امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 1 تا...

#6
خشایار خندید و گفت:بیشعور! راستی به مامانت خبر دادی؟
من:آخ آخ خوب شد گفتی 
خشایار:نگاه کن طفلک از هولش یادش رفته به مامانش بگه فردا قرار خاستگاری داری
من خندیدمو هیچی نگفتم 
من:سلام مامان
مامان:سلام پسرم
من:مامان؟؟؟
مامان:جوونم؟
من:میشه فردا بریم خاستگاری
مامان چند دقیقه هیچی نگفت ولی بعد یک جیغ بنفش کشیدو گفت:چیییی؟
من:ا مامان کرشدم خب گفتم میشه فردا بریم خاستگاری
مامان:معلومه پسرم چرا که نه
خندم گرفته بود چقدر مامان من هول بود
مامان:حالا کی هست؟
من:نفسه همون که رفتیم مهمونیشون
مامان:آفرین پسرم خوش سلیقه ای به بابات رفتی توی انتخاب همسر
من:دست پروده ی خودشم
مامان:خیله خوب زبون نریز شماره ی خونشونو بده من زنگ بزنم
هنگ کردم من که شماره ی خونه ی نفس رو نداشتم 
گفتم:مامان چند دقیقه صبر کن
و بااشاره به خشایار فهموندم زنگ بزنه به نفس و شماره ی خونشونو بگیره
وقتی خشایار شماررو داد منم دادم به مامان .مامان هم گفت:بهت خبر میدم
وقتی تلفونو قطع کردم به خشایار گفتم :من خیلی بوی ترشیدگی میدم؟
خشایار خندیدو باحالت دست همونطور که می خندید پرسید واسه ی چی؟
منم که خندم گرفته بود گفتم :آخه مامانم خیلی هول بود سریع می خواد منو زن بده
باهم دیگه خندیدیم
من:خشااایار من چی بپوشم؟
خشایار:من چه میدونم مثلا منم قراره امروز برم خاستگاری ها
من:ا چه بزرگ شدی
خشایار:برو گمشو بچه پروو مثلا همسنیم ها
من:ا خب حالا اینا رو بی خیال من چی بپوشم 
خشایار اومد یک چیزی بگه که من جیغم در رفت:وااااای بد بخت شدم
خشایار که طفلک از جیغ من نیم متر پریده بود گفت:چیو ؟
من:ماشینمو
خشایار:ماشینتو چی ؟آها گل نزدی اشکال نداره هنوز تا عروسی خیلی مونده
من:نه بابا چرا چرت و پرت میگی ماشین جای مطبه
خشایا:چی ؟ پس تو دیشب باچی اومدی؟
من:پیاده 
خشایار:به به پس بجنب پسر دو ساعت دیگه باید بریم 
من:باشه پس من رفتم بای
خشایار:بای
دیشب مامان زنگ زد و گفت که خانواده نفس برای ساعت هفت وقت دادن
یک دفعه ای خشایار داد زد:شهاااب؟
من:ها
خشایار:بیا ماشین منو ببر که زود تر برسی 
خشایار:بیا ماشین منو ببر که زود تر برسی 
من:ا مرس...
من":آخه پسر خوب من اگه بخوام ماشین تورو ببرم چجوری ماشین خودمو بیارم
خشایار خندیدو گفت:پس صبر کن برات آژانس بگیرم
من:قربونت
وقتی تاکسی اومد سریع پریدم توشو آدرس مطب و دادم بهش 

دم دره خونه که رسیدم مثل جت رقتم تو خونه و پریدم تو حموم یک هموم سر سری کردم و اومدم بیرون رفتم سراغ کمدم که گوشیم زنگ خورد خشایاربود
من:بگو
خشایار:ببین شهاب اون کت شلوار مشکیه بود کهع شبیه هم خریده بودیم اونو بپوش
من:چرا؟
خشایار:چون رزا گفت اونو نفسم دارن مثل هم لباس میپوشن 
من خندیدمو گفتم:باشه 
خدارو شکرلباسمم آماده شدو احتیاج به گشتن ندارم سریع همون کت و شلوارو پوشیدم
بعدم عطر و روی خودم خالی کردم و رفتم سوار ماشین شدم و به ضرب رسیدم دم خونه مامان اینا که دیدم بعله هم مامان هم بابا و هم شهلا حاضرو آماده دم درن تا منو دیدن اومدن نشستن
من:سلام
شهلا با خنده گفت:سلام شا دادماد
من:بس کن شیطونک
و باشوخی و خنده رسیدیم دم در خونه ی نفس اینا که همون موقع هم ماشین خشایار کنار ما وایستاد 
مامان:اینا اینجا چی کار میکنن؟
من:اومدن خاستگاری دیگه
مامان:خاستگاری کی نفس؟؟
من:نه بابا رزا
بابا :آخی ایشاالله خوشبخت بشن
شهلا:واه واه واه بیچاره رزا اون دختر که من توی مهمونی دیدم حیف برای این 
هممون خندیدیم و پیاده شدیم و باهم دیگه سلام و علیک کردیم توی همین حین شهلا و خشایار به همدیگه تیکه مینداختن که باصدای جیغ من تموم کردن بحثشونو که 
من:وااای بس کنید دیگه بابا خشایار تو خجالت بکش مثلا امشب شب خاستگاریته
خشایار:توام خجالت بکش انقدر مثل دخترا که سوسک میبینن جیغ نزن
بابا:خیله خوب کافیه به اندازه کافی دیر شده
همگی به سمت در باغ راه افتادیم و بابای خشایار زنگ و زد و چند دقیقه بعدش در باز شد ماهم رفتیم تو خیلی صحنه ی خنده داری شده بود دوتا خانواده اومده بودن به پیشواز دوتا خانواده دیگه از دور نفس و رزا رو دیدم که دوتاشون یک لباس ماکسی طلائی پوشیده بودن و موهاشونم مثل هم بسته بودم قدا و هیکلشونم که شبیه هم بود یکی از دور میدیدشون فکر میکرد خواهرای دوقولن 
مامان رزا:سلام خیلی خوش اومدین
هممون تشکر کردیم وبجواب احوال پرسیشونو دادیم و هرکی به سمت خونه ی خودش راه افتاد 
توی راه بابای نفس گفت:چون برای دوتا خانواده خاستگار اومده خانوم بزرگ توی هیچکدومشون شرکت نکردن و گفتم باشه برای شام آخر شب خدمت میرسن
مامان:نه دیگه مزاحم نمیشیم
مامان نفس:چه مزاحمتی بفرمایید خواهش میکنم
همه بزرگ ترا جلو رفتن و من و نفس پشت سرشون
من:خوشگل شدی
نفس:ممنون
نمی دونم چرا ولی حس کردم لحنش باغرور همراهه
وقتی رسیدیم توی خونشون همه نشستیم و نفس م رفت توی آشپز خونه و چند دقیقه بعد با سینی هاویه آب پرتغال برگشت
بابای نفس:نفسم آب آناناس میاوری
نفس:آخه آب پرتغال خوشمزه تره
همه بااین حرفش خندیدن



بعداز یکذره حرفای متفرقه بابا رشته کلام و به دست گرفت و شروع کرد
بابا:خب جناب امیری ما امشب مزاحم شدیم که نفس خانوم و برای پسرم خاستگاری کنیم این آقایی که میبینید 30سالشه متخصص روانپزشکی سربازی نرفته به خاطر کف پای صافش یه چند سالم جهشی خونده
بابا:آفرین خوب واالله جناب راد من و مامانش که حرفی نداریم باید ببینیم نظر خود نفس جان چیه
خندم گرفته بود خبر نداشتن خود نفس ازم خاستگاری کرده بود ..ولی نه این کمال بی انصافیه اینجوری مشکل منم حل میشه باصدا بابا به خودم اومدم
-اجازه میدید چند دقیقه این دوتا جوون باهم صحبت کنن
آقای امیری:اجازه ی ماهم دست شماست
نفس بلند شد منم پشت سرش دفتیم توی اتاقش یک اتاق نسبطا بزرگ که همه چیزش طوسی بودو سلیقه ی خاصی توی چیدن وسایلش استفاده کرده 
باصدای نفس به خودم اومدم 
-خوب دکتر برنامه چیه
من:نمی دونم واالله
نفس:شما رمان می خونین
من:آره 
نفس:همخونه رو خوندید؟
من:بله 
نفس:خب خدارو شکر ببینین تمام کارامون مثل اوناست به غیر از چند تا چیزش
من با خنده:چه چیزش
نفس:میشه بپرسم به چی دارین می خندید؟
من:زندگی مارو نگاه کن شده مثل رمانا
نفسم خندیدو گفت:ببین این چندتا تفاوت شامل اینکه ...
یکدفعه ای جیغ زد:ااا
من:چیه ؟چی شده
نفس:چه جالب اسم توی رمان همخونه هم پسره اسمش شهاب بود
راست میگفت تاحالا اینجوری بهش نگاه نکرده بودم
من:آره راست میگی حالا بگو ببینم فرقش چیه
نفس:آها نگاه کنین چندتا فرقش اول اینه که اونا عاشق هم میشن ولی مانه شهاب خیلی غیرتی بود روی یلدا که شما نیستی یلدا جلوی شهاب روسری سرش میکرد که بازم من نیستم رفتارای شهاب خیلی برای یلدا مهم بود که بازم در مورد ماصدق نمی کنه 
نفس:خب متوجه شدید؟
من:آره کاملا
نفس:اوه اوه بریم که الان یک ساعته این بالاییم 
خندم گرفته بود حرفاش پراز شیطنت بود حتی این حرفش که گفت یک ساعت بالاییم و بعد ریز خندید .
باخنده رفتیم پایین که همه برامون دست زدن



پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان هیچوقت اعتراف نکن-ادامه فصل 5 - Meteorite - 09-08-2014، 0:35

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان