتو نمیشکونم... _ وقتمون تلف شه بهتره از اینه که دست رو دست بزاریم تا بمیریم.. اصلا معلوم نیست واسه چی دارن ما رو میبرن... هاکان- خوب معلومه جوجو اونا منو میخوان ..تو رم اوردن که جلو من شکنجه کنن بلکه زبون من باز شه بهشون اطلاعات بدم... از فکر اینکه شکنجم کنن تنم لرزید . چه بیخیال داشت این حرفا رو میزد .. انگار نه انگار که قراره این اتفاقا بیفته... با لگد و مشت افتادم به جون ماشین. که باز پام درد گرفت... _اخ ... لعنتی ...خوب تو هم پاشو یه کاری کن نمیبینی پام درد میکنه...انگار بدت نمیاد به دستشون بیفتیم...از شکنجه شدن نمیترسی؟ هاکان با خنده اومد کنارمو دستشو انداخت دور گردنم ... _ترسیدی؟ _ به قول نیوشا پ ن پ دارم از خوشحالی ذوق مرگ میشم... با این حرفم قهقه اش بلند شد _ رو اب بخندی چته؟ نکنه مخت تکون خورده سردار ،الان وقت خندیدنه؟ بابا داریم هر لحظه به مقر اونا نزدیکتر میشیم ... هنوز داشت میخندید . با عصبانیت دستشو از رو شونم کنار زدم و بلند شدم دوباره با مشت و لگد بکوبم به ماشین که دست انداخت دور کمرمو دوباره منو کنار خودش نشوند . هاکان_ بیا اینجا جوجو ... _ ولم کن از قدیم گفتن کس نخارد پشت من ... هاکان_ زودتر میگفتی .. پشتت میخاره ؟.. بزار بخارونم ... با مسخرگی شروع کرد کمرمو خاروندن... دیگه داشتم از عصبانیت منفجر میشدم داد زدم _هااااااااااکااان هاکان با خنده _جاااانم یهو بی اختیار زدم زیر گریه ... _تو رو خدا دست از مسخره بازی بردارهاکان ... اگه گیرشون بیفتیم... من ..من میترسم ... نمیخوام بی ابروم کنن ... نمیخوام بمیرم ..من ..من ... با دستاش دو طرف صورتمو گرفت . با جدیت زل زد تو چشمام _هییییس ...گریه نکن .... یعنی تو فکر کردی من میزارم جوجوی کوچولوم بلایی سرش بیاد؟الکی به این مقام سرداری که نرسیدم...؟ با گریه گفتم_ چه ربطی داره .. هر چی میگم هی سرداریتو به رخم میکشی... هاکان_ ربطش به اینه که من خودم این موقعیت و واسه فرزام ایجاد کردم تا منو بدزده که البته تو دخالت کردی و این شد که با یه تیر دو نشون زد هم منو گیر اورد هم اسباب بازی مورد علاقمو ... خدا جون چی میشنیدم.. _یعنی تو میدونستی فرزام جاسوسه؟ هاکان_ البته ما الان ماهاست که منتظر یه فرصتیم تا از طریق اون بتونیم مخفیگاه اصلی ضمیره رو پیدا کنیم ... _گیرم مخفیگاهشونو پیدا کردیم منو توکه نمیتونیم تنهایی از پسشون بر بیاییم ...؟ هاکان_ تو با این همه هوش چرا نشدی خرگوش جوجو ... _ باز منو مسخره کردی. ولم کن .. هاکان _اخه حرف خنده دار میزنی ...فکر کردی تنهایی میخواستم برم تو قلب دشمن ؟ سرهنگ امینی و بقیه دارن دنبالمون میان ... منتظر علامت منن تا بریزن سرشون ... فعلا باید اروم بشینیم سر جامون تا برسیم اونجا ... باید مطمئن شم باز از چنگمون فرار نمیکنه ... _کی؟

admin

12-03-2016, 09:45 PM

هاکان با فک منقبض شده _ضمیره ... پس میخوای بزاری ببرنمون داخل؟ هاکان_ چاره ای نیست _اما اگه بچه ها به موقع نرسن... هاکان با لبخند شیطنت باری _هیچی دیگه ..اون موقع من و تو به بهشت برین سفر میکنیم... _منو شاید ببرن بهشت اما مطمئن باش تو رو خود شیطون رجیم میاد میبره خونش که همون جهنم باشه... با این حرفم بلند خندید . _مطمئن باش هر جا برم تو رو هم واسه سرگرم کردنم میبرم... _مگه تو خواب ببینی... هاکان_ فعلا که تو بیداری دارم میبینم همه جا با منی... یهو ماشین ایستاد . _رسیدیم؟ هاکان_ اره انگاره . ببین خودتو ترسیده نشون بده باید یکم گرد و خاک بلند کنیم ... زیاد نه ها که زخمیت کنن .... در باز شد همون نقشه فرارتو اجرا میکنیم ،اما میزاریم دوباره بگیرنمون ...باشه؟ اب دهنمو قورت دارم _باشه... برای یه لحظه گرمی *صورت*ورو لبم حس کردم... درماشین با صدا باز شد .. نور خورشید چشمامونو زد ... خودمونو زدیم به بیهوشی .. زیر چشمی دیدم ... مردی با سر و کله ی پوشیده در پارچه ،تفنگ به دست اومد داخل . تا بهمون نزدیک شد هاکان لگدی به پاش زد ،افتاد رو زمین سریع تفنگشو ازش گرفتیم خواستیم بلند شیم که فرزام تفنگ به دست با چند تای دیگه رو برو مون ایستادند... هاکان_ فرزام....حدس میزدم تو جاسوس باشی...خائن پست>.. فرزام _میبینم که تونستین دست و پاتونو باز کنین... اما متاسفانه باید بگم راه فراری نیست پس مثل بچه ادم اون تفنگو بزارید زمین سردار دنبال من بیاید.... با خشم تفی جلوی باش انداختم ... _کثافت خائن،چطور تونستی بهمون خیانت کنی؟ چطور تونستی؟ با خنده ای که دندونای سفید و ردیفش مشخص بود بهم نزدیک شد وگفت _جان .. من عاشق زنای عصبانیم ... خواست دستشو رو گونه ام بکشه که خودمو کشیدم عقب... _دست خر کوتاه ... اما جری تر اومد جلو چونمو گرفت که هاکان محکم زد زیر دستش ... _دستت و بکش کنار عوضی ... افرادفرزام تفنگاشونو به سمتومون نشونه رفتن .... عقب رفت و با تحکم گفت _ ببریدشون ... از کنارش که رد میشدم گفت _ بعدا به حسابت میرسم خوشگله .بالاخره که تنها میشیم .. هاکان _خفه شو اشغال . تو خواب ببینی دستت بهش برسه... بلند خندید . _حالا میبینیم... پیاده شدیم . محوطه کاملا کوهستانی بود ... پایگاهی شبیه قلعه بود دژهای بلند با نگهبانای فراوون یعنی بچه ها میتونستن به اینجا نفوذ کنن؟ فرزام_ خوب نگاه کنین این اخرین باره که دارین به اسمون ابی و خورشید خانم نگاه میکنید .... با این حرف یکی از افرادش ما رو هل داد داخل یه راهرو زیر زمینی ... ترس برم داشته بود اگه نقشه هاکان درست پیش نمیرفت اگه... صدای زمزمه وار هاکان از پشت سرم اومد _ نترس جوجوی کوچولو ...اونا به موقع میان... اما بازم دلم شور میزد ... داخل اتاقی شدیم اوه خدای من انواع وسائل برای شکنجه اونجا بود ... تخت شکنجه با زنجیرهای کلفت وسط اتاق دلمو لرزوند . یه چیزی بهم میگفت قراره من رو این تخت بخوابم ......از فکرشم تنم لرزید ... فرزام با قهقه مستانه ای گفت _میبینید سردار تمام وسائلو واسه پزیرایی از شما وعزیز کردتون محیاست.. البته ما مثل شما خشن نیستیم .مگه نه جبار ... یا خدااین چی بود دیگه . مردی با خنده کریه درست عین گوریل زشت و درشت هیکل در چهارچوب در که تا گردنش میرسید ظاهر شد .... حتی هاکانم در مقابلش کم میاورد ... فرزام_ تا ضمیره بانو بیاد جبار ازتون پزیرایی میکنه . خوش بگذ ره... با نفرت بهش نگاه کردم _ اشغالای عوضی ، چی از جونمون میخواین ... جاسوس بی همه چیز .. تف به غیرتت ... با این حرفم فرزام چنان لگد محکمی تو شکمم زد که پرت شدم گوشه دیوار ... داغون شدم ... همونجا بی صدا مچاله شدم ... رو به جبارگفت _ حواست باشه تو صورتش نزنی *صورت*و سالم میخوام ... رفت طرف هاکان، افرادش اونو رو صندلی نشونده و با اسلحه به سمتش نشونه گرفته بودند .. فرزام_سردار خودت که خوب میدونی چی میخوایم اگه بهمون دادی که هیچ وگرنه جبار جلوی چشمات ستوان عزیزتو تیکه تیکه میکنه .... خود دانی ... هاکان_ برو بگو بزرگترت بیاد بچه . فرزام نگاهی خشمگین به هاکان کرد و رو به افرادش بریم نمیخواد ببندینشون . جبار از پسشون بر میاد ... جبار، خوب تا امشب ازشون پزیرایی کن ... رفت . خدای من یعنی تا شب این ضمیره نمیومد ... این یعنی قرار بود شکنجه شیم . جبار با لبخند کریه به سمت من که گوشه دیوار چمباته زده بودم اومد خواست منو بگیره که هاکان صداش زد _هی غول بیابونی خجالت بکش میخوای یه زنو بزنی؟ جبار بی حرف به سمت هاکان خیز برداشت که هاکانم فرزتر از اون جاخالی داد و لگد محکمی به پشت اون زد . اما این ضربه برای اون مثل این میمونست که پشه ای فیلی رو لگد بزنه ... اومد دوباره لگد بزنه که پای هاکانو گرفت و پرتش کرد طرف دیوار ...محکم خورد به دیواره و افتاد رو زمین ... آخ که تنش خرد و خاکشیر شد . جباردوباره هاکانو از زمین بلند کرد و کوفتش رو صندلی .. سرش شکافت . خون قرمزش اروم راهی صورت قشنگش شد ... داشت عشقم جلوم پر پر میشد و من همینطور وایساده بودم . باید کاری میکردم . همونطور که داشت هاکانو زیر ضربه هاش له و لورده میکرد نگاهی به اطراف انداختم . یه زنجیر کلفت که معلوم بود واسه شلاق زدنه برداشتم و با یه خیز عین ماده ببر زخمی پریدم رو بدن نیم خیز شده جبار، سریع زنجیر و دور گردنش انداختمو چند دور پیچیدم بعد با همه قدرتم به عقب کشیدم ... یهو جبار با خشم بلند شد ازش اویزون بودم درست تا نیمه رون و زانوش میرسیدم ، خواست منو از خودش بکنه . اما من سفت به پشتش چسبیده و زنجیرو محکم تر فشار میدادم . هاکان داشت سعی میکرد روپاش بایسته یهو جبار به شدت خودشو کوبوند به دیوار ... آخ که دل و رودم تو هم شد بین تن گنده اونو دیوار پرس شدم .. سست شدم اونم از فرصت استفاده کرد و با ارنجش کوبوند تو دنده هام که صدای خرد شدن چند تا از دنده هام تو مغزم پیچید ... از شدت درد دستام ول شد و افتادم رو زمین ... اومد با لگد دوباره بکوبه به دنده هام..چشمامو بستمو جیغ کشیدم... اما خبری از لگد نشد ...اروم چشم باز کردم دیده جبار غرق خون داره رو زمین جون میکنه ... هاکان رگ گردنشو با چاقوی ضامن دار من زده بود ... هاکان با تن خرد شده و زخمی اومد کنارم ... _چرا اون کارو کردی ؟ نباید دخالت میکردی .. با حالتی از درد گفتم _ خیلی نمک نشناسی .. من بخاطر تو چند تا از دنده هام شکسته اونوقت تو این حرفا رو میزنی ... هاکان_د منم واسه همین میگم من که گفتم نمیزارم اذیت کنن ...پس چرا عین نخود پریدی وسط اش با گریه داد زدم _ برو گمشو ...باید میذاشتم اونقدر با لگد بزنه تو دل و رودت تا جونت در بیاد ...پرووووو داشتم با مشت می کوبیدم تو سینه اش یهو کشیدم تو بغلش و سعی کرد ارومم کنه .. _ آخ دنده هام ..آخخخ...خدا هاکان _ ببینمت منو از خودش دور کرد پیرهنمو زد بالا ..و دست گذاشت رو دنده ام ... _ ااااااااااااااااااخخخخخخخ خخخخخ چیکار میکنی؟وای خدا هاکان _ نشکسته ..مو برداشته پیرهنشو در اورد ، زیر پیرهنی سفیدشو با یه حرکت از وسط جر داد .

admin

12-03-2016, 09:45 PM

انداخت دور کمرم ... _ ااااخخخخخ ،یواششش تا اومد ببنده دور دنده هام که در باز شد جباااااار.فرزام بود ، بهت زده نگاهی به ما وبعد جسد غرق خون جبار انداخت ... فرزام بود ، بهت زده نگاهی به ما وبعد جسد غرق خون جبار انداخت ... _ چرا اینا رو نبسته بودین؟ زنی حدودا 60 ساله با چهره ای که هنوز رد زیبایی در اون هویدا بود ، چشمای میشی رنگ درست شبیه هاکان ،چهار شونه وقد بلند در استانه درکنار فرزام عصبانی ایستاده بود . هاکان ازبین دندونای کلید شده اش نالید _ضمیره پس خودش بود مادر هاکان ... صدای دادش تنمو لرزوند ... ضمیره_ مگه با تو نیستم احمق میگم چرا اینا رو نبسته بودی ... ببین یکی از بهترین افرادمو کشتن ... فرزام_ ضمیره بانو فکر نمیکردم جبار از پسشون ... ضمیره _ خفه شو ،خوبه کلی تاکید کردم که این پسر خطرناکه ... تا اونا داشتن بحث میکردن هاکان سریع دکمه ساعتشو فشار داد . فکر کنم به سرهنگ خبر داد .... چند تا مرد داخل اومدن وجسد جبار و کشون کشون با خودشون بردن... فرزام با عصبانیت تفنگ به دست به سمت من و هاکان که هنوز رو زمین نشسته بودیم اومد.. فرزام_ بلند شو یالا...بتمرگ رو این صندلی ... هاکان با خشم رو صندلی نشست . فرزام هم شروع کرد به بستن هاکان ... ضمیره عین ماده سگ وحشی اومد و چنگ انداخت تو موهامو منو بلند کرد درد تو تمام تن و بدنم پیچید . ضمیره_ بیا این ج.. رو هم از مو اویزون کن ... کثافت لقبی که لایق خودش بود به من نسبت میداد ... فرزام با پوزخند به سمتم اومد .موهامو با یه حرکت به زنجیری که از سقف اویزون بود گره داد و زنجیرو کشید . وای خدا جون تو عمرم همچین دردی رو تحمل نکرده بودم ...بین زمین و اسمون از مو اویزون بودم . یاد حرفهای اخوند ارتشمون افتادم .. که میگفت تو جهنم زنایی که موهاشونو نامحرم دیده از یه نخ مو اویزون میکنن.. من بیچاره قبل از مردن داشتم عذاب جهنم و جلو چشمام میدیدم ... ضمیره_ چطوری فرهان من ؟ هاکان_ خفه شو زنیکه اشغال اسم منو با اون دهن کثیفت نبر ... ضمیره_ ااوووه یواشتر، پیاده شو باهم بریم پسرم ... من هنوز مادرتم... هاکان تف گنده ای به صورت ضمیره انداخت _ به خودت میگی مادر، سگ بهت شرف داره زنیکه هرزه ... حتی یه حیوونم بچه اشو ول نمیکنه چه برسه به اینکه بکشه ... ضمیره بلند خندید شروع کرد به دست زدن _ببین پسر کوچولوم چقدر بزرگ شده ..واسه خودش مردی شده ... اونقدر مرد که جا پای پدر پدرسگش گذاشته ... ... سیلی محکمی تو گوش هاکان زد که جای ناخن هاش رو صورت برنزه اون به خون نشست. ضمیره_ ببین توله سگ من وقت زیادی ندارم تا با تو خاطرات گند گذشتمو مرور کنم . بگو رمز اون لیستا و تراشه ها چیه ؟ وگرنه جلو چشمات این عروسک مامانیتو تیکه تیکه میکنم... سرم به دوران افتاده بود . حس میکردم دونه دونه موهام دارن کنده میشن .. با عجز و ناله به چشمای هاکان چشم دوختم ... هاکان با پوزخندنگاهی به من انداخت _ اون به قول تو عروسک ارزشی برام نداره بکشش .. تیکه تیکش کن ...واسم مهم نیست .. من نه تنها برا این بلکه واسه هیچ زن دیگه ای هم تره خوردنمیکنم .. شما زنا همتون اشغالید .. یه وسیله واسه تفریح همین ... البته این طرز فکر و مدیون زن هرزه و اوباشی مثل تو هستم ... ضمیره با خشم اومد سمت من زنجیر کلفتی برداشت _ حالا میبینم چقدر برات بی ارزشه .. با زنجیرا چنان به دنده ها و پاهام میکوبید که لباسام تیکه تیکه شد ... گره موهام باز شد و پرت شدم رو زمین ... صدام از بس جیغ کشیده بودم دورگه شده بود ... خدایا پس بچه ها کجا بودند .. دیگه تحمل نداشتم .. کاش حداقل بیهوش میشدم تا دیگه دردی حس نکنم ... فرزام بی خیال با لبخند داشت زجر کشیدن منو میدید ... هاکان کاملا خونسرد رو صندلیش نشسته و منو نگاه میکرد ... انگار نه انگار که دارم جلوش جون میدم ... پست بیشرف... اره خودش که بارها گفته بود من فقط براش یه سرگرمیمو بس ... حتی اگه الان این ضمیره عین سگ منو تیکه پاره میکرد ککشم نمیگزید ... ضمیره وقتی دید هاکان عین خیالشم نیست ... با خشم زنجیرو به طرفی انداخت و خیز برداشت سمت هاکان . موهای اونو تو چنگ گرفت سرشو به عقب کشید _رمزو بگو ... توله سگ ...اون پدر بی همه چیزتم عین تو بود اما به حرفش اوردم ... تو هم توله همونی .. تورم به حرف میارم .. سگ پدر .... هاکان با شنیدن اسم پدرش فکش منقبض شد . خشم همه وجوشو به لرزه انداخت ..یهو دیدم دستاش ازاد شد و سریع انداخت دور گردن ضمیره و چاقوی ضامن دار منو گذاشت رو شاهرگ اون و رو به فرزام .. _اگه میخوای این هرزه رو نکشم همین الان تفنگتو بنداز زمین ... ضمیره که غافلگیر شده بود سعی داشت ترسشو پنهون کنه خونسرد گفت _ نترس این توله سگ هیچ غلطی نمیتونه بکنه .. بزنش... هاکان چاقو رو تو گوشت گردن ضمیره فرو کرد . صدای اخش بلند شد .. رد خون از گوشه تیز چاقو نمایان شد ... فرزام با وحشت تفنگشو زمین گذاشت ... هاکان_ ستوان نادری سریع تفنگشو بردار همراه من بیا ... ببین چی میگفت .. من بدبخت حتی نمیتونستم از رو زمین بلند از بس کتک خورده بودم چه برسه به اون کار ... هاکان عصبی_ با توام بلند شو دیگه .. زود باش خوابت برده ... با درد نگاش کردم و تو دلم گفتم ای تو روحت ،اگه جای من بودی و تنت با این زنجیر، اش و لاش شده بود ببینم میتونستی یه قدمم برداری که از من همچین توقعی داری ... در همین حین چند تا مرد مسلح وارد اتاق شدند ... هاکان همونطور که ضمیره رو گرفته بود اومد کنارم _ به افرادت بگو ماس ماسکاشونو بندازن زمین .. وگرنه شاهرگتو زدم... ضمیره که دیده بود هاکان شوخی نمیکنه .. با اشاره به اونا فهموند که اسلحه هاشونو رو زمین بزارن... هاکان_ منو بگیر وبلند شو ستوان ... نه بابا انگار یکم دلت به رحم اومد ... هاکان_ زود باش به چی زل زدی . بلند شو دیگه ... فرزام خیز برداشت سمت هاکان ،تو یه چشم به هم زدن هاکان کلت کمری ضمیره رو از بغلش در اورد پشت سر هم شلیک کرد ... فرزام با چشمای گشاد شده جلوی پای هاکان رو زمین افتاد ... ضمیره عصبی و خشمگین داد زد _فرزااااااامممم، پسرم ... توله سگ به حسابت میرسم ... فرزام .. عزیزم بلند شو ... فرزام .. من که بیحال رو زمین افتاده بودم با حرفای ضمیره سیخ نشستم ... خدای من چی میگفت ؟ فرزام پسرش بود ؟ یعنی فرزام برادر هاکان بود ؟ هاکان با خنده عصبی گفت _میبینی کثافت ؟ چه حالی داره جلو چشمت پسرتو بکشن ؟ .. همین بلا روو سر بابام اوردی هرزه پست .. چطور دلت اومد .. ماهانم پسرت بود . منم پسرت بودم .. چرا ... اخه چراااااااااا؟ چرااااااااا چطور وقتی ماهانو کشتی زجه نزدی ؟ چطور تونستی با دستای خودت پسرتو بکشی ؟ چطورررر؟ ضمیره نالید... خفه شو ..خفه شو....من .... من مادر ... هاکان با مشت کوبید تو دهنش و گفت حرف نزن ..اینجا نه . هر چی میخوای بگی باید سر قبر ماهان بگی تا اونم بشنوه .. پس خفه شو ... دهن ضمیره پر خون بود ضجه میزد و فرزامشو صدا میکرد... هاکان رو به من داد زد _بلند شو دیگه لعنتی ... بلند شو دنبالم بیا .. اون اسلحه رو هم بردار.... با این حرفش عین ادمای مسخ بلند شدم اسلحه فرزامو برداشتم ...دنبالش راه افتادم . ادمای ضمیره جرات نزدیک شدن نداشتن .. به سختی کنار هاکان قدم برمیداشتم ...از کنار ادمای ضمیره عبور کردیم و راهرو ها رو پشت سر گذاشتیم .. از بیرون صدای تیر اندازی میومد . معلوم بود با نیروهای ما درگیرن.. حالا چطور از وسط این رگبارا رد شیم... هاکان_ درو باز کن ... بی رمق در اهنی بزرگ و کنار زدم... چه خبر بود ... جسد بود که رو زمین ولو شده بود ... هاکان سریع ضمیره رو انداخت تو ماشینی که باهاش اورده بودنمون درم روش قفل کرد .. رو به من .. _خودت و برسون به بچه ها اوناهاشون ... مراقب خودتون باشید.. با حال طلبکارانه گفتم_ _کجا .. به همین خیال باش بزارم تنها بری ، اونم بعد اون همه کتکی که بخاطر تو خوردم ... هاکان سریع سوار ماشین شد و گفت _ برو جوجو من کارم بااین زنیکه تموم شه برمیگردم . مطمئن باش کتکاتو جبران میکنم . اومد حرکت کنه سریع درو باز کردم پریدم بالا ... هاکان عصبانی زد رو ترمز . _ گفتم برو پیش بچه ها ... پیاده شو ..زود .. اونجایی که میرم جای تو نیست... _منم گفتم نمیرم.. هاکان با خشم خم شد طرفم ترسیدم یه ان فکر کردم میخواد بزنه تو گوشم اما دیدم در سمت منو باز کرد _بپر پایین تا خودم با لگد نداختمت ... بغض راه گلومو بست اومدم بیام پایین که به سمتمون شلیک شد . درست از بغل گوشم یه فشنگ با صدای زوزه رد شد .. هاکان پاشو گذاشت رو گاز و با سرعت از زیر رگبار مسلسل گذشت . در ماشینم تو دور زدن بسته شد ...منم مسخ شده سر جام نشسته بودم ..هنوز تو شک اون تیری بودم که از بغل گوشم رد شده بود ... هاکان – لعنتیا ... دارن دروازه رو میبندن ... یعنی بچه ها عقب کشیدن؟ قرار بود تا ما بیرون نرفتیم انفجار راه نندازن... با این حرف بیشتر گاز داد . با حرص گفتم _انفجار ؟.. اونوقت تو میخواستی منو با این حال و روز اونجا ول کنی ... البته من که فقط یه سرگرمیم ..ارزشیم ندارم .. هاکان با تمسخر _خوبه خودتم میدونی . پس دیگه چرا حرص میخوری؟ دلم میخواست تو اون لحظه فکشو بیارم پایین ... از اون دژقلعه ای بیرون اومدیم درست پشتن سر ما بچه ها اونجا رو منفجر کردند.. صدای انفجار اونقدر زیاد بود که شیشه های ماشین ترک برداشت و من با ترس بازوی هاکانو چنگ زدم .... نگاهی پر تمسخر به من انداخت ولی چیزی نگفت ... دلم شور میزد . نمیدونستم نیوشا الان در چه حاله، سالمه . ؟. زخمی نشده ؟ از جاده کوهستانی بیرون اومده بودیم .. فضا اطراف سر سبز و ارامش بخش بود . انگار نه انگار چند ساعت پیش از یه مهلکه خطر ناک جون سالم به در بردیم ... هر دو غرق در سکوت به جاده چشم دوخته بودیم ... نگاهی به نیم رخ اخموش انداختم _ داریم میریم پایگاه؟ هاکان_ نه _پس کجا داری میری مگه نباید ضمیره رو تحویل بدی؟ هاکان- به تو ربطی نداره . حالام ساکت شو و برا خودت بگیر بشین... _اما اخه هاکان_ گفتم حرف نزن ... سرخورده نگاهمو به بیرون دوختم .. یعنی میخواست بره؟ نکنه میخواد خودش اونو بکشه ..اره من چه خلم ..خوب معلومه که قصدش همینه ... با اکراه گفتم _تو که نمیخوای دستتو به خون مادرت الوده کنی....هان؟ با خشم به سمتم برگشت _ دیگه کلمه مادرو جلو من نبر فهمیدی . اون کثافت لایق همچین اسمی نیست... _بالاخره که چی . خون اون تو تو رگ ... هاکان_ خفه شو فقط یه کلمه دیگه بگی از ماشین پرتت میکنم بیرون ... باز بغض راه گلومو بست صورتمو ازش برگردوندم.. اصلا به من چه که اون میخواست ننه اشو بکشه .. اخه من سر پیاز بودم پا تهش؟ بزار بکشه .. اصلا این ضعیفه حقشه بمیره . کم ادم کشته .. حتی به بچه و شوهر خودشم رحم نکرده .... کم با اون زنجیرا زد تو تن و بدنم ... اخ که هنوز زخمتام میسوزه ... اما باز صدایی تو گوشم میپیچید نه هاکان نباید دستشو. به خون مادرش الوده کنه حتی اگه اون زن قاتل و ادم کش باشه .. تو این فکرا بودم که ماشین و نگه داشت... پیاده شد . منم اروم اومدم پایین درست بالای یه دره بلند بودیم ... دو تا تپه خاکی غرق گل و چمن زیر درخت بید مجنون تنومند به چشم میخورد ... حتما قبرپدر و برادر بود . صدای خشمگین هاکان به گوشم رسید... _کجا کثافت .. بیا اینجا... بیا اوردمت دیدن پدر و ماهان ...کسایی که با بیرحمی کشتیشون.... ضمیره با چشمای به خون نشسته اما سرد و بی روح تقلا میکرد خودشو از دست هاکان نجات بده .. اما هاکان محکم موهای اونو چنگ زدو به سمت قبرامیکشید ...پرتش کرد روی قبرا... هاکان_ ببین ...این قبر پسرته .. اینم شوهرت... حالا بگو .. جلو خودشون بگو چطور تونستی با دستای خودت اونا رو بکشی؟ ضمیره داد زد _مگه منو نیاوردی اینجا که بکشی ؟ پس بکش خلاصم کن ... هاکان خنده عصبی کرد _ فکر کردی به همین راحتی خلاصت میکنم؟ نه ،یه بار مردن برات خیلی کمه ... دوباره با خشم داد زد _ بگو که پشیمونی بهشون بگو ..ازشون طلب عفو کن ... از پدرم که این همه سال عاشقانه زندگیشو به پای زن پست و هرزه ای مثل تو حروم کرد ..طلب بخشش کن ضمیره_هرگز.....اون بود که زندگی منو تباه کرد...... کسی که باید طلب بخشش کنه اونه نه منننن.... هاکان سیلی محکمی تو دهن ضمیره کوبید... اون عاشقت بود کثافت ... ضمیره_ منم عاشق بودم ... منم واسه زندگیم ارزو ها داشتم ...اما پدرت به زور منو از عشقم جدا کرد .. جلوی چشمای من عشقمو، روحمو، همه زندگیمو کشت... بعدم مجبورم کرد باهاش ازدواج کنم و شما توله سگا رو پس بندازم... ازششششششش متنفففرم ...قسم خوردم ..جلوی خودش قسم خوردم که یه روز میکشمش... خدا جون پس بگو این زنم زخم خورده بود ... هاکان با شنیدن این حرفها دیونه شد با مشت ولگد افتاد به جون ضمیره _ دروغ میگی کثافت...دروغ میگی... از پدرم بدت میومد پس ماهان چی چرا اونو کشتی پست فطرت ؟ ضمیره- نمیخواستم این کارو کنم یه اتفاق بود ...باور کن .... هاکان چنگ انداخت تو موهای اونوسرشو به شدت عقب کشید ... _مثه سگ دروغ میگی حرومزاده... ضمیره _اره .. دروغ میگم ..پس بکش خلاصم کن..منوبککککککششششش.... خستم از این زندگی .. هاکان کلت کمری و به سمت ضمیره نشونه رفت _ معلومه که میکشمت ... درست همونجور که اونا رو کشتی.... خواست شلیک کنه... پریدم روش نباید میذاشتم این کا رو کنه، تعادلش به هم خورد هر دو رو زمین افتادیم ...تیر شلیک شد اما به جای نامعلومی اثابت کرد ... هاکان منو با غضب هل داد عقب اما من عین کنه بهش چسبیده بودم .. _ چیکار میکنی احمق .. گمشو کنار ...

گمشو تا یه گوله حرومت نکردم... _تو نباید مادرتو بکشی.. بذار ببریمش پایگاه ..اونجا به حسابش میرسن.. خواهش میکنم... همچنان با هاکان درگیر بودم ... نمیدونم این همه زور و از کجا اورده بودم ... یه لحظه چشمم افتاد به ضمیره که خودشو انداخته بود رویکی ازقبرا و بلند زار میزد .. _منو ببخش ماهان ...مادرتو ببخش پسرم... هاکان از حواس پرتی من استفاده کرد هولم داد کنار ایستاد به سمت ضمیره نشونه رفت.. با لگد زیر دستش زدم تفنگ از دستش افتاد با خشم و نفرت خیز برداشت سمتم یقعه امو گرفت و از زمین بلندم کرد چسبوندم به درخت و از بین دندونای کلید شده گفت _ دلت میخواد تو رم مثل اون ماده سگ سقط کنم ؟ هان ... صدای شلیک بلند شد . یه لحظه منو هاکان بهت زده سر جامون خشک شدیم .... نالیدم_ هاکان هاکان اروم دستاش از لباسم شل شد و کنارش افتاد ،سرشو اروم به سمت ضمیره گردوند ... نگاهشو وحشت زدشو دنبال کردم ... ضمیره با سر شکافته ،غرق خون روی قبر ماهان افتاده بود ... چشمای زیتونی رنگش با نگاهی گنگ و مبهم به سمت خورشید به خون نشسته در حال غروب بود ... هاکان با پاهای لرزون به سمتش رفت... اشک بیصدا از چشمای خوشرنگ زیتونیش به روی گونه های برجسته اش سرازیر شد ... جسد خون الود ضمیره رو تو اغوش گرفت با صدای خفته ای گفت _مادر.... انگار تازه از خواب بیدار شده بود .. چند دقیقه ای گذاشتم با مادرش وداع کنه .. اروم به سمتش رفتم .دستمو گذاشتم رو شونه اش.. _هاکان... هاکان... سرش و بلند کرد _ ممنونم ... میدونستم بخاطر اینکه نذاشتم دستش به خون مادرش الوده شه این حرف زد ... بی هیچ حرفی کمکش کردم بلند شه ... قبر ضمیره رو با دستای خالی کنار قبر ماهان کندیم و اونو تو خونه ابدیش گذاشتیم... خورشید کاملا غروب کرده بود که ما از اون جنگل و بیشه زار به سمت پایگاه رفتیم... هر دو ساکت غرق در افکار مبهم خود .... اونقدر درگیر اتفاقای جوروا جور شدیم که درد تن و بدن زخمی و کوفتم یادم رفته بود ..اما الان که تو ماشین اروم نشسته بودم کم کم دردام خودشونو نشون میدادن ... علاوه بر پای چلاغم ،دنده ها و پوست سفید تنم زیر ضربات اون ضمیره از خدا بیخبر ، ببخشید منظورم همون خدا بیامرزه کوفته و خراشیده شده بود . اروم دستمو روی خونای خشک شده زخمام کشیدم ،نه دیگه این پوست واسه ما پوست نمیشه... _ درد داری؟ هاکان بود بدون اینکه به من نگاه کنه مستقیم زل زده بود به جاده. _میگم درد داری؟ _ نه پس ازار دارم .. _ اونو که شکی توش نیست جوجو ، تازه میدونم مرضم داری ... با حرص گفتم _ بار اخرتون باشه منو با این لفظ مسخره صدا میزنین ... جوجو... انگار داره با دختر بچه حرف میزنه ... صدای خنده اش بلند شد _ وای چه جوجوی عصبانی هی ...میدونی جوجو وقتی عصبانی میشی خواستنی تر میشی.؟ کفرم در اومده بود داد زدم ... _ گفتم منو با این اسم مسخره صدا نزن ،من اسم دارم اونم ستوان ناتاشا نادریه ..نه جوجو .. یا هر کوفت و زهر مار دیگه ... خنده اش تبدیل به قهقه شد _دوست دارم ، دلم میخواد اسباب بازی خوشگلمو اینجوری صدا کنم ... جوجو ..جوجوی کوچولو... جوجه تیغی من ... باز هر هر خندید ... دیدی ناتاشای بدبخت ،این همه واسش سگ دو زدی تن و بدن چاک دادی اما باز بهت میگه اسباب بازی .. سرگرمی ... در حد انفجار بودم ..حالا نشونت میدم . داد زدم.... _ خرووووس ، بزغاله ، اردک ،کلاغ خوبه ؟حال میکنی از این به بعد منم اینجوری صداتون میکنم ... یکتای ابروشو داد بالا و سوتی کشید _ ای جوجوی بی ادب . من دارم بهت لطف میکنم ،ارزوی هر دختریه که لقب "جوجوی طلایی" رو از زبون من بشنوه .... _ لطفا ، لطف کنید ، ازاین لطفا به من نکنید . برید به همونا که محتاج لطفتونن ،از این لطفا بکنید ... بلند خندید _عجب جمله ای ... جان من 3 بار پشت سر هم اینو بگو .. خیلی با حال بود .. چپ چپ بهش نگاه کردم که باز گفت _باید از دوست دخترام بخوام این جمله رو پشت سر هم بگن ببینم کدومشون برنده میشه . اونوقت لقب تو رو میدم به همون جوجو... ولی تا اون موقع تو جوجوی من میمونی ... با نگاه غم زده ای صورتمو ازش برگردوندم به اسمون مهتابی چشم دوختم ... خسته بودم از این همه کل .. اخه منم ادمم، دلم محبت میخواست،یه حرف قشنگ که خستگی این تن له شدم در بره .. اما هاکان همش مسخرم میکرد و غرورمو جریه دار ... بی اختیار قطره اشکی از چشمام سرازیر شد ... _ جوجو ... جوجوی کوچولو... قهر نکن دیگه .. باشه لقبتو به کسی نمیدم . جوجو... جوجو منو نگاه ... حتی نگاهشم نکردم ... به پایگاه رسیده بودیم . تا ترمز کرد با عصبانیت خواستم از ماشین پیاده شم . بازومو گرفت . محکم پسش زدم و پریدم پایین و به سرعت به طرف خوابگاه رفتم .. صداش از پشت سرم میومد _ستوان ... ستوان نادری ... با تو هستم ستوان.. بی اعتنا بهش داشتم داخل میشدم که دستی دور کمرم پیچیده شدو از زمین بلندم کرد .. اخ که درد دنده هام، امونمو برید ... نفس حبس شدمو دادم بیرون _ چیکار میکنی احمق .. منو بزار پایین ... فشار دستشو زیاد کرد از درد ناله ای کردم _آآاااای .. آی خدا جونم ... ولم کن ... چی از جونم میخوای ...؟ هاکان_ باید زخماتو ببندم..پس الکی جیق جیق نکن .. این پاداش کتکایی که به خاطر من خوردی .. _من پاداش نخوام کیو باید ببینم ...لازم نکرده خودم از پسش بر میام .نیوشا هم هست .. بزار برم الان یکی میبینه... داشت منو با خودش به سمت ساختمون خودش میبرد .. هاکان_ عمرا ،همین نیوشا جونتون تهدیدم کرده اگه یه بار دیگه تو رو با سرو کله زخمی ببینه حسابمو میرسه.. _ تو رو خدا ؟ نه که تو هم ازش خیلی حساب میبری و میترسی هاکان _معلومه که میترسم ..نبودی که ببینی چطور چشاشو عین خودت خشن گرد کرده بود و انگشت خوشتراششو برام تکون میداد ... "اگه یه بار دیگه ناتای منوسالم بردی ماموریت و زخمی برش گردوندی میگم بابا تیمسارمون حالتو جا بیاره."..شیر فهم شد سردار؟ اینا رو با حالت زنونه درست مثل نیوشا گفت... خندم گرفته بود باورم نمیشد یعنی نیوشا واقعا همچین چیزی گفته بود قربونش برم... خندمو خوردم باز اخمامو تو هم کردم نباید میذاشتم باز منو به بازی بگیره _ قول میدم کاری بهتون نداشته باشه سردار ...حالا منو بزارین زمین . خیلی داغونم هاکان_ د نه دیگه مرد هو قولش .. عمرا زیر قولم بزنم جوجو ... باز گفت جوجو _جوجو و زهر مار ... بزغاله هاکان_ تکلیفتو با خودت معلوم کن جوجو _منظورتون چیه؟ هاکان_ همین دیگه یا بگو تو و بی ادب حرف بزن . یا بگو شما و با ادب باش _شرمنده ، این دیگه دست زبونمه که تو اون لحظه چی نثارتون کنه ... هاکان_ اا نمیدونستم زبونت عقل داره .. _ حالا که دونستی .. بزار پایین منو ... هر چی تقلا میکردم راه به جایی نداشت ...فقط خودمو خسته تر میکردم ... وارد ساختمون شدیم ... یه راست منو برد تو *گرماااابه* ونشوند تو وان ، زیر دوش یهو شیر اب گرم و باز کرد ...

admin

12-03-2016, 09:45 PM

_ وای ...چیکار میکنی دیوونه ... چرا منو با لباس گذاشتی این تو .. یهو از حرفی که زدم شکه شدم هاکان با خنده موزی گفت _ چشم ،الان اونم برات در میارم .. دست برد طرف لباسم.. دستشو پس زدم .. _غلط کردی ...دست به من زدین نزدینا... هاکان _ فکر کنم زبونت عقلش قات زده . بعدشم انگار یادت رفته که قبلا همه هیکل زیارت کردم ... _ خیلی پستی .. اصلا به تو ربطی نداره .. برو بیرون ..غلط کردی منو دید زدی .. بلند خندید _ بزار زبونتو معاینه کنم انگار واقعا سیماش قاطی کرده...آه کن ..افرین جوجو ... سرمو عقب کشیدم . تا چونمو از دستش بیرون بکشم که سرم محکم خورد به دیواره *گرماااابه*. _ووواااااای سرم ... هاکان_ای جانم ... اینم جزای جوجوی بی ادب سرتق.... دیگه طاقتم تموم شده بود بلند شدم خواستم از وان بیام بیرون که سر خوردم افتادم تو وان و محکمتر از قبل سرم خورد به لبه وان .. اشکم در اومد .. هاکان عصبی دستمو از رو سرم پس زد _ د بگیر بشین ،این مسخره بازیاتم تموم کن تا بیشتر از این خودتو اش و لاش نکردی .. .. هرچی بهش هیچی نمیگم ... _مثلا چه غلطی میخوای بکنی .. هان؟ دستتو بکش .. برو دوست دختراتو که عقده دارن دست مالی کن . حالام برو بیرون یا من میرم... هاکان _نترس مطمئن باش نه من نه هیچ مردی دیگه ای الان دلش نمیخواد این هیکل پر خراش و کبود و ببینه با عصبانیت بلند شدم _گمشو کنار بزار برم ... عصبی داد زد _ بگیر بشین ، دنداتو که جا انداختم هر غلطی خواستی بکن ... عصبی بودم _دندم هیچیش نیست .. فقط یه کوفتگی سادست ... هاکان_ ببخشید نمیدونستم مدرک پزشکیتونو از هاروارد گرفتین .... _حالا بدون ... عصبی دستاشو رو شونه هام گذاشتو فشار داد پایین طوری که تا گردن تو اب فرو رفتم... اخ بازم درد تو تمام قفسه سینه ام پیچید ... نکنه واقعا راست میگفت؟ خوب مرض نداره دروغ بگه که ... حتما راست میگفت دست از لجبازی برداشتم گذاشتم زودتر کارشو انجام بده ... اخمالو بی حرکت تو وان خوابیدم... دستشو برد زیر پیرهنم . یه دستشم زیر کمرم گذاشت... از برخورد دستاش به بدنم یه حالی شدم .. چشمامو بستم وبا دستام سفت لبه وان نگه داشتم ... اروم اروم داشت پهلومو می مالید .. از درد لبمو گاز گرفتم... هاکان_ خودتو شل کن ... شل کن اینجوری نمیتونم جاش بندازم... هر چی میگفت فایده نداشت .. یه ذره خودمو شل میکردم اما تا میومد جاش بندازه از ترس درد زیاد دوباره عضله هامو سفت میکردم... دوباره سعی کرد، دوباره خودمو سفت گرفتم یهو *صورت*و رو لبم گذاشت ،محکم و پرحرارت بوسید .. از شک این بوسه تنم شل شد و وا رفتم که درد شدیدی تو دندهام پیچید، جیغ بلندی زدم که بخاطر لبای داغ هاکان صدام تو گلوم خفه شد ... چشام پر اشک شد . اروم *صورت*و برداشت .. و با اون نگاه زیتونیش زل زد به چشمام و با خنده مبهمی گفت _خوب تموم شد .. حالا راحت دوش بگیربیا بیرون تا زخمای دیگه اتم پانسمان کنم ... _به چه جراتی منو بوسیدی ؟ هاکان_کی گفته من تو رو بوسیدم؟ _پس الان این چی بود؟ هاکان همونطور که با خنده به سمت در *گرماااابه* میرفت _این فقط یه تاکتیک خاص پزشکی درمورد افراد سرتق و لجباز بود ... با عصبانیت یه مشت اب به سمتش پاشیدم که به در بسته *گرماااابه* خورد ... لعنتی ... مسخ شده توی وان خوابیده بودم که صدای در منو به خود اورد ... _ چیکار میکنی اون تو ؟ زنده ای ؟ حوله و لباسم واست گذاشتم پشت در ... اروم از وان اومدم بیرون جلوی ایینه قدری *گرماااابه* ایستادم...بدنم پر خراش و کبودی بود .. راست میگفت کدوم مردی رغبت میکرد به این هیکل درب و داغون نگاه کنه؟ چشم از اینه گرفتم . .لای درو باز کردم حوله و لباس و برداشتم ... خوبه لباس ارتشی زنونه بود ..اصلا دلم نمیخواست لباسای گلگشاد اونو بپوشم... بی صدا از *گرماااابه* اومدم بیرون و از ساختمون خارج شدم وبه سمت خوابگاه راه افتادم.... اونقدراز حرفاش افسرده بودم که دلم نمیخواست دیگه حتی یه بارم نگاهم بهش بیفته... هنوز به خوابگاه نرسیده بودم که صدای گریه و ناله ای از زیر درخت چنار به گوشم خورد .. کنجکاو به اون سمت کشیده شدم... _ کجایی قربونت بشم .. ، دلم واست یه ریزه شده ،نکنه بلایی سرت اومده باشه ،اخه جواب مامانو چی بدم،بابا که دیگه جای خود دارد نمیگه عرضه نداشتی مواظبش باشی ؟خدا قربون بزرگیت بشم صحیح و سالم برش گردون من قول میدم ادم شم ... اوس کریم تو رو به هرچی امامزاده و پیر و پیغمبره قسم میدم ... بخدا اگه یه مو از سرت کم شده باشه موهای اون یالغوز بیشرف و نخ نخ میکنم ، کچلش میکنم ... نیونیوی خودم بود . فداش بشم ببین چطور عکس منو گرفته داره واسم اشک میریزه... اروم پا ورچین رفتم کنارش از پشت دست گذاشتم رو چشاش یه بالا پرید تو هوا _یا جد بابا تیمسارم ... کیه؟ خندیدم اما جوابشو ندادم ... نیوشا با ترس _ بسم الله الرحمن الرحیم فوت کرد تو هوا ... دد کیه . برو دیگه مگه از بسم الله نمیترسی ..؟ _خاک تو گورم عجب جن نترسیه ها ...هی مامانم میگفت نصف شبی زیر درخت مرخت نتمرگا جنی میشی کو گوش شنوا ...غلط کردم خدا اینو گفت دیگه نتونستم جلو خودمو بگیرم بلند زدم زیر خنده ...صدامو شناخت _ای درد ، ای مرض ، ای حناق بگیری ، درد بی درمون بگیری تو که منو نصف عمر کردی .. ده سال پیرم کردی .. ای که خودکارت جوهرش تموم میشد و هیچ وقت زیر برگه اعزاممونو امضا نمیکردی ... ای که .. دیدم افتاده رو بند چرت و پرت گفتن زدم پس کلش _اوی چه خبرته همین الان داشتی واسه دیدنم بال بال میزدی ، چی شد پس؟ نیوچپ چپ نگام کرد نیو _ من به گور تو و اون عشق گور به گوریت خندیدم .. کدوم زیر گلی بود تا الان هان؟ نمیگی یه خواهر بدبخت تو این جهنم دره داری که چشم به راته؟ اوه چه توپش پر بود .. _ نه انگار توهم بلدی دل نگران بشی ... نیو دهنشو کج کرد _ پ ن پ فقط تو بلدی ...دماغشو نزدیک موهام کرد و بو کشید ... با نگاه مچ گیرانه بهم زل زد یهو با اهنگ شروع کرد به حرف زدن اومدم تو پادگان، به شوق تو به خوابگامون یه سر زدم اما نبودی... بگو بگو ... راستشو بگو با کی؟ کجا ؟ حموم رفته بودی ؟ اخ که چقدر دلم واسه این مسخره بازیاش تنگ شده بود محکم گرفتمش تو بغلم و تند تند لپاشو ماچ کردم ... نیوشا_ ااا بسه دیگه ... فکر نکن با این ماچای تف دارت میتونی خرم کنیا..زود بگو ببینم با کی ،کجا رفتی حموم ؟ چه شامپوی خوشبویی هم زده به سرش...اونوقت من بدبخت باید با یه قالب صابون گلنار سر کنم ....د بگو کجا رفتی... _ تو که باید خوب بدونی ... نیوشا_ نگو که خونه اون مادرش پدرش را کشته بودی _تو که میدونی ،پس چرا دیگه میپرسی نیوشا_ ای چشم سفید ،اب و هوای این افغانستان خیلی رو شرم و حیات اثر گذاشته .. حداقل یکم رنگ به رنگ شو بگم خجالت کشیدی... _واسه چی خجالت بکشم . در ضمن این دسته گلی بوده که خودت اب دادی ... نیوشا_چرا دروغ میگی ،من یه شاخه گلم اینجا ندیدم چه برسه به یه دسته گل که بخوام ابش بدم ... _منظورم همون حرفایی که به هاکان زدی . نیوشا_ کدوم حرفا . بهتون بهم بسته به خدا .. _یعنی تو بهش نگفتی اگه یه بار دیگه منو زخم و زیلی از ماموریت برگردونه حسابشو میرسی؟ نیوشا_ اه اه پسره دهن لق .. بزار ببینمش ... بهش گفتم اگه به تو حرفی بزنه پوست از کلش میکنما ....الان حالیش میکنم ... راه گرفت سمت ساختمون هاکان .. دستشو گرفتم و گفتم _کجااااااااا؟ نیوشا_ فکر کرده الکی میگم . بزار میخوام برم حالشو بگیرم ... _ حالا تو کوتاه بیا گلم .. نیوشا_عمرا ، حرف مرد یکیه . _ نه که تو هم خیلی ریش و سیبل داری نیوشا_ دروره ریش و سیبیل گذشته خواهر الان اکثر مردا از من و تو هم ترگل ورگل ترن ... جدی شدم _نیوشا بسه دیگه حوصله ندارم .. خیلی خستم .. دلم نمیخواد دیگه حتی یه کلمه راجع به هاکان بشنوم .. باشه؟ نیوشا_ چی شده ؟ _گفتم که نمیخوام دربارش حرفی بشنوم .. .نیوشا_بهت خیانت کرده ؟ _... نیوشا_ انگشتت زده بعد زده زیرش؟ _ نیووووشششا نیوشا_ باشه بابا ، چرا میزنی ... به سمت خوابگاه رفتیم .. مدتها بود مثل ادم نخوابیده بودم ..تا سرم رو گذاشتم رو بالشت بیهوش شدم ... با صدای بیدار باش بلند شدیم . نیوشا_ خدا به خیر کنه . باز این خاتون گلی اومده پایگاه . خدا جون 10 تا صلوات نذرت این ترشیده امروز پاچه ما رو نگیره ... _ تو ادم باش اون کاریت نداره ... نیوشا _ میگی چیکار کنم خوب؟ ...خدا منو فرشته افرید .. _اره اما از نوع شیطونکاش ... نیوشا_ دلت میاد ناتاجونم... _پاشو تا بهونه دستش ندادیم .. واسه تنبیه ..

admin

12-03-2016, 09:45 PM

سریع رفتیم تو صف صبگاهی .... خاتون مثل همیشه با ابهت رو سکو ایستاده بود داشت سخنرانی میکرد .. از بچه ها بخاطر موفقیتشون در ماموریتای پی در پی تشکر و قدر دانی .. یدفعه نمیدونم هاکان از کجا پیداش شد اومد کنارش در گوشش یه چیزی گفت .. خاتون نگاهی به من و نیوشا انداخت و گفت_ ستوانهای نادری بیایید جلو ... نیوشا_ یا اوس کریم این باز چشمم مارو گرفت .. معلوم نیست این مارموز چی تو گوشش خوند ... با اکراه به سمت پلکان رفتیم ... خاتون با اخم های در هم نگاهی به ما انداخت .. _خوشحال هستم که توانستیم شما را چنان تربیت نظامی بدهیم که بتوانید در چنین عملیات سخت و دشواری به سردار شجاع ما سردار هاکانی کم رسانی کنید ." به خاطر این کمک وهمراهیتان درجه شما را از "ستوان تمام "به " سروان" ارتقاع میدهیم و یک هفته مرخصی تشویقی برایتان در نظر گرفتیم ... اینو که گفت نیش هر دومون تا بنا گوش باز شد .. نیوشا زیر لب _ نوکرتیم خدا جون .. دمت گرم رو به ژنرال سلام نظامی داد و بلند گفت درور بر ژنرال .. .مرگ بر ... اروم زدم به پهلوش تا خفه خون بگیره باز دسته گل اب نده .. منم سلام نظامی رو به ژنرال انجام دادم و دست نیوشا رو گرفتم کشیدم بردم تو صف.. بخل و حسد تو چشم تک تک دخترا دیده میشد .. اما ما بی اعتنا سر جامون ایستادیم .. یه وز وزایی کنار گوشمون شنیدم .. نیوشا اومد باز با هاشون دهن به دهن شه نذاشتم .. دلم نمیخواست این مرخصی از دستمون بپره ... خیلی بهش احتیاج داشتم .. سنگینی نگاهی رو حس کردم . سرم و اوردم بالا هاکان با نگاهی عجیب به من خیره شده بود .. سریع و بیتفاوت نگاهمو ازش گرفتم .. دلم نمیخواست دوباره دلم به بازی گرفته شه ... صف که تموم شد . به سمت همون درخت دیشبی رفتیم... نیوشا_اخیش... یادم باشه هر وقت خواستیم این خاتونو ببینیم صلوات نذر کنم.. _واسه چی؟ نیوشا_ مگه ندیدی معجزه الهی امروزو سروان ناتاشا؟ ببین درجمونو، تو افتاب داره برق از کله این دخترا میپرونه .. .بیا بریم تو سایه که الانست تیکه تیکه امون کنن و این ستاره های خوشگلو ازمون بدزدن ... ... وای ناتاشا مرخصی رو که دیگه عشق است.// فکر کن یه هفته با علی چه صفاییی ... _نگاه چپکی بهش انداختم _ خیلی ولو شدی نیوشا _ اونو که بودم تو خبر نداشتی... _ خاک به سرت ... نیوشا_ خاک زیر این درخت و تمام کود و پهناشم تو سرتو .. خوب چیه میخوام با نامزدم برم نامزد بازی ... _ از کی تا حالا نامزد کردی که ما خبر نداریم.؟ نیوشا_ از وقتی که بابای علی از بابا تیمسارمون منو خواستگاری کرد. _ اونوقت بابا هم قبول کرد . به همین راحتی ،تو گفتی و منم باور کردم. نیوشا_ به همین راحتی که نه بدبخت علی ده بار خودش با بابا حرف زده ده بارم باباشو فرستاد، اما فایده نداشت تا اینکه مامان گلی که الهی من فداش بشم نمیدونم با چه ترفندی رفت رو مخ بابا تیمسار و سه سوت راضیش کرد ... با مشت زدم تو شونشو _خیلی نامردی اونوقت من باید اخرین نفر باشم که خبر دار میشم؟ نیوشا_ نامرد اون عشقته که هر بار که من خواستم دو کلوم بات حرف بزنم با هم گم وگور شدین .. _ گفتم اسمشو نیار . زبون ادمیزاد حالیت نیست؟ _ ااا چه مرگته تو؟ خیر سرم خبر نامزدیمو بهت دادما . مثلا الان باید خوشحال بشی منو بگیری تو بغل ماچم کنی بگی مبارکه نیو نیو جونم ... نه اینطور عین میر غضب واسم قیافه بگیری ... راست میگفت درسته حالم از دست هاکان گرفته بود اما نباید سر نیوشا خالی میکردم ... یه لبخند مهربون تحویلش دادم، ایشالله سالها با هم خوش و خرم زندگی کنید گرفتمش تو بغلم... تبریک میگم گلم . ... نیوشا_ اهان حالا شد .. حالا لپمو ببوس _بوسیدم نیوشا_ اینورم ببوس _بازم بوسیدم ... نیوشا_ پیشونیم _بوس یهو لبشو اورد جلو ،زدم تو سرش _ گمشو برو اونور اینجا رم بده همون علی جونت ببوسه ... نیوشا_ هان چیه دلتم بخواد لب به این قلبه ای ای و باحالی .... حالا اگه این لب هاکان جونت بود که از جا کنده بودیش ... تا اینو گفت پا گذاشت به فرار منم یه سنگ از مین برداشتم و پرت کردم سمتش که خورد تو کمرش ... نیوشا_ الهی دستت بره زیر تریلی ... کمرمو شیکوندی ... بزار علی بیاد ،حسابتو میرسم ... _برو تا دوباره نزدمت ....برو به نامزد بازیت برس که اصلا حوصلتو ندارم ... میخوام تنها باشم...شایدم یه چند روزی رفتم کنار ابشار ... نیوشا_ نه بابا پیاده شو با هم بریم .. چه غلطا ..میخوام تنها باشم ... اونم کجا ؟تک وتنها تو جنگل... بعدم یه شیرگاو پلنگی بیاد هاپولیت کنه منو بی خواهر و بابا تیمسارو بی ناتاشا ؟.... تو خواب ببینی بزارم تنها بری ... . تازه هنوز یه روزم نشده سرو کلت پیدا شده ...باز میخوای گم گور شی .. عمرا .. هر جا بری منم میام... _ برو به نامزد بازیت برس برو بچه... منم میخوام یه مدت واسه خودم خلوت کنم ...خیلی خستم...روح و روانم پاک ریخته به هم ... نیوشا_ روح و روانتم سر حال میارم عزیزم ... حالا بگو کی میخوای بریم؟. _ همین الان ... نیوشا_ خوب پس برو وسایلمونو جمع کن تا منم از علی ماشین بگیرم . پیش به سوی زندگی عصر حجر ... _نگی بش کجا میریما ... بفهمه نمیزاره بریم...ممکنه به هاکانم بگه... نیوشا_ این یه قلمو شرمنده من قول دادم ابم خواستم بخورم به علی جونم بگم ... _خاک بر سر مرد ذلیلت... هر غلطی میخوای بکن اما اگه به هاکان بگه من میدونم و تو .... راستش خودمم دلم نمیخواست تنها باشم .. فقط میخواستم یه مدت از این محیط و از هاکان دور باشم .. اینه که تا نیو گفت اونم میاد کلی قند تو دلم اب شد ولی به روم نیاوردم.. چند ساعت بعد تمام وسایل و تو ماشین گذاشتیم و به سمت ابشار حرکت کردیم ... تقریبا غروب بود که به ابشار رسیدیم . از ماشین پیاده شدیم . دستامو از دو طرف باز کردمو با همه وجودم هوای پاک و مرطوب اونجا رو به ریه هام فرستادم ... زمین بوی خاک باران خورده میداد . درختان سرسبز تا خود اسمون قد کشیده و فضایی رویایی اطراف ابشاربه وجود اورده بودند . سکوت ارامش بخش جنگل را صدای اب ، چلچله گه گاه پرندگان همراه با دست *نو ا زش * گر باد که درختان را به ناز و کرشمه وا میداشت شکسته وانجا را به خیالی زیبا و رویایی مبدل میساخت ... بی اختیار شعر زیبای جنگل بر لبانم جاری شد .. سبز سبزم ریشه دارم من درختی استوارم . هر چه هستم هر چه باشم چشمه ام پاکم ،زلالم.... _ الووووووووووووو .هیییی ..با توام .. بابا بزار برسم بعد برو تو تب شعر و شاعری ... _ بر خرمگس معرکه لعنت . نیوشا_ بشمار ... _نیو همین الان بهت بگما اگه هی بخوای بری رو اعصابم و چرت و پرت بگی راتو بگیر برگرد ... نیوشا_ واه واه ..چه خشن ... حتما با این هاکان بخت برگشته هم همینجوری تا کردی که رفته پشت سرشم نگاه نکرده دیگه.... یه خیز برداشتم سمتش که در رفت ... _ بالاخره که میای اینجا ... نیوشا_ اگه قول بدی جیزم نکنی اره که میام ... _گمشو ... نیوشا_ راه خونمو بلدم گم نمیشم ... _از دست زبون تو، موندم این علی عاشق چی تو شده ؟ نیوشا_ عزیزم عاشق همین بلبل زبونیام شده دیگه ... _ نه بابا نیوشا_ اره بابا ... _ برو هیزم جمع کن که داره شب میشه باید اتیش باز کنیم... نیوشا_ خجالت نمیکشی به سرگرد مملکت میگی بره چوغ جمع کنه؟ _ چوغ و کوفت .. چوغ و مرض .. میخوامم نری .. ببینم میتونی این چند روزو قشنگ زهر مارم کنی .. نیوشا_ شک داری .. خوب من واسه همین اینجام ... با حرص گفتم _ حداقل تا برمیگردم این چادرو علم کن .. نیوشا_ ای به چشششششششم سرگرد . _ چشمت کور ... رفتم اطراف ابشار،کلی شاخ و برگ رو زمین ریخته بود ... یک ساعت نشده تل بزرگی از هیزوم درست کردم زدم پشت کمرم و رفتم سراغ نیوشا ... نه انگار جز مسخره بازی کارای دیگم بلد بود ... چادر و علم کرده و وسایل و مرتب چیده بود . اتیش کوچکی هم راه انداخته وکتری چای رو هم اماده گذاشته بود ،اما خبری از خودش نبود ... یعنی کجا رفته بود .. هیزما رو گذاشتم و خسته و کوفته نشستم رو سنگ کنار اتیش ... یه چایی دبش واسه خودم ریختم داشتم کوفت میکردم که یهو دستی محکم به کمرم خورد . _حالا دیگه تنها تنها جوجو ، میای عشق و صفا ... از شنیدن صداش چایی و حبه قند باهم ...جست تو گلوم ... افتادم به سرفه محکم کوبید تو کمرم که بدتر باعث سرفه ام شد ... نمیتونستم نفس بکشم داشتم خفه میشدم که سریع از پشت دستشو حلقه کرد دور کمرم و بغلم کرد و با فشارای محکم و منظمی که به سینه و شکمم میاورد حبه قند از تو دهنم افتاد بیرون و من تونستم نفس بکشم ... چشام پر اشک شده بود با اخرین حد عصبانیتم برگشتم سمتش و سیلی محکمی زدم تو گوشش _ اینجا چه غلطی میکنی ، چرا دست از سرم بر نمیداری ؟ من بازیچه ات نیستم . من جوجو و هیچ کوفت زهر مار دیگه ای نمیخوام باشم ... از زندگیم گمشو بیرون .... چشمامو بسته بودم داشتم بلند بلند این حرفا رو میزدم .. دیدم هیچ حرفی نمیزنه اروم چشم باز کردم ... هیچکی نبود ... نیوشا سراسیمه از پشت یه درخت اومد سمتم.. _ چته؟ چه مرگت شده اینجوری هوار میکشی؟ یقه نیو رو با عصبانیت چسبیدم .. _ چرا به هاکان خبر دادی . چرا بهش گفتی بیاد اینجا ؟ نیوشا متعجب دستامو گرفت _هاکان؟ هاکان کجا بود ؟ خل شدی؟ بزار ببینم نکنه باز تب مب کردی؟ یقه شو با خشم ول کردم _ گمشو .. واسه من نقش بازی نکن ...همین الان خودم با دو تا چشمام دیدمش و باهاش حرف زدم ... نیوشا عصبانی _ نقش کدومه ؟ توهم زدی بابا... شورشو در اوردی دیگه . اگه اینجا بود پس چرا من ندیدمش ؟. من همش 2 دیقه رفتم اون پشت گلاب پاشون که دادو هوارتو شنیدم کارمو نصفه نیمه ول کردم اومدم ... با تردید تو چشاش زل زدم یعنی داشت راست میگفت؟من توهم زدم..؟ پس این قندرو زمین چی بود؟ کلافه و گیج به سمت ابشار رفتم .. همونجا رو زمین نشستم و زانوهامو بغل گرفتم زل زدم به دریاچه مواج زیر ابشار ...... هوا تاریک بود اما سطح دریاچه نور ماه و ستارها رو به اطراف انعکاس میداد و تلالوئ خاص به محیط اطراف میبخشید ... گریه کردم .. اونقدر که دیگه اشکی برام نموند .. دستی اروم روی شونه هام نشست . برگشتم،نیوشا با چهره ای مهربون کنارم نشست . سرمو گذاشتم رو شونه اش دلم میخواست حرف بزنم . خودمو خالی کنم . اما جز سکوت صدایی از گلوم بلند نشد ... نمیدونم چند ساعت گذشت که یهو نیوشا سرمو هل داد کنار _اه بسه دیگه.... وای کتفم .. کتفشو مالید . _ ای بترکی تو دختر این سره یا سنگ . کتفمو شکوندی ...چقدر فکر و خیال ریخته بودی توش که اینقدر سنگین بود... هان؟ با لبخند گفتم _ اونقدر که مخ فسقلی تو حتی فکرشم ن میتونه بکنه .. اومد جوابمو بده که صدای خش خشی از سمت بوته های جنگل اومد ... نیوشا جیغ خفته ای زد و پرید تو بغلم . _بمیری ناتا نکنه شیر گاو پلنگی باشه اومده بخورتمون .؟ هلش دادم کنار _ شیر و پلنگ کجا بود دیوونه. _پ ن پ حتما مرغ و خروسه. اخه خره یکی به یکی میگه جنگل . تو جنگلم فقط گرگ و شیر و پلنگه دیگه ... _خجالت بکش سرگرد مملکت مثلا تو با قاتلا و دزدا جنگیدیا... باز همون صدا اما نزدیک تر ..دوباره نیو چسبید به من _ د بدبخت خودتم میگی قاتلاو دزدا یعنی ادما . اونا رو میشد با زبون خر کرد اما این حیوونه یعنی زبون ادم نوفهمه ... داره هی نزدیک تر میشه حالا چه خاکی تو سرت کنم؟ خودمم ترسیده بودم اما با خنده هلش دادم کنار و ایستادم _ خاک و توسر خودت کن خیر سرمون دوره های ویژه دیدیما... ...باهاش دست و پنجه نرم میکنیم دیگه .. بلند شو گارد بگیر .. _ای خدا این ناتا رو از رو زمین بردار که تا منو قبر نکنه دست بردار نیست ... اخه جنگلم شد جا .. میرفتیم زیر همون درخت چنار چادر میزدیم . بیخطر و امنم بود .. اگه یه مو از سرم کم شه میکشمت ناتا ... من هنوز ارزو دارم.. اینا رو میگفت و پشت سر من با ترس میومد .... یه گارد با حال گرفتم اومدم حمله کنم سمت بوته که یهو سرهنگ امینی ظاهر شد .. _سرهنگ شما نیوشا_ علیییی سرهنگ باخنده . _سلام به سروانای نترس ارتش...عجب جای دنجی خلوت کردین . بابا کجایین شما ،کلی گشتم تا پیداتون کنم ...

admin

12-03-2016, 09:46 PM

چپکی به نیوشا نگاه کردم که یعنی این اینجا چیکار میکنه
نیوشا_ علی اینجا اومدی چیکار؟
سرهنگ_ اومدم سوپرایزتون کنم ...
غافلگیر شدید نه؟
نیوشا با عشوه گفت
_معلومه عزیزم .اونقدر که این ناتاشا داشت از ترس پس می افتاد ...
غضبی نگاش کردم و زیر لب گفتم
_ من یا تو؟ نزار دهنمو باز کنم ...
نیوشا_ ااا خوب تو هم.... بزار یکم جلو نامزدم خودی نشون بدم...
...با اینکه از اومدن علی دلخور شده بودم اما سعی کردم لبخند بزنم
_ بهتون تبریک میگم سرهنگ .. امیدوارم با خواهرم خوشبخت بشید .. .
سرهنگ_ ممنونم ناتاشا جان . راستش نیوشا همش از این ناراحت بود که شما تو جریان نامزدیش نبودید ..
به خاطر همین من امشب مزاحم خلوتتون شدم تا جلوی شما و با اجازه شما
تو این فضای رویایی حلقه ازدواج ودستش کنم و اونو به خونه رویاهام ببرم..
لبخندی زدم_فکر نمیکردم اینقدر رمانتیک باشید سرهنگ ..
نیوشا_ چشم بابا تیمسارمون روشن . اگه بفهمه همینجوری مگه میزارههمینجوری دست دوردونشو بگیری ببری خونت .....
سرهنگ_ چشم بابا تیمسارتونم روشن کردم . ازش اجازه گرفتم .
نیوشا_ شوخی میکنی .. تو گفتی و منم باور کردم ....
سرهنگ _باور کنید ..قرار شد اینجا ازدواج کنیم رفتیم ایران اونجام با حضور خانواده هامون و دوستان یه جشن مفصل برگزار کنیم
نیوشا با چشمای گرد شده
_ اجازه داداول بریم ماه عسل بعد جشن بگیریم ؟....
به همین راحتی؟
سرهنگ با لبخند شیطنت امیز
_ به همین راحتی هم که نه .اما رگ خوابش که دستم اومد همه چی حل شد.
نیوشا_ ااا نه بابا ...خوب بگو ماهم بدونیم رگ خواب بابا تیمسارمونو .
با خنده گفتم_ معلومه دیگه دست به دامن مامان گلمون شده.. مگه نه؟
سرهنگ بلند خندید
_ پس خودتونم میدونید..
نیوشا چیل خند گنده ای زد
_پس چی ... فکر کردی اینهمه سال با اخلاق خشک بابام چطوری دووم اوردیم...
الهی که قربون مامان گلی خودم بشم .. .
بزار بریم ایران اینقدر ماچش کنم .... اخ که دلم واسه کشیدن لپای گلیش یه ریزه شده ...
_ خوب پس معطل چی هستید بیاین بریم کنار دریاچه مراسم باشکوه صیغه عقدتونو برگزار کنم ...دست به دستون بدم برید سر خونه زندگیتون بزارید منم یه نفس راحت بکشم ....
نیوشا ذوق زده اول به من بعد به علی نگاه انداخت ...
سرهنگ_ بهتره اول برید تو چادر بعد بیاید اونطرف دریاچه
نیوشا_ بریم تو چادر ؟
سرهنگ _ اره . برید خودتون میفهمید ...
نیوشا با شادی دست منو گرفت و با هم به سمت چادر دوییدیم ..
چراغ شارژی باز بود . دو تا بسته بزرگ وسط چادر خود نمایی میکرد ..

admin

12-03-2016, 09:46 PM

نیوشا سریع نشست رو زمین و بسته ای که اسمش روش بود باز کرد .
درون جعبه لباس شب سفید رنگ از حریر و ساتن که سنگهای براقش، حتی دران نور کم چشما رو خیره میکرد قرار داشت .
نیوشا_وای خدا جون . قربونش برم ببین چه کرده ... باز کن ببینم واسه تو چی گرفته...
_خیلی خوش سلیقه است
نیوشا_ یعنی تو نمیدونستی
_نه از کجا باید میدونستم
نیوشا_ از اونجا که جیگر نانازی مثل منو انتخاب کرد ه دیگه..
_ کم خودتو تحویل بگیر خودشیفته...
نیوشا ریز خندید ...
_باز کن ببینم واسه تو چی گرفته؟
خودمم کنجکاو بودم ...
در جعبه رو که باز کردم .لباس حریر زیتونی خوشرنگ با سنگای مینا کاری شده
چشمامو *نو ا زش * داد .
نیوشا_ ببین شوهر گلم چه کرده زود بپوش ببینمت...
با شوخی وخنده هر دومون دست به کار شدیم . وقتی کارمون تموم شد . ایستادیم رو بروی هم انگار داشتیم تو اینه نگاه میکردیم ... من خودمو تو لباس سفید میدیم نیوشا زیتونی .
_عروس خانم حاضرید؟
نیوشا شوق زده دسته گل خوشگل از رزهای صورتیشو برداشت و رفت دم چادر منم پشت سرش...
اوه ببین سرهنگ چه کرده بود با خودش . کت و شلوارو کراوات خوش دوخت سفید،با پیراهن
براق طوسی ...موهای ژل خورده و خوش حالت ...
عجب تیکه ای شده بود .. دست نیوشا رو گرفت و با خودش اروم به سمت دیگه دریاچه برد .
وسط راه بودیم که دو تا مشعل بزرگ محیط کم نور اونجا رو روشن کرد .وموسیقی ملایمی در سکوت جنگل طنین انداز شد .
از مشعلها تا
الاچیقی از گلهای وحشی جاده ای از گلبرگ های سفید درست کرده و دوطرفشو
با شمعهای حبابی به زیبایی زینت بخشیده بود ...
با مشعلهایی کوچک دور تا دور الاچیق رو به شکل ق*صورت* در هم گره خورده روشن کرده و فضایی خیال انگیز ورویایی بوجود اورده بود .
نیوشا از این همه زیبایی به وجد اومده و اشک شوق تو چشماش لونه کرده بود ... منم خوشحال از اینکه خواهر عزیزم این چنین رویایی و خیال انگیز داره به وصال عشقش میرسه ...

admin

12-03-2016, 09:46 PM

واقعا علی براش سنگ تموم گذاشته بود .. یه لحظه بغض غریبی تو دلم نشست .
چهره هاکان تو ذهنم نقش بست.. ای کاش الان اونم اینجا بود . کاش امشب شب وصال من و اونم بود ...
اما یهو صداش تو گوشم پیچید .. "تو فقط برام یه سرگرمی هستی جوجو"
نه من باید اونوفراموشکنم . دیگه تحقیر بسه ...
_ناتاشا ما منتظریما ...
نیوشا عاشقانه دست در دست علی وسط الاچیق ایستاده
به چشمای عسلی و خوش حالت علی خیره شده بود ....
بینشون ایستادم
دستتونو بزارید رو این قران .
_علی ....،نیوشا
اینجا درپیشگاه خداوند بزرگ قسم بخورید که از الان تا زمانی که مرگ شما رو از هم جدا کنه .
در غم ها و شادیها . در فقر و در ثروت،در بیماری و سلامت همیشه و همیشه یاری رسان هم باشید و باقی عمرتونو در کنار هم عاشقانه سپری کنید ...
علی ، نیوشا_ قسم میخوریم .
باقی مانده عمرمون رو عاشقانه در کنار هم سپری کنیم تا مرگ ما رو از هم جدا کند ....
با خنده گفتم میخواین واسه محکم کاری عربیشم بگم؟
النکاح و سنتی ....
نیوشا_ نه قربونت همین بس بود .بقیشو بگو ...
با شیطنت گفتم بقیه نداره دیگه ...
نیوشا _من شما را زن و شوهر ...
_اهان
_خوب من شما رو زن و شوهر اعلام میکنم
_ حالا میتونید حلقه هاتونو دست کنید ...
علی دستای نیو شا رو گرفت و با لطافت انگشتر زیبا و ظریفی که روش پر از نگین های برلیان بود به انگشت حلقه اون انداخت .. .
نیوشا هم حلقه ای از طلای سفید به دست علی کرد ...
تا خواستن لبای همو ببوسن سریع چشمامو بستم ... تا اون صحنه رو نبینم ...
همونطور که چشام بسته بود ...بوی عطر اشنایی تو مشامم پیچید .
_نیوشا ...سرهنگ میخوام چشامو باز کنم .. کارتون تموم شد ..؟
صدایی نیومد . دوبار گفتم
_دارم باز میکنما ...
بازم خبری نشد
اروم یکی از چشمامو باز کردم . دیدم
ااا ناقلاها فلنگو بستن ...
اروم یکی از چشمامو باز کردم . دیدم
ااا ناقلاها فلنگو بستن ...
داد زدم
_خاک بر سرا حداقل میذاشتین دو سه تا عکس واسه یادگاری ازتون بگیرم بعد میرفتین ....
_نگران نباش من ازشون گرفتم .
یدفعه دستای قوی و مردونه ای دور کمرم تنیده شد و سخت منو در اغوش گرفت، از ترس جیغ کشیدم .. ،بازم همون بوی اشنا .. بازم هاکان .. بازم اون ...

admin

12-03-2016, 09:46 PM

_نترس جوجوی نازم منم ...
اخ که چقدر اغوشش گرم بود ... دلم براش تنگ بود .. اما نه من نباید ...
با حرص حلقه دستشو خواستم باز کنم که محکمتر منو به خودش فشرد ...
_قبلانا مهربونتر بودی جوجو ...
_قبلانا خر تشریف داشتم ...الان ادم شدم...
_آ ی به جوجوی من توهین نکنا ..
_ ولم کنید ..لطفا ..
_ول نکنم چی کار میکنی ؟ جوجه تیغی میشی؟
بی هیچ حرفی خواستم با پاشنه کفشم انگشتاشو له کنم که سریع پاشو عقب کشید
_ یه جوجوی باهوش هیچ وقت از یه راه واسه بار دوم استفاده نمیکنه ...
خدا دلم میخواست فکشو بیارم پایین ...
اما از پشت منو گرفته بود و نمیتونستم هیچ حرکتی بکنم ...
تقلا کردنم فایده نداشت ...
_ولم میکنی یا نه ؟
_نه
_چی از جونم میخوای هان؟
_ خودتو میخوام .
_بهتره بری یه اسباب بازی تازه واسه خودت جور کنی ..
_نچ...تا تو هستی چرا برم دنبال سرگرمی تازه ....
پوزخندی زدم _متاسفانه سرگرمیت داره بر میگرده ایران ...
دیگه هیچ وقت دستت بهم نمیرسه ...
حالام دستتو بکش کنار میخوام برم ...
سرشو ارووم گذاشت تو گودی گردنم . نفسای داغش به پوستم میخورد ...
_تو هیچ جا نمیری جوجو ...
بوسه ارومی رو گردنم نشوند ..
از شدت عصبانینت گفتم
_هر چی تو بگی عزیزمممم.
پامو لای پاش گذاشتم ... سرشو گرفتم و ناغافل با تاکتیکی که خودش یادم داده بود محکم کوبوندمش زمین و لگد ناجوری به جای حساسش زدم
_ آاااااااااااااخ نمیری دختر دلم رفت تو حال .... خودت بودی جوجو ؟
....
_ بزغاله ی احمق صد بار بهت گفتم به من نگو جوجو ... نگوووووووووو

admin

12-03-2016, 09:46 PM

_ پس چی بهت بگم جوجو؟
باز گفت جوجو .. .. میکشمت بزغاله ...
دوباره لگد محکمی بهش زدم که جاخالی داد وپامو تو هوا گرفت،یه تاب داد با یه کله ملاق جانانه
پهنم کرد رو زمین وخودشو انداخت روم .. اخ که دل و رودم تو هم شد ..
،هر دومون نفس نفس میزدیم ..
_گمشو کنار .. وگرنه میکشمت ...بخدا میکشمت هاکان ...
_چطوری عشق من ؟ با چی ؟
یه لحظه مات نگاش کردم تو ذهنم جمله اشو زمزمه کردم... عشق من ؟
یدفعه بی اختیار زدم زیر گریه و با مشت کوبیدم به سینه اش...
_ ازت متنفرم .. متنفر ... خیلی پستی ..
دیگه خستم از این همه توهین و تحقیرت.. منم یه دخترمم .. منم احساس دارم...
چرا با احساس من بازی میکنی ؟ هان؟ چرا ؟
اونقدر زدمش و سرش داد کشیدم که تمام عقده این چند وقته از دلم پاک شد وکمی اروم گرفتم ....
وقتی دید اروم شدم
مشتای گره کره منو با یه دستش گرفت . با دست دیگه اش پشت کمرمو ،بلندم کرد و به حالت نشسته در اومدیم...
سرم پایین بود وهنوز گوله گوله اشکام رو گونه ام میریخت ...
مشتامو ول کرد ..اروم با سر انگشتاش اشکامو پاک کرد .. چونمو گرفت و سرمو بالا اورد ... چشمام بسته بود .. حرم نفساش صورتمو میسوزوند با صدای بم و عاشقانه ای که تا حالا ازش نشنیده بودم گفت...
_ ناتاشا....چشای نازتو باز کن عشق من
_...
_باز کن اون چشایی که منو اسیرو اجیر خودشون کرد و به زانو درم اورد ... ..باز کن هاکانتو ببین ...ببین میخواد جلوت سر غرورشو به خاک بماله و بگه ببخشیش..
باورم نمیشد این هاکان بود ؟ نه بازم داشت باهام بازی میکرد ..
خواستم پسش بزنم باز دستامو گرفت ...
_ خواهش میکنم عزیزم چشاتو باز کن بگو هاکانتو میبخشی ... بگو عشقمو پس نمیزنی.. بگو .. بگو ...
با خشم چشمامو باز کردم زل زدم به دشت زیتونی نگاش...
_ بازی جدیدته؟ از کی تا حالا عشقت شدم ..من که فقط یه سرگرمی بودم واست ...

admin

12-03-2016, 09:47 PM

_ اون مال وقتی بود که تازه دیده بودمت ..اما کم کم
با چشمات اسیرم کردی کلی با خودم کلنجار رفتم ...اما با خودم میگفتم نه اونم یه دختره
مثل تمام دخترای دیگه.. یه زن از جنس مادرم...
.. بعد که دیدم جونتو واسه من که این همه اذیتت کردم به خطر انداختی فهمیدم نه تو از جنس دیگه ای ...از جنس پاک عشق که تا اون موقع لمسش نکرده بودم ... خدا تو رو واسه رهایی من از این خشم و نفرت فرستاده بود ...
میدونم خیلی دلتو شیکوندم با حرفام با کارام .. اما میخواستم مطمئن شم .. از تو .. از خودم ...
خواهش میکنم منو ببخش عشق من .. بگو تو هم منو میخوای .. بگو تو هم منو میخوای .. دوستت دارم ناتای من . عمر من ..
خستم از اینکه کنارم باشی اما نتونم داشته باشمت ...
پس اونم منو میخواست .. باور کنم خدا .. حقیقت داشت؟
گیج بودم .. یعنی باید میبخشیدمش ؟ اما اون کاراش.. اگه دروغ میگفت چی؟ نه چشاش زلال زلاله ،دروغی درش نیست ...
ترید و تو نگام خوند . *صورت* لحظه به لحظه به *ل بام* نزدیکتر میشد ... مسخ شدم ..
داغی *صورت* رو لبای خستم نشست .. سرد بودم ...
نرم و اهسته منو بوسید ..حرارت *صورت*
گرمم کرد .. تواغوش پر مهرش ذوب شدم

admin

12-03-2016, 09:47 PM

بند بند وجودم به لرزه در اومد ...
میخواستمش . با همه وجودم ...
اهسته زمزمه کردم ...
_دوست دارم
_من هزار برار عشق من . عمرم .جونم ...
_کیلیلی لی لی لی لی لی لی..............
صدای سوت و کل و دست نیوشا و علی ما رو به خودمون اورد ...
بلند شدیم ... خجالت زده سرمو پایین انداختم .. نیوشا دویید بغلم کرد ...
علی هم هاکانو ...
نیوشا_ خدا جون قربون بزرگیت برم ..به بالاخره منو به ارزوم رسوندییییییییی..........
_چه ارزویی ؟
نیوشا_ اینکه دوتا پیدا بشنبیان تو یه شب هر دومون وعروس کنن....
هاکان و علی زدند زیر خنده ...
زدم تو پهلوش_ خاک تو سرت اینم ارزو بود ..حالا اینا فکر میکنن عقده شوهر داشتیم...
نیوشا_ خوب مگه نداشتیم....
_ نیووووووووشاا

نیوشا_ جاااااااانم
_خفه
_دست به یخه ...
*8*8*8
درست یکسال از اون شب خیال انگیز و رویایی میگذره ..
ما تا چند ماه دیگه تو افغانستان موندیم و خدمتمونو به پایان رسوندیم ... بعد هر چها رتایمون به ایران برگشتیم و تو خونه بابا تیمسارمون یه زندگی پدر سالاری راه انداختیم بیا و ببین ...
پدرم عاشق داماداشه وبه اونا کلی افتخار میکنه ... دست از سر کچل من و نیوشا هم برداشته .. دیگه مارو به چشم پسر نمیبینه .. الان ازمون توقع داره یکی یه گل پسر ... براش بیاریم که اونو پدر بزرگ تیمسار صدا کنن...
این بود زندگی من و نیو نیو ....
نیوشا_ اااانگوی پایانا ....
من تازه میخوام چند کلوم حرف بزنم ......
_ هر چقدر تو داستان چرت پرت گفتی بسه ...
نیوشا_ بیچاره اگه چرت و پرتای من نبود که داستانت عین یخ سرد و بی روح میشد ... عوض تشکرته...
_خیلی خوب تشکر...
نیوشا_ نه خوشگل بگو تا ...
_نیوششششششششششااااا
نیوشا_ججججججججججانم ...



پایان
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Exclamation داستان بسیار ترسناک خونه جدید !
  رمان زیبای«استاد خلافکار»
Minioni وب ناول(رمان)زیبای *نفرین زیبا*طنز و عاشقانه
  وبتون جدید:زیبای حقیقی.(عاشقش میشی)
Subarrow داستان زیبای *انسانیت*
Star2 داستان زیبای *دختری با صورت زشت*
Heart داستان زیبای *محبت*
Star2 داستان زیبای شخصی که یک روز زندگی کرد
Tongue رمان فوق العاده طنز ناتاشا
  رمان بسیار زیبای {••♡دانه برف (زیبای تنها)...♡••} به قلم خودم☆

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان