12-07-2015، 22:21
فصل سوم
استرس
رفتم تو.....ای باااابااااا عمم اینا خونمون بودن...وااای خدا من هنو نفهمیدم اینا چرا دخترشونو میخوان بندازن به من...ی نگا به ساعتم کردم..ساعت10:20دیقه بود...اوففف....داشتم میترکیدم...میشه گف تا الان هر دفه اومدن خونمون تا منو دیدن بحث ازدواج با مهسا رو کشیدن وسط.....مهسا دختر عممه نمدونم چرا پیله کردن ب من..خوبه خودش دوس پسر داره.
بلخره بعد کلی کلنجار رفتم تو خونه...واقعا خسته بودم.
من:سلام....
همه یک صدا مثل گروه های خوانندگی گفتن:
علیک سلام...
خودشونم هر هر خندیدن
عمم و شوور عممو پسر و دختر عمه و بابام تو پذیرایی بودن...ادرینا و مامانمم تو اشپزخونه.مشغول غیبت..خخخ
با عمه وشوور عمه و پسر عمه روبوسی کردم و نشستم
شوهر عمم ی مرد 53 سالس با موای جو گندمی و هیکل...میشه گف رو فرم...به اسم احسان..
اقا احسان یهو وسط حرفاش بحث ازدواجو کشید وسط...میخواسم با همون مهساعه خفش کنم....پوووف.مث همیشه تظاهر کردم ک خجالت میکشم...پاشدم برم سوییچو از ادرینا بگیرم ک ماشینو بزارم نو احسان گف:
اگه بخوایید توهمین ماه عقدشون میکنیم...
واااااای خدا اخه این کج و کوله چیش ب من میااااد....مهسا خوشگله ولی من واقعا ازش خوشم نمیاد..رفتم بیرون و ماشینو اوردم تو پارکینگ حیات...
برگشتم تو و.....من استاد بازیگریم...یهو وسط راه رفتن دسموب دیوار حال گرفتمو اون دستمو ب سرم...
عمم:ادرین چی شدی؟؟؟
پسر عمه یاسین:ادرین چی شد یهو
-هیچی حالم بده یکم..میرم تو اتاق اگه خوابم برد معذرت....
بلخره پیچوندمشونو رفتم تو اتاق..ی لبخند خبیثانه زدمو گوشیمو پرت کردم رو تخت....و بعد خودمو پرت کردم رو تخت...رمز گوشیو زدم.رفتم تو گالری توی فایل عکسای مرجان.....بازم وقتی چشاش و دیدم یاد اون روزا افتادم...روزایی ک الان دوباره میخوامشون.....خببزارید از مرجان بگم....ی دختر خوشگل..ک الان تازه وارد20سال باید شده باشه...اون موقه ها موای فری داشت کهم من هم خودش عاشق مواش بودیم...خب باید از اون موقه ها و اتفاقاتش بگم....
******
فصل چهارم
خاطرات زیبا
منو مرجان از دوران اخرای دبیرستان با هم اشنا شدیم..همه محلمون کشته مردش بودن..ولی همه واس قیافش میخواستنش..منو مرجان خیلی استراتژی و باحال دوس شدیم..اول از جایی شروع شد که من سر همین مرجان خانوم و مزاحمش تو محل دعوام شد....منم ک دعوایی بودم . فاز غیرت بچه محلی گرفتم....و دعوا شروع شد..اول از دور ی یتا پرنده رفتم تو پاش و مشت و لگد..مرجانم هی جیغ میزد ولش کن و بچ محلا ام تشویق میکردن که روی روحیم تاثیر به سزایی داش..ی کله زدم شپلق...چ کله ای داشتاا...سنگ.. اخرم پسره در رف..کلم مث بادمجون باد کرد.بعد دعوا چون کسی خونمون نبود و منم اگه با این کله ی باد کردم میرفتم تو خونه.عمررا بهش اهمیت میدادم.
مامان مرجان با هر زوری بود منو کشید دم خونشون ک یخ بزارمو اینا..داستان دعوا این بود ک پسره از دم مدرسه دنبال مرجان بود تا دم خونه ک من بروس لی شدم.و فک کنم درس خوبی ب پسره دادم..خخخ
مرجان یخ اورد و گذاشت خودش رو سرم چون دستمم درد میکرد از بس مشت زدم.نمتونسم تکونش بدم..دفه اولی نبود ک ب خاطر بچه محلا مخصوصا مرجان دعوام میشه..من بچه محلام مث ابجی داداشامن..ولی مرجان خیییلی فرق داشت...اون همه رویاهام بود..و برای همین دعواها ی من بخاطر اوشون.... مرجان خانوم ی چیزایی دسگیرش شده بود از علاقه ی این بنده..
پرسید:چرا هی ب خاطر من دعوا میکنی؟؟؟؟؟؟
گفتم:چون من بچه محلام مث ابجی داداشامن
با ی لبخند خیلی خوشگل و موزیانه گف:
-ینی منو ابجیت میدونی؟؟؟
واای خدا چ قلطی کردم نجاتش دادما..میخواس حرف بکشه ازم دختره...
من:امم....تو که نه
-ینی من ابجیت نیسم؟؟؟؟؟
-نه
-پس چیتم؟؟
وسط حرفا یهو مامانش اومد و گف ک میره ب مامان بابای من میگه ک این دعواعه تقصیر من نبوده و این حرفا...ای خداااا الان مامانم میترسه.
دوباره مرجان پرسید
-پس چیتم؟؟؟بگو دیگه
ی لبخند زدمو سرمو تکون دادم.....یهو خندید و یخو برداشت ورف...موندم یخو چرا برد...فک کنم همون جا فهمید..چه حسی بودااا...
ما و خانواده اونا خیلی قاطی بودیم ولی هیچوقت تا امروز انقد راحت با مرجان حرف نزده بودم...باباهامون با هم شریک بودن و مامانامون دوس.ابجیمم با مرجان تو ی مدرسه بودن.
من پاشدم ک برم اومدن بدرقه و این حرفا...بعد خدافظی رفتم خونه مخم داش میترکید ب دو دلیل کله ی سفت اون پسره ی امل...و این ک بلخره مرجان فهمید دوسش دارم.....چ حسی بوداااا چ حسیییییی جاتون خالی...رفتم داخل پرتاب شدم رو مبل ولو شدم..اهنگ گذاشتم تا تهم زیاد کردم..وسط رقص بندری و دیوانه وار از رو خوشحالی بنده، زنگ خوردو مامانم ک قضیرو فهمیده بود مث جیمز باند اومد تو..
پرسید:ادریییین چکار کردی با خودت؟؟
-مامان هیچی نی...بلخره بچه محلا باید ی جا ب درد هم بخورن دیگه.
-حرف نزن..اگه سمانه خانوم نبود تا الان ورم کلت دو برابربود...
سمانه خانوم مامان مرجان بود..
بعد کلی قسم ک هیچیم نی گمشدم تو اتاقمو درو بستم..
پرت شدم رو تخت و خوابیدم...
ک یهو خواهر گرام ادرینا که اون موقه17-16 سالش بود وارد اتاق من شد و دس ب کمر گف..:
من ک میدونم چ مرگته ادرنالین
-چ مرگمه؟؟مرگ موشمه؟؟
-نمکدون......
درو بست اومد جلوتر و گف که:
-دوسش داری؟؟؟
-کیو؟؟
مرجانو؟؟
-باید داشته باشم؟؟؟
بین این دروغم انگا فمید دروغ میگم.چون وقتی من دروغ میگم مث خر لبخند میزنم
-دروغ نگو داداش بزرگه.باز لبخندت لوت داد
-ای بابا...اره دوسش دارم..ینی دوسش ندارم یجورایی....
-ی جورایی چی
قرمز شده بودم....
-عاشقشم.
ی جیغ بنفش زد ک صدا مامانم از حال اومد ک گف:
-ادرینا چی شــــد
-هیچیی
داشتم میترکیدم از عکس العمل ادرینا مث جغد جیغ زدا...
یهو گف:میدونه؟؟؟؟
-فک کنم امروز فمید
-بش میگم ک بات دوس شه
-دوست؟؟؟؟میگی؟؟؟ادریناااااا
-بله
-شمارشو داری؟؟؟؟
(خبیثانه گفتمااا)
-چطور مگر
-خنگ خدا جا اینکه بش بگی شماررو بده
-ببخشید
وای ک چقد این خنگه ...شماررو داد و رف..سیو کردم و تو اولین فرصت بش پیام دادم..گفتم:هنو سرم درد میکنه
جواب داد:شما
-ادرین بوروس لی
-خخخخخ....بازم ببخشید
-ادم برا اونی ک دوسش داره همه کار میکنه....
با ککمال پررویی و خجالت گفتم این اس ام اسو
ج داد که:واقعا دوسم داری؟؟؟
-دوس که نه
-پس چی
-راسشو بخوای عاشقتم.....
وای قرمز شده بودم..
گف که:شوور من که نباید دعوایی باشه...
وااای قلبم مث امپر فراری داش میزد...بم گف شوور...
ج دادم...:ببخشید ولی روت غیرت دارم خو....
-باشه ولی دعوا نکن...حداقل الکی نکن...راسی شمارمو از کجا اوردی؟؟
-ادرینا یکم دهنش لغه
-خخخخ.چ دوست خلی داریما...اقا ادرین؟؟؟
-اقا ادرین نه ادرین
-ادرین؟؟
-جانم..؟؟
-من شارژ ندارم میشه فردا حرف بزنیم با هم؟؟
-اره چرا که نه....فقط مرجان خانوم؟؟
-مرجان خانوم نه...مرجان
-باش...مرجان.
-جونم
-ووی..ی جوری شدم..اوف..فردا میبینمت دیگه؟
-اره
-پس برو شب بخیر
-شب تو ام بخیر...
-دوست دارم ....بلخره گفتتتتتتتتتم
-......
بعد تموم شدن اس بازی با خودم گفتم نه به فهمیدن دوس داشتنم نه به الان...باورم نمیشد بم گف جونم...فردا بعد مدرسه همو دیدیم و تقریبا کنار هم راه میرفتیم...چ حسی بود..تو روزای اول فقط من قربون صدقع اون میرفتم تا بلخره عاشقم شدو عشقم عشقم از دهنش نمی افتاد..تا حدی شد که ی روز که داشتیم برمیگشتیم از مدرسه...بعد کلی انتظار دستمو گرفت.....وای ینی عشقو حس کردما....
سفت دسشو فشار دادم در حدی ک جیغ زد گف اروم...
دستاش داغ بود..پوستشم مث گل رز نرم...نزدیکای خونه از هم داشتیم جدا میشدیم ک یهو دسمو کشیدو نگهم داشت...
گفت:ادرین...؟؟
-جونم گلم؟؟
-میشه تنهام نزاری؟؟
-مگه میشه تنهات بزارم؟؟؟؟؟
ی لبخند زد و گفت:
عاشقتم...
-من بیشتر..
یهو دیدم از یقه منو کشید جلو خودش..قدش تقریبا158اینا بود منم179بودم و نمتونس اون جوری بوسم کنه.....اروم لپمو بوس کرد و رف..همینطور ک میرف دستشو ب نشونه خدافظی تکون داد و منم ک ماتم برده بود با زور دستمو تکون دادم.......قبل این که ب خونشون برسه...تقریبا سه متر عقب تر من مث دونده های المپیک دوییدم تا خونه..اونم هر هر میخندید..صدا خنده هاش همیشه برا من مثه ی اهنگ قشنگ بود..
دوسال همینجوری پیش رفت تا بعد اینکه بابام کارخونشو ساخت تو ی اتفاق خیلی سخت و باور نکردنی برای منو مرجان....خانواده اونا گفتن که باید برن خارج از کشور...توی دیدار اخرمون...وقتی بغلش کردمو بوسیدمش...فقط گریه میکرد و منم میگفتم که مطمئن باش که شب عروسیمون همه گریه هاتو تلافی میکنم....
رفت و من داغون شدم...برای برگشتنش به هر دری میزدم..گوشیش خاموش بود و جواب نمیداد..بیخیالش شدم ولی باز عاشقش بودم..تا امشب که شماره دختر خالش توی گوشیه مونا بود...با هر زحمتی بود شبمو صب کردم تا بلخره ب زور پاشدم....
استرس
رفتم تو.....ای باااابااااا عمم اینا خونمون بودن...وااای خدا من هنو نفهمیدم اینا چرا دخترشونو میخوان بندازن به من...ی نگا به ساعتم کردم..ساعت10:20دیقه بود...اوففف....داشتم میترکیدم...میشه گف تا الان هر دفه اومدن خونمون تا منو دیدن بحث ازدواج با مهسا رو کشیدن وسط.....مهسا دختر عممه نمدونم چرا پیله کردن ب من..خوبه خودش دوس پسر داره.
بلخره بعد کلی کلنجار رفتم تو خونه...واقعا خسته بودم.
من:سلام....
همه یک صدا مثل گروه های خوانندگی گفتن:
علیک سلام...
خودشونم هر هر خندیدن
عمم و شوور عممو پسر و دختر عمه و بابام تو پذیرایی بودن...ادرینا و مامانمم تو اشپزخونه.مشغول غیبت..خخخ
با عمه وشوور عمه و پسر عمه روبوسی کردم و نشستم
شوهر عمم ی مرد 53 سالس با موای جو گندمی و هیکل...میشه گف رو فرم...به اسم احسان..
اقا احسان یهو وسط حرفاش بحث ازدواجو کشید وسط...میخواسم با همون مهساعه خفش کنم....پوووف.مث همیشه تظاهر کردم ک خجالت میکشم...پاشدم برم سوییچو از ادرینا بگیرم ک ماشینو بزارم نو احسان گف:
اگه بخوایید توهمین ماه عقدشون میکنیم...
واااااای خدا اخه این کج و کوله چیش ب من میااااد....مهسا خوشگله ولی من واقعا ازش خوشم نمیاد..رفتم بیرون و ماشینو اوردم تو پارکینگ حیات...
برگشتم تو و.....من استاد بازیگریم...یهو وسط راه رفتن دسموب دیوار حال گرفتمو اون دستمو ب سرم...
عمم:ادرین چی شدی؟؟؟
پسر عمه یاسین:ادرین چی شد یهو
-هیچی حالم بده یکم..میرم تو اتاق اگه خوابم برد معذرت....
بلخره پیچوندمشونو رفتم تو اتاق..ی لبخند خبیثانه زدمو گوشیمو پرت کردم رو تخت....و بعد خودمو پرت کردم رو تخت...رمز گوشیو زدم.رفتم تو گالری توی فایل عکسای مرجان.....بازم وقتی چشاش و دیدم یاد اون روزا افتادم...روزایی ک الان دوباره میخوامشون.....خببزارید از مرجان بگم....ی دختر خوشگل..ک الان تازه وارد20سال باید شده باشه...اون موقه ها موای فری داشت کهم من هم خودش عاشق مواش بودیم...خب باید از اون موقه ها و اتفاقاتش بگم....
******
فصل چهارم
خاطرات زیبا
منو مرجان از دوران اخرای دبیرستان با هم اشنا شدیم..همه محلمون کشته مردش بودن..ولی همه واس قیافش میخواستنش..منو مرجان خیلی استراتژی و باحال دوس شدیم..اول از جایی شروع شد که من سر همین مرجان خانوم و مزاحمش تو محل دعوام شد....منم ک دعوایی بودم . فاز غیرت بچه محلی گرفتم....و دعوا شروع شد..اول از دور ی یتا پرنده رفتم تو پاش و مشت و لگد..مرجانم هی جیغ میزد ولش کن و بچ محلا ام تشویق میکردن که روی روحیم تاثیر به سزایی داش..ی کله زدم شپلق...چ کله ای داشتاا...سنگ.. اخرم پسره در رف..کلم مث بادمجون باد کرد.بعد دعوا چون کسی خونمون نبود و منم اگه با این کله ی باد کردم میرفتم تو خونه.عمررا بهش اهمیت میدادم.
مامان مرجان با هر زوری بود منو کشید دم خونشون ک یخ بزارمو اینا..داستان دعوا این بود ک پسره از دم مدرسه دنبال مرجان بود تا دم خونه ک من بروس لی شدم.و فک کنم درس خوبی ب پسره دادم..خخخ
مرجان یخ اورد و گذاشت خودش رو سرم چون دستمم درد میکرد از بس مشت زدم.نمتونسم تکونش بدم..دفه اولی نبود ک ب خاطر بچه محلا مخصوصا مرجان دعوام میشه..من بچه محلام مث ابجی داداشامن..ولی مرجان خیییلی فرق داشت...اون همه رویاهام بود..و برای همین دعواها ی من بخاطر اوشون.... مرجان خانوم ی چیزایی دسگیرش شده بود از علاقه ی این بنده..
پرسید:چرا هی ب خاطر من دعوا میکنی؟؟؟؟؟؟
گفتم:چون من بچه محلام مث ابجی داداشامن
با ی لبخند خیلی خوشگل و موزیانه گف:
-ینی منو ابجیت میدونی؟؟؟
واای خدا چ قلطی کردم نجاتش دادما..میخواس حرف بکشه ازم دختره...
من:امم....تو که نه
-ینی من ابجیت نیسم؟؟؟؟؟
-نه
-پس چیتم؟؟
وسط حرفا یهو مامانش اومد و گف ک میره ب مامان بابای من میگه ک این دعواعه تقصیر من نبوده و این حرفا...ای خداااا الان مامانم میترسه.
دوباره مرجان پرسید
-پس چیتم؟؟؟بگو دیگه
ی لبخند زدمو سرمو تکون دادم.....یهو خندید و یخو برداشت ورف...موندم یخو چرا برد...فک کنم همون جا فهمید..چه حسی بودااا...
ما و خانواده اونا خیلی قاطی بودیم ولی هیچوقت تا امروز انقد راحت با مرجان حرف نزده بودم...باباهامون با هم شریک بودن و مامانامون دوس.ابجیمم با مرجان تو ی مدرسه بودن.
من پاشدم ک برم اومدن بدرقه و این حرفا...بعد خدافظی رفتم خونه مخم داش میترکید ب دو دلیل کله ی سفت اون پسره ی امل...و این ک بلخره مرجان فهمید دوسش دارم.....چ حسی بوداااا چ حسیییییی جاتون خالی...رفتم داخل پرتاب شدم رو مبل ولو شدم..اهنگ گذاشتم تا تهم زیاد کردم..وسط رقص بندری و دیوانه وار از رو خوشحالی بنده، زنگ خوردو مامانم ک قضیرو فهمیده بود مث جیمز باند اومد تو..
پرسید:ادریییین چکار کردی با خودت؟؟
-مامان هیچی نی...بلخره بچه محلا باید ی جا ب درد هم بخورن دیگه.
-حرف نزن..اگه سمانه خانوم نبود تا الان ورم کلت دو برابربود...
سمانه خانوم مامان مرجان بود..
بعد کلی قسم ک هیچیم نی گمشدم تو اتاقمو درو بستم..
پرت شدم رو تخت و خوابیدم...
ک یهو خواهر گرام ادرینا که اون موقه17-16 سالش بود وارد اتاق من شد و دس ب کمر گف..:
من ک میدونم چ مرگته ادرنالین
-چ مرگمه؟؟مرگ موشمه؟؟
-نمکدون......
درو بست اومد جلوتر و گف که:
-دوسش داری؟؟؟
-کیو؟؟
مرجانو؟؟
-باید داشته باشم؟؟؟
بین این دروغم انگا فمید دروغ میگم.چون وقتی من دروغ میگم مث خر لبخند میزنم
-دروغ نگو داداش بزرگه.باز لبخندت لوت داد
-ای بابا...اره دوسش دارم..ینی دوسش ندارم یجورایی....
-ی جورایی چی
قرمز شده بودم....
-عاشقشم.
ی جیغ بنفش زد ک صدا مامانم از حال اومد ک گف:
-ادرینا چی شــــد
-هیچیی
داشتم میترکیدم از عکس العمل ادرینا مث جغد جیغ زدا...
یهو گف:میدونه؟؟؟؟
-فک کنم امروز فمید
-بش میگم ک بات دوس شه
-دوست؟؟؟؟میگی؟؟؟ادریناااااا
-بله
-شمارشو داری؟؟؟؟

-چطور مگر
-خنگ خدا جا اینکه بش بگی شماررو بده
-ببخشید
وای ک چقد این خنگه ...شماررو داد و رف..سیو کردم و تو اولین فرصت بش پیام دادم..گفتم:هنو سرم درد میکنه
جواب داد:شما
-ادرین بوروس لی
-خخخخخ....بازم ببخشید
-ادم برا اونی ک دوسش داره همه کار میکنه....
با ککمال پررویی و خجالت گفتم این اس ام اسو
ج داد که:واقعا دوسم داری؟؟؟
-دوس که نه
-پس چی
-راسشو بخوای عاشقتم.....
وای قرمز شده بودم..
گف که:شوور من که نباید دعوایی باشه...
وااای قلبم مث امپر فراری داش میزد...بم گف شوور...
ج دادم...:ببخشید ولی روت غیرت دارم خو....
-باشه ولی دعوا نکن...حداقل الکی نکن...راسی شمارمو از کجا اوردی؟؟
-ادرینا یکم دهنش لغه
-خخخخ.چ دوست خلی داریما...اقا ادرین؟؟؟
-اقا ادرین نه ادرین
-ادرین؟؟
-جانم..؟؟

-من شارژ ندارم میشه فردا حرف بزنیم با هم؟؟
-اره چرا که نه....فقط مرجان خانوم؟؟
-مرجان خانوم نه...مرجان
-باش...مرجان.
-جونم
-ووی..ی جوری شدم..اوف..فردا میبینمت دیگه؟
-اره
-پس برو شب بخیر
-شب تو ام بخیر...
-دوست دارم ....بلخره گفتتتتتتتتتم
-......

بعد تموم شدن اس بازی با خودم گفتم نه به فهمیدن دوس داشتنم نه به الان...باورم نمیشد بم گف جونم...فردا بعد مدرسه همو دیدیم و تقریبا کنار هم راه میرفتیم...چ حسی بود..تو روزای اول فقط من قربون صدقع اون میرفتم تا بلخره عاشقم شدو عشقم عشقم از دهنش نمی افتاد..تا حدی شد که ی روز که داشتیم برمیگشتیم از مدرسه...بعد کلی انتظار دستمو گرفت.....وای ینی عشقو حس کردما....
سفت دسشو فشار دادم در حدی ک جیغ زد گف اروم...
دستاش داغ بود..پوستشم مث گل رز نرم...نزدیکای خونه از هم داشتیم جدا میشدیم ک یهو دسمو کشیدو نگهم داشت...
گفت:ادرین...؟؟
-جونم گلم؟؟
-میشه تنهام نزاری؟؟
-مگه میشه تنهات بزارم؟؟؟؟؟
ی لبخند زد و گفت:
عاشقتم...
-من بیشتر..
یهو دیدم از یقه منو کشید جلو خودش..قدش تقریبا158اینا بود منم179بودم و نمتونس اون جوری بوسم کنه.....اروم لپمو بوس کرد و رف..همینطور ک میرف دستشو ب نشونه خدافظی تکون داد و منم ک ماتم برده بود با زور دستمو تکون دادم.......قبل این که ب خونشون برسه...تقریبا سه متر عقب تر من مث دونده های المپیک دوییدم تا خونه..اونم هر هر میخندید..صدا خنده هاش همیشه برا من مثه ی اهنگ قشنگ بود..
دوسال همینجوری پیش رفت تا بعد اینکه بابام کارخونشو ساخت تو ی اتفاق خیلی سخت و باور نکردنی برای منو مرجان....خانواده اونا گفتن که باید برن خارج از کشور...توی دیدار اخرمون...وقتی بغلش کردمو بوسیدمش...فقط گریه میکرد و منم میگفتم که مطمئن باش که شب عروسیمون همه گریه هاتو تلافی میکنم....
رفت و من داغون شدم...برای برگشتنش به هر دری میزدم..گوشیش خاموش بود و جواب نمیداد..بیخیالش شدم ولی باز عاشقش بودم..تا امشب که شماره دختر خالش توی گوشیه مونا بود...با هر زحمتی بود شبمو صب کردم تا بلخره ب زور پاشدم....