امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 5
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان فوق العاده طنز ناتاشا

#11
پارت۱۷
درد ی تو دستم احساس کردم .بی رمق چشمامو باز کردم.روشنی اتاق چشممو زد . دوباره بستمشون که صدای بم و نااشنایی گفت_ستوان نادری... ناتاشانادری...اروم چشمامو باز کردم. با دیدن اون چشماعسلی دوباره قلبم به شدتتپید.اون اینجا چیکار میکرد . ؟ هر سمتی هم داشت حق ورود به خوابگاه زنا رونداشت. حتما دچار توهم شده بودم._صدای منو میشنوی ستوان؟نه انگارواقعی بود ._ناتاشا ؟ خواهرت برات بمیره...چشات که بازه پس چرا جواب نمیدی؟ یه چند تاازاون فحشای بد بد تو نثارمون کن بدونیم به هوشی..._ چی میگی مسخره ؟ چیشده؟نیوشا_الهی . الهی که من دور اون نوک امپولتون بگردم که معجره میکنه ...الهی که خدا عمر با عزت به خودتو خانوادت بده سردار . ای که من دست اون پدر ومادرتونو ببوسم که هم فرستادنتون دکتری بخونید هم سر دار بشید ...میدونستم که باپارتی بازی این درجه رو نگرفتید .خدایا این نیوشا چی میگفت .. اعصابم داشتمیریخت به هم نیم خیز شده که بپرسم اینجا چه خبره ..چشمام سیاهی رفت .حس کردمزیر دستم خالی شد انگار داشتم از تخت می افتادم که کسی از پشت یقمو گرفت و کشیدعقب..گلوم درد گرفت یقمو خیلی محکم کشیده بود تقریبا مثل این بود که از طنابدار اورده باشنم پایین .هنوزم یقعه لباسم تو دستش بودکه نیوشا گفت_سرداردکتر خیلی ببخشیدا . اول خیلی ممنون که نذاشتی خواهرم با مخ بیفته زمین...اما اگهدفعه بعد خواستی جلو افتادن کسی رو بگیری بهتره بازوشو یا کمرشو بگیری نه اینطورخرقه کشش کنی. گناه داره خواهرم ببین هنوز نفسش جا نیومده...سردار_خواهرتالان خوبه ورشدار ببر . الان چون در حال انجاموظیفه نیستیم میذارم راحت صحبت کنیداما اگه حین خدمت اینجوری بخوای حرف بزنید باید انتظار تنبیه بدتر از مال ژنرالباشید
ت‍‌ا کی ب‍‌ای‍‌د خ‍‌ف‌‍ہ خ‍‌ون ب‍‌گیری‍‌م‍ چ‍‌ون دخ‍‌تری‍‌م‍ !؟

#خصته.عز.عادمای.دوست.نما
پاسخ
 سپاس شده توسط لــــــــــⓘلی
آگهی
#12
پارت۱۸
نیوشاهمونطور که به من کمک میکرد از تخت بیام پایین گفت:چشم اصلا شماسردارید هر جور میخواید طرفو بگیرید نخوره زمین ...مهم نیست .گوششو بگیرید .موهاشوبکشید ...گرنشو بچسبید هر جور راحتید فقط منو تنبیه نکنید فعلا تا دو ماه شغل شریفخلا روبی بهمون واگذار شده.دیگه قوه تنبیه بدتر و ندارم ...با اجازه سردار دکتر .مارفتیم.از حرفاشون گیج شده بودم . اطرافمو که نگاه کردم دیدم تو درمونگاه پایگاههستیم.هاکان داشت روپوش سفید و از تنش بیرون میاورد و سریع از اونجا خارج شد .جلو تر از ما با قدمهای محکم به سمت خروجی پایگاه میرفت .بازم گذرا نگاهی به منانداخت و ازدر بیرون رفت . برق چشماش تنمو لرزوند .نیوشا_نبینم دست و دلت واسهیه جوجه فوکلی بلررزه که خودم از تو سینه ات میکشمش بیرونوخام خام میخورمش... تو فقط عشق منی و بس ..."صداشو عین مردا کلفت کرده بودو این چرندیاتومیگفت.._شیر فهم شد ضیفه یا نه ؟_جذبه ات منو کشته ..گمشو اونورببینم.حالاتعریف کن قضیه چی بود ؟ من اینجا چی کار میکردم...نیوشا ریز خندید_خرج داره سر کیستو شل کن تا بگم..._فردامیریم شهر اون دامن خوشگله رو میخرم واست .نیوشا_اا میخوای خرم کنی . عمرابزارن ما بریم شهر این یکساله رو تو همین پایگاه مهمونیم عزیزم .._ چی میخوایازم ؟نیوشا_اون گل سرو یادت هست که خاله فخری بهت داد اونو میخوام ..._واقعا عقده ای هستی نیوشا . تو که موهات اونقدر بلند نیست بشه با اونکلیبسا بستش.نیوشا_تو چی کار داری بده من میزارم موهام اندازه مال تو شه ...دست کردم زیر مقنعه ام و کلیبسی که خیلی دوستش داشتم در اوردم دادم بهنیوشا_بیا کوفتت بشه . زود تعریف کن ببینم چی شده بود.نیوشا ذوق زده انگاردنیا رو بهش دادند اونو ازم گرفتنیوشا_حالا این شد یه چیزی ..جونم برات بگه کهوقتی چشات رفت کله سرت و ولوشدی رو تختت هر چی صدات زدم جوب ندادی . از ترس اینکهتو این کشور غریب بی یارو یاور نشم دست گذاشتم هوار کشیدن."آی خواهرم از دستمرفت..آی یکی به دادم برسه .ووووووخلاصه همه ریختن دور و برم . یکی از همینخواهرای افغان با دیدن وضعیت سریع ژنرال و خبر کرد اونم به سردا که گویا قبلا پزشکیمیخونده خبر میده . چون دکتر پایگاه مریض بوده و اونشب کیشیک هم رفته بوده مرخصی . این شد که شانست زدو این گل پسر خوشتیپ اومد بالا سرت . وای نمیدونی ناتاشا با اونبازوهای عضله ایش چطور دست انداخت زیر بدنتو بلندت کرد ... وای کوفتت بشه کاش منجای تو غش کرده بودم .._اااا بزار سرهنگ و ببینم . حالا دیگه از سرهنگ سیر شدیافتادی دنبال سردار . ؟نیوشا_نه خیرم من سرهنگمو با صد تا مثل سردار جون تو عوضنمیکنم . خوب ادمی دیگه دلش هوس میکنه ..._دلت خیلی بی جا کرده . خوب بقیشو بگو ..نیوشا_هیچی دیگه تو رو در اغوش اسلام گرفت و بردت تو قسمت درمونگاه . پرسیدقبلانم اینطوری میشدی. ؟گفتم نه وادا دکتر سردار ..اولین باره میبینم خواهرماینطور ولو میشه .وای دستای خوش تراششو گذاشت رو پیشونیتو جفت چشاتو معاینه کرد . خلاصه نمیدونم از کجا فهمید مرضت چیه سریع دو سه تا امپول تو هم کرد و اروم برتگردوند تمبون مبارکتو کشید پایین وپشت تپل مپولتو گرفت تو دست و سوزنوتا ته حوالشکرد ._وای خاک تو سرم باسنمو دید ؟نیوشا_خاک تو سرت اره چه جورم تازه کلیهم ماساژش داد .._باچی؟با انگشتای مبارکش که پنبه الکلی رو نگه داشته بود ...

پارت۱۹
از فکر این صحنه سرخی شرم رو گونه هام نشست ...نیوشا_قربونت برم حالاخجالت نکش ... این تحفه ای که من دیدم چشم و دلش از این چیزا سیره حتما روزی چندبار دخترا خودشونو به مریضی میزنن تا این دکتر سردارمون با اون امپولاوپنبه الکلیشدمبشونو نوازش کنه ...نمیدونم چرا از این حرف نیوشا حس بدی بهم دستداد..._خوب بریم دیگه خیلی گشنمه ... هنوز غذا ندادند؟نیوشا_ساعت خواب الانساعت 2 بعد از نصف شبه ها ... غذا که دادند هیچ دیگ و بشقاباشونم شستن خواهر ._پس کو غذامون؟نیوشا_ تو شکم اشبز باشی.._مسخره در نیارنیوشانیوشا_مسخره کدومه خواهر من ..خوب میگم تو که نیودی ..منم خیر سرم تودرمونگاه بالا سر تو نشسته بودم اشپزم دیده ااا چه خوب دو تا نون خور کم سهم ما روبرداشته هاپولی کرده یه وجب ابم روش .. حالا باید سر گشنه زمین بزاریمدیگه.._وای دلم خیلی ضعف میره . چیکار کنیم؟نیوشا_ خوب این بستگی به توداره اینکه بخوای با شرافت بمونی یا نه_گشنگی من چه ربطی به شرافتمداره؟نیوشا_ربط داره عزیزم ..یا باید مثل یه سرباز با شرافت بری تو تختخوابتوکپه مرگتو بزاری یا مثل یه دزد بی شرف بریم تو اشپزخونه و شکمای گرسنمونو سیر کنیم . حالا میخوای با شرافت بمونی یا قید اونو میزنی؟بد جوری دلم ضعف میرفت سردوراهی بدی مونده بودم ..._بریمنیوشا_با شرف یا بی شرف؟_بی شرفهردو زدیم زیر خنده و یواشکی به سمت اشپز خونه پایگاه راه افتادیماز چند تا راهرو گذشتیم ._ببینم حالا واقعا مطمئنی همینسالنه؟نیوشا_اره بابا خودم وقتی داشتم همراه سردار دکتر میاوردمت دیدم از اینجااومدن بیرون.._میگم نیو بیا قیدشو بزنیم . ببین چند تا سربازم دارن نگهبانیمیدن...نیوشا_نه دیگه شرفتتو از دست دادی راه برگشتی تو کار نیست ..._بیا برگردیم شاید بچهها واسمون غذا نگه داشته باشن..نیوشا_اونا واسه ماغذا نگه دارن.. ساده ایا...بدبخت اونا حالا تو دلشون عروسی گرفتن که ما امشب سرگرسنه میزاریم زمین..اونا از خداشونه ما بیفتیم بمیریم از شرمون راحت شن . مخصوصا اون انصاریه ..آی دلم میخواد وقتی خودشو واسه سرهنگ شیرین میکنه گیساشوبگیرم تو دستمو دور تا دور میدون ازادی بگردونم ..._خوب بسه دیگه همین یه کارتمونده یه گیس کشی بیفتی...نیوشا_حالا من یه چیزی فتم تو چرا باور میکنی خواهرمگه دیوونم ..خوب اماده ای ؟ الان یه سنگ میندازم اونطرف تا سربازا رفتن سمتصدا میدوییم پشت بوته کنار در ساختمون .اونجام یه فکری میکنیم ..._نیوشااگه بگیرنموننیوشا_اا تو که این همه ترسو نبودی اصلا یه کاری..اصلا میخوایدوستانه بریم با سربازه صحبت کنیم شاید گذاشت بریم تو دو سه تا لقمه کوفتکنیم؟_اگه نزاشت چی؟نیوشااگه نذاشت هیچی مثل رابین هود عمل میکنیم .میزنیمتو سرش تا چشاش البالو گیلاس بچینه ما هم تو این فرصت میریم غذا می دزدیمو جیممیشیم.اینطوری که بعدا شناسایمون میکنه.نیوشا نگاه چپکی به منانداخت-ببینم نکنه سردار امپول اشتباهی بهت زده خنگ شدی هان؟ خوب ایکیومقنعمونو در میاریم مثل نقاب میبندیم رو صورتمون موهامونم تو صورتمون محاله تو اینتاریکی شب بتونه شناساییمون کنه .._ااا مگه تو نمگی میخوای بری باهاش رف بزنی . با نقاب میخوای بری . اگه با این شکل بری که هنوز طرفش نرفتی تیر بارونت میکنه .. اونجوری بی نقابم بری شناسایت میکنه .نیوشا_راست میگییا پس فقط یه راهمیمونه_چه راهی؟نیوشا_ طرفو میکشیم بعد راحت میریم تو اینجوری نه میخوادنقاب بزنیم نه اون دیگه مار و شناسایی میکنه ...._دیگه چی واسه یه تیکه نون ادمبکشیم ...
ت‍‌ا کی ب‍‌ای‍‌د خ‍‌ف‌‍ہ خ‍‌ون ب‍‌گیری‍‌م‍ چ‍‌ون دخ‍‌تری‍‌م‍ !؟

#خصته.عز.عادمای.دوست.نما
پاسخ
#13
پارت۲۰
داشتم با نیوشا جرو بحث میکردم که صدایی گفت_کیو میخواین بکشیندخترا ...از ترس هردومون چسبیدیم سینه دیوار ...سرهنگ بود با دیدنش هر دو هولکردیم و یکصدا گفتیم_هیچکیسرهنگ با لبخند گفت جریانو از سردار هاکان شنیدم . اومدم درمانگاه ببینمتون دیدم نیستید داشتم برمیگشتم که دیدم اینجا کمین کردین ودارین نقشه ی قتل میکشین..نیوشا_نه به خدا سرهنگ فقط در حد حرف بود .سرهنگ_اینجا چیکار میکنید . چرا نرفتین خوابگاه . اگه گشتای پایگاه بگیرنتونمکافات داریما . ما هنوز درست حسابی تو پایگاه مستقر نشدیدم خواهش میکنم اتو دستژنرال ندید._ راستش ما گرسنمون بود میخواستیم بریم یکم غذا از اشپز خونهبرداریم ..سرهنگ _پس خدا رو شکر به موقع رسیدم .. اگه چند قدم دیگه جلو میرفتینبی هیچ حرفی کشته میشدید..نیوشا_چراااااا؟سرهنگ_غذا اینجا حکم طلا رودارهالانم غذا به صورت چیره بندی شده ست ....سربازایی که اونجا هستن حکم تیر دارند . این موقع شب فقط دزدای غذا ممکنه به سمت این سالن بیان که بی چون و چرا کشته میشن ..._نهسرهنگ _اره . خدا بهتون رحم کرد ..نیوشا_پس ما با این شکمگرسنمون چیکار کنیم ...سرهنگ_هیچی باید تا صبح صبر کنید . چون ژنرال رفته .اوناهم فقط از ژنرال اطاعت میکنن..فعلا برید بخوابید تا صبحتو همین لحظه صدایقار و قوری از شکمم به گوش رسید.نیوشا_سرهنگ دلتون میاد ما رو با این صدا ها تاصبح تنها بزارید ...سرهنگ که خنده اش گرفته بود گفت اما ن از دست شما دوقلوهاینادری ... باشه بزارید ببینم سردار میتونه کاری کنه ._مگه نرفته؟سرهنگ_نهاون شبا به جای ژنرال اینجا میمونه.بیاید بریم ...نیوشا لطفا جلویسردارنیوشا_چشم خیالتون راحت . من لب از لب باز نمیکنم .سرهنگ_خوبه . منوخانوادم کاملا تو رو مبیشناسیم میدونم شوخیات فقط جهت مزاحه اما یکی مثل سردارممکنه برداشت اشتباه بکنه .چون اینطور که خودش میگه اصلا از زنای شوخ و شادخوشش نمیاد ..نمیدونم تو چذشته اش چه اتفاقی افتاده هر چی که هست کلا با زن جماعتمیونه خوبی نداره ...نیوشا_پس واسه چی اومده تو قسمت ارتش زنان؟سرهنگبا لحن مرموزی گفت_ واسه زجر دادن اونا. منو نیوشا نگاهی به هم اننداختیمو ساکت شدیم .سرهنگ_همینجا وایسیدتا من برم تو ببینم چی کار میتونم بکنم .در زد و با کسب اجازه وارد شد .نیوشا _میبینی تو رو خدا واسه یه تیکه نون چقدر باید التماس کنیم .د اخهاگه این طالبان بی همه چیز هواپیما مونو نترکونده بود حالا با خوراکی ها و تنقلاتیکه مامانمون واسمون گذاشته بود یه ارتشو سورمیدادیم .راستی ناتاشا میگم عجیبنیست_چی عجیبه؟نیوشا_این سرداره . بهش میاد هم سن سرهنگ باشه ._خوب اینکجاش عجیبه؟نیوشا_ایکیو منظورم اینه که تو این سن و سال درجه سرداری گرفته . تازه پزشک عمومی هم که هست ._نه کجاش عجیبه . حتما هم زمان تو ارتش پزشکی همخونده . از طرفی اینا با هر چند تا ماموریت سختی که میرن یه درجه میگیرن . مثل مابدبختا که چندین سال تو یه درجه میمونیم نیستن که .نیوشا_ااا کاش بابامونوفرستاده بودیم اینجا فکر کنم تو این همه سال خدمت درجه سپهبدی و سرلشکر ی رو میگرفت ._اره ولی فکرکن اگه اینطوری پیش میرفت در عرض چد سال کلی سپه سالار داشتیم ...نیوشا_اره با اینحساب ما هم الان باید تیمساری چیزی واسه خودمون میشدیم ...از تجسم خودمون تو لباس تیمساری خندمون گرفت ..

پارت۲۱
در همین لحظه در باز شد .سرهنگ به سمت ما اومدنیوشا_چی شد سرهنگ ؟ گشنه میمونیم؟سرهنگ _اگه بچههای خوبی باشید نهنیوشا_ ای خدایا شکرت .شکرت که صدای قارو قور شکم این سربازایبدبخت و خاک بر سر و نادیده نگرفتی ...بارالها سایه پر برکت سرهنگ و از سر ما برمدار ...خدایا ...دیدم باز چفت دهن نیو باز شده زدم تو پهلوش و زیر لبگفتم_بسه دیگه...زیپ دهنتو بکش .. سرهنگ رفت ...نیوشا_ااا کجا داره میره ..دعام تازه داشت به جاهای خوب خوبش میرسید...بیا بریم تا همین یه لقمه هم ازکفمون نرفته ...قدمهامونو سریع کردیم و به سرهنگ رسیدیم._سرهنگ ... سردارچیزی نگفت؟سرهنگ_نه وقتی فهمید واسه شما غذا میخوام سریع زنگ زد نگهبانی اونجاو گفت اجازه بدن هر چی میخوایم برداریم...نیوشا_ ای خدا این سردار دکترمونمحفظ کنه که نذاشت امشب سر گشنه زمین بزاریم..._نیوشا...نیوشا_چیه ؟ مگه حرفبدی زدم .؟ هان سرهنگ چیز بدی گفتم؟سرهنگ با لبخند محوی به نیوشا نگاهکرد_نه..بزار جلوی من راحت باشه .. اما گفتم که فقط جلوی من ..نیوشا گردنشوبه حال خنده داری کج کرد و صداشو کمی ناز.._چچچچچچچشششششششششممسرهنگ بازبخندی به اون زد ...یه وقتا با خودم میگم کاش منم میتونستم مثل نیوشا راحت حرفدلمو بزنم .. امابا راهنمایی نگهبان رسیدیم به کارتن های بسته بندی شدهغذا...سرهنگ _بچه ها من دیگه میرم شما هم سریع غذاتونو بردارین و بیاینبیرون.تا سرهنگ همراه نگهبان رفت نیوشا به سمت کارتونا حمله ور شد_ ناتاشابیا بیا زود تا نگهبانه نیومده چند تا ازاین خوراکای مرغ بزار توو لباست .. زود باش .._نیوشا قرار بود فقط یه بسته واسه شام امشب برداریم ...نیوشا_خواهرروحانی تا فرصت هست باید واسه روز مبادا جمع کرد . بدبخت مگه نفهمیدی غذا چیرهبندیه؟ اصلا به درک بر ندار خودم لباس دارم به چه گشادی ..تند تند چند تا بستهکنسرو مرغ و ماهی کرد تو لباسش بند شلوارشو باز کرد چند ت هم انداخت تو شلوارش کهیه راست رفت تو پاچه اش..._احمق داری تند تند اینا رومکنی تو لباست فکر رد شدناز جلوی نگبانو هم کردی .؟ را که بری ظرفا میخوره به هم و صدا میده ...با اینحرفم یه لحظه دست از کار کشید کمرشو بست چند قدم برداش دید من راست میگم . دو تا ازکنسروا رو از تو شلوارش بیرون اوردنیوشا _یالا کمرتو یاز کن_چرا؟نیوشابدون معطلی دست برد سمت کمر شلوارمو اونو باز کرد سریع دوتا کنسرویکی تو این پاچهام یکی تو اون پاچه ام انداخت .اومد کمر شلوارمو ببنده که دیدم یهو مات سر جاشایستاد و شلوار من از دستش رها شد .نیوشا_ سس..سسس..سسشلوارم بخاطرسنگینی کنسروا افتاد پایین_چه مرگته ..سکسکت گرفته هی سه سهمیکنی؟..عصبانی خم شدم شلوارمو بکشم بالا که از وسط پام دو تا پای پوتینپوش دیدم. یعنی سرهنگ بود وای خدا چه ابرو ریزی همه زندگیمو دید ....از ترس تندیشلوارمو کشیدم بالاو سیخ واستادم.نیوشام چیزی نمیگفت._ فکر کنم قرار بود یهبسته غذا بردارید نه صد تاحالا که به سهمتون قانع نبودید از اون یه بسته همخبری نیست امشب باید سر گشنه زمین بذارید ._اوه خدای من نه ...این صدای هاکانبود ...._دیگه کجا غذا جاسازی کردید؟ هان ؟سریع هر چی برداشتید بزارید رو میز ...سریعنیوشا دستپاچه هر چی تو لباسش قایم کرده بود در اورد گذاشت رو میز . امامن از خجالت و شرم سرمو انداخته بودم پایین و بی حرکت پشت به اون ایستاده بودم . بادادی که زد قلبم انگار از حرکت ایستاد .._مگه با تو نیستم سریع کنسوای تویشلوارتو بزار رو میز .بازم حرکتی نکردم .تو یه حرکت باومو گرفتو به سمتخودش چرخوند رخ به رخ چشم تو چشم هم ایستاده بودیم .نیوشا_ناتاشا ...هاکان _مگه کر شدی ؟ میگم کنسروای توی شلوارتو بیار بیرون وگرنه.نفس عمیقی کشیدم وگفتم_وگرنه چی؟ خودت دست میکنی تو شلوارم ؟ بیا اگه میتونی بیا خودت برش دار .. اینا سهم امشب ماست هیچ حقی نداری ازمون بگیریش.چشاش برقی زد دندوناشو محکم بههم فشرد یهو خم شد و مچ پای منو گرفت ..تعدلمو از دست دادم محکم از پشت افتادم زمین ...از درد به خودم پیچیدم تو همینلحظه حس کردم پاچه شلوارمو زد بالا وکنسرواروبرداشت ...لبخند پیر وز مندانه ای زد_ اینجا من حق همه کاری دارمحتی خیلی کارا که فکرشو هم نمیکنید ... این بار و ندید میگیرم چون مهمون ما هستیدفقط از شام محروم میشید وگرنه مجازات این کار تو این شرایط بی غذایی جز مرگ نیست .... زود برگردید خوابگاه تا تصمیمم عوض نشده ...حرفم نمیومد و فقط با خشم وعصبانیت نگاش میکردم ...

پارت۲۲
نیوشا _ لطفتون کم نشه سردار دکتر نهایت مهموننوازیتونه...خاک تو سر ما که مهمونی نرفتیم نرفتیم حالا هم که رفتیم افغانستانرفتیم...هاکان_ اینجا جای ناز پرورده هایی مثل شما نیست بهتر همین فردا برگردیدکشورتون..._ فکر نکنم به خواست تو اومده باشیم که به خواست تو هم بریم .. . ماتا اخر قرار دادمون هستیم ببینیم کی میخواد ما رو مجبور کنه برگردیم ...هاکان_جوجه رو اخر پاییز میشمارن . خواستم با پیشنهادم لطفی بهتون کرده باشم ...نیوشا_ لطفتون کم نشه .. ناتاشا بریم...با کمک نیوشا از زمین بلندشدم . به سمت خروجی رفتیم لحظه اخر برگشتم با لبخند پرتمسخرش به ما نگاه میکرد .به سرعت از اونجا خارج شدیم و به خوابگاه برگشتیم ..نیوشا_ نکبت ازاریانگار موشو اتیش زدند عینهو جن ظاهر شد ... اخ اگه نرسیده بود..من کمر شلوارتو بستهبودمو حالا داشتیم واسه خودمون دلی از غذا در میاوردیم...با این حرفش یادمافتاد به لظحه ای که شلوارم از پام افتا و داشتم میکشیدمش بالا .. از حرصم نیشگونمحکمی از بازوی نیوشا گرفتمیوشا_آییییییییی مگه مرض داری نکبت .. دیوونه شدی ؟چرا منو نیشگون میگیری؟_د اخه همش تقصیر توی احمقه . اگهغذای زیادی برنمیداشتیاینطوری نمیشد.نیوشا_ااااوووووو حالا مگه چی شده . یه چیزی گفتیم یه چیزیشنفتیم .. زر زیادی زد خالی بندی بود میخواست ما رو بترسونه این سرداره ..._ بایدم عین خیالت نباشه ..ابروی توکه نرفته .. شلوارتو که از پات جلو دیگرون نیفتاده ... واااااااااااااااییییییییی یی خدا . از فکرشم دلم میخواد بمیرم..نیوشا_ چیزی نشده که ._چیزی نشده؟ هان؟نیوشا_نه که نشده....اول اینکه اون قبلا ازنزدیک پشت مبارکتو زیارت و نوازش کرده . اینبارم روش ....تازه اینبار که لباس زیرمامان دوزتمانع از دید کامل شد پس غصه چیو میخوری ؟_گمشو تو هم .. از وقتیپامو گذاشتم تو این کشور همش باعث ابرو ریزی من شدی.نیوشا_ای بابا من چرا؟ خودتغش کردی اونم امپولت زد .. به من چه ..._ خوب باشه کولی بازی در نیار .. بریمبخوابیم که سرم داره منفجر میشه . حتما فردا کله سحر بیدار باشه ...نیوشا _کجا؟ بزار اول یه چیزی کوفت کنیم بعد .._کو چیز که کوفت کنیم ؟لبخند موذیانهای زد_هنوز خوارتو نشناختی ؟سریع دست کرد تو یقعه اشو دو تا بسته کنسروکشید بیرون ..نیوشا_دادادانگگگگگگ اینم چیز بیا کوفت کن عزیزم.._ای کلک توکه همشو گذاشتی رو میز خودم دیدم..نیوشا_همشو نه .. دوتاشو روسینه هام گذاشتهبودم ..._ میگم شیطونودرس میدینیوشا_خواهش میکنم . شرمنده نکنید .. خواهشمیکنم . بفرمایید بیشتر از این تشویق نکنید ..خجالت میکشم .. کاری نکردم ..._خوب دیگه بسه .زیادی جو زده نشو ..درشو باز کن که دیگه دارم ضعفمیکنم...با کلی شوخیو مسخره بازی درکنسروا رو باز کردیم ...قاشق نداشتیم عینکولیا با دست افتادیم به جون کنسرو...سیر که شدیم سری دستامونو تمیز کردیمواروم و پاورچین خزیدیم تو تختامون .. چند دقیقه ای گذشت که دیدم یکی چسبید بهم ..نیوشا_ناتا خوشگله بزار تو بغلت بخوابم ..شبایی که بی خواب میشد میومد توتخت منو تو بغل هم میخوابیدیم...لپای نرم و سفیدشو بوسیدمو گرفتمش تو بغلم واروم خوابیدیم.... صبح با سوت بيدار باش از خواب پريدم و رو تختم نيم خيز شدم که باعث شد نيوشا از تخت بيفته پايين.نيوشا_آي کمرم. چه مرگته چه را اينجوري ميکني؟_ مگه نشنيدي سوت بيدار باشه ... زود باش اماده شو که الان باز خاتون مياد بهمون گير ميده ..لباستو بپوش ..چکمتو...نيوشا_ههههيي خواهر چرا اينقدر مضطربي؟ ما که ديشب اصلا لباسامونو در نياورديم . بلند شد ايستاد نيوشا_ببين حتي اين مقنعه کوفتي رو در نياورديم ..انصاري_هي عجله کنين..نکنه ميخواي باز ابروي گروهمونو ببيرين؟نيوشا خواست
ت‍‌ا کی ب‍‌ای‍‌د خ‍‌ف‌‍ہ خ‍‌ون ب‍‌گیری‍‌م‍ چ‍‌ون دخ‍‌تری‍‌م‍ !؟

#خصته.عز.عادمای.دوست.نما
پاسخ
 سپاس شده توسط BIG-DARK
#14
پارت۲۲
جوابشو بده که با نگاهي ارومش کردم .._ولش کن بيا زودتر بريم ..نيوشا_جون من بزار يه تيکه بهش بندازم .._نيوشا..بيخيال عزيزم ...بريم..باعجله به سمت محوطه پادگاه رفتيم ...همه افراد مرتب و منظم تو رديفاي چند تايي ايستاده بودند ...اروم پشت سر بچه هاي گروهمون ايستاديم...چند دقيقه نگذشته بود که خاتون همراه با هاکان و يه زن درشت هيکل ديگه اومدند ... همه يکصدا سلام واحترام نظامي داديم .. ژنرال ازاد باش داد _از امروز ديگر حالت زنانگي در وجود شما معنايي نخواهد داشت ...بايد فراموش کنيد که يک زن هستيد ... شما فقط داوطلباني هستيد که زير نظر سردارهاکان و سرهنگ عبدالمجد اموزش هاي تاکتيکي کاماندويي را مي گذرانيد...با کسب اين مهارتها هر کدام از شما ميتوانيد در مقابل ده مرد طالبان مقابله کنيد . ده مرد ...در ارتش ما جايي براي داوطلب ضعيف وجود نخواهد داشت . يا ميکشيد يا کشته ميشويد .. اين شعار ارتش ماست ... فهميديد؟ همه يکصدا گفتند:بله ژنرال ...ژنرال_شعار ما چيست؟_يا ميکشيم يا کشيته ميشويم....ژنرال _ سردار الان شما رو گروه گروه ميکنه تا به منطقه اموزشي ببره. هر اتفاقي که در اين دوره بيافتد مسئولش خودتان هستيد .نه کس ديگري فهميديد؟_بله ژنرال ...نيوشا _دعا کن زنده از اينجا بيام بيرون...الهي ناتاشا بگم خدا چيکارت کنه ... تو ميدوني اموزشاي کاماندويي يعني چي؟ يعني مرگ ..خودکشي...اي خدا _ ما تو ايرانم تعليم ديديم از چي ميترسي؟نيوشا_بدبخت اونجا ازمون نميخواستن زن بودنمونو فراموش کنيم . اونجا شعارشون اين نبود که بکشيم وگرنه کشته ميشيم ... _اينا فقط شعاره ..ميخوان بترسوننمون تا تمريناتو الکي نگيريم ..نيوشا_دعا کن اينجوري باشه ..وگرنه خفه ات ميکنم ..._فعلا خفه شو هاکان دااره مياد سمتمون ..نيوشا_ااهمه رو تقسيم کرده ...انگار فقط منو تو مونديم .. هاکان_تو و تو همراهم بيايد ... نيوشا اروم طوري که من بشنوم گفت: خدا رحم کنه ...ميخواد تلافي ديشبو سرمون خالي کنه ناتاشاااااااا_ زبن به دهن بگير ببينم ميخواد چه خاکي تو سرمون کنه ...دنبالش راه افتاديم همه بچه ها گروه بندي شده بودند و تو دسته هاي ده تايي کناري ايستاده بودند . جلوي گروهي ايستاد. نيوشا_يا خدا اينا ديگه چي هستند؟ تا حالا تو عمرم زنايي با اين قد و هيکل نديده بودم . همشون حدود يه سرو گردن از ما بلند تر و هيکلدار تر بودند . نيوشا_معلومه از اون خر زورانا .. هاکان با لبخند موذيانه اي گفت:_گروه داوطلبان لبنان دونفر کم داره . شما بايد کمبودو جبران کنيد . حرفي اعتراضي نيست؟نيوشا خواست چيزي بگه که سريع پريدم تو حرفش..._ نه هاکان_نه چي؟ _نه قربانهاکان_نشنيدم بلند تر_نه قربان ...هاکان_ خوبه .. گروها پشت سر ما حرکت کنيد .. سوار ماشين ها بشيد .. سر بند شمارتونو دور بازو هاتون ببنديد . اماده ايد؟همه_بله قربانهاکان_حرکت ميکنيم.پشت سر زناي غول پيکر به راه افتاديم . سوار ماشين شديم و از منطقه هاي بيابوني گذشتيم و به محوطه کوهستاني رسيديم . توي راه نيوشا مدام غر ميزد . حقم داشت من خودم فکر نميکردم قراره همچين اتفاقايي برامون بيفته . با خودم فکر ميکردم اينجام مثل خدمت تو ايرانه ساکت و اروم .با کمي هيجان .اما اينجا فقط ااسترس بود و بس . نیوشا_نگاه نگاه ناتاشا ببین دیواره کوه داره عین تو کارتون علی بابا حرکت میکنه ..واوووراست میگفت دیواره کنار رفت و ما به تونل بزرگی که توسط چراغ های رشته ای توی سقف روشن شده بود واردشدیم .همه هیجان زده به انتهای تونل بزرگ چشم دوخته بودیم ..

پارت۲۳
نیوشا_واااوووو.. دوربین مخفیه یا ما واقعا امدیم تو بهشت ؟؟؟ ناتا یه نیشگون از بغل رونم بگیر ببینم خواب نیستم ...ناتا این دریاچه و دارو درختی که من میبینم تو هم میبینی؟؟ناتااااااااااااااااز زیبایی اونجا زبونم بند اومده بود...زمین اطراف جاده خاکی پوشیده از مخمل سبز رنگی که گلهای سرخابی و بنفش به زیبایی در اون پراکنده شده بود .درختان سر به فلک کشیده.. که گویی نقاشی چیره دست با وسواس و دقت زیاد تک تک برگهای قرمز و نارنجی .. زرد و طلایی رادر کنار هم قرار داده ... دریاچه ای که اطرافشو نیزار وسیعی در بر گرفته بود .. کنار دریاچه ساختمون بزرگی دیده میشد .. ماشین ها از جاده خاکی که منتهی به اونجا میشد به ارومی در حرکت بود .نیوشا _ ناتا شا ... هی.. ناتا ... الو ... نکنه سکته کردی .. یه چیزی بگو .. نیوشا منو تکون میداد و این حرفا رو میزد .. اما هر کاری میکردم جوابشو بدم انگاردستی نامرئی راه گلومو بسته بود .... کم کم صدا ها برام نامفهوم شد ...چشمام جز نورعجیب و رنگا رنگ روی دریاچه چیزی نمیدید ..انگار هیپتونیزم شده بودم ... بدنم داغ شده بود دونه های ریز عرق از سر و صورتم سرازیر شده بود ...قدرت هیچ کاری نداشتم ...انگار تو بیداری خواب میدیم ... کنار دریاچه با شادی دنبال پروانه ها میدوییدم ... نیوشا برام دست تکون میداد ... منم با لبخند براش دست تکون دادم .......... حس کردم بین زمین و اسمون معلقم ... وای داشتم تو اسمون بالای دریاچه پرواز میکردم ... از اون بالا همه چیز جذابتر به نظر میرسید ...خدا جون چه حس زیبایی... کاش منم پرنده بودم و تا اخر عمرم تو این اسمون ابی پرواز میکردم....یدفعه همه جا ابری شد ...سوزشی تو دستم حس کردم طوفان شد اوه خدا داشتم سقوط میکردم وسط دریاچه..... بی اختیار جیغ کشیدم ... ننننننننننننننننننننننننه ههههههههههههههههه.....همه چی از جلو چشمام محو شد .صدای گنگ و مبهمی اسممو صدا میکرد سعی کردم چشمامو باز کنم .. همه جا رو تار میدیدم ناتاشا؟ ناتاشا ...چشماتو باز کن .. چشمای زیتونی با خشم و نگرانی خیره به چشمام صدام میزد ..چشاتو باز کن لعنتی ....باز کن ... سیلی محکمی که به گوشم خورد ... به حالت شک از جام نیم خیز شدم ... کسی منو در اغوشش سخت فشرد .. تو که منو نصف جون کردی ناتا ..فدات بشه نیوشا .. اخه چرا هرچی بلاست سر تو میاد گلم .. .خدایا شکرت .. دکتر سردار ممنون نمیدونم با چه زبونی ازت تشکر کنم ..._نیوشا من داشتم تو اسمون پرواز میکردم یهو سقوط کردم .. نمیدونم چی شد یهو...اخ سرم خیلی درد میکنه نیو...نیوشا_ حقته این مال اینه که میخواستی تک خوری کنی خداهم حالتو گرفت .. هاکان_ بهتره زود بارو بندیلتونو جمع کنید برگردید اینجا به درد بچه ننه هایی مثل شما نمیخوره ..._نیوشا چی شده چی داره میگه این ؟ نیوشا_ببین دکتر سردار اینکه این بلا سر خواهر من اومده هیچ ربطی به نازک نارنجی بودنش نداره تازشم چند تا از بچه های دیگه هم همین جوری شدن .. پس ناتای من تقصیری نداره .._چی میگی ناتاشا به منم بگید بدونم در باره چی دارید حرف میزنید ..هاکان_ این اتفاق فقط واسه اونایی که مثل احمقا احساساتی میشن میفته ..تب دریاچه فقط اونایی رو میگیره که با همه وجود دارن نگاش میکنن و احساستی میشن و میرن تو رویا .. زود بارو بندیلتو جمع ن با اون احمقای دیگه برگرد پایگاه من با سربازای احمق کاری ندارم ...نیوشا- اگه خواهرم برم منم باید همراش برم . ما بدون هم جایی نمیریم ...یا باهم میمونیم یا میریم...سرهنگ عبدالمجد-سردار ...ما نیرو کم داریم نمیشود که... هر سال ما این مشکلات را داریم. هاکان با خشم نگاهی به ما کرد وبه سرعت از اتاق بیرون رفت...عبدالمجد-کمک کن خواهرتو ببر توخوابگاه . از فردا تمریناتو شروع میکنیم ...نیوشا با خشم نگاهی به من کرد ...منو از تخت اورد پایین و به سمت خروجی رفتیم ..._نیوشا نمیخوای بگی بهم ؟نیوشا_بعدا...اصرار فایده ای نداشت...وارد سالنی شددیم پر از تخت ... منو دوباره روی تختی نشوند ... نیوشا_همینجا بشین تا برات یکم اب و غذا بیارم ..._اما نیوشا...نیوشا_بعد بهت میگم . نمیخوای که باز مجبور بشم واسه یه تکه نون نقشه بکشیمو کنف بشیم...دیگه سرهنگی هم نیست کمکون کنه . به سرعت رفت .. من هنوز گیج و منگ از اتفاقاتی که افتاده بود ...با سینی غذا برگشت...نیوشا- بیا کوفت کن باز غش نکنی ...-غش ... من کی غش کردم؟نیوشا- تا تو ایران بودیم که عین گرز رستم سرپا بودی چی شده از وقتی اومدیم تو این بیابونه زرتی غش میکنی و من بدبخت باید هی منت این سردار گند دماغو بکشم...نکنه واسه جلب محبت این ایکبری داری نقش بازی میکنی هان؟-درست صحبت کن ...مثل ادم حرف بزن ببینم چی شده ؟نیوشا- هیچی داشتی با چشای گشاد شده ونیش باز دریاچه رو نگاه میکردی ..هر چی صدات زدم انگارنه انگار...بعدم تا ماشین وایساد عین الاغ رم کرده پریدی پایین دددبدو سمت دریاچه حالا بدود کی ندو ...هی از این بر میپریدی اونبر و سه پلنگ مینداختی...البته چند تا از بچه های دیگه هم عین تو خر شده بودنا...هر چی میگفتم ناتاشا ..خواهر؟ چه مرگت شده تو که از این کارا نمیکردی ...انگار نه انگار ...گفتم یا خدا... نکنه جنی شدی حالا تو این گیر و دار از کجا جن گیر بیارم ..تو همین فکرا بودم که سردار با چند تا از این سربازای غول بیابونی عین چوپونی که گله شو جمع میکنه افتادن دنبالتون ...زدنتون پشت کول و رفتن تو ساختمون ... یکی یه امپول حوالتون کردن تا دوباره ادم شدین... تو راه اینقدر سردار بدبختو لنگ و لگد کردی دلم به حالش سوخت ....بیچاره...-دهنم ازحرفای نیوشا باز مونده بود باورم نمیشد ...-دروغ میگی...چرا این جوری شدم؟نیوشا-دروغ. استغفار کن من و دروغ ..به جان پنج تا بچه ام خدا منو بزنه اگه دروغ بگم...سردار که گفت تب دریاچه گرفته بودی ...من موندم تو چطور با این روح لطیفو رمانتیکت که با دیدن یه دریاچه این طور فوران میکنه تو این ارتش دوم اوردی ...-حالا چیکار کنم نیوشا؟نیوشا-هیچی عزیزم...غذاتو کوفت کن تا سرد تر نشده.. -چاره ای جز باور حرفای نیوشا نداشتم ...اخه چطور یه دریاچه میتونست این بلا رو سر ادم بیاره؟مثل تو داستانا بود ..شایدم واقعا ما به سرزمین افسانه ای اومده بودیم...
ت‍‌ا کی ب‍‌ای‍‌د خ‍‌ف‌‍ہ خ‍‌ون ب‍‌گیری‍‌م‍ چ‍‌ون دخ‍‌تری‍‌م‍ !؟

#خصته.عز.عادمای.دوست.نما
پاسخ
 سپاس شده توسط BIG-DARK
#15
@"arash a"
لطفا انقدر اسپم ندین و به جاش از دکمه ی سپاس استفاده کنین
خوب بود،عالی بود،ممنونم،ادامه بده و... جز اسپمها هستن
برای خوانندگان مشکل ایجاد می کنن و باعث میشن پارتها مرتب پشت هم قرار نگیرن
در صورت داشتن نقد یا پیشنهاد فقط نظر بذارین
+
اسپم ها پاک شدند!
پاسخ
 سپاس شده توسط BIG-DARK
#16
این رمان تمام شده یا ادامه داره؟
دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
ناشناس بگو (;

هَمِعٕ فاٰز گَنّگِستِر وَلّی تآ شَب نَشُدِح باٰس خٖونِع بآشَن♂❤

دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
رمان فوق العاده طنز ناتاشا 2
پاسخ
آگهی


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان