امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان عشق جاودانه ی من

#11
یک دست لباس راحتی برداشتم و پریدم تو حموم لباسامو به جالباسی اویزون کردم

یک حموم درست حسابی کردم رفتم حولمو برداشتم ودورم پیچیدم لباسامو برداشتم از حموم بیرون اومدم

رفتم کنار بخاری برقی وایسادم تا گرم شم هی خدا چه روزگاری!!!

نمیدونم جریان سارا رو به بابا بگم یانه؛بهتره فعلا کسی چیزیی ندونه تا ببینیم چی پیش میاد

گوشیمو از روی میز برداشتم . صفحشو روشن کردم که دیدم سهراب 6 بار بهم زنگ زده  کلی هم پیام داده

یعنی چیشده  پیامارو باز کردم روی اسمش لمس کردم انگشتم رو روی صفحه کشیدم تا از اولین پیام

بخونم نوشته بود سلام سحر کجایی؟جواب بده

سحر صد بار گفتم گوشیتو نزار رو سایلنت

سحررررررررررررررررر

ای بابا اگه دستم بهت برسه

سحر نمیخواستم مامان بابارو نگران کنم وقتی گوشیتو دیدی حتما زنگ بزن

به ساعت ارسال نگاه کردم نیم ساعت پیش  سریع رفتم توی مخاطبینم و بهش زنگ زدم

بعد دو تا بوق صداش تو گوشم پیچید الو الو سحر

الو سهراب سلام چیشده؟_

سلام سحر یه چیزی میگم فقط از دستم عصبانی نشو خب_

باز چه دسته گلی به اب دادی_

کاش دسته گل اب میدادم!!!!_

ببین مزه نریز وگرنه قطع میکنم هاا_

باشه باشه میگم قطع نکنی خب_

سهراب میگی یانه؟_

خب خب من تصادف کردم_

چیییییییییییییییی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟حالت خوبه کجایی؟؟الهی بمیرم برات ؟بگو کدوم بیمارستانی تا بیام؟_

ابجی من تصادف نکردم ماشین تورو برداشتم تا با دوستام بریم یه دوری بزنیم با اون تصادف کردم زدم به درخت  کاری نشدهفقط سپرش  داغون شد

هااااااااااااااااااااااا؟؟!!!چییییییییییییییییییییی؟؟!!ببین سهراب دستم بهت برسه میکشمتتتتتتتتتت الوووو کجا رفتی قطع میکنی ها بزار من میدونم باتو_

رو من قطع میکنه ادمتتتتت میکنم سهراب گودزیلای بیتربیتتتتتت

بهم پیام داد معذرت میخوام الانم دم تعمیر گاهیم تعمیر گاه عدل میدون ولیعصر؛منتظرتم بیای

بهش پیام دادم منتظررم بمون ادمتتتت میکنم هم تو هم اون دوستای سوسولتو ؛خر

رفتم سمت کمد درشو باز کردم که دوباره لباسا ریخت روم اه خاک برسر شلختت کنن سحر

وجی(وجدان)تو کی اومدی_

وجی:همین الان اومدم اه اه سحر تو چه شلخته ای

خفه_

وجی:بیتربیتم که شدی

اه برو گمشو اعصاب ندارم میزنمتااا_

وجی:جدی !!!پس خودزنی هم به صفات جدیدت اضافه شده چند وقته نبودم چقدر عوض شدی

اه سحر چت شده تواین اوضاع خود درگیر شدی

یک دست لباس بیرونی برداشتم پوشیدم ارایش ملایمی کردم و شالمو سرم کردم کیفمو برداشتم واز خونه زدم بیرون

رفتم سر خیابون تاکسی داشت رد میشد که براش دست تکون دادم جلوم ترمز کرد

گقتم میرم میدون ولیعصر

راننده تاکسی:سوار شو

سوار ماشین شدم بیست دقیقه بعد رسیدم کرایه رو پرداخت کردم و از ماشین پیاده شدم از همونجا

سهرابو دیدم که تنهایی واستاده و داره با تعمیرکاره حرف میزنه پس دوستاش در رفتن

رفتم جلو و سهرابو صدا کردم سهراب برگشت وقتی منو دید رنگ از رخش پرید دستمو به نشونه تهدید براش تکون دادم

وارد تعمیرگاه شدم بدونه اینکه باهاش حرف بزنم رفتم سمت ماشینم خدارو شکر همه جاش سالم بود ولی از جلو سپرش داغون شده بود

میدونستم بهترین تنبیه براش اینکه کم محلی کنم که شاید پشیمون میشد ودیگه اینکارو نمیکرد

بهتر بود تا وقتی ماشین درست میشد هممینجا میموند و بعد باهاش میومد خونه عمو

اینکه میزارم دوباره سوار ماشین شه این بود که خونه عمو نزدیک همینجا بود

رفتم سمتش و گفتم من میرم خونه عمو تو هم وقتی ماشین درست شد با ماشین با احتیاط میای اونجا

تاکید میکنم با احتیاط فهمیدی؟

باشرمندگی نگام کردوگفت بله فهمیدم ؛ابجی سحر ؛سحر جونی ببخشید دیگه تکرار نمیکنم

بدون اینکه حرفی بهش بزنم مبلغ تعمیر رو بهش دادم و از تعمیرگاه اومدم بیرون وبه صدا زدنای سهراب توجهی

نکردم ساعتو نگاه کردم هنوز 5 بود

تصمیم گرفتم یک سر برم سر مزار مامانم یک تاکسی گرفتم و رفتم بهشت زهرا

نیم ساعت بعد رسیدم بعد از پرداخت کرایه از ماشین پیاده شدم

رسیدم سر مزارش اشک تو چشمام جمع شدروی صندلی که برداشته بودم نشستم"  


ادامه دارد..........
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط ساحل♥♠♣ ، MLYKACOTTON ، @ساحل@
آگهی
#12
مامان میدونی که خیلی دلم برات تنگ شده یه وقت فکر نکنی با اومدن فرشته جون

تورو فراموش کردیم .اون که هیچ وقت نمیتونه جای تورو بگیره ولی خوبیش اینه که گیر یک زن بدجنس نیوفتادیم

بغض تو گلوم سنگینی میکرد نتونستم خودمو نگه دارم و اشکام سرازیر شد اروم اروم

اشک میرختم و به قبر مامان خیره شده بودم نمیدونم چقدر همونجا نشستم و گریه کردم

ولی وقتی که به خودم اومدم هوا داشت تاریک میشد از روی صندلی بلند شدم و به دورو برم نگاه کردم

پرنده هم پر نمیزد قبرستون تو سکوت عجیبی فرو رفته بود نفس عمیقی کشیدم و خاستم برم

که نتونستم دوباره سعی کردم پامو حرکت بدم ولی نشد با چشمای درشت به قبرهای دورم نگاه کردم

یعنی چی؟ با دستانم چشمانم رو مالوندم و دوباره به قبر ها نگاه کردم نه درست میدیدم

روی همه قبر ها هیچ اثری از نوشته و اسم مرده ها نبود همشون یکدست به رنگ سفید در اومده بودند

با ترس به روبروم خیره شدم یک نفر با یک شنل قرمز رنگ چندین متر جلوتر از من ایستاده بود

و هیچ حرکتی نمیکرد پاهام از ترس میلرزید اب دهنمو به زور قورت دادم دوباره سعی کردم پامو تکون

بدم ولی نشد دوباره به اطرافم نگاه کردم تا حداقل یک کسی رو ببینم اما نبود کسی نبود

دوباره با ترس بهش نگاه کردم که حس کردم داره بهم نزدیک میشه نفسم تو سینه حبس شد چشمام اشکی شد

تو کی هستی چرا اینجا اینطوری شده؟_

کمککککککککککک کمکککککککک کسی اینجا نیستت_

لرزش پاهام بیشتر شده بود نفس نفس میزدم تلاش میکردم فرار کنم ولی نمیشد

هر لحظه بهم نزدیک تر میشد چهرش معلوم نبود دستکشای چرم سیاه رنگی دستش بود

بازم تلاش کردم ولی نشد گریم گرفته بود

تروخدا برو بهم کاری نداشته باش داری منو میترسونی؟_

چیزی نگفت و به سرعت بیشتری از قبل به سمتم حمله ور شد پاهام سست شد و با زانو افتادم رو زمین با ترس

بهش نگاه میکردم وحشت زده شده بودم قلبم تند تند میزد

نمیدونم چیشد که گفتم مامان کمکم کن!!

و بعد چشمام سیاهی رفت و بیهوش شدم

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^
سارا

با صدای زنگ موبالیم از خواب بیدار شدم از جام بلند شدم و کارامو کردم

یک مانتو شلوار مشکی با یک مقنعه خاکستری سرم کردم اهل ارایش نبودم

کیفمو برداشتم و از اتاقم بیرون رفتم از پله ها پایین رفتم و یک ساندویچ برای خودم درست

کردم تا تو راه بخورم خونه ساکت بود هنوز بقیه خواب بودن خاستم برم بیرون که

پشیمون شدم و برگشتم تو اتاقم به سمت میزم رفتم و صندوقچه رو برداشتم و گذاشتم تو کیفم

بهتر بود به سحر و تانیا نشونش میدادم و براشون اتفاقای عجیب دیروز و کابوسو تعریف میکردم


ادامه دارد....
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط ساحل♥♠♣ ، MLYKACOTTON ، @ساحل@
#13
+++++++

سارا

وارد کلاس شدم رفتم سرجام نشستم ولی خبری از سحر و تانیا نبود

5دقیقه نشسته بودم که کم کم همه اومدن ولی این دو تا معلوم نیست کجا موندن

الانا بود که استاد میومد گوشیمو از تو کیفم در اوردم وبه هردوشون پیام دادم که کجایین؟

پیامو که ارسال کردم که یکی وارد کلاس شد چه عجب سحر خانم که اومد ولی هنوز خبری از تانیا نبود

سحر نفس نفس زنان خودشو انداخت رو صندلیش؛ گفتم:سلام چقدر دیر اومدی دختر تانیا با تو نبود؟

سحر:سلام اره ماشینم تعمیر گاه بود ؛ دوساعت معطل تاکسی بودم شماره اژانسم گم کرده بودم نه تانیا با من نبود

همون موقع استاد وارد کلاس شد به بچه های کلاس نگاه کردم که حواسشونو به استاد دادن

چشمم به برزین افتاد که تو فکر رفته بود و اصلا حواسش به کلاس نبود فکر کنم اصلا متوجه

ورود استاد به کلاس نشد و خیلی کلافه و نگران به نظر میرسید وقتی استاد اسمشو خوند هیچ جوابی نداد

رو بهش با صدای ارومی گفتم:اقای جاوید پیس پیس اقای جاوید اما انگار نه انگار مثل اینکه تو هپروته

به استاد نگاه کردم که حواسش به یکی از دانشجو ها بود که داشت ازش یک سوال میپرسید سریع خودکارمو برداشتم

و پرت کردم سمتش که به بازوش برخورد کرد و داشت میوفتاد روی زمین که به ثانیه نکشید خودکارو گرفت

سرشو برگردوند سمتم که با چشم به استاد اشاره کردم که همون موقع استاد گفت خب کجا بودیم

برزین جاوید حاضره یا نه؟

برزین:بله استاد حاضرم

منتظر بودم خودکارمو پس بده چند دقیقه صبر کردم که مثل اینکه یادش رفته بود

پیس پیس_

برگشت بهم نگاه کرد اروم گفتم خودکارمو میدی لازمش دارم که با ابرو ها و چشماش به صندلیم اشاره کرد

وا من میگم خودکارمو بده این با چشم و ابرو به میزم اشاره میکنه با تعجب نگاهمو ازش گرفتم و به خودکاری که روی برگه های طراحیم بود

چشم دوختم با تعجب به خودکار و جاوید نگاه میکردم و مدام این کارو میکردم چجوری خودکار اینجایه من خودم دیدم خودکارم رو برگه هاش بود

که با صدای استاد به خودم اومدم استاد :خانم تاوان چیز حیرت انگیزی دیدین که تعجب کردین و حواستون به درس

نیست. _ببخشید استاد

بعد به برزین نگاه کردم که ریز ریز میخندید

ههه رو اب بخندی پفیوز بیتربیت اینو با صدایی که فقط به گوش خودش برسه گفتم

++++++++++

بعد از اینکه کلاس تموم شد گوشیمو از تو کیفم در اوردم و به تانیا زنگ زدم ولی جواب نداد چند

بار دیگه اینکارو کردم ولی بازم فایده ای نداشت اه تانیا چرا جواب نمیدی

سحر : چی شده؟

هرچی به تانیا زنگ میزنم جواب نمیده تو ازش خبر نداری؟_

سحر:نه منم ازش خبر ندارم نگران نباش

بریم کافه یه چیزی بخوریم کیفمو برداشتم سحر:چرا کیفتو بر میداری؟

بریم بهت میگم داشتیم با هم به سمت کافه میرفتیم که برزین جلومون سبز شد پوف ترسیدم مثل جن ظاهر میشه

مثل اینکه فهمید ترسیدیم که گفت ببخشید نمیخواستم بترسونمتون از تانیا خبر ندارین نگرانشم هرچی زنگ میزنم جواب نمیده

منو سحر ابرو هامونو انداختیم بالا و به هم نگاه کردیم و بعد با تعجب به برزین این چقدر زود با تانیا دختر خاله شده

ما خبر نداشتیم از تانیا تعجب کردم اون که بعد از کاوه دیگه با هیچکی نبوده چطور یک روزه به این برین شماره داده

برزین:پس شما نمیدونین؟!!!!!!

چی رو؟_

برزین:من پسر خاله ی تانیام

منو سحر همزمان گفتیم :چیییییییییی؟ ولی تانیا که پسر خاله نداره

برزین:اون از هیچی خبر نداره و نمیدونه من کی هستم

بهتره ماجرا رو با شما در میون بزارم ولی نباید کسی دیگه بفهمه و این یک رازه تا وقتی تانیا پیداش بشه

میترسم دیر بشه امروز بعد کلاسا میریم کافه تا براتون تعریف کنم میبینمتون فعلا

سحر: این پسره چی میگه؟ تانیا پسر خاله نداره؟

سارا:تا جایی که من میدونستم نداشت یعنی اصلا خاله نداشت فقط یک دایی داشت خیلی کنجکاوم

سحر: چه عجیب!!

اوهوم_

وارد کافه شدیم و چند تا چیز سفارش دادیم پشت میز نشستیم سحر:چرا کیفتو برداشتی اوردی؟!!!

میخوام یک چیزی بهت بگم که شاید باور نکنی و فکر کنی دیوونه شدم پوزخندی زدم وادامه

دادم شایدم بهم بخندی!!!!!!!

سحر:بگو ببینم زیپ کیفمو باز کردم و صندوقچه مو از توش در اوردم و گذاشتم روی میز

به سحر نگاه کردم که داشت با تعجب صندوقچه رو برانداز میکرد فوری صندوقچه رو برداشت و برعکسش کرد و به زیر صندوقچه نگاه کرد

چیشده مگه ته صندوقچه چی داره که با تعجب نگاهش میکنی؟_

سحر:این صندوقچه دست تو چیکار میکنه این این ماله مامانم بوده؟

با تعجب نگاش کردم و گفتم:مامانم موقع که میخواست از دنیا بره اینو بهم یادگاری داد

سحر ته صندوقچه رو بهم نشون داد و گفت اینو ببین من اینو خوب یادمه با دقت بهش نگاه کردم علامت یک صلیب روش طراحی

شده بود خیلی کوچیک بود و به چشم نمیومد سحر:مامانم همیشه میگفت که به این صندقچه دست نزنم ولی من کنجکاو شده بودم

که چرا نباید اینکارو بکنم برای همین یک روز جایی رو که مامانم اینو پنهان نگه میداشت پیدا کردم و رفتم برش داشتم ولی درش قفل بود و باز

نمیشد هیچوقت هم نتونستم درشو باز کنم مثل اینکه مامانم اینو همون روز قرار به مامانت هدیه داده و الانم دست تو

سحر ادامه داد مگه این صندوقچه چی داشت که من اجازه نداشتم بهش نزدیک شم

کمی فکر کردم و خواستم بگم نمیدونم ولی اتفاقات دیروز عین فیلم جلوی چشمام رژه رفت گفتم فکر کنم من بدونم چرا

سحر با تعجب به من نگاه کرد که من بعد از کمی مکث تمام اتفاقات دیروزو مو به مو براش تعریف کردم

میدونستم حرفامو باور نکرده بهش گفتم :باور نکردی نه؟

سحر :چرا اتفاقا باور کردم و حرفتو قبو ل دارم ابرو هام بالا پریدن و گفتم نمیخواد برای دلخوشی من اینو بگی بچه که نیستم

سحر :پس بهتره گوش کنی

^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^^

سحر

تمام اتفاقات دیروز رو برای سارا تعریف کردم سارا نا باور و با دهانی باز و متعجب به من نگاه میکرد

حالا فهمیدی واقعا حرفاتو باور کردم_

سارا:پس خدا بهت رحم کرده یکی تو اون قبرستون پیدا شده که ببرتت بیمارستان

اره ولی وقتی بهوش اومدم نبود از پرستارا پرسیدم که گفتن یک خانمی تورو اورده اینجا و بعد رفته؛اگه اون نبود من حتما میمردم

چند دقیقه هردویمان سکوت کردیم و به هم نگاه میکردیم و به این اتفاقا فکر میکردیم_

سارا:سحر من خیلی نگرانم این اتفاقا چه معنی داره

با حرفی که سارا زد گوشیمو از تو کیفم در اوردم و به تانیا زنگ زدم ولی جواب نمیداد

حدسم داشت به یقیین تبدیل میشد سارا:به کی زنگ زدی؟

تانیا ولی جواب نمیده نکنه اتفاقی براش افتاده باشه_

سارا کمی فکر کرد و با نگرانی و ترس گوشیشو از تو کیفش در اورد و فورا به یکی زنگ زد

سارا:الو سلام تانیا خونه ی میشه گوشی رو بهش بدین؟

.............._

سارا:چی؟

..............._

سارا:ولی دانشگاه هم نیومده

.............._

سارا:باشه شما هم منو بی خبر نزار خدا حافظ

سحر :کی بود؟

سارا:زنگ زدم خونشون که طاها گفت دیشب باهم قهر کردن و اون فکر کرده تانیا چون ناراحت بوده از دستش بیخبر اومده دانشگاه

سحر:یا خدا حالا چی کار کنیم خیلی نگرانم

سارا:نمیدونم نمیدونم خدایا به دادمو ن برس


ادامه دارد............
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط zαняα ، ساحل♥♠♣ ، MLYKACOTTON ، MLYKACOTTON ، MLYKACOTTON ، @ساحل@
#14
:-) خوب بود
پاسخ
#15

تانیا

به سختی  چشمامو باز کردم بدنم درد میکرد و کمرم خشک شده بود خواستم تکونی بخورم که درد وحشتناکی

در دستام و پاهام ایجاد شد اشک روی گونه هام  غلطید پلکامو چند بار فشردم و بعد با دقت به دورو برم نگاه کردم

همه جا سیاه بود و تاریک  یک اتاقک با دیوارای سیاه و لامپ خیلی کم نوری که به سقف اویزون بود

اینجا کجاست ؟من کجام؟ سعی کردم به یاد بیارم چرا اینجام ولی هیچی دستگیرم نشد انگار مغزم تهی شده بود

هرچی انرژی داشتم  به کار بردم و با بدبختی از روی زمین پاشدم درد امونمو بریده بودولی خودمو کنترل کردم که فریاد نزنم

چهره ام در هم شده بود عرق روی پیشونیم نشسته بود

به دیوار تکیه زدم و به دنبال راهی برای  بیرون رفتن از اینجا کردم

در کوچکی اون طرف بود ؛ به سمت در رفتم و سعی داشتم در را باز کنم ولی در قفل بود

با صدای بلندی گفتم:کسی اینجا نیستت کمککککک

گلوم به سوزش افتاد سرفه ای کردم  که همون موقع در باز شد

تو کی هستی؟ اینجا کجاست ؟من حالم خوب نیست_

دوباره به سرفه افتادم و شدید تر از قبل سینه ام به سوزش افتاد دستمو از جلوی دهانم برداشتم

مزه خون رو تو دهنم حس کردم و خون بالا میاوردم حس بدی داشتم دلم میخواست بمیرم

سرمو برگردوندم سمت در تا بگم بهم اب بده ولی همینکه سرمو برگردوندم با یک جفت چشم براق مشکی که درونشان رگه های

قرمز رنگ  قرار داشت  از ترس جیغی زدم و خودم رو عقب کشیدم حالا دیگه درست میدیدمش اون اینجا چیکار میکرد

بهش گفتم:المیرا اینجا کجاست ؟چه خبره ؟

تا دهانش را باز کرد که جواب منو بده از وحشت کپ کردم و به دهانش خیره شده بودم

با ترس زیاد و لکنت گفتم:المیرا چچ....چرا ...ایی....این شکلی .....ش.....شدی؟

بدون اینکه بهم جواب بده خنده ترسناکی کرد و بعد نگاهی به  خون های روی زمین انداخت نگاهش ترسناک تر شده بود

با همان چشمان ترسناک و دو دندان بلند نیشی که  داخل دهانش خودنمایی میکرد نگاه از خون ها

گرفت و نگاهش را به من دوخت مثل یک  طعمه و غذا به من نگاه میکرد و اب از دهانش را افتاده بود

تو چی هستی؟چرا این شکلی نگام میکنی؟ اصلا شوخی با مزه ای نیست؟! انقدر منو اذیت نکن_

المیرا اب دهانش را قورت داد و گفت خیلی دوست داری بدونی چیم؟!!

یعنی چی مگه شوخی نمیکنی خب معلومه دیگه تو یه ادم روانی کم عقلی_

المیرا:باید بگم که خیلی احمقی هم تو هم مادر و پدرت  همتون ؛

کمی مکث کرد و ادامه داد:اسمم کاترینه  پدرم فرانسوی و مامانم ایرانی بود تک فرزندم عاشق خانوادم  بودم

تو خوشی بزرگ شدم  و خوشبخت بودم هیچ غمی نداشتم تا اینکه بیست سالم شد

چشماش رنگ غم گرفت  فهمیدم قراره چیزای دور از تصوراتم بشنوم یک حقیقت بزرگ

المیرا)کاترین):تو بیست سالگیم پدر و مادرم و منو کشتند!!! اونا مردن ولی من نمردم

با پوزخندی منو نگاه کرد و گفت :من نمردم بلکه تبدیل شدم به یک خونخوار من یک خون اشامم

شوخی میکنی ؟این چیزا اصلا وجود نداره؟_

بعد از شنیدن حرفم ناگهان جلوی چشمام غیب شد هینی کردم و گفتم کجا رفتی؟

با شنیدن صداش کنار گوشم داشتم سکته رو میزدم چشمام عین وزغ گشاد شده بود دوباره با

همون سرعت از جلوی چشمام رفت قلبم داشت تند تند میزد و بدنم یخ کرده بود

دوباره صداشو شنیدم بهش نگاه کردم که همون جای قبل ایستاده بود جلوی چشمای نا باورم نشست روی

زمین و انگشتش رو روی خون ها کشید و گذاشت داخل دهانش  چشمام دیگه داشت از حدقه میزد بیرون

امکان نداره ؛اون یک هیولای؛ خدای من تا قبل از اینا فکر میکردم اینا همش  افسانه اس و به هیچی اعتقاد نداشتم اما الان.....

المیرا:اگه باورت نشده یک جور دیگه بهت نشون بدم و بعد پوزخندی زد میدونی کی این

کارو با ما کرد؟معلومه که نمیدونی ولی وقتشه بدونی که اون فرد مادرت بوده

یعنی چی تو گفتی و منم باور کردم این چرت و پرت ها چیه که تحویلم میدی؟مامانم مرده خودت خوب میدونی

المیرا :جدا ؟ مطمئنی؟ نه بابا منم خبر نداشتم .با پوزخندی گفت بهتره بدونی اونی که تو قبر مادرت خوابیده

یکی دیگه است  مادر واقعیت میدونی کیه؟ اون خواهر ناتنی منه همونی که این بلا رو سرمون اورد پونه  فقط تا سه سالگی ازت

مراقبت میکرد تا اینکه مادرت اون رو هم کشت.وقتی یک سالم بوده بابام با یک زن دیگه پنهانی ازدواج میکنه و ازش بچه دار میشه

ا بعد از چند وقت اون زن به دست یک خون اشام تبدیل میشه  وقتی کلوراین مادرت بزرگ میشه با پدرت اشنا میشه

و باهاش ازدواج میکنه و توو طاها به دنیا میاین بعد چند وقت اون متوجه میشه که باباش یعنی بابام یک زن و بچه دیگه

هم داشته و از بابام متنفر میشه  بابام وقتی میفهمه زنش یک خوناشامه اونو میکشه و کینه کلوراین نسبت به

بابام بیشتر میشه تا اینکه روزی میرسه که کلوراین تصمیم میگیره تبدیل به یک خون اشام بشه اون به دست یک اصیل

تبدیل مشه و بعد چند وقت زمانی که من بیست سالم بود و اون یک سال از من کوچیکتر بود میاد و پدر و مادرمو میکشه و منو تبدیل

میکنه بعد از اون ؛ از بابات طلاق میگیره و برای همیشه میره  منم ازش متنفر شده بودم و

میخواستم یک جوری ازش انتقام بگیرم و بکشمش یک نقشه میکشم و میام سراغ تو هرچی باشه دخترشی

و نمیتونه بی اهمیت ازت بگذره  اومدم با پدرت ازدواج کردم حتما تعجب کردی چرا بابات به

حرفای من گوش میداد و رو حرف من حرف نمیزد خب این یکی از قدرتامه و به راحتی میتونم هرچی رو بخوام

به دست بیارم و بعد از اونم که خودت همه چیرو میدونی

ادامه دارد.........


رمان عشق جاودانه ی من 2

المیرا  کاترین
رمان عشق جاودانه ی من 2

کلوراین
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط ساحل♥♠♣ ، MLYKACOTTON ، @ساحل@
#16
رمانت عالیه حرف نداشت ادامه شم بزار Heart Heart
پاسخ
 سپاس شده توسط @ساحل@
آگهی
#17
+++++++++


بدنم سر شده بود و واقعا حرفای المیرا برام قابل درک نبود از این همه مشغله فکری سرم به درد اومده بود


اعصابم خراب بود  و نمیدونستم اصلا الان باید چکار کنم  از عصبانیت ناخونامو تو دستم فرو کردم الان تنها چیزی


که میتونست کمکم کنه رها شدن از این فکر و خیال  و یک خواب راحت بود رو تخت دراز کشیدم و به در و دیوار 


این اتاقک تاریک خیره شدم یعنی تا   وقتی که سرو کله ی کلوراین پیداشه من باید همینجا زندونی باشم؟!


نه هر طور شده باید از اینجا برم باید تکلیف خیلی چیزا معلوم بشه از روی تخت بلند شدم رفتم سمت در


چند بار محکم به در کوبیدم و المیرا رو صدا کردم بعد چند دقیقه در باز شد و المیرا اومد گفت :چیه چرا صداتو


به سرت انداختی. گفتم: میخام از اینجا برم


المیرا: تاوقتی که کلوراین پیداش نشده همینجا میمونی


با عصبانیت به سمتش خیز برداشتم و یقشو با دو دستام گرفتم و اون یک پوزخند صداداری تحویلم داد


با حرص بهش غریدم گفتم نمیخام اینجا باشم باید برم 


ناگهان به شدت زیادی به عقب پرت شدم  دست و پاهام به شدت درد گرفت و نای تکون خوردن رو نداشتم


صدای المیرا رو شنیدم که گفت :باشه میتونی بری ولی اگه به کسی حرفی بزنی من میدونم باتو


راستی یه موقع فکر فرار به سرت نزنه چون زیر زمینم که پاشی پیدات میکنم


صدای قدم هاشو شنیدم که از اتاق خارج شد ولی درو نبست به زحمت از جام بلند شدم


دستمو به دیوار گرفتم و خودم رو از اتاق بیرون کشیدم که المیرا مثل جن جلوم ظاهر شد


دستمو روی قلبم گذاشتم و نفسمو بیرون فرستادم  ترسوندم 


المیرا : دنبالم بیا


پشت سرش راه افتادم از یک سالن باریکی رد شدیم که داخل سالن یک عالمه در بود


وارد یک محوطه بزرگ شدیم که  اطرافش با درختان بلندی احاطه شده بود


 المیرا:سوار شو 


رد دستشو دنبال کردم و نگاهم به ماشینی خورد 


رفتم سمت ماشین و سوار شدم بعد المیرا رو به راننده یک چیزایی گفت که متوجه نشدم 


ماشین به حرکت در اومد و از محوطه خارج شد


++++++++++++++++++++++++++++++++


سحر


سحر:سارا الان چند ساعته خبری ازش نیست من خیلی میترسم اتفاقی براش افتاده باشه


سارا:منم نگرانشم بهتره بریم با برادرش صحبت کنیم


اره شاید یک سرنخی پیدا کنیم_


سارا زنگ زد به داداش تانیا  و داشت باهاش قرار میزاشت . وقتی تلفنش تموم شد بهم


گفت:بریم امروز بقییه کلاسارو نمیریم اول میریم پیش طاها بع اگه فرصتی شد میریم پیش اون 


پسره برزین.      _باشه


از دانشگاه خارج شدیم و یک دربست گرفتیم و به  سمت خونه ی تانیا راه افتادیم


زنگ خونشون رو زدم که صدای یک پسر تو ایفون پیچید :کیه؟


حدس زدم طاها باشه  گفتم ما دوستای تانیا ایم


طاها:باشه الان میام دم در


بعد از چند دقیقه در باز شد و چهره طاها نمایان شد گفت:سلام خوش اومدین بفرمایید داخل 


به طاها نگاه کردم که موهایی به رنگ مشکی و چشمانی  مشکی و صورت مردونه ی جذابی داشت


قدو هیکلشم که متناسب و خوب بود . وارد حیاط دلباز و زیبای خونشون شدیم نفس عمیقی کشیدم که عطر خوش گل های باغچشون


به مشامم خورد لبخندی رو لبم نشست . به طاها نگاه کردم که گفت : بفرمایید بشینین اونجا


من و سارا تشکری کردیم و روی تخت توی حیاط نشستیم که کمی بعد طاها با یک سینی چای اومد پیشمون


و با فاصله کنار سارا نشست 


سارا:اقا طاها من خیلی نگران تانیام لطفا بگین دیشب چه اتفاقی افتاد  شاید یه ردی ازش پیدا کردیم


طاها :بله منم نگرانم معلوم نیست  کجا رفته دیشب خیلی رفتارش عجیب غریب شده بود


نصف شب بود که صدای فریاد و جیغ تانیا رو شنیدم یعنی اون لحظه منو از صداش خیلی شکه کرده


بود رفتم بیرون دیدم پشت در اتاق المیرا و بابام فریاد میزنه وقتی ازش پرسیدیم چرا ااین کارو کرده گفت صدای یک 


حیوون وحشی و خرناسه از تو اتاق میشنیده واقعا دیوونه شده بود بعدشم رفتیم تو اتاق که اون هی


به تخت زل زده بود  بعد من بردمش تو اتاقم که هی میگفت راست میگم و اینا میگفت تو اون


تخت پر از خون و نمیدی ولی من میدیدم بعدشم از دستم ناراحت شد که حرفشو باور نمیکنم و از


اتاقش بیرون کرد منم رفتم خوابیدم صبح که پاشدم هیشکی خونه نبود المیرا معلوم نیست کجا


رفته بابا هم  بهش زنگ زدم گفت سرکاره با المیرا و تانیا هرچی تماس گرفتم جواب نمیدادن


منو سحر حالا مطمئن شده بودیم هرچی که شده مربوط به جریان دیشبه  با  اظطراب به سارا نگاه کردم


که اونم به من نگاه کرد با تته پته گفتم:سارا ...نک....نکنه ..یه ....بل....بلایی...سرش اومده باشه


طاها:ینی چی مگه شما چیزی میدونین به منم بگین؟


سارا رو به طاها گفت :هر حرفی که تانیا زده راست بوده و دروغ نمیگفته


طاها چشماشو گرد کردو با شوخی گفت:دارین منو سرکار میزارین دیگه؟


من با عصبانیت گفتم:ما هیچ شوخی با شما نداریم  یه اتفاقایی داره میوفته بهتره به حرفام گوش کنی


از طرز صحبتم  با بهت و تعجب نگاهم کرد که شروع کردم و از تمام اتفاقاتی که برای منو سارا افتاده بود گفتم 


بعدش به حرفام اضافه کردم که الان ممکنه تانیا توی خطر باشه  و خدایی نکرده اتفاقی براش بیفته


نگاهش کردم تا ببینم عکس العملش  چه جوریه که داشت با چشمایی که کم مونده بود


از جاش در بیاد نگام میکرد خندم گرفت از حالتش که سارا گفت:اقا طاها کجایی؟باور کردی؟


طاها با تعجب نگاهشو به سمت سارا کرد و در جواب سوالش سری تکون داد


همون موقع صدای زنگ هر سه تا مونا از جا پروند طاها بعد از کمی مکث از جاش بلند شد و رفت درو باز کنه


نگاهم به سمت چایی ها افتاد هنوز سرد نشده بود یک قند توی دهانم گذاشتم و چند قلوپ چایی خوردم


از بس حرف زدم گلوم خشک شده بو با صددای فریاد طاها قند پرید تو گلوم


شروع کردم به سرفه کردن داشتم خفه میشدم که سارا  محکم یکی زد تخت پشتم


که سرفه ام بند اومد از درد با دستم پشتمو مالوندم و گفتم:یاش تر نمیتونستی بزنی ای پشتم


وقتی از سارا صدایی نشنیدم با تعجب نگاهمو بالا اوردم و درحالی که به تانیا چشم


دوخته بودم خشک شدم  اونم با لبخند قدر دانی ما دو تارو که خشکمون زده بود نگاه میکرد


بعد از کمی مکث از تو شک بیرون اومدیم و سمت تانیا حمله ور شدیم و پریدیم تو بغلش


وای تانیا  کجا بودی میدونستی چقدر نگرانت شدیم_


با شنیدن صدای اخ و اوخ تانیا از بغلش بیرون اومدیم که تازه نگاهمون رفت سمت لباساش و حال نزارش


سارا:الهی بمیرم تانیا چت شده چقدر زخمی شدی . تانیا کجا بودی  داداشت قضیه دیشبو


برامون تعریف کرد و ماهم حرفاشو باور کردیم


ادامه دارد....

رمان عشق جاودانه ی من 2 طاها
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط ساحل♥♠♣ ، @ساحل@
#18
تانیا با همون حالش چشماشو ریز کرد و گفت : لابد فکر میکنین دیوونه شدم نه؟


سارا:نه قربونت برم بیا بیا بریم تو خونه بعدا برات تعریف میکنم


++++++++++
تانیا


از حموم بیرون امدم و لباسامو پوشیدم یک قرص مسکن خوردم و از اتاقم اومدم بیرون 


طاها:ابجی حالت خوبه درد نداری


نه حالم بهتره _


سحر:بیا اینجا باید باهات حرف بزنیم 


رفتم کنارشون روی مبل نشستم و منتظر  شدم تا حرف بزنن سارا شروع کرد حرف زدن


هرچی بیشتر تعریف میکرد چشمام بیشتر گرد میشد و درک اتفاقایی که برامون افتاده برام سخت شده بود اگه اونا از ماجرای المیرا بفهمن


چی میشه!!مخصوصا طاها اگه بفهمه مادرمون کی بوده نمیدونم چه واکنشی نشون میده


طاها:این ینی چی این اتفاقی نیست که هرسه تا تون تو یک روز این اتفاق براتون افتاده باشه


سارا:این یه نشونه است!!! فکر کنم  این ماجرا به برزینم ربط داشته باشه


برزین ؛کدوم برزین؟_


سارا:پسرخاله ی جدیدت


منو طاها همزمان گفتیم :هاااااااااا؟!!!!!!                     سارا:اون پسره هم دانشگاهیت پسرخالته


بازم رفتم تو شک هی پشت سرهم   حرفایی زده میشه که حس میکنم من این وسط بازیچه شدم 


یعنی کلوراین یک خواهر داشتته و پسرش برزینه یعنی چی پس بابام کی بوده حدس زدم که بابا فامیلیشو تغییر داده چون برزین 


منو جاوید صدا کرده بود همینطور یک بارم استاد این کارو کرده بود باید با برزین حرف بزنم مثل اینکه  اونم چیزای


زیادی میدونه       _ باید با برزین حرف بزنم


سارا :اتفاقا وقتی فهمید غیبت زده از یک چیزی میترسید و نگران بود بعدش به ما گفت ممکنه دیر بشه و میخائ یک رازی رو 


باهامون در میون بزاره  برای یک ساعت دیگه باهاش قرار گذاشتیم بهتره بریم  ببینیم حقیقت چیه؟


اره بریم_


طاها:تانیا  یعنی چی  ما پسرخاله داریم؟!!!         _ ببین طاها من هنوز چیز زیادی نمیدونم قول میدم برات همه چیزو بعدا تعریف کنم


طاها:باشه پس میری مراقب خودت باش


++++++++++++++++


رفتیم به سر قرار جایی که برزین لوکیشنشو برای سارا فرستاده بود وارد یک کافه بزرگ شدیم


تا به حال اینجا نیومده بودم دیزاین زیبایی داشت و شیک بود با سارا و سحر دنبال برزین میگشتیم


که دیدم پشت میز نشسته و سرش تو گوشیشه باهم به سمت میز رفتیم و سلام کردیم


برزین با شنیدن صدای من خوشحال شد و گفت:سلام خانما؛ تانیا کجا بودی چرا بی خبر ؟گوشیتو جواب نمیدادی .حالت خوبه؟


اقا برزین من خوبم و البته شنیدم پسر خالمی درسته؟_


برزین:اره درسته بشینید تا براتون ماجراها دارم که بگم فقط باید بین خودمون بمونه


طاها چی؟هرچی باشه اونم برادرمه؟_


میتونید به اونم بگید _


روی صندلیم نشستم و برزین روبه روی ما نشسته بود


برزین :خب  من برزینم بابام طوفان جاوید و مامانم کاملیا جاویده 


پس هردو شون فامیلیشون جاویده چه جالب پس بابای منم جاویده پس حتما نسبتی با خانواده برزین داره


برزین:بله درسته پدر من و پدر تو باهم پسر عمو ان


با تعجب نگاش میکردم من که فکرمو به زبون نیاورده بودم پس این چطور فهمید


برزین:مطمئن باش فکرتو به زبون نیاوردی اما من میفهمم


حالا دیگه به غیر من سحر و سارا هم  تو بهت بودن و خشکشون زده بود


نمیتونستم باور کنم باز این برزین چه موجودیه نکنه خون اشام باشه 


برزین:حدست کاملا درسته؛ ولی امکان نداره؛ تو پیشه المیرا بودی مگه نه؟


سحر و سارا گفتن:تانیا منظورش چیه؟


اره منو زندونی کرده بود گفته بود نباید حرفی بزنم ولی مثل اینکه اون نمیدونه تو داری نقشه هاشو بهم میریزی؟_


برزین :نقشش چیه؟


گفت میخاد منو زندونی کنه تا  سرو کله کلوراین پیداشه میخواد انتقام بگیره  ولی فعلا اجازه داده ازاد باشم_


برزین:کاترین احمق!!!!                   سحر و سارا گفتن:ماجرا چیه؟


میتونستم بهشون اعتماد کنم و ماجرا رو براشون بگم  شروع کردم مو به مو اتفاقاتی که برام افتاد رو واسشون تعریف کردم


صدای برزین رو شنیدم که زیر لب لعنتی گفت و سحر و سارا هنوز تو شک و ناباوری بودن


رو به برزین گفتم:حالا چیکار کنیم؟


باید یه نقشه درست حسابی بکشیم نباید بزاریم نقششو عملی کنه_


ولی  من به المیرا حق میدم بخواد انتقام بگیره  


سارا: برای منو سحر هم اتفاق عجیبی افتاده درست مثل تانیا هرسه تامون تو یک  روز


برزین:تعریف کن ببینم


سارا دوباره همه چی رو برای برزین هم تعریف کرد


برزین از اتفاقایی که سارا تعریف کرده بود غافلگیر شده بود


برزین:صندوقچه رو اوردی؟


سارا صندوقچه رو از داخل کیفش دراورد وروبه روی برزین گذاشت


برزین با دیدن صندوقچه بسیار ترسیده و حیران شده بود طوری به صندوقچه نگاه میکرد 


که انگار این صندوقچه داره بهش حمله ور میشه و میخاد بلایی سرش بیاره


برزین:سارا سریع صندوقچه رو بزار داخل کیفت


سارا کمی تعجب کرد و دستش را سمت صندوقچه برد تا برش داره 


اما ناگهان در صندوقچه به شدت باز شد که هممون از ترس هینی کشیدیم و از روی صندلی هامون بلند شدیم


برزین با وحشت به صندوقچه نگاه میکرد سارا اب دهانش رو صدادار قورت داد 


و دوباره ارام ارام سعی کرد صندوقچه رو برداره  ولی همینکه دستش را جلو برد.......


++++++++++++++++++


سحر


همینکه سارا دستش را به صندوقچه نزدیک کرد نور سبز رنگی از ان شد


و باد های داغی به شدت از درون صندوقچه به بیرون وزید دوباره ترس درونم زیاد شد و قلبم تند تند میزد


دستانم به شدت داغ شده بود و میسوخت  نمیدونم چرا تو این موقعیت دوباره دستام داره تو کوره میسوزه


عرق روی  پیشونیم نشسته بود دیگه طاقت نداشتم و میخاستم هرچه زودتر در 


این صنددوقچه ترسناک بسته بشه دستام خیلی میسوخت دستامو بالا اوردم و تکون دادم تا کمی از التهابش کم شه


ولی همینکه دستامو بالا اوردم نا گهان نور قرمزی از درون دستام به سمت صندقچه ساطع شد


ودر صندقچه بسته شد الان چی شد؟ دیگه دستام نمیسوزه!!!!این نور چی بود !من کیم؟!


سارا و سحر کم مونده بود از تعجب دود از کلشون بلند شه خودمم بدتر از اونا و برزین


بهت زده نگاهم میکرد هر چهار تامون خشکمون زده بود  و نمیتونستیم حرف بززنیم 


به کف دستام نگاه کردم که  نزدیک بود سکته رو بزنم قشنگ طرح صلیب که کف صندوقچه بود روی یکی از دستام


با زخمی شدن پوستم حک شده بود و کف اون دست دیگمم یک دایره پیچ در پیچ و نامنظم حک شده بود


نمیتونستم نگاهمو از دستام بگیرم  صدای سارا درست کنارم شنیدم که با ناباوری و تته پته گفت:این


اینکه یکیش طرح ....ز...زیر...صندوقچه ی.....اینم همون ...دا.....دایره ای که من تو خوابم دیدم این 


دایره روی یک کلید که داخل همین صندوقچه بود حک شده  خدای من چه بلایی داره سرمون میاد


برزین:این صندوقچه مال کی بوده؟


سحر:این متعلق به مادرم بود و هیچ وقت اجازه نمیداد به این صندوقچه نزدیک بشم


بعدشم صندوقچه رو مادرم داده به مادر سارا که مادر سارا اونو به سارا یادگاری داده


برزین:سارا خانم  قضیه مشکوکه دیگه ای راجب صندوقچه ندیدین


سارابا کمی فکر کردن گفت:اوم دیروز مادربزرگم وقتی صندوقچه رو دید  انگار خیلی خوشحال شد و گفت صندوقچه رو بهش بدم


تازه وقتی اون ماجرا برام اتفاق افتاده بود من داخل اتاقم بودم و در اتاقمم قفل کرده بودم


ولی مامان بزرگ راحت وارد اتاقم شد


برزین :من فکر میکنم اون راز صندوقچه رو میدونه و میخاد به دستش بیاره و خودشم همونیه که حدس میزنم


تانیا:راز؟ چه رازی؟حدس میزنی  کیه؟


برزین:این یک صندوقچه معمولی نیست این صندوقچه متعلق به یک جادوگر بوده فرماندشون  رابرت 


و مادربزرگ سارا هم یک ساحره ی اون با رابرت همکاری میکنه اونا صنوقچه رو گم میکنن و خیلی از


قدرتاشون از بین میره پس پس سحر هم یک ساحره ی با وجود صندوقچه کم کم قدرتاشو به دست میاره


تانیا:چیییی؟!!!جادوگر؟؟؟؟؟؟سحر یک ساحره ی؟!!خدااای من


با شنیدن حرفای برزین و اینکه گفت من  یک جادوگرم لال شده بودم و دستو پاهام سیخ شده بود


همینطور مات شده بودم و شک زیادی بهم وارد شده بود 


ادامه دارد...


دوستان ستاره  بدین به تایپیکم و سپاس یادتون نره هاا Heart Heart
==================

زندگیـ سختـ استـ اما منـ از آنـ سختـ ترمـ …

===================
پاسخ
 سپاس شده توسط Par_122 ، @ساحل@ ، فاطمه 86


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

موضوعات مرتبط با این موضوع...
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم
Heart رمان[انتقام شیرین]
  رمان تمنا برای نفس کشیدن
  رمان الناز (عاشقانه)
  رمان شورنگاشت(داستانی کاملا واقعی)|ز.م

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان