امتیاز موضوع:
  • 0 رأی - میانگین امتیازات: 0
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 1 تا...

#10
نفس:من
خشايار:آره
بعداز تموم شدن آهنگ ماشین توسوکوت فرو رفت .
داشتم قشنگی های بیرونو نگاه میکردم که باسقلمه رزا به خودم اومدم

من-هاچیه؟
رزا باحاالتی که انگارمی خواد یک حرف سری بزنه دم گوشم گفت-خوردت
من باتعجب گفتم -هااا؟؟
رزا پوفی کردو دوباره به همون آرومی گفت-شهابو میگم بابا خوردت
باتعجب سرمو بلند کردم دیدم شهاب داره بااخم نگام میکنه
من –چیه ؟آدم ندیدی؟
شهاب سری به عنوان تاسف تکون داد و هیچی نگفت
منم باحرص سرمو برگردوندم و چشمام و بستم داشت کم کم خوابم میبرد که صدای رزا رو شنیدم که قشنگ معلوم بود داره جلوی خندشو میگیره-نفس..نفس
من:ها؟چه مرگته؟اه دیوانم کردی اه
رزا-اینجا رو نگاه کن 
سرمو چرخوندم طرف سپهر اینا که دیدم سپهر سرشو گذاشته روشونه ستاره و مثلا خوابه ولی برای منو رزا که اونو خوب میشناختیم زیاد سخت نبود فهمیدن این که اون ازهممون سرحال تره .
به قیافه ستاره که نگاه کردم یک لحظه دلم براش سوخت تفلک ازشدت سرخی داشت کبود میشد.
شهاب و خشایار هم خودشونو جوری نشون دادن که متوجه نیستن ولی ازخنده ای که گوشه لب جفتشون بود فهمیدم که نه تنها منو رزا این عجوبه رو خوب میشناسیم بلکه شهاب و خشایار هم خوب میشناسنش.
منم بالبخند سرمو چسبوندم به پنجره و چشمام و بستم .نفهمیدم چجوری خوابم بردکه باتکونای دست یکی بیدارشدم چشمام و باز کردم دیدم ستاره بالا سرمه
چشمام و مالیدم و گفتم:سلام 
ستاره:سلام عزیزم بلند شو رسیدیم توحتی ناهار هم نخوردی الان ضعف میکنی
من:بیخیالش اینقدر خوابم میاد که نگو.
ستاره:اِ ینی چی بلند شو ببینم 
اومدم جواب ستاره رو بدم که صدای شهاب اومد.
-ستاره خانوم نفس هنوز بیدار نشده
سریع دستمو گذاشتم رو بینیم و به ستاره چشمک زدم و چشمام و بستم. اینقدر خسته بودم که جدی جدی داشت خوابم میبرد ولی سعی میکردم به حرفای ستاره و شهاب گوش بدم
ستاره-نه آقا شهاب .
شهاب:چقدر میخوابه
میخواستم بلند شم جوابشو بدم که دیدم اینجوری خیلی بد میشه 
ستاره:اِ آقا شهاب این چه حرفیه خوب حتما خسته بوده بوده دیگه
شهاب:خیله خب شما منو نزنین.
ستاره:من کی شمارو زدم
نمیدونم چرا حس میکردم وقتی شهاب با ستاره حرف میزنه تو صداش یک هیجان خاصیه...
و یک چیز جالب تر این بود که ستاره هم سرش و می انداخت پایین و حرف میزد. 
ولی کلا حس خوبی نداشتم به این موضوع .
 مامان:بچه ها کجایین
شهاب:مامان جون داریم نفس و بیدار میکنیم
میخواستم بلند شم هرچی فوش بلدم نثار خودش و هفت جدو آبادش کنم اونا کی منو بیدار میکردن...
دوباره صدای ستاره هم اومد:نفس جون نمیخوای بیدار شی
من:چرا ....
وبلند شدم و بدون توجه به شهاب از کنارش رد شدم و رفتم تو ویلا... دیدم همه روی مبل ها نشستن 
من:سلام .ببخشید من خوابم میاد میشه بگین کجا اتاق منه 
رزا بلند شد و اومد سمتم و کمرمو رفت و گفت:بیا اینجا من بهت بگم عزیزم.
و منو برد توی اتاقی که تخت دونفره داشت
من:وا رزا منو تو ستاره که سه نفریم اینجا که تخت دونفرست.
رزا:بیخیال یک جوری خودمونو جا میکنیم دیگه
من:آخه بزغاله نمیدونی من چجوری میخوابم؟
رزا خندید و گفت:چرا عزیزم خیلی هم میدونم برای همین میگم بیچاره شهاب
من:چرا بیچاره شهاب؟
حس کردم یک لحظه حول شد ولی خندید و گفت:خوب به خاطر اینکه قراره پیش تو بخوابه دیگه ...
من:غلط کرده مگه دست خودشه
رزا:حالا تو بخواب بعدا بحث میکنیم
من یک خمیازه کشیدم و گفتم:باشه هرچی تو بگی پس شب بخیر
رزا خندید و گفت:فقط منتظر بودی من بگم؟
من سرمو تکون دادم و گفتم:آره
رزا خندید و یک چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم چی بود و رفت.
منم از خدا خواسته خزیدم زیر پتو و میخواستم بخوابم که در باز شد نگاه کردم دیدم رزا با چمدونمه .
رزا:بیا لباست و عوض کن بعد بگیر بخواب
من:جان خشایارت خودت یک لباس بده من خیلی خوابم میاد 
رزا:هووو ...جون خشی منو نیارا 
من:رزا بس کن الان حوصله ندارم تا دستشویی برم عق بزنم 
دیدم هیچ صدایی نمیاد فکر کردم رفته ولی یک دفعه ای یک چیزی خورد تو سرم
من:هوووووشٌ وحشی 
رزا:هرچی لیاقت خودته به من نگو .
من:اختیار دارین این حرفا کاملا برازنده شماست
رزا:نفس به خدا همچین میزنمت که نتونی حرف بزنی ها 
من:مال این حرفا نیستی ...
رزا:ببین حیف ...حیف ...ولی فردا نشونت میدم ...بیا اینارو تنت کن .
بعد از زدن این حرف رفت بیرونو درو محکم کوبید .
منم همونجوری چشم بسته لباسا رو تنم کردم و اصلا نگاه نکردم ببینم کدوم لباسو داده من بپوشم فقط فهمیدم یکی از تاپ های پشت گردنی هامو داده بپوشم .
منم خوشحال از این که یک لباس خنک داده بپوشم .
دوباره پریدم زیر پتو و درجا خوابم برد .

بااحساس سنگینی روی سرم چشمام و باز کردم .
سرمو از زیر اون چیز سنگین برداشتم وبلند شدم . چشمام از اون چیزی که میدیدم چهار تا شده بود سرم حدودا زیر شکم شهاب بوده احتمالا وقتی داشتم غلط میزدم به شکمش که رسیدم دیدم نرمه سرمو فرو کردم .
اصلا این اینجا چی کار میکنه؟
واای خدا کنه ندیده باشه من اینجوری خوابیده بودم.
(ولی خبر نداشتم که شهاب تمام دیشب داشته به من میخندیده و الانم بیدار بوده و تمام سعیش و میکرده فشار روی سر من نیاره .)
بلند شدم و موهامو درست کردم و تاپ و شلوارکمو صا ف کردم و میخواستم برم بیرون که باصدای شهاب برگشتم
من:سلام . تو اینجا چی کار میکردی راستی مگه قرار نبود ستاره و رزا اینجا بخوابن.
شهاب شونشو انداخت بالا و گفت :نمیدونم والله من اصلا نمیدونستم تو تو این اتاقی . من خوابم نمی اومد برای همین آخرین نفری که رفتم بخوابه من بودم و همه خواب بودن فقط قبلش رزا گفت که برم تو این اتاق بخوابم که وسایلم اینجاست
من:آها
و رامو کشیدم برم بیرون که دوباره صدای شهاب اومد:نفس؟
من:بله
شهاب:میخوای همین جوری بری پایین؟
متوجه منظورش نشدم برای همین برگشتم و باچشمای پراز سوال نگاش کردم
شهاب:منظورم اینه که باهمین تاپ و شلوارک میخوای بری پایین؟
من:آره ...
شهاب:میشه یک خواهش بکنم
تعجب کردم که شهاب داشت خواهش میکرد برای همین گفتم :بگو
شهاب :میشه خواهش کنم دیگه این تاپای لختی رو پیش کسی نپوشی!
اینقدر مودبانه گفت که اصلا نتونستم مخالفت کنم . شاید میدونست اگه بخواد دستور بده من شاید بدتراز این وضعیت برم .
منم سرمو تکون دادم و رفتم سمت چمدونم و یک بلوز آبی آستین خنجری باکمربند پهن مشکی برداشتم و شلوار لی یخی ام رو هم برداشتم و به شهاب که با لبخند داشتم نگاه میکررد گفت:چشمات و درویش کن پسره پروو.روتو کن اونور
شهاب خندید و سرشو کرد زیر پتو .
منم سریع لباسامو عوض کردم وقتی لباسامو عوض کردم گفتم برگرد اونم برگشت و لبخند مهربون زد و گفت:ممنون
منم شونمو بالا انداختم و گفتم:جبران میکنی 
وقتی رفتم جلو آینه که خودمو ببینم نزدیک بود همون شونه رو به سمتش پرت کنم
من:ای خدا لعنتت کنه شهاب
شهاب:وا!واسه چی
من:آخه ...لا اله الله . موهام خراب شد.
ومثل بچه ها باغرغر چند بار پرید بالا 
شهاب:خوب بیا اینجا من برات درست کنم
من یک نیمچه جیغی کشید و گفتم:دیگه چی من متنفرم از اینکه کسی دست به موهام بزنه تنها کسایی که می تونن دست به موهای من بزنن اول خودمه بعد آرایش گرا بعدم بابام
شهاب:چه عجب اینجا سپهر نبود 
من:منظور؟؟
شهاب:هیچی همینجوری گفتم.حالا بیا اینجا یک بار منم امتحان کنم
من:به خدا اگه اعصابم بهم بریزه میکشمت
شهاب سرشو تکون داد و گفت:چشم
باشونه و اخمای در هم رفتم روبه روش نشستم و به چشماش نگاه کردم دیدم اونم داره باخنده نگام میکنه
من:هاا؟چیه نگاه دارم
شهاب خندید و گفت:آخه فسقلی من کجاتو شونه کنم پیشونیتو یا دماغتو 
من:ینی چی؟منو مسخره میکنم 
شهاب باملایمت بازووهامو گرفت و چرخوندم و پشتمو به خودش کرد و گفت:ای بابا نفس چته من کی مسخره ات کردم فقط گفتم باید پشتت و به من بکنی
من که دیدم خیلی تند رفتم سرمو انداختم پایین که شهاب از پشت سرمو آورد بالا و از همون پشت پشت سرمو بوسید و گفت:چته نفس چی شده چرا اینقدر زود رنج شدی.
خودمم نمیفهمیدم چمه و نمیدونم چرا اینجوری شدم فقط احساس میکردم دلم گرفته و به هرتلنگری اشک در میاد والانم از همون لحظه ها بود که داشت گریم میگرفت .
نفهمیدم چی شد فقط فهمیدم برگشتم و خودمو انداختم بغل شهاب شروع کردم به گریه کردن.
شهاب که اولش حالا نمیدونم از گریه یکدفعه ایم یا این که رفتم تو بغلش شوک زده شده بودولی سریع به خودش اومدو پشتم وشروع کرد به ماساژدادن و شروع کرد به حرف زدن بعد ازچند وقت آروم شدم شهابم یک ذره دیگه نازم کرد بعد سرمو گرفت بالا و باچشمای پراز سوال منو نگاه میکرد
منم دوباره سرمو انداختم پایین و گفتم :اونجوری نگام نکن شهاب نمی دونم باید چی بگم فقط دلم پر بود ببخشید 
شهاب با مهربونی خم شد و سرمو بوسید و گفت:این چه حرفیه اشکال نداره فدای سرت چیزی نشده ه هممون بعضی مواقع دلمون میگیره .فقط توهم قول بده از این دفعه هروقت ناراحت بودی به من بگی باشه جوجو؟

من سرمو تکون دادم و خندیدم و سرمو بلند کردم و ناخدا گاه سرمو بردم جلو صورتشو لپشو بوسیدم .
این کارو من واقعا بدون منظور انجام دادم شاید فقط به خاطر اینکه آرومم کرده بود .
من اینجوری تاحالا سپهرم خیلی بوسیده بودم ولی نمیدونم چرا چشمای شهاب داشتم برق میزد .شایدم من اشتباه میکردم نمیدونم والله.
بالبخند سرمو برگردوندم طرف ساعت ...فکم افتاد.
من:نه....ینی من یک ساعته دارم گریه میکنم؟
شهاب خندید و گفت:پس چی فکر کردی ..فکر کردی با پنج دقیقه گریه کردن تیشرت منه بدبخت اینجوری میشه؟
یک نگاه به بلوزش کردم .دیدم بیشتر بلوزش خیسه .تازه شانس آوردم من دیروز آرایش نکرده بودم وگرنه الان باید بلوزش و می انداختیم دور سرمو بلند کردم و گفتم:ببخشید
شهاب خندید و گفت تو همیشه وقتی دلت میگیره اینقدر مودب و مهربون میشی
شونمو انداختم بالا و گفتم:من همیشه مهربونم
شهاب چشماش و ریز کرد و به دور و بر یک نگاهی انداخت و بعد دوباره سرش و به طرف من برگردوند و گفت:اون که صدالبته البته ناگفته نماند که تو باهمه به غیر از من مهربونی
سرمو برگردوندمو گفتم:چیییش
شهاب شونه هامو گرفت و مجبورم کرد دراز بکشم منم چون حواسم نمود سریع دراز کشیدم و داشتم با تعجب نگاش میکردم .
شهاب که نگاش تو چشمام افتاد یک لبخند اومد رو لبش و خیلی آروم گفت:اونجوری نگام نکن...
الانم دراز بکش تا چشمای قرمزت خوب بشه وگرنه اینجوری همه فکر میکنن من زدمت.
خندم گرفت و نیم خیز شدم و گفتم:آخ جون پس بزن بریم پایین و من به همه بگم تو منو میزنی .بعد بابام بیاد بزنتت 
شهاب خندید و گفت:خیلی ممنون واقعا 
من:خواهش میکنم
شهاب خندید و گفت:نه مثل اینکه حالت خوبه بلند شو من موهاتو درست کنم .
من:گفتم نه
شهاب:منم گفتم قول میدم دردت نیاد
بهش یک چشم غره رفتم و پشتم و بهش کردم اونم آروم آرورم شروع کرد به شونه و درست کردن موهام .
جالب بود من اصلا درد و حس نمیکردم .
شهاب:خوابت نبره خانومی......
من:نه من اصلا وقتی کسی موهامو شونه کنه خوابم نمی بره
شهاب:چه جالب دقیقا نقطه برعکس من .ولی کلا تو باهمه فرق داری ها
من:میدونم عزیزمممم
یک لحظه دستای شهاب از شونه کردتن موهام وایستاد و سرشو آورد جلو گفت:اول صبحی شیطوون شدی
خندیدم وهیچی نگفتم.
شهاب:خب بفرمایید اینم موهاتون دردت اومد؟
من:نه مرسی
شهاب:اوه اوه چه باادب. خواهش میکنم 
به موهام نگاه کردم خوجل شده بود .باصدای شهاب به خودم اومدم 
شهاب:خوب وایستا منم لباسمو عوض کنم باهم بریم .
من:باشه
شهاب رفت سمت چمدونشو ومنم چشمام و بستم صدای خنده ریز شهاب و شنیدم ولی به روی خودم نیاوردم .
یک دفعه ای یاد یک چیزی افتادم و سریع چشمام وباز کردم و برگشتم سمتشو که دیدم شهاب لخته و داره تیشرتشو تنش میکنه یک نیمچه جیغی کشیدم و گفتم:ببخشید
شهاب باصدایی که سعی میکرد خنده توش نباشه ولی ضاایع بود داره خودشو خیلی کنترل میکنه .
شهاب:نه اشکال نداره خوب بگو چیکار داشتی .درضمن چشماتم باز کن
من:تواز کجا فهمیدی کارت دارم
شهاب:سه تا نکته اینجا هست اول اینکه من روانشناسم دوم این که تو هیچوقت برای دید زدن من چشمات و باز نمیکنی وسوم اینکه ازاون جور یکدفعه ای چرخیدنت معلوم بود یکدفعه ای چیزی یادت اومده
من:آها خب سوالم این بود که اگه منو تو توی یک اتاق خوابیده باشیم پس رزا و خشایارم پیش هم خوابیدن
شهاب:خوب..
من:بابا اینجوری فقط ستاره و سپهر می مونن پس اینجوری اوناهم پیش هم خوابیدن
شهاب :آخه خانومه من میشه بپرسم چجوری پیش هم خوابیده باشن اونا همه باهم خوابیدن
من:تواز کجامیدونی؟
شهاب یک لحظه رنگش یک درجه پرید ولی سریع گفت:خوب حدس میزنم چون امکان نداره اونا پیش هم تنها خوابیده باشن وگرنه الان چیزی از اون ستاره بیچاره نمونده
خندیدم و برسم و براداشتم و به سمتش پرت کرم وگفتم:منحرف بیتربیت
شهابم خندید و گفت:خب راست میگم دیگه مگه داداشتو نمیشناسی؟
دوباره خندیدم و هیچی نگفتم.
شهاب:خوب بریم
بهش نگاه کردم یک تیشرت توسی چسب پوشیده بود باشلوار لی یخی مثل من 
بلند شدم و گفتم بریم.
داشتم میرفتم پایین که حس کردم یکی دستمو گرفت .نگاه کردم دیدم شهابِ تعجب کردم ولی به روی خودم نیاوردم و بیخیال شدم که این چرا یک دفعه ای اینجوری شده .شاید میخواد جلو بقیه خوب باشه .ولی چرا اونجا گفت خانومم .این جمله خیلی فکرمو مشغول کرده بود...
به پایین نگاه کردم دیدم همه نشستن
اومدم سلام کنم که چشمم خرد به خانواده آقای فرهنگ .
اونا دوستای خانوادگیمون بودن و یک دختر و پسر دوقلو داشتن به اسمای فرزاد و فرزانه.
باصدای شهاب به خودم اومدم
شهاب خیلی آروم جوری که هیچکی نفهمه گفت:این پسره چرا اینجوری نگات میکنه؟
من:کی رو میگی؟
شهاب:همون پسر جوونه که کنار او دختره نشسته
من:چه میدونم ...
شهاب:نفس به خدا از کنارم جم بخوری من میدونم و تو تازه شانس آوردم گفتم لباستو عوض کنی
من:شهاب بخوای دستور بدی به قرآن مجید همین الان جواب منفی که به فرزاد داده بودمو پس میگیرم میگم باشه ها....
یک لحظه از حرفی که خودم زدم شوک زده شدم ولی حرفیه که گفته بودم و درست هم نمیشد 
شهاب با صدای عصبانی گفت :هرکاری دوست داری بکن .اومد دستشو از تو دستم در بیاره که من ناخدا گاه دستشو محکم تر گرفتم و وقتی چشمای دلخور و متعجبشو دیدم یک لبخند زدم .
دیگه کاملا رسیده بودیم به مهمونا و شروع کردیم به سلام و احوال پرسی .
ازهمه خنده دار ترقیافه رزا و خشایار و سپهر وستاره بود که منو شهاب خیلی سعی کردیم وقتی قیافه های متعجبشونو میدیدیم نخندیم رسیدیم به فرزانه و فرزاد .
با فرزانه دست دادم و سلام و علیک کردیم وبه فرزاد که رسیدم به اونم سلام کردم فرزاد دستشو دراز کرد اومدم دستمو ببرم پشتم ولی دیدم شهاب داره باستاره میخنده .
حرصم گرفت ینی چی شده بود بین اینا که اینجوری میکردن .باصدای فرزاد به خودم امدم
فرزاد:نفس... خوبی
من:آره آره ممنون مرسی تو خوبی؟
فرزاد :ممنون مرسی چی کار میکنی؟ خوش میگزره
من:ممنون مرسی منم خوبم دیگه میگزرونم خودت چی چیکار میکنی
فرزاد:خیلی خوشحالی که منو انتخاب نکردی و رفتی اینو انتخاب کردی


من:فرزاد....
میخواستم بگم من اصلا به تو حسی نداشتم ولی باصدای شهاب حرفم نیمه تموم موند
شهاب:عزیزم معرفی نمیکنی؟
دستم و از دست فرزاد درآوردم و بالحن خیلی خوشکی گفتم:
چرا ایشون فرزاد جون هستن دوست خونوادگیمون ایشونن شهاب جان هستن همسر بنده 
فکر کنم لحن سردم خیلی ضایع بود چون بوضوح لب فرزاد به خنده باز شد و اخمای شهاب شدید رفت تو هم ...
فرزاد بالبخند:به هرحال خوشبختم از آشناییتون
شهاب هم با لحن نه چندان دوستانه ای گفت:منم همینطور

داشتم باخودم میخندیدم که چقدرم شما دوتا از دیدن همدیگه خوشحال شدین واقعا ...
باصدای رزا به سمتش برگشتم
رزا:نفس؟
من:جونم!
رزا:میشه بیای؟
-حتما عزیزم 
با رزا رفتیم روی یکی از مبل های گوشه حال نشستیم 
همین که نشستیم رزا با هیجان به طرف من برگشت و گفت:خب تعریف کن...
من با خونسردی گفتم:چیو؟؟
رزا که از جواب خونسرد من هیجانش فرو کش کرده بود گفت:این که چی شد که اینقدر با شهاب خوب شدی؟
شونمو انداختم بالا و گفتم:چه میدونم امروز یک جوری بود دتامون ناخداگاه سعی میکردیم خوب باشیم نمیدنم چرا؟؟
رزا:نفس؟
من:بله؟
رزا:دوسش داری
هیچی نگفتم ...ینی جوابی نداشتم که بهش بدم *
رزا:چی شد نفس جرا جوابمو نمیدی؟
من با حالت کلافه ای که جواب درست سوال رزا رو نمیدونستم برگشتم سمتش و گفتم :ببین رزا دقیقا نمیدونم چه مرگمه خب....
نمیدونم دوسش دارم دوسش ندارم هیچی نمیدونم ولی چند تا چیزو خوب میونم
اول اینکه اون دوستداشتنی که همون روز اول بادیدنش بهم دست داد هیچی نبود هیچی دوم اینکه اصلا حس خوبی ندارم از اینکه تازگی ها شهاب و ستاره خیلی شدید مشکوک میزنن باهم سوم اینکه وقتی مهربونه و کنارشم احساس خوبی بهم دست میده و چهارم اینکه همش دوست دارم لجش و در بیارم ...
رزا یک چند دقیقه هیچی نگفت و به فکر فرو رفت .ا.مد یک چیزی بگه که صدای فرزاد اومد که گفت:نفس میشه چند دقیقه وقتت و بگیرم 
یک نگاه به شهاب انداختم دیدم کنار بچه ها نشسته و بطور مثلا خیلی اتفاقی فرزانه یک طرفش نشسته و ستاره هم طر ف دیگه اش .و اونم اصلا حوااسش به من نیست برای همین با لبخند به طرف فرزاد برگشتم و گفت 
-البته بیا بشین
رزا هم بلند شد و گفت:خوب پس من میرم پیش بچه ها شما ها هم حرفاتون تموم شد بیاین اونجا 
منو فرزاد فقط سرمونو تکون دادیم ...بعد از رفتن رزا فرزاد روشو برگردوند سمت منو گفت:ببین نفس میخوام کمکت کنم
من که از یکدفعه ای حرف زدن فرزاد شوک زده شده بودم باحالت گیجی بهش نگاه کردم و گفتم:هاااااا؟؟
فرزاد که قیافه منو دید شروع کرد به خندیدن بعد از یکم خندیدن بالا خره آروم شد و گفت:ببین میخوام تو یک کاری کنی که از طریق من لج شهاب و در بیاری
من:چرا؟
فرزاد یک لبخند مهربون زد و گفت:ببین اولا اونجوری منو باشک نگاه نکن دوما منو به عنوان خاستگار قبلیت و کسی که دوست داره نگاه نکن منو مثل سپهر بدون میخوام بهت کمک کنم هوم؟
یک ذره فکر کردم .دیدم بد فکری هم نیست خوبه برای همین بالبخند قبول کردم و گفتم:باشه ممنون فرزاد 
فرزاد خندید و دستشو زد پشتم و گفت:برو ورووجک لازم به تشکر نیست خودم خواستم .


از پیش فرزاد بلند شدم و گفتم بیا بریم پیش بچه ها 
فرزاد خندید و سرش و تکون داد و گفت:نه ممنون فعلا نمیخوام جلو شهاب باشم
با اخم دستشو گرفتم و کشیدم و گفتم:بیا ببینم .ینی چی به خاطر من نمیخوای بیای تو جمع اتفاقا پاشو ببینم ...
فرزاد خندید و بلند شد .همونجوری دستم تو دستش بود که رسیدیم به جمع .
همونموقع فرزاد خم شد دم گوشم و به حالتی که میخواد مثلا یک جوکی تعریف کنه گفت:
-ببین به رزا هم بگوتاکمکمون کنه اینجوری هم بد آدم و نگاه نکنه .الانم بخند 
واقعا خندم گرفته بود زندگیم واقا شده بود شبیه رمانای کلکلی عشقی .
خندیدم و هیچی نگفتم سرمو گرفتم بالا که چشمای به خون نشسته ی شهاب و دیدم .
هیچی به روی خودم نیاورددم و کنار فرزاد نشستم فرزاد دوباره سرشو آورد نزدیک گوش منو گفت:نفس رابطت کلا با شهاب چجوریاست؟
من بالبخند سرمو برگردوندم طرفش و به چشمای خوشرنگش زل زدم واقعا چرا بهش جواب منفی دادم ...خودمم نفهمیدم 
باصدای فرزاد به خودم اومدم.
-چی شد؟به چی اینجوری زل زدی
بهش نگاه کردم توی چشماش خنده موج میزد
من باخنده گفتم:به چشمای تو
فرزاد خندید و گفت:اونو که فهمیدم به گوشم که زل نزده بودی منظورم اینه که چرا زل زدی؟
من:به تو چه به چشمای شریک خودم زل زدم 
فرزاد خندید و باعجله گفت:نفس بدو سریع بگو رابطت با شهاب چجوریه؟
من یک ذره فکر کردم و گفتم:ببین تا امروز همش باهم کلکل میکردیم و دعوا بود ولی امرو اصلا نفهمیدم چی شد خیلی خوب شد تا اینکه اومدیم پایین دوباره بد شد
فرزاد یکذره فکر کرد بعد با لبخند گفت:ببین تو وقتی باشهابی باهاش خوب باش .من نمیدونم صبح چجوری بودین ولی سعی کن همونجوری باشی و تو اصلا به صمیمیتش با ستاره اشاره نکن خوب انگار اصلا و ابدا برات مهم نیست فهمیدی ؟
من سرمو تکون دادم و گفتم :باشه
فرزا زیر چشمی به طرف شهاب نگاه کرد و بالبخند گفت:اوه اوه اومد
تا اومدم بپرسم کی قامت شهاب جلوم ظاهر شد.
شهاب باصدای آرومی گفت:نفس جان میای بریم قدم بزنیم 
میخواستم بگم پاشو برو با ستاره جونت یکوقت ناراحت نشه ولی یاد حرف فرزاد افتادم و هیچی نگفتم وفقط بلند شدم و رو به فرزاد گفتم:پس فعلا 
فرزاد سرش و تکون داد و گفت:اجازه ماهم دست شماست خانوم .برو خوش باش ورووجک
یک خنده خیلی ملوس کرردم که لبخند فرزاد غمگین شد و دست من تو دست شهاب بیشتر فشرده شد 
....
باشهاب از ویلا خارج شدیم اومدم دستمو از دستش بیرون بکشم که شهاب دستمو محکم تر گرفت و گفت :کجا 
هیچی نگفتم و آروم گرفتم اونم یک فشا ملایم به دستم وارد کرد و به سمت دریا راه افتاد .بد جور حوس آهنگ کرده بودم برای همین بالحن به خصوصی که نمیدونم اون لحظه دقیقا از چه چیزی سرچشمه میگرفت گفتم:شهاب؟
شهاب باصدای آرومی و ناراحتی گفت:جانم؟
بهش نگاه کردم حالت نگاش یکی چیزی بود ...که نمی دونم چی بود...شاید دوست نداشتم بدونم چی بود...واقعا میدونستم چی بود و نمیخواستم بدونم؟

همینجوری بهش نگاه میکردم که یک دفعه ای شهاب باخشونت دوطرف بازوم و گرفت و با عصبانیت غریٌد:همینجوری اون فرزاد و نگاه میکردی که میخواست باچشماش قورتت بده دیگه...
من که تعجب کرده بودم گفتم:هااا؟
شهاب بازوم و ول کرد و باعصبانیت دستشو کرد تو موهاش و گفت:هیچی ولش کن تو بگو چی کارم داشتی صدام کردی!
شونمو انداختم بالا و گفتم:هیچی میخواستم بگم میشه آهنگ بذاری؟
سرمو مظلومانه کج کردم و بهش نگاه کردم 
شهاب که تااون موقع اخم کرده بود بادیدن من لبخند زد و یک چیزی زیر لب مثل لعنتی اونجوری ناه نکن زمزمه کرد و گفت:چی میخوای خانوم گربه ؟
من:فرق نمیکنه هرچی باشه درضمن گربه هم خودتی


من:فرق نمیکنه هرچی باشه درضمن گربه هم خودتی
شهاب:خوب چشمات که آبیه اونجوری هم که نگاه می کنی آدم یاد گربه می افته دیگه
خندیدم و گفتم:خیلهه خوب حالا آهنگ بذار 
شهاب گوشیش و از جیبش درآورد و گفت:شاد میخوای غمگین باشه چی باشه
شونمو انداختم بالا وو گفتم:برام فرق نمیکنه میخوام اصلا ببینم الان تو اگه بخوای یک آهنگ بذاری چی میذاری
شهاب سرشو تکون داد و سرشو برد تو گوشی و بعداز چند دقیقه آهنگ شروع غیرمعمولی از محسن چاوشی سکوت اونجارو شکست:
دوســـتی ساده ما غیر معمولی شد
نمی دونم اونروز تو وجودم چی شد
که وجودم لرزید...
دل من این حس و از تو زودترفهمید
توکه باشی پیشم دیگه چی کم دارم
چه دلیلی داره ازتو دست بردارم
بین ما ک بیشتر عاشقه ؟من یاتو؟
هرچی شد از حالا همه چیزش باتو
دیگه دست من نیست بستگی داره به تو
بستگی داره به تو تاکجا دوسم داری
بستگی داره به تو تاچه روزی بتونی
عاشق من بمونی منو تنها نذاری
دست من نبود اگه اینجوری پیش اومد
می دونستم خوبی ولی نه تا این حد
انگاری صد ساله که تورو می شناسم
واسه اینه انگار روی تو حساسم
منه احساساتی به تو عادت کردم
هرجاباشم آخر به تو برمیگردم....
به اینجای آهنگ که رسید گوشیش اخطار کم بودن باطری داد و بعدم سریع گوشیش خاموش شد .
به دستامون نگاه کردم انقدر غرق آهنگ بودم که نفهمیدم شهاب کی دستمو گرفته...یاشایدم خودم ناخداگاه دستشو گرفتم نمیدونم 
باصدای شهاب به خودم اومدم
شهاب:به چی فکر میکنی؟
به سمتش برگشتم و گفتم:خیلی قشنگ بود شهاب...
شهاب سرشو تکون داد و گفت:آره خیلی ...
من:حالا به یاد کی گوش میکنی اینو
شهاب شونه بالا انداخت و گفت:بعضی مواقع به یاد سروناز
خیلی ناراحت شدم منظورش چی بود ...ینی هنوز بهش فکر میکنه ؟برای اینکه بغضی که تو گلموم هست و به منظور این که از این موضوع ناراحت شدم نگیره گفتم:الهی خیلی بد مرد نه
چشمای شهاب از تعجب داشت از حدقه می زد بیرون ولی سعی میکرد معمولی باشه 
بادیدن قیافش خندم گرفت و با خنده گفتم:چیه؟چرا ایجوری نگا میکنی دادا؟
شهاب بالحنی که توش تعجب و شک و تردید موج میزد گفت:حالت خوبه تو نفس
سرمو با خنده تکون دادم و گفتم:آره چطور مگه؟؟؟
شهاب سرش و تکون داد و گفت:هیچی ...موافقی تا لب دریا بدویم
دستامو با خوشحالی زدم به هم و گفتم:آخ جووون پایتم خراااب دادا
شهاب خندید و گفت:به قول آقا فرزادتون بدو ورووجک
خیلی جلوی خودم و گرفتم تا از خنده منفجر نشم ...پسره حسود مودب .آقا فرزادتون..پوف پوف چه غلطا آقا فرزادتو از کی تاحالا شده فرزاد من؟؟؟؟
شروع کردم با شهاب دوویدن تا دریا ...کنار ساحل من جلو تر بودم که بلوزم از پشت با دست شهاب کشیده شد و شهاب خواست جلو تر از من بره که من چون افتاده بودم زیر لنگی براش انداختم و افتاد کنار من 
شهاب رو به من چرخید و گفت:هه هه هه بامزه چرا کشیدیم ؟؟؟
من با تعجب و چشمای گرد شده گفتم:اِ اِ اِ بچه پروو ...خیلی روو داری بابا 
شهاب خندید و گفت:چا کریم
یک مشت شن برداشتم و پرت کردم سمتش که رفت توی دهنش منم فلنگ و بستم و در رفتم .
شهابم بعد از این که شنارو از تو دهنش درآورد افتاد دنبالم
حالا من بدو شهاب بدو دیگه تقریبا تا وسطای کمرم تو آب بودم که یکدفعه ای پام کشیده شد و من رفتم زیر آب....چون بی هوا رفته بودم حسابی آب تودهن و دماغم رفته بود ...
سریع اومدم بیرونو شروع کردم به سرفه کردن شابم با خنده اومد بالا و به من نگاه کرد ولی ووقتی دید من دارم خفه میشم از سرفه همچین زد پشت کمرم که همه آبای توی معدم به علاوه خرده استخونامم بیرون پرید و باعث شد من بد تر به سر فه بی افتم .
بعد از چند دقیقه بالا خره سرفم بند اومد و من فقط به شهاب نگاه کردم شهاب که نگاه منو دید شونه اندا خت بالا و گفت:میخواستی به سمتم ماسه پرتاب نکنی..باتمووم شدن حرفش در رفت منم که حال دوویدن نداشتم آروم آروم به سمت ویلا راه افتادم ...وقتی به در ویلا رسیم دیدم رز اداره قدم رو میره دم در


ولی تا چشمش به من افتاد اول با تعجب چند ثانیه نگام کرد بعد سریع اومد طرفمو با تعجب گفت:چی شدی؟
خندیدم و گفتم:بذار برم لباسمو عوض کنم میام 
رزا سرشو تکون داد و گفت باشه 
منم رفتم تو همه بادیدنم تعجب کردن و سیل سوالات بود که داشت کم کم به طرفم پرتاب میشد برای جلو گیری از رم کردن همشون سریع گفتم:سلام سلام ببخشید رفتم یک خورده آب تنی ...و بعد از زدن این حرف دوویدم سمت اتاق چون میدونستم اگه نرم باید به نصیحت های ارجمندشون گوش فرا میدادم
درو که باز کردم با کمال تعجب دیدم شهاب تو اتاقه و داره موهااشو باحوله خشک میکنه
شهاب که منو دید خندید و گفت:تعجب نکن چشم گربه ای من از در بالکن اومدم تو
اوهومی کردم و رفتم سراغ چمدونم 
صدای شهاب از پشت سرم اومد که با لحنی که توش تعجب موج میزد گفت:نفس تو الان نمیخوای تلافی کنی یا فهشی چیزی بدی؟؟؟؟
خندم گرفته بود از این که این همه بلا سر این بد بخت آوردم که یک بار که کاری به کارش ندارم تعجب میکنه.
خندیدم و رفتم سراغ چمدونم و یک بلوز صورتی که تازیر باسنم می اومد و پایینش کش داشت و آستیناشم یک چاک داشت باشلوار لوله تفنگی چسب مشکی برداشتم و به شهاب گفتم:نه کارت ندارم فقط برو بیرون لطفا تامن لباسم و عوض کنم .
شهاب سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت منم لباسم و پوشیدم ورفتم بیرو.
وقتی رسیدم پایین دیدم رزا و فرزاد و خشایار نشستن و دارن میخندن تعجب کردم و ررفتم سمتشون و سلام کردم اوناهم تامنو دیدن دوباره زدن زیر خنده من که تعجب کرده بودم و فکر کردم مشکل از منه با تعجب پرسیدم:چیزی توی من میبینین که میخندین؟
خشایار بالبخند گفت:توی ظاهرت نه ولی توی باطنت اون ذات خرابته که آدمو به خنده می اندازه
هنوز هیچی نفهمیده بودم از حرفاشون که فرزاد گفت:بابا من جریان نقشمونو برای بچه ها گفتم 
به خشایار:نگاه کردم و یک چشم قره به فرزاد رفتم خشایار که متوجه این کار من شده بود باخنده گفت ـ:نگران نباش نفس من پشتتم چون خودمم متوجه رفتارای ستاره با شهاب شدم و دلمم برای سپهر میسوزه 
سری تکون دادم و رو به فرزاد گفتم:خوب پس چرا به سپهر چیزی نگفتی
فرزاد:آخه اگه به سپهر میگفتم میخواست نصیحت مادرانه رو شروع کنه و درضمن حرفای مارو هم در مورد ستاره قبول نمیکنه
سری تکون دادم و به حرفای فرزاد فکر کردم بازم فرزاد سپهر و بیشتر از منو رزا میشناخت چون فرزاد و سپهر از بچگی باهم دوست بودن و کافی شاپ سپهر و فرزاد به ما معرفی کرد ولی چون خودشون مجبور شدن برن برای زندگی کرج رفت و آدمونم کم شد باهم 
باصدای رزا از فکر و خیالات اومدم بیرون که داشت رو به فرزاد میگفت:خوب حالا میخوای چی کار کنی
فرزاد شونه ای بالا انداخت و گفت:کار خاصی قرارنیست بکنیم فقط هرجا تو جمع بود منو نفس با همیم و شماها ه با ید همکاری کنید
رزا و خشایار سرشونو تکون دادن و لبخند زدن ولی یک دفعه ای خشایار گفت:راستی نفس شهاب نباید بفهمه تو رو ستاره حساسی فهمیدی
سرمو تکون ددم و گفتم:اتفاقا فرزادم همین و گفت .
رزا رو به منو خشایار گفت:بچه ها میشه لطفا چنددقیقه مارو تنها بذارین
منو خشایار سرمونو تکون دادیم و رفتیم رو مبل های اون طرف نشستیم و به اونا چشم دوختیم فرزدسرش پایین بود و رزا داشت باهاش حرف میزد یک دفعه ای فرزا سرشو آورد بالا و من درخشش یک قطره اشک و تو چشماش دیدم .
باصدای خشایار به خودم اومدم 
خشایار:معلوم نیست رز اداره بهش چی میگه که گریش گرفته
به لحن خشایار لبخند زدم و دوباره سرم و برگردوندم سمت فرزاد و رزا ...
حالا رزا ساکت بود و فرزاد داشت حرف میزد .
یکدفعه ای رزا بلند شد و دست فرزاد و گرفت و از ویلا خارج شدن من و خش ایار هم داشتیم بهشون نگاه میکردیم فگر کنم حواسشون نبود کهاونجایی که وایستادن دقیقا دید داره به جایی که مانشستیم
خشایار:نفس؟؟؟
من:هوم؟
خشایار:فرزاد چشه این که خوب بود
به فرزاد نگاه کردم به دیوار تکیه داده بود سرش بایین بود وحالا رزا داشت گریه میکرد
سرمو تکون دادم و گفتم:نمیدونم ...
همون موقع صدای سپهر اومد که گفت:سلام سلام

به طرفش برگشتم و یک لبخند بهش زدم که جوابمو با یک لبخند پرمهر جواب داد.ورفت طرف خشایار گفت:چیه شما دوتا باهم خلوت کردین.
دیدم ممکنه سوء تفاهم بشه برای همین گفتم:نه بابا خلوت بخوره تو سرمون اومدیم اینور نشستیم که رزا و فرزا با خیال راحت حرف بزنن 
سپهر سرشو به طرف بچه ها چرخوند و با تعجب گفت:واا این پسر چشه این که خوب بود
من و خشایار شونه بالا انداختیم و هیچی نگفتیم
سپهر:خیله خوب حالا برین حاظرشین میخوایم بریم جواهرده
دستام و به هم کوبیدم و گفتم:آآآآآخ جووون الان آماده میشم 
سریع رفتم بالا و یک مانتو قرمز کوتاه با شلوارو شال سفید پوشیدم و کفش ورزشی های مشکیم و هم از تو چمدون برداشتم ینی انتخاب دیگه ای نداشتم چون فقط همین جفت کفش ورزشیم و آورده بودم اومدم از اتاق برم بیرون که شهاب اومد تو و به من نگاه کرد و یک لبخند زد و گفت:اوووو بابا خانوم خانوما مگه کجا میخوایم بریم که اینقدر شوق و ذوق داری؟
با یک لبخند گشاد گفتم:وااای وااای وااای تو جواهر ده تاحالا نرفتی؟؟
شهاب سرش و تکون داد و گفت:نه متاسفانه
من:خوب نصف عمرت رفته به باد داداش یک روستا فوق العاده روی قله کوهِ خیلی قشنگه توام اگه ببینی عاشقش میشی مطمئنم...
شهاب سرشو تکون داد و گفت:ببینیم و تعریف کنیم 
همون موقع صدای رزا اومد که گفت:نفس بیا بریم فرزاد و خشایار منتظرن.
نمیدونم شهابم حس کرد یانه ولی من کاملا متوجه شدم که رز اداره میخنده.
منم از خندش خندم گرفت ولی فکر کنم شهاب خندم و اشتباه برداشت کرد و با خم روشو برگردوند منم با خنده گفتم:فعلا و از اتاق خارج شدم .
دیدم حدسم درست بود چون رزا قرمز شده بود و خشایار دستشو گرفته بود جلو صورتش ولی شونه هاش داشت تکون میخورد .
منم خندیدم و رفتم پایین و اوناهم پشت سرم اومدن
پایین که رسیدم دیدم سپهر و فرزاد دارن باهم حرف میزننو فرزانه و ستاره هم کنار هم نشستن .
به پسرا لبخند زدم و رفتم طرف ستاره و فرزانه 
ستاره که منو دید بالخند پشت سرمو نگاه کرد ونمیدونم دنبال چیزی میگشت که چند بار سرشو اینطرف و اونطرف چرخوند و چیز ندید لبخندش جمع شد ولی در عوض فرزانه بالبخند اومد طرفمو پیشم نشست و شروع کردیم به حرف زدن .
داشتیم حرف میزدیم که صدای رزا از پشت سرمون اومد بهش نگاه کردم یک مانتو شبیه مانتو من البته مشکیش و پوشیده بود با شلوار و شال سفید ناز شده بود رو به من گفت:نفس ن کفش کتونی های قرمزمو آوردم و تو مشکیتو فکرکنم نه؟
سرمو تکون دادم و گفتم:آره چطور؟
رزا:خوب پس بیا کفشامون عوض
باشه خوبه
باصدای بابا ها به خودمو اومدیم که میگفتن زود تر سوار شیم
همه اومدیم بیرون فقط شهاب مونده بود که اونم چنددقیقه بعد اومد بیرون بهش نگاه کردم یک شلوار لی بایک تیشرت جیگری پوشیده بود بااینکه رنگ تیشرتش جیغ بود ولی خیلی بهش می اومد موهاشم داده بود بالا خلاصه ستاره کشی شده بود
با صدایفرزانه نگام و از شهاب برداشتم و به فرزانه نگاه کردم : قراره چه جوری بشینیم
رزا:همه ماها با هم تویه ماشین میشینیم 
من با تعجب :میشه بپرسم چجوری 
خشایار:بابا جا میکنیم خودمون و دیگه 
فرزاد که تازه از اون ور اومده بود و بحث مارو شنیده بود گفت:خوب با ماشیم من که بزرگ تره میریم 
هممون قبول کردیم و رفتیم نشستیم ترتیب نشستنمون اول شهاب که پشت سر راننده بود نشست منم به خاطر کمبود جا مجبور شدم رو پاش بشینم بعد ما سریع ستاره اومد نشست بعد سپهر بعش هم خشایار اومد نشست رو پاشم رزا فرزانه هم جلو نشست ... 
من :آقا نگیرنمون 
ستاره :وای راست میگی ها 
خشایار گفت:نه بابا 
فرزاد:فوقش بگیرنمون جریممون میکنن دیگه فدای سرت 
خندیدم اونم بهم از تو آینه چشمک زد که فکر کنم شهاب دید چون دستش کوبیده شد تو پهلوم 
دردم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم 
ولی شهاب گفت:ببخشید عزیزم 
منم لبخند زدم و گفتم:خواهش میکنم اتفاقی بود دیگه پیش میاد 
شهاب فقط سرشو تکون داد و هیچی نگفت 
فرزانه گفت:اه فرزاد خوب یک آهنی چیزی بذار حوصلمون سررفت 
فرزاد:نه که تو اصلا یاد نداری خوب خودت یک چیزی بذار 
فرزانه: باشه خوب از تو شروع میکنیم چه آهنگی میخوای 
فرزاد یک خورده فکر کرد و بعد گفت:عشق اولین و آخرینمی رو بذار 
بعد به من نگاه کرد نمیدونم تو نگاش چی بود که از خودم خجالت کشیدم که ازش کمک خواستم نقش عشقم و بازی کنه 
فرزانه گفت:نه اون خیلی غمگینه 
صدای رزا که گفت:اصلا میخوای آهنگ نذار جادش خیلی قشنگه توسکوت باشه بهتره 
بچه ها سرشونو تکون دادن فقط خشایار و شهاب و ستاره هیچی نگفتن چون فکر کنم تاحالا نرفته بودن. 
تو جادش همه ساکت بودیم و واقعا هم ججادش خیلی قشنگ بود همش سرسبز بود وداشتیم از رو کوه میرفتیم بالا 
اونجا یک آبشار بود که ماشینا اونجا وایستادن 
رفتیم کنار آبشار و کلی عکس گرفتیم حالا بماند که منو فرزاد چقدر لج شهاب و در آوردیم و ستاره چقدر لج منو سپهر و 
ولی در عوض کلی عکس خوشگل زیر آبشار با شهاب گرفتیم ....


بعداز این که از کنار آبشار خیس خالی اومدیم کنار شهاب و خشایار رفتن لواشک برای من و رزا بخرن .
فرزاد و سپهر هم کنار هم وایستاده بودن و داشتن حرف میزدن و منو رزا و فرزانه و ستاره هم کنار هم وایستاده بودیم و داشتیم حرف میزدیم.وفرزانه داشت برای ستاره از قشنگی های جواهر ده میگفت.
شهاب و خشایار با دوتا لواشک بزرگ برگشتن و لواشکارو دادن به ما ...
ستاره گفت:اِ آقا شهاب منم میخوام مییشه برای منم بگیین....
واقعا نمی دونم چرا ستاره اینجوری شده بود تو چشمای خودِ شهابم تعجب بود و هممون داشتیم به شهاب نگاه میکردیم .
شهاب سرشو تکون داد و گفت:خوب از اول میگفتین ستاره خانوم
ستاره گفت:آخه نپرسیدین
شهاب خواست چیزی بگه که خشایار به جاش گفت:آخه قرار بود منو شهاب فقط برای خانومای خودمون چیزی بگیریم فرزانه خانومم که به فرزاد میگفن خوب شماهم به سپهر بگین.
ستاره چیشی کرد و رفت و ماهارو متحیر برجا گذاشت .
صدای فرزانه از پشت سرم اومد که گفت:مگه ستاره رو نمیخواستین برای سپهر بگیرین پس چرا این اینجوری میکنه.
بهش نگاه کردم و هیچی نگفتم .
صدای فرزاد اومد که گفت:دخترا بیاین بشینین
دوباره منو شهاب رفتیم نشستیم ولی تا ستاره خواست بشینه فرزانه سریع اومد نشست و گفت ببخشید ستاره جون من با نفسی کار دارم شما بی زحمت جلو بشینین.
بعداز فرزانه سپهر اومد نشست که با عث شد فرزانه قرمز بشه و من با تعجب نگاش کردم ولی اون به روی خودش نیاورد ولی صدای زمزمه آروم شهاب و کنار گوشم شنیدم که گفت:اونجوری نگاش نکن خجالت میکشه.
نگاه متعجبم و به صورت شهاب برگردوندم .
شهاب خندش گرفت و گفت:وروجک متعجب...
هیچی نگفتم ینی اینقدر فکرم مشغول حرکت غیر منتظره فرزانه بود که حوصله کل کل نداشتم 
با صدای زنگ گوشیم حواسم جمع شد و گوشیم و در آوردم از رزا بود نوشته بود:خانوم خرسه از طبیعت لذت ببر و اینقدر فکرت و مشغول نکن بعدا برات تعریف میکنم.
بعد صدای خنده ریز رزا و خشایار اومد روم و کردم طرفشونو زبون درازی کردم و 
نوشتم حالا چرا خرس؟
نوشت:چون از هیچی خبر نداری
بعداز خوندن اس سرمو برگردونم طرف پنجره و به مه که توی جاده بود نگاه کردم....
اونروزم تموم شد و طقریبا طرفای عصر رسیدیم .
دیگه هممون رو به موت بودیم ولی بازم رفتیم طرف دریا و کلی آب بازی کردیم و وقتی دیگه جیغ ماا دخترا از حیوونای ریز کنار آب بلند شد بلند شدیم رفتیم طرف حموم و صف بستیم پشت حموم .
موقع خواب قرار بود منو رزا و ستاره و فرزانه باهم بخوابیم پسرا هم باهم .
صورت دلخور شهاب و دیدم ولی به روی خودم نیاوردم ....
شب که رفتیم بخوابیم زذدم به رزا که سرشو به سمت برگردوند به ستاره اشاره کردم و دوتادستامو زیر گوشم گذاشتم و چشمام و بستم بعد به خودمون اشاره کردم و دوت انگشتام و گگذاشتم کف دستم وو به عامت راه رفتن حرکت دادم..
رزا ککه خندش گرفته بود سرشو تکون دادو به ستاره نگاه کرد و گفت:خوب بچه ها شب بخیر..
بقیه هم جوابشو دادیم و خوابیدیم ..
فکر کنم یک ساعتی بود که تو تخت بیدار بودم حتی غلت هم نزدم که ستاره اینا بیدار نشن .
یکدفعه ای دیدم رزا بلند شد رفت از اتاق بیرون بدون حتی توجه به من.
باتعجب آروم بلندشدم و دنبالش رفتم دیدم نیست همینجوری داشتم دور خودم میچرخیدم که صدای درِ دستشویی اومد و بعدشم رزا باچشمایه نیمه باز دوباره داشت راه اتاقمونو پیش میگرفت...
سرمو تکون دادم منو باش منتظر کی هستیم سریع لباسشو گفتم و برششگردوندم بااون چشمای نیمه باز داشت منو نگاه میکرد:چیه چی میگی؟؟؟
من :بچه پروو قرار بود بعداز این که ستاره خوابید بیای جریان و برام تعریف کنی بعد الان خودت خوابیدی؟؟


رزا با حالت گریه گفت:یادم رفت حالا جان نفس بذار برم بخوابم فردا تعریف میکنم برات .
بعدشم رفت تو اتاق و منو مبهوت سر جا گذاشت..
زیر لب چندتا فهش بهش دادم و رامو کشیدم طرف اتاق و رفتم دراز کشیدم ..
خداییش خودمم خیلی خوابم میومد و سریع خوابم برد.
باصدای سپهر از خواب بیدار شدم:نفسی...نفسم...
سریع چشمامو باز کردم دلم خیلی براش تنگ شده بود ..خیلی وقت بو که سپهر و یادم رفته بود .
چشمام که بهش خورد قشن خیسی که تو چشمای جفتمون بود و حس کردم بلندشدم و نشستم و خودم وانداختم تو بغلش اونم موهامو ناز میکرد و گفت:خواهر بیمعرفتی شدی هاااا...
من سرمو از رو سینش بلند کردم و همونجور که اشکام و پاک میگردم گفتم:ببخشید سپهر به خدا ...
سپهر لبخندزد و گفت:باشه ولی دیگه بی معرفت نشیا باشه ..حالا هم برو دست و صورتت و بشور من منتظرم باهم بریم .
بالبخند سرمو به نشونه باشه تکون دادم و اونم از اتاق رفت بیرون سریع دست و صورتمو شستم و موهامو شونه کردم خدارو شکر گره نداشت از بس دیروز تو حموم نرم کننده روش خالی کردم .راحت شونه میشد بعدش رفتم سراغ چمدونم که معلوم نبود کی آورده برام یک شلوارک لی یخی برداشتم که کمربند قهوه ای پررنگ داشت بایک بلوز آستین بلند مشکی که روش عکس یک اسکلتی که رو سرش کلاهه قهوه ای و تو دهنشم یک گل رز قرمزه برداشتم و پوشیدم آستینای بلوزمم زدم بالا موهامم از وسط فرقمو باز کردم و دوتایی بستم ...
توآینه به خودم ناه کردم ..خوب بودم خوشم اومد از قیافم ..
درو باز کردم دیدم سپهر دم دره منو که دید یک لبخند زد ولی چشمش به بلوزم که افتاد چشم غره بهم رفت و گفت:توهنوز اسکلت دوست داری.
باخنده سرمو تکون دادم و هیچی نگفتم...
باهم دیگه رفتیم پایین دیدم هیچکی نیست با تعجب برگشتم سمتشبقیه کجان؟؟
سپهر گفت:تو آشپز خونه دارن صبحانه میخورن ...
من:به به ...امروز کجا میخوایم بریم؟؟
سپهر گفت:احتمالا بریم مرداب انزلی...
من:آآخ جووون 
سپهر خندید و گفت:یادته چقدر جیغ و داد میکردین با رزا ...
من با خنده سرمو تکون دادم .
همون موقع رسیدیم به آشپزخونه .
یک نگاه کلی انداختم خوب مثل همیشه مامان باباها پیش هم نشسته بودن رزا و خشایار کنار هم پیش خشایار شهاب نشسته بود و کنار شهاب ستاره چشمام چهارتا شده بود .بابا این دیگه چقدر پرووئه کنا ستاره خالی بود بعدش فرزانه نشسته بود وکنارشم فرزاد کنار فرزانه و فرزاد خالی بود از دستی رفتم کنار فرزاد نشستم که اگه شهاب خاست حرص بخوره بهونه داشته باشه ولی اصلا حواسم به فرزانه نبود که وقتی سپهر کنارش نشست در جا رنگ لبو شد و سرشو انداخت زیر .خندم گرفته بود تازه یاد این موضوع افتادم یادم باشه از رزا بپرسم بعد به رفتارای ستاره و سپهر دقت کردم .
اصلا انگار نه انگار که ما ستاررو برای سپهر آورده بودیم حواس هیچکدومشون به هم نبود .
سرمو تکون دادم وشروع کردم به خوردن ..
اون صبحانه با شوخی هایه شهابو سپهر و فرزاد خیلی خوش گذشت خشایارم بعضی موقع ها همراهیشون میکرد والی خوب اون سه تابیشتر شوخی میکردن.
بعداز تموم شدن صبحانه قرار بر این شد که همه حاظر شیم تا بریم به مرداب انزلی.
سریع رفتیم تو اتاقامون و مانتو شلوار پوشیدیم البته من یک تونیک آستین بلند نخی سفید پوشیدم که روش طرح های گلایه ریز مشکی داشت بایک شلوار کتون سفید و یک شال مشکی هم انداختم رو سرمو کلاه نقاب دارمم برداشتم و آرایشم بیخیال شدم قط کرم ضد آفتاب زدم و یک رژ آجری رنگ...
موقع سوار شدن ماشینا فرق کرد چون راه دور بود و پدر ماها در میومد اگه میخواستیم مثل دیروز بشینیم برای همین قرار شد چهار ماشینه بریم بزرگ ترا که خوب دیروز تو دوتا ماشین بودن که هیچی ولی ماها قرار شد منو رزا و شهاب و خشایار تو ماشین شهاب باشیم ستاره و فرزانه و سپهر و فرزاد هم تو ماشین فرزاد .
تو ماشین که نشستیم من که عینک آفتابیمو زدم و رومو کرددم سمت پنجره رزاد سرشو تکیه داد به شونه منو از اون پنجره بیرونو نگاه کرد دیگه رو برنگردوندم بینم شهاب و خشایار چیکار کردن .فقط بعداز چنددقیقه صدای موسیقیه بیکلام تو ماشین پخش شد و بقیه راهم به سکوت مطلق خطم شد
توی اون سه ساعت تا رسیدن من یک ساعت وسطش و خواب بودم و بقیشم بیرونو نگاه میکردم وقتی رسیدیم سریع پیاده شدیم و پسرا هم رفتن سفارش قایق بدن .
وقتی اومدن گفتن شرفیتش شیش نفره خوب حالا چه جوری میخوایم سوار بشیم. 
مامان بابای فرزاد که گفتم که مااز همون اول گفتیم نمیایم .
خشایار گفت:خوب منو رزا با مامان بابا ها میریم که بالا خره یک قایق دونفر کم میاره شااها هم با هم برین
شهاب گفت:مطمعنی خشی
خشایار سرشو تکون داد و سپهر گفت:اِ شهاب اصرار نکن حوصله داری تو یک قایق چهار تا زنگ خطر در جا بشنوی
مادخترا به سمت سپهر یک قدم برداشتیم و بقیه زدن زیر خنده .
دوباره پسرا رفتن که قایقارو بگیرن رفتیم نشستیم من سریع رفتم جلو نشستم چون وقتی میخواستیم جای نیلوفرای آبیش بریم توی دید تر بود و قشنگ تر 
فرزانه و ستاره هم اومدن پیش من نشستن .پسرا هم به جای اینکه برن پشت بشینن اومدن جلوی قایق نشستن و به قیافه ماسه تا خندیدن.
فرزاد جلوی من سریع نشست شهابم که این حرکت و دید رفت جلوی ستاره نشست خوب سپهرم نشست جلوی فرزانه.
خندم گرفته بود این فرزانه هم به خاطر لج و لج بازیه مو شهاب چقدر باید سرخ میشد .
قایق شروع کرد به حرکت کردن و به خاطر داد و بیداد های پسرا که میگفتن خوابمون گرفت حسابی از خجالتمون در اومد و اینور و اونور کرد قایق و ما دخترا هم جیغ میزدیم ولی وقتی مرده قاق و کنار نیلو فرای آبی نگه داشت همه ساکت شدیم و محو زیبایی اونجا بااین که چند بار تاحالا اومده بودم ولی بازم عاشق نیلوفر های آبیش بودم...
از برگشتمونم همون ماجرا ها افتاد وقتی قایق وایستاد هممون داشتیم عق میزدیم و خشایار و رزا به قیافه های ما میخندیدن .
من یکی که اصلا حال بحث کردن نداشتم برای همین گذاشتم سرموقع از خجالتشون در بیام فکر کنم بقیه هم همین جال و داشتم چون نه پسرا و فرزانه و ستاره هیچی نگفتن...
تویه راه برگشت پدران لطف کردن و برامون کلی سوسیس و گوجه و انواع سس ها با نون ساندویچی گرفتن و ماهارو شاد کرد جوری که وقتی رسیدیم همه حمله بردیم به سوسیس های خام و همونجوری خوردیم و مامانا مجبور شدن یک سری دیگه ریز کنن و سرخ کنن و ماباوجود اونهمه سوسیس خامی که خوردیم و خداییش هم بهمون حسابی چسبید دوباره سوسی سرخ کرده با گوجه و نون ساندویچی و خیلی شیک خوردیم...
وحسابی خوش گذشت قرار شد که یکی دوساعت همه بخوابن بعد بریم لب دریا...

رفتیم تو ااق و هممون تا سرمون رسید به بالش خوابمون برد.
خواب بودم که با تکونای دست یکی بیدار شدم چشمام و باز کردم دیدم رزا
رزا با خنده گفت:نوبتی گذاشتیم هر بار یکیمون میاد تورو بیدار میکنه.
خندم گرفت ولی سعی کردم بخورمش که البته زیادم موفق نبودم .
بلند شدم و لباسامو صاف کردم و با رزا رفتیم پایین و بعداز عصرونه خوردن رفتیم لب ساحل ..
همینجوری نشسته بودم که دیدم فرزاد داره میاد سمتم شهاب سریع خودشو انداخت جلو گفت:نفس
من با خنده گفتم:بله؟
فکر کنم حرفی نداشت بگه چون داشت من من میکیرد ولی یک دفعه ای گفت:میای بریم ..
سرمو تکون دادم و بلند شدم و بعداز تکوندن پشتم پشت سرش راه افتادم..
یکذره که از بچه ها دور شدیم گفت..
ببین اصلا دلیل آشنایی ما حرف زدن تو بود کارمون به ازدواج کشید تو هنوز هیچی نگفتی...


خندم گرفت راست می گفت من هیچی نگفته بودم ولی خداییش حالم خوب شده بود ینی دیگه واقعا احتیاجی نمیدیدم که بخوام همه ماجرارو تعریف کنم مخصوصا بعداز معذرت خواهی رها و رامین درست نبود دوباره بهش فکر کنم .
برای همین گفتم:ببین شهاب بعد از ماجرای عذر خواهی رها درست نیست بگم ..
شهاب سرشو تکون داد و گفت:آره راست میگی ولی خوب من کنجکاوم ببینم چیشده خیلی خلاصه بگو...
سرمو تکون دادم و گفتم:باشه پس گوش کن ..نمیدونم تا کجاش گفتم فکر کنم همون اولاش بود..






پاسخ


[-]
به اشتراک گذاری/بوکمارک (نمایش همه)
google Facebook cloob Twitter
برای ارسال نظر وارد حساب کاربری خود شوید یا ثبت نام کنید
شما جهت ارسال نظر در مطلب نیازمند عضویت در این انجمن هستید
ایجاد حساب کاربری
ساخت یک حساب کاربری شخصی در انجمن ما. این کار بسیار آسان است!
یا
ورود
از قبل حساب کاربری دارید? از اینجا وارد شوید.

پیام‌های داخل این موضوع
رمان هیچوقت اعتراف نکن-فصل 9 - Meteorite - 09-08-2014، 0:41

موضوعات مرتبط با این موضوع...
  *رمان اسرار يك شكنجه گر*
Rainbow یه رمان خیلی قشنگ.نخونی نصف عمرت فناست
  رمان:خاطرات روزانه یه دختر اسکل 15 ساله
  رمان راغب | به قلبم بانوی نقابدار (زمان آنلاین دز حال تایپ)
Heart رمان خیانت به عشق (غم انگیز گریه دار هیجانی)
  رمان عشق من ، عشق تو (عاشقانه ، معرکه) به قلم: خودم
  رمان عاشقانه ( کراش من توی دانشگاه یه دختر ترسناکه) به قلم خودم. پارت پایانی.
  رمان عاشقشم؟
  رمان تلخ و شیرین
  رمان فوق‌العاده ترسناک «فرزند ابلیس» | نوشته‌ی خودم

پرش به انجمن:


کاربرانِ درحال بازدید از این موضوع: 1 مهمان