امتیاز موضوع:
  • 1 رأی - میانگین امتیازات: 1
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

داستان کوتاه عاشقانه

#1
روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.

«پسر گفت: گوش میکنم. دختر گفت: » من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آن طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخوام.پسر گفت: »مشکلی نیست.« دختر پرسید: »یعنی تو الان ناراحت نیستی؟ « پسر گفت: » ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخالقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.« دختر با تعجب گفت: »یعنی تو باز میخواهی با من ازدواج کنی؟«

پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: »آره عشق من«

دختر پرسید: »مطمئنی دیوید؟« دیوید گفت: »آره و همین امروز هم میخوام تو را ببینم.« دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمی اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هر چه گذشت دختر نیامد… پس از ساعاتی موبایل دیوید زنگ خورد…

دختر گفت: سلام. پیتر گفت: سلام، پس کجایی؟ دختر گفت: »دارم میآیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟

« پیتر گفت: اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی آمدم عشق من. دختر گفت: آخه… پسر گفت: »آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم« و پایان تماس…

پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار دیوید ایستاد… دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد… پسر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه میکرد.

دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوارشو زندگی من… دیوید که هنوز باورش نشده بود، پرسید: »مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح میخواهم.« دختر گفت: »هیس، فقط سوارشوآری، دخترک داستان عاشقانه کوتاه ما، دختر یکی از ثروتمند ترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه ترین زندگی را ساختند.
دخترک سالها بع داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف نمود و گفت هیچ وقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شدم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد، اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعا سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود
نـבارم تر๛ از این בنیاے ؋ـانی⚰️ گذشت ها گذشت ماهم میگزریم??️
پاسخ
 سپاس شده توسط Mutemit ، قربونت برم خدا ، مـ༻؏☆جـےـیــّ◉ـב
آگهی
#2
(27-01-2023، 5:29)parisa 1375 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
روزی پسری خوش چهره در یکی از شهرها در حال چت کردن با یک دختر بود، پس از گذشت دو ماه، پسر علاقه بسیاری نسبت به دختر پیدا کرد، اما دختر به او گفت: »میخواهم رازی را به تو بگویم.

«پسر گفت: گوش میکنم. دختر گفت: » من میخواستم همان اول این مسئله را با تو در میان بگذارم، اما نمیدانم چرا همان اول نگفتم، راستش را بخواهی من از همان کودکی فلج بودم و هیچوقت آن طور که باید خوش قیافه نبودم، بابت این دو ماه واقعا از تو عذر میخوام.پسر گفت: »مشکلی نیست.« دختر پرسید: »یعنی تو الان ناراحت نیستی؟ « پسر گفت: » ناراحت از این نیستم که دختری که تمام اخالقیاتش با من میخواند فلج است، از این ناراحتم که چرا همان اول با من روراست نبودی، اما مشکلی نیست من باز هم تو را میخواهم و عاشقانه دوستت دارم.« دختر با تعجب گفت: »یعنی تو باز میخواهی با من ازدواج کنی؟«

پسر در کمال آرامش و با لبخندی که پشت تلفن داشت گفت: »آره عشق من«

دختر پرسید: »مطمئنی دیوید؟« دیوید گفت: »آره و همین امروز هم میخوام تو را ببینم.« دختر با خوشحالی قبول کرد و پسر همان روز با ماشین قدیمی اش و با یک شاخه گل به محل قرار رفت، اما هر چه گذشت دختر نیامد… پس از ساعاتی موبایل دیوید زنگ خورد…

دختر گفت: سلام. پیتر گفت: سلام، پس کجایی؟ دختر گفت: »دارم میآیم، از تصمیمی که گرفتی مطمئن هستی؟

« پیتر گفت: اگر مطمئن نبودم که به اینجا نمی آمدم عشق من. دختر گفت: آخه… پسر گفت: »آخه نداره، زود بیا من منتظر هستم« و پایان تماس…

پس از گذشت دو دقیقه یک ماشین مدل بالا کنار دیوید ایستاد… دختر شیشه را پایین کشید و با اشک به آن پسر نگاه میکرد… پسر که مات و مبهوت مانده بود فقط با تعجب به او نگاه میکرد.

دختر با لبخندی پر از اشک گفت سوارشو زندگی من… دیوید که هنوز باورش نشده بود، پرسید: »مگر فلج نبودی؟ مگر فقیر و بدقیافه نبودی؟ پس… من همین الان توضیح میخواهم.« دختر گفت: »هیس، فقط سوارشوآری، دخترک داستان عاشقانه کوتاه ما، دختر یکی از ثروتمند ترین افراد آن شهر بود. آنها ازدواج کردند و بهترین و عاشقانه ترین زندگی را ساختند.
دخترک سالها بع داستان عاشقانه زندگی خود را برای همه تعریف نمود و گفت هیچ وقت نمیتوانستم شوهری انتخاب کنم که من را به خاطر خودم بخواهد، زیرا همه از وضعیت مالی من خبر داشتند و نمیتوانستم ریسک کنم… به همین خاطر تصمیم گرفتم که با یک ایمیل گمنام وارد دنیای چت شدم، سه سال طول کشید تا من دیوید را پیدا کردم، در این مدت طولانی به هر کس که میگفتم فلج هستم با ترحم بسیار من را رد میکرد، اما من تسلیم نشدم و با خود میگفتم اگر میخواهم کسی را پیدا کنم باید خودم را یک فلج معرفی کنم. میدانم واقعا سخت است که یک پسر با یک دختر فلج ازدواج کند، اما دیوید یک پسر نبود… او یک فرشته بود
پاسخ
 سپاس شده توسط parisa 1375


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.


پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان